Wednesday, January 31, 2007

هیآت تحریر



یادی از چند دوست دانشور

در سال 1352 روزنامه و مجلّۀ تازه یی با نام جمهوریت در کابل تأسیس گردید. رئیس این سازمان نوبنیاد مرحوم دکتر محمد آصف سهیل و معاون آن مرحوم غلام شاه سرشار شمالی روشنی بودند. این بنده یکی از اعضای هیأت تحریر روزنامۀ جمهوریت و در عین حال معاون مجلّۀ جمهوریت بود. مدیریت مجله را شاعر و نویسندۀ معروف، سید محمود فارانی بر عهده داشت.
منظور من از این نوشته یاد از گروه دوستان دانشوری است که دکتر سهیل به دور خویش گرد آورده بود تا روزنامه و نشرات تابعۀ آن را صحت و رونق بخشند. برخی از این دوستان از اساتید هراتی و برخی دیگر از کابل و جاهای دیگر بودند. از هرات چرا؟ به دلیل این که مدیر مسؤول این روزنامه نویسندگی و ادبدوستی خود را مرهون هرات بود. به گفتۀ برخی از دوستان، دکتر سهیل طبیب به هرات رفت و ادیب باز گشت. مرحوم میوندوال هم سالها پیش با نام محمد هاشم پردیس ( اگر اشتباه نکرده باشم) به هرات رفت و مدیر مطبوعات و مدیر مسؤول روزنامۀ اتفاق اسلام شد و سپس میوندوال نام گرفت.
به هر روی، در آن سال (1352) گروهی در ساختمان مطبعۀ دولتی گرد آمده بودند که برای نگارنده که هنوز بسیار جوان بود، آموزگاران مجرّبی می توانستند بود.
غلام شاه سرشار شمالی روشنی، معاون مؤسسهء نشراتی جمهوریت، یکی از روزنامه نگاران باسواد و پرسابقۀ کشور بود که نثر درست می نوشت و شعر نغز می سرود. با آن که از پروان بود، و زبانش فارسی دری، زبان پشتو را خوب می دانست هم به صورت علمی عالم به زبان پشتو بود و هم نغز به آن زبان گپ می زد. اما در زبان و ادب دری بسیار صاحب صلاحیت بود. او سالها در مقامهای مختلف وزارت اطلاعات و کلتور، چه در روزنامه ها و چه در رادیو موفقانه خدمت کرده بود و در هرجا که کار کرده بود، زبردستان و زیردستان، همه از او خاطرات خوشی داشتند و به همین سبب دوستان بسیاری داشت. زبان و ادب را بسیار دوست می داشت و بسیار می خواند و کتابخوانی فهیم و صاحب نظر بود.
دفتر هیأت تحریر در طبقۀ پنجم و دفتر معاون ( مرحوم سرشار شمالی) در طبقۀ چهارم بود. گاهی که برای کارهای روزنامه به دفترش می رفتم، دخترک نوجوان، محجوبه و لاغر اندامی را می دیدم که باجامهء سیاه و چادر (روسری) سپید معارف ، بر چوکی (صندلی) کنار در نشسته بود. بار دوم یا سوم گویا مرحوم سرشار دریافت که می خواهم بدانم که این دختر کیست که بیشتر روزها در همین وقت که مدارس تعطیل می شود، اینجا نشسته است، گفت: دخترم لیلا! و توضیح داد که لیلا بسیار به شعر و ادبیات علاقمند است. بیست و سه یا چهار سال بعد از آن روزها، هنگامی که من در استان خراسان ایران اقامت داشتم روزی در منزل به دیدار تنی چند از ادیبان و شاعران افغانستان توفیق یافتم که یکی از آنان دخترک محجوبهء سال 1352، اما شاعرهء شیرین کلام و نام آور آن روز، لیلا صراحت روشنی، بود. خانم روشنی که در آن روزها شاعره یی بلند آوازه بود، به تن اندکی فربه و به روح اندکی افسرده و خسته می نمود. من آن افسردگی و خستگی را دلیل شاعر بودن و در نتیجه حساس بودنش پنداشتم. از پدر شهید و دانشمندش و از خاطرات شیرینی که ازمرحوم سرشار و از محبتهایش در دوران همکاری روزنامه نگاری داشتم یاد کردم و دریافتم که بسیار از شنیدن یادهای شیرین پدر گرامی اش شادمان شد. دریغا که بعد ها شنیدم که این شاعره بیمار است و اندکی بعد شنیدم که به پدر مهربانش پیوسته است. روح پدر و دختر شاد باد.
گویند که از سخن سخن شکافد. خاطره یی در هنگام نوشتن به یادم آمد و نوشتم بهترشد تا این که نمی نوشتم. منظور که بر آوردن چنین فرزانه فرزندی، نشانه یی از اهتمام مهر آمیز چنان پدری است.
مرحوم سرشار شمالی (روشنی) در کنار این محاسن بسیار خوش سخن و لطیفه گوی نیز بود. یکی از این موارد را یاد آوری می کنم:
یکی از همکاران ما در روزنامۀ جمهوریت آقای نادر جلالی بود که مدیریت بخش پشتوی روزنامه را بر عهده داشت. جلالی روزنامه نگاری لایق، دقیق و پرکار و در عین حال بسیار آرام بود. هنگام صرف نان چاشت ( صرف نهار) دوستان خسته و مانده از کار اخبار، فکاهی می گفتند و می خندیدند. آقای جلالی که همکار بسیار خوب ما بود، بر اثر صرف انتی بیوتیک که برایش هنگام بیماری در روسیه داده بودند، شنوایی اش را از دست داده بود و دریافت سمعی مطالب برایش دشوار بود. یک بار که فکاهیی را می شنید به احترام و اتفاق دیگران می خندید. بعد مرحوم سرشار نزدیکش می نشست و بسیار به نرمی و آهستگی، به گونه یی که ما نمی شنیدیم، آن فکاهی را به آقای جلالی می گفت. آن هنگام بود که جلالی به قهقهه می خندید؛ چنان خنده یی که همکاران یکبار دیگر دل به خنده می سپردند. دوستان می گفتند که آقای سرشار فرِکونسی آقای جلالی را می داند و نیازی ندارد که بلند بگوید.
نمیدانم بر سر آقای جلالی چه آمد. هرجا که هست شاد مان باد. اگر در رفتن به آن سرای هم بر ما پیشی گرفته باشد روانش شاد.
سید محمود فارانی ، مدیر مجلۀ جمهوریت و عضو هیأت تحریرروزنامه ، شاعری گرانمایه و ادیبی نکته دان بود. شعر نو می سرود و شیرین می سرود و در همان حال به ادبیات کهن دری و نیز فلسفهء قدیم و جدید تسلط داشت و شخصی بسیار باسواد و پرمطالعه بود. نگارنده هم در آن سازمان و هم یک سال بعد از آن در روزنامۀ ملی انیس با او همکار بودم. همکاری من و فارانی در روزنامهء جمهوریت بسیار کوتاه بود و هر دو پس از دو سه ماهی ( البته هر یک به تنهایی ) آنجا را ترک کردیم. فارانی به معاونت روزنامهء ملّی انیس انتخاب شد و نگارندۀ این سطور به مدیریت ارتباط عامّۀ آن روزنامه. شاید که روزی بیشتر در باب همکاران روزنامهء انیس بنویسم. در اینجا لازم است که یاد آور شوم که چند سال پیش مقاله یی مختصر در ایران در مورد سابقهء مطبوعات افغانستان نوشتم و در آن به مطالبی که در افواه بود تکیه کردم و مرتکب اشتباه بسیار بزرگی شدم و آن درگذشت و شهادت استاد فارانی بود. در حالی که بعداً در یافتم که ایشان در همان حال که من با اندوه و تأسف از کشته شدن ایشان یاد کرده بودم، خدای را سپاس، حی و حاضر بر کرسی سفارت افغانستان در عاصمهء لیبی تکیه زده بوده اند. خداوند همه را از ارتکاب اشتباه مصون بدارد و به تحقیق و تدقیق مزید در مطالبی که می نویسند توفیق عطا فرماید.
اما ازدفتر هیأت تحریر بگوییم و از آنان که درآن دفتر بودند. بخشی بزرگ در سمت شرقی طبقهء پنجم ساختمان بود که سمت راست دفتر رئیس و مدیر مسؤول، دراتاقک وسط رئیس دفتر، محمد هاشم(؟) ارشادی از فارغان رشتهء ژورنالیزم دانشکدۀ ادبیات، و در سمت راست همین دوستان، با عنوان هیات تحریر بودند. یکی از این همکاران از همان آغاز نهار را با خود از خانه می آورد. دوستان در آغاز به این عادت با نوعی نا آشنایی می نگریستند اما به تدریج چنان شد که همه غذا از خانه می آوردند و چاشت هرکس غذای خویش را گرم می کرد و روی میز می نهاد و همه دوستان با هم به صرف نهار و تناول خورشهای گوناگون می پرداختند و این کار الفتی شیرین به میان آورده بود، چنان که گاهی رئیس نیز خوشش می آمد و با کاسۀ ماستش می آمد و در حلقهء دوستان می نشست ( نهار دکتر سهیل همیشه نان با ماست بود).
از دوستان هراتی این کسان بودند:
استاد عبدالواحد نافذ، دوست قدیمی سهیل، که یکی از هراتیان فاضل و دانشمند و مدیر باسابقهء روزنامهء اتفاق اسلام و آمر اطلاعات و کلتور هرات بود. مرحوم نافذ مرد دانشمند و نکته دان و خوش مشرب بود. هنگامی که نگارندهء این سطور با تنی چند از دوستان شاگرد مکتب بودیم و تازه به جرگۀ شاعران پیوسته بودیم و خیال می کردیم که شعر می گوییم، مرحوم نافذ با چاپ آثار (!) ما در روزنامهء اتفاق اسلام باعث تشویق و دلگرمی ما می شد. وظیفهء استاد نافذ، در روزنامۀ جمهوریت، دشوارتر از دیگران بود، چون در آن سن و سال با بینایی نسبةَ ضعیف به پروفخوانی (نمونه خوانی) گماشته شده بود؛ هرچند که دیگران نیز چنین وظایفی داشتند؛ یا پروف می خواندند و یا مقالات را ادت (ویرایش) و اصلاح می کردند. دو سال بعد که نگارنده در هند به تحصیلات عالی مصروف بود مرحوم نافذ به دهلی نو آمد و چند روزی با هم اینسو و آنسو رفتیم و از هر دری سخنی گفتیم. بسیار خوش سخن بود و به نرمی و آهستگی سخن می گفت. سالها گذشت و 11 سال پس از آن، هنگامی که استاد نافذ در مدینهء منوّره اقامت داشت و با خبر شد که به فیض زیارت نایل شده ایم، با محبت شبی ما را ( شاعر دانشور هروی جناب نورالله وثوق و بنده را) به خانهء خویش، در محلّۀ قـُبا، پذیرایی فرمود. خوش خوردیم و خوش گفتیم و خوش شنیدیم. لذت آن شب، در آن خانه و در آن محله و در آن مقام، تا هنوز که بیست سال از آن می گذرد، باقی است. استاد نافذ هم به رحمت حق پیوست. روانش شاد باد. از استاد فرزندان برومند و لایقی مانده است.
شخصیت دیگر، استاد عبدالحسین توفیق، از دوستان صمیمی و قدیمی سهیل بود. استاد توفیق شاعر شیرین کلام و ادیب دانشور که سروده های دلنشینش دهان به دهان نقل می شد و مجموعه های متعددی از اشعارش به چاپ رسیده بود که همه خریدار و طرفدار داشت. بسیار افسوس می خورم که دیوان این سخنور بزرگ را ندارم تا از خواندن آن بازهم بهره می بردم و هم با گشودن صفحه یی در انترنت دوستان شعر دری را با شعر این شاعر شیرین سخن آشنا و از آن بهره مند می ساختم. از استاد فرزندان برومندی مانده است و امید که به حفظ و نشر بیشتر آثار پدر نامور و خردمند خویش همت گماشته باشند.
از محضر استاد توفیق در روزنامهء جمهوریت و هم در انجمن تاریخ افغانستان استفاده بردم که در آنجا نیزهمکار بودیم. سخنی شیرین، تخیلی نازک و احساسی لطیف داشت. خاطرات بسیار شیرینی از گذشته حکایت می کرد؛ مخصوصاً خاطراتی که از پدرم داشت برایم همیشه نو و شنیدنی بود. مجموعۀ اشعار خویش به نام قطرات اشک را برایم بخشیده بود که با دیگر کتب کتابخانه ام و با همه هستی و یادهای شیرینم در کابل ماند. توفیق نمونۀ کاملی از یک شاعر دانشور، نازکخیال و در عین حال حســّاس بود. روحش شاد.
دیگر استاد علی اصغر بشیر هروی بود. استاد بشیر دانشمندی بود که هم در علوم قدیمه تسلط و تبحر داشت و هم در روش جدید تحقیق. او در روزگار جوانی مدتی در ایران اقامت گزیده بود و با برخی از نویسندگان و پژوهشگران آن روز ایران مناظراتی داشته است ؛ از نقد و پاسخ نقد کارهای سید احمد کسروی حکایت می کرد و از دیدار برخی از رجال نامور از جمله سید اشرف الدین نسیم شمال.
استاد بشیر انسانی والا ولی بسیار حساس بود. بسیار مناعت نفس داشت و آزاده مرد بود. کارهای ادبی او نمونه های گویایی از نیروی عظیم پژوهشی او می دهد. تصحیح کلیات سنایی از تبحر او در این کار حکایت دارد. شعر هم بسیار نغز می سرود. آهسته و با متانت سخن می گفت.
در طنز نویسی بسیارزبردست بود. چند سال در کابل مدیریت مسؤول روزنامهء فکاهی و طنز آمیز ترجمان را بر عهده داشت. این روزنامه که صاحب امتیاز آن دکتر نوین بود با مدیریت مسؤول استاد بشیر دورۀ موفقی را گذرانید. دکتر نوین کارتون نگار زبردستی بود و کارتون های سیاسی، اجتماعی و انتقادی او در ترجمان، بینندگان و هواداران بسیاری داشت. از سویی نوین پروفسوردر طب بود. نوین، در حکومتی که یادداشتهای نگارنده به آن دوره مربوط می گردد، وزیر اطلاعات و کلتور بود. او همکارش استاد بشیر را بسیار دوست می داشت و بشیر را همه دوست می داشتند.
بشیر در علوم غریبه نیز تسلط داشت. جفر را نیک می دانست و در علم نجوم نیز متبحر بود. پس از آن که مرحوم محمد ابراهیم کندهاری منجم رسمی افغانستان دست از کار تدوین و استخراج تقویم کشید، استاد بشیر به استخراج تقویم همت گماشت و چند سال این کار را با موفقیت انجام داد.
از دیگر کارهای خوب بشیر مجموعۀ شیرین و خواندنی هزار و یک حکایت است که نمیدانم به اتمام و طبع چند مجلد آن موفق گردید. استاد بشیر را بار اول در هرات دیدم زمانی که در یک موسسۀ بازرگانی در بازار ملک با استاد توفیق در امور اداری آن موسسه اشتغال داشت. همان روز بود که دفتر یادبودم را دادم و در آن غزلی نوشت با این مطلع:
غم مخور بلبل بیدل که بهار آمدنیست
لاله بشکفتنی و غنچه به بار آمدنیست..
استاد بشیر در نسخه شناسی نیز دستی قوی داشت و مدتی به فهرست نگاری در آرشیف ملی افغانستان مشغول کار نسخه شناسی و فهرست نگاری بود.
سال 1360 بود که استاد بشیر را، برای آخرین بار، در خیابانی در برابر ساختمان وزارت معارف دیدم. کمی گپ زدیم و خداحافظی کردیم، اما اندکی که از هم دور شدیم استاد صدایم کرد و به آرامی و نجواگونه گفت که او فردا از کابل و از کشور خواهد رفت و در میان نهادن این راز با نگارنده حکایت ازاعتماد و دوستی واقعی او داشت؛ چون در آن روزگار این سخنی نبود که می توانستی با هر کسی در میان بگذاری. من بسیار برآشفتم و به شوخی گفتم که این راز را افشا می کنم که شما نتوانید بروید، اما او گفت که تو هم یک روز خواهی آمد و چنان شد؛ من هم در سال 1361 خانه و کاشانه و شهر و دیار را ترک کردم. اما دریغا که استاد بشیر با آن روح حساس و طبع نازک رنج غربت را برنتابیده و درشهر قم، رخت از این جهان برکشیده بود. روانش شاد.
استاد بشیر به گمانم که چهار فرزند داشت: فرزند بزرگش خانم پروین تایپست (ماشین نویس) بسیار ورزیده و پرکار و تندنگاری بود که در انجمن تاریخ افغانستان مدتی بسیار موفقانه خدمت کرد. فرزند میانی اش آقای مهدی بشیر جوانی بسیار فعال و پرکار بود و در کار چاپ و طباعت مهارتی قابل ستایش داشت. زحمت چاپ روزنامهء ملی انیس، که من در آن موسسه خدمت می کردم و هم اتاق بودیم، سالها بر دوش او بود و این کار را با موفقیت انجام می داد. فرزند دیگر استاد، آقای رضا بشیر بود که به گمانم مؤدب تخلص داشت و تصور می کنم که خرد ترین فرزندش قیوم نام داشت.
دیگر از کسانی که در هیات تحریر روزنامهء جمهوریت بودند، شادروان استاد حبیب الرحمن جدیر بود. جدیر از مردمان پنجشیر بود و دانش و سواد روزنامه نگاریش بسیار خوب بود ازسویی عربی را هم خوب می دانست و به گمانم که در مصر درس خوانده بود و از آن کشور ماستری داشت. استاد جدیر سالها مدیر کـُلّ نشرات وزارت اطلاعات و کلتوربود و مدتی هم در هرات، رئیس اطلاعات و کلتور و مدیر مسؤول روزنامۀ اتفاق اسلام بود. در دیگر ولایات ( استانها) هم در مقام مدیریت کـُل مطبوعات خدمت کرده بود و از خود در همه جا نام نیک بر جایی مانده بود. تصور می کنم که مرحوم استاد جدیر نیز در شمار شهیدان سالهای بعد از ان تاریخ است. روحش شاد باد.
این بود یادی از دفتر هیأت تحریر. اینها کسانی بودند که من از نزدیک می شناختمشان و شاید که بوده اند کسانی که نام شریفشان از قلم افتاده باشد. از آن تاریخ 33 سال می گذرد و من در آن دفتر مدتی کوتاه خدمت کردم بعید نیست که در یادداشت من نام یا نامهایی افتاده باشد.

شهر اتاوا، 8 بهمن (دلو) 1385/ 28 جنوری 2007
آصف فکرت

Saturday, January 20, 2007

یاد سمرقند

به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
این جویبار، این دشت و صحرا و این آسمان روشن و نیلگون در یک آن مرا به هرات برد، به جویبارهای مالان و پیرامن هریرود، به کاربار و جوی انجیل هرات و چشمهء اوبـه. ولی این آب بیش از هر جا مرا به یاد میرداود می اندازد. میرداود، همان میله جا، یا تفرّجگاهی که اندکی دورتر از هریرود، بیرون شهر هرات است و سالی یک یا دو بار همۀ خانواده های دور و نزدیک جمع می شدیم و به آنجا می رفتیم. آبی روشن و سردِ سرد داشت؛ به گفتۀ هراتیان، خنک مثل شیشه، آنقدر روشن که آب را نمی دیدی، ولی می دیدی که ماهیگکان در حرکت و جنبش اند و خرُد ترین ریگهای ته چشمه و جوی را می توانستی شمرد. اکنون در اینجا، این جویبار نیز چنین است. اگر جنبش امواج نمی بود، می پنداشتی که جویبار تهی است. موجها آب را می نمایانند. چه خوش سروده است شاعر:
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده بدانیم که آرام نداریم
اگر موجها نمی بودند، تنها چیزی که می توانستی دید، ریگهای ریز و درشت کف جوی بود. ریگهایی تیره رنگ و گاهی سیاه ِ سیاه. شاید برای همین است که اینجا را سیاه آب می گویند.
بر لب جوی سیاه آب سمرقند نشسته ام، به گذر عمر می اندیشم و حکایتهای جهان گذران در یادم می گذرند. سیاه آب – بیرون شهر سمرقند، همان شهری که هزار و پانصد سال پیش شاعری گفته بود:
سمرقند کند مند – بذینت کی افکند؟ - از چاچ ته بهی – همیشه ته خهی
دوست سمرقندی مهماندار صدایم می کند؛ چای آماده است. مانده شده ایم. بر روی گلیم نشستن خوشتر است. گلیمی خوش نقش و خوشبافت، بر تخت چایخانه گسترده اند، با نقش شطرنجی و با ترکیبی از رنگهای روشن. این گلیم هم هرات را به یادم می آرد و هم بلخ را. هرات را برای آن، که گلیم خیلی به گلیمهای هراتی همانند است که در هرات پلاس می گویند. واژه های گلیم و پلاس هردو میان فارسی زبانان کاربرد فراوان دارد.
خدا بیامرزد مادر را که چون یکی چیزی می گفت که به موضوع ارتباطی نداشت، به کنایه این بیت را، که مثل شده است، بر زبان می راند:
لیلی سخن از لباس می گفت
مجنون سخن از پلاس می گفت
به دوستم می گویم که هراتیان این گلیم را پلاس می گویند و گلیم فرشی و پارچه ای مانند نمد را می گویند، و کنایه و مثلی است در هرات که " پای از گلیم خویش نباید دراز تر کرد." و او که عبدالرؤوف نام دارد می گوید که نام پلاس در سمرقند نیز ناشناخته نیست. بعداً درمی یابم که پلاس در نگارشهای آن مرز و بوم نیز آمده است. در فرهنگ تاجیکی از صدر ضیا نقل شده است که: کمپل بلجوانی... در عوض پلاس به کار می بردند. و از ظهیر فاریابی نقل شده است که :
جهد کن تا آن فتور از کار من بیرون بری
خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس
اما در بلخ و کابل همان گلیم رواج داشت. گلـَم نیز گویند. مثلی است که می گویند:" می خواهد گلم قیامت را جمع کند." که کنایه از عمر طولانی است. "گلیم عزا گستردن" و "گلیم خویش از آب کشیدن "نیز معروف است.
به آب چشمهء زمزم سفید نتوان کرد
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
صایب گوید:
گلیم خود برآر از آب صایب
ترا با این گرانجانان چه کار است!
چای آماده است و ریخته. اما نه در گیلاس و لیوان یا به قول هراتیان در استکان (استکان هم کلمهء روسی است اما می بینید که بوی فارسی می دهد. واژه یی در عربی است؛ استکان و استکانه که به معنای فروتنی و خواری، اما این دو استکان هیچ مناسبتی با هم ندارند). چای را در پیاله ریخته اند. پیاله ها را پـُر نریخته اند؛ نیمه که دو سه قورت (جرعه – یا به گفتهء مردم هرات هـُش) بیشتر ندارد. همین دیروز بود که از استاد رجب امانف رئیس بخش فولکلور فرهنگستان علوم تاجیکستان در دوشنبه پرسیدم که چرا درینجا پیاله را پـُر نمی ریزند؟ گفت: زیرا در گذشته گروهی پیاله را به گونه یی می گرفتند که شستشان داخل چای می شد. آب کم بود و چتل ( ناشـُسته) بودن انگشتان ممکن. این خیل (چنین) می ریختند که انگشت داخل چای نرود.
چایخانۀ سیاه آب سمرقند مرا به یاد سماواریها و چایخانه های خراسان می اندازد. خوب به نقش و نگارهای دیوار ها و کاج خیره می شوم؛ بلی! این بنا کار ابراهیم است؛ نامش بر کنج کاج نقش بسته است (کاج واژۀ فارسی هراتی است و سقف معنی دارد همان که در گویش کابل چـَت می گویند). به هر روی به سقف می نگرم و نام ابراهیم را می خوانم. خواندن این نام به این صورت کارآسانی نیست. زیرا وارونه است؛ چـَپه است . آخر اینجا که الفبای فارسی رواج ندارد. راست بپرسی در شهرهای ما هم الفبای فارسی رایج نیست. همان الفبای عربی است که حالا ما فارسی می گوییم. اما سرافرازیم که نیاکان ما از الفبای عربی رسم الخط زیبایی ساخته اند و آن را نستعلیق نامیده اند. تا جایی که عربها هم آن را خط فارسی می گویند. به هر حال خدا بیامرزد ابراهیم خان نقاش را که دلش می خواسته یادگارش در اینجا به خط فارسی نقش گردد. سفارش کرده که بر صفحه ای نامش را به خط خوش و درشت بنویسند و بعد آن را قطـّاعی کرده، یعنی که بـُر ّش نموده، اما خدا بیامرز آن را از روی دیگر بر کاج نهاده و رنگ زده است. حال برای دیدن نام او به صورت درست، باید آیینه را در برابر نوشته بگیری تا درست بتوانی خواند: {عمل ابراهیم }. حال چرا من اینگونه به این موضوع پیچیده ام؟ زیرا خوشم آمده از عشق این نگارگر به زبانش و به فرهنگ نیاکانش. دلم می خواهد ساعتها و روزها بر لب جوی سیاه آب سمرقند بنشینم و به سخنان این شهروندان سمرقندِ چون قند گوش، فرادهم و لذّت ببرم، ولی افسوس که باید رفت.
برنامهء دیدار سمرقند یک روز است و جاهای دیدنی بسیار؛ اما من دلم می خواهد که بیشتر وقتم به دیدار آرامگاه شاه زنده بگذرد که بسیار ازآن داستانها شنیده ام ؛ همانجا که به حج پیاده نیز معروف است.
ساعتی دیگر در مجموعۀ ساختمان زیارت شاه زنده هستیم. این زیارت منسوب است به قـُثم پسر عباس. عباس عمّ پیامبر اسلام بود و به زبان گفتاری ما ایشان بچه کاکا (پسرعمو) ی آن حضرت می شود. اما پیش از آن باید از رصدخانۀ الغ بیک، گور امیر و مدرسۀ الغ بیک بازدید کنیم.
مدرسهء الغ بیک به مسجد جامع هرات و عمارات مصلی بسیار همانند است، ولی هریک با یک تفاوت و هردو تفاوت کار بشر شریر است. تفاوت آن با مصلی هرات این است که از مصلی تنها ویرانه یی باقی است مانند سه چهار دندان فرسوده در دهانی بی دندان که روزگاری سی و دو دندان خوشتر از مروارید داشته بوده است. بسیاری از جاهای تاریخی در مصایب روزگار جنگ و با یورشهای نیروهای دشمن و رقیب از میان می رود ولی بناهای مصلاّی هرات دریغا که در زمان صلح و به دستور فرمانروایان خودی ویران شد. و تفاوت آن با مسجد جامع در این است که مسجد جامع هرات تقریباً تمام رویکار های تاریخی مانند کاشیکاریها و گچبریهای زمان ملوک کـُرت و تیموریان را از کف داده و جای آنها را کاشیکاریهای نو گرفته است، ولی مدرسۀ الغ بیک با همان زیبایی و نفاست دوران تیموری باقیست. مدرسۀ الغ بیک با دو مدرسۀ دیگر در میدان ریگستان واقع شده است. می گویند که در گذشتۀ دور در آن ناحیه رودی روان بوده است که به تدریج خشکیده است و جای آن را ریگستانی گرفته است. با آنکه اکنون سراسر ناحیه آباد است و اثری از ریگ و ریگستان نیست، نام ریگستان برجای مانده است. حافظ ابرو مؤرخ روزگار شاهرخ و الغ بیک ذیل رخدادهای محرم سال 823 هجری از ساختن بنای مدرسۀ الغ بیک یاد می کند. به روایت حافظ ابرو اطراف مدرسه بازار بوده است و الغ بیک، برای ماندگاری مدرسه، مزارع آباد و روستاهای معتبر و مستغلاّت وقف مدرسه کرده بوده است. کافی است که اندکی از احوال الغ بیک فرمانروای دانشمند تیموری و همکاران ریاضی دان و ستاره شناسش بدانی و در گوشه ای از یک رواق یا صحن مدرسه بنشینی و به انجمنهای علمی آن روزگار و مباحثی که الغ بیک با دوستان و همکاران و شاگردانش بر سر تألیف کتاب معروفش «زیج الغ بیک» یا در موضوعات تقویم و رصدخانه داشته است بیندیشی. با اندکی تخیّل علمی می توانی در فانوس خیال ضمیر خویش، نقشهای ماندگار از آن روزگار را به حرکت درآوری. دو سه سال بعد از آن تاریخ، هنگام خدمت در کتابخانه مرکزی آستان قدس در مشهد مقدس، وقتی نسخه های نفیس زیج الغ بیک را برای ثبت زیارت می کردم به یاد مدرسۀ الغ بیک و عظمت و زیباییهای آن افتادم.
حدود دویست سال پس از آن در سدۀ 17م. حاکم وقت سمرقند، ظاهراً شخصی به نام یلنگ توش بهادر، به فکر افتاده است که مدرسه ای بزرگتر و به باور خودش زیبا تر ازمدرسۀ الغ بیک بنا کند. او در دو سوی دیگر میدان ریگستان دو مدرسه ساخته است: یکی مدرسۀ شیردار و دیگر مدرسۀ طلاکاری. البته با آنکه تجمّل و هزینۀ گزافی در ساختن هردو مدرسه به کاررفته است، هیچیک به مدرسۀ الغ بیک نمی رسد. نگارنده هنگامی که رواق ورودی مدرسۀ شیردار را دید، تصوّر کرد که این مدرسه به همت یکی از سلاطین قاجاری ساخته شده است، زیرا نقش شیر و خورشید، در دو سوی فراز درگاه مدرسه چنین اندیشه ای را در ذهن به وجود می آورد، اما بعداً معلوم شد که این شیرسمرقندی رابطه ای باشیرهای تهران قرن پیش ندارد و راه به قرن هفدهم می برد. در مدرسۀ طلاکاری هم چنانکه از نامش پیداست، مقادیری طلا در نقشهای کاشی به کار رفته است. اما خدا پدر یلنگ توش خان را بیامرزد که مدرسۀ الغ بیک را خراب نکرد ولی در کنار آن دو مدرسۀ دیگر ساخت. بناهای مدارس و کاخهای کهن هرات خراب شد ولی به جای آن هرگز بنایی، که نشانی از آن زیباییها و نفاستها داشته باشد، ساخته نشد.
رصد خانهء الغ بیگ آدم را به اعجاب و تحسین وا میدارد؛ اعجاب از دلبستگی ژرف و پایای آن سلطان دانشمند به مسایل و تحقیقات علمی، مخصوصاً ستاره شناسی و تحسین بر کاوشگرانی که این بنا را از زیر خاک کشف کرده اند و کاویده اند و خاک برداشته اند و سترده اند و یادگار آن فرمانروای دانشمند را ماندگار ساخته اند. داستان پیدا شدن این گنج نهان نیز جالب است: ظاهراً در نسخۀ وقفنامه ای کهن از رصدخانۀ الغ بیک، برای تعیین حدود موقوفه، یاد شده، و چون محلّ موقوفه معلوم بوده است، دانشمندان و باستانشناسان همّت به کشف رصدخانه گماشته اند و سرانجام در این کار موفق نیز شده اند. می گفتند که سختگیران و متعصّبین که نجوم را ناروا می شمرده اند دست به ویرانگری رصدخانه زده بوده اند.
به فرمودۀ حضرت مولانا:
سختگیری و تعصّب خامی است – تا جنینی کار خون آشامی است
بخش باقی مانده و مکشوفۀ رصدخانه دو ردیف پلّه های آجری یا به گفتۀ هراتیان خشت پخته داشت که از یکی فرود رفتیم و از دیگری فراز آمدیم. پاره هایی از آلات و ابزار ستاره نگری و ستاره شناسی نیز در داخل رصدخانه نگهداری می شد که می گفتند آن را نیز از زیر خاک برآورده بودند. گویا رصدخانۀ الغ بیک در 1226 ق /1908 توسط ویاتکین باستانشناس روس کشف شده است.
گور امیر، چنان که از نامش پیداست، آرامگاه امیر تیمور و خاندان اوست و یکی از زیباترین آثار معماری اسلامی و خراسانی است. برخی بر این نظرند که بنای این آرامگاه نمونه ای برای ساختن آرامگاه همایون در دهلی و بنای بی نظیر تاج محل در آگره قرارگرفته است. این بنا گنبد کلاه درویش لاجوردی زیبایی دارد. در این بنا تیمور، پسرانش شاهرخ و میرانشاه، نوه هایش الغ بیک و محمد سلطان مدفونند. مرشد تیمور، میر سید برکه، نیز در همین آرامگاه آرمیده است. ساختمان این بنا اندکی پس از مرگ ناگهانی محمدسلطان نواسۀ محبوب تیمور آغاز و به وسیلۀ نواسۀ دیگرش الغ بیک به اتمام رسید و گورستان خانوادگی شاهان تیموری گردید. آجرکاری زیبای مدخل مجموعۀ محمد سلطان، کار استاد هنرمند محمد بن محمود اصفهانی است. این بنا، از بیرون، یک بنای تک گنبدی است. شهرت گور امیر در سادگی و زیبایی آن است. داخل آرامگاه به صورت شبستانی بزرگ و عالی و در اطراف آن حجرات متعدّد زیبا و آراسته با آجرکاریها، سنگکاریها، کاشیکارهای و نقاشیهای بسیار زیباست. بر مرقد هریک از خاک سپردگان سنگی با تراشکاریها و خوشنویسیهای منقور (بر سنگ کنده شده) زیبا نهاده شده است که اطلاعاتی در باب آن اسیران خاک می دهد. سنگ گور امیر تیمور یشم سبز گرانبهاست. این سنگ نیز سرگذشتی دارد. روزگاری سنگ پرستشگاه کاخ امپراتور چین و زمانی تخت کبک خان از نبیرگان چنگیز در شهر قرشی بوده است. گویند که در 1740 نادرشاه افشار می خواست این سنگ را با خود از سمرقند ببرد اما سنگ در راه شکست و این شکست را طالع بینان به فال بد گرفتند و سنگ را به جای اصلی اش برگرداندند. بار دوم این سنگ در سال 1940 آسیب دید و آن زمانی بود که گور تیمور را شکافتند تا گراسیموف پیکرتراش، سیمای تیمور را از روی استخوانهایش بسازد. هنگامی که مرقد شاهرخ را در اینجا می بینم در اندیشه فرو می روم که با همه عشقی که به هرات داشت، چرا آرامگاهش در هرات واقع نشد و اینقدر از شهر و پای تخت خویش و از آرامگاه همسر دانشدوست و هنرپرور خویش گوهرشاد بیگم دور افتاد؟ امّا بی درنگ از این اندیشه پشیمان می شوم و در دل می گویم خوب شد که گور شاهرخ به سرنوشت گور سلطان حسین بایقرا دچار نشد و ویران نشد. ویرانیها و ویرانگریهای گذشته به جای خویش، که یادم می آید که در روزگار کودکی من گور سلطان حسین را در مصلاّی هرات شکافتند و بعد گور را ویران رها کردند. در ویرانۀ آن، سنگ صندوقی سیاهی بود که آن را سنگ سیاه سرفه می گفتند. کودکانی را که بیماری سیاه سرفه داشتند، آنجا می بردند و روی سنگ ماست می ریختند و اعتقاد داشتند که هرگاه کودک بیمار، آن ماست را از روی سنگ بلیسد، سیاه سرفه اش از بین می رود و خوب می شود. آرامگاه شاهرخ از این مصایب برکنار ماند.
در همین حدود، در صحن بیرونی مسجد بی بی خاتون، رحل سنگی بسیار بزرگی است که بالای تختی نصب است . این رحل به اندازه یی بزرگ است که برخی خانمها نیت می کنند و از زیر آن می گذرند و معتقدند که این کار خوشبختی می آورد و اگر فرزندی نداشته باشند، به برکت این رحل مقدّس صاحب اولاد خواهند شد و فرزند برایشان خواهد ماند. دو سال بعد که افتخار خدمت در کتابخانۀ مرکزی آستان قدس را داشتم به یاد این رحل افتادم؛ زیرا در مجموعۀ نفایس مخطوطات آن کتابخانه، چند برگ قرآن شریف به خطّ شاهزاده بایسنقر میرزا، فرزند هنرمند شاهرخ، موجود است که تصور می شد قطع دو صفحۀ گشوده به اندازۀ قطع همان رحل سنگی باشد و به این اندیشه افتادم که دور نمی نماید که آن رحل برای همین قرآنی تراشیده شده باشد که بایسنقر نوشته و روزگاری آن را با چند شتر از جایی به جایی می برده اند. متأسفانه آن چند برگ هم با تذهیبها ونقاشی های جدیدی که بر روی آن در پنجاه سال اخیر شده، از نفاست افتاده است.
از شاه زنده بگوییم. شاه زنده آرامگاه (یا قدمگاه) قثم بن عباس یکی از زیباترین و با صفاترین بناهای باستانی سمرقند است. قثم بن عباس پسرعم پیامبر اسلام بود. قثم در روزگار خلافت حضرت علی حاکم مکّه بود. بعداً او با سعید بن عثمان به خراسان آمد و در جنگ با سمرقندیان کشته شد. چون خبر شهادتش به برادرش عبدالله بن عباس رسید، گفت: چقدر فاصله افتاد میان زادگاه و آرامگاهش! زادگاهش مکه و آرامگاهش سمرقند ( استاد مدرس رضوی در تعلیقات تاریخ بخارا، ص 240-243، به تفصیل از قثم بن عباس و آرامگاه او و منابع در این موضوع یاد کرده است).
در سدۀ 11 میلادی بنای این آرامگاه گنبدی بیش نداشت. اندک اندک شهرت آرامگاه قثم بن عباس، که بنا بر عقاید برخی از ارادتمندان زنده است، و به شاه زنده شهرت یافته بود، بالا گرفت و آرامگاه بزرگان و شاهزادگان به آن افزوده شد، تا آنکه به مجموعه ای از آرامگاهها و مساجد تبدیل گردید و یکی از زیباترین مجموعه های هنر اسلامی شد. در 1380 امیر تیمور سنگ گور پلّه داری از کاشی لعابدار، و احتمالاً معرّق، بر روی آرامگاه نهاد که نیمی از محوطۀ داخلی گنبد را فرا گرفت. بر پلّۀ سوم نام آیاتی از قرآن مجید و نام صاحب آرامگاه خوانده می شود. نزدیک آرامگاه نمازخانه ای با محراب و حجره ای برای چلّه نشینان است. بنای آرامگاه به تدریج از شمال به جنوب گسترش یافت. در 1340 آرامگاهی برگور یکی از بزرگان به نام خواجه احمد بر کنارۀ شمالی ساخته شد و اندکی پس از آن آرامگاه بانویی از اشراف به مجموعه افزوده گشت. در آغاز سدۀ پانزدهم، آرامگاه و مسجدی از سوی تومان آغا، جوانترین همسر تیمور ساخته شد. در سالهای 1380 – 12390 سه مجموعۀ آرامگاه دیگردر محل ساختمانهای پیش از مغول ساختند. دو آرامگاه بی نام و یکی با نام سید عالم نسفی. دیگر آرامگاه امیر برندق است که تنها بنای داخل گنبد آن باقی مانده است. آرامگاه برندق و یکی از آرامگاههای بی نام از آجر و دیگر مصالح تزیینی مدرسۀ سدۀ 11 قره خانیان ساخته شده است و روکار مدرسه هم برای آرامگاه گرفته شده است. آرایشهای آرامگاه سید نسفی مجموعه ای از کارهای هنری ، خوشنویسیها و نقش و نگارهای زیبا با کاشیهای لعابی است. ستاره های هشت شعاعی از ویژگیهای هنری این کاشیکاریهاست.
وجود مجموعۀ آرامگاه زنانه نیز جالب است. این مجموعه در 1372 میلادی هنگامی بر آرامگاههای اطراف شاه زنده افزوده شد که شادی ملک، دختر قتلغ ترکان آغا خواهر بزرگ تیمور، درگذشت. قتلغ ترکان آغا که در 1383 درگذشت نیز در همین بنا آرمیده است. خواهر جوان تیمور، شیرین بیک آغا در 1386 در گذشت و در همین بنا در آرامگاهی بسیار مجلل به خاک سپرده شد. امیر حسین یکی از درباریان تیمور نیز، درکنار گورستان بانوان تیموری، آرامگاهی برای مادر خویش، تغلق- تکین، ساخت که تزیینات و نقشهای کاشیهای لعابی و نقشهای سرامیک و گنبد مخروطی آن جالب است. به همین گونه آرامگاههای بیشتری به تدریج یکی پس از دیگری بر این مجموعه افزوده شد که شرح جزئیات آن شاید برای خواننده ملال آورد ولی اکنون این مجموعه گنجی گرانبها و بی مانند از آثار معماری، سنگتراشی، کاشیکاری، خوشنویسی انواع خطوط اسلامی، نقاشی، گچبری، آجرکاری، مقرنس سازی و دیگر ظرایف هنری است.
مزیّت اصلی این بناها در این است که نه تخریب شده و نه دستکاری ناشیانه. وقتی وارد می شوی، خودرا در عهد تیمور کورگان و اولادش می یابی. چه خوش است بر آن زینه ها (پلـّه ها) فراز رفتن و فرود آمدن! از زیبایی کاشیکاریهای در و دیوارش نگو که نیازی به گفتن نیست. از گرد و خاک روی زمینش بگو که چون بر آن دست می کشی و دستت را می بویی بوی آشنا می دهد. بوی جوی مولیان و یاد یار مهربان ازآن می شنوی. از این راهروها و ازین زینه ها چه کسانی در درازنای چندین سده فراز رفته اند و فرود آمده اند! اینجا نه تنها از نگاه دین مقدس است، که از نگاه فرهنگ انسانی هم ؛ مگردین هم بخشی از فرهنگ نیست و مگر فرهنگ با دین بیگانه است؟؟
از چیزهایی که از قدیم خوشم می آمد و از کودکی با آن آشنا بودم، سنگهای مرمر صندوقی بود که در زیارتگاههای هرات می دیدم. کودکانه بر پیرامون سنگی که اندکی از قدّ ت کوتاه تر یا بلند تر می بود، قدم برمی داشتی و دست را نیز، با نهادن بر بالای سنگ، مدد راه رفتنت می ساختی و از سفیدی رؤیایی سنگ و نقش و نگار آن جلوه ها در ضمیرت نقش می بست. سنگِ صندوقی سنگی است دراز وشش پهلو، که درون آن خالی است و یکی از چهار روی آن، رویه یا سطحی که بر روی خاک قرار می گیرد، باز است. گاهی روزنی نیز در یکی از پهلوهای کم قطر دیگر دارد. من با این سنگها از قدیم انس و الفت داشتم؛ از کودکی، از آن روزگار که روزهای آدینه، مادرم مرا به سر گور پدر می برد و نخستین جایی که می نشستیم آرامگاه جدّ بزرگ ما حاجی منشی محمد عظیم خان منشی باشی دربار هرات بود که بر اساس وصیّتش او را بر سر راه دفن کرده بودند، به امیدی که بیشتر بر خاکش بگذرند. سنگ آرامگاه او مرمر صندوقی بود. من که تازه به مکتبخانه ( که ما مکتب خانگی و مسجد می گفتیم) می رفتم می کوشیدم که آنچه بر پهلو های این سنگ نوشته شده بود، بخوانم.
به هر روی از شاه زنده و آرامگاهش بگوییم. دهها و صدها سنگ صندوقی بر گورهای چند صد ساله با من سخن می گویند. ناگاه یکی از همین سنگها توجهم را به گونه یی شگفت انگیز جلب می کند. دو سه کلمه خود به خود به نظرم می آیند و می خوانم که « زندگی از سر گیرم». با خود می اندیشم که این کلمات چه معنی دارد؟ آیا خفتۀ این خاک هوس و امید از سر گرفتن زندگی دارد؟ آیا شرط کرده که اگر زندگی از سرگیرد کار خاصّی خواهد کرد؟ کاش می شد که این نوشته را می خواندم. اما نمی شود. ناشکیب به خواندن یا نگریستن ادامه می دهم و نگاهم را از روی آن کلمات برنمی دارم. اما نیاز دارم که آن سنگ را از نزدیک ببینم و این کار برای من در آن دم آسان نیست؛ زیرا سه بانوی جوان سمرقندی پهلوی هم روی آن سنگ نشسته و با هم گرم گفت و گو هستند و به قول تاجیکان "چق چق" می کنند و طوری پهلوی هم نشسته اند که در یک سمت آنان همین « زندگی از سر گیرم » خوانده می شود و بس. دوست و راهنمای من استاد عبدالرؤوف به خیال دیگری می رود؛ تصور می کند که سخنان آنها و گپهای شیرین سمرقندی، و نمی دانم دیگر چه چیزها، مرا شیفته ساخته است. البته که آن هم جای خود را دارد. کیست که به سمرقند برود و نخواهد که گپ سمرقندی بشنود؟ اما در این لحظه گپ جای دیگریست. آن جوانبانوان یا دخترکان متوجه سخنان من و عبدالرؤوف می شوند و می بینند که توجه ما به آن سوی است. خود را جمع می کنند و به دور و بر شان با کنجکاوی دقیق می شوند. اکنون دیگر باید بگوییم که به کجا و چه چیز با چنین دقتی نگاه می کنیم. رو به سوی دخترکان می نمایم و می گویم: می خواهید بدانید که بر پهلوهای این سنگی که روی آن نشسته اید چه نوشته است؟ دختران برمی خیزند و شگفتزده به سنگ ( چنان که گویی نخستین بار است که دیده اند) نگاه می کنند و می گویند: مگر اینجا چیزی نوشته شد گی می باشد؟ برایشان می گویم: آری بببینید و بشنوید. همانگونه که می خواهم اشعار روی سنگ را بخوانم پیش از خواندن هر واژه روی آن به آهستگی دست می کشم تا آنها ببینند که من کدام بخش را می خوانم:
من نه آنم که ز دیدار تو دل برگیرم
یا به غیر از تو کسی جویم و در بر گیرم
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
پاره سازم کفن و زندگی از سر گیرم
قطرات اشک بر گونه های گلگون دخترکان سمرقندی می لغزد و می گویند که ما این را نمی دانستیم. نمی دانستیم که بر روی این سنگها به زبان تاجیکی چنین اشعار نغز نوشته و کنده شده است. دخترکان بر سنگها نوازشگرانه دست می کشند و راهنما و دوست من مرا به آنان می شناساند و توضیح می دهد که من در دانشکدۀ خاورشناسی شهر دوشنبه خط فارسی، یا چنانکه او می گوید: الفبای نیاگان، درس می دهم.
باید برگردیم که آخر شب به سوی دوشنبه پایتخت تاجیکستان پرواز داریم. برویم و در دوشنبه از سخنان شیرین استاد محمد عاصمی و استاد رجب امانف بهره ببریم. راستی که چه شیرین و شمرده سخن می گویند! استاد عاصمی که رئیس اکادمی/فرهنگستان علوم تاجیکستان است (جایی که از ما میزبانی می شود) چنان ملایم و دلنشین گپ می زند که گویی نشسته یی و گوش و دل به سخنان یکی از وزیران سامانی سپرده ای. من بارها شنیده ام که آن دختر دختر جناب عاصمی است و آن پسر پسر جناب عاصمی است. چون شمار این فرزندان به نگاه من بسیار زیاد می نماید، می پرسم که مگر استاد عاصمی چند بار ازدواج کرده اند که نام خدا اینهمه فرزند دارند؟ تاجی اسرائیلوا که با بهرام شیرمحمدوف و معصومه، در اکادمی هم دفتر ماست می گوید: اینها همه فرزندخواندگان ایشانند. این جوانان یتیمهایی بی سرپرست بوده اند که استاد عاصمی آنها را گرد آورده و برای آنان شناسنامه به نام فرزندان خود گرفته و آنان را کلان کرده و به آنان با مهربانی سالهای سال پدری کرده است. به زبان و در دل به این مرد خدا آفرین می گویم و احترامش نزد من صد برابر می شود. ( آن مرد دانشمند و انسان مهربان اکنون دیگر در میان ما نیست. روانش شاد باد). استاد رجب امانف رئیس بخش فولکلور اکادمی است. با او که سخن می گویم باز هم به یاد روزگار سامانی و دانشمندان آن ایام می افتم. چه شیرین و دلنشین سخن می گوید. هر سخنش را با مثلی یا بیتی همراه می سازد و دلم می خواهد که امانف هرچه بیشتر گپ بزند و من گوش کنم. می گویند که امسال همین روزها (زمستان 1360) دوستان و شاگردانش، شصت سالگی او را جشن خواهند گرفت. همه اعضای بخش فولکلور او را پدر وار دوست می دارند. گاهی به ملاحظۀ اینکه وقت کارهای علمی او را نگیریم دیرتر به او سرمی زنیم. اما او مهربانتر از آن است که دوری از شاگردان را تحمّل کند؛ می بینیم که ناگاه در اتاق ما باز می شود و استاد با چاینک / قوری بزرگ چای که خود دم کرده وارد می شود و ما را به خوردن چای دعوت می کند. می نشیند و از هر دری سخنی می گوید و کارمندان فرهنگستان نیز حضور او را مغتنم می شمارند و با پرسشهای علمی از او استفادۀ مزید می کنند. در باب فلسفۀ اجتماعی فرهنگ تاجیکان بسیار می داند. پیش از این در باب علت پرنریختن پیاله و جواب استاد یاد کردم ، باری دیگر بر سر دسترخوان از استاد امانف می پرسم که در این چه حکمت است که شما نان را با دست بخش می کنید و با کارد آن را به بخشهای منظم و برابر بخش نمی کنید؟ استاد می گوید: ما تاجیکان بر روی نان تیغ کشیدن را نیک نمی دانیم و حرمت نان گندم را نگه می داریم. همچنان است فلسفۀ پذیرایی با نان و نمک از مهمان، یعنی که میزبان می گوید همین که حاضر و آماده است به شما پیشکش می کنیم تا بعد چنانکه مقدور ماست از شما پذیرایی کنیم. استاد امانف بارها مرا به شام و نهار دعوت می کند و دسترخوانش هم محاسن امروز و هم شکوه و جلوۀ مهمان نوازی تاجیکان قدیم را دارد. تصور می کنم که همسر استاد، کرامت خانم، فرزند شادروان عبدالغنی میرزایف دانشمند و ادیب نامور تاجیک است ( در مجلّـۀ نجوای فرهنگ، شمارۀ اول پاییز 1385، از زبان دکتر روشن رحمانی نقل شده که استاد امانف نیز به رحمت حق پیوسته و روان شاد گشته است).
تاجی اسرائیلوا، معصومه و دلارام اعضای بخش فولکلور، که با ما هم اتاقند، وقتی گپ می زنند فکر می کنم در هرات هستم و گفت وگوی دختران و بانوان هراتی را می شنوم. بسیار واژه های مشترک میان گویشهای هروی و تاجیکی وجود دارد. یک روز طفلی بیمار شده بود و مادرش می گفت که دامنه است. و من بسیار تعجب کردم. زیرا درهرات دامنه می گویند و از هرات که به کابل و بلخ می رویم دیگر به جای دامنه محرقه می گویند و در مشهد و تهران حصبه می گویند؛ اما به تاجیکستان که می رسیم بازهم دامنه می گویند. یا مثلاً روزی روزی هنگامی که در اتوبوس بودم. بانوی راننده یکی از آشنایانش را در خیابان دید. اتوبوس را نگهداشت؛ سرش را از کلکین/ پنجرۀ اتومبیل بیرون کرد و با صدای بلند خطاب به خانمی که پیاده می رفت گفت: اینجیگا چکار می کنی؟ که تمام این عبارت فارسی هروی است و بنده هم خوشم آمد از شنیدن آن و هم تعجب کردم. البته در متون کهن نیز به جای اینجا کلمۀ این جایگاه بسیار به کار رفته است. اینجیگا چکار می کنی یعنی اینجا چه می کنی. استاد بهرام شیرمحمد اف هم در همین اتاق کار می کند و محقق بسیار با وقار و مهربانی است و پیوسته می کوشد فضا را برای من گرم و دلپذیر نگه دارد ( شنیده ام که متاسفانه بهرام شیرمحمد اف هم به دیار باقی شتافته است).
استاد بازار طلایف (تلووف) مسؤول قسمت امثال یا ضرب المثلها، یا به قول خراسانیان: متلها، در بخش فولکلور است. او هم مانند دیگر دوستان مرا به مهمانی فرامی خواند. آش خوشمزه ای پخته اند، و باید گفت که آش همان پلو است، یا به عبارت دیگر غذای اصلی را آش می گویند. رسم بر این است که غذاهای گرم را به تدریج و یکی یکی می آورند، و چون یک نوع غذا تمام شد، نوع دیگر را می آورند. غذاها، خوشمزه ودسترخوان، زیبا و مرتب و اشتهابرانگیز. هر سؤالی که از این استادان می پرسم با گنجینه یی از یادگارهای میراث نیاگان روبرو می گردم. از طلایف می پرسم که چرا شما چون کسی را به مهمانی می خوانید، غذا را یکی یکی می آورید و همه را به یکبار نمی آورید؟ با تبسمی خوشایند و پرسش برانگیزمی گوید: اگر همه را به یکبار بیاوریم مهمان می گوید که میزبان شتاب دارد و می خواهد که من زود نان بخورم و بروم؛ یکی یکی می آریم که مهمان را دیرتر و بیشتر نگهداریم.
آقای شوارتز مدیر بخش هنر و موسیقی است. شوارتز که اصلاً آلمانی تبار است، در طول چندین سال، به کمک همکاران تاجیک خویش، موسیقی کهن تاجیکی را از گوشه و کنار تاجیکستان فراهم آورده است و در مورد بسیاری از پارچه ها و مقامها، کتابها و مجموعه های مفیدی با نوتهای موسیقی چاپ کرده اند. از او اطلاعات مفیدی مخصوصاً در باب شش مقام می شنوم. شش مقام را در تاجیکستان و به صورت عموم در آسیای مرکزی بسیار خوش می دارند. شوارتز درکارهای فنی نیز اطلاعات فراوانی دارد؛ او به من یاد می دهد که چگونه ازبرابرنهادن دو سیم مسی به صورت افقی و با اندکی فاصله میان آن دو قطعه سیم، آنتن تلویزیون بسازم. از کارهای به یاد ماندنی او این است که یک روز از رضا (امیدوارم نامش را درست نوشته باشم اما تصور می کنم در نامش یک پیشوند هم دارد و احتمالاً حمید رضا باشد) دعوت می کند که برای ما «گوراوغلی» بخواند. گور اوغلی از سرودهای مردمی تاجیک است که درآن دردها، شادیها و هزاران خاطرۀ تلخ و شیرین در وزن مخصوصی (فاعلن – فاعلن – فاعلن) به نظم آمده است و رضا که جامۀ سنتی و کلاه و چپن تاجیکی دارد، صدها بیت از این منظومه را با دوتار یا بادنبوره با آهنگ دلنشینی می خواند.
عظیم جان امینی و شاهمردانقلوف از همه جوانتر اند. اینان همه به گونهء عجیبی به من محبت دارند. خانم خورشید آتابایوا مرا در تالیف سه اثر به دو خط و الفبا کمک می کند. این آثار با هدف آشنایی بیشتر تاجیکان به خط فارسی تالیف می گردد. استاد کمال عینی، فرزند استاد صدر الدین عینی، رئیس کتابخانهء خطی است، اما بسیار به فولکلور علاقمند است و فولکلور مردم بخارا را گرد آورده و از من می خواهد که یک بار آن را بخوانم واگرنظری دارم بنویسم. می پذیرم و می خوانم و لذت می برم. از دوستان شنیدم که این کتابها همه چاپ شده است. ای کاش کتاب فرهنگ مردم بخارا با الفبای فارسی هم چاپ می شد تا همه فارسی زبانان و پژوهشگران فرهنگ مردم از آن بهره مند می شدند. همین آرزورا در مورد آثار شادروان استاد رجب امانف نیز دارم. اکنون که رفت و آمد میان افغانستان و ایران و تاجیکستان دشوار نیست و مبادلات فرهنگی نیز در جریان است، کاش دوستان این گنجینه های فرهنگ مشترک را به الفبای فارسی برگردانند: ای بخارا شــاد باش و دیر زی.
خیراموف یکی ازکارشناسان نسخ خطی است با پیشانی گشاده و دانش فراوان در مورد نسخه های خطی؛ در هر موردی که در باب نسخ خطی می پرسم، معلومات مفید و اطلاعات دست اول دارد و از بیانات او استفاده می برم. ساختمان نسخ خطی که کمال عینی رییس آن است یک ساختمان مدرن است که مطابق با نیازهای مربوط به نسخه های خطی و کتابخانۀ خطی ساخته شده است و در مورد شعبات آن اصطلاحاتی همچون بخش قلعۀ دستنویسها و بخش قرنطینه و مانند آن به کار می برند. روزی در آنجا به دعوت کمال عینی در جمع ادبا و دانشمندان تاجیک در مورد زبان فارسی مطالبی را به عرض می رسانم. (کمال عینی هم که دانشمندی خوش بیان بود و خاطرات او بویژه در مورد پدر بزرگوارش – شادروان استاد صدرالدین عینی - بسیار شیرین و شنیدنی بود. همین امسال: 1389= 2010 درگذشت).
راستی از یک دوست دیگر چرا یاد نمی کنم؟ دوستی که بیشترین گپهای شعر و ادب را با او می گویم. شاعر بزرگ تاجیک استاد بازار صابر مرد دانا و مهمان نواز. او بارها مرا به نان شب و چاشت ( نهار و شام ) دعوت می کند و همسرش، گلچهره بانو، خورشهای خوشمزۀ تاجیکی را می پزد، مرا به یاد صفا و مهربانی و مهماندوستی بانوان هراتی می اندازد. هر وقت که خداحافظی می نمایم به لهجهء شیرین و با همان صفای تاجیکی می گوید : با بیایید! یعنی بازهم بیایید!
استاد بازار صابر اکنون در ایالات متحدۀ امریکا زندگی می کند و چنانکه خودش در مصاحبه ای گفته در یکی از دانشگاههای واشنگتن زبان تاجیکی درس می دهد و گفته است که صاحب نبیره شده است. گفتنی است که در تاجیکستان فرزندزاده ای را که ما نواسه یا نوه می گوییم، نبیره می گویند.
بعد از استاد عاصمی، بر اساس سلسلۀ مراتب، رئیس عمومی بخشهای فرهنگستان که ما با آنها سروکار داریم، استاد عبدالخالق مانیازوف رئیس انستیتوی زبان و ادبیات است و در حق ما لطف و محبت بسیار دارد. خیلی از نابسامانیهای مرا، که از آنجمله سخنان نسنجیده از نگاه سیاسی است، نادیده و ناشنیده می گیرد و بهانۀ خوبی هم برای این کار ساخته است و از روی بزرگواری بر این باور است که گویا فکرت به راستی شاعرانه رفتار می کند. گویی این سخن را گریزگاهی ساخته تا مرا از گزند گپ گیران ( زبانگیران) در امان داشته باشد. (استاد مانیازوف نیز امسال 1389 به دیار باقی شتافت)
در انستیتوی خاورشناسی، یا دانشگاه صدرالدین عینی، جایی که خط فارسی یا به قول تاجیکان الفبای نیاکان درس می دهم، نیز دوست و هم صحبت مهربانی دارم. مردی با فرهنگ و دارای اطلاعات وسیعی در زبان و ادبیات، از ایرانیانی که سالها پیش از خانه و خانوادۀ نخستینش به دلایلی دور مانده و رسیدن او به خانواده یا رسیدن خانواده اش به او ناممکن شده است. و چون از دخترش که هنوز (1360 خورشیدی) در ایران است و در روزنامهء اطلاعات کار می کند یاد می آورد، دیدگانش پر اشک می شود. این استاد نامش حسنلی است و اصلاً اهل شیروان خراسان است. مردی بسیار با محبت و صفاست. وقتی در خانه اش با او و خانواده اش می نشینی فکر می کنی در خراسانی. فرزندانش بهروز و فریده و همسرش راضیه هم مانند خودش با صفا و محبت اند. استاد حسنلی افزون بر دیگر فضایل خوشنویس هم هست و چند عنوان کتاب او را دیدم که خوشنویسی کرده بود و به صورت افست چاپ شده بود. او دوستانی سالمند دارد: آقایان گودرزی و زینل پور. یکی از آنان پزشک است و بارها برایم دارو و ویتامین می آورد. در مشهد که بودم، شنیدم حسنلی به سفری به ایران داشته است از اقامت من در ایران خبرشده و با محبت کارت یادبودی نوشته و فرستاده بود. چندی بعد که جویای احوال او شدم، شنیدم که او نیز نمانده است.
آنچه نوشتم از خاطرات سال 1360 خورشیدی بود. اکنون که نزدیک به سی سال از آن تاریخ می گذرد و به سفارش جناب استاد دهباشی این خاطرات را یک بار دیگر مرور می نمایم، بسیاری از عزیزانی که دیده ام روی در نقاب خاک کشیده اند. اوضاع جهان دگرگون شده و نقشۀ سیاسی منطقه عوض شده است. کشورهایی نو ظهور کرده و دولتهایی با نام و نشان و حتی نقشۀ جغرافیایی خویش از میان رفته اند. تاجیکان هنوز هم به الفبای نیاکان دلبستگی دارند بلکه بیشتر دلبسته شده اند. اکنون حتی در میان مردم تاجیکستان هنرمندانی هستند که خوشنویس و در خطوط فارسی هنرور شده اند. تاجیکان هر روز بیشتر و بیشتر الفبای فارسی را یاد گرفته و یاد می گیرند. و من هم از خواندن الفبای سریلیک چیزهایی می آموزم. هر وقت که در تلفظ واژه یی گمانمند باشم ، می نگرم که تاجیکان آن را به الفبای سیریلیک چگونه می نویسند.
اتاوا، 15 آذر 1389/ 5 دسمبر 2010
آصف فکرت