Tuesday, December 04, 2007

دیوارِ کهن در آغوش دانشگاه نوین


گاهی دیدن چیزی شما را به اندیشیدن در بارۀ چیزهای دیگر می برد؛ چیزهای دور از هم و در همان حال دارای مناسبتی نزدیک و همین مناسبت است که اندیشه را جولان می بخشد؛ اندیشه یی که دست شما را می گیرد و شهر به شهر و دیار به دیار می برد.
چند روز پیش، در پای دیواری کهن در شهر مدرن، و در عین حال باستانی، دارمشتات آلمان ایستاده بودم. به دیوار می اندیشیدم و به آنچه در درازنای سده ها، در دو سوی آن دیوار، رخ داده بود. صحنه پرداز خیال، بی درنگ پرده یی در برابرم آویخت. کاروانها را دیدم که می گذشتند. برخی به دروازۀ شهر نزدیک می شدند و آهنگ ورود به شهر داشتند و برخی از شهر بیرون شده بودند و تدارکاتشان نشان می داد که سفری دور و دراز در پیش داشتند.
کارگردان فرضی، تصاویر را عوض می کرد. این بار جهانگردانی را می دیدم که بارشان کتاب و قلمدان و طومار بود. آمده بودند تا چیزی ببینند و چیزهایی بر دیدنیها بیفزایند. سفرنامه بنویسند و یادگار سده ها و هزاره ها بگذارند. فرستاده ها را می دیدم که از نزد شاهان و فرمانروایان، از دور و نزدیک می آمدند و هریک پیامی داشتند. آنان که بازمی گشتند برخی شادمان از انجام موفقانۀ رسالت و برخی اندوهگین از پاسخی که بارگردنشان بود و ناگزیر از بردن آن ، خشم فرمانرا را هنگام شنیدن پیش بین بودند.
بازهم کارگردان صحنه را عوض کرد. این بار، سربازان را می دیدم. سوار بر اسب و پیاده؛ با خود و زره و دهها گونه جنگ افزار. می زدند و می خوردند؛ می کشتند و کشته می شدند و دیوار شاهد خاموش هزاران ماجرا بود. دیواری که تنها صد گزی، بیش یا کم، از شاید چندهزار گز مانده بود. دیواری که روزی دورادور شهر را در برگرفته بود و اکنون چون پینه یی بود نا همگون، بر دامن شهر.
سنگها با ابعاد و رنگهای متفاوت حکایتگر سده های دور بودند. سنگهای ناتراش به رنگهای سیز و خاکی و لاکی و قهوه ای و شاید چندین رنگ دیگر. رهنمای گرامیی که همراهم بود از زیبایی سنگها سخن گفت و گفتم که از همین سنگها در هرات هم هست؛ با رنگهای زرد وسبز و قرمز. این سنگها را در هرات به اشکال منظم هندسی می تراشند و در ساختمانها به کار می برند.
از هرات یاد کردم و یادم آمد که هرات دیواری کهن داشت؛ دیواری که باره می گفتند و از روزی که هنوز کودک بودم گفتی که ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکار بودند تا اگر از بارۀ هرات نشانی باقی مانده باشد آن را به بهانۀ استفاده از خاک خوب آن از بن برکنند و اگر برکندن ممکن نباشد با بیلهای کناره تیز بتراشند.
یادم آمد که تنها دیوار هرات نبود که سرنوشتش نا بودی و برچیده شدن از روی زمین بود بلکه از آن مهمتر، مصلای هرات و ارگ اختیارالدین نیز به همان سرنوشت دچار شدند.
نه مصلای هرات چنین ویرانه بوده و نه هم ارگ اختیار الدین. با آنکه گذشت روزگار و گزند باد وباران و تابش آفتاب این دو بنای باستانی را آسیب رسانیده بودند، اگر دست قدرناشناسان تیشۀ ستم بر پیکر این گوهران گرانبها نمی زد، امروز بهتر از این و آبادان تر از این بودند. هنوز ستمهایی را که براین بنا ها رفته بود در کتابها نخوانده بودیم، ولی بزرگان، چنانکه گویی اسرار مگو را به ما می سپارند، می گفتند که این ویرانه ها که بر دامان هرات مانده لکه های ننگی است ، میراث فرمانروایان قدرنشناس.
می شنیدیم که می گفتند مصلای هرات نه در زمان جنگ، که در روزگار صلح به عمد و به دست حکام خودی، ویران شده تا، چنانکه برخی گمان می بردند، ارزش تاریخی اش را ببازد و دست آز بیگانگان از آن کوتاه گردد و بهانه یی برای لشکرکشیهای بیگانگان نشود. پسانترها به کتب تاریخ ، از جمله سراج التواریخ علامۀ مرحوم فیض محمد کاتب دسترسی یافتیم، معلوم شد که: بلی! در سال فلان و روز فلان دستور ویرانی مصلای هرات عزّ صدور یافته بود.
نیز شنیدیم و پسانتر خواندیم که پیش از آن واقعه، گنبد های زیبای مناره های مصلاّ، در سدۀ پیش از سوی امیری که به هرات به نبرد داماد خویش لشکر کشیده بود، به توپ بسته و پرانده شد. زیرا به امیر لشکر کش گفته بودند که نواده اش پس از مرگ پدر به مناره برآمده تا چند و چون سپاه امیر را از خود کند. امیر چون نمی دانسته که نواده اش به کدامین مناره برآمده، دستور داده بود تا کلاه همۀ مناره ها را به ضربت توپ بردارند.
بسیاری از بناهای دیگر که از این حوادث جان بدر برده بودند به بهانه های گوناگون، از جمله اعمال نقشه های جدید شهری، ویران شدند؛ آرامگاه تاریخی هلالی شاعر شیرین کلام از آن جمله است، که نگارنده در یادداشتی که در مورد شادروان استاد فکری سلجوقی نگاشته، به آن اشاره نموده است. شرح بسیاری از این اتفاقات اندوهبار را می توان در کتب با ارزش خیابان و گازرگاه، تألیف استاد فکری سلجوقی مطالعه نمود.
ارگ زیبای هرات، معروف به ارگ اختیار الدین، تا اوایل سدۀ حاضر از این آفات در امان مانده بود، تا اینکه فرقه مشر(سرلشکر) دوران می خواست بنا یا ساختمان جدیدی برای نظامیان بسازد. او یا مشاورانش تشخیص داده بودند که چوب و چک ارگ اختیار الدین برای مواد و مصالح قرارگاه نظامی جدید مناسب است. پس به دستور جناب فرقه مشر( سرلشکر) بسیاری از خانه ها و شبستانهای بی همتای ارگ اختیار الدین، این یادگار هزارسالۀ تاریخ و فرهنگ را ویران کردند تا از مصالح آن برای قرارگاه جدید عسکری استفاده کنند. گویند که آن سرلشکر، چندی پس از مبادرت به این عمل، در یک حادثۀ ترافیکی ( رانندگی) با خانواده اش، چنان که شنیده ام ، جان به جان آفرین سپرد. این حکایت را شنیده ام ؛ و العهدة علی الراوی.
اما نبش قبر فرمانروای دانشدوست و هنر پرور، سلطان حسین میرزای بایقرا در زمانی که نگارنده نخستین دهۀ زندگانی را می گذرانید، به فرمان دولت وقت رخ داد. چنانکه بعداً از بزرگانی که هنگام نبش قبر حاضر بودند، شنیدم، تابوتی که از مرمر یا رخام به صورت قلمدانی استخوانهای سلطان را در بر گرفته بود، با برخی اشیاء دیگر از آنجا به محلی که لازم دانسته می شد، منتقل گردید و استخوانها همانگونه زیر خاک رفت و گور سلطان ویران بر جای ماند. این واقعه نیز در کتاب مستطاب خیابان اثر مرحوم استاد فکری سلجوقی به شرح آمده است.
البته در سالهای اخیر ارگ اختیار الدین به کمک یونسکو تا حدی مرمت شده و چه آرامش بخش بود مرا که دیدم که در جریان ضیافت مهمانان کنفرانس اکو مراسمی هم در ارگ اختیارالدین برپا گشته بود و هراتیان فرهنگدوست جلوه هایی از زندگی و نشاط بر این ویرانه های ستمدیده بخشیده بودند . خداش اجر دهاد آنکه این عمارت کرد.
مصیبتهایی که بر آثار تاریخی در این سرزمین رفته، کم نیست. تازه ترین این داغها جای خالی بتهای بامیان است. هنگامی که تصاویر طاقهای تهی از پیکره های بودای بامیان را می بینم، با حسرت و اندوه به یاد روزان و شبان پر خاطره یی می افتم که با مرحوم دکتر حسین خدیو جم در محضر شادروان استاد محیط طباطبایی بودیم. به یاد می آورم که چگونه استاد محیط در برابر این پیکره ها بر عصای خویش تکیه داده و مدتها بر قامت پیکره ها می نگریست و نکته های لطیف و طنزآمیزی بر زبان می آورد.
سخن به درازا کشید. هرات کجا! بامیان کجا! و دارمشتات آلمان کجا؟! امّا ببین تفاوت راه از کجاست تا به کجا! این همه یاد و خاطره از دیدن دیوار یا بارۀ سنگی باستانی دارمشتات زنده شد.

رهنمایم که یکی از گرامی ترین عزیزان من است و مرا به دیدن شهر دارمشتات و این دیوار کهن آورده بود، چون دلبستگی ام را به این دیوار دید، گفت: پدرجان، برویم تا بهترش را بینیم!
به مرکز شهر رفتیم. در حوالی دانشگاه. در آنجا جلوه ای از دلبستگی آن مردم را به آثار تاریخی دیدم که مرا بسیار خوش آمد و بسیار لذت بردم. عمارتی نوین و زیبا که رو به اتمام داشت و معلوم بود که یکی از زیبا ترین ساختمانهای نوساز دانشگاه است. گفتند که این ساختمان متعلق به « تی یونیورسیتی = دانشگاه تکنیک؟ » است. آنچه که بسیار موجب اعجاب و تحسین می شد وجود پاره یی از دیوار باستانی شهر در آغوش این دانشگاه است. نقشۀ دانشگاه را چنان ساخته بودند که گویی این دیوار از یکی از درهای ورودی وارد دانشگاه می شود پاره یی از دیوار وارد ساختمان شده و پاره یی در صحن دانشگاه مانده است .
دیدار همین دیوار سبب نوشتن این یاد داشت گردید. در شرق چنان معمول است که اگر بخواهند عمارتی بسازند نخستین کاری که می کنند این است که هر اثری که در آن حوالی باشد، از میان می برند؛ حتی درختان کهن را از بیخ برمی کنند تا مانع جلوۀ بنای نوساز نباشد. با چنین تجربه یی که نگارنده داشت، دیدن چنان منظره یی بسیار موجب حیرت گشت. این موضوع نشان می داد که چگونه مردم آن شهر و فرهنگیان آن کشور به آثار باستانی دلبستگی دارند و ارزش آنها را می دانند و آنها را جزو شناسنامهء فرهنگی خویش می شمارند.
در اینجا بی مناسبت نیست که گفته شود که از فرهنگ پیشینیان ما نیز نمونه های آموزنده یی روایت شده است؛ مثلاً داستانی که به روزگار انوشیروان دادگر نسبت می دهند که راضی نشد خانۀ بینوایی را ویران کند تا کاخ نوسازش کجی نداشته باشد. عین همین داستان را نگارنده در مسجد و مدرسۀ گوهرشاد در مشهد مقدس شاهد بود. در آنجا هم درست در مرکز صحن مسجد چهار دیواریی بود، معروف به مدرسۀ پیرزن، که آن هم می گفتند موقوفۀ پیرزنی نیکوکار بوده و گوهرشاد بیگم دستور داده بوده که آن را در محل خودش به صورت مشخص نگهدارند؛ البته جای مسجد پیرزن را اکنون چند حوضچه و فوّاره گرفته است.
شهراتاوا- 29 نوامبر 2007
آصف فکرت