Sunday, September 30, 2012

با شکریه رعد

 شکریه رعد و آصف فکرت

والاتر از شاهدخت
پرسید: چه تردیدی داری؟ چرا نمی آیی؟ گفتم: می ترسم به زحمت بیفتی و خلوتت را آشفته سازم. گفت: نه زحمتی است و نه مزاحمتی. بار ها گفته ام که خانۀ عزیز با همه وسایلش برای هر مدّتی که باشی در اختیار توست. از روزی که عزیز به خانۀ نوش رفته من این خانه را دست نزده ام و همانگونه برای استفادۀ مهمانان و اعضای خانواده، که گاهگاهی می آیند، آماده است. اکنون هم کلیدش در اختیار تو.
عزیز! یادم آمد که دوسه ماه به آمدنش به این جهان مانده بود که مادرش و من همکارشدیم. سال 1345 خورشیدی بود. همکاری ما در رادیو افغانستان و با برنامۀ سرود هستی آغاز شد. من سال دوم فاکولتۀ ادبیات، بخش زبان و ادب دری، را می گذراندم، و به لطف استادانم صباح الدین کشککی و رحیم الهام  وارد خدمت در رادیو شدم. استاد الهام پرودیوسر یا تهیه کنندۀ برنامه های ادبی بود که می خواست به کار دیگری بپردازد. کشککی استاد درس ژورنالیزم ما بود که شعر فارسی دری را بسیار دوست می داشت و به همین خاطر به من خیلی مهربان بود. هر روز در آخر درس ژورنالیزم دقایقی را به شعر خوانی اختصاص می داد و از من می خواست بروم کنار میزش، پیش روی دانشجویان، بایستم و یکی دو قطعه شعر بخوانم. من هم که آن روزها هزاران بیت شعر به یاد داشتم می خواندم و مورد لطف استاد و محبت همدرسانم قرار می گرفتم. در واقع همین کار مقدمۀ راه یافتن من به رادیو شد. نخمستین برنامه یی که می بایست تهیه کنم، سرود هستی بود، برنامۀ شعر و موسیقی. برنامه را با بلندپروازیهای جوانی با طرح نوی تهیه کردم که هر شام دو شنبه پخش می شد و برنامه در زمینۀ نغمۀ ملایمی  با این بیت حافظ با صدایی دلنشین آغاز می شد:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد – وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
این بیت در اول هر برنامۀ سرود هستی نشر می شد و در واقع زیگنال یا نشانۀ آغاز برنامۀ سرود هستی بود. صاحب این صدای دلنشین، در نخستین نگاه من، دخترکی خوشروی، چشم بادامی،  خوشپوش و نازک اندام و در عین حال متین و باوقار و شکوهمند بود که همه به او احترام می گذاشتند. یکی دو روز بعد که با مدیر بخش ادب و فولکلور – شادروان صدیق بورا دوست گرامی من – از این دختری که با ادب و فرهنگ خاص خود مورد احترام همه بود یاد کردم، مرحوم بورا گفت: خانم رعد بسیار یک خانم لایق است. او  همسر آقای عظیم رعد است و بزودی صاحب نخستین فرزند خواهند شد. یک چیز دیگر هم گفت و من به دنبال تهیۀ برنامه هایم رفتم. بلی! او شکریه رعد بود که دو سه ماه بعد صاحب فرزندی شد که نامش را عزیز نهادند و اکنون پس از چهل و پنج سال قرار بود که من چند روزی در خانۀ سابق همین عزیزجان باشم. شکریه صدایی گرم، شیرین، مهربان و در عین حال متین و موقر داشت و بیشتر گویندۀ برنامه هایی بود  که خودش تهیه می کرد. صدایش آن خشونتی را که لازمۀ خواندن اخبار می دانستند، نداشت. برنامۀ سرود هستی را هم او می خواند. یک گویندۀ مرد هم او را همراهی می کرد. یا شادروان مهدی ظفر و یا کریم روهینا. گاهی هم اکرم عثمان که در تهران دورۀ دکترا را می گذرانید و برای مرخصی به کابل می آمد، یا مسعود خلیلی که در لیسۀ غازی درس می خواند، شکریه را در اجرای برنامۀ سرود هستی همراهی می کردند. گاهی هم، در غیاب شکریه رعد، یکی دیگر از همکاران مثلاً فهیمه حمید کار او را پیش می برد.
شکریه رعد هنگام مدیریت ژوندون
شکریه رعد از کودکی، و از زمانی که هنوز شاگرد مکتب بود، کار نطاقی در رادیو را آغاز کرده بود.مهمتر اینکه با چنین سابقه و زمینه یی رشتۀ رادیوژورنالیزم را تا مدارج عالی در داخل و خارج خوانده بود و از کشورهای آلمان و استرالیا تخصص به دست آورده بود. افزون برآن همیشه اهل مطالعه بود و هنوزهم هست. شکریه رعد را هیچ وقت بی کار نمی دیدی. یا سرش به کار اداری و نگارش گرم بود و یا کتابی در دست داشت و در حالیکۀ فاصلۀ عینک را روی بینی تنظیم می کرد با اشتیاق می خواند و کیفیت مضمون یا مطلب کتاب را از قیافه اش می شد دریافت. حافظه یی قوی هم داشت که مجموعۀ مطالعاتش از او یک دائرة المعارف زنده ساخته بود. چه در کابل و چه در دهلی هر وقت در موضوعی در می ماندم و از او می پرسیدم، اغلب پاسخ قناعت بخشی می گرفتم.
 
شکریه رعد و آصف فکرت در کتابخانۀ کنگرس
شکریه، پس از چندسال کار موفقانه در رادیو و تلویزیون، به اصطلاح رادیوژورنالیزم را موقتاً رها کرد وبه روزنامه نگاری و بهتر بگویم مجلّه نگاری پرداخت. و این هنگامی بود که  تازه بازهم مدتی را در خارج به تحصیلات عالی گذرانیده بود. او اکنون مدیر مجلّۀ ژوندون شد. ژوندون نشریۀ رسمی وزارت مطبوعات یا اطلاعات وکلتور بود. گویا روزگاری پیش ازآن با توجه به نام مجلّۀ لایف این نام را برگزیده بودند، زیرا ژوندون هم، که یک کلمۀ پشتوست به معنای زندگی است، همانگونه که لایف به معنای زندگیست. اما هرگز شرایطی میسر نشده بود که ژوندون بتواند به لحاظ مالی متّکی به خود باشد و درآمدی کافی داشته باشد، یا آنکه اشتیاقی برای اشتراک در میان طبقۀ باسواد و روشنفکر برانگیزد. یادم هست که با مدیریت شکریه رعد سطح ادبی – فرهنگی ژوندون روز به روز بالاتر می رفت، صفحاتش افزایش می یافت و تکنیک چاپ و قطع و صحافت آن بهتر و مرغوب تر می شد. تا آنکه مجلّۀ ژوندون مجلّه یی مستقل با قطع و صحافت عالی در 100 صفحه با شمارگان یا تیراژ بالا با درآمد سرشار و خودکفایی نامورشد.
اوضاع دگرگون شد و شکریه هم مجلّه را رها کرد. او و همسرش در یک امتحان گزینش نطاق برای رادیو دهلی شرکت کردند و هردو موفق شدند و شکریه و همسر و دو فرزند خردسالشان به  هندوستان رفتند. از حسن اتفاق من هم چندی بعد برای تحصیلات عالی  در یک دورۀ روزنامه نگاری برای کشورهای روبه توسعه– پس از ده سال کار مطبوعاتی – به دهلی رفتم و اتفاق نیکوتر آنکه انستیتوت  محل درس ما  «اندین انستیتوت آف مـَس کمیونیکیشن (انستیتوت رسانه های گروهی هند)» نزدیک خانۀ رعدها بود. مهمان نوازی و مهربانی آقا و خانم رعد باعث می شد که وقت و بی وقت باخبر و بی خبر به نزد آنان بشتابیم. عظیم جان رعد نویسنده و نطاق و در عین حال شخصی بسیار مهربان، خوشصحبت و مهمان دوست بود. افزون براین خصوصیتها با ریشه داشتن در یک خانوادۀ کهن و اصیل، دست پختی عالی و بی نظیر داشت و غذاهایی با سبکی عالی و در نهایت خوشمزگی می پخت. آن روزها مسعود خلیلی هم در دانشگاه دهلی درس می خواند و او هم  گاهی با ما همنوا می شد. مهمانان و مسافران همزبان دیگر هم که برای سیاحت یا بیشتر برای درمان به دهلی می آمدند از محبت و کمک رعدها برخوردار می شدند. یادم می آید یکروز که به خانۀ شان رفتم عظیم جان رعد سرگرم تهیۀ آردِ برنج بود. در جواب سؤال من گفت که یکی از دوستان، که از کابل آمده، بیمار و در شفاخانۀ صفدرجنگ بستری است. می خواهم برایش فـِرنی بپزم. و این کار همیشه ادامه داشت. بسیاری از مسافران بیمار هم برای پیشبرد کارشان به مترجم نیاز داشتند و شکریه رعد و همسرش همیشه با پیشانی باز و گشاده دستی یاریگر بیماران مسافر بودند . آنان با وجود وظیفۀ خطیر و نداشتن وقت کافی از هیچ کمکی به کسانی که نیازمند کمکشان بودند، دریغ نمی کردند. این ترجمانی ها گاهی لطیفه هایی هم می آفرید که موجبات سرگرمی ما را فراهم می کرد و ساعت ها ذهن مارا مشغول می ساخت.
شکریه در کار رادیوژورنالیزم در رادیو سراسری هند ( آل اندیا رادیو) موفق بود و افزون بر تکمیل دانش زبانهای اردو و هندی، در یونیورسیتی دهلی زبان فارسی باستان آموخت و درآن رشته ماستری گرفت. پس از یک دورۀ موفق خدمت در هند، به کابل بازگشت و این بار مدتی در بخش فلم تلویزیون خدمت کرد. سخت کوشی و کاردانی او موجب تقدیر و تحسین کارفرمایان و وزیران مطبوعات در دوره های مختلف گردید. سرانجام اتفاقات پیش آمده در کشور، خانوادۀ رعد را نیز ناچار ساخت کشور را ترک گویند و پس از تحمّل زحمات و تنهایی ها سرانجام اعضای خانواده به هم پیوستند و در ایالات متحدۀ امریکا جایگزین شدند. شکریه رعد با دانش وسیع رادیو ژورنالیزم، دانستن چند زبان و صدای خوش و آشنا برای دری زبانان، در رادیو صدای امریکا پذیرفته شد و در بخشهای فارسی دری و اردو سالها خدمت کرد و اکنون دورۀ بازنشستگی را می گذراند.
تا در ایران بودم، مکاتبه داشتیم و عظیم جان نامه های مفصل تری می نوشت و مرا از جریان کارهایش با خبر می ساخت. از کارش راضی بود و با خانواده اش خورسند و شاد. امّا واپسین نامه اش برای من دلازار و تکان دهنده بود؛ نامه یی که برای من نوشته ولی فرصت فرستادن نیافته بود. نامه اش وقتی به دستم رسید که او در این دنیا نبود و بیماری کشنده یی او را از خانواده و دوستان گرفته بود. در مریلند، شهر سیلور سپرنگ ( چشمۀ سیمین ) دوبار کنار تربتش نشستم. فضای آن واپسین خانه که درختان تنومند برآن سایه افگن بود، چون دلش فراخ و چون طبعش با صفا بود. هربار که بر مزارش شتافتم و دست برآرامگاهش کشیدم، سخنان مهرآمیزش را به گوش جان می شنیدم و تبسمهای معنی دارش را به چشم دل می دیدم.
شکریه تنها و شکیبا، ولی سختکوش و استوار، به کار و زندگی ادامه داد و به آموزش و پرورش دو فرزند دلبندش همّت مضاعف گماشت، و برومندشان ساخت تا هریک از خود صاحب خانه و زندگی و کاروبار شدند. چهار نواسۀ شیرین و مهربان اکنون چشم و چراغ مادرکلان هستند. فرزندان عزیز – راهیل و ایمان و فرزندان هایده- لیلا و جان (جان آقا) خانه های خود و خانۀ مادرکلان را روشن و خوش آهنگ دارند.
در آسمان، در راه اتاوا به واشنگتن، همه اندیشه ام ازاین بود که چه خواهد شد اگر من شکریه رعد را پس از سی و سه سال در فرودگاه نشناسم؛ اما هنگامی که در سالن فرودگاه با همان نگاه آشنا و مهربان و تبسم پرمعنی پذیرایم شد فکر کردم همین اکنون ثبت یک پروگرام را تمام کرده و از استودیوی رادیو کابل برآمده است. هایده رعد که از پنج سالگیش او را ندیده بودم، با دو فرزند نازنینش همراه مادر به میدان هوایی آمده بود تا برادر معنوی و همکار قدیمی مادرش را استقبال کند.
قصّه های قدیم مطبوعات تمام نشدنی ولی فرصت دیدار ما اندک بود. گاه چون از گوشه یی به سیمای عزیز رعد خیره می شدم صدا و سیمایش محبتهای پدر مهربانش را به یادم می آورد.
محترمه شکریه رعد با بردباری همه گوشه و کنار مریلند و واشنگتن را نشانم داد. بارها مرا در دیدار کتابخانۀ کنگرس همراهی کرد و با تورهای شهری نقاط دیدنی واشنگتن دی. سی. را دیدیم.حتی شبی به دیدار خانواده یی از خویشاوندان قدیمی کابل، خانوادۀ محترم آموزگار فقید حسین جان منشی زاده و خانم طاهری در ویرجینیا رفتیم و مورد محبت جناب آقای کاظمی و سرکار خانم روح افزا طاهری آموزگار با سابقۀ کابل قرار گرفتیم. فرزندان خانم روح افزا که از آمدن ما باخبر شدند به دیدار ما شتافتند و با محبتهای شان موجب شادمانی خاطر خانم رعد شدند.
سی سال آزگار است که از کابل و ازهمه خوبیهایش دورم. جلوۀ کابل و بازتاب خوبیهایش را در مریلند و در خانۀ رعد یافته بودم. اما همه چیز گذشتنی است؛ فرصت دیدار دوستان هم با همۀ خوبیها چند روزی بود، و آن چند روزهم گذشت.
خانم رعد مدّتیست سرگرم تنظیم یادداشتها و زندگی نامۀ پدر بزرگوار خویش است. پدرش، که با آمدن شکریه به این جهان به دیار باقی شتافت، سخت مورد احترام و قدرشناسی کوچکترین فرزندش قرار دارد که می خواهد هرچه زودتر یادداشتها و زندگی نامۀ پدر را تمام کند.
آن روز، چهل و پنج سال پیش، که در رادیو کابل با همکار فقیدمان شادروان صدیق بورا سخن در بارۀ شکریه رعد بود. شادروان بورا گفت: ضمناً شکریه جان دختر پادشاه بخاراست. بلی! شکریه جوانترین فرزند امیر سیدعالم خان آخرین پادشاه بخاراست و به همین خاطر گاهی  او را شاهدخت و پرنسس خطاب می کنند. ولی من بارها، به خودش نیز، گفته ام که او با دانش و کوشش خویش نشان داده است که والامقام تر از یک شاهدخت است.
اتاوا سی ام سپتامبر 2012 دهم میزان/ مهر 1391
آصف فکرت

Monday, September 24, 2012

مهر شاهنامه در دل هرات

سخنان آصف فکرت در بیست و ششمین سال انجمن ادبی ایرانیان مقیم مونترئال

مهر شاهنامه در دل هرات

از برکت فناوری نوین که امکان ارتباط آنی را میان انسانها در سراسر گیتی میسر ساخته است، فارسی زبانان نیز بختیارند که پس از دوسده گسستگی فرهنگی باز به هم پیوستند. اصل مقصود بنده هم از عرایض امشب، معطوف ساختن توجه سروران گرامی به همین نکته است؛ یعنی امروز که دانش نوین دیوارهای فرهنگی را که روزی برنداشتنی پنداشته می شد، برداشته است، فرهنگیان و به صورت عموم همزبانان بیش ازاین نباید از زیباییها و دگرگونیهای فرهنگی و گنجینه های علمی، ادبی، هنری همدیگر که در اصل محصول اندیشۀ جمعی آنان در طول سده هاست، بی خبر، نسبت به آنها بی تفاوت و ازآنها بی بهره بمانند.

اینکه دانش امروز به ما امکان مشاهدۀ مستقیم و با خبری از سیارات خیال انگیز را می دهد، به جای خویش، ولی ما وضع ارتباطات قلمرو خود، یعنی قلمرو زبان فارسی را در یک مقایسۀ سریع میان هفتصد سال پیش، بیست سال پیش و امروز ببینیم: امروز در یک آن ده جلد کتاب را برای شما مثلاً از تبریز به مونتریال می فرستند. بی درنگ برگزاری محفلی را در آنسوی دنیا می بینید، اما بیست سال پیش مثلا برای یک تبریزی یا اصفهانی این تصور آسان نبود که چندهزارکیلومتر آنطرف تر جایی هست به نام بدخشان و تخار که به زبان او سخن می گویند و سخن او را می دانند و مشترکاتی دارند که از نیاکان به میراث گرفته اند. به همین روال بدخشیان یا بلخیان و تخاریان نیز شاید چنین تصوری داشته اند. امروز هرگز چنین نیست. جام جهان نمای علم و فن در یک آن از سراسر گیتی با خبرمان می سازد و این امکان را به ما می دهد که سراسر جهان را ببینیم، هرچند که برخی از ما هنوز بیگانه ماندن با آشنایان و بی خبر ماندن از همنوعان و همزبانان را ترجیح می دهیم و در راه این بیگانه آفرینی و آشناستیزی همت می ورزیم. این بیخبری در حالی است که بازهم به طور مثال هفتصد سال پیش عارفی وارسته و سخنوری فروتن در کوهپایه های غور پرسشهایی دارد که با عارفی دیگر که صدها میل دورتر از غور در تبریز یا همان حدود خانه و کاشانه دارد، مطرح می کند. جواب می گیرد جواب با عزّت و احترام. و این سؤال و جوابها اثری ماندگار می آفریند که ده ها ترجمه و تفسیر بر آن می نویسند و نام پرسشگر و پاسخ دهنده و کتابی که حاصل این ارتباط ادبی – عرفانی است ماندگار می شود: مثنوی عرفانی گلشن راز و سرایندۀ آن محمود شبستری و پرسشگر آن سید عالم معروف به میر حسینی غوری را امروز نه تنها درقلمرو زبان فارسی بلکه در سراسر قلمرو ادب و عرفان به هرزبانی که باشد می شناسند. این کتاب حاصل چنین ارتباطی در بیش از هفتصد سال پیش است.

مثال دیگری بیاوریم. بیدل که تا بیست سی سال پیش در ایران کمتر توجهی به او می شد و در هر تذکره و گزارشی که از او نامی به میان می آمد با انواع بیمهری سعی در بیزاری خواننده ازآثار و اشعار او می شد، همین ارتباط نوین بود که باعث شد به سرعت افکار عمومی در جهان شعر و ادب با اشتیاق و تشنگی به دریای مواج و خیال انگیز شعر بیدل روی آورد و در اندک زمانی چند بار دیوان او در ایران چاپ شود و طومارها و دفترها در شرح و نقد شعر بیدل داشته باشیم.

نمی دانم چند غزل از ابوالقاسم لاهوتی را آوازخوانان ایران خوانده اند؛ اما برای شما عجیب خواهد بود اگر بشنوید که تقریباً دو سوم دیوان لاهوتی را آواز خوانان افغان با موسیقی و آهنگهای دلنشین خوانده اند. اینها همه از برکت ارتباطات و تبادل اخبار است. حال چه خبر از طریق فن آوری بسیار مدرن مبادله شود و چه از طریق برداشتن موانع ارتباطات و مواصلات، چنانکه در مورد لاهوتی که متعلق به روزگار پیش از کمپیوتر و انترنت بود، ولی آثارش در آن روزگاراز محل اقامت او به کابل بیشتر و سریعتر می رسید تا به تهران.

امروز سخن از شاهنامه است و از هرات است. این هرات کجاست و چه ارتباطی با شاهنامه دارد؟ آیا به راستی شایسته است که خطابه یی و تحقیقی و گزارشی در این باب تهیه شود و جمعی از اهل فضل وقت گرانبهای شان را صرف شنیدن بحث مربوط به هرات نمایند.

هرات شهری است که به روایت منابع متعدد مورد توجه اسکندر مقدونی قرارگرفت و او مدتی در این شهر ماند و اسکندریۀ آریانا را در آنجا ساخت و داستان بنای شهر جدید در هرات تو سط اسکندر، در منابع تاریخی مکرر آمده است.

هرات شهری است که در برخی از منابع تاریخی، از بانوان به صفت سازندگان آن یاد شده است مثلا ً شمیره که بنای شهر کهن شمیران به نام اوست یا هرات دختر ضحاک که نیز بنای هرات منسوب بدو دانسته شده است.

هرات در تاریخ، شهر علم و صنعت، شهر هنر، شهر زبان وادب وعرفان است. مولد و مدفن خواجه عبدالله انصاری، شهر جامی، آموزشگاه شیخ بهاء الدین محمد عاملی و خاستگاه صدها تن از اعاظم جهان علم و ادب و عرفان است. شهری که در تاریخ روزی نمونۀ آبادی و روزدیگر نمونۀ ویرانی شد.

هرات قرنها شهر شاهزادگان بوده است؛ یعنی از بس که مورد توجه شاهان زمان بود، چون خود نمی توانستند پایتخت را ترک گویند، فرزندان خویش یعنی شاهزادگان را، گاهی در کودکی، با نائب الحکومه یی که لـَـــلـَـۀ آن شاهزادِِۀ کودک بود به حکومت هرات می فرستادند. بگذریم و از شاهنامه بگوییم.

پیش از ظهور شاهنامه، این حماسۀ بزرگ ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه های دیگری نیز، به نظم و نثر نوشته شد؛ مانند شاهنامۀ ابوالمؤیّد بلخی – که بلعمی در ترجمۀ تاریخ طبری ازآن یاد کرده است - و شاهنامۀ ابوعلی محمد بن احمد بلخی شاعر که در آثار الباقیۀ بیرونی و شاهنامۀ مسعودی مروزی از نیمۀ دوم سدۀ سوم هجری که در البدء و التاریخ محمدبن طاهر مقدسی در 355 یاد شده، و شاهنامۀ دقیقی، که فردوسی آن را در شاهنامۀ خویش گنجانیده است. اما نخستین شاهنامه یی که با هرات ارتباط مستقیم دارد، شاهنامۀ ابومنصوری است که به دستور ابومنصور محمدبن عبدالرزاق، سپهسالار طوس، و همّت وزیرش ابومنصور معمّری به سال 346 نوشته شده است. در میان گزارشگران این شاهنامه، نخست نام پیر خراسان - ماخ - را می بینیم که از هرات بوده است. بر اساس گزارشی که در مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری آمده است، ابومنصور محمدبن عبدالرزاق " دستور خویش ابو منصور المعمری را بفرمود تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاوردند ... از هرجای، چون ماخ پیرخراسان از هری، و چون یزدان داد پسر شاپور از سیستان، و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور، و چون شادان پسر برزین از طوس، و از هر شارستان گردکرد و بنشاند به فرازآوردن این نامه های شاهان و کارنامه هاشان و زندگی هریکی از داد و بیداد و آشوب و جنگ و آیین..." (مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری، 2/24-44).

فردوسی نیز از پیر سخندان و جهاندیدۀ هروی چنین یاد می کند:

یکی پیر بُد مرزبان هری – پسندیده و دیده از هر دری

جهاندیده یی نام او بود ماخ – سخندان و با فرّو با بُرز و شاخ

بپرسیدمش تا چه دارد بیاد – ز هرمز که بنشست بر تخت داد

چنین گفت پیرخراسان که شاه – چو بنشست برنامور پیشگاه

به این حساب می بینیم که پیر خراسان یا همان ماخ هروی، یکی از گزارشگران شاهنامه بوده است. که هم در مقدمۀ شاهنامۀ منثور ابومنصوری و هم در شاهنامۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی از او یاد شده است.

در همینجا برای علاقمندان مخصوصاً جوانان فرهنگدوست هروی که شاید این کلمات برایشان برسد، عرض می کنم که سالها پیش، در بیرون دروازۀ خوش، بر کنار جادّه، نشان قبری را می دیدیم که می گفتند: گور پیر هری است. چون مردم هرات، حضرت خواجه عبدالله انصاری را پیر هرات می شناختند و خواجه را در شمال شرق شهر هرات آرامگاهی بزرگ و با نام و نشان است، انتساب این گور به پیر هری عجیب می نمود، و برای کسانی که کنجکاوی فرهنگی و تاریخی داشتند، پرسش برانگیز می نمود. ولی همه کس آن را به نام قبر پیر هری و گور پیر هری می شناخت. در آن زمان پیران می گفتند که این قبر زمانی گنبد و بارگاهی داشت و صندوقی از چوب صندل بر بالای قبر بود که مانند همه چیز به یغما رفت و در زمانهای جنگ و صلح به ویرانه یی مبدّل شد، و هنگامی که خیابانها و جادّه های جدید هرات را می ساختند این گور چنین در کنار جاده واقع شد که با مصالح و سمنت (سیمان) به صورت یک قبر عادی نشان آن را نگاه داشتند؛ البته اکنون نمی دانم که نشانی از آن برجای است یا نه؟

فردوسی خود نیز با هرات و هراتیان آشناییها و پیوندها داشته است، و این مطلب نیاز به سند و روایت ندارد. مردی بزرگ چون فردوسی و مردمی فرهنگدوست چون هرویان، در نزدیکی و همجواری، نمی توانسته اند با هم ناآشنا و بی پیوند بوده باشند. پیوند و آشنایی فردوسی با اسماعیل ورّاق، یا به قول امروزیها صحّاف، نیز در شمارِ آن آشناییها بوده است. داستان آزردگی فردوسی از سلطان محمود غزنوی و بخشیدن نقد ناچیز او را به گرمابه دار و آبجو فروش مشهورتر ازان است که نیازی به نقل و تکرار داشته باشد. اما یادکرد این نکته در مناسبت با موضوع عرایض بنده دراینجا ضروریست که چون رنجبهای شاهنامه را نقدی ناچیز فرستادند، فردوسی آنرا به دو نیمه بخش کرد؛ نیمی را به گرمابه دار یا حمّامی و نیمی را به فقاعی که همان آبجو فروش باشد بخشید. پیداست که چنین کاری در برابر شاهی چون سلطان محمود، آنهم از کسی که به خاطر عقاید خود می بایست از دولت وقت حساب می برد، کار آسانی نبود بلکه جسارتی نابخشودنی به حساب می آمد. این بود که از غزنین گریخت و خود را به هرات رسانید و به کمک اسماعیل ورّاق، که پدر ازرقی شاعر هروی باشد، پنهان زیست، و آنقدر در هرات ماند تا اطمینان یافت که مامورین اطلاعاتی سلطان، نا امید از یافتن او، از طوس بازگشته، به غزنین رفته اند. آنگاه او هم از هرات رفت که ماجرای آن در کتب تاریخ و ادب به تکرار آمده است.

هرات از هر شهر بزرگ دیگر خراسان بزرگ به طوس نزدیک تراست، و در کتب تاریخ و جغرافیا و گزارشهای اداری - سیاسی قدیم طوس را از توابع هرات می شمرده اند. ازان جمله است روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات. پس اگر فردوسی به هرات می رفته، در واقع به پای تخت استان خویش می رفته است، و یک شخصیت بزرگ و نامور ادب و فرهنگ را بی گمان مردم پایتخت از هرجای دیگر، حتی از شهر خودش، بیشتر بزرگ و محترم می دارند. ازان گذشته معلوم نیست که عامّۀ مردمان هرات و پیشه وران از عاملان حکومت غزنوی راضی و خوشنود بوده باشند. در کتاب نفیس تاریخ هرات، تالیف اواسط سدۀ ششم، که اخیراً به دست آمده و چاپ عکسی شده است، ذیل نوادر اتفاقات هرات (ص124) می خوانیم: " و ازان جمله انواع ظلم بود که در ابتداء دولت سلطان محمود رفت بر اهل هرات، و [در ایام ] وزارت شیخ ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی، تا چنان شد که بازاری را روزی به ده جای می طلبیدند، به خراج و قسمت دکانها و قسمت سرایها و مال سرمیوه و مال اسامی و غیر آن، و چنین شنیدم .... که در یک روز بازاری را از هژده وجه بطلبیدند..." . اسماعیل ورّاق هم یکی از همین پیشه وران بوده است که از سویی از حکومت مرکزی ناخوشنود بوده اند و از سویی قدرشناس شخصیت بزرگی چون فردوسی بوده است. گزارشگر این روایت هم نظامی عروضی سمرقندی صاحب مجمع النوادر یا چهارمقاله است که بخش مهمی از زندگی خویش را در هرات و غور گذرانیده، و این خبر و روایت را مستقیماً یا به واسطه از یک نسل پیشتر از روزگار خویش دریافته است.

شاهنامۀ بایسنقری: مهمترین سند مهرورزی هراتیان به شاهنامه در همّت شاهزادۀ هنرمند و هنردوست و هنرپرور بایسنقر میرزا و خلاّقیت هنرمندان و صنعتکاران بزرگ هرات سدۀ نهم هجری تجلی یافته است.

تیمور هرات را همچون بسیاری دیگر از شهرهای خراسان و منطقه ویران کرد و هزاران تن را بیجان ساخت، ولی فرزندش شاهرخ و گوهرشاد- همسرشاهرخ - و فرزندانشان این ویرانه را به گلستانی تبدیل کردند که بوی گلش مشام جانها را مستی جاودانه بخشید. در شرق پس از سامانیان کمتر سلسله یی را به فرهنگدوستی و هنرپروری تیموریان هرات سراغ داریم، و در میان تیموریان کمتر شاهزاده یی را سراغ داریم که مانند شاهزاده بایسنقر میرزا در، عمری چنین کوتاه، با همت و حمایت خویش چنین شاهکارهایی در صنعت و هنر و ادب بیافریند.

ندیدم آن دورخ اکنون دو ماهست – ولی مهرش کنون در جان ما هست

گدای کوی او شـــــه بایســـــنقر – گدای کوی خوبان پادشـــــــــــاهست

بایسنقر که دربار و هنرکده اش در هرات بود، مشهد و طوس را بسیار دوست می داشت. پس از گذشت بیش از ششصد سال هنوز خط خوش او زیب رواق صحن گوهرشاد در مشهد مقدس است. در منابع تاریخی می خوانیم که این شاهزاده غالباً فصل بهاران از هرات برای شکار به مشهد و طوس و رادکان می رفت. هنرکده یی که در هرات ساخته بود، در انواع صنایع و ظرایف آثار بی بدیلی آفرید؛ اما بیشترین عشق او به کتاب و هنرهای کتاب آرایی بود. عشق او به هنر و گرامیداشت هنروران موجب شد تا هنرمندان ورزیده و نامور از سراسر منطقه به هرات روی آورند و با همت و حمایت بایسنقر ورزیده تر و نامور تر شوند. کتابخانۀ بایسنقری انجمنی بود از نوابغ صنایع وهنرهای کاغذسازی، خوشنویسی، تذهیب، نقاشی، صحافی مشتمل بر انواع جلدها. از این کتابخانه و حاصل زحمت کارکنان و هنرمندان آن کتابها و مرقعات یا به زبان امروز البمهای متعددی برجای مانده است. که جزو گرانبها ترین گوهران، در معروفترین موزه های دنیا، نگهداری می شود. اما گویا این انجمن نوابغ هنر خواسته اند اثری منحصر به فرد بیافرینند تا بیانگرهمۀ هنرهای شان باشد و حاصل آن گوهری نفیس و بی همتا به نام شاهنامۀ بایسنقری شده است.
قابل یادآوریست که کم از کم سه فرزند شاهرخ شیفته و دلباختۀ شاهنامه بوده اند و هرسه نیز در دربارهای خویش هنروران را به کتابت و نگارگری شاهنامه تشویق کرده اند: ابراهیم میرزا در شیراز، محمد جوکی در بلخ و بایسنقر در هرات. اما این شاهنامۀ برساخته در هرات است که امروز پرتو شهرتش بر شرق و غرب تافته است. در اینجا نکته یی یادم آمد از یک صنعتگر مهاجر هروی در هشتصد سال پیش در بیش بالیغ، که اکنون ارومچی نام گرفته و در شمال غرب چین و شرق افغانستان است. شاهدخت مغول می گوید که جامه یی که شما در هرات می بافتید، خیلی با حالتر و خوش رنگ و رو تر بود از آنچه در اینجا می بافید، جامه هایی که در هرات می بافتید طراوتی خاص داشت. آن جامه باف مهاجر، یا بهتر بگوییم اسیر دست مغولان، با احترام شاهدخت مغول را چنین پاسخ می دهد که: آن طراوت محصول آب و هوای هرات بود. حال باید اندیشید که آیا همین آب و هوای هرات بر روحیۀ هنروران اثر داشته تا چنین شاهنامه یی بیافرینند.

شاهنامۀ بایسنقری، این شاهکار بی همتا، در اوج قدرت و کمال صنعت و اعتلای فرهنگ هرات، در زمانی که در تاریخ ازآن به رنسانس فرهنگی شرق یاد می شود، پدید آمد، و هرچه هنرشناسی نقّادان و ارزیابی هنرشناسان دقیق تر و علمی تر شد، قدر و پایۀ این شاهکار بی بدیل هم والاتر و برتر شناخته شد، تا آنجا که امروز این شاهکار هنری خراسانیان را یک میراث جهانی می دانند و در حافظۀ سازمان فرهنگی یونسکو به ثبت رسیده و در چند کشور در معرض دید مشتاقان هنر و فرهنگ خراسانی قرار گرفته است. شاهنامۀ بایسنقری بی گمان بزرگترین و پرارجترین اثر آراستۀ زبان فارسی است که به لحاظ هنر خوشنویسی، کاغذسازی، تذهیب و نگارگری، صحافی و جلدسازی سلف و خلفی نداشته است که به پایۀ والای آن برسد. با نگاهی گذرا بردوسه سطر از ابتدای گزارش مفصلی که جعفر تبریزی معروف به جعفر بایسنقری، به شاهزاده می دهد، می توانیم تصور کنیم که آن روزها در هرات، و باز در نزدیکی کاخ شاهزادۀ تیموری، چه خبر بوده است. البته این گزارش در چند مورد با کتاب شاهنامۀ بایسنقری نیز ارتباط مستقیم دارد:

«عرضه داشت:

عن خاک برگرفتگان و ملازمان کتابخانۀ میمون، که دیدۀ ایشان در انتظار غبار سمّ سمند همایون چون گوش روزه دار بر الله اکبر است، و از غایت بهجت وسرور فریاد الحمد لله الذی اذهب عنّاالحزن ان ربنا لغفور، بر ذروۀ فلک می رسانند.

الف.

1. امیر خلیل دو موضع دریارا از گلستان موج آب تمام کرده به رنگ نهادن مشغول خواهد شد.

2. مولانا علی، روز تحریر عرضه داشت، به طرح دیباچۀ شهنامه مشغول شد و چند روز چشم او درد می کرد.

3. خواجه غیاث الدین از رسایل دو موضع به چهره رسانیده و یک موضع دیگر نزدیکست و حالی به یک موضع عمارت که از گلستان باطل کرده اند، مشغول است.

4. مولانا شهاب دیباچه و چهار لوح و شرف دیباچۀ صورتگری را طلا نهاده و هشت نعل شمسۀ دیباچه را تحریر کرده، حالی به یک موضع دیگر از عمارت گلستان مشغول است.

5. مولانا قوام الدین روی جلد شهنامه را حاشیۀ اسلیمی مکمل کرده ....

6. مولانا شمس را از نقل رسایل خواجه علیه الرحمه یک جزو مانده است.

7. محمود از ده لوح دیوان خواجو هفت لوح را به بوم رسانیده...

8. خواجه محمود جلد رسایل خط خواجه را پشت و رو مکمل کرده به سروگردن مشغول است.

10.خواجه عطای جدول کش تاریخ مولانا سعدالدین و دیوان خواجه را تمام کرده به شهنامه مشغول است.

....

22. بندۀ احقر و ذرّۀ کمتر سه جزو و نیم از کتابت شهنامه تمام کرده، آغاز کتاب نزهة الارواح کرده ام. بر دعا اختصار خواهم کرد – از دعا بِه چه کار خواهم کرد.» این سند در کتابخانۀ توپ قاپو استانبول نگهداری می شود.

این شاهنامه به صورت سالم و مکمّل اکنون در تهران در موزۀ گلستان نگاهداری می شود. مالک شاهنامه، پیش از رسیدن به موزه، امیر نظام گروسی متوفی 1317 قمری بوده است. استاد عبدالعلی ادیب برومند مقالۀ ممتّعی در شرح و معرفی شاهنامۀ بایسنقری برای دائرة المعارف بزرگ اسلامی نوشته اند.

هروقت که با حسرت به تصویری از شاهنامۀ بایسنقری می نگرم وبا افسوس به ویرانیها و ویرانگریهای هرات می اندیشم، رباعیات حسرت آمیز خیام گونۀ سخنوران اندیشمند و قصیدۀ ایوان مدائن خاقانی بر صفحۀ ذهنم جلوه گر می شوند. یکی از این رباعیات که همیشه باخود زمزمه می کنم چنین است:

آن قصر که برچرخ همی زد پهلو – بر درگه آن شــــهان نهـادندی رو

دیدیم که برکنگره است فاخته یی – بنشسته همی گفت که کو؟کو؟کو؟کو

و نخستین ابیات قصیدۀ خاقانی که به مناسبتهای مختلف همیشه بر ذهنم جلوه گر است:

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان – ایوان مدائن را آیینۀ عبرت دان

یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن – وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران

امّا تفاوتی که هرات با مدائن و شاهنامۀ بایسنقری با ایوان مدائن دارد این است که مدائن سراسر ویران شده است و جز اطلال و دمن ازآن نمانده است، اما هرات بارها و بارها ویران شده است و باز با همت فرزندان خویش با همه موانع و دشواریها بپا خاسته و سعی در بپا خاستن داشته است. و خدایرا شکر که این ایوان، یادگار هنر و فرهنگ و مدنیت، یعنی شاهنامۀ بایسنقری به لطف خرد و هنرشناسی انسانهای هنردوست و هنرشناس، بی خطر، تندرست و پای برجای مانده است.

در حدود سه قرن پس از سرودن شاهنامه دست کم سه منظومۀ حماسی – تاریخی در هرات و غور به وسیلۀ سخنوران هروی سروده شده است. این منظومه ها غیر از تمرنامه یا ظفرنامه و شاهنامۀ هاتفی خرجردی هروی است که در عهد تیموری و اوائل صفوی ساخته شده است. منظور از سه منظومۀ حماسی – تاریخی، نخست منظومه ییست در بحر تقارب یا متقارب که به پیروی از شاهنامه در احوال و فتوحات پادشاهان غوری معروف به آل شنسب، از فخرالدین مبارکشاه، معاصر سلطان علاء الدین غوری که در اواسط سدل ششم سروده شده است و از آن اطلاعی افزون نداریم.

دیگر کرت نامۀ صدرالدین ربیعی فوشنجی پسر خطیب فوشنج است. ربیعی کرت نامه را به فرمان ملک فخرالدین (706هـ) پادشاه هرات در شرح کارنامۀ شاهان کرت عموماً و کارنامۀ ملک فخرالدین خصوصاً سرود. سیفی هروی صاحب تاریخنامۀ هرات تصریح دارد که " ملک فخرالدین او را فرموده بود که سرگذشت جدّان و پدران بزرگوار مرا و سیر هریک را و قصص مرا که هیچ پادشاهی را منقاد نگشتم، برنهج شاهنامه در نظم آر". این نکته که ملک فخرالدین به صراحت دستور می دهد که آن را برنهج شاهنامه به نظم درآر، قابل توجه است، یعنی شاهان غور و هرات در سدۀ هفتم و هشتم شاهنامه را به دقت خوانده اند و آرزو در دل می پرورده اند که در زمان آنان و به نام آنان نیز چنان اثری پدید آید . ربیعی شش سال در سرودن کرت نامه زحمت کشید. این منظومه مأخذ تاریخنگاران سلسلۀ آل کرت قرار گرفت و سیفی هروی نیز بسیاری از مطالب تاریخی کتابش را از کرت نامه با ذکر منبع برگرفته است. سیفی (ص449) در وصف سخن ربیعی می گوید: طبعی داشت در غایت نازکی و شعری در نهایت دلپذیری و سخن مطبوع بس روان. شادروان دکتر ذبیح الله صفا ابیاتی از کرت نامۀ ربیعی فوشنجی را در تاریخ ادبیات درایران(ص675-681) نقل فرموده است که از تاریخنامۀ سیفی نقل شده و ازآن جمله است:

شد از هردوسو آتش رزم تیز – بیفزود هردم همی رستــــــخیز

زهرسوسوی رزم بردند دست – هم آن و هم این، سوی بالا و پست

به شمشیر تیز و به چاچی کمان- هم آنها هم اینهــــا، زمان تا زمان

همی رزم جستند و کین توختند- تن و دِرع برهــم همی دوخـتند(ص329)

یکی رزم خرّم برآراست شاه – کزآن خیره شد چشم خورشید و ماه

درخشان علمها به گاه نبرد – ز پیروزه و سرخ و نیلی و زرد

سواران و نیزه چنان می نمود – که بر کوه و آهن یکی بیشه بود

همه دشت و صحرا و شیب و فراز – سوارو پیاده بُد و اسب و ساز

درآمد ز جای آن سپاه گران – تو گفتی که شد کوه و بیشه روان (ص370)

-=-=-=-=-=

به هرکار رخ سوی دادار دار- همی یارویاور جهاندار دار

زروز پسینت در اندیشه باش- به نیکی شناسی خردپیشه باش

همی تا ترا دست هست و توان- مکن بد به جای کهان و مهان

ره راستی جوی و پاداش یاب- مکن خویش را بستۀ خورد و خواب

چو کاری شود برتو دور و دراز- نیازی ببر بر در بی نیاز

دل از بهر این خانۀ خاک خورد- مدار از پی پنج روزه بدرد

به تاج و نگین و کلاه مهی – به شاهی و شاهنشهی وشهی

منه دل، که این جمله بگذشتنی است – به فرمان ایزد رهاکردنیست (ص153-154)

منظومۀ دیگر حماسی – تاریخی که هم در دورۀ آل کرت در هرات سروده شده، سامنامه از سیفی هروی مؤلف تاریخنامۀ هرات است. سامنامه شرح دلاوریهای سردار دلیر و نامور جمال الدین محمد سام در برابر سپاهیان و حکام مغول است. او نخست در برابر سپاهیان اولجایتو مردانه مقاومت کرد و دانشمند بهادر سردار بزرگ و بسیاری از سپاهیان مغول را از میان برد و سپس در همان سال در برابر سپاه دیگر مغول به فرماندهی بوجای پسر دانشمند بهادر دلیرانه ایستاد. سیفی هروی ناظم سامنامه گزارش می دهد که چون سرانجام بوجای بر هرات چیره گشت، خوشخدمتان با به گفتۀ سیفی " طایفه یی از حساد بدنژاد، در پیش بوجای عرضه داشتند که دراین شهر شاعریست سیفی نام، مدّاح ملک فخرالدین، و به جهت جمال الدین محمد سام کتابی نظم کرده، قرب بیست هزار بیت، و آن کتاب را به سامنامه مسمّی گردانیده، و در کار لشکرکشی و محاصرۀ امیر مرشهر هرات را، طعن بسیار کرده، و جانب غوریان و هرویان راجح داشته". سیفی می افزاید که " القصّه بنده را بگرفتند و سرو پای برهنه پیش بوجای بردند و به زخم چوب و چماق مجروح گردانیدند. بوجای فرمود که آن کتاب را بیاورید. چون کتاب را به دست بوجای دادند، کتابی دید قرب پنجاه جزو، مصوّر و پرداخته، آن را بگشاد، قضارا ذکر عظمت لشکرکشی دانشمند بهادر و صفت معموری خیلخانۀ او برآمد. بوجای گفت که دراین کتاب پدر بزرگوار مرا بستوده است، اما چون شاعر غوریان است، اورا نیز به قتل رسانید. چون حیاتی باقی بود، از میان هفتاد وهشت تن، بنده و شخصی حسن مقرّب، بعد ازاین که به بوجای خط بندگی و گناهکاری دادند، خلاص یافتند. باقی را بقتل رسانیدند. علیهم الرّحمة والرّضوان.

این چند بیت به صورت نمونه از سامنامه نقل می شود:

بخندید از گفت او پهلوان

بدو گفت ای ترک روشن روان

مرا نیز مرد سپهدار هست

درین بوم و مرزم بسی یار هست

همانا که هشتصد فزونست مرد

که غمخوار مایند روز نبرد

چنان دان که من چون بگیرم حصار

فزون گرددم مرد از ده هزار

بگویم که درمان این درد چیست

سزاوار این رای و اندیشه کیست

کنون چاره آنست ای نیک زاد

که در دژ در آیم هم از بامداد

ببالا بر آرم شبستان خویش

سلاح نبردی ز اندازه بیش

صد و شست شمشیر زهرآبدار

برارم ببالای کاخ حصار

نود جوشن و شست ترک و سنان

فراوان ز کوپال و گرز گران

دو ره سی کمند و سه ره چل زره

همان شست چاچی کمان بزه

چو از آلت جنگ دژ پُر شود

از آن پس همه کار چون دُر شود

به زر سروران را دلیری دهم

بخواهش همه روز شیری دهم

دگر روز کز پر توِ شمع ِمهر

شود روشن این گنبد سبز چهر

زمین گردد از شید چون سندروس

بشوید جهان تختة آبنوس

بپوشم زره شیب خفتان جنگ

به دژ اندر آیم بسان پلنگ

مرا چون درآن دژ ره و روی هست

در آرم به کاخ اندرون مرد شست

نخستین تو تنها ببالا بر آی

به خواهشگری از در دژ در آی

از آن پس ز کردان تو چند مرد

بپوشند بر تن سلاح نبرد

به پاره سگالی و خواهشگری

یکایک بر ایند بی داوری

از آن پس بر آریم در دژ خروش

کزان بانک گیتی بر آید بجوش

به یکبار صد مرد فرخنده بخت

یکی حمله آرند چون کوه سخت

گرفتم که با پور سام دلیر

بود چار صد مرد چون نره شیر

به یکدم بر ایشان در آید شکست

ز پیشش گریزان شود هر که هست

نخستین من از تاب داده کمند

تن پور سام اندر آرم ببند

بدین پهلوی خنجر جان گسل

رخ خاک از خون کنم همچو کل

یل سنکه ای را ببندم دو دست

ببرم بخنجر سر بلغه پست

ز لقمان جنگی بر ارم دمار

تنش را بخاک افکنم خوار و زار

سر افراز محمود فهاد گرد

چو رستم نماید یکی دست برد

تن شاه سکزی ببند آورد

سرش در طناب کمند آورد

تو ای پهلوان ینکبی با گروه

بیلدز یکی حمله بر همچو کوه

کسی را که دانی ز نام آوران

ز پای اندر افکن بگرز گران



این بود عرایضی از دلبستگی هراتیان با شاهنامه و شاهنامه سرایی. که چون بنده اشرافی بر دیگر مناطق و بلاد ندارم این کلمات را به هرات و هراتیان محدود ساختم، وگرنه شاهنامه در سراسر قلمرو پهناور زبان فارسی دری محبوب و الهام بخش اهل زبان و شعر بوده و هست. برای حسن ختام عرض می شود که یکی از کارهایی که نزدیک به عصر حاضر درین زمینه شده است، کتاب اکبرنامه سرودۀ حمید کشمیریست که مکرر به چاپ رسیده است. اکبرنامه شرح دلاوریها و لشکرکشیهای وزیرمحمد اکبرخان فرزند امیر دوست محمدخان ( سدۀ سیزدهم هجری) در برابر سپاه انگلیس است. به گونۀ نمونه ابیاتی از اکبرنامه نقل می شود:

در بیان شیوۀ نظم اکبرنامه:

بپرسیدم از مردم هوشیار

که بودند باشندۀ آن دیار

در اخبار بود اختلاف کلام

بهم داده تطبیق گفتم تمام

من از خود جز آرایش نظم خویش

نگفتم درین قصه یک نکته بیش

در تسلط سران فرنگ برکابل:

نشستند ایمن سران فرنگ

زاندیشۀ فتنۀ کین و جنگ

درظلم یکباره کردند باز

نمودند دست تطاول دراز

ببردند از راعیان گلّه ها

نهادند در غله دان غلّه ها

زناموس در شهر نامی نماند

به ساز و به قانون مقامی نماند

خوانین چنان آبرو ریختند

که چون خاک با آب آمیختند

به یک باز بی پا و بی سر شدند

ز کشمیریان هم زبون تر شدند

هرآنکس که برحال خود می گریست

همی گفت خودکرده را چاره نیست

با تشکر از توجه شما

مونترئال- بیست و سوم ماه سپتامبر2012 – آصف فکرت