Saturday, July 28, 2007

تاریخنامه




پیراستۀ
تاریخنامۀ هرات

تألیف سیف بن محمد سیفی هروی
به کوشش محمد آصف فکرت
تهران، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار1381


تاریخنامۀ هرات

نوشتۀ سیف بن محمد بن یعقوب سیفی هروی(681- پس از 721ق) در گزارش اوضاع و رخدادهای هرات از آغاز تاخت مغول تا سال 721ق. سیفی تاریخنامه را به دستور فرمانروای هرات، ملک غیاث الدین محمد کـَرت، نگاشته و در آغاز، مقدماتی در اساطیر، اخبار و روایات در تاریخ و چگونگی ساختن شهر هرات و سازنده یا سازندگان آن و نیز مطالبی در احوال و اوضاع شهرهای نزدیک هرات همچون مرو، نشابور و جز آنها آورده است. سپس رخدادها را از سال 634ق تا سال 721ق به گونۀ سالشمار به تفصیل آورده و مجموعۀ مطالب کتاب که اکنون در دست است، در 138 فصل، یا چنانکه مؤلـّف نام نهاده، در 138 ذکر به پایان می رسد؛ هرچند که مؤلف در مقدمه می نویسد که او کتاب را در 400 ذکر تمام کرده است.
سیفی در چگونگی تألیف تاریخنامه می نگارد که او کتاب مجموعۀ غیاثی را که در علم آداب نگاشته بود، وسیلۀ شناسایی خویش قرار داده، آن را به ملک غیاث الدین تقدیم کرد. ملک سیفی را نواخت و او را به نگارش رخدادهای هرات از روزگار چنگیزخان به بعد با دقت در گزارش درست و راست وقایع برگماشت. سیفی از ملک نقل کرده است که گفته است که چون تاریخی درست از هرات و رخدادهای آن در دست نیست گزارشگران و جهانگردان آنچه خود می خواهند، به هم می بافند و باعث گمراهی مردم و دور ماندن آنان از دریافتن حقایق می گردند(ص 3-8).
سیفی در پایان رخدادهای سال 721 ق می نگارد که " امید واثق است به کرم ملک عادل عالم حاجی غازی غیاث الحق والدین خلّد ملکه که من بنده را به نظر عنایت منظور دارد تا به اندک روزگاری دفتر ثانی را در کتابت آرم" (ص784).
او همچنین از یکی از صدورمعظم هرات، خواجه شهاب و محبتهایش به مؤلف هنگام تالیف کتاب یاد کرده او را دعا می کند و می نویسد که" اگر تربیت او نبودی، این تاریخنامه که صد و بیست تا کاغذ است سالها به انجام نپیوستی و بی کرم و تقویت او چنین کتاب معتبر در دو سال و نیم به آخر نرسیدی"(ص636).
مؤلف نام کتاب را تاریخنامه و یک بار هم (ص 8) تاریخ هرات می نویسد؛ هرچند که پس از وی از این کتاب با نامهایی چون تاریخ ملوک کرت و تاریخ ملوک هرات یاد می کنند، اما تاریخنامه به این دلیل مناسبتر می نماید که این کتاب در بردارندۀ رخدادهای کامل دوران ملوک کرت هرات نیست و با گزارش برخی رخدادهای سال 721ق پایان می پذیرد؛ در حالی که فرمانروایی ملوک کرت تا سال 783ق ادامه می یابد(میرخواند، 6/120). او چون تصریح می کند که کتاب را در دو سال و نیم نگاشته، در این صورت بایست آغاز تألیف سال 718ق بوده باشد.
سیفی ظاهرا ً به اسناد دولتی دسترسی داشته است، زیرا در بسیاری از جایها چون از نامه یا فرمانی یاد می کند، متن آن را هم می آورد ( مثلا ً صص388،394، 499 و 500). از سویی او به نقد و سره ساختن روایات می کوشد و چون رخدادی را روایت می کند سپس صورت درست تر آن را با یادکرد منبع یا شخصی که آن رخداد را از نزدیک دیده یا شنیده است، با آوردن عبارت " اصلح آنست که" نقل می کند (مثلا ً ص 70). گاهی چون از جایی یا کسی یاد می کند به تعریف و تشریح آن می پردازد؛ مثلا ً چون از گروه حایطیان یاد می کند شرح می دهد که چرا آنان را حایطی می گویند و دقیقا ً زمان و مکانی را که این نام از آن برخاسته یاد می کند(ص182 )، یا هنگامی که از مابیژناباد نام می برد می نویسد که آن جای را مابیژناباد می گویند زیرا آن را مادر بیژن آباد کرده است(ص 759 ).
سیفی منابع و مآخذ را به وضوح و با ذکر نام مؤلف بیان می کند؛ مثلا ً تاریخنامۀ هرات از فامی (25)، تاریخ علائی (ص57)، تاریخ جهانگشای (ص 58)، تاریخ غازانی (ص 101) و تاریخ منهاج سراج (ص70).
سیفی هنگام گزارش کارنامۀ شاهان از ویژگیهای اخلاقی و فرهنگی آنان نیز یاد می کند و گاهی به خـُرده گیری رفتار و اخلاق آنان نیز می پردازد. مثلا ً از خوشنویسی ملک غیاث الدین و این که مدّتی به کتابت قرآن مجید سرگرم بوده یاد می کند (ص 637)، یا می نویسد که ملک فخرالدین مردم را از خوشگذرانی و میخوارگی منع می فرمود، در حالی که خود به آن منهیات مبادرت می ورزید یا به قول خودش "با وجود اینهمه امر معروف و نهی منکر، البته هرشب آواز چنگ و نغمۀ عود شنیدی و شراب صافی نوشیدی" (ص442) و یا امیر حافظ، قرآن مجید را از بر داشته است( ص 656).
او در موارد مختلف به شرح ساختمانها و ابنیهء هرات می پردازد و تصویری روشن از آبادیها و هنر معماری در آن شهر به دست می دهد؛ به گونهء نمونه می توان از آبادیهای هرات در روزگار ملک فخرالدین (ص 440) و روزگار ملک غیاث الدین (ص 746-747) یاد کرد.
در مورد بانوان نیز در تاریخنامه مطالب متعدد می توان یافت؛ مثلا ً شمیره دختر جمان افریدون (صص 29-31)، همای چهرآزاد دختر بهمن بن اسفندیار (ص39) ، هرات: دختر ضحاک (ص40) و مادر اسکندر (صص40-44) که از آنان در موضوع بنای شهر هرات یاد شده است. سیفی در فصول مختلف از زنان یاد و به نقش آنان در رخدادهای تاریخی اشاره می کند؛ از آن جمله اند: بانو قتلغ الشی (یا ایشی) یکی از خاتونان چنگیزخانی، در ارتباط با واپس فرستادن هراتیان به هرات( ص107)، شیرین خاتون همسر امیر دانشمند بهادر(ص 493،502) و ارمک دختری در جامهء سربازان مغول(ص 501).
سیفی به فرهنگ و رسوم ایران باستان توجه و تأکید دارد؛ مثلا ً آنجا که از آفرین خواندن به رسم عجم یاد می کند (ص166)، یا جایی که می گوید: ملک غیاث الدین را به رسم اعاظم ملوک عجم به ملـِکی ِ خطـّۀ محروسۀ هرات روان گردانند(ص 558).
در مورد مؤلف بیش از آنچه خودش در تاریخنامه یاد کرده نمی دانیم و آنچه می دانیم به اجمال چنین است: در 687ق شش ساله بوده(ص 378)، استاد دانشمندش سعدالدین منجـّم غوری نام داشته (ص 461) و خودش به جزدو تألیف: تاریخنامه و مجموعۀ غیاثی که در بالا یاد شد مثنویی به نام سامنامه بر وزن شاهنامه سروده که در آن کارنامه و دلاوریهای محمدبن سام را در برابر سپاه مغول ستوده است. همین کتاب میخواست سر سامنامه سرا را بر باد دهد ، امّا شیوۀ سرایش منظومه که سپاهیان امیر دانشمند و سازبرگ آنها را دست کم نگرفته، باعث شده که سردار مغول، بوجای(فرزند امیر دانشمند) از کشتن سیفی چشم بپوشد (ص 539). جایی دیگر او از هشتاد قصیده و 150 قطعه که در مدح ملک فخرالدین کرت سروده یاد می کند (ص 443).
تاریخنامۀ هرات در عرصۀ زبان و ادب مقامی والا دارد. بیان چندین روایت اساطیری در باب بنای هرات ارزش ادبی خاص به تاریخنامهء هرات بخشیده است (ص25-45). تاریخنامۀ هرات نمونه ییست از شیوۀ نگارش هرات و منطقۀ زبانی پیرامون آن در اوائل سدۀ هشتم هجری. تاریخنامه هم نمونه یی از نثر منشیانۀ تازه رواج یافته در زبان فارسی است و هم شیوۀ ویژۀ کاربرد مؤلف از این نثر را نشان می دهد: در حالی که سیفی به حدی به انشاء پردازی رغبت نشان می دهد که گاه چند صفحه را پر می کند بدون آن که به بیان نکته یا مطلبی در تاریخ بپردازد، او تاریخ را کمتر با انشاء می آمیزد، مگر در مورد سجع و جناس که بسیار به استفاده از آن علاقمند است؛ مثلا: به جای عشرت عـسرت یافتند (ص27)، از حواشی و مواشی ایشان آنچه گزین و بهین و ثمین و سمین بودی (ص28)، ً دیوار بست اورا پست کنند (ص58)، جمله حمله کردند (ص78)، در هر قدمی صنمی دیدند کشته و در خانه ای جانانه ای یافتند مرده (ص82)، هر شهری که بروی قهری رفته بود (ص 102)، آن مرد هژبر زور از ولایت غور(ص 167)، به وقت خروش خروس (ص204).
مطالب تاریخی کتاب به آسانی از نثر منشیانۀ سیفی جدا تواند شد، بدون آنکه به شیوۀ نگارش سیفی دست برده شود. پیراستۀ تاریخنامۀ هرات (تهران، موقوفات دکتر محمود افشار، 1381ش) این موضوع را به خوبی نشان می دهد.
ترجمۀ مطالب تازی به فارسی نمونۀ زیبایی از زبان ترجمه در عصر نگارنده است (مثلا ً صص 45 – 49). گزینش اشعار فارسی و گاهی تازی بر غنای ادبی تاریخنامه افزوده و گاهی باعث احیاء نام و ماندگاری مطالبی از یک اثر شده است؛ نقل مقداری قابل توجه از منظومۀ کرت نامه (Kartnama یا Kurtnama) با شرح داستان گویندۀ آن صدرالدین ربیعی پوشنگی (فوشنجی)، تاریخنامه را به صورت مهمترین مأخذ برای آشنایی با این مثنوی و گویندۀ آن در آورده و نقل مکرر از آن (مثلا ً ص 193) پژوهشگران را به سبک و سخن ربیعی و نقل قطعاتی از سامنامه (مثلا ً صص 557-558) خواننده و پژوهشگر را با شیوۀ مثنوی سرایی سیفی آشنا می سازد.
کاربرد واژه های مختلف از نام جایها گرفته تا نام جنگ افزارها، اصطلاحات مغولی و به ویژه واژه های ناب فارسی کتاب را اهمیت خاص زبانشناختی می بخشد. نام جایها در هرات، که بسیاری از آنها هنوز بی هیچ دگرگونی به همان صورت باقیست پیشینهء کهن آنها را نشان می دهد؛ از آن جمله: آزاب، اسفزار، انجیر، اوبه، بادمرغان، برامان، برج خاکستر، پای حصار، بوالیان( یا گوالیان)، پل درقره، پل ریگینه، تولک، جغرتان، جوی آلنجان، دولتخانه، غیزان، پوشنج، قلعۀ کاه، کهدستان و جز آنها(ارجاع این نامها درفهرست اعلام تاریخنامه یاد شده است. برای شرح و توضیح نامها رکــ. پیراستهء تاریخنامهء هرات، صص 171-180).
در پایان چند نمونه از واژه ها و عبارات فارسی سره (برخی که نیاز به شرح داشته اند معادل آنها نیزدر این مقاله بیان شده) یاد می شود:
آب به چشم در آورد: چشمش پراشک شد(ص 552) آسمان نمای: بنای بلند، آسمان خراش(ص251) از خـُردکی باز با دل و زهره باشند: از هنگام طفولیت دلیر و با جرأت باشند(ص35) اگر به ایلی سردرنیارند: اگر مطیع نشوند(ص65)، بامداد پگاه (ص189)، برآوردند: تخمین زدند(ص34)، بنه وار: واحدی بزرگتر از خانوار(ص111) ،بومدان: آشنا به منطقه(ص653)، بو َند: باشند(ص35)، پیشباز: استقبال(ص228) پیمانۀ عمر پرشد(ص174)، تیرپرتاب(ص128)، جان درازی: طول عمر(ص523)، چپر بستن: نرده و حفاظ موقتی کشیدن(ص427)، خاکپالان: کسانی که خاک ویرانه ها را می جستند تا چیزی یابند(ص118)، خط گناهکاری: اعترافنامه و تعهد نامه به عدم تخلف(ص440)، درازدنبال: الاغ، چاروا(ص111)، در ِ دزدیده: درِ نهانی (ص426)، دل باز می داد: می نواخت(ص446)، دم آب بی رضای او نخورد(ص128)، دین ورز: متدیـّن(ص198)، رشوه پاره(ص180)، رهشناس(ص653)، زبانگیر(ص696) شادروان(ص231)، شبروار: کف، مشت. در باب مبالغه یعنی کمترین واحد پیمایش غله (ص 446)، شمال خوش نسیم(ص104)، فرداروز: در تأکید و تحذیر نتیجه و آیندۀ کاری گویند(ص268)، کارش تنگ درآمد: دشوار شد(ص115)، کوتک: توده گک (ص110)، گمگشت در: آن قسمت از در ورودی که از نظر نهان شود؛ ظاهرا ً آنچه در خراسان "غلام گردش" نیز می گفتند(ص427)، مرد تناور راهرو(ص111)، نام برآری: معروف شوی(ص464)، همزانو: همنشین(ص236).مآخذ:
اسفزاری، معین الدین محمد زمچی، روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات، به کوشش محمد کاظم امام، تهران، 1338-1339؛ سیفی هروی، سیف بن محمد بن یعقوب هروی، تاریخنامهء هرات ، به تصحیح و مقدمۀ پرفسور زبیر صدیقی، کلکته،1362 /1943م؛ همو، پیراستۀ تاریخنامۀ هرات، به کوشش محمد آصف فکرت، تهران، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، 1381؛ صدیقی، پروفسور زبیر، مقدمۀ تاریخنامۀ هرات؛ صفا، دکتر ذبیح الله ، تاریخ ادبیات در ایران، تهران ، انتشارات فردوسی، 1372 (چاپ نهم) 3/1240- 1242؛ میرخواند، محمد بن خاوندشاه، روضة الصفا، تهران، 1339.
======================================این مقاله سال گذشته به درخواست دانشنامۀ زبان و ادب فارسی نوشته شد. 29 جولای 2007، شهر اتاوا، آصف فکرت

Tuesday, July 10, 2007

میخ اول بر تابوت استعمار



ماجراهای شگفت انگیز پاتنجر در افغانستان
=
THE AFGHAN CONNECTION
By George Pottinger, Scottish Academic Press, Belfast, 1983

Translated into Persian by Asef Fekrat
ترجمۀ محمد آصف فکرت
مرکز خراسان شناسی، آستان قدس
مشهد،1379
--------------------------
دیباچــــــــــــــــــــــــــــــــۀ کتاب

در دسمبر 1842/1258ق لرد النبو، فرماندار کلّ هند، بر کرانۀ رود سوتلج در فیروزپور، ضیافت باشکوهی برپا نمود که عظمت نیروهای لشکری و کشوری( عسکری و ملکی) بریتانیا را نشان می داد. فرماندار کل و همراهانش به این ایالت رسیده بودند و انبوهی از سپاهیان هندی شتابان خیمه ها را در صحرا برافراشتند. این تماشای پرهزینه برای بزرگداشت « اردوی تلافیجوی » در بازگشت از افغانستان برپا شده بود. اردوی تلافیجوی مأمور انتقام قتل عام یک نیروی دیگر بریتانیایی بود که چهارسال پیش با نام پر آوازۀ اردوی سند، با چنین آتشبازیهایی رهسپار کابل شده بود. النبورو از فرصت پیروزیش شادمان بود اما این جشن برای برخی از حاضران طعمی ترش داشت. آنان به یاد داشتند که از شانزده هزار سپاهی و مددکار که عقب نشینی شان را از پایتخت افغانستان در ماه جنوری آغاز کرده بودند، تنها یک اروپایی، آن هم به ارادۀ طرف مقابل، زنده به جلال آباد رسیده بود. شماری اندک اسیر و گروگان شده و دیگران یکسر از دم تیغ گذشته بود. اکنون افغانان به کیفر رسیده بودند و بازار بزرگ کابل با خاک یکسان شده بود. اما در خطوط انگلیس نهانی سخن می رفت که میز فرماندار کل با گوشت پخته در مرده خانه آراسته شده بود. دیگران بر این اندیشه بودند که سیل ادعا ها و نیز جست و خیزهایش در فیروزپور هردو کاری نا معقول و بی معناست. در میان افسران ارشد، سر جاسپر نیکولز ، فرمانده کل، از همۀ این معاملات دلزده شده بود. او ورود نظامیان را دیده و اکنون در خیمه اش نشسته و کاغذهایش پیش رویش بود. سیمایی گرفته داشت. درآگست 1839 یک هفته پیش از رسیدن اردوی سند به کابل، به فرماندهی منصوب شده بود، و می بایست ماهها انتظار بکشد تا سلفش کرسی را به او واگذار کند. ازین رو هنگام لشکرکشی بدفرجام اردوی انگلیس به کابل، و سرانجام تباهی آن، نفوذ اداری اندکی در تدارک آن سپاه داشت. تازگیها النبورو هم اورا با بی اعتنایی دستوراتش در اعزام اردوی تلافیجوی سرزنش نموده بود. نیکولز در روزنامچۀ خاطراتش نوشته بود که بی اعتنایی فرماندار کل به مقام او نابخشودنیست. در میان مقامات بالاها هماهنگیی نبود. اما اکنون این روزنامچۀ خصوصی او نبود که درآن مطالب معمولی فرامین، افتخارات، و ترفیعاتش را می نگاشت، بلکه او ناخودآگاه سرگرم نگارش گزارش چگونگی گرفتاری ارتش بریتانیا به مصیبت بی مانندی بود که چنین تلافیجوییی را ایجاب می کرد.
برائت نیکولز در یک نکته روشن بود: کسی او را در برنامه ریزی یا عملیات لشکرکشی ملامت نمی کرد. در باز نشستگی نیز تاکید می کرد که اگر با او مشورت می شد در برابر هیچگونه امتیازی هرگز با لشکرکشی موافقت نمی کرد. در نگارش یک پیش نویش رسمی، نیازی نبود بر اندیشه اش فشار آورد تا بنویسد چه اشتباهاتی رخ داده است. از نگاه استراتژیک می گفت که بدترین اشتباه، جنگ با تأسیسات دوران صلح، آنهم بدون پایگاه امنیّتی بود. نخستین استدلال او با ارزش و کارشناسانه، و دومی نیز بیگمان درست بود. راههای کابل – هندوستان تنگ و همیشه بدون محافظ بود. تدارک مایحتاج افتضاح آمیز بود و کشوری که مورد تهاجم قرار گرفته بود بینواتر ازآن بود که از آن خواروبار و علوفه بدست آید. اشتباهات تاکتیکی هم کم نبود. اسلحه، قورخانه(جبّه خانه)، و حتی تنخواه سپاهیان، بدون دفاع و در معرض دستبرد قرار داشت. دیگر که اعزام سپاهیان بومی (هندی) به افغانستان کار ابلهانه ای بود، زیرا هم آنان و هم اروپاییان منفور و بیدین پنداشته می شدند. نیکولز برای گریز از انتقاد شدید انفرادی افسران، موضوع را « غفلت بزرگ و ادارۀ نادرست نظامی» جمع بندی می کرد. سرانجام برای حفظ اندک آبروی بجاماندۀ ارتش، اختیارات تفویض شده به مقامات سیاسی و خوشبینی کورکورانۀ نمایندۀ سیاسی بریتانیا، مقیم دربارکابل را زیر سؤال می برد. این تصویر هراسناک را یک دانشجوی دانشکدۀ افسری با ناباوری می نگرد و چنان می پندارد که این گزارش به قلم یک ژنرال برکنارشده و ناامید، که می خواسته خود را تبرئه کند، نگاشته شده است. اما چون به دره های دشوارگذار کوهستانی بولان، خیبر، هفت کوتل و جَگدلِک سفر کنیم، و خاطرات و نامه های کسانی را که درآنجایها جنگ کرده و ماهها در اسارت بوده اند، بخوانیم، به روشنی درمی یابیم که نیکولز گزاف ننوشته است.
جنگ اول افغان، نه تنها شکست نظامی که یک عقبگرد سیاسی نیز بود که، در درازمدت، سلطۀ بریتانیا بر آسیای مرکزی را از بن برافکند. حکومت وِگ در داخل کشور(بریتانیا) و لرد آکلن فرماندار کل، به دلایلی که توجیه پذیر می نمود، هشدارهایی دریافته بودند که هند بریتانیایی را تجاوز ایران و توطئۀ روس تهدید می کند. آنان، برای از میان بردن این تهدید ها، ارتش نابسامان ســِند را فرستادند تا تسلّط راج را بر حاکمان جنگجوی افغان تحمیل نماید و دولت مستقلی را ایجاد کند که با بریتانیا پیوند دوستانه داشته باشد. چهارسال پس از تباهی آن ارتش باز هم از نتیجۀ کارکرد آکلند پند نگرفتیم و با فرستادن سپاهیان بیشمار و پول بسیار، باعث شدیم تا قبائلیان گذشت ناپذیر بیداد رژیم ما و ویرانیی را که سبب شدیم، هرگز از یاد نبرند. اگر یک افغانستانِ دشمن، تهدیدی برای هند بریتانیایی بود، این دشمنی را ما قطعی ساختیم. تمام عملیات، از سوی کسانی که درآن سهم گرفته بودند، نفی شد. در انگلستان هم انتقاد کم نبود. دیزرائیلی  قاطعانه ادّعا کرد که افغانستان همینقدر که تنها گذاشته می شد، بهترین مانع ممکن در برابر تجاوز می بود. وی پرسید که در این زمین بایر، خاک بی حاصل و کوههای مخوف، که می توانست ارتشی را تباه کند، چه دژی قوی تر و چه مرزی مستحکم تر از آنچه طبیعت خود ساخته است، تواند بود؟
دوک ولینگتن در این مصیبت مسؤولیت بیشتری داشت. او از اوج کبریاییش به النبورو پیام فرستاد که نفوذ بریتانیا چنان ضربتی خورده است که مدّتها باید بگذرد تا باز به خود آید. ازبیژنگ (پکن) تا استانبول مسلمانی نیست که دلش، از شنیدن این که بانوان اروپایی و دیگر زنان وابسته به ارتش بریتانیا در گرو بخشایش رهبر مسلمانی-[وزیراکبرخان]-هستند که نمایندۀ سیاسی بریتانیا به دربار کابل، سرویلیام مکناتن ، را با دستهای خود کشت، نتپد. به چه زبانی اهمیت بازیابی اعتبارمان در شرق را بیان کنم؟  نویسندگان پیشین که در بارۀ جنگ افغان مطالبی نگاشته اند، آدمیان را در مقایسه با آن سرزمین، ازبیابانها و دره های ژرف تا قلل پر برف هندوکش، به مورچگانی تشبیه کرده اند که در بیابانی پهناور سرگردانند. جنگ افغان نیز، در مقایسه با واپسین درگیریهای گستردۀ جهانی، در سطح محدودی بود. در آن جنگها که هزاران تن صف آرایی می کردند، تلفات را صدها تن یا کمتر می شمردند. اما داستان جنگها داستان جنگاوران است. دوران هنوز دوران تأثیر شخصیتها در تعیین سرنوشت جنگها بود. این است که به افراد، بخصوص فردی که مورد بحث ماست دلبستگی داریم.
مونت استوارت الفنستون ، در گزارش سلطنت کابل که در 1230 قمری انتشار یافت، پذیرفته بود که افغانان فضائلی دارند، اما خصلتهای نکوهیدۀ شان را آزمندی، کین توزی، رشک ورزی، خودرایی، و یغماگری برشمرده بود. این کمبود ها در کسانی مانند شاه شجاع، دوست محمّد و اکبرخان، که نقشی در میدان نبرد داشتند، دیده می شد. اما دست اندرکاران سیاست در مسألۀ افغانستان، به خصوص آکلند و رهنمایش، سرویلیام مکناتن، به هشدارهای الفنستون پروایی نکردند. گویا به کنه طبیعت شرقی مردانی که آنان را همچون «بچه های شرور» به بازی می گرفتند، بی پروا یا از آن بی خبر بودند. در میان سران لشکر کین که به کابل تاخت و به سرعت به هند بازگشت، از پیروزی سطحی اش بسیار خورسند بود، اما ژنرال نازکدل و علیل، الفنستونِ دیگر، که مسؤول صحنۀ اساسی بود، مدافعی ندارد.
هر چند ارتش بریتانیا، چنانکه اغلب اتفاق افتاده است، پس از یک دورۀ طولانی تن آسایی ، از آسیب جنگی که تازه از زیر بار آن برخاسته بود، با سازماندهی کهنه و ژنرالهای پیر و از کارافتاده رنج می برد، نشاط و تحرّک بسیاری از افسران جوان، چه در یکانها(واحدها)ی نظامی و چه در مأموریتهای سیاسی، توازنی را پدید می آورد. برخی از کسانی که در افغانستان خدمت می کردند، پاداش شان را در آزمون دشوار شورش هند گرفتند؛ اما برخی طالعی ضعیف تر داشتند، و این موضوع قابل توجه است که گاهی فرزندان یک خانواده هم در هندوستان و هم در خارج به خدمت گماشته می شدند. لارنسها، جرج، هنری و جان، همه مأموریتهای پرآوازه یی داشتند، اما خانوادۀ کنلی سه پسر را از دست داد: ادوارد، در عملیات کوهستان کشته شد؛ آرتور در بخارا اعدام گردید و جان در زندان کابل مرد. سرنوشت برادفوتها نیز چنین بود: یکی در 1840 در پروان دره ازپا درآمد؛ دیگری درست یک سال بعد در حملۀ غازیان به اقامتگاه نمایندۀ سیاسی کشته شد و جرج افسربسیار لایقی که گردانندۀ دفاع جلال آباد بود، در سال 1845/1261ق  در جنگ فیروزشاه به قتل رسید. بعد نوبت پاتنجرها رسید: تام، که در پیاده نظام بومی (محلی) خدمت می کرد، از هلاک شدگان عقب نشینی کابل بود؛ یک برادر در عضویت تأسیسات کشوری (ملکی) هند شرقی مرد؛ و سر انجام اٍلدرِد، که دشواریهای فوق العاده را تحمل کرد و پس از جنگ افغان دیری نزیست و این کتاب در بارۀ الدرِد پاتنجراست.
الدرد را به سه دلیل برگزیده ایم: نخست، اگرچه از شیربچگان، به ویژه هنگام خدمت در نواحی دورافتاده، توقّع قهرمانی می رود، الدرد طبیعتی درخشان و خاموشی ناپذیر ویژۀ خودش را داشت. دوم، اینکه بی گمان کوششهای او در بازداری ارتش ایران بر تمام تاریخ آسیای مرکزی اثر نهاد. سرانجام، هرچند او را نمونۀ کامل فضیلت نمی دانیم، به گونۀ قابل توجهی قابلیت تطابق با شرایط محیط پیرامون خویش را داشت. چه با افغانان دشمن و چه با رهبران مخالف، رفتاری از خود نشان می داد که سمولت آن را استعداد معتدل در مقابله با هر پیشامدی می داند؛ پیشامدهایی که نتیجۀ بی تجربگی خودش یا خودپسندی، رشک، نیرنگ و بی تفاوتی دیگران بود. داستانیست از ماجراجوییها.
اگر الدرد به نمونه یی نیاز می داشت، عمویش، سر هنری پاتنجر،خادم سخت ازیادرفتۀ جامعه، سرمشق آماده یی بود. هنری که گاهگاه در این صفحات نمایان خواهد شد پیوندهایی با موضوع مورد بحث ما دارد. او در مقام افسر نیروی دریایی به بمبئی (مومبایی) رفت. نخستین شهرتش به دلیل اکتشافات گسترده اش در بلوچستان و سند بود. سفرنامه اش که در 1816 انتشار یافت، گزارش درستی از گیاهان، جانوران و جمعیت آن مناطق به دست می دهد. هرچند که او در این رشته آموزش ندیده بود، این سفرنامه  را نمی توان صرف یک اثر تفنّنی انگاشت. پس از خدمت در جنگ مرهته به نمایندگی مقیم کچ گماشته شد و از 1836 تا 1838/1252تا 1256هجری قمری، نمایندۀ سیاسی در سند بود. الدرد در کچ به او پیوست و به تصویب عمویش به مأموریتی آغاز کرد که سرانجام سر از هرات برآورد. در 1838/1254ق، مکناتن پیشنهاد کرد که به هنری مقام نمایندگی به دربار شاه شجاع داده شود، اما آکلند اقامت هنری را درسند، که مراقب امیران محلی بود، با ارزش تر می دانست. به علاوه او به کسی نیاز داشت که دستوراتش را بی درنگ اجرا کند. این بود که، از مدد طالع هنری، مکناتن خود به آن سمت گماشته شد. از این پس بیشتر دورا ن مأموریتش مبهم است. هنری در 1840 بیمارگونه به انگلستان بازگشت. اما پالمرستون نگذاشت که هنری پاتنجر دیری بیکار بماند. جنگ تریاک با چین در جنوری همان سال آغاز شده بود. و هنری بی درنگ روانۀ شرق دور گشت. سپس بریتانیا به رهبری سرهیوگو و دریاسالار پارکر، به همراهی هنری، در مقام نمایندۀ غیر نظامی، به پیروزیهایی رسید. پیمان صلح در کشتی کارنوالیس در برابر شهر نانکینگ در 29 آگست 1842 /1258ق  امضا شد. با این پیمان بنادر چین بر روی بازرگانان گشوده شد. در این کار هنری از دستوراتی که داشت فراتر رفت؛ هانگ کانگ به تصرف ما درآمد و هنری نخستین فرماندار آن شد. در 1844/1260ق در انگلستان به افتخارات متعددی رسید. با رسیدی به بارونی و دریافت نشان جی. سی. بی. عضو شورای سلطنتی شد و پارلمان مخارج ماهانه هزار و پانصد( پنجصد) پوند را برایش تصویب کرد. سوداگران لیورپول که بازار تجارت را کساد می دیدند، ضیافتی به افتخار او ترتیب دادند و بازدیدکنندگان، از جمله ولینگتن، که خود را بسیار خورسند حس می کرد، کوشیدند تصویر او را که فرانسیس گرانت کشیده و در پالمال، در کشتی مسرز گریوزگالی، آویخته شده بود ببینند. او هنوز هم به مأموریت ماورای بحار رغبت داشت. مدتی کوتاه فرماندار کیپ آف گود هوپ(دماغۀ امید نیک) و سپس هفت سال فرماندار مدراس بود، تا سرانجام بازنشسته (متقاعد) شد؛ به مالتا رفت و در آنجا در 1856/1273ق درگذشت.
برای ما دو ویژگی شخصیت هنری [پاتنجر] جالب توجه است: نامۀ یک مأمور چینی، که در جریان مذاکرات اعتراض کرده بود که در برابر همۀ اظهاراتش، پاتنجر وحشی ابروان را بالا کشیده و گفته بود " نه!" چنین ارادۀ عجیب را در الدرد[پاتنجر] هم می بینیم: هنگامی که گرفتار افغانان بود و بر او فشار آوردند که براتهایی به سود آنان امضا کند، و او پاسخی سرد به آنان داد. دومین مشخّصۀ او که روی دیگر سکّه است: واپسین سالهای او یکسان موفّقیّت آمیز نبود. زندگی نامۀ هنری نشان می دهد که او، در مقایسه با کارهای هرروزه، در اوضاع بحرانی بهتر می توانست تصمیم بگیرد. همین داوری در مورد الدرد هم صدق می کند. با دپلماسی و نیرنگهای معمول آن سازگار نبود. هردو در برابر درخشش برق خطر بهتر کار می کردند.
با آنکه در خانواده آداب و انضباط ویکتوریایی حکمفرما بود، پسر هنری، فردریک، شخصیتی کاملاً متفاوت داشت. شاید هنری، پدری بیش از اندازه مستبدبود؛ شایدمادر بیش از حد ناز او را می کشید؛ شاید هم فردریک چیزی از یله خرجی و اسراف عمویش تامس، پدر الدرد، را به میراث برده بود. یا اینکه به قول انگلیسیها نصیب هر خانواده یی یک گوسفند سیاه هست. فرِد خوشرویی و فریبندگی زننده یی داشت. وی به خدمت هنگ (تولی) پیاده درآمد و روانۀ سرآشیبی برگشت ناپذیری شد. قمار پرهزینه ترین خودنماییش بود. در یک بازی، در دربی ستیکز، ده هزار پوند باخت و به زودی دست به جواهرات مادر و ماترک پدر برد. کاری که برای یک نظامی خیلی زیاد بود. فرِد ناچار از کشور خارج شد. به استرالیا رفت و به خدمت پلیس نئوسوت ویلز درآمد. با برخورداری از زندگی بهتر، رمقی یافت تا دوباده دست به کاری بزند.
دو صفحه از افسانه های استرالیایی، به قلم رلف بلدروود ، در قالب داستان بازنویسی شده است که در آن در دزدی با اسلحه فرٍد در قیافۀ سر فردیناند مورینگرظاهر میشود. فرد مأمور تعقیب راهزن معروفی با نام استارلایت شده بود. در داستان پرماجرای بلدروود، استارلایت افسانه یی که با همان آسانی که بانوان را می فریفت، می توانست افرود گروهش را در چنگ داشته باشد، سرانجام گرفتار یکی از افراد فرِد شد و لحظۀ باورنکردنی نمایشنامه فرارسید. در حالی که فرِد مرد محتضر را در آغوش گرفت بود، مرد (استارلایت) به آرامی گفت: خوب! تمام شد. اکنون گمان نمی کنم که جز برای دیگران متأسف باشم. راستی مورینگر! آخری دستۀ کبوترانی را که من و تو در هارلنگهام زدیم، یادت هست؟ سر فردیناند گفت: خدای من! چرا؟ خم شد و بر روی مرد نگریست: نمی تواند بود! بلی، خدای من! خودش است! استارلایت نامی را که به سختی شنیده می شد، به لب آورد، پس انگشت بر لب نهاد و نجوا کرد: نخواهی گفت! نه؟ بگو که نخواهی گفت! و فرد سر را به نشانۀ موافقت جنباند. استارلایت از دوستان نزدیکش در هنگ پیاده بود( متاسفانه همکار گمنامی که ادعا می کرد استارلایت را می شناسد، ردیابی نشد). فرد افسر پلیس شد؛ اما مرگ او نیز مانند بیشتر دوران زندگی پوچ و بی معنی بود:
در آغاز راه به سوی خانه، از کالسکه پرید تا برای یک مسافر جوان گلی را از کنار راه بچیند. لغزید و گلوله از تفنگچه اش، که پر بود، خارج شد. زخمی شد و از همان زخم مرد.
در تاریخ زندگی الدرد چنین بیهودگیهایی نبود، اما رخدادهایی بود که اکنون هریک می تواند اساس نگارش نمایشنامه ها قرار گیرد.
ویکتوریائیان نخستین پیروزی جنگ افغانان را با رقص نشاط انگیز گالوپ گرامی داشتند. که "یورش غزنه" نام گرفت. آنان رهایی اسیران کابل در 1844 را که به اوج صحنه های سیرک (سرکس) آستلی می مانست، تجلیل می کردند.


این برای ما یک داستان غم انگیز است؛ اما چون پرده ها بالا رود، نخستین سالهای الدرد را خواهیم نگریست و اجمالاً خواهیم دید که انگلیسیها چه کارهایی در افغانستان می کردند. بهتراست که رخدادها خود سخن بگویند.