Tuesday, February 24, 2015

یادی از استاد مشعل غوری هروی

قطعۀ تاریخی مشعل به خطّ او

 ادیب، شاعر، هنرمند و سیاستمدار برجسته، شادروان استاد محمد سعید مشعل غوری هروی را یکی دوبار، در نوجوانی دیدم. اما در کودکی، شاید پنج شش سالگی، هرروز می دیدم. دیدار در نوجوانی، هنگامی بود که در خدمت شادروان استاد عطّار هروی به پای خویش یا چنانکه ما هراتیان می گفتیم: پاپیاده، از بازار خوش، چارسو، بازار ملک، پای حصار، کوچۀ ارگ، شاهزاده ها (مصرخ)، پارک بهزاد، آرامگاه گوهرشاد بیگم، ویرانۀ آرامگاه سلطان حسین بایقرا گذشتیم و به سمت قبله یعنی مغرب خیابان گشتیم و در آن منطقۀ خوش آب و هوا به خانۀ خوش آب و هواتر استاد مشعل رسیدیم. خانه یی که درون و بیرون و کف و کاج (سقف) و در و دیوار و رف و طاق و گنجه و دولاب و کرسی و میزآن آمیخته و اراسته به هنر و آثار هنری بود. پیاده روی به سوی منزلی دور، با شخصیّتی چون استاد عطّار، خود نعمتی بود، که گاهی نصیب من می شد. هرچه راه دورتر می بود، از سخنان لطیف استاد بیشتر بهره می بردم. اگر خاموش می ماند، پرسشی تازه داشتم و به این ترتیب راه دور خیلی زود می گذشت. آن روز کارهای استاد را مشتاقانه تماشا کردیم. مخصوصاً تابلوها و آثار میناتوری استاد را. امّا آن روزها استاد مشعل گرم سنگتراشی و نگین سازی بود. سنگهای ناتراش را از بستر هریرود و از کوهها می آورد؛ سنگهایی که برای ما هیچ فرقی با سنگهایی که هرروز در راه خویش می دیدیم، نداشت. این سنگها را شکل می داد ؛ می تراشید و صیقل می زد و نگینهای ریز و درشتی می ساخت که رشک لاجورد و یاقوت و زمرّد می شد. آن روز از مهمان نوازی استاد خوش بهره بردیم و دریغا که زود گذشت.
اما در کودکی چگونه هرروز استاد مشعل را می دیدم؟ پنج یا شش ساله بودم. خانۀ ما در بازار خوش بود که بازار خشک می گفتیم. رو به روی کوچۀ خانۀ ما میدانی بود که در یک سمت آن گمرک و سمت دیگر، خانۀ یکی از اعیان هرات بود و همیشه محل تردد موتر و گادی ( ماشین و درشکه). کمی بالاتر مدرسه و مسجدی بود به نام مسجد عبدالقادر. راه مسجد، یعنی مکتب خانگی ما هم که مکتب خانعلی می گفتند، از همین میدانی می گذشت. همان روزها این میدانی و گمرک و مسجد عبدالقادر و دکانهای همان سمت و همان بخش بازارخوش، همه به گفتۀ هراتیان کف دست شد، یعنی ویران وهموار شد و به جای آن خیابانی و بازاری ساختند. که اکنون جادۀ جنوبی مسجدجامع شریف است. ویرانی تمام شد و خیلی زود کار آبادی شروع شد.
از همان روزهای نخستِ کارِ آبادی دوکانهای دو سوی جاده، مردی بسیار خوش لباس، با فکل و با عینک از این دکان به آن دکان و ازاین طرف سرک یا خیابان به آن سوی سرک می رفت و به کارکنان و کارگران دستور می داد که چنین کنند و چنان کنند. از همان روز اول او را شناختم که گفتند: آقای مشعل رئیس بلدیّه است. آن خیابان را آقای مشعل می خواست یک بازار صنعتی نمونه بسازد که ساخت و مدّتی نیز چنان بود.
چندی بعد باز آقای مشعل را سرگرم کار دیگری دیدیم که خیلی جالب و فرحبخش و آموزنده بود. آقای مشعل در زمین کنار مسجد جامع شریف، مناری ساخت که به منارشهیدان معروف شد، زیرا منار بر مزار و به یاد شهیدان راه دفاع از هرات در  یک قرن پیش، ساخته می شد. کار ساختن این منار را از کندن اساس یا تهداب تا تراشیدن سنگها، قالبگیری نقشهای تزئیین بر الواح سیمانی یا سمنتی، نقر یا کندن قصیده یی بر الواح پهلوی منار، و تزئین و تنویر گنبدکی که بر بالای منار بود، مشاهده کردم. در تمام این احوال استاد مشعل حاضر بود. قصیده یی که بر دو لوح خطّاطی و کنده کاری شد، بعدا فهمیدیم که به خط نستعلیق است و خوشنویس آن آخوند محمد علی عطّار است. یعنی همان بزرگواری که استاد مهربان ما و سرمایۀ افتخار هرات و هراتیان، همچون استاد مشعل غوری شد: استاد عطّار هروی.
به صورتی که یادم مانده، مطلع قصیده، یا به زبان آن روز ما اوّلش، چنین بود:
سلام باد بر این آستان خون آلود
درود باد بر این مشهد شریف درود
چون این منار هم در زمان ولایت شادروان محمد اسمعیل مایار ساخته شد، در بیتی از آن قصیده نام مایار هم برده شده بود:
خدای یار به مهیار گشت کز سر صدق
ز روی لطف و صفا طرح این بنا فرمود
بعداً دانستم که قصیده از استاد خلیل الله خلیلی است.
دور این منار را هم مرحوم استاد مشعل باغچه کشی و جدول کاری کرد که بعداً محلّ تکرار درسهای ما و تفرّجگاه ما شد.
بار دیگرنیز، در همان کودکی، شاهد یک برنامۀ هنرآفرینی استاد مشعل بودیم:  دروس ابتدایی را در مکتب موفّق می خواندیم. پیش روی مکتب موفّق، پارک زیبا و با صفایی بود به نام پارک سینما، به گفتۀ هراتیان غرق و برق گٌل. این پارک را پارک سینما می گفتند. بعداً هر صاحب قدرتی که آمد، به سلیقه و یا برای خوش خدمتی بزرگتران نام پارک سینما را تغییر داد. در وسط این پارک بزرگ، برکه یی ساخته بودند که حوض سینما می گفتند. آب این حوض از ناحیۀ مرتفع سمت شمال، که مکتب موفّق هم به همان سمت بود به زیر زمین برده شده بود و از ناحیۀ مرتفع سمت جنوب، نرسیده به کوچۀ باره بالا می آمد که آن را شترگلو می گفتند. گویا آبراهی نیز به آن حوض داشت و آب از فوارۀ وسط حوض همیشه جاری بود. همزمان با شاگردی ما در مکتب موفّق مرحوم استاد مشعل فوّاره یی در نهایت شکوه و زیبایی و ظرافت برای این حوض ساخت که مرکب از چهار مجسمه یا پیکرۀ زیبای اسب بود و آب همیش از دهان آن اسبهای بر حوضچه گکی جاری می شد و سپس از لبۀ آن حوضچه گک به داخل حوض می ریخت. دریغا که دشمنان فرهنگ و هنر در سالهای اخیر، آن اثر را در برابر چشم استاد هنرمند که روزهای پیری را می گذرانید ویران کردند.
نیم قرن پس از آن روزگار، در سفری به هامبورگِ آلمان خدمت دوست و همکار گرامی وقدیمی جناب استاد عبدالوهّاب مددی بودم. استاد مددی با محبّت و مهمان نوازی کتابچه یی را نشانم داد که به خطّ شادروان استاد مشعل بود و به خط خود آن را به استاد مددی اهدا کرده بود. یعنی که همان کتابچه را برای استاد مددی نگاشته بود. تمام این کتابچه که چند قطعه شعر استاد مشعل به خط آن مرحوم بود مهم و نگهداشتنی است، اما در آن لحظه سه صفحۀ آن برای من بسیار مهم و یادآور نکته یی بود که بارها از بزرگان شنیده بودم.
در کودکی، وقتی ویرانه های ارگ اختیار الدین را می دیدم، و از بزرگتران می پرسیدم، می گفتند که هرچند بخشهایی از هرات در جنگها ویران شده، ولی ویرانی بیشتر بر اثر جهل و عناد حکّام ظالم و جاهل از میان رفته است. از جمله زیباترین بخشهای ارگ که زرنگاری یعنی طلاکاری نیز داشته است، به دستور یک فرقه مشر که حاکم عسکری یعنی رئیس لشکر بوده، ویران شده است و چوب و خشت آن را برده اند تا در ساختمان خوابگاه عساکر مصرف کنند. همان وقتها نیز شنیده بودم که آن سرلشکر جاهل پس از آن واقعه با خانواده اش در یک حادثۀ ترافیکی جان باخته است.  
همانگونه که هر شهروند بافرهنگ از چنین مصیبتی به درد می نالد، استاد مشعل که خود اهل هنر و فرهنگ و استاد فرهنگ و هنر بود، از این حادثه به درد نالیده است:




کاخ زراندود یا خانۀ زرنگار هرات

روز ی که فلک، روی زمین، طرحِ جنون ریخت
در کنـــگرۀ عــرش، ملک از مــژه خون ریخت
دزدی به هــــــــرات آمد و جنـرالِ ســپه شـد
خُبـثی که به دل داشت، به یکبـــاره برون ریخت
آن ســر، که ببـایســـت زدن بــر ســـرِ دارش
سـردار ســــپه شد، به هرات آمد و خون ریخت
آن کاخ کــه از خـامـۀ بهـــــزاد اثـــر داشــت
وارونه شــــد آن کا[خ] مپرســـید که چون ریخـت
آن خـانه که بام و در او فـــخـــرِ هــــری بود
یکبــــاره ورا بام و در و سقف و ستون ریخــــت
ای قصــــر زرانـــدود! درآن روز که نـاگاه
اندر پی تخـــریب تو یکــــباره قشون ریخــت
هرخشـت که از گوشـۀ دیوار تو افتـاد
خون دل ما بـود که از دیـده برون ریخت
گر در پی تخریـب تو جنـــرال اچک شـد
دیدیم که دســـت قدرش خون ز گلون ریخــت
فریـــاد و فغــان، ولوله و نالـــۀ مشعـــل
با حوصله و تاب و توان، صبر وسکون ریخت



روان استاد مشعل هنرمند بزرگ شاد باد.

شهر اتاوا – 24 فوریه 2015

آصف فکرت