Monday, October 30, 2006

استادی که مرا به مطبوعات آورد

آنچه از دوستان و استادان می نویسم، زندگی نامه نیست. یادهایی است ار یک نسل پیش و از کسانی که بر گردن ما حقی دارند. حق استادی یا حق دوستی. و به این امید می نویسم که چنین مطالبی جوانان را با گوشه هایی از فرهنگ و رفتار انسانهای روزگارجوانی نویسنده آشنا سازد..
سال 1344 خورشیدی بود. سال اول فاکولتهء ادبیات پوهنتون یا چنانکه امروز گویند، دانشگاه کابل را می گذراندیم. یکی از استادان ما استاد صباح الدین کُـشککی* بود که ژورنالیزم ( روزنامه نگاری) درس می داد.
من با نام کشککی از کودکی آشنا بودم؛ زیرا در میان کتابهای ما کتابی بود به خط نستعلیق و چاپ سنگی به نام نادر افغان، تالیف برهان الدین کشککی که خط نستعلیق آن را دوست داشتم و عکسهای جالبی داشت که همیشه نگاه می کردم. بعداً دانستم که مرحوم برهان الدین کشککی پدر استاد صباح الدین کشککی بوده است . مرحوم برهان الدین خان کشککی هم روزنامه نگار و نویسندهء ناموری بوده است.
استاد صباح الدین کشککی افزون بر تدریس در دانشگاه رئیس رادیو افغانستان نیز بود. شخصی خوش روی، خوش پوش، آرام و خوش سخن بود. سیمایی شبیه هراتیان ما داشت و موی سر را به یک سو شانه می کرد. شعر را دوست می داشت و به یاد ندارم که بار اول چگونه شد که در پایان درس از من خواست شعری بخوانم. من که هزاران بیت شعر زیبا به یاد داشتم و آن را هنری برای خود می شمردم بر خاستم ؛ در برابر شاگردان ایستادم و یکی از اشعاری را که در اندیشهء من زیبا بود خواندم. این دیگر رسم شد که من بیشتر روزها در پایان درس شعر می خواندم و همه را هم خوش می آمد یا کم ار کم نشان نمی دادند که خوششان نیامده است. همین شعر خواندن و شعر گفتن و و نمایاندن ادب دانی آهسته آهسته مرا در فاکولته (دانشکدهء) ادبیات مشهور ساخت.
یکی دیگر از استادانی که در همان سال اول به من علاقه مند گردید استاد رحیم الهام بود که به ما زبانشناسی درس می داد. الهام در کنار تدریس در دانشکده، پرودیوسر( تهیه کنندهء) برنامه های ادبی رادیو هم بود. روزی استاد الهام مرا نزد خود خواند و پیشنهاد نمود که چون او به کارهای مطبوعاتی خواهد پرداخت و نخواهد توانست که به کار در رادیو ادامه دهد، من به جای او به کارهای تهیهء برنامه های رادیو بپردازم. این سخن الهام برای من نوجوان که بتوانم بدون مشقت و بی درد سر وارد مطبوعات، و باز سازمانی چون رادیو، شوم یکی از شیرین ترین مطالب یا شاید هم شیرین ترین مطلبی بود که تا آن روز شنیده بودم و به گفتهء شاعر: به این مژده گر جان فشانم رواست! درست به یاد دارم که به استاد الهام گفتم که چگونه خواهم توانست بدون تمرین و بدون تجربه کار او را انجام دهم؟ و او در کمال مهربانی و با تبسم به من گفت که همین سخن را او به استاد بیتاب ملک الشعراء– هنگامی که استاد به او چنین پیشنهادی کرده بود گفته و استاد به او گفته بوده که می تواند بدون تشویش و موفقانه از عهده بر آید و الهام نیز به من گفت که او یقین دارد که من نیز از عهدهء ان کار بر خواهم آمد.
به این ترتیب قرار شد با استاد صباح الدین کشککی صحبت کنیم و من از هفتهء آینده به کار در رادیو آغاز کنم. استاد از همان آغاز در کمال محبت مرا پذیرفت و در موتر (ماشین) خود مرا به اداره رساند. البته کابل آن روز به این بزرگی نبود. پوهنتون (دانشگاه) در غرب و رادیو در شرق شهر و تقریباً هر دو در دو انتهای شهر قرار داشتند. کارهایی که من می بایست پیش ببرم به ادارهء هنر و ادبیات مربوط می شد و آقای سراج الدین وهاج مدیر عمومی هنر و ادبیات رادیو بود که بایست با او در چگونگی کار گپ می زدیم. آقای وهاج شخصی بسیار مؤدب، متین، خوش لباس وخوش سخن بود. خطی خوش و در ادبیات اطلاعاتی گسترده داشت. نویسنده و مترجم بود و اگر دزست به یادم باشد، آن روزها از زبان آلمانی ترجمه می کرد. ایشان اکنون در ایالات متحده اقامت دارند همچنان به کار های مطبوعاتی مشغول.
بخشی که من در آن کار می کردم ادارهء ادب و فولکلور نام داشت و مدیر آن مرد بسیار مؤدب و با شخصیتی بود به نام آقای محمد صدیق بورا که دوستی ما پایدار ماند – خدایش بیامرزاد
لازم به یاد آوری است که رئیس نشرات رادیو، یا در واقع معاون رادیو، نویسندهء معروف و قدیمی آقای غلام حضرت کوشان از شخصیتهای با فرهنگ و اصیل کابل بود که سالیان دراز از نعمت همکاری و همنشینی ایشان بهره مند بودم. سپس آقای عبدالقدیر فهیم و پس از ایشان آقای لطیف جلالی به ریاست نشرات رسیدند. آقای سید یعقوب وثیق نیز مدتی ریاست نشرات رادیو را بر عهده داشت.
آقای کشککی برنامه های ادبی و هنری را بسیار دوست می داشت. هم بر اساس مسؤولیت ریاست خویش و هم این که خودش ذوق ادبی داشت و دوستدار شعر و ادب بود. این بود که از همان آغار تا انجام به کارهای من بسیار علاقمند بود و از آن حمایت می نمود.
یکی از برنامه های اصلی که من به تهیهء آن آغاز کردم سرود هستی بود. سرود هستی برنامهء شعر و ادب بود و کاری بود که من هم آن را دوست می داشتم و هم ذخیره و معلومات کاقی در آن باره داشتم، زیرا افزون بر این که شعر بسیاری از بر داشتم و مجموعه های متعددی از شاعران نو و کهن گرد آورده بودم، سالهای متمادی، از کودکی تا نوجوانی و تا در هرات بودم به رادیوهای فارسی گوش می دادم و بیشتر به برنامه های ادبی توجه داشتم. چون حافظه ام خوب بود، بسیاری از مطالب به تمام و کمال در ذهنم می ماند. در نتیجه نمونه های خوبی در یادم بود که چگونه می توانستم یک برنامهء شعر و ادب را تهیه کنم. به این ترتیب برنامهء ادبی سرود هستی از همان آغاز موفقانه از رادیو پخش شد و مورد توجه شنوندگان قرار گرفت. چون در آن روزگار رسم بر آن بود که نام تهیه کنندگان در آغاز برنامه ها یاد شود، خیلی زود نام من نزد کسانی که به رادیو گوش می دادند نامی آشنا شد.
شاید هنوز کسانی به یاد داشته باشند که در دقایقی پیش از ساعت 9 شام هر دوشنبه برنامهء سرود هستی با صدای شکریه رعد و با این بیت حافظ آغاز می شد:

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردهء گزند مباد


برنامهء دیگر هنر و زندگی بود که به معرفی و نقد تازه های هنری جامعهء آن روز می پرداخت. یکی از خصوصیتهای استاد ما این بود که هیچ وقت به کیفیت کار ما – هرچند که از آن راضی می بود- قانع نمی ماند و همیشه خواهان بهترشدن کار بود. استاد کشککی مرا همیشه نزد خود می خواست و می کوشید به من بفهماند که باید سعی کنم برنامه های پویا و زنده تهیه کنم. می گفت اگر قرار باشد که ما مطالب کتابها را به نطاق بدهیم که بخواند چرا مردم روزنامه و کتاب نخوانند و به رادیو گوش دهند؟ فهم سخنان او برای ما در آن روز که، یا به تقلید از رادیوهای دیگر و یا پیروی از سنت دیرینه، شعر و ادب را بایست بر اوج نگهداریم و سبک نکنیم ، آسان نبود. اما در برنامهء هنر و زندگی، ایشان خود ابتکار را به دست می گرفت و مرا مجبور می ساخت مطالب نو و زنده را به دست آورم و برای نشر آماده سازم؛ مثلاً هرگاه رخداد هنری مهمی در شهر بود مرا نزد خود فرا می خواند و اطلاعات کافی در موضوع می داد و مرا می فرستاد که گزارشی برای برنامهء هنر و زندگی فراهم نمایم. یا هنگامی که در تابستان به هرات می رفتم، ازمن می خواست که وسایل ضبط صوت و دیگر مواد لازم را با خود ببرم و کوشش کنم مصاحبه ها و گزارشهایی را با خود به کابل بیاورم و این کار را می کردم. در همان ایام با بسیاری از هنرمندان در هرات مصاحبه شد که در برنامهء هنر و زندگی از رادیو پخش گردید. گاهی با پیشه وران کابل مصاحبه می کردم و در برنامه می گنجاندم.
آقای کشککی یک بخش بسیار مفید به برنامهء هنر و زندگی افزود و آن نقد کتاب بود اما هرگز اجازه نداد که نقد به صورت مقاله در برنامه خوانده شود، بلکه همه وسایل را مهیا می ساخت تا کتابهایی را که نو چاپ می شد به دسترس شخصیتهای علمی و ادبی بسیار مهم می گذاشتم که بخوانند بعد با آنان مصاحبه می کردم ونظرات آنان را به صورت مشروح نشر می کردیم. از طریق همین نقد کتاب بود که با بسیاری از شخسیتهای معتبر و طراز اول علمی و ادبی کشور آشنا شدم و این آشناییها دیر پا ماند. دریغا که بسیاری از این بزرگان پیش از استاد کشککی یا پس از او رخت از این دیار فانی بربستند.
برنامه های ادبی و هنری رادیو نطاقان با سواد و خوبی داشت. سرود هستی را معمولاً دو گوینده یکی آقا و دیگری خانم اجرا می کردند. از نخستین گویندگانی که در سرودهستی خدمت می کردند باید از روانشاد مهدی ظفر نطاق برجسته و خوش صدا و شهید رادیو نام ببرم. از خانمها محترمه شکریه رعد سالها افزون بردیگر وظایف رادیو، وظیفهء گویندگی برنامه های ادبی را هم با موفقیت به پیش می برد. خانم رعد سالها وظایف مهم روزنامه نگاری و کار رادیو را در افغانستان و در خارج از جمله رادیوی سراسری هند و برنامه های اردو و دری صدای امریکا موفقانه انجام داده اند و اکنون نیز به همان کار اهتمام دارند. شکریه رعد اکنون در مریلند، ایالات متحده، زندگی می کند. خانم فهیمه حمید نیز از گویندگان خوب سرود هستی بودند اما نمی دانم اکنون در کجا هستند و چه می کنند. آقای کریم روهینا نطاق برجسته و با سابقهء رادیو نیز به صورت منظم برنامهء سرود هستی و هنر و زندگی را اجرا می نمود. ایشان سالهای متمادی مدیر عمومی برنامه های رادیو نیز بودند. که اکنون در کسل آلمان اقامت دارند. در سالهای آخر خدمت من در رادیو خانم فریده انوری هم با صدای خوب و پراحساس شان در سرود هستی گویندگی می نمودند. خانم انوری برنامهء خوب و پر شنوندهء ازهرچمن سمنی را هم اجرا می کردند. ایشان یک ژورنالیست موفق و پرکار هستند که تصور می کنم اکنون در رادیو آزادی کار می کنند. نطاقان دیگری هم در سرود هستی داشتیم. نطاق دانشمند و خوش بیان دکتور اکرم عثمان، که آن روزها در ایران درس دکترا می خواند، و ایامی را که به کابل می آمد، با برنامهء سرود هستی همکاری داشت. ایشان خدمات مهمی در وزارتهای اطلاعات و کلتور و امور خارجه نموده و اکنون تصور می کنم ادارهء انجمن قلم افغانان را در پایتخت سویدن بر عهده دارد. نطاق دانشور و خوش بیان دیگر آقای مسعود خلیلی بود که در آن زمان درس می خواند و گاهی با ما در سرود هستی همکاری داشت. ایشان تا چندی پیش سفیر افغانستان در هند بود. نطاقان دیگری نیز بااین برنامه ها همکاری داشتند که چون چهل سال از آن تاریخ می گذرد از بیان نامهای همه عزیزان ناتوانم. اینان همه به خاطر خدمت و کفایت شان مورد توجه رئیس رادیو، استاد صباح الدین کشککی بودند.
رفتار کشککی با من بسیار با محبت و مهربانی بود و این را همه می دانستند. او می دانست کدام روزهای هفته به رادیو می روم. روزهایی که در دانشکده درس داشت پس از درس دنبالم می آمد و مرا با خود به رادیو می برد و گرنه می بایست دو سرویس (بس، اتوبوس) می گرفتم و بیش از یک ساعت وقت را در بر می گرفت تا به رادیو می رسیدم. در راه سخنان شیرین و راهنماییهای ارزنده یی می گفت. گاهی چون به "پل باغ عمومی" و نزدیک هتل کابل می رسیدیم از من می خواست چند دقیقه در موتر(ماشین) بنشینم و او به سلمانی (آرایشگاه)ـی که در آنجا بود می رفت و اصلاح مختصری می نمود. بعداٌ که دوکانهای متصل هتل کابل تخریب شد مدیرآن آرایشگاه، آقای ولی محمد ، به شهر جدید آمد و من تا در کابل بودم به خدمت ایشان می رفتم. ایشان شخصی بسیار مؤدب، با فرهنگ و بسیار مطلع بود سخنان او را بسیار دوست می داشتم از بسیاری از رجال معروف کشور خاطرات شیرین و شنیدنی داشت. شخصیت این مرد محترم و سیمای خوب او همیشه در یاد من زنده است.
پس از اتمام دانشگاه من می بایست به دلایلی مدتی در هرات بمانم. اوضاع سیاسی تغییر کرد. آقای کشککی هم رادیو را رها کرد و به تأسیس روزنامهء خصوصی کاروان همت گماشت. مدیرکاروان استاد عبدالحق واله ژورنالیست و ادیب معروف بود. دوست قدیم می آقای نبیل غمین مسکینیارهم درکاروان به کار پرداخت. من هم دلم می خواست در چنان روزنامه یی کار کنم ولی کار در کاروان مستلزم خروج از کار دولتی بود و من تن به این کار ندادم. روزنامهء کاروان مدتی موفقانه منتشر می شد و من در آن سالها به خدمت در روزنامه های ولایات مصروف شدم. نخست در مزار شریف (مرکزولایت بلخ ) سپس در میمنه مرکز فاریاب) و سر انجام به تأسیس مطبوعات کندز موظف گردیدم.
از کار من در کندز شش ماه بیش نگذشته بود که مرحوم موسی شفیق موظف به تشکیل کابینه شد و استاد کشککی وزیر مطبوعات گردید. کشککی مرا به کابل فراخواند. او برنامه های بسیاری داشت که با ترقیات دنیای آن روز متناسب بود. از آن جمله بنیاد روزنامهء اصلاح – انیس که هم زمان در سراسر کشورتوزیع می گردید. و تآسیس سازمان مجلات که رئیس آن آقای سراج الدین وهاج بود که در بالا از ایشان یاد کردم. بنده و آقای عبدالکریم روهینا موظف به کار انتشار هفته نامه یی به زبان معیار تهران شدیم که می بایست ایرانیان را از رخدادهای کشور ما با خبر سازد. نخستین شمارهء هفته نامهء وطن زیرچاپ بود که سردار محمد داود خان دولت و حکومت را برانداخت و پس از آن اوضاع به گونه یی گذشت که گذشت.
سالها بعد هنگامی که استاد کشککی در پاکستان اقامت داشت و بنده در ایران بودم نامه یی از ایشان دریافتم که با محبت مرا دعوت کرده بود. دیدار میسر نشد و روزگاری در بی خبری گذشت تا شنیدم که استاد صباح الدین کشککی به دیار باقی شتافت. خدایش بیامرزاد و روانش شاد باد.
این بنده که در عالم مطبوعات به موفقیتهایی رسیدم؛ مسؤولیت چند روزنامه و مجله را بر عهده داشتم؛ بیش از سی عنوان کتاب را در افغانستان و ایران تآلیف و ترجمه و تصحیح کردم وصدها مقاله برای دایرةالمعارفها و دیگر نشریه های اختصاصی نگاشتم بخش مهمی ازین موفقیتها را رهین منت اساتید گرانقدری مانند استاد صباح الدین کشککی و چند شخصیت گرامی دیگر هستم که اگر توفیق رفیق گردد، در بارهء هریک مطالبی هرچند مختصر خواهم نگاشت.
شهر اتاوا، 30 اکتبر 2006آصف فکرت

*کشکک ( = کوشکک به معنای کاخ خـُرد یا قصرخرد) از مناطق لغمان در شرق افغانستان.*

Thursday, October 19, 2006

پــــــیرآموز


نمونهء دیگری از
کتاب خط کوفی تألیف و
خوشنویسی
آصف فکرت
این خظ
پــیرآموز نام گرفته و در خراسان رواج داشته است.ـ

Tuesday, October 17, 2006

نمونه یی دیگر از خط کوفی


کوفی
پیرآموز
خط فکرت
از روی
نسخهء
الابنیهء
هروی
سدهء 4و5ق

از دبیرستان تا دانشگاه






ستان و گاه و کده

برخی از دوستان، در محفلی در باب کلماتی که با "ستان"، "گاه" و "کده" پایان می یابند، سخن می گفتند و نظر می خواستند.
هریک از عزیزان سخنی می گفت و نظری می داد. از نگارنده نیز میخواستند تا نظر خویش را بگوید.
چون بحث تمام شد، دوستان خواستند تا این نظرات نوشته آید.
آنچه می خوانید، فشردۀ آن سخنان است.
آیا واژه های دبیرستان، دانشکده، و دانشگاه در بخش پهناوری از سرزمین مردمان پارسی زبان که به گویشها یا گونه ها یا لهجه های کم و بیش متفاوت با یکدیگر سخن می گویند، دشوار یاب است؟ یعنی وقتی کسانی  یکی از این واژه ها را می گویند، یا می شنوند، احساس بیگانگی می کنند؟ معنای آنها را در نمی یابند؟ یا آنان را خوش نمی آید؟
می دانیم کلمات بسیاری از زبان عربی به فارسی آمده اند و برای فارسی زبانان به تدریج  حکم کلمات فارسی را پیدا کرده اند. یعنی تا کسی  عربی را نخوانده باشد، یا بر آن زبان مسلط نباشد، آن کلمات را فارسی می شمارد، اما برخی از کلمات که در عصر حاضر، در زبان عربی نامهایی را ساخته اند، نمی توانند مورد پیروی و استفادۀ فارسی زبانان قرار گیرند.  یک سبب این است که در زبان فارسی، آن واژه ها وجود دارند اما معانی دیگری دارند، و فارسی زبانان آنها را برای  چیزهای معیّنی به کار می برند.  مثلاً در زبان عرب برای دانشگاه، جامعه می گویند. در حالی که فارسی زبانان وقتی جامعه می گویند یا می شنوند، مردمان یک شهر، یک ملّت و حتی مردمان جهان در ذهنشان مجسم می شود. مثلاً جامعۀ هندی زبان، جامعۀ اسلامی، جامعۀ کلیمیان و جامعۀ جهانی. این است که وقتی کلمۀ جامعه را می شنوند یا می خوانند، نمی  توانند بی درنگ آن را به معنای دانشگاه دریابند. یا هنگامی  که  فارسی زبانان ایران کلیه به معنای دانشکده را می شنوند، یکی از اندام های داخلی بدن را، که برابر آن در فارسی دری، گـُرده  است، در نظر می آورند. اگرچه آن هم عربی است ولی ایرانیان ترجیح می دهند به جای گرده، کلیه بگویند. همچنان مردم هرات و کابل از شنیدن کلیه نوعی گردن آویز یا گلوبند را، که  ریشۀ فرانسوی دارد در نظر می آورند.
این است که ضرورت داشتن نامی فارسی احساس می شود و نامهای دانشکده و دانشگاه  ظهور می کنند و قبول می گردند و مسلّط می شوند.
اما چرا دانشکده و دانشگاه چنین زود از سوی مردم (خاص و عام و خوانا و ناخوانا) پذیرفته می شود و اقبال تام می یابد؟
به دلیل اینکه قرینه های فراوان در زبان مردم دارد. به گونۀ مثال کلماتی که با "گاه" پایان می یابند و مردم آن کلمات را صدها سال بلکه هزار و اند سال به کار می برده اند و به کار می برند، کم نیست.
کازرگاه هرات
کازرگاه  معروفترین محل در هرات است و نامی است که نه تنها در هرات که بی مبالغه در دنیا معروف است. کافیست نام کازرگاه، یا گازرگاه را در یکی از جستجوگرهای انترنت، مثلاً گوگل، بنویسید و صدها مطلب پیرامون آن بیابید.
برخی برآنند که کازرگاه در اصل کارزارگاه بوده، زیرا در جنوب آرامگاه پیر هرات، خواجه عبدالله انصاری، میدان پهناوری است که میدان جنگ بوده و هراتیان در این میدان با مهاجمانی که آهنگ تصرف شهر هرات را داشته اند کارزار نموده  و از شهر و دیار خویش دفاع کرده اند.
لشکرگاه قندهار
لشکرگاه مرکز ولایت معروف،  و اکنون خبرساز ِ ، هلمند است، همان شهری که شهر باستانی بُست در مجاورت آن قرار دارد.
گذرگاه کابل
گذرگاه  ناحیۀ زیبا و خوش آب و هوا و باستانیست در کابل و کسی نیست که در کابل زندگی کند و نام گذرگاه برایش نا آشنا با شد.
دهکدۀ زیارتگاه هرات
زیارتگاه، افزون بر آنکه بر همۀ زیارات و مزارات متبرکه و اماکن مقدسه اطلاق می شود، نام شهرک یا دهکدۀ بسیار معروفی در هرات است.
کلمات  دیگری نیز با پسوند "گاه" در سرزمینهای بیرون از مرز ایران امروز هست که سبب شده است نام دانشگاه نامی آشنا و مورد پذیرش باشد. از آن شمار اند واژه های زایشگاه، باجگاه ( به معنای جایی که حق العبور و باج ستانند، و نیز نام یک ناحیۀ مرزی)، قدمگاه، نظرگاه و مانند آنها.
عیدگاه، نام مساجد بزرگ هرات، قندهار، بلخ و دیگر ولایات است که در آن مساجد نماز عید اقامه می شود.
قدمگاه به چندین جای اطلاق می گردد، که بزرگان و اولیا بر آن مواضع پای نهاده اند و مردم از آن مواضع کرامات دیده اند و اکنون آن مواضع زیارتگاه خاص و عام است.
نظرگاه، نام چندین جای در افغانستان، از جمله رواق نظرگاه در روضۀ شاه ولایتمآب در مزار شریف.
در زبان مردم عادی و در زبان گفتار  نیز چنین کلماتی هست:
کارگاه: واژه یی قدیمی در زبان دری، که معنایی نزدیک به ماشین دارد. در کابل و هرات، به چنبره یی گویند که بانوان  پارچه یی را بر آن استوار کنند و بر آن پارچه گلدوزی نمایند. نظیر همین معنا از شعر لسان الغیب حافظ نیز استنباط می گردد:
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
 آرگاه و بارگاه در زبان گفتار مردم افغانستان در برابر ترکیب دم و دستگاه در ایران، آتشگاه به جای بخاری دیواری (شومینه) و درتاق، اوگاه (آبگاه) و تهیگاه و خالیگاه به معنای نواحی اطراف شکم حیوان و انسان.
در زبان ادب  این پسوند کاربرد فراوان و پرسابقه ای دارد. داغگاه امیر چغانیان، که فرخی سیستانی سفر نیکفرجام  شاعرانه و سعادت اثرش را از آنجا آغاز کرد بسیار معروف است:
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از خرمی خیره بماند روزگار
در نخستین غزل دیوان غزلیات  مولانا ابوالمعانی عبد القادر بیدل کلمات ادبگاه و دستگاه چنین به کار رفته است:
به اوج کبریا کاز پهلوی عجز است راه آنجا
سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا
ادبگاه محبت ناز شــــــــــــوخی بر نمی دارد
چو شبــنم سر به مهر اشک می بالد نگاه آنجا
به یاد محفل نازش سحرخیز است اجزایــــــم
تبسـّـــم تا کجاها چیده باشد دســــــتـــگاه آنجا
بیدل از پسوند "گاه" فراوان استفاده کرده است؛ مثلاً جلوه گاه و دستگاه در این دو بیت:
هـــرچنــــــــد دورم از چـــمـــن جلوه گاه او
میخانه است شـــــــوق به یــــــــــــاد نگاه او
محتاج عرض نیست شـــــکوه غرور عشق
گردون چو آســـــتین شــــــــکند دستگاه  او
عشرتگاه:
نمی گویم به عشرتگاه مجنون جــــــلوه پیما رو
غبار خانمــان لختی بروب از دل، به صحرا رو
کاروانگاه:
هزارسال پیش در غزنین کاروانسرای را کاروانگاه می گفته اند، چنانکه ابوالفضل بیهقی نویسد:
"... و این جهان گذرنده را خلود نیست و همه بر کاروانگاهیم..."
تاریخ بیهقی، ص 466
با این مقدمات شگفت نیست که مردمان بلخ، کابل، هرات، بدخشان و دیگر ولایات (استانهای) افغانستان  نام دانشگاه را ، به جای یونیورسیتی غربی و جامعۀ عربی،  به آسانی پذیرفته اند و آن را آگاهانه به کار می برند.
از مثالهای بالا هدف ما نشان دادن پیشینۀ کاربرد برخی از کلمات با پسوند "گاه" در زبان دری در افغانستان بود، و گرنه در ایران بسیاری از این کلمات به راحتی در زبان فارسی رایج است و بحثی و اشکالی در کاربرد آن کلمات نیست؛ مانند آسایشگاه، بنگاه ،  پایگاه، پرورشگاه، خوابگاه، درمانگاه، دیدگاه، شیرخوارگاه، قرارگاه (قرارگاه در افغانستان نیز به کار می رود).
دانشکده:
برای بیان سابقۀ کاربرد پسوند "کده" یاد آوری دو بیت، بازهم از ابوالمعانی بیدل بسنده خواهد بود:
ادب+کده= ادبکده:
درین ادبکده جز ســـر به هیچ جا مگذار
جهان تمام زمین دلــســــــــت، پا مگذار
غم+کده= غمکده :
ای که در دیــر و حرم مست کرم می آیی
دل چه دارد که در این غمکده کم می آیی؟
همانندی و قرابت دانشکده با ادبکده آنچنان  آشکار است که این پندار را می آفریند که گویا واژۀ دانشکده را به قرینۀ ادبکده  از شعر بیدل گرفته و وضع نموده باشند. 
بارکده و یارکده در شعر مولانا جلال الدین بلخی:
دف دریدست طرب را به خدایی دف او
مجلس یارکده بی دم او بارکده ست (غزل 411)
 قرابت کده و گر که پسوند  جاینام )اسم مکان (ساز است خود بحث دیگری برای زبانشناسان است؛ مثلا ً نام قدیم  اسد آباد کنر که در سابق شیرگر بوده است
دبیرستان غزنی:
بسیار جالب است که نام دبیرستان در تاریخ بیهقی مکرّر آمده است. ابوالفضل بیهقی آشکارا ما را آگاه می سازد که در هزار سال پیش مدارسی در غزنین بوده و آن مدارس را دبیرستان می نامیده اند.
" من سخت بزرگ بودم؛ به دبیرستان  قرآن خواندن رفتمی؛ و خدمتی کردمی، چنان که کودکان کنند."
تاریخ بیهقی، ص 133
از زبان سلطان مسعود پسر سلطان محمود غزنوی:
"... امیر ماضی، انارالله برهانه، ما را چون کودک بودیم، چگونه عزیز و گرامی داشت، و برهمه فرزندان اختیار کرد؛ و پس چون از دبیرستان برخاستیم، و مدّتی برآمد، در سنۀ ستّ و اربعمأه (406) ما را ولیعهد خویش کرد...."
همان کتاب، ص275
این دبیرستان تا سالها بعد نیز در غزنین دایر بوده و دبیرستان خوانده می شده است، چنان که بیهقی (ص 889) در شرح  رخدادی در باب  شهزاده مودود بن سلطان ابراهیم و کدخدایش خواجه مسعود نویسد:
" و حال خواجه مسعود، سلّمه الله، همین بود که از خانه و دبیرستان پیش تخت ملوک آمد..."


شهر اتاوا، ۱۹ اکتوبر ۲۰۰۷ – پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۶ ساعت ۱۸:۰۶
آصف فکرت


-0-0-0-0-0-0-0-0-00-0-0-

خط کوفی

تألیف و خوشنویسی محمد آصف فکرت
ناشر: کیان کتاب
( به مدیریت رضا کیانزاد)
تهران، 1377
--------------------------------------------
نمونه هایی از پشتی و صفحات، از راست به چپ و از بالا به پایین: صلوات به شیوهء کوفی غزنوی سدهء 5ق خط آصف فکرت، فیها کتب قیّمة کوفی قدیم نیز خط فکرت، صفحهء بدرقه ( نام کتاب) و پشت جلد.

Wednesday, October 11, 2006

خط کوفی بی نام ناشر و مؤلّف

در کامپیوتر در جست و جوی مطلبی بودم. صفحه یی باز شد و نمونه های خط کوفی در حاشیه به چشمم آشنا آمد. وارد صفحهء اصلی شدم دیدم که آری! نمونه های خط این بنده است که عزیزان دارندهء سایت کارون آنها را از کتاب خطّ کوفی به خامهء این بنده که از انتشارات کیان کتاب است گرفته و مطالب مقدمهء انگلیسی را هم، البتّه آن مواردی را که می خواسته اند، برگرفته اند و برای نشان دادن حسن نیت (!) خویش و رعایت کپی رایت (!) هیچ نامی از خطاط، مؤلّف و ناشر نبرده اند. >

11 اکتبر 2006
آصف فکرت