Thursday, October 24, 2013

یادداشتی در طب قدیم



دانش بباید آموخت؛ کتاب نباید سوخت

چندی پیش در خبرها خواندم که پنج هزار پزشك به صورت رسمي در حوزه طب سنتي اسلامي فعاليت مي  کنند. بی درنگ دو مطلب به یادم آمد؛ یکی خاطره یی از چهل سال پیش و دیگر مطلبی از حدود هزار سال پیش. خاطرۀ چهل سال پیش را خودم دیده و شنیده ام و مطلب مربوط به هزار سال پیش را در متن معروف و معتبری خوانده ام و هردو مطلب هم به هرات مربوط می شود.

سال هزار و سیصدو پنجاه و دوی خورشیدی بود و با استفاده از مرخصی اداری به مشهد خراسان رفته بودم. از نخستین کارهایی که لازم بود انجام دهم، رفتن نزد جناب دکتر برای دیدار ایشان و تقدیم امانتی بود که فرزند ایشان در هرات به من سپرده بود و آن یک کلاه پوست قره قل یا قره کل بود.

نشانی دکتر را داشتم و می دانستم که در بازار سنگتراشهاست، در اطراف صحن رضوی، و از جایی که بودم، یعنی کوچۀ جوادیه در خیابان طبرسی، فاصلۀ چندانی نداشت و می توانستم پیاده بروم. رسیدم به فلکۀ حضرت که آن روزها نمای دیگری داشت، زیرا اطراف صحنها پر از بازار و مغازه بود. سرانجام به بازار سنگتراشها رسیدم و در اول بازار، بالای در کشوی، برفراز پانزده بیست پلّه زینه، تابلوی را که به قلم بسیار جلی نستعلیق نوشته شده بود، دیدم:

دکتر حاذق هروی

دیگر شک نداشتم که نشانی را درست یافته بودم. مطب دکتر در طبقۀ دوم بود. یکی دو بیمار انتظار می کشیدند و دکتر سرگرم نسخه نوشتن و گفت و گو با بیماری بود که در برابرش نشسته بود. گوشه یی نشستم و منتظر ماندم تا کار معاینۀ بیماران تمام شود. در عین حال می دیدم که دکتر شباهت بسیاری با یکی از برادرانش که درهرات طبیب بود داشت. البته دکتر را حدود بیست و چهار سال پیش ازآن تاریخ هم دیده بودم ولی یادم نمانده بود زیرا در آن زمان چهارسال بیشتر نداشتم. این قدر می دانستم که دکتر حاذق هروی در آن زمان بیماری روماتیسم مرا درمان کرده بود و بعد ازان سفر، دیگر صبحها که بیدار می شدم می توانستم به راحتی برخیزم و راه بروم. ساعتی بعد همه بیماران نسخه گرفتند و رفتند. دکتر ماند و من که ظاهراً تصور کرد بیمار تازه یی هستم. پیش رفتم. دستش را گرفتم و بوسیدم و خودم را معرفی کردم. بسیار خوشحال شد و با خطاب پسرعموی عزیز مرا مورد لطف قرار داد و گفت و گوی ما به شیوۀ دیگری و با گرمی ادامه یافت و تا در مشهد بودم چندبار در مطب و خانه از صحبت و از پذیرایی و مهمان نوازی ایشان و خانوادۀ شان فیض بردم. به من از اشعارش خواند و از هرات قدیم و از روزهای اول ورود به مشهد حکایتها گفت.  افسوس که آن سال واپسین سال زندگی دکتر حاذق هروی بود.

حال این مطلب به طب سنتی، و عبارتی که در اول این نوشته یادشد، چه ارتباطی دارد؟ ارتباطش این است که همین مرحوم دکتر حاذق هروی در اصل طبیب به اصطلاح سنتی بود. او و برادرانش و پدرش طبیب بودند و نیاکانشان اهل علم و صاحب تالیف و شهرت و اعتبار بودند که در جای دیگری به این موضوع به تفصیل پرداخته ام. آن روزها طبیب سنتی نمی گفتند؛ طبیب یونانی می گفتند و طب قدیم را هم طب یونانی می گفتند در برابر طب جدید یا طب داکتری/ دکتری. طبیب قدیمی را طبیب و حکیم و حکیمباشی و حکیمجی می گفتند، که این لقب آخر از هند آمده بود.

 حاذق هروی هم که در جوانی طب قدیم را خوانده بود و نزد پدرش ممارست نموده و تجربۀ خوبی به دست آورده بود، به دلایلی نتوانست در هرات بماند و به مشهد رفت. چنانکه مرحوم حاذق هروی خود حکایت می کرد، در آن وقت قانونی وضع شده بود که طبیبان قدیم که در کارشان صاحب تجربه و نام نیک بودند، اگر چند متن معین را می خواندند و حاصل معلوماتشان را امتحان می دادند و در امتحان موفق می شدند، می توانستند دکتر شوند و حدود صد قلم داروی طب جدید را تجویز کنند و نسخه بنویسند و در عین حال به طب قدیمشان هم ادامه دهند.

مرحوم دکتر حاذق هروی هم همین کار را می کرد. در نسخه هایی که می نوشت، گاهی هم داروهای جدید بود و هم داروهای قدیم. او که در طب قدیم در مشهد شهرت و نام نیک به دست آورده بود، به زودی به عنوان دکتر نیز شهرت و محبوبیت یافت؛ بخصوص که معاشرت نیک داشت و آداب فرهنگی و اجتماعی را بتمام رعایت می کرد و مشهدیها او را می شناختند و سیادتش نیز احترام او را بیشتر ساخته بود. تا زنده بود، به کار و خدمت ادامه داد. دکتر حاذق هروی در شعر و ادب هم دستی داشت و در چند جلسه از صحبتها و خاطره های شیرین  ایشان برخوردار شدم. روانش شاد باد.

اما حدود هزار سال پیش در هرات در جهان طبابت چه خبر بود؟

اواسط سدۀ پنجم بود. فیلسوفی درهرات به نام ادیب اسماعیل زندگی می کرد. مردی بزرگ بود و نامور. امور زندگی و معاش خویش را از طب و درمان بیماران تأمین می کرد. روزی از بازار کشتارگران می گذشت. قصابی را دید که گوسفندی را کشته و سرگرم پوست کندن و آماده ساختن آن برای فروش است. ادیب متوجه شد که قصاب گاه بگاه دست در شکم گوسفند می برد؛ مقداری پیه و چربی بیرون می آورد و به دهن می گذارد و می خورد. طبیب که درکار خویش استاد بود و اسباب و علامات دردها و نتایج و تأثیرات خوراکیها را می دانست، دریافت که چه سرنوشتی در انتظار قصاب جوان است. روبه روی قصّابی دکان بقّالی بود. ادیب اسماعیل نزد آن بقّال رفت و محرمانه به او گفت که هروقت شنید که این قصاب وفات کرد، پیش از به خاک سپردنش او را خبر دهد وبقّال که مانند همه شهریان آن مرد بزرگ را می شناخت، با ادای احترام،  وعده داد که چنان خواهد کرد. اتفاقا چند ماهی گذشت و روزی دکان قصاب بسته ماند و همسایگان شنیدند که قصاب درگذشته است. بقّال نیز از وفات او غمناک شد و در همین حال از سفارش طبیب نامور ادیب اسماعیل هروی یادش آمد. بی درنگ به نزد طبیب شتافت و گفت که قصاب درگذشت. ادیب اسماعیل که گویا منتظر چنین خبری بود، گفت که دیر درگذشت.

گویا بقّال پیش از شتافتن به نزد طبیب، خانوادۀ قصاب متوفّی را سفارش کرده بود که جوان را دفن نکنند تا طبیب بزرگ بیاید و اورا معاینه کند. طبیب آمد و دید که خانواده و دوستان گریه و زاری دارند، زیرا قصاب جوان بود و از او فرزندان خُردسال مانده بودند. طبیب چادری را که بر روی قصاب افکنده بودند، برداشت؛ بر بالینش نشست و نبض او را به دست گرفت و در همان حال یکی را گفت که با عصا برپشت پای قصاب بزند ( گویا این کار برابر با  شوک برقی امروز بوده است ). از این معاینات طبیب دریافت که درمان میسر است؛ پس به تداوی سکته پرداخت و قصاب پس از سه روز چشم باز کرد. اگرچه فلج ماند یعنی بعضی اعضای او بی حس و حرکت شد، ولی مدّت درازی زندگی کرد.

این خبر را خبرگزاران هراتی به شیخ الاسلام زمان در هرات رساندند و اگرچه نزد طبیب این یک درمان عادی بود، مردم چنان آوازه انداختند که ادیب اسماعیل طبیب، قصّاب  مرده را زنده ساخته است. شیخ این آوازه ها را به زیان عقاید عوام دانست و به اشارۀ او جمعی به سرای و کتابخانۀ ادیب اسماعیل هروی حمله ور شدند و کتابهای علمی وگرانبهای او را آتش زدند.

چندی پس از این واقعه، از قضا شیخ الاسلام بیمار شد و دردش به درازا کشید. دیگر طبیبان هرات از درمان او عاجز شدند. گویا شیخ راضی نمی شد که ادیب اسماعیل را برای مداوای او بیاورند. در فرجام شاگردان و ارادتمندان قارورۀ ( شیشۀ محتوی نمونۀ ادرار ) شیخ الاسلام را نزد ادیب اسماعیل بردند و گویا بهانه هایی تراشیدند که چرا نتوانسته اند بیمار را بیاورند یا طبیب را بربالین او ببرند. اما ادیب از روی فراست حقیقت را دریافت و چیزی نگفت؛ ادرار را معاینه کرد و دارویی تجویز نمود و اطمینان داد که با همان دوا بیمار درمان خواهد شد که چنان هم شد. اما ادیب اسماعیل هروی،هنگام خدا حافظی سفارشی نیز کرد. طبیب به شاگردان شیخ الاسلام گفت: به استادتان بگویید که

دانش بباید آموخت. کتاب نباید سوخت

دوستانی که می خواهند  اصل داستان ادیب اسماعیل را از قلم نظامی عروضی بخوانند به مقالۀ چهارم کتاب چهار مقاله، تصحیح علامه محمد بن عبدالوهاب قزوینی، صفحات 125 و 126 مراجعه فرمایند. قابل یادآوریست که نظامی عروضی مدّتها در غور و هرات می زیسته و تقریبا معاصر شیخ و طبیب بوده است  که با توجّه به این واقعیت روایت او قابل اعتماد است.

شهر اتاوا- بیست و چهارم اکتبر 2013

آصف فکرت

Tuesday, August 13, 2013

لهجۀ بلخ

لهجۀ بلخ و دریافت بهتر سخن مولانا
منتشر شد
مؤلّف: محمد آصف فکرت
ویراستار: غلامرضا ابراهیمی
صفحه آرا: علی جعفری
طرّاح جلد: باسم الرّسّام
 انتشارات عرفان
شمارۀ صفحات: 272
ـ 1392، تهران

Friday, July 05, 2013

پیوند سید جمال الدین با افغانستان- نوشته یی از سال 1375





با تشکر از کارکنان محترم سایت راسخون
https://rasekhoon.net/

که با نشر این مقاله دسترسی به  آن  را پس از 17 سال میسر ساختند
نویسنده: محمد آصف فکرت


چون از غرب- از راه غزنی- به کابل وارد شوید، یکی از نخستین بناهای با شکوهی که توجه شما را به خود می کشاند، آرامگاه قد برافراشته برساخته از مرمر سیاهی است که بر تربت سید جمال الدین حسینی اسدآبادی مشهور به افغانی خودنمایی می کند. این آرامگاه، بر دامنه کوه علی آباد و در مرکز دانشگاه کابل قرار دارد، که خوان دانش پژوهشگران و دانشجویان در پیرامون آن گسترده است. نگارنده پانزده سال پیش برای آخرین بار به زیارت این تربت شتافت زیرا سالیانی دراز مستفیض آن خوان دانش بود. اکنون سالهاست که آرامگاه سید از هیبت بیداد اسلحه ناریه و منفجره برخویشتن همی لرزد، تاکی باشد که این لرزش آرامش پذیرد!
امروز سخن از سید است. مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی که در طرح مسائل مهم جهان اسلام پیشقدم اند، موضوعات مختلفی را در فهرست عناوین این محفل گنجانیده بودند. یکی هم موضوع «سید و ارتباط وی با افغانستان»بود که نگارنده مختصراً به آن پرداخته است:
از نامه های خویشاوندان اسدآبادی سید بخصوص میرزا محمد شریف مستوفی، میرزا لطف الله و سید هادی در می یابیم که سید جمال الدین در کودکی و نوجوانی در محله سیدان اسد آباد همدان می زیسته است و چون ترک آن دیار گفته، دیگر تا روزگاری دراز یاد خویش و تبار نکرده است. این بستگان سید که نام بردیم، از بی اعتنایی سید نسبت به اقوام و بخصوص خواهرانش در نامه هایی که بدست داریم، شکوه سرداده اند حتی سید هادی که دوست دیرینه سید بوده است، و با صراحت بیشتری سخن می گوید او را نصحیت می کند، و می گوید: «از تو دور است که حقوق فرزندی و برادری و قرابت را ادا نکنی، با آنکه در اسدآباد از اقربا و ارحام تواند». سید سرانجام در 1301 با روزنامه العروة الوثقی نامه هایی به خویشاوندان اسدآبادی خویش فرستاده و حتی پاکتهای سفیدی از پاریس، لای روزنامه ها نهاده تا آنان نامه های خویش را در آن پاکتها گذاشته به او بفرستند.
سید هادی، در نامه ای، اسدآباد زمان کودکی سید جمال را به یادش می آورد. از محله سیدان می گوید، از امامزاده و چشمه درویشیه که هنوز روان بوده است از درخت نارونی که در برابر امامزاده بوده و برافکنده شده و سید مسیح پایین تر از آن درختی نشانده که بزرگ شده است. در این نامه ها از خواهران سید، طیبه بیگم و مریم بیگم- خواهری که سید، باجی ملا، خطاب می کرده- یاد شده است، نامهایی که سخت شباهت به رسم نامگذاری زنان در روزگاران تیموری و نیز در افغانستان امروز دارد.(1)
سید، در روزگار حیات خویش نه از رجال افغانستان دل خوش دارد و نه از رجال ایران، چون رو به ناصرالدین شاه می آورد پس از گرفتاریها کارش به تبعید می کشد و چون به امیر محمد اعظم خان تقرب می جوید و به خواست خویش در بالا حصار که نزدیک کاخ سلطنتی است جایگزین می شود، بازهم کارش به جایی می کشد که می نویسد: «طایفه انگلیزیه اروسم می خوانند و فرقه اسلامیه مجوسم می دانند. سنی، رافضی و شیعه، ناصبی. بعضی از احبار جهل یار، وهابیم گمان کرده اند و برخی از ابرار امامیه بابی ام پنداشته اند. نه کافرم به خود می خواند و نه مسلمم از خود می داند. در شهر کابل در بالا حصار دست بسته و پای شکسته نشسته».
رجال افغان را چنین تمثیل می کند: «مثل مدعیان ولایت در مملکت افاغنه مثل احبار و رهبانان یهود می باشد و (مثل) طالبان... که خود را طالب علم گمان کرده اند مثل خمر ومیسر است...که اثمهما اکبر من نفعهما. و مثل سرداران و سرکردگان آن اراضی مثل خشب مسنده و اصنام قریش است. لایقدرون علی شیء. در تکبر چون فرعون و در فتنه انگیزی چون شیطان».
یکبار هم در شاهرود چنان بر می آشوبد که می گوید:
سوخت جان و تنم از دیو ودد ایرانی - رخت بربندم از [ این] ملک و به توران بروم.(2)
در باب خراسان و مردم آن که گویا به مزاج سید موافق نیفتاده بود، در نامه ای به «دوست مهربان سید هادی»چنین نوشته است: «در کیفیت اهل خراسان سخن رفته بود. چند نفر چون شیخ الاسلام آن بلد و غیره در ورود بدیدن ما آمدند ولی حظی از صحبت آنها نبردم و هنوز اطلاع تام از حال آن بلد ندارم. ولی آنچه از خارج می شنوم این است که ان الارض الخراسان قطعة من قطعات النیران مملوة من الزفیر و الدخان لیس فیهم محبة...(3)
از همین مدارک چاپ شده نکته های قابل توجهی از پیوند سید با افغان و افغانستان بدست می آید:
1- سید خود زیست نامه ای در صدر یکی از تألیفاتش نگاشته و در آن خود را از سادات کنر دانسته است. این زیست نامه به زبان عربی در مجله الهلال مصر چاپ شده و شخصی به نام سلطان محمد آنرا به زبان فارسی ترجمه کرده و محمود طرزی آن را در سراج الاخبار به چاپ رسانیده است که دربخش دیگر این مقاله از آن یاد خواهیم کرد.
انتصاب سید به سادات کنر از طرف کسان دیگری که معاصر سید بوده اند نیز تأیید شده است. سید محمد برهان الدین بلخی مقیم استانبول شعری در باب مزار سید جمال الدین گفته بود که در آن آمده است:

اوست از سادات معروف کنر

همچو جد خویش حیدر وارث پیغمبر است(4)

دراینجا باید معلومات مختصری در باب سادات کنر به عرض برسانیم. در روزگار سید، کنر دورافتاده ترین ولایت شرقی و مرزی افغانستان بوده زیرا هنوز سرزمین ماوراء آن به تصرف حکومت افغانستان نیامده بود و مردم آن سرزمین به دین مبین اسلام مشرف نشده بودند. یعنی آن سوی اسدآباد و کنر سرزمینی بود که کافرستان خوانده می شد و مردمانش برحسب رنگ جامه، کافران سیاهپوش و سفید پوش خوانده می شدند. این سرزمین مورد تاخت و تاز جنگجویان تاریخ از جمله تیمور قرار گرفت. در گزارش فتوحات و لشکرکشی های تیمور شرف الدین یزدی در ظفرنامه و عبدالله هاتفی هروی در تمورنامه (تیمورنامه) از لشکرکشی، تیمور براین سرزمین یاد کرده و آن را کنورنامیده است. می خواهیم به اطلاع محققان دانشمند برسانیم که اگر سید خود را به اسدآباد و کنر منتسب ساخته نه چنان است که کنر به یکی از ولایات معروف آن روزگار مانند هرات، بلخ، کابل، غزنی و قندهار نزدیک و یا تابع بوده باشد، بلکه دور افتاده ترین مرز شرقی افغانستان بوده است. و اما سادات کنر چه خصوصیتی داشته اند؟ سادات کنر را «پاچا»می گویند، که صورتی از پادشاه است و کاربرد این اسم تاکنون نیز رواج دارد و سادات کنر هنور معروفند. در تواریخ هم اشاره به سلطنت سادات کنر شده است. سید خود در کتاب تتمة البیان فی تاریخ الافغان می نویسد:
و من الطوایف الموجوده فی البلاد الافغانیة طائفة الشرفاء (اولاد علی ابن ابی طالب رضی الله عنه) و یلقبون فی تلک البلاد بالسید× و بعض من هذه الطائفة یسکن فی «پشنک»من نواحی قندهار و بعض منها یسکن فی ولایه«کنر»الواقعه قرب جلال آباد و لم یخل شرفاء کنر من الکبر و العظماء من عهد «بابرشاه»الی یومنا هذا × وللا فغانیین عموما مزید اعتقاد بهذه الطائفة و اما عاداتهم و اخلاقهم و ملابسهم فتماثل عادات الافغانیین و اخلاقهم و ملابسهم.(5)
2- دریکی از نامه های خویشاوند و دوست صمیمی سید جمال یعنی سید هادی به نکته های جالبی بر می خوریم:
سید هادی خط شکسته را خیلی خوش می نوشته است و گویا سید جمال الدین آن خط را براحتی نمی خوانده است و به سید هادی نوشته است که واضحتر بنویس، سید هادی در جواب می نویسد: «از اول شکسته عادت شده تغییر آن متعسر است، بلکه ممکن نیست. شما هم به این شدت افغان نیستید، که این خط را نتوانید بخوانید...»
و در همان نامه می نویسد: «در اسدآباد همان لحن و لهجه مخصوص که می دانید داریم»(6)
3- اسماعیل جودت در نامه ای به سید می نویسد: (ان وقت العلاقة مع امارة الافغان قد آن) فنحن ان کنا اثبتنا لهم امکانکم الحصول علی هذه الغایة...فیها لمناسبات الشتی منها نسبکم الشریف و جنسیتکم و قوه جاه اقاربکم. این نامه در 27 ابریل 1885 نوشته شده است که می گوید: نوشته اید که وقت آن شده است که با امارت افغان ارتباط پیدا کنیم. ما برآنیم که شما خود به این هدف می توانید رسید نه دیگری. زیرا مناسبتهای زیادی بین شما و آنان موجود است از آن جمله نسب شریف شما و جنسیت - ملیت- شما و نفوذ خویشاوندانتان.(7)
4- سید در گزارشی یاد از سفر هند می کند و می نویسد که چون به کراچی رسیدم دومین روزی بود که خبر کشته شدن کیوناری کنسول انگلیس در کابل به آنجا رسیده بود و من گرفتار ماندم تا آنکه ایوب خان به تهران رفت و خاطر انگلیسیها از من آسوده شد.(8)
5- نیز چون دقیق در کتاب تتمة البیان فی تاریخ الافغان بنگریم از دقتی که سید در مسائل مردم شناسی و صحت تلفظ اصطلاحات محلی دارد، در می یابیم که معلومات و نگاشته های او بیشتر و دقیقتر از حد یک نویسنده و محقق بیرونی می باشد و این کتاب که بیش از یک قرن از تألیف آن می گذرد و پس از آن کتب متعددی در همین موضوع تألیف شده است بخاطر دقت سید در مسایل این کشور هنوز از اهمیت و تازگی خاصی برخوردار است.
امکان مهاجرت خاندان سید را نیز نمی توان منتفی دانست که برخی از محققان معاصر به آن اعتبار داده اند. ما در این موارد به عرض می رسانیم که اگر چنین امکانی را مورد مطالعه قرار بدهیم در سده سیزدهم هجری قمری که بیشتر زندگانی سید در نیمه دوم این سده بوده است مهاجرت قشرها و طبقات مختلف افغانان به مناسبتهای مختلف به ایران اتفاق افتاده است. بسیاری از شهزادگان و سرداران افغان از جمله شاه محمود، شاهزاده قیصر، شاهزاده فیروز الدین، ملک قاسم میرزا، شاهزاده محمدرضا، شاهزاده محمد محسن، شاهزاده محمد یوسف سدوزایی، شجاع الدوله قاتل شاه شجاع، سردار سلطان احمد خان سرکار، سرداران قندهار یعنی برادران امیردوست محمدخان و بسیاری دیگر به ایران مهاجرت کرده و بسیاری از شاه تیول دریافته و گروهی در دربار قاجار می زیسته اند تا جایی که یکی از رجال عالی رتبه دولت قاجاری در نامه ای به فرخ خان امین الدوله، نوشته است که آنقدر سردار و شاهزاده افغان در تهران جمع شده اند که اینجا یک افغانستان کوچک شده است.(9)
این مهاجرتها به سرداران و سیاست پیشگان محدود و منحصر نبوده است در همین عصر مرحوم ادیب پیشاوری را داریم که از پیشاور رخت سفر بربسته و در ایران نامی جاوید از خود بر جای نهاده است. حیدرقلی خان معروف به سردار کابلی پسر نایب نور محمدخان را باید نام برد که از کابل رخت بربسته و رحل اقامت به کرمانشاهان افکنده و روزگاری دراز منزلش میعادگاه اهل دانش و فضل بوده، و معروفتر از آن است که نیازی به شرح و تفصیل داشته باشد. آخوند خراسانی که ابرمرد معروف زمان خویش است و از دیار خواجه عبدالله انصاری برخاسته است. سید ابوالحسن شاه قندهاری که از قندهار بیرون آمده در خراسان به دربار حشمت الدوله رسیده مقامات عالیه را بدست آورده مدتی وکیل دولت ایران در دربار هرات بوده و درمشهد نیز به تولیت آستان قدس رسیده است.(10) اگر این مثالها را گسترش دهیم سخن به درازا کشیده خواهد شد و ما از مقصد اصلی بدور خواهیم ماند.
دانشمند شهیر و بزرگ افغان زنده یاد استاد عبدالحی حبیبی کتابی در اواخر عمر خویش در موضوع نسب و زادگاه سید نگاشته و مسئله مهاجرت سید را مورد پژوهش و شرح و بسط قرار داده است که موجود است و اهل تحقیق می توانند به آن مراجعه نمایند اما آنچه مرحوم استاد در این کتاب به صفت یک نکته جدید اشاره کرده اند این است که مسکن اصلی خاندان سید در «شیرگر»کنر است. استاد حبیبی بسیاری از مقابر سادات آنجا را در این کتاب به تفصیل یاد کرده است و می نویسد که سید اسم شیرگر را به اسدآباد ترجمه کرده و خود را به آن منتسب نموده است.(11)
دو تن از مورخان دانشور افغان یعنی مرحوم میرغلام محمد خان غبار و مرحوم محمدصدیق فرهنگ هنگامی که به موضوع ظهور سید در افغانستان اشاره می کنند می نویسند که این شخص درکابل با نام و شهرت سید رومی ظهور کرد. اینان از گزارش خبرچینان انگلیسی نیز در این مورد یاد می کنند. مرحوم فرهنگ اظهار آرزومندی می کند که یک روز اسرار واقعیات زندگانی سید جدا از تعصبات ملی گرایی و با تکیه بر مدارک علمی و مستند روشن گردد. یکی از شاهدان حضور سید رومی در افغانستان دانشمند، شاعر و خوشنویس معروف غلام محمدخان معروف به طرزی افغان پدر محمود طرزی است که هم سید را به نام سید رومی در کابل دیده است و هم به نام سید افغانی در پایتخت عثمانی.
محمود طرزی که ما او را پدر مطبوعات افغانستان می شناسیم و روزگاری مدیر مجله سراج الاخبار بوده است دو مقاله بسیار مفصل در مورد زندگانی سید در آن مجله انتشار داده است. نخست ترجمه زندگینامه سید از روی مجله «الهلال»مصر که آن را شخصی به نام سلطان محمد کابلی مدرس مشن های اسکول (دبیرستان سفارت) واقع در فرخ آباد پوچی (اترپرادش هند) ترجمه کرده است. این مقاله در شماره سوم سال ششم سراج الاخبار (22 سنبله 1295) چاپ شده است. مقاله دیگر شنیدنی ها و دیدنی ها محمود طرزی از سید و در باب سید است که در شماره پنجم سال ششم (21 میزان 1295) چاپ شده است. در همین مقاله محمود طرزی یکی از اشعار پدر خویش طرزی افغان را با مطلع:

نسیم صبح در گلشن وزید از جانب صحرا
عبیرآمیز و عنبربیز و روح انگیز و جان افزا

چاپ کرده است که در مدح سید است و در چند بیت آخر قصیده می گوید:

«جمال الدین»نام آور، سخن فهم و سخن پرور
خردمند هنرگستر، فلک قدر ملک سیما

تویی عالم تویی عامل، تویی عارف تویی کامل
تویی فاضل تویی باذل، تویی عاقل تویی دانا

فصاحت را تو سحبانی، بلاغت را تو حسانی
عرب را شیره جانی، عجم را دیده بینا

تویی کشف نکو کاری، تویی برهان دینداری
تویی فرهنگ هشیاری، تویی قاموس استغنا

نه ماه روم و شامستی، که خورشید تمامستی
قبول خاص و عامستی، بجا بلقا و جابلسا

ترا«طرزی»ثناگوید، هزاران مرحبا گوید
بصدق دل دعا گوید، چه در سرا چه درضرا

محمود طرزی در بخش دیگر مقاله سراج الاخبار می نویسد:
شنیدنیهای من عبارت از بعضی فقرا تیست که در حق حضرت علامه از زبان والد بزرگوار مرحومم حضرت طرزی صاحب و استاد مرحومم ملامحمد اکرم و برادر بزرگوارم خازن الکتب صاحب شنیده بودم. می فرمودند که: درزمان سلطنت اعلیحضرت امیرمحمد اعظم خان مرحوم یکی از اجله علمای روم از راه کراچی اول به قندهار و باز به کابل آمده بود که در علوم نقلیه و عقلیه صاحب ید طولی و در حکمت و فلسفه بی همتا بود. زی و قیافتش به زی و قیافت علمای روم بود...اعلیحضرت امیر محمد اعظم خان نیز گرویده فضل و کمالات علامه گردیده مقامش را خیلی محترم می داشت. بعد از انقراض حکومت امیر محمد اعظم خان و استقرار حکومت امیر شیرعلی خان، از کابل به راه پیشاور عازم دیار هندوستان گردید.
محمود طرزی می افزاید: «علاوه معلومات شنیدگی، در حق علامه سید جمال الدین همین بود که از زبان والد مرحوم بزرگوار خود در کابل پیش از سنه 1300 شنیده و حفظ کرده ام. در این قدر معلومات، با معلوماتی که در ترجمه احوال سید ذکر شده چندان اختلافی نیست. اما چیزی که شایان دقت و جالب نظر اهمیت است اینست، که جناب علامه مرحوم، در افغانستان سید جمال الدین رومی بوده، در بلاد روم سید جمال الدین افغانی بوده است...»
محمود طرزی بعد از نقل عباراتی دیگر و قصیده ای از پدرش طرزی افغان در جایی دیگری از این مقاله می نویسد:
معلومات قسم شنیدنی ما همین قدر بود که عرض شد...حالا بیاییم برمعلومات قسم دیدنی خویش، که اهمیت و موقعیت آن خیلی افزونتر است و آن عبارت از ملاقات و صحبت و استفاده و استفاضه ای است که مدت شش هفت ماه، یک عمر بسیار با فیض را، در استانبول به حضور آن بحر ذخار علم و عرفان به سر آورده ام.
غالباً  سنه 1314 هجری بود...در شام سکونت داشتیم. حضرت پدر به تحقیقات ابتدا کردند: علامه، همان علامه بود که در افغانستان دیده شده بود. این را هم دانستند که تذکار ماضی مصلحتاً لزومی ندارد. از آن رو این فرزند احقر خودشان را، با تنبیهات و سفارشات لازمه، و نصایح و وصایای واجبه، به همراه یک مکتوب بسیار ادیبانه و حکیمانه محض به نیت استفاده از فیوضات علمی آن حکیم فرزانه به سوی استانبول از شام اعزام فرمودند. مدت هفت ماه در مسافرخانه «عقارات همایونی»در محله بشکتاش اقامت نمودم. علی الاکثر هر روزه، در محفل عرفان منزل حضرت سید که در «نشان طاش»نام موقع قرب اقامتگاه بود، اثبات وجود می نمودم.
در این مقاله، محمود طرزی از کیفیت محضر سید، داستان میرزا رضای کرمانی و بیماری و تداوی او، داستان گرفتاری های سید پس از رفتن میرزا رضا به ایران و قتل ناصرالدین شاه، بیماری سید و جراحی های مکرر او و سرانجام وفاتش، به تفصیل دیدنیهای خویش را بیان می کند. ما در این جا از این مقاله تنها یک فرمایش سید که محمود طرزی به گوش خود شنیده است نقل می کنیم: روزی بود که بسیاری از ارباب دانش، در دالان بزرگ خانه اقامتگاه سید جمع بودند. در آنروز، جناب علامه، یک قدری آتشین مزاج بود. شخصی از حاضرین از بعضی اختلافاتی که ارباب جراید و نامه نگاران، در باب که و کجایی بودن علامه در میان آورده بودند، باب مباحثه را باز نمود. براستی که از باز شدن این بحث بدل مسرورشدم، که شاید جناب علامه، یک چیزی بگویند، تا این شبهه که دل مرا نیز همیشه درخلجان می داشت، رفع و زایل شود. اما هزار افسوس که این آرزویم به رایگان رفت، زیرا از زبان مبارک جناب علامه، اینچنین یک سخنی نشنیدم که رفع اختلاف و شبهه نماید. نی! بلکه مسئله را سراسر در اغلاق و اشکال انداخت! چونکه فرمودند: «خوبست! افغانی مرا افغانی نگوید، ایرانی مرا ایرانی نداند، ترکی مرا ترکی، اروپایی مرا اروپایی نشناسد، اما کدام ملت پدر سوخته در دنیا خواهد بود. که جرأت کرده بگوید: جمال الدین از نسل آدم و حوا نیست؟(12)
این سید حسینی که خود به طوع و رغبت شهرت افغانی را در مجله عروة الوثقی در حلقه های علمی و اجتماعی مصروعثمانی، در محافل علمی و سازمانهای مطبوعاتی و فرهنگی اروپا و هندوستان برگزیده است، چه از محله سیدان اسدآباد همدان باشند و چه از سادات کنر هیچ فرقی نمی کند زیرا این هر دو  حاشیه های دو سوی یک سرزمین اند که مرکز هردو خراسان است. پس این بیم نمی بایست وجود می داشت که اگرسید از کنر یا همدان بوده باشد یکی از این مردمان او را باید جزو اتباع بیگانه به حساب آورند. اگر از کنر چند کیلومتر به شمال فرا رویم به یمگان آرامگاه ناصرخسرو علوی، و اگر کمتر از آن فاصله به سوی جنوب غرب فرود آییم به سرزمین پرافتخار و باستانی غزنه می رسیم که هزاران گوهر گرانبها در سینه آن نهفته است. نیز زبان پشتو و فرهنگ باستانی آن که گنجینه ای از لغات کهن پهلوی و پارسی باستان و اوستایی را در آن به فراوانی می توانیم یافت هیچ غرابتی با دیگر فرهنگها و زبانهای منطقه ندارد. داستان آریانا، ایران، خراسان و افغانستان همان داستان اوزوم، انگور، و عنب مولوی است. امروز که دنیا چنین فاصله ها را از میان مردمان خویشتن، بر می دارد و سخت می کوشد بر مشترکات و پیوندها افزوده مفترقات و فواصل را از میان براندازد، حیفست که گروهی خویشتن ستیزی و خویشاوند گریزی کنند.

برای آنکه به یاد تقریب پیشین و تبعید امروز اندکی حسرت بخوریم این نگارنده به یک اتفاق بسیار جزئی ولی سخت پرمعنی که دو قرن پیش از امروز رخ داده است اشاره می کنم. تو این را فسون فسانه مدان: در آن روزگار که هنوز پای استعمار به این سرزمین نرسیده و دست نیرنگ یغماگران خوان فرهنگ این ناحیه را نیاشفته بود. در 1808 میلادی که نخستین سفیر پرآوازه امپراتوری بریتانیا یعنی، مونت استوارت الفنستون برای هموار کردن راه مقاصد سیاسی بعدی از دهلی عازم دربار شاه شجاع بود. چون به بهاولپور رسید، خان بهاولپور از او و هیئت همراهش استقبال شایانی به عمل آورد، که با حق شناسی و اعجاب در گزارش خویش از آن یاد کرده است. هنگام وداع سخن دلنشینی گفت. خان بهاولپور به الفنستون و همراهانش گفت: «من نخستین رعیت خراسانی هستم که شما با او ملاقات کردید. امیدوارم هرچه بیشتر بروید با اشخاص بهتری دیدار کنید». این «نخستین رعیت خراسانی»یعنی بهاولخان و شهر بهاولپور صدها کیلومتر در جنوب غرب کنر و خیلی دورتر از مناطق افغان نشین واقع است. و او در آن روزگار خود را نخستین رعیت خراسانی خواند که در مرز می زیست. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!(13)
یک نکته دیگر که باید مورد توجه پژوهشگران دانشور ایرانی قرار گیرد، چگونگی صورت صحیح کاربرد اصطلاح افغان و افغانی است. باید توجه داشت که اگر مراد قوم و نژاد و ملیت باشد باید کلمه افغان را بکار برد. هیچ فرد افغان نمی گوید که من افغانی هستم بلکه می گوید که من افغان هستم. احمدشاه ابدالی افغان بود آزادخان افغان بود. محمود طرزی افغان بود. افغانی نام واحد پول افغانستان است و نیز نسبتی است چنانکه بگوییم جامه افغانی و ورزشهای افغانی و جز آنها. سید جمال الدین خود در یادداشتهایش در چند جا طرزی را افغان می نویسد، نه افغانی.
ببینیم امروز که شهرت خود برگزیده افغانی را بعضی از دنبال نام سید جمال الدین بردارند نتیجه چه خواهد بود بسیار آشکار است: چون بر صفحات اسناد و کتب، دائره المعارفها، بیوگرافیها، گزارشهای مطبوعاتی، آرشیوها، کاتالوگهای اسناد، و نمایه ها به زبانهای لاتین عربی، هندی و جز آن مراجعه گردد به سید جمال الدین مشهور به افغانی در ذیل
AFGHANIو الافغانی برمی خوریم، یک عنوان دیگر هم در مطبوعات ایران می بینیم که سید جمال الدین اسدآبادی است. و این در واقع تفکیک دو شخصیت است: یکی سید جمال الدین افغانی حسینی اسدآبادی معروف در دنیا و مورد آشنایی همه و دیگری سید جمال الدین اسدآبادی که به تدریج پژوهشگران جوان ایران چنان خواهند پنداشت که این شخص اخیر کسی غیر از شخصیت اولیست. در حالیکه همین امروز در ایران نویسندگان و دانشورانی هستند صاحب آثار متعدد که برای خود تخلص افغانی را برگزیده اند و غالباًً هیچ نسبت نژادی و قومی با مصداق این کلمه ندارند. پس به مصلحت همه خواهد بود تا اسم و نسب و شهرت سید به همانگونه که خود در العروة الوثقی، در تتمه البیان فی تاریخ الافغان در نیچریه و در بسیاری از اسناد موجود دیگر، نگاشته است بی هیچ هراس و بیمی آورده شود که سید به فرموده خودش از هر دیاری که باشد، یک شخصیت اسلامی و جهانی است.(14)
 پی نوشتها:
1-نامه سید هادی به سید، نامه میرزا محمدشریف به سید، نامه میرزا لطف الله به سید(مجموعه اسناد و مدارک چاپ نشده درباره سیدجمال الدین مشهور به افغانی)، به کوشش اصغر مهدوی- ایرج افشار، تهران، 1342ش، تصایر 47-50.
2-برگهای مختلف دفتر یادداشت سید، که تصاویرآنها را جناب استاد ایرج افشار در مجموعه اسناد و مدارک آورده اند.
3- نامه سید هادی به سید.
4- این بیت را جناب استاد ایرج افشار از قول مرحوم استاد مینوی در مجموعه اسناد و مدارک ص 154 نقل کرده اند.
5- سید جمال الدین الافغانی، تتمه البیان فی تاریخ الافغان، قاهره ق، ص170-171.
6- نامه سید هادی به سید، تصویر 51 مجموعه اسناد و مدارک.
7- نامه اسماعیل جودت به سید، تصویر 128 مجموعه اسناد و مدارک.
8-نامه سید به یکی از بزرگان عثمانی تصویر، 37 مجموعه اسناد و مدارک.
9- این معلومات را می توان در اسناد و مدارک دوران قاجار از جمله اسناد مأموریت فرخ خان امین الدوله که به کوشش آقای کریم اصفهانیان چاپ و منتشر شده است نگریست.
10- برای آخوند خراسانی و سردار کابلی زندگینامه های مستقلی چاپ و منتشر شده است. ادیب پیشاوری نیز در منابع مختلف دارای بیوگرافیهاست. زندگینامه سید ابوالحسن شاه قندهاری در مقدمه گزارش سفارشات کابل به کوشش نگارنده این مقاله چاپ شده است.
11- پوهاند عبدالحی حبیبی، نسب و زادگاه سید جمال الدین، کابل 1355 ه.
12-میرغلام محمدغبار، افغانستان درمسیر تاریخ، کابل 1345 ش، میرمحمد صدیق فرهنگ، افغانستان در پنج قرن اخیر، مشهد 1372 ش.
13- سراج الاخبار، کابل شماره سوم سال ششم(22 سنبله 1295)، شماره پنجم سال ششم(21 میزان 1295)، نیز روان فرهادی، مقالات محمود طرزی در سراج الاخبار الافغانیه، کابل 1355 ش، ص 434-458.
14- مونت استوارت الفنستون، گزارش سلطنت کابل، ترجمه نگارنده این مقاله، زیرچاپ
( مکرر چاپ شده است)
منبع: فکرت، محمد آصف؛  سید جمال الدین اسدآبادی و نهضت بیداری اسلامی (مجموعه مقالات -1375 خورشیدی، تهران: مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی

Wednesday, May 29, 2013

نگاهی به شعر هما طرزی




بیان عشق و احساس سخنوری از سرزمین سیندخت
دوستانی که پیشنهاد رفتن به کابل می نمودند و از نگارنده می شنیدند که: نه نمی شود و نمی روم، با انتقاد سربسرم می گذاشتند که با همه ادّعای دلبستگی که به کابل دارم و آن را زادگاه روح و شهر زیباییهای زندگی خویش و خاستگاه شیرین ترین خاطرات سالهای جوانی می دانم، چرا این همه فرصتها را از دست می دهم و آهنگ  دیدار دوباره یی از کابل ندارم. پاسخ من همیشه این بود که من از هر سنگ و هر کوی و هر درخت و هر جوی کابل یادی شیرین و خاطره یی رنگین د ارم و هرگاه به گنجینۀ یادهایم برمی گردم و به آیینۀ دلم می نگرم، همۀ آنهارا می بینم. آن سنگها که برآنها می نشستیم و آن آبها که  خرامش امواج آنها را مشتاقانه دنبال می کردیم. آن آسمان صاف و آبی که صفای دلهای مردم کابل را داشت، آن درودها، مانده نباشی ها و زنده باشی ها که ماندگی را می کاست و زندگی و نیرو می بخشید. گاهی حتی همان گرد و خاکی که از کوچه های کابل بر صورتمان می نشست و ناگزیرمان می ساخت که چشمها را ببندیم و امروز هم که یاد می کنم، چشمانم را می بندم، امّا نه با این تصوّر که از گرد کوچه آزار خواهم دید، بلکه می خواهم تخیّل نمایم که آن گرد و خاک چه زیبا از کف کوچه برمی خاست و چه زیبا تر بر روهایمان می نشست.  همیشه می گفتم نمی روم زیرا می ترسم آنچه من می دیدم دیگر نبینم و به جای آن چیزهایی ببینم که آن خاطره ها و آن یادها را از ضمیرم نهان سازد.
 امّا یک روز همسفری خوش سفر و حسّاس، با حافظه یی بسیار قوی، میزبانم شد و بدون اینکه از من بپرسد که آیا حال و حوصلۀ سفر را دارم و یا می توانم با او همسفر شوم  دستم را گرفت و مرا به آن شهر و دیار برد.
میزبان وهمسفرم بارها چمنهای سرسبز زرنگار و کاریزمیر و پغمان را نشانم داد، بارها اشاره به آسمان نیلگون کابل نمود و بار ها باهم از گردو غبار کوچه ها مشام جان را معطر ساختیم:
...ای از هرچه سرسبزتر سبزه هایت
و ای از هرچه خاکستری تر کوههایت
... نیلگون آسمانت به رنگ عشق
و زمینت پربار...
درخت وجودم در زمین تو کاشته شد
حیف که در دیار غیر ثمردهد
ای سرزمین همیشگی
از عطر نمناک کوچه هایت هنوز مستم
و خیال باد و غبارپر درد غروبهایت هنوز هم
موهای پرموجم را به بازی می گیرد...(میلاد، 36)
از چندین کوچه و خیابان گذشتیم. می گفت:
از طلوعهای دروغین خسته ام
مرا باخود به سرزمینهای راستین ببرید...
مرا با خود به خانه های دور از دلتنگیها ببرید
در کوچه های پر از گردو غبار و دود:
دو چرخه های کهنه،
بوی قصابیها،
بوی پیاز سبزی فروشها،
بوی روغن اتومبیلها
آنجا که سلام فقط سین و لام و الف و میم نیست
آنان براستی سلامتت را خواهانند
خداحافظ هم که می گویند
به راستی می خواهند خدا نگهدارت باشد...
چشمانم هنوز به دنبال شبهاییست که در آسمانش
ستاره های پرنور ترا خیره خیره نظاره می کنند
و با تو از حقیقتهای ثابت حرف می زنند
عزیزان، به من بگویید:
شهرمن کجاست
و درکدامین سرزمین است؟ (میلاد، 55-56)
بوی کابل که به مشامش می رسید، مستانه ترانه سر می داد:
من از سرزمین بودا و زرتشتم
از بامیان و بلخ
شکوه زرتشت را در بودا دیده ام ...
و در آتشکدۀ نوبهار غسل آتش گرفته ام (میلاد، 70-73)
مرا به در خانه ام برد، خانۀ کابل در سی و چند سال پیش. در را اندکی گشودیم و به داخل نگریستیم. بچّه ها را دیدم. دخترانم را، پسرانم را:
...درهارا آهسته باید گشود
همه درخواب
ما کودکان نورسته
درباغچه
کنار چاه آب
سطلهای خوشی
طراوت
و عشق رابهم می پاشیدیم
در جوش و خروش دست و پا می زدیم
از سردی آب چون بید می لرزیدیم
دویدنها-پریدنها- ریسمان بازی و چشم پتکان
کجاست؟
تنها و دور افتاده ازهم
وقتی نیاز به دیداریست
باید خود را در آینه ها ببینیم (میلاد، 116 -117)
گویا پی برده بود که ما هم روزی دلی داشتیم و داستانهایی. ناگهان آیینۀ خاطره ها را  برابرم نهاد و مرا به چهل سال پیش کابل برد:
... آسمان همان بود ولی آبی تر
درختها سبزتر
هوا تازه تر و فضا روشن تر
من همان بودم ولی تابنده تر
تو همان بودی ولی آشناتر
و زندگی همان بود ولی از همیشه عاشقانه تر
در چهارراه گمشده ها همدیگررا پیدا کردیم
تنها نگاهها و گذرها
سخنی در میان نبود...
امروز پس از چهل و یک سال
شاید به آن روزها می خندیم
و یا حسرت می خوریم (میلاد، 160)
گفت در همین نزدیکیها خانۀ ماست. درخت سیبی داشتم. می خواهم ببینمش. هی...:
درخت سیب خانه
با قطره های شعر من آبیاری می شد
و به پاس اشکهای پاک و بی صدا...
چون ترک دیار کردم
آن هم خشکید
ولی خانه هنوز غمهای مرا به یاد دارد
و دیوارها هنوز به یاد من نفس می کشند (میلاد، 163)
بیهوده نمی گفت. آخر او از شهر برق و آهن و پولاد خسته شده بود و آنجا هم خود را با یاد کهن بوم وبر خویش آرامش می بخشید:
... در این شهر جادویی
در این نیویورک پرهیاهو
جزیرۀ وجودم را
با رشتۀ یادها
با گذشته ام
با اصالت وجودم
اصالت پرشکوه دختر کوچی کابل
پیوند می دهم
و در این شهر پرغوغا
هنوز بودنم را باور دارم (میلاد، 39-40)
باز هم در نیویورک یاد کابل می کند:
... از لابلای برجهای آهنی شهر نیویورک
...صدای نفسهای باد
مرا به شهریاد ها و قصه هایم می برد
به کابل
زمستانهای پربرف
افقهای همیشه سپید...
تاریکی چشمان مردم کابل
و سبزی چشمان مردم جنوب
که اوج زندگی مان شده بود
مرا اسیر خود ساخته بود
و اکنون دریافته ام که هنوز به این اسارت می نازم (میلاد، 75)
گاهی احساس عاشقانه اش بیان بسیار شیرینی می یابد:
... تفنّن هوسهارا با ارزشهای افلاطونی عشق عوض کردیم 
تا در قیل و قال زمانه
هرگز از هم جدا نشویم
اینست که پس از صد سال هنوز در کنار همیم. (میلاد، 33-34)
همسفرم را صدها هزار چراغ و چلچراغ شهر امروزی او خورسند نساخته بود. او مرا به دیدار تکچراغهایی برد که در خانه های پر صفا و مهر دامنه های کوهها سوسو می زدند:
...چراغ کوچه های شهر
چراغ خانه ها
به لطافت رنگین کمان عشقمان
همیشه رخشنده بود.
تاریکی جدایی از دیارمان...
هنوز بال نگسترده بود.
افسوس که چراغها خاموش شدند.
عشق ما رنگی نداشت
تا کوچه هارا با نور و عطر خود روشن کند
تاریکی، جنگ و سرگردانی...
گفتی رحمت ایزدی رخت بربسته بود...(میلاد، 29)
هوای مزار پدر کرد و با بیان کلماتش مرا به یاد او، و دیدارهای ما در نیم قرن پیش، انداخت:
... داغ دیدارت برای همیشه
در قلب شقایق گونه ام جایگزین شده است.
با رفتنت
سرود دیدار برای همیشه خاموش شد
دیدار مان درباغچه
در آشپزخانه،
کنار در...
شهر بی تو دیار بیگانه ییست
در سرزمینهای دور
و من در دیار غربت
محبت تورا در قفس سینه زندانی کرده ام
تا دست بیگانه به آن نرسد. (میلاد، 47-48)
لحظاتی هم در کوچه یی ایستادیم که روزی کاشانۀ سخنور بی بدیل کابل استاد خلیلی در آن بود و همسفر من به تکریم و تقدیم احترام و ستایش او پرداخت:
...دیدم ترا و بود خود این افتخار من
ای شاعر بزرگ و خداوندگار من
ای فخر ملّت و وطنم ای بزرگمرد
ای مهر و گرمی سخن تو دوای درد
دراین دیار سرد...(میلاد، 26)
باز هم یاد چهل سال پیش:
...به بهاران دور می اندیشم
و به باورهای خوبمان
که عشق را درآن کاشتیم
...و من- و تو- و او
احساس را در شهر خوبیها زمزمه کردیم
... تشنه تر از پیش
احساس تهی بودن می کنم
و آب گواران انسانیت را فقط در دورهای می بینم
در جویباران بهاری و پاک
که امروز خشکیده اند
ای نسیم گوارای خیال ...
مرا به کابل پرمهر ببر
تا عشق را دوباره زمزمه کنم ( کوچ، 297-298)
هما هم هنوز بر هر دیوار کابل تصویری از گذشته های خویش می بیند:
در آغوش پرمهرت
سفرِ بودن را آغاز کردیم
با انگشتان هنرآفرینت
مرا بر هر دیوار نقش بستی
... بااینکه سالهاست از تو دورم
هنوز از بوی نمناک کوچه های پرخاکت مستم
ای سرزمین همیشگی من (کوچ، 253)
آنچه من خواندم و پاره هایی از آن را به نظر شما رسانیدم. به مصداق «هرکه نقش خویش می بیند درآب» مطالبی بود که من می جستم: نشانه هایی از گذشته یی که با آن انس و الفت داشتم. کابلی که به آن عشق می ورزیدم و درها و دیوارهایی که بر هریک با قلم نگاه صدها خاطره نوشته بودم. ولی در سخن و شعر هما طرزی خیلی چیزهاست برای دوستان دیگر. برای نوجوانان، جوانان، فرزندان، مادران، خواستاران اشعار عاشقانه، جویندگان رازها و نیازها. مطالب و اشعاری که بسیاری از جوانان مشتاق آنهایند ولی برای نگارنده، که از خیابان جوانی بیرون شده و لنگ لنگان در بیابان پیری به سوی واپسین کوی قدم برمی دارد، دیگر سخن گفتن از آنها و اظهار نظر در باب آنها را از یاد برده ام. این است که شما را به اصل مجموعه های اشعار سراسر احساس و صفای ایشان ارجاع می دهم. در باب مجموعۀ زمزمه های نیایش، که غزلهای عرفانی است،  در مقدمۀ آن دوستان به تفصیل اظهار نظر فرموده اند.
در پایان این قطعۀ پر احساس سرکار خانم هما طرزی را باهم می خوانیم:
نگاه
آنچه را تا امروز به تو نگفته ام
همه را همه را در چشمانم نوشته ام
پردۀ غربت پلکها را کنار بزن
و قصّۀ واقعیّتها را
در سیاهی چشمانم بخوان (میلاد، 212)
از هما طرزی سپاسگزارم که مجموعه های دلپذیر میلاد نسترنها، زمزمه های نیایش و کوچ پرندگان را به نگارنده مرحمت فرموده فرستاده اند وبا کلمات زیبا و پراحساس، مرا همراهی کردند تا بربال  شعر لطیف، سفرکنیم و  کابل نازنین را پس از سی و دوسال در عالم خیال ببینیم.
-=-=-=-
یادداشت:
کوچ: مجموعۀ کوچ پرندگان

میلاد: میلاد نسترنها
شهر اتاوا
30 ماه می 2013
آصف فکرت