Thursday, October 24, 2013

یادداشتی در طب قدیم



دانش بباید آموخت؛ کتاب نباید سوخت

چندی پیش در خبرها خواندم که پنج هزار پزشك به صورت رسمي در حوزه طب سنتي اسلامي فعاليت مي  کنند. بی درنگ دو مطلب به یادم آمد؛ یکی خاطره یی از چهل سال پیش و دیگر مطلبی از حدود هزار سال پیش. خاطرۀ چهل سال پیش را خودم دیده و شنیده ام و مطلب مربوط به هزار سال پیش را در متن معروف و معتبری خوانده ام و هردو مطلب هم به هرات مربوط می شود.

سال هزار و سیصدو پنجاه و دوی خورشیدی بود و با استفاده از مرخصی اداری به مشهد خراسان رفته بودم. از نخستین کارهایی که لازم بود انجام دهم، رفتن نزد جناب دکتر برای دیدار ایشان و تقدیم امانتی بود که فرزند ایشان در هرات به من سپرده بود و آن یک کلاه پوست قره قل یا قره کل بود.

نشانی دکتر را داشتم و می دانستم که در بازار سنگتراشهاست، در اطراف صحن رضوی، و از جایی که بودم، یعنی کوچۀ جوادیه در خیابان طبرسی، فاصلۀ چندانی نداشت و می توانستم پیاده بروم. رسیدم به فلکۀ حضرت که آن روزها نمای دیگری داشت، زیرا اطراف صحنها پر از بازار و مغازه بود. سرانجام به بازار سنگتراشها رسیدم و در اول بازار، بالای در کشوی، برفراز پانزده بیست پلّه زینه، تابلوی را که به قلم بسیار جلی نستعلیق نوشته شده بود، دیدم:

دکتر حاذق هروی

دیگر شک نداشتم که نشانی را درست یافته بودم. مطب دکتر در طبقۀ دوم بود. یکی دو بیمار انتظار می کشیدند و دکتر سرگرم نسخه نوشتن و گفت و گو با بیماری بود که در برابرش نشسته بود. گوشه یی نشستم و منتظر ماندم تا کار معاینۀ بیماران تمام شود. در عین حال می دیدم که دکتر شباهت بسیاری با یکی از برادرانش که درهرات طبیب بود داشت. البته دکتر را حدود بیست و چهار سال پیش ازآن تاریخ هم دیده بودم ولی یادم نمانده بود زیرا در آن زمان چهارسال بیشتر نداشتم. این قدر می دانستم که دکتر حاذق هروی در آن زمان بیماری روماتیسم مرا درمان کرده بود و بعد ازان سفر، دیگر صبحها که بیدار می شدم می توانستم به راحتی برخیزم و راه بروم. ساعتی بعد همه بیماران نسخه گرفتند و رفتند. دکتر ماند و من که ظاهراً تصور کرد بیمار تازه یی هستم. پیش رفتم. دستش را گرفتم و بوسیدم و خودم را معرفی کردم. بسیار خوشحال شد و با خطاب پسرعموی عزیز مرا مورد لطف قرار داد و گفت و گوی ما به شیوۀ دیگری و با گرمی ادامه یافت و تا در مشهد بودم چندبار در مطب و خانه از صحبت و از پذیرایی و مهمان نوازی ایشان و خانوادۀ شان فیض بردم. به من از اشعارش خواند و از هرات قدیم و از روزهای اول ورود به مشهد حکایتها گفت.  افسوس که آن سال واپسین سال زندگی دکتر حاذق هروی بود.

حال این مطلب به طب سنتی، و عبارتی که در اول این نوشته یادشد، چه ارتباطی دارد؟ ارتباطش این است که همین مرحوم دکتر حاذق هروی در اصل طبیب به اصطلاح سنتی بود. او و برادرانش و پدرش طبیب بودند و نیاکانشان اهل علم و صاحب تالیف و شهرت و اعتبار بودند که در جای دیگری به این موضوع به تفصیل پرداخته ام. آن روزها طبیب سنتی نمی گفتند؛ طبیب یونانی می گفتند و طب قدیم را هم طب یونانی می گفتند در برابر طب جدید یا طب داکتری/ دکتری. طبیب قدیمی را طبیب و حکیم و حکیمباشی و حکیمجی می گفتند، که این لقب آخر از هند آمده بود.

 حاذق هروی هم که در جوانی طب قدیم را خوانده بود و نزد پدرش ممارست نموده و تجربۀ خوبی به دست آورده بود، به دلایلی نتوانست در هرات بماند و به مشهد رفت. چنانکه مرحوم حاذق هروی خود حکایت می کرد، در آن وقت قانونی وضع شده بود که طبیبان قدیم که در کارشان صاحب تجربه و نام نیک بودند، اگر چند متن معین را می خواندند و حاصل معلوماتشان را امتحان می دادند و در امتحان موفق می شدند، می توانستند دکتر شوند و حدود صد قلم داروی طب جدید را تجویز کنند و نسخه بنویسند و در عین حال به طب قدیمشان هم ادامه دهند.

مرحوم دکتر حاذق هروی هم همین کار را می کرد. در نسخه هایی که می نوشت، گاهی هم داروهای جدید بود و هم داروهای قدیم. او که در طب قدیم در مشهد شهرت و نام نیک به دست آورده بود، به زودی به عنوان دکتر نیز شهرت و محبوبیت یافت؛ بخصوص که معاشرت نیک داشت و آداب فرهنگی و اجتماعی را بتمام رعایت می کرد و مشهدیها او را می شناختند و سیادتش نیز احترام او را بیشتر ساخته بود. تا زنده بود، به کار و خدمت ادامه داد. دکتر حاذق هروی در شعر و ادب هم دستی داشت و در چند جلسه از صحبتها و خاطره های شیرین  ایشان برخوردار شدم. روانش شاد باد.

اما حدود هزار سال پیش در هرات در جهان طبابت چه خبر بود؟

اواسط سدۀ پنجم بود. فیلسوفی درهرات به نام ادیب اسماعیل زندگی می کرد. مردی بزرگ بود و نامور. امور زندگی و معاش خویش را از طب و درمان بیماران تأمین می کرد. روزی از بازار کشتارگران می گذشت. قصابی را دید که گوسفندی را کشته و سرگرم پوست کندن و آماده ساختن آن برای فروش است. ادیب متوجه شد که قصاب گاه بگاه دست در شکم گوسفند می برد؛ مقداری پیه و چربی بیرون می آورد و به دهن می گذارد و می خورد. طبیب که درکار خویش استاد بود و اسباب و علامات دردها و نتایج و تأثیرات خوراکیها را می دانست، دریافت که چه سرنوشتی در انتظار قصاب جوان است. روبه روی قصّابی دکان بقّالی بود. ادیب اسماعیل نزد آن بقّال رفت و محرمانه به او گفت که هروقت شنید که این قصاب وفات کرد، پیش از به خاک سپردنش او را خبر دهد وبقّال که مانند همه شهریان آن مرد بزرگ را می شناخت، با ادای احترام،  وعده داد که چنان خواهد کرد. اتفاقا چند ماهی گذشت و روزی دکان قصاب بسته ماند و همسایگان شنیدند که قصاب درگذشته است. بقّال نیز از وفات او غمناک شد و در همین حال از سفارش طبیب نامور ادیب اسماعیل هروی یادش آمد. بی درنگ به نزد طبیب شتافت و گفت که قصاب درگذشت. ادیب اسماعیل که گویا منتظر چنین خبری بود، گفت که دیر درگذشت.

گویا بقّال پیش از شتافتن به نزد طبیب، خانوادۀ قصاب متوفّی را سفارش کرده بود که جوان را دفن نکنند تا طبیب بزرگ بیاید و اورا معاینه کند. طبیب آمد و دید که خانواده و دوستان گریه و زاری دارند، زیرا قصاب جوان بود و از او فرزندان خُردسال مانده بودند. طبیب چادری را که بر روی قصاب افکنده بودند، برداشت؛ بر بالینش نشست و نبض او را به دست گرفت و در همان حال یکی را گفت که با عصا برپشت پای قصاب بزند ( گویا این کار برابر با  شوک برقی امروز بوده است ). از این معاینات طبیب دریافت که درمان میسر است؛ پس به تداوی سکته پرداخت و قصاب پس از سه روز چشم باز کرد. اگرچه فلج ماند یعنی بعضی اعضای او بی حس و حرکت شد، ولی مدّت درازی زندگی کرد.

این خبر را خبرگزاران هراتی به شیخ الاسلام زمان در هرات رساندند و اگرچه نزد طبیب این یک درمان عادی بود، مردم چنان آوازه انداختند که ادیب اسماعیل طبیب، قصّاب  مرده را زنده ساخته است. شیخ این آوازه ها را به زیان عقاید عوام دانست و به اشارۀ او جمعی به سرای و کتابخانۀ ادیب اسماعیل هروی حمله ور شدند و کتابهای علمی وگرانبهای او را آتش زدند.

چندی پس از این واقعه، از قضا شیخ الاسلام بیمار شد و دردش به درازا کشید. دیگر طبیبان هرات از درمان او عاجز شدند. گویا شیخ راضی نمی شد که ادیب اسماعیل را برای مداوای او بیاورند. در فرجام شاگردان و ارادتمندان قارورۀ ( شیشۀ محتوی نمونۀ ادرار ) شیخ الاسلام را نزد ادیب اسماعیل بردند و گویا بهانه هایی تراشیدند که چرا نتوانسته اند بیمار را بیاورند یا طبیب را بربالین او ببرند. اما ادیب از روی فراست حقیقت را دریافت و چیزی نگفت؛ ادرار را معاینه کرد و دارویی تجویز نمود و اطمینان داد که با همان دوا بیمار درمان خواهد شد که چنان هم شد. اما ادیب اسماعیل هروی،هنگام خدا حافظی سفارشی نیز کرد. طبیب به شاگردان شیخ الاسلام گفت: به استادتان بگویید که

دانش بباید آموخت. کتاب نباید سوخت

دوستانی که می خواهند  اصل داستان ادیب اسماعیل را از قلم نظامی عروضی بخوانند به مقالۀ چهارم کتاب چهار مقاله، تصحیح علامه محمد بن عبدالوهاب قزوینی، صفحات 125 و 126 مراجعه فرمایند. قابل یادآوریست که نظامی عروضی مدّتها در غور و هرات می زیسته و تقریبا معاصر شیخ و طبیب بوده است  که با توجّه به این واقعیت روایت او قابل اعتماد است.

شهر اتاوا- بیست و چهارم اکتبر 2013

آصف فکرت

2 comments:

rashid demehri said...

جناب آصف فکرت
با درود و عرض احترام
از نوشته شما بسیار بهره مند شدم
هر چه بیشتر نیاکان خدمتگذار خود را فراموش کنیم زندگیمان دردناک تر میشود
ما همه مردمان ایران بزرگ هستیم و حالا گرفتار این تفاوتهای مصنوعی
همت زیاد
با سپاس
رشید دمهری

این هم وبلاگهای من

http://iran-asha.blogfa.com/
http://durnama.blogfa.com/
http://pahlavandadashi.blogfa.com/

متآسفانه وبلاگ شما در ایران فیلتر شده

Asef Fekrat said...

با سلام و سپاس
از مرحمت عالی ممنونم سایتهای جناب عالی را دیده و استفاده خواهم برد. با احترام