Sunday, September 30, 2012

با شکریه رعد

 شکریه رعد و آصف فکرت

والاتر از شاهدخت
پرسید: چه تردیدی داری؟ چرا نمی آیی؟ گفتم: می ترسم به زحمت بیفتی و خلوتت را آشفته سازم. گفت: نه زحمتی است و نه مزاحمتی. بار ها گفته ام که خانۀ عزیز با همه وسایلش برای هر مدّتی که باشی در اختیار توست. از روزی که عزیز به خانۀ نوش رفته من این خانه را دست نزده ام و همانگونه برای استفادۀ مهمانان و اعضای خانواده، که گاهگاهی می آیند، آماده است. اکنون هم کلیدش در اختیار تو.
عزیز! یادم آمد که دوسه ماه به آمدنش به این جهان مانده بود که مادرش و من همکارشدیم. سال 1345 خورشیدی بود. همکاری ما در رادیو افغانستان و با برنامۀ سرود هستی آغاز شد. من سال دوم فاکولتۀ ادبیات، بخش زبان و ادب دری، را می گذراندم، و به لطف استادانم صباح الدین کشککی و رحیم الهام  وارد خدمت در رادیو شدم. استاد الهام پرودیوسر یا تهیه کنندۀ برنامه های ادبی بود که می خواست به کار دیگری بپردازد. کشککی استاد درس ژورنالیزم ما بود که شعر فارسی دری را بسیار دوست می داشت و به همین خاطر به من خیلی مهربان بود. هر روز در آخر درس ژورنالیزم دقایقی را به شعر خوانی اختصاص می داد و از من می خواست بروم کنار میزش، پیش روی دانشجویان، بایستم و یکی دو قطعه شعر بخوانم. من هم که آن روزها هزاران بیت شعر به یاد داشتم می خواندم و مورد لطف استاد و محبت همدرسانم قرار می گرفتم. در واقع همین کار مقدمۀ راه یافتن من به رادیو شد. نخمستین برنامه یی که می بایست تهیه کنم، سرود هستی بود، برنامۀ شعر و موسیقی. برنامه را با بلندپروازیهای جوانی با طرح نوی تهیه کردم که هر شام دو شنبه پخش می شد و برنامه در زمینۀ نغمۀ ملایمی  با این بیت حافظ با صدایی دلنشین آغاز می شد:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد – وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
این بیت در اول هر برنامۀ سرود هستی نشر می شد و در واقع زیگنال یا نشانۀ آغاز برنامۀ سرود هستی بود. صاحب این صدای دلنشین، در نخستین نگاه من، دخترکی خوشروی، چشم بادامی،  خوشپوش و نازک اندام و در عین حال متین و باوقار و شکوهمند بود که همه به او احترام می گذاشتند. یکی دو روز بعد که با مدیر بخش ادب و فولکلور – شادروان صدیق بورا دوست گرامی من – از این دختری که با ادب و فرهنگ خاص خود مورد احترام همه بود یاد کردم، مرحوم بورا گفت: خانم رعد بسیار یک خانم لایق است. او  همسر آقای عظیم رعد است و بزودی صاحب نخستین فرزند خواهند شد. یک چیز دیگر هم گفت و من به دنبال تهیۀ برنامه هایم رفتم. بلی! او شکریه رعد بود که دو سه ماه بعد صاحب فرزندی شد که نامش را عزیز نهادند و اکنون پس از چهل و پنج سال قرار بود که من چند روزی در خانۀ سابق همین عزیزجان باشم. شکریه صدایی گرم، شیرین، مهربان و در عین حال متین و موقر داشت و بیشتر گویندۀ برنامه هایی بود  که خودش تهیه می کرد. صدایش آن خشونتی را که لازمۀ خواندن اخبار می دانستند، نداشت. برنامۀ سرود هستی را هم او می خواند. یک گویندۀ مرد هم او را همراهی می کرد. یا شادروان مهدی ظفر و یا کریم روهینا. گاهی هم اکرم عثمان که در تهران دورۀ دکترا را می گذرانید و برای مرخصی به کابل می آمد، یا مسعود خلیلی که در لیسۀ غازی درس می خواند، شکریه را در اجرای برنامۀ سرود هستی همراهی می کردند. گاهی هم، در غیاب شکریه رعد، یکی دیگر از همکاران مثلاً فهیمه حمید کار او را پیش می برد.
شکریه رعد هنگام مدیریت ژوندون
شکریه رعد از کودکی، و از زمانی که هنوز شاگرد مکتب بود، کار نطاقی در رادیو را آغاز کرده بود.مهمتر اینکه با چنین سابقه و زمینه یی رشتۀ رادیوژورنالیزم را تا مدارج عالی در داخل و خارج خوانده بود و از کشورهای آلمان و استرالیا تخصص به دست آورده بود. افزون برآن همیشه اهل مطالعه بود و هنوزهم هست. شکریه رعد را هیچ وقت بی کار نمی دیدی. یا سرش به کار اداری و نگارش گرم بود و یا کتابی در دست داشت و در حالیکۀ فاصلۀ عینک را روی بینی تنظیم می کرد با اشتیاق می خواند و کیفیت مضمون یا مطلب کتاب را از قیافه اش می شد دریافت. حافظه یی قوی هم داشت که مجموعۀ مطالعاتش از او یک دائرة المعارف زنده ساخته بود. چه در کابل و چه در دهلی هر وقت در موضوعی در می ماندم و از او می پرسیدم، اغلب پاسخ قناعت بخشی می گرفتم.
 
شکریه رعد و آصف فکرت در کتابخانۀ کنگرس
شکریه، پس از چندسال کار موفقانه در رادیو و تلویزیون، به اصطلاح رادیوژورنالیزم را موقتاً رها کرد وبه روزنامه نگاری و بهتر بگویم مجلّه نگاری پرداخت. و این هنگامی بود که  تازه بازهم مدتی را در خارج به تحصیلات عالی گذرانیده بود. او اکنون مدیر مجلّۀ ژوندون شد. ژوندون نشریۀ رسمی وزارت مطبوعات یا اطلاعات وکلتور بود. گویا روزگاری پیش ازآن با توجه به نام مجلّۀ لایف این نام را برگزیده بودند، زیرا ژوندون هم، که یک کلمۀ پشتوست به معنای زندگی است، همانگونه که لایف به معنای زندگیست. اما هرگز شرایطی میسر نشده بود که ژوندون بتواند به لحاظ مالی متّکی به خود باشد و درآمدی کافی داشته باشد، یا آنکه اشتیاقی برای اشتراک در میان طبقۀ باسواد و روشنفکر برانگیزد. یادم هست که با مدیریت شکریه رعد سطح ادبی – فرهنگی ژوندون روز به روز بالاتر می رفت، صفحاتش افزایش می یافت و تکنیک چاپ و قطع و صحافت آن بهتر و مرغوب تر می شد. تا آنکه مجلّۀ ژوندون مجلّه یی مستقل با قطع و صحافت عالی در 100 صفحه با شمارگان یا تیراژ بالا با درآمد سرشار و خودکفایی نامورشد.
اوضاع دگرگون شد و شکریه هم مجلّه را رها کرد. او و همسرش در یک امتحان گزینش نطاق برای رادیو دهلی شرکت کردند و هردو موفق شدند و شکریه و همسر و دو فرزند خردسالشان به  هندوستان رفتند. از حسن اتفاق من هم چندی بعد برای تحصیلات عالی  در یک دورۀ روزنامه نگاری برای کشورهای روبه توسعه– پس از ده سال کار مطبوعاتی – به دهلی رفتم و اتفاق نیکوتر آنکه انستیتوت  محل درس ما  «اندین انستیتوت آف مـَس کمیونیکیشن (انستیتوت رسانه های گروهی هند)» نزدیک خانۀ رعدها بود. مهمان نوازی و مهربانی آقا و خانم رعد باعث می شد که وقت و بی وقت باخبر و بی خبر به نزد آنان بشتابیم. عظیم جان رعد نویسنده و نطاق و در عین حال شخصی بسیار مهربان، خوشصحبت و مهمان دوست بود. افزون براین خصوصیتها با ریشه داشتن در یک خانوادۀ کهن و اصیل، دست پختی عالی و بی نظیر داشت و غذاهایی با سبکی عالی و در نهایت خوشمزگی می پخت. آن روزها مسعود خلیلی هم در دانشگاه دهلی درس می خواند و او هم  گاهی با ما همنوا می شد. مهمانان و مسافران همزبان دیگر هم که برای سیاحت یا بیشتر برای درمان به دهلی می آمدند از محبت و کمک رعدها برخوردار می شدند. یادم می آید یکروز که به خانۀ شان رفتم عظیم جان رعد سرگرم تهیۀ آردِ برنج بود. در جواب سؤال من گفت که یکی از دوستان، که از کابل آمده، بیمار و در شفاخانۀ صفدرجنگ بستری است. می خواهم برایش فـِرنی بپزم. و این کار همیشه ادامه داشت. بسیاری از مسافران بیمار هم برای پیشبرد کارشان به مترجم نیاز داشتند و شکریه رعد و همسرش همیشه با پیشانی باز و گشاده دستی یاریگر بیماران مسافر بودند . آنان با وجود وظیفۀ خطیر و نداشتن وقت کافی از هیچ کمکی به کسانی که نیازمند کمکشان بودند، دریغ نمی کردند. این ترجمانی ها گاهی لطیفه هایی هم می آفرید که موجبات سرگرمی ما را فراهم می کرد و ساعت ها ذهن مارا مشغول می ساخت.
شکریه در کار رادیوژورنالیزم در رادیو سراسری هند ( آل اندیا رادیو) موفق بود و افزون بر تکمیل دانش زبانهای اردو و هندی، در یونیورسیتی دهلی زبان فارسی باستان آموخت و درآن رشته ماستری گرفت. پس از یک دورۀ موفق خدمت در هند، به کابل بازگشت و این بار مدتی در بخش فلم تلویزیون خدمت کرد. سخت کوشی و کاردانی او موجب تقدیر و تحسین کارفرمایان و وزیران مطبوعات در دوره های مختلف گردید. سرانجام اتفاقات پیش آمده در کشور، خانوادۀ رعد را نیز ناچار ساخت کشور را ترک گویند و پس از تحمّل زحمات و تنهایی ها سرانجام اعضای خانواده به هم پیوستند و در ایالات متحدۀ امریکا جایگزین شدند. شکریه رعد با دانش وسیع رادیو ژورنالیزم، دانستن چند زبان و صدای خوش و آشنا برای دری زبانان، در رادیو صدای امریکا پذیرفته شد و در بخشهای فارسی دری و اردو سالها خدمت کرد و اکنون دورۀ بازنشستگی را می گذراند.
تا در ایران بودم، مکاتبه داشتیم و عظیم جان نامه های مفصل تری می نوشت و مرا از جریان کارهایش با خبر می ساخت. از کارش راضی بود و با خانواده اش خورسند و شاد. امّا واپسین نامه اش برای من دلازار و تکان دهنده بود؛ نامه یی که برای من نوشته ولی فرصت فرستادن نیافته بود. نامه اش وقتی به دستم رسید که او در این دنیا نبود و بیماری کشنده یی او را از خانواده و دوستان گرفته بود. در مریلند، شهر سیلور سپرنگ ( چشمۀ سیمین ) دوبار کنار تربتش نشستم. فضای آن واپسین خانه که درختان تنومند برآن سایه افگن بود، چون دلش فراخ و چون طبعش با صفا بود. هربار که بر مزارش شتافتم و دست برآرامگاهش کشیدم، سخنان مهرآمیزش را به گوش جان می شنیدم و تبسمهای معنی دارش را به چشم دل می دیدم.
شکریه تنها و شکیبا، ولی سختکوش و استوار، به کار و زندگی ادامه داد و به آموزش و پرورش دو فرزند دلبندش همّت مضاعف گماشت، و برومندشان ساخت تا هریک از خود صاحب خانه و زندگی و کاروبار شدند. چهار نواسۀ شیرین و مهربان اکنون چشم و چراغ مادرکلان هستند. فرزندان عزیز – راهیل و ایمان و فرزندان هایده- لیلا و جان (جان آقا) خانه های خود و خانۀ مادرکلان را روشن و خوش آهنگ دارند.
در آسمان، در راه اتاوا به واشنگتن، همه اندیشه ام ازاین بود که چه خواهد شد اگر من شکریه رعد را پس از سی و سه سال در فرودگاه نشناسم؛ اما هنگامی که در سالن فرودگاه با همان نگاه آشنا و مهربان و تبسم پرمعنی پذیرایم شد فکر کردم همین اکنون ثبت یک پروگرام را تمام کرده و از استودیوی رادیو کابل برآمده است. هایده رعد که از پنج سالگیش او را ندیده بودم، با دو فرزند نازنینش همراه مادر به میدان هوایی آمده بود تا برادر معنوی و همکار قدیمی مادرش را استقبال کند.
قصّه های قدیم مطبوعات تمام نشدنی ولی فرصت دیدار ما اندک بود. گاه چون از گوشه یی به سیمای عزیز رعد خیره می شدم صدا و سیمایش محبتهای پدر مهربانش را به یادم می آورد.
محترمه شکریه رعد با بردباری همه گوشه و کنار مریلند و واشنگتن را نشانم داد. بارها مرا در دیدار کتابخانۀ کنگرس همراهی کرد و با تورهای شهری نقاط دیدنی واشنگتن دی. سی. را دیدیم.حتی شبی به دیدار خانواده یی از خویشاوندان قدیمی کابل، خانوادۀ محترم آموزگار فقید حسین جان منشی زاده و خانم طاهری در ویرجینیا رفتیم و مورد محبت جناب آقای کاظمی و سرکار خانم روح افزا طاهری آموزگار با سابقۀ کابل قرار گرفتیم. فرزندان خانم روح افزا که از آمدن ما باخبر شدند به دیدار ما شتافتند و با محبتهای شان موجب شادمانی خاطر خانم رعد شدند.
سی سال آزگار است که از کابل و ازهمه خوبیهایش دورم. جلوۀ کابل و بازتاب خوبیهایش را در مریلند و در خانۀ رعد یافته بودم. اما همه چیز گذشتنی است؛ فرصت دیدار دوستان هم با همۀ خوبیها چند روزی بود، و آن چند روزهم گذشت.
خانم رعد مدّتیست سرگرم تنظیم یادداشتها و زندگی نامۀ پدر بزرگوار خویش است. پدرش، که با آمدن شکریه به این جهان به دیار باقی شتافت، سخت مورد احترام و قدرشناسی کوچکترین فرزندش قرار دارد که می خواهد هرچه زودتر یادداشتها و زندگی نامۀ پدر را تمام کند.
آن روز، چهل و پنج سال پیش، که در رادیو کابل با همکار فقیدمان شادروان صدیق بورا سخن در بارۀ شکریه رعد بود. شادروان بورا گفت: ضمناً شکریه جان دختر پادشاه بخاراست. بلی! شکریه جوانترین فرزند امیر سیدعالم خان آخرین پادشاه بخاراست و به همین خاطر گاهی  او را شاهدخت و پرنسس خطاب می کنند. ولی من بارها، به خودش نیز، گفته ام که او با دانش و کوشش خویش نشان داده است که والامقام تر از یک شاهدخت است.
اتاوا سی ام سپتامبر 2012 دهم میزان/ مهر 1391
آصف فکرت

Monday, September 24, 2012

مهر شاهنامه در دل هرات

سخنان آصف فکرت در بیست و ششمین سال انجمن ادبی ایرانیان مقیم مونترئال

مهر شاهنامه در دل هرات

از برکت فناوری نوین که امکان ارتباط آنی را میان انسانها در سراسر گیتی میسر ساخته است، فارسی زبانان نیز بختیارند که پس از دوسده گسستگی فرهنگی باز به هم پیوستند. اصل مقصود بنده هم از عرایض امشب، معطوف ساختن توجه سروران گرامی به همین نکته است؛ یعنی امروز که دانش نوین دیوارهای فرهنگی را که روزی برنداشتنی پنداشته می شد، برداشته است، فرهنگیان و به صورت عموم همزبانان بیش ازاین نباید از زیباییها و دگرگونیهای فرهنگی و گنجینه های علمی، ادبی، هنری همدیگر که در اصل محصول اندیشۀ جمعی آنان در طول سده هاست، بی خبر، نسبت به آنها بی تفاوت و ازآنها بی بهره بمانند.

اینکه دانش امروز به ما امکان مشاهدۀ مستقیم و با خبری از سیارات خیال انگیز را می دهد، به جای خویش، ولی ما وضع ارتباطات قلمرو خود، یعنی قلمرو زبان فارسی را در یک مقایسۀ سریع میان هفتصد سال پیش، بیست سال پیش و امروز ببینیم: امروز در یک آن ده جلد کتاب را برای شما مثلاً از تبریز به مونتریال می فرستند. بی درنگ برگزاری محفلی را در آنسوی دنیا می بینید، اما بیست سال پیش مثلا برای یک تبریزی یا اصفهانی این تصور آسان نبود که چندهزارکیلومتر آنطرف تر جایی هست به نام بدخشان و تخار که به زبان او سخن می گویند و سخن او را می دانند و مشترکاتی دارند که از نیاکان به میراث گرفته اند. به همین روال بدخشیان یا بلخیان و تخاریان نیز شاید چنین تصوری داشته اند. امروز هرگز چنین نیست. جام جهان نمای علم و فن در یک آن از سراسر گیتی با خبرمان می سازد و این امکان را به ما می دهد که سراسر جهان را ببینیم، هرچند که برخی از ما هنوز بیگانه ماندن با آشنایان و بی خبر ماندن از همنوعان و همزبانان را ترجیح می دهیم و در راه این بیگانه آفرینی و آشناستیزی همت می ورزیم. این بیخبری در حالی است که بازهم به طور مثال هفتصد سال پیش عارفی وارسته و سخنوری فروتن در کوهپایه های غور پرسشهایی دارد که با عارفی دیگر که صدها میل دورتر از غور در تبریز یا همان حدود خانه و کاشانه دارد، مطرح می کند. جواب می گیرد جواب با عزّت و احترام. و این سؤال و جوابها اثری ماندگار می آفریند که ده ها ترجمه و تفسیر بر آن می نویسند و نام پرسشگر و پاسخ دهنده و کتابی که حاصل این ارتباط ادبی – عرفانی است ماندگار می شود: مثنوی عرفانی گلشن راز و سرایندۀ آن محمود شبستری و پرسشگر آن سید عالم معروف به میر حسینی غوری را امروز نه تنها درقلمرو زبان فارسی بلکه در سراسر قلمرو ادب و عرفان به هرزبانی که باشد می شناسند. این کتاب حاصل چنین ارتباطی در بیش از هفتصد سال پیش است.

مثال دیگری بیاوریم. بیدل که تا بیست سی سال پیش در ایران کمتر توجهی به او می شد و در هر تذکره و گزارشی که از او نامی به میان می آمد با انواع بیمهری سعی در بیزاری خواننده ازآثار و اشعار او می شد، همین ارتباط نوین بود که باعث شد به سرعت افکار عمومی در جهان شعر و ادب با اشتیاق و تشنگی به دریای مواج و خیال انگیز شعر بیدل روی آورد و در اندک زمانی چند بار دیوان او در ایران چاپ شود و طومارها و دفترها در شرح و نقد شعر بیدل داشته باشیم.

نمی دانم چند غزل از ابوالقاسم لاهوتی را آوازخوانان ایران خوانده اند؛ اما برای شما عجیب خواهد بود اگر بشنوید که تقریباً دو سوم دیوان لاهوتی را آواز خوانان افغان با موسیقی و آهنگهای دلنشین خوانده اند. اینها همه از برکت ارتباطات و تبادل اخبار است. حال چه خبر از طریق فن آوری بسیار مدرن مبادله شود و چه از طریق برداشتن موانع ارتباطات و مواصلات، چنانکه در مورد لاهوتی که متعلق به روزگار پیش از کمپیوتر و انترنت بود، ولی آثارش در آن روزگاراز محل اقامت او به کابل بیشتر و سریعتر می رسید تا به تهران.

امروز سخن از شاهنامه است و از هرات است. این هرات کجاست و چه ارتباطی با شاهنامه دارد؟ آیا به راستی شایسته است که خطابه یی و تحقیقی و گزارشی در این باب تهیه شود و جمعی از اهل فضل وقت گرانبهای شان را صرف شنیدن بحث مربوط به هرات نمایند.

هرات شهری است که به روایت منابع متعدد مورد توجه اسکندر مقدونی قرارگرفت و او مدتی در این شهر ماند و اسکندریۀ آریانا را در آنجا ساخت و داستان بنای شهر جدید در هرات تو سط اسکندر، در منابع تاریخی مکرر آمده است.

هرات شهری است که در برخی از منابع تاریخی، از بانوان به صفت سازندگان آن یاد شده است مثلا ً شمیره که بنای شهر کهن شمیران به نام اوست یا هرات دختر ضحاک که نیز بنای هرات منسوب بدو دانسته شده است.

هرات در تاریخ، شهر علم و صنعت، شهر هنر، شهر زبان وادب وعرفان است. مولد و مدفن خواجه عبدالله انصاری، شهر جامی، آموزشگاه شیخ بهاء الدین محمد عاملی و خاستگاه صدها تن از اعاظم جهان علم و ادب و عرفان است. شهری که در تاریخ روزی نمونۀ آبادی و روزدیگر نمونۀ ویرانی شد.

هرات قرنها شهر شاهزادگان بوده است؛ یعنی از بس که مورد توجه شاهان زمان بود، چون خود نمی توانستند پایتخت را ترک گویند، فرزندان خویش یعنی شاهزادگان را، گاهی در کودکی، با نائب الحکومه یی که لـَـــلـَـۀ آن شاهزادِِۀ کودک بود به حکومت هرات می فرستادند. بگذریم و از شاهنامه بگوییم.

پیش از ظهور شاهنامه، این حماسۀ بزرگ ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه های دیگری نیز، به نظم و نثر نوشته شد؛ مانند شاهنامۀ ابوالمؤیّد بلخی – که بلعمی در ترجمۀ تاریخ طبری ازآن یاد کرده است - و شاهنامۀ ابوعلی محمد بن احمد بلخی شاعر که در آثار الباقیۀ بیرونی و شاهنامۀ مسعودی مروزی از نیمۀ دوم سدۀ سوم هجری که در البدء و التاریخ محمدبن طاهر مقدسی در 355 یاد شده، و شاهنامۀ دقیقی، که فردوسی آن را در شاهنامۀ خویش گنجانیده است. اما نخستین شاهنامه یی که با هرات ارتباط مستقیم دارد، شاهنامۀ ابومنصوری است که به دستور ابومنصور محمدبن عبدالرزاق، سپهسالار طوس، و همّت وزیرش ابومنصور معمّری به سال 346 نوشته شده است. در میان گزارشگران این شاهنامه، نخست نام پیر خراسان - ماخ - را می بینیم که از هرات بوده است. بر اساس گزارشی که در مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری آمده است، ابومنصور محمدبن عبدالرزاق " دستور خویش ابو منصور المعمری را بفرمود تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاوردند ... از هرجای، چون ماخ پیرخراسان از هری، و چون یزدان داد پسر شاپور از سیستان، و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور، و چون شادان پسر برزین از طوس، و از هر شارستان گردکرد و بنشاند به فرازآوردن این نامه های شاهان و کارنامه هاشان و زندگی هریکی از داد و بیداد و آشوب و جنگ و آیین..." (مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری، 2/24-44).

فردوسی نیز از پیر سخندان و جهاندیدۀ هروی چنین یاد می کند:

یکی پیر بُد مرزبان هری – پسندیده و دیده از هر دری

جهاندیده یی نام او بود ماخ – سخندان و با فرّو با بُرز و شاخ

بپرسیدمش تا چه دارد بیاد – ز هرمز که بنشست بر تخت داد

چنین گفت پیرخراسان که شاه – چو بنشست برنامور پیشگاه

به این حساب می بینیم که پیر خراسان یا همان ماخ هروی، یکی از گزارشگران شاهنامه بوده است. که هم در مقدمۀ شاهنامۀ منثور ابومنصوری و هم در شاهنامۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی از او یاد شده است.

در همینجا برای علاقمندان مخصوصاً جوانان فرهنگدوست هروی که شاید این کلمات برایشان برسد، عرض می کنم که سالها پیش، در بیرون دروازۀ خوش، بر کنار جادّه، نشان قبری را می دیدیم که می گفتند: گور پیر هری است. چون مردم هرات، حضرت خواجه عبدالله انصاری را پیر هرات می شناختند و خواجه را در شمال شرق شهر هرات آرامگاهی بزرگ و با نام و نشان است، انتساب این گور به پیر هری عجیب می نمود، و برای کسانی که کنجکاوی فرهنگی و تاریخی داشتند، پرسش برانگیز می نمود. ولی همه کس آن را به نام قبر پیر هری و گور پیر هری می شناخت. در آن زمان پیران می گفتند که این قبر زمانی گنبد و بارگاهی داشت و صندوقی از چوب صندل بر بالای قبر بود که مانند همه چیز به یغما رفت و در زمانهای جنگ و صلح به ویرانه یی مبدّل شد، و هنگامی که خیابانها و جادّه های جدید هرات را می ساختند این گور چنین در کنار جاده واقع شد که با مصالح و سمنت (سیمان) به صورت یک قبر عادی نشان آن را نگاه داشتند؛ البته اکنون نمی دانم که نشانی از آن برجای است یا نه؟

فردوسی خود نیز با هرات و هراتیان آشناییها و پیوندها داشته است، و این مطلب نیاز به سند و روایت ندارد. مردی بزرگ چون فردوسی و مردمی فرهنگدوست چون هرویان، در نزدیکی و همجواری، نمی توانسته اند با هم ناآشنا و بی پیوند بوده باشند. پیوند و آشنایی فردوسی با اسماعیل ورّاق، یا به قول امروزیها صحّاف، نیز در شمارِ آن آشناییها بوده است. داستان آزردگی فردوسی از سلطان محمود غزنوی و بخشیدن نقد ناچیز او را به گرمابه دار و آبجو فروش مشهورتر ازان است که نیازی به نقل و تکرار داشته باشد. اما یادکرد این نکته در مناسبت با موضوع عرایض بنده دراینجا ضروریست که چون رنجبهای شاهنامه را نقدی ناچیز فرستادند، فردوسی آنرا به دو نیمه بخش کرد؛ نیمی را به گرمابه دار یا حمّامی و نیمی را به فقاعی که همان آبجو فروش باشد بخشید. پیداست که چنین کاری در برابر شاهی چون سلطان محمود، آنهم از کسی که به خاطر عقاید خود می بایست از دولت وقت حساب می برد، کار آسانی نبود بلکه جسارتی نابخشودنی به حساب می آمد. این بود که از غزنین گریخت و خود را به هرات رسانید و به کمک اسماعیل ورّاق، که پدر ازرقی شاعر هروی باشد، پنهان زیست، و آنقدر در هرات ماند تا اطمینان یافت که مامورین اطلاعاتی سلطان، نا امید از یافتن او، از طوس بازگشته، به غزنین رفته اند. آنگاه او هم از هرات رفت که ماجرای آن در کتب تاریخ و ادب به تکرار آمده است.

هرات از هر شهر بزرگ دیگر خراسان بزرگ به طوس نزدیک تراست، و در کتب تاریخ و جغرافیا و گزارشهای اداری - سیاسی قدیم طوس را از توابع هرات می شمرده اند. ازان جمله است روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات. پس اگر فردوسی به هرات می رفته، در واقع به پای تخت استان خویش می رفته است، و یک شخصیت بزرگ و نامور ادب و فرهنگ را بی گمان مردم پایتخت از هرجای دیگر، حتی از شهر خودش، بیشتر بزرگ و محترم می دارند. ازان گذشته معلوم نیست که عامّۀ مردمان هرات و پیشه وران از عاملان حکومت غزنوی راضی و خوشنود بوده باشند. در کتاب نفیس تاریخ هرات، تالیف اواسط سدۀ ششم، که اخیراً به دست آمده و چاپ عکسی شده است، ذیل نوادر اتفاقات هرات (ص124) می خوانیم: " و ازان جمله انواع ظلم بود که در ابتداء دولت سلطان محمود رفت بر اهل هرات، و [در ایام ] وزارت شیخ ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی، تا چنان شد که بازاری را روزی به ده جای می طلبیدند، به خراج و قسمت دکانها و قسمت سرایها و مال سرمیوه و مال اسامی و غیر آن، و چنین شنیدم .... که در یک روز بازاری را از هژده وجه بطلبیدند..." . اسماعیل ورّاق هم یکی از همین پیشه وران بوده است که از سویی از حکومت مرکزی ناخوشنود بوده اند و از سویی قدرشناس شخصیت بزرگی چون فردوسی بوده است. گزارشگر این روایت هم نظامی عروضی سمرقندی صاحب مجمع النوادر یا چهارمقاله است که بخش مهمی از زندگی خویش را در هرات و غور گذرانیده، و این خبر و روایت را مستقیماً یا به واسطه از یک نسل پیشتر از روزگار خویش دریافته است.

شاهنامۀ بایسنقری: مهمترین سند مهرورزی هراتیان به شاهنامه در همّت شاهزادۀ هنرمند و هنردوست و هنرپرور بایسنقر میرزا و خلاّقیت هنرمندان و صنعتکاران بزرگ هرات سدۀ نهم هجری تجلی یافته است.

تیمور هرات را همچون بسیاری دیگر از شهرهای خراسان و منطقه ویران کرد و هزاران تن را بیجان ساخت، ولی فرزندش شاهرخ و گوهرشاد- همسرشاهرخ - و فرزندانشان این ویرانه را به گلستانی تبدیل کردند که بوی گلش مشام جانها را مستی جاودانه بخشید. در شرق پس از سامانیان کمتر سلسله یی را به فرهنگدوستی و هنرپروری تیموریان هرات سراغ داریم، و در میان تیموریان کمتر شاهزاده یی را سراغ داریم که مانند شاهزاده بایسنقر میرزا در، عمری چنین کوتاه، با همت و حمایت خویش چنین شاهکارهایی در صنعت و هنر و ادب بیافریند.

ندیدم آن دورخ اکنون دو ماهست – ولی مهرش کنون در جان ما هست

گدای کوی او شـــــه بایســـــنقر – گدای کوی خوبان پادشـــــــــــاهست

بایسنقر که دربار و هنرکده اش در هرات بود، مشهد و طوس را بسیار دوست می داشت. پس از گذشت بیش از ششصد سال هنوز خط خوش او زیب رواق صحن گوهرشاد در مشهد مقدس است. در منابع تاریخی می خوانیم که این شاهزاده غالباً فصل بهاران از هرات برای شکار به مشهد و طوس و رادکان می رفت. هنرکده یی که در هرات ساخته بود، در انواع صنایع و ظرایف آثار بی بدیلی آفرید؛ اما بیشترین عشق او به کتاب و هنرهای کتاب آرایی بود. عشق او به هنر و گرامیداشت هنروران موجب شد تا هنرمندان ورزیده و نامور از سراسر منطقه به هرات روی آورند و با همت و حمایت بایسنقر ورزیده تر و نامور تر شوند. کتابخانۀ بایسنقری انجمنی بود از نوابغ صنایع وهنرهای کاغذسازی، خوشنویسی، تذهیب، نقاشی، صحافی مشتمل بر انواع جلدها. از این کتابخانه و حاصل زحمت کارکنان و هنرمندان آن کتابها و مرقعات یا به زبان امروز البمهای متعددی برجای مانده است. که جزو گرانبها ترین گوهران، در معروفترین موزه های دنیا، نگهداری می شود. اما گویا این انجمن نوابغ هنر خواسته اند اثری منحصر به فرد بیافرینند تا بیانگرهمۀ هنرهای شان باشد و حاصل آن گوهری نفیس و بی همتا به نام شاهنامۀ بایسنقری شده است.
قابل یادآوریست که کم از کم سه فرزند شاهرخ شیفته و دلباختۀ شاهنامه بوده اند و هرسه نیز در دربارهای خویش هنروران را به کتابت و نگارگری شاهنامه تشویق کرده اند: ابراهیم میرزا در شیراز، محمد جوکی در بلخ و بایسنقر در هرات. اما این شاهنامۀ برساخته در هرات است که امروز پرتو شهرتش بر شرق و غرب تافته است. در اینجا نکته یی یادم آمد از یک صنعتگر مهاجر هروی در هشتصد سال پیش در بیش بالیغ، که اکنون ارومچی نام گرفته و در شمال غرب چین و شرق افغانستان است. شاهدخت مغول می گوید که جامه یی که شما در هرات می بافتید، خیلی با حالتر و خوش رنگ و رو تر بود از آنچه در اینجا می بافید، جامه هایی که در هرات می بافتید طراوتی خاص داشت. آن جامه باف مهاجر، یا بهتر بگوییم اسیر دست مغولان، با احترام شاهدخت مغول را چنین پاسخ می دهد که: آن طراوت محصول آب و هوای هرات بود. حال باید اندیشید که آیا همین آب و هوای هرات بر روحیۀ هنروران اثر داشته تا چنین شاهنامه یی بیافرینند.

شاهنامۀ بایسنقری، این شاهکار بی همتا، در اوج قدرت و کمال صنعت و اعتلای فرهنگ هرات، در زمانی که در تاریخ ازآن به رنسانس فرهنگی شرق یاد می شود، پدید آمد، و هرچه هنرشناسی نقّادان و ارزیابی هنرشناسان دقیق تر و علمی تر شد، قدر و پایۀ این شاهکار بی بدیل هم والاتر و برتر شناخته شد، تا آنجا که امروز این شاهکار هنری خراسانیان را یک میراث جهانی می دانند و در حافظۀ سازمان فرهنگی یونسکو به ثبت رسیده و در چند کشور در معرض دید مشتاقان هنر و فرهنگ خراسانی قرار گرفته است. شاهنامۀ بایسنقری بی گمان بزرگترین و پرارجترین اثر آراستۀ زبان فارسی است که به لحاظ هنر خوشنویسی، کاغذسازی، تذهیب و نگارگری، صحافی و جلدسازی سلف و خلفی نداشته است که به پایۀ والای آن برسد. با نگاهی گذرا بردوسه سطر از ابتدای گزارش مفصلی که جعفر تبریزی معروف به جعفر بایسنقری، به شاهزاده می دهد، می توانیم تصور کنیم که آن روزها در هرات، و باز در نزدیکی کاخ شاهزادۀ تیموری، چه خبر بوده است. البته این گزارش در چند مورد با کتاب شاهنامۀ بایسنقری نیز ارتباط مستقیم دارد:

«عرضه داشت:

عن خاک برگرفتگان و ملازمان کتابخانۀ میمون، که دیدۀ ایشان در انتظار غبار سمّ سمند همایون چون گوش روزه دار بر الله اکبر است، و از غایت بهجت وسرور فریاد الحمد لله الذی اذهب عنّاالحزن ان ربنا لغفور، بر ذروۀ فلک می رسانند.

الف.

1. امیر خلیل دو موضع دریارا از گلستان موج آب تمام کرده به رنگ نهادن مشغول خواهد شد.

2. مولانا علی، روز تحریر عرضه داشت، به طرح دیباچۀ شهنامه مشغول شد و چند روز چشم او درد می کرد.

3. خواجه غیاث الدین از رسایل دو موضع به چهره رسانیده و یک موضع دیگر نزدیکست و حالی به یک موضع عمارت که از گلستان باطل کرده اند، مشغول است.

4. مولانا شهاب دیباچه و چهار لوح و شرف دیباچۀ صورتگری را طلا نهاده و هشت نعل شمسۀ دیباچه را تحریر کرده، حالی به یک موضع دیگر از عمارت گلستان مشغول است.

5. مولانا قوام الدین روی جلد شهنامه را حاشیۀ اسلیمی مکمل کرده ....

6. مولانا شمس را از نقل رسایل خواجه علیه الرحمه یک جزو مانده است.

7. محمود از ده لوح دیوان خواجو هفت لوح را به بوم رسانیده...

8. خواجه محمود جلد رسایل خط خواجه را پشت و رو مکمل کرده به سروگردن مشغول است.

10.خواجه عطای جدول کش تاریخ مولانا سعدالدین و دیوان خواجه را تمام کرده به شهنامه مشغول است.

....

22. بندۀ احقر و ذرّۀ کمتر سه جزو و نیم از کتابت شهنامه تمام کرده، آغاز کتاب نزهة الارواح کرده ام. بر دعا اختصار خواهم کرد – از دعا بِه چه کار خواهم کرد.» این سند در کتابخانۀ توپ قاپو استانبول نگهداری می شود.

این شاهنامه به صورت سالم و مکمّل اکنون در تهران در موزۀ گلستان نگاهداری می شود. مالک شاهنامه، پیش از رسیدن به موزه، امیر نظام گروسی متوفی 1317 قمری بوده است. استاد عبدالعلی ادیب برومند مقالۀ ممتّعی در شرح و معرفی شاهنامۀ بایسنقری برای دائرة المعارف بزرگ اسلامی نوشته اند.

هروقت که با حسرت به تصویری از شاهنامۀ بایسنقری می نگرم وبا افسوس به ویرانیها و ویرانگریهای هرات می اندیشم، رباعیات حسرت آمیز خیام گونۀ سخنوران اندیشمند و قصیدۀ ایوان مدائن خاقانی بر صفحۀ ذهنم جلوه گر می شوند. یکی از این رباعیات که همیشه باخود زمزمه می کنم چنین است:

آن قصر که برچرخ همی زد پهلو – بر درگه آن شــــهان نهـادندی رو

دیدیم که برکنگره است فاخته یی – بنشسته همی گفت که کو؟کو؟کو؟کو

و نخستین ابیات قصیدۀ خاقانی که به مناسبتهای مختلف همیشه بر ذهنم جلوه گر است:

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان – ایوان مدائن را آیینۀ عبرت دان

یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن – وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران

امّا تفاوتی که هرات با مدائن و شاهنامۀ بایسنقری با ایوان مدائن دارد این است که مدائن سراسر ویران شده است و جز اطلال و دمن ازآن نمانده است، اما هرات بارها و بارها ویران شده است و باز با همت فرزندان خویش با همه موانع و دشواریها بپا خاسته و سعی در بپا خاستن داشته است. و خدایرا شکر که این ایوان، یادگار هنر و فرهنگ و مدنیت، یعنی شاهنامۀ بایسنقری به لطف خرد و هنرشناسی انسانهای هنردوست و هنرشناس، بی خطر، تندرست و پای برجای مانده است.

در حدود سه قرن پس از سرودن شاهنامه دست کم سه منظومۀ حماسی – تاریخی در هرات و غور به وسیلۀ سخنوران هروی سروده شده است. این منظومه ها غیر از تمرنامه یا ظفرنامه و شاهنامۀ هاتفی خرجردی هروی است که در عهد تیموری و اوائل صفوی ساخته شده است. منظور از سه منظومۀ حماسی – تاریخی، نخست منظومه ییست در بحر تقارب یا متقارب که به پیروی از شاهنامه در احوال و فتوحات پادشاهان غوری معروف به آل شنسب، از فخرالدین مبارکشاه، معاصر سلطان علاء الدین غوری که در اواسط سدل ششم سروده شده است و از آن اطلاعی افزون نداریم.

دیگر کرت نامۀ صدرالدین ربیعی فوشنجی پسر خطیب فوشنج است. ربیعی کرت نامه را به فرمان ملک فخرالدین (706هـ) پادشاه هرات در شرح کارنامۀ شاهان کرت عموماً و کارنامۀ ملک فخرالدین خصوصاً سرود. سیفی هروی صاحب تاریخنامۀ هرات تصریح دارد که " ملک فخرالدین او را فرموده بود که سرگذشت جدّان و پدران بزرگوار مرا و سیر هریک را و قصص مرا که هیچ پادشاهی را منقاد نگشتم، برنهج شاهنامه در نظم آر". این نکته که ملک فخرالدین به صراحت دستور می دهد که آن را برنهج شاهنامه به نظم درآر، قابل توجه است، یعنی شاهان غور و هرات در سدۀ هفتم و هشتم شاهنامه را به دقت خوانده اند و آرزو در دل می پرورده اند که در زمان آنان و به نام آنان نیز چنان اثری پدید آید . ربیعی شش سال در سرودن کرت نامه زحمت کشید. این منظومه مأخذ تاریخنگاران سلسلۀ آل کرت قرار گرفت و سیفی هروی نیز بسیاری از مطالب تاریخی کتابش را از کرت نامه با ذکر منبع برگرفته است. سیفی (ص449) در وصف سخن ربیعی می گوید: طبعی داشت در غایت نازکی و شعری در نهایت دلپذیری و سخن مطبوع بس روان. شادروان دکتر ذبیح الله صفا ابیاتی از کرت نامۀ ربیعی فوشنجی را در تاریخ ادبیات درایران(ص675-681) نقل فرموده است که از تاریخنامۀ سیفی نقل شده و ازآن جمله است:

شد از هردوسو آتش رزم تیز – بیفزود هردم همی رستــــــخیز

زهرسوسوی رزم بردند دست – هم آن و هم این، سوی بالا و پست

به شمشیر تیز و به چاچی کمان- هم آنها هم اینهــــا، زمان تا زمان

همی رزم جستند و کین توختند- تن و دِرع برهــم همی دوخـتند(ص329)

یکی رزم خرّم برآراست شاه – کزآن خیره شد چشم خورشید و ماه

درخشان علمها به گاه نبرد – ز پیروزه و سرخ و نیلی و زرد

سواران و نیزه چنان می نمود – که بر کوه و آهن یکی بیشه بود

همه دشت و صحرا و شیب و فراز – سوارو پیاده بُد و اسب و ساز

درآمد ز جای آن سپاه گران – تو گفتی که شد کوه و بیشه روان (ص370)

-=-=-=-=-=

به هرکار رخ سوی دادار دار- همی یارویاور جهاندار دار

زروز پسینت در اندیشه باش- به نیکی شناسی خردپیشه باش

همی تا ترا دست هست و توان- مکن بد به جای کهان و مهان

ره راستی جوی و پاداش یاب- مکن خویش را بستۀ خورد و خواب

چو کاری شود برتو دور و دراز- نیازی ببر بر در بی نیاز

دل از بهر این خانۀ خاک خورد- مدار از پی پنج روزه بدرد

به تاج و نگین و کلاه مهی – به شاهی و شاهنشهی وشهی

منه دل، که این جمله بگذشتنی است – به فرمان ایزد رهاکردنیست (ص153-154)

منظومۀ دیگر حماسی – تاریخی که هم در دورۀ آل کرت در هرات سروده شده، سامنامه از سیفی هروی مؤلف تاریخنامۀ هرات است. سامنامه شرح دلاوریهای سردار دلیر و نامور جمال الدین محمد سام در برابر سپاهیان و حکام مغول است. او نخست در برابر سپاهیان اولجایتو مردانه مقاومت کرد و دانشمند بهادر سردار بزرگ و بسیاری از سپاهیان مغول را از میان برد و سپس در همان سال در برابر سپاه دیگر مغول به فرماندهی بوجای پسر دانشمند بهادر دلیرانه ایستاد. سیفی هروی ناظم سامنامه گزارش می دهد که چون سرانجام بوجای بر هرات چیره گشت، خوشخدمتان با به گفتۀ سیفی " طایفه یی از حساد بدنژاد، در پیش بوجای عرضه داشتند که دراین شهر شاعریست سیفی نام، مدّاح ملک فخرالدین، و به جهت جمال الدین محمد سام کتابی نظم کرده، قرب بیست هزار بیت، و آن کتاب را به سامنامه مسمّی گردانیده، و در کار لشکرکشی و محاصرۀ امیر مرشهر هرات را، طعن بسیار کرده، و جانب غوریان و هرویان راجح داشته". سیفی می افزاید که " القصّه بنده را بگرفتند و سرو پای برهنه پیش بوجای بردند و به زخم چوب و چماق مجروح گردانیدند. بوجای فرمود که آن کتاب را بیاورید. چون کتاب را به دست بوجای دادند، کتابی دید قرب پنجاه جزو، مصوّر و پرداخته، آن را بگشاد، قضارا ذکر عظمت لشکرکشی دانشمند بهادر و صفت معموری خیلخانۀ او برآمد. بوجای گفت که دراین کتاب پدر بزرگوار مرا بستوده است، اما چون شاعر غوریان است، اورا نیز به قتل رسانید. چون حیاتی باقی بود، از میان هفتاد وهشت تن، بنده و شخصی حسن مقرّب، بعد ازاین که به بوجای خط بندگی و گناهکاری دادند، خلاص یافتند. باقی را بقتل رسانیدند. علیهم الرّحمة والرّضوان.

این چند بیت به صورت نمونه از سامنامه نقل می شود:

بخندید از گفت او پهلوان

بدو گفت ای ترک روشن روان

مرا نیز مرد سپهدار هست

درین بوم و مرزم بسی یار هست

همانا که هشتصد فزونست مرد

که غمخوار مایند روز نبرد

چنان دان که من چون بگیرم حصار

فزون گرددم مرد از ده هزار

بگویم که درمان این درد چیست

سزاوار این رای و اندیشه کیست

کنون چاره آنست ای نیک زاد

که در دژ در آیم هم از بامداد

ببالا بر آرم شبستان خویش

سلاح نبردی ز اندازه بیش

صد و شست شمشیر زهرآبدار

برارم ببالای کاخ حصار

نود جوشن و شست ترک و سنان

فراوان ز کوپال و گرز گران

دو ره سی کمند و سه ره چل زره

همان شست چاچی کمان بزه

چو از آلت جنگ دژ پُر شود

از آن پس همه کار چون دُر شود

به زر سروران را دلیری دهم

بخواهش همه روز شیری دهم

دگر روز کز پر توِ شمع ِمهر

شود روشن این گنبد سبز چهر

زمین گردد از شید چون سندروس

بشوید جهان تختة آبنوس

بپوشم زره شیب خفتان جنگ

به دژ اندر آیم بسان پلنگ

مرا چون درآن دژ ره و روی هست

در آرم به کاخ اندرون مرد شست

نخستین تو تنها ببالا بر آی

به خواهشگری از در دژ در آی

از آن پس ز کردان تو چند مرد

بپوشند بر تن سلاح نبرد

به پاره سگالی و خواهشگری

یکایک بر ایند بی داوری

از آن پس بر آریم در دژ خروش

کزان بانک گیتی بر آید بجوش

به یکبار صد مرد فرخنده بخت

یکی حمله آرند چون کوه سخت

گرفتم که با پور سام دلیر

بود چار صد مرد چون نره شیر

به یکدم بر ایشان در آید شکست

ز پیشش گریزان شود هر که هست

نخستین من از تاب داده کمند

تن پور سام اندر آرم ببند

بدین پهلوی خنجر جان گسل

رخ خاک از خون کنم همچو کل

یل سنکه ای را ببندم دو دست

ببرم بخنجر سر بلغه پست

ز لقمان جنگی بر ارم دمار

تنش را بخاک افکنم خوار و زار

سر افراز محمود فهاد گرد

چو رستم نماید یکی دست برد

تن شاه سکزی ببند آورد

سرش در طناب کمند آورد

تو ای پهلوان ینکبی با گروه

بیلدز یکی حمله بر همچو کوه

کسی را که دانی ز نام آوران

ز پای اندر افکن بگرز گران



این بود عرایضی از دلبستگی هراتیان با شاهنامه و شاهنامه سرایی. که چون بنده اشرافی بر دیگر مناطق و بلاد ندارم این کلمات را به هرات و هراتیان محدود ساختم، وگرنه شاهنامه در سراسر قلمرو پهناور زبان فارسی دری محبوب و الهام بخش اهل زبان و شعر بوده و هست. برای حسن ختام عرض می شود که یکی از کارهایی که نزدیک به عصر حاضر درین زمینه شده است، کتاب اکبرنامه سرودۀ حمید کشمیریست که مکرر به چاپ رسیده است. اکبرنامه شرح دلاوریها و لشکرکشیهای وزیرمحمد اکبرخان فرزند امیر دوست محمدخان ( سدۀ سیزدهم هجری) در برابر سپاه انگلیس است. به گونۀ نمونه ابیاتی از اکبرنامه نقل می شود:

در بیان شیوۀ نظم اکبرنامه:

بپرسیدم از مردم هوشیار

که بودند باشندۀ آن دیار

در اخبار بود اختلاف کلام

بهم داده تطبیق گفتم تمام

من از خود جز آرایش نظم خویش

نگفتم درین قصه یک نکته بیش

در تسلط سران فرنگ برکابل:

نشستند ایمن سران فرنگ

زاندیشۀ فتنۀ کین و جنگ

درظلم یکباره کردند باز

نمودند دست تطاول دراز

ببردند از راعیان گلّه ها

نهادند در غله دان غلّه ها

زناموس در شهر نامی نماند

به ساز و به قانون مقامی نماند

خوانین چنان آبرو ریختند

که چون خاک با آب آمیختند

به یک باز بی پا و بی سر شدند

ز کشمیریان هم زبون تر شدند

هرآنکس که برحال خود می گریست

همی گفت خودکرده را چاره نیست

با تشکر از توجه شما

مونترئال- بیست و سوم ماه سپتامبر2012 – آصف فکرت



Thursday, February 23, 2012

چند روزی در آلمان

این سفر من به آلمان در اصل به خاطر دیدار شاهرخ فکرت بود. شاهرخ در حدود چهارده سال است که در هامبورگ زندگی می کند. چند روزی که با او بودم بسیار خوش گذشت. چه در خانه و چه در بیرون بسیار مهربانی کرد و مرا به جاهای دیدنی برد. از موزیمها دیدن کردیم، گالریها و برخی از جاهای معروف و دیدنی را دیدیم .
در هامبورگ دوستان قدیمی تشریف دارند. یکی از دوستان بسیار عزیز و مهربان استاد عبدالوهاب مددی هنرمند و موسیقیدان محبوب و معروف است. استاد مددی از قدیمی ترین دوستان من هستند که در سال 1345 خورشیدی یعنی چهل و پنج سال پیش – زمانی که من تهیه کنندۀ برنامه های ادبی و هنری رادیو بودم، با ایشان آشنا شدم و به لطف و مهربانی ایشان این دوستی تا امروز ادامه یافته است. استاد مددی انسان نجیب، فروتن، مردمدار، و در فن خویش صاحب مطالعه و دارای تحصیلات عالی است. استاد مددی هراتی است و از دودمان تیموریان نیز هست. اتفاقاً چند روز پیش والدۀ ماجدۀ شان در هرات وفات یافته بودند و بنده در مجلس ختم ایشان در هامبورگ حاضرشدم و درآنجا از کثرت شرکت کنندگان در مجلس ترحیم دریافتم که تاچه پیمانه استاد مددی با مردم روابط خوب اجتماعی دارد.
با توجه به احترام خاصی که به مددی دارم ناگزیر دستورش را اطاعت کردم و شبی را شاهرخ و ینده در خدمت ایشان و در دولتخانۀ ایشان گذرانیدیم. و تیموری وار پذیرایی شدیم.

شبی هم در خدمت دوستان همزبان گذشت. از حسن اتفاق، محفل ماهانۀ انجمن فرهنگی افغانان مقیم هامبورگ دایر بود. آقای فضل الله رضایی مدیر محترم انجمن و دوستان دیگر بنده را نیز به آن انجمن دعوت فرمودند. آقای فضل الله رضایی مرد ادیب و فاضل و از دوستان قدیمی بنده هستند. شب پرخاطره و خوشی بود. تقریباً از دوران مختلف زندگی در نخستین میهن ما کسانی در این اجتماع بودند. از دوستان کابل، هرات، دوستان ایرانی و دوستانی دیگری که برای نخستین بار خدمت شان می رسیدیم. جمعی از دوستان هنرمند ایرانی و افغان پارچه های خوبی با هم اجرا کردند و از همنوایی بسیار منظم شان معلوم بود که دوستان همزبان و همدل خیلی خوب با هم انس و الفت دارند. جناب رضایی کلمات محبت آمیزی در حق بنده گفتند و شعری هم که خودشان از وبلاگ بنده برگزیده بودند بسیار خوب قرائت کردند. از بنده نیز خواستند که کلماتی به عرض برسانم که اطاعت کردم. برخی دوستان دیگر هم مطالبی را فرمودند و اشعاری هم خواندند. چون گزارش مختصری از این شب فرهنگی را در سایت کابل ناتهــ گذاشته اند، از تکرار آن در اینجا خودداری می کنم.


از چپ به راست: استاد مددی و آصف فکرت

از چپ: استاد مددی، نگارنده (آصف فکرت) و جناب فضل الله رضایی

از چپ: استاد مددی، نگارنده(آصف فکرت) و جناب حجازی


از راست: استاد شبگیر پولادیان، نگارنده (آصف فکرت)، و استاد مددی

با مدیر موزۀ افغانستان در هامبورگ

در موزیم افغانستان - شهر هامبورگ

آصف فکرت با استاد مددی در خانۀ استاد

Sunday, January 01, 2012

تصاویر مربوط به بام دنیا




دوشیزه همیلتن




سردار نصرالله خان


امیر عبدالرحمن خان


لرد کرزن



بام دنیا

بام دنیا [و مهمانی خاص امیر عبدالرحمن خان]

ترجمۀ آصف فکرت


بام دنیا فصل 19 زندگینامۀ لرد کرزن سیاستمدار، نویسنده و جهانگرد نامور انگلیسی است. زندگی نامه را کنیث رُز نگاشته و نام کتاب ( کرزن: یک شخص بسیار بزرگ) از یک شعر کرزن گرفته شده است. ترجمۀ این فصل را، با توجه به مطالب مهم جغرافیایی، تاریخی و سیاسی که در مورد منطقه دارد، برای فارسی زبانان مفید پنداشتیم.می خواستم دریای خزر را بررسی کنم تا ببینم پس از آنکه ولگا، سردریا و آمو دریا را در خود فرو می برد، خود را کجا تهی می کند. می خواستم با تراجان سرچشمه های دانوب، گنگ و آمو را بیابم.
رابرتن – تشریح مالیخولیا

کرزن تا بهار 1893، که از سفر گرد جهان بازگشت، نیمۀ بیشتر برنامۀ بلندپروازانۀ ادبی خویش را که پنج سال پیش به آن می اندیشید، به پایان رسانیده بود. او راه آهن ماوراء قفقاز را در نوشته، روسیه در آسیای مرکزی را نگاشت. از ایران سوار بر اسب گذشته، ایران و مسألۀ ایران را تألیف کرد. به ژاپن، چین و کُره سفر کرده، معضلات خاور دور را نوشت. همچنان انبوهی از مطالب را برای تالیف یک اثر در مورد هند چین، که امیدوار بود، روزی بتواند تکمیل کند، گرد آورده بود. دو منطقۀ دیگر مانده بود که کرزن نمی توانست آنها را در مطالعات منافع بریتانیا در شرق نادیده بگیرد: یکی ناحیۀ کوهستانی در شمالِ مرز شمالغربی [هند] که پامیرها(کوههای پامیر) خوانده می شد، و دیگر سرزمین مجاور یعنی افغانستان. هریک ازاین دو منطقه، مرکز به کارگیری فشار روسیه بود که در حالت عادی فضای بدگمانی و اضطراب می آفرید و در وضعیت بحرانی امنیت هند را به تهدید مستقیم روبرو می ساخت. پس شگفت نبود که اعضای آخرین حکومت آقای گلادستون با گشت و گذار جورج کرزنِ تیزبین و کنجکاو در این ناحیه مخالفت نمایند. در سنت پترزبورگ، هیچیک از دو اثر روسیه در آسیای مرکزی و ایران و مسألۀ ایران را یک ارزیابی کاملاً معقول از سیاست خارجی روسیه نشناخته بودند؛ پس دیدار مؤلّف (جورج کرزن) از هریک از مناطق پامیرات یا افغانستان می توانست حسّاسیت روسیه را برانگیزد تا به حمایت از یک هیأت اعزامی همانند آن بپردازد. این بود که در خزان 1893 هنگامیکه کرزن خواست با هیأتی همراه شود که امیر افغانستان با بی میلی سفر آن را به کابل، برای نشانه گذاری خط مرزی، پذیرفته بود، وزارت خارجه درخواست او را صریحاً رد کرد. امّا کرزن کارشکنیهای مقامهای رسمی را سبک می نگریست و نمی خواست بخش دوم سفرش را به تعویق اندازد. افزون برآن در زمستانهای 1890 و 1891 تندرستی اش آسیب دیده بود وامیدی نداشت که با گذشت سالها توان جسمی اش را بازیابد. او همچنان دریافته بود که خیزش امواج انتخابات برضدّ لیبرالهاست و شکست آنان نه تنها او را به حکومت فراخواهد خواند، بلکه، شاید برای همیشه، آزادیش را در کشف سرزمینهای دور، از او بگیرد. پس برآن شد که اگر نتواند سفر به پامیرها یا افغانستان را با حمایت حکومت انجام دهد، خود شخصاً اقدام کند. کرزن در طول سال 1893 و نخستین ماههای 1894، به اصطلاح خودش، در اندیشۀ تدبیر « آخرین فریاد و حشیانۀ آزادی » بود. او برنامه یی ریخت تا در خزان دو سفر پیهم، ولی کاملاً جداگانه، در امتداد مرز شمالغرب [هند] داشته باشد: یکی به پامیرها و دیگری به افغانستان. امّا چون آغاز و انجام این سفرها در خاک هند بود، وزیر خارجه و نائب السلطنه، پاسداران روابط هند با همسایگان تندخوی، آن را نمی پذیرفتند.
اینهم که هردو تازه به پُستهایشان گماشته شده بودند به زیان کرزن بود، زیرا آنان در این موقعیت احتیاط بیشتری می کردند. نائب السلطنه ارل نهم الگین ، پسر نائب السلطنۀ پیشین و نوۀ لرد الگین مراقب بود تا مرمرهای یونانی که نام او را با خود داشت، به جای آنکه در معرض بوالهوسی جنگهای بالکان قرار گیرد، در موزۀ بریتانیا بماند. ( می گفتند که لرد الگین سنگهای مرمر را، که ظاهراً کتیبه های پرستشگاه پارتینون بود، از تخریب نجات داده به انگلستان برده بود.) او که نخست خود را شایستۀ پذیرش دعوت گلادستون نمی دانست، هرگز نتوانست بر تمایل بازنشستگی با حقوق ویژه فایق آید. نداشتن اعتماد به نفس با وجود قابلیت معتنابه اداری، او را به تالار سفید بیشتر وابسته ساخته بود تا رعایت روابط مرسوم تضمین شده میان نائب السلطنه و وزارت خارجه. کرزن توقّع اشارۀ موافقی از سوی این اسکاتلندی خجالتی و کمحرف نداشت. هنری فاولر که بعداً ولور هامپتن شد، روزگاری مشاور حقوقی بود و همۀ احتیاطکاریهای شغل پیشینه اش را وارد سیاست ساخت. او نخستین فرد اهل وسلی بود که وارد کابینه یا مجلس اعیان می شد. آقای گلادستون او را از نگاه اجتماعی برای مقام لرد اول دریاسالاری مناسب نمی دید و هنگام تشکیل آخرین حکومت، او را با فرستادن به برزخ انجمن حکومت محلی کنارزد، در سال بعد که روزبری به جای گلادستون نخست وزیر شد، او به احراز پست وزارت خارجه ارتقاء یافت. فاولر یک آدم کلّه شق بود. باری دخترش گفته بود :" پدر به ما اجازه می دهد که راه خودش را انتخاب کنیم." اندک رنج نیز بود. از کم طالعی مدتی دراز گذشت تا ملکه ویکتوریا با مهمان نوازی سنّتی، او را به صرف شام و استراحت در ویندزور فراخواند. او به تلخی از این صحنه به « تحریم ویندزور» تعبیر می کرد. این خصایل با درخواستهای قوی و گاه آمرانۀ کرزن هماهنگ نبود.
الگین و فاولر که در خنثی کردن ذوق جهانگردی کرزن همنظر بودند، در این مورد از فاصلۀ 6000 میل با هم تماس داشتند. کرزن در 17 ژوئیه نوشت: " پریشانی، بیم، هراس. همه از سفرم می ترسند و همه می کوشند چوب لای چرخم بگذارند.نائب السطنه تلگراف احمقانه یی از هند فرستاده است. واقعیت این است که اینان نمی خواهند کسی کاری بکند که هیچیک از مقامات حکومت نتوانسته اند در تمام عمرشان انجام دهند و همۀ قدرتهای نوار قرمز برضدّ منند."
کرزن که تسلیم این مخالفت لجوجانه نمی شد، در انتظار نتیجۀ درخواست دیگری ماند؛ درخواستی شخصی و جسورانه تر، که در بهار 1894 به امیر افغانستان فرستاد.کرزن که می دانست امیر به حکومت کلکته جدّاً بی اعتماد است، چنین انگاشت که تمایل خواهد داشت تا با یک انگلیسی که وزیر امور هند بوده و اکنون هم عضو پارلمان است و پایدارانه از داشتن روابط صمیمانه با افغانستان دفاع می نماید، مذاکره کند. او نامه یی به خط جلی بر ورقی نفیس از پوست گوساله نوشت و به دست سر سالتر پاین سرمهندس حکومت انگلیس در افغانستان که از معتمدان و مشاوران خاص و مورد اعتماد امیر بود به او فرستاد. او برنامۀ سفر پاییزیش به پامیرها را شرح داده و تقاضا کرده بود که آیا محتمل نخواهد بود تا احتراماتش را به امیری که همیشه مورد ستایشش بوده و از استقلال کشورش افغانستان دفاع کرده نیز تقدیم دارد؟ او به سبکی جامع و به گونه یی که می دانست در افغانستان به آن بی توجه نمی مانند، افزوده بود:
"...در تمام این مدت یگانه آرزویم، بدون وقفه، این بوده است که اجازه یابم قلمرو والاحضرت شما را ببینم، تا هم سلامهای خود را خدمت آن پادشاه آزاداندیش و قدرتمند که آنهمه در باره اش گفته و نوشته ام تقدیم نمایم و هم بتوانم، هنگامی که در مجلس عوام از امور افغانستان و هند سخن می رود، برخیزم و خطاب به حکومت و مردم بریتانیا بگویم: من خودم در کابل مهمان والاحضرت امیر بوده ام؛ با این پادشاه بزرگ سخن گفته ام؛ می توانم نیات او را بیان کنم و علاقمند حمایت از منافع او هستم." من خراسان را دیده ام و زیارت کرده ام؛ به سمرقند و بخارا بوده ام؛ به چمن رفته ام و سفر کوتاهی به پشاور داشته ام؛ اما به قلمرو والاحضرت که در میان این مناطق همچون گوهری گرانبها در میانۀ انگشتری قراردارد، هرگز اجازۀ ورود نیافته ام، واین سعادت را نداشته ام که والاحضرت شمارا که همچون برق در دل الماس می درخشید، ببینم. کتابها و نوشته های بسیار خوانده و با مردان بسیاری صحبت داشته ام، اما سپاسگزار می شدم اگر با والاحضرت شما که بیش از هرکس دیگری می توانید به پرسشهای من پاسخ دهید مصاحبت می داشتم، شما که شاید با ملاطفت بر اطلاعات ناقص من، با دانشتان از حقیقت، روشنی می افکندید..."
کرزن با همه امیدواریها پاسخ فوری نگرفت، ولی در اوت اوضاع به سود او دگرگون شد. حکومت روسیه از اعتراض به سفرش به افغانستان دست کشید و در نتیجه توهّمات الگین رفع شد. و کرزن به حد کافی زرنگ بود تا بتواند حمایت فیلدمارشال لرد رابرت را، که تا چندی پیش فرمانده کُلّ ارتش هند بود، و حنی موافقت شخص نخست وزیر را به دست آورد. روزبری در 27 ژوئیه به نائب السلطنه نوشت: " جورج کرزن مشتاق سفر به جاییست. نمی دانم کجا؟ چون اصل برنامه اش مردود شناخته شده است. اما امیدوارم هرکمکی که می توانید، در ارتباط خدمات دولتی به هریک از سفرهایش به او بنمایید، زیرا او رفیقی بسیار هوشیار و دوست داشتنی است.
مسافر پروای تصویب رسمی را نداشت. چهارشب تمام نشست و آخرین فصل مسایل خاور دور را به پایان رسانید. در چهارم اوت با اطمینان به اینکه نیروی نفوذ کلامش هنگام روبرو شدن با نائب السلطنه عقیده اش را تغییر خواهد داد، به سوی هند روان شد. نائب السلطنه با وجود سفارش نخست وزیر، همچنان بر اعمال نظر خویش اصرار داشت. با شنیدن اینکه کرزن سفرش را آغاز کرده است، در 14 اوت به فاولر نوشت: دو باره با مشاورانم مشورت کرده ام. هنوز هم مصلحت نمی بینیم به او اجازۀ سفر بدهیم. از دفتر امورخارجۀ خود نامه یی خواهم نوشت که در بمبئی به او برسد." و کمی بعد نوشت: "مصلحت دانستم خود را با نظرات قاطع انجمن مشورتی تقویت نمایم و به اتفاق براین نظریم که همچنان [از سفراو] جلوگیری نماییم."
اما کرزن می دانست چگونه خرد را با فریبندگی و ریشخند را با مباحثه درآمیزد. تا یکی دو روز پس از رسیدن به سمله ، اقامتگاه تابستانی نائب السلطنه، توانست افسون خود را براو بدمد و خود را در حرکت به عزم پامیرها آزاد بیابد. بهایی که او برای کنار گذاشتن مخالفت الگین می پرداخت، دو بخش داشت: او موافقت کرد که تغییر مختصری در خط سیر خویش بدهد و بدین صورت، به دلیلی مرموز، از رفتن به دریاچۀ ویکتوریا و پامیر بزرگ خود داری کند. دیگر اینکه اطمینان داد مقالات و نامه هایی که قرار بود به [روزنامۀ] تایمز بنویسد، موجب برافروختن شور و هیجان سیاسی یا دیپلماتیک نشود.
اکنون می ماند موضوع سفر به افغانستان، که آن هم به دلخواه کرزن حل شد. او نوشت: " هنری برکن بری ، عضو نظامی آن روز و مرد شایسته، تنها رفیق من بود. فرمانده کُلّ، جورج وایت از قبول مسؤولیت پرهیز می کرد و نائب السلطنه لرد الگین مردّد بود. در یک جلسۀ شورای اجرایی، قرار شد اجازه دهند در بازگشت از پامیرها از سرحد عبور کنم، اما به شرط دعوت مستقیم، که آنهم دراین اثنا رسید. به من گفتند که باید شخصی و خصوصی سفرکنم (که دقیقاً همین آرزویم بود) و گفتند که حکومت هیچ مسؤولیتی در حفظ امنیت من نخواهد داشت." نائب السلطنه در 28 اوت به فاولر نوشت: " او پنجشنبه با من نهار خورد و خوشنود به نظر می رسید. روز جمعه به سوی کشمیر روان شد." در آنجا بود که هنگام اردوزدن در راه پامیرها، یکی از خوشایندترین تلگرامهای زندگی را دریافت و آن دعوت امیر بود که مدّتی دراز انتظارش را می کشید.
آغاز سفر دشوارش ( با گردون ) به سوی پامیر به گونۀ فریبنده یی آرام بود. کرزن در توصیف درّۀ کشمیر نوشت: " در این وادی بهشتی گلهای انگلیسی فراوان است. بانوان انگلیسی بدون نگهبان یا همراه می خرامند و کودکان انگلیسی سرخوشند." امّا همین که در جادّۀ سربالا و تازه بازسازی شدۀ گلگیت ، دویست میل به سوی شمالشرق را با یابو پیمود، دیگر از آن آسایش و آرامش اثری نبود. جادّه از میان کوههای پیچاپیچ و گردنه ها می گذشت و حتّی در نخستین هفتۀ سپتامبر کمتر پناهی بجز قلّه ها پیدا بود. او برفراز بُرزیل با ارتفاع 13450 پا، در میان توفان برف به پیش راند. دماسنج یک درجه بالاتر از یخبندان (نقطۀ صفر) را نشان می داد. در همانجا صخره یی را به او نشان دادند که مدّتی کوتاه پیش ازآن پنج نفر برای صرف شام کنارهم خزیده بودند و، از بی پناهی در سرما، بامداد فردا پیکرهای بی جانشان را یافتند. و یکی از خدمه با اطمینان می گفت که به چشم خود غولی را که قدش به آسمان می رسیده و بدنش یک وجب موی داشته، دیده است که بسیار دور، از پشت سر، کارگر باربری را با ریسمانی گرفته به آبکند درّۀ مجاور انداخته است.
کرزن بدون برخورد با چنان خطراتی به گلگیت رسید و در امتداد درّۀ هونزا به سوی بالتیت پیش راند. مناظر منطقه، حتّی برای او با همه تجاربی که داشت، شگفتی انگیز بود. در سلسله یی به مسافت 70 میل 8 قلّه با بلندای 24000 پا بود و به او گفتند که تنها در ایالت کوچک هونزا شمار قلّه های بلندتر از 20000 پا بیشتر از قلّه های بلندتر از 10000 پا در سراسر آلپ است. کرزن منظره را با سبک و سلیقۀ خاص خویش چنین توصیف کرده است: " گفتی طبیعت منتهای نیرویش را به کار گرفته و در یک تار نواهای چندین آهنگ دوگانۀ متعالی و متوازن را بهم آمیخته بود؛ زیرا در یک آن خود را هم آرام و ملایم نشان می داد و هم سرکش و وحشی. هم درخشان و امید بخش بود و هم هراس انگیز. روح بی رحمی که برفراز یخ – برجها پر می زند و نگهبان آرام و ملایم باغ و بستان و پرورش دهنده و نگهدار میعادگاه آدمیان. "
منظرۀ کوه راکاپوشی نیز خامه اش را به سحرآفرینی کشانید: " چون دره را فراز می رویم، ازآن بالا همه جا آشکار است. او [یعنی کوه] مراقب قلّه های پایین تر، کمربندهای سبز و تکه ها ی رزی است که وجودشان در گرو بخشندگی بلورین او [ یعنی یخها] ست؛ اما بالاتر، که جامه یی جز قاقم شانه هایش را نمی پوشد، عظمت راستین شاهانه اش نمودار است. یخچالهای بزرگ و درخشان پهلوهای تهیش را پر می کنند. میل در میل میدانهای یخ درپهنا و بلندا گسترش یافته است. تنها در بالاترین نقطۀ سوزنی تاج او ست که برف نمی تواند پا بگیرد. در آن عرش بس دور، عهدی را آن سوی اندیشۀ آدمی می نگریم؛ آرام چون بامداد زمان."
پس رغبت عملی اندیشۀ کرزن دوباره ظهور کرد و برای دیدن ایالات دوگانۀ هونزا و ناگر ، نگهبان یکی از دروازه های اصلی هند، بدانسوی روان شد. تنها سه سال پیش بود که دولت هند تند و پیروزمندانه به آنجا لشکر کشید تا جنگجویان سلحشور منطقه را، که مکرّراً به پادگانهای تازه ساز نزدیک حمله می کردند، در هم کوبد. کرزن با رضایت یادداشت می کند که چگونه لانۀ زنبوران کوهی که برمرز نیش می زدند و تشویش می آفریدند و سمله را به لرزه در می آوردند، به پاسگاه مفید و مطمئن انتهای استحکامات امپراتوی ما در هند تبدیل شده است.
شرکت افسران بریتانیایی در چوگانبازی مردم محل که با ساز و دهل همراهی می شد، نشان صمیمیت حاکم میان مردمان غالب و مغلوب بود. کرزن با افتخار مشاهده می کرد که نفوذ تمدن ساز اروپا (!) حتی در وادی دورافتادۀ هونزا جا باز کرده بود. نیروی اشغالگر، گوی (توپ) سبکتری ، از چوب بامبو را رواج داده وگروه مزدحم بازیکنان ذوق زده به شمار قابل اداره کاهش یافته بود. این رسم هم لغو شد که وقتی گل زدن تکمیل گردد که یکی از طرفین بازی که توپ را داخل دروازه زده فرود آید و توپ را بردارد، رسمی که در گذشته باعث نزاع و درگیری می شد. اما اندیشۀ منظّم فرماندهان و صاحبان حکمفرما هنوز نتوانسته بود مردمان هونزا را به رعایت ممنوعیت در برابر کناره و دو راهی [ دو اصطلاح مربوط به چوگان بازی] ترغیب نماید.
کرزن به رعایت احترام به دیدار ثم یا حاکم هونزا به قلعۀ پنج طبقه اش در بالتیت رفت. او برای رسیدن به اتاق پذیرایی که به پشت بام باز می شد، می بایست از چند نردبان بالا رود و با فشار از دریچۀ هرطبقه بگذرد. او از این محل چنین یاد کرده است: " این را بایست یک ورودی ابتدایی بشماریم؛ ازان گذشته هر قلعه یی که نمی تواند دقیقاً همانند ویندزور باشد." کمتر از ده سال پس ازآن تاریخ، هنگامی که کرزن نائب السلطنۀ هند شد، میزبان خویش (همین حاکم) و چند سروان مرزی دیگر را به صفت مهمانان دولتی به کلکته دعوت کرد. و دوست داشت همیشه از خوشحالی یکی از مهمانان یاد کند: مردی که عادت به نشستن روی صندلی نداشت و بر روی کف مرمرین تالار می نشست . دستاری بزرگ و سفید برسر داشت و با انگشتانش دهانش را پر از بستنی توت فرنگی می کرد.
کرزن در مرحلۀ دیگری از سفرش به سوی پامیرها می نویسد: در طول چند روز به تن خویش رنج یک نشست پارلمانی را تحمل کردم و آنچه در یک فصل کامل لندن در بدن اندوخته بودم آب شد. راه چنان ناهموار بود که ستوران باربر پایداری نمی توانستند و همه چیز می بایست بردوش باربران (نیرومند، شاطر و خورسند ) اهل هونزا حمل می شد. کرزن خود سوار بر اسبی بود، اما ناچار بود روزی چند بار برای گذشتن از رود تُند و سرد و یافتن راه بر روی صخره های یخ فرود آید. در این آزمون تنها نبود. ثم (میر) هونزا و وزیر یا مشاور موروثی اش از روی احترام او را تا مرز قلمروشان همراهی می کردند. همچنان شخصیت هوشیار و دلیری چون هنری لنارد ، از همدوره های [کالج] اتن ، همراه او بود. او در عملیات نظامی 1881 داوطلبانه شرکت کرده بود. با پیمودن مسافت 81 میل در شش روز، آنها به گذرگاه کیلیک رسیدند. کرزن نامۀ مفصلی را برای تایمز به پایان رسانید؛ نامه یی که به تأمین هزینۀ سفرش کمک می کرد و به او اجازه می داد با خورسندی، به معنای واقعی کلمه، بر سرچشمه و آبـبخش قارّۀ آسیا بایستد. چنانکه می نویسد: " هند با همۀ خزائن اندوخته اش، پشت سرم خفته است. بندها و حصاریی که آنها را با مشقّت پیموده و قطع کرده، بالا آمده ام، مانند انگشتری دور و برم را فراگرفته است. آسیای مرکزی با استیلاهای حریفانه و سرنوشتهای مرموز پیش روی من خوابیده است. من بر لبۀ جنوبی بام دنیا ایستاده ام."
در باب پامیرها بسیار نوشته اند، اما اندکی از آنها به صحت و دقت کارِ کرزن است. در بازگشت، او به انجمن شاهی جغرافیا چنین شرح داد: " پامیر یک جلگۀ پهن است، نه جلگۀ بلند و نه هم فلات، و به دلیل نداشتن قابلیت وجود یک نهر مرکزی که یک کانال ژرفتر را تشکیل دهد، یک درۀ کوهستانیست. این به خاطر تابستان کوتاهست که آفتاب آنقدر نمی تابد که یخها را بگدازد و سیلاب براه اندازد." او به شرح برخی ارقام مربوط به این قطعۀ کوهستانی کمتر شناخته شده که در حدود 20000 کیلومتر مربع را در بر می گیرد، پرداخت: " میانگین بلندای آن بین 12000 تا 14000 پا با قلّه هایی با ارتفاع 20000 پا و بلند تر ازآن است. چراگاه فراوان دارد ولی کشتزار و درختی که ازآن الوار (چارتراش) حاصل شود ندارد. هفت ماه زیر برف نهان بوده و گاه بیش از این مدت غیر قابل دسترسی است. وزش باد یخ آلود چون تازیانه فرود می آمد و جز پِهِن و پشکل حیوانات و ریشۀ خار بیابانی، هیزمی برای افروختن نبود. معدود ساکنان آن قرغیز های چادرنشین بودند با گوسفندان و بزها و یابوهایشان. شمارۀ این قبایل سخت جان هم، به دلیل شرایط دشوار زاد و ولد، پایین و معدود مانده است. نوعی جاندار که در پامیرها رشد می کند، قُچّ وحشی است که به گوسفند مارکوپولو مشهور است، چون بار اول مارکوپولو آن را وصف کرده است. ورزشکاران به خاطر شاخهای عالی و بزرگش به آن بسیار رغبت دارند، شاخهایی بزرگ با فضایی وسیع که گاه در برخی، دو بار پیچ می خورد." کرزن چهار روز، درست تا قلّۀ کوه در تعقیب آنها بود. دو تا از آنها را به تیر زد؛ یکی را در ارتفاع 17000 پا. او که به دشواری می توانست نفس بکشد به خیمه باز گشت؛ خیمۀ گرد و برساخته از نمدی که بر سبد گونۀ بزرگ بافته از چوب انداخته شده بود. این خیمه از وسایل راحت سفری و مخصوص آسیای مرکزیست. در آنجا به نوشتن مقالۀ آموزنده یی در مقایسه با کیفش [ که ظاهراً از پوست همین حیوان ساخته شده بود] با خویشاوند دور آن، یعنی گوسفند وحشی پرداخت.
این تنها سهم او در گسترش دانش، در هفتۀ حضور او در پامیر نبود. شش سال پیش در راه بخارا، در ششصد میلی غرب، با قطار ماوراء خزر در چارجوی از آمو گذشت. اما در آنجا آمو رفتاری آهسته داشت؛ چنانکه رفیق و همراهش ماتیو آرنولد وصف می نمود، آمو تندی درخشانش را که در گهوارۀ کوهستای پامیر داشت، از یاد برده است:
[از یاد آمو گوییا رفتست رفتار تند مهد پامیرش]
کرزن می نویسد:" همراه با شاعر، مرغ خیالم به سوی خاور و آن سرچشمۀ آسمانی پرگشود و آرزو کردم این راز نهفته در آن سوی یخچالهای پامیر و نگهبان برفی هندوکش را بگشایم." اکنون این فرصت فرارسیده بود. در خزان 1894 پس از ماهها بررسی اسناد و گزارشهای پیشین، او نخستین جهانگرد شناخته شده یی بود که چشم بر آبهای سرچشمۀ آمو دوخته بود که سر از زندان یخ بیرون می آورد.
از فراز گردنۀ واخجیر کرزن منظرۀ رود را در فرود 2000 پا مشاهده کرد. خط باریک لاجوردی که از میان کوههای تاجِ برفی برسر، به سوی کسپین (خزر) پیچ و تاب خوران روان بود. او به سراشیب دره فرود آمد و باز از بستر ریگی رود بالا رفت تا نزدیک پوزۀ توده یی از یخ راه بر او بسته شد. آمو از پای این تودۀ یخ از درون دو غار یخی بیرون می جست. یکی از این دو غار یخی سقفی کوتاه داشت که آب ازآن غلتان غلتان به آزادی روان می شد و تودۀ یخ مجاور آنقدر بلندا داشت که کرزن توانست به درون خیره شود و نقب درازی را تشخیص دهد که پاره های بزرگ یخ مجرای آن را می بست و پیوسته صدای شکستن و نرم شدن یخها به گوش می رسید.
کرزن چند روز دیگر را به بازدید و بررسی دریاچه های پامیر در شمال و گردنه هایی پرداخت که آن دریاچه ها را به هم پیوند می داد. پس به خط رود برگشت و از بزی گنبذ مسیر غربی رود را پی گرفت. راه دشوار گذار بود. بار یابو ها را بایست برمی داشتند یا در پرتگاههای صخره یی آنها را به زور به جلو می راندند و یا می کشانیدند. با آنهم یابوها پیوسته برزمین می غلتیدند. یکی از یابوها با سقوط به درّه ناپدید شد. سرانجام با رسیدن بر فراز دالیزکتل گردنه یی با ارتفاع 13500 پا، او در پایین پای خویش منظرۀ باشکوه آمو را دید که از بند کوهها رسته، با شاخه های بی شمار بر صحرایی شاداب روان می شد.
ناگهان واقعیتهای نیروی سیاست، توجه او را از زیباییهای طبیعت به سوی خویش کشانید. در یک پاسگاه مرزی افغان، چند سپاهی ژنده پوش مستقر بودند. کرزن و لنارد با یک حواله دار (درجه دار) روبرو شدند که آن دو را متهم ساخت که جاسوسان روسند. کرزن چنین برخوردی را پیش بینی کرده بود و قبلاً به امیر افغانستان، که یک ماه بعد مهمان او بود، نامه نوشته و از مسیر خویش در بازگشت از پامیر به هند، به او اطلاع داده بود. او اطمینان داشت که حواله دار دستور دادن اجازۀ عبور آنان را دریافت کرده بود اما نمی توانست در برابر تحقیر خارجیان پیش روی ساکنان یکی از مربوطات دور افتادۀ افغان مقاومت کند. کرزن چنین مانع تراشی را از سوی افسران جزء برکنار رود کارون در 1890 در ایران نیز تجربه کرده بود و در «سرحد» نیز مسأله را به همان صورت حل کرد: او موافقت کرد که بازداشت شود. بعدها او از رفتار فضولانه و خشن این مأمور در برابر خود و لنارد به امیر شکایت کرد، اما ناگزیر پذیرفت که گزارش «حواله دار» از اجراآتش چنان ماهرانه تهیه شده بود که تقریباً قناعت بخش می نمود. حواله دار به کابل گزارش داده بود:
" او هنوز در انتظار لرد صاحب بزرگ انگلیس است که آمدنش از حضور اعلیحضرت امیر اعلام شده است، و بدوم شک با اونیفرم و همراه یک هزار نفر ظاهر خواهد شد. در همین حال دو تن از خدمتگاران لُرد، با همراهی اشخاص عادی از مرز گذشته اند و او با جدّیت منتظر رسیدن لُرد صاحب است."
کرزن، با گذراندن رفتار ناخوشایند حواله دار، از بستر آمو که اکنون سه چهارم یک میل پهنا داشت، گذشت و بر فراز هندوکش، از طریق گردنۀ باروغیل ، به سوی جنوب روان شد، و با لنارد که راهش به سوی گلگیت جدا می شد وداع کرد، و به سوی دهنۀ یارخون به فاصلۀ 72 میل به راهش ادامه داد. آزمایشی بس دشوار بود. تنها در یک روز چهار سیلاب تندسیر کوهستانی را گذرانید. سیلاب چنان نیرو و حجمی داشت که تقریباً پاهای یابوی او را از زمین برمی داشت. گفتی آب نیاگارا از آسمان فرود می آمد و چون فرود می آمد یخ می بست و برجهایی از یخ سرمی افراشت. روز سوم به فضای بازتری رسید و از فضای سرسیز به سوی مستوج روان شد. قرار بود در آنجا رفیقش، فرانسس یانگ هزبند ، را ببیند و با او به سوی چترال روان شود. از دور تکسواری را دید که به سوی او می آمد و گمان برد که نوکری بومی از سوی میزبان گسیل شده است تا او را به کمپ راهنمایی کند. اما این شخص که به کرزن «سلام» داد، یک نوکر عادی نبود. کرزن خسته و کوفته فرود آمد و تنها یک کلمه بر زبان آورد: «بیر!». مرد که بیر با او بود دست به زیر قبا بود و شیشۀ «باس» (نوعی آبجو انگلیسی) را بیرون آورد. جهانگرد بار دیگر در آغوش آرامش صلح بریتانیکا بود.
سروان فرانسس یانگ هزبند، با آنکه سی و یک سال بیش نداشت، نترس ترین و آگاه ترین افسر انگلیسی در مرز هند بود. او پس از سندهرست به قطعۀ سواره پیوسته، و پیش از سفرهای اکتشافی منچوریا و پامیر، در میرات خدمت کرده بود. اخراج او از بوزی گنبذ، توسط یک مرزبان قزاق در تابستان 1891 باعث شد تا برای نخستین بار به دیدار کرزن، که در آن هنگام معاون امور هند در وزارت خارجه بود برود. کرزن که در مرخصی بود در بازگشت به انگلستان اورا به گرمی پذیرفت. آن دو پس از آن در موضوع گستره خواهی (توسعه طلبی) که در آن اتفاق نظر داشتند، در ارتباط بودند. او در 1892 به سمت افسر سیاسی در هونزا گماشته شده و سال بعد به چترال منتقل شد. در چترال خیلی زود اعتماد و محبت مهتر را جلب کرد. او چندی بعد در گزارش آگاهانۀ سفر کرزن چنین می نگارد:
" او هم راحت بود و هم زحمت. پیوسته از سیاست مرزی بحث می کرد، که مورد توافق من بود. اما به صورت مداوم با نظرات من مخالفت می کرد؛ مخالفتی که تحریک آمیز بود. بعدها کشف کردم که او یک سلسله نامه ها به تایمز می نوشت، و در واقع می خواست نظرات مرا از زیر زبانم بیرون بکشد ( و مافی الضمیرم را بداند). هنگامی که مسودۀ نامه ها در مورد چترال را به من نشان داد، دریافتم که آنچه نوشته بود، کاملاً با نظرات من موافق بود. به هرحال کرزن طبعی جدال آفرین داشت و شاید این شیوۀ بحثهای مجلس عوام بود که خشونت آن نزدیک ما تا مرز کشیده می شد. ما همه مردان جوان بودیم. احساس مسؤولیت می کردیم. نظراتمان را، که به منزلۀ مرگ یا زندگی بود، با آرامشی بیشتر از پارلمان یا انتخابات شکل می دادیم. اما درآنجا اولویت به قابلیت بحث و استدلال داده می شد. از زورگویی وی که سخنی را روی سخن خود نمی پذیرفت می رنجیدیم. رفتار او در مرز ما را می آزرد، همچنانکه در سراسر زندگی مردم بریتانیا را می آزرد. اگر او مدتی را در فوج می گذرانید یا در مرز خدمت می کرد، رفتارش ملایمتر می شد و می توانست موقعیتی را که شخصیت او به لحاظ قابلیت، وظیفه شناسی و نیروی فوق العادۀ کار و شوق و ذوق و غیرت او برای میهن شایسته بود به دست آورد. اما با وجود رفتار تحریک آمیز دلی نرم داشت و درشتی مزاجش با نرمی دل سازگار بود. در رفاقت گرم و ثابتقدم بود، و به افسران مرز محبتی ویژه داشت. سربازان را درک نمی کرد و نمی خواست، اما در برابرافسران مرز، دلش را می گشود. همۀ ما، و بی گمان من بیش از همه، از علاقه یی که به کار ما نشان می داد و از شیوۀ حمایتی که از ما داشت، پیوسته سپاسگزار او هستیم."
یانگ هزبند، مانند بیشتر دوستان کرزن، بزودی با کیفیتهای متضاد شخصیت او آشنا شد و آن را درک کرد و حتی بخشود. او به صفت یک دانشجوی همیشگی رشتۀ تحقیقات نظری مجرد، از اهانت متکبرانۀ کرزن به فلسفه بیزار و در آزار بود. کرزن باری به کتابخانۀ آثار فلسفی او اشاره کرد و گفت: " از اینها چیز مهمی به دست نخواهی آورد." اما بزودی آزردگیها در پرتو مهر خوش مشربی آب شد. در نخستین بامداد در مستوج، بر سر سفرۀ کرزن مربّا آوردند. کرزن گفت: " شرط می بندم که این آخرین ظرف مربّا باشد." و یانگ هزبند تایید کرد که " در واقع چنین است." و کرزن ادامه داد: " درمرز همیشه آخرین بخش از بهترین چیز نصیب مهمان می شود."
رفاقت به جای خودش، اما آنچه که نمی گذاشت اتحاد آندو از هم بگسلد، عقاید استوارشان بر سر چترال بود. کرزن چترال را به رخنۀ باریک پرچین (یا حصار) تشبیه می کرد و می گفت به هیچ بهایی نباید گذاشت روسها ازآن نفوذ کنند. اینکه او نخستین انگلیسی بود که بدون داشتن وظیفۀ رسمی به مرز آمده بود، علاقۀ مشتاقانه اش را در هر جنبۀ دفاع از هند برجسته تر می سازد. راهپیمایی سواره از مستوج و فرود آمدن به سوی چترال بر بستر رود یارخون، دو روز را دربر گرفت. در جایی راه چنان دشوار گذار بود که یابوی کرزن خون قی کرد و شبانه مرد. کرزن خود نیز حال خوشی نداشت. برای نخستین بار در طول سفر از پل ریسمانی برای گذشتن از رود استفاده کرد. سطح روی پل یعنی جای پا از ترکه های بید یا درخت غوشه (غان) بافته شده بود، با دو طناب در دوسوی از همان جنس برای گرفتن دست. اگرچه پل ساختاری محکم و استوار داشت اما نمود ظاهری آن به گونه یی بود که عابر جرأت نمی کرد به آن اعتماد کند و با خاطر جمع از آن بگذرد. نه جنبیدن دو سه وجب بالاتر از سیل خروشان خوشایند بود و نه آویختن صدها متر فراتر از دهنۀ صخره یی. به هرروی کرزن پای بر پل نهاد و دلیرانه از آن گذشت. اما یکی از افسران بریتانیایی که کرزن را همراهی می کرد، به آب زد و گذشتن بر اسب از آن رود خروشان را بر گذشتن از آن راه گربه رو ترجیح داد. چند ماه بعد، همین افسر به پاس ابراز شجاعت نمایان در جنگ با قبایل متخاصم به دریافت نشان برجستۀ خدمت موفق شد.
در چهارمیلی چترال«مهتر» یا حاکم به پیشواز آمد، تا مسافران را سلام و خوشامد گوید و آنان را تا پایتخت کوچک خویش همراهی کند. مهتر مویی کم پشت و مجعّد با بروت (سبیل) و ریش کوتاه انگلیسی داشت. جامه یی زیبا از مخمل سبز زردوز پوشیده بود. رفتارش نخست ترس آمیز، شرمگین و حتی چاپلوسانه بود، اما، چنانکه کرزن نوشت " چون بهتر آشنا شدیم، دیگر مهتر آن شخص کمرو و خجالتی نبود و با وجود ضعف شخصیت و عیاشی چیزی از یک آقا کم نداشت."
مهتر برای مهمانانش سرگرمیهای شاهزاده وار تدارک دیده بود. مراسم با سلام رسمی توسط دو توپ برنجی شش پوند که حکومت بریتانیا بخشیده بود، آغاز شد. سپس آتشبازی توسط صدها تن چترالی مسلح به تفنگهای فتیله یی که بر فراز تپه صف کشیده بودند، به نمایش درآمد و پس از آن چوگان بازی اجرا شد. در چوگان بازی رسم چنان بود که افراز تیم بازنده برای برندگان برقصند. و مهتر عادت داشت که برای تیم مقابل (که پیوسته شکست می خورد) پیرمردی را که باری به جانش سوء قصد نافرجامی کرده بود، به سرکردگی برگزیند.
کرزن، هنگام صرف نهار با میزبانش، دریافت که که دیوار های ساختمان کلاه فرنگی با کاغذهای تصویر دار مزیّن شده است؛ از جمله عکسی از مارگت اسکویت که تازه ازدواج کرده بود. کرزن و یانگ هزبند مهمانی متقابلی ترتیب دادند که درآن این غذاها شامل بود: سوپ نگهداشته در قوطی، جیرۀ نظامی، پلو، مرغ، گلابی جوشیده، آبجو، ویسکی و شراب زنجبیلی. کرزن در این باب می نویسد: " ویسکی و شراب زنجبیلی با هم آمیخته شده بود و مطمئن نیستم که قدری آبجو هم به آن اضافه شده بود یا نه. و هنوز می توانم این منظرۀ عجیب را به یاد آورم که یکی از نجبای چترالی درحالیکه بینی دیگری را گرفته بود، این ترکیب عجیب را درگلویش خالی کرد." پس ازآن هدیه ها مبادله شد. مهتر قبای گشاد پشمی – «چوغه» به کرزن تقدیم کرد که آن را سالها به جای قبای داخل خانه می پوشید.
کرزن از چترالیان خوشش آمده بود و با آنان گرم می گرفت. آنان نیرو و سلحشوری مردم هونزا را نداشتند ولی او وقار، راحت طلبی، اهتمام به بازپروری (شکار با باز) ، سوارکاری، ورزشها، فکاهیات و داستانهایشان را دوست می داشت. او همچنان تحت تأثیر درخواست مهتر از تعریف مؤکّدتری برای مسؤولیت در برابر چترال قرار گرفت. حاکم تقاضا داشت که هم افسران بریتانیا که با دربار او درتماسند و هم اسکورت ارتش هند به جای اقامت در مستوج مقیم چترال شوند. کرزن به این باور می رسید که اگر این پیشنهاد زود تر عملی می شد، می توانست نتایج خوشایندتری در تاریخ آن ناحیه داشته باشد. چترال مدتی دراز درگیر اختلافات خاندانی بود و اندکی بیشتر از دوماه پس از دیدار کرزن، مهتر هنگام قوش بازی (شکار با باز) از پشت هدف گلوله قرار گرفت. طراح این قتل برادر ناتنی اش بود که کرزن سیمای عبوس و نفرت انگیز و نگاه افسردۀ او را به یاد داشت. کشته شدن مهتر در اول ژانویه و غصب تخت او آشوب طولانی را در چترال به دنبال داشت. نیروهای بریتانیایی که از گلگیت فرستاده شدند، خود را در همان اتاقها یافتند که کرزن و مهتر درآنها یکدیگر را سرگرم می ساختند. ماه آوریل بود که نیروهای کمکی رسیدند و نظم رابرقرار ساختند. تا آن هنگام او از افغانستان دیدار کرده و به انگلستان باز گشته درآنجا وارد میاحثاتی شد که نه تنها وضعیت چترال، بلکه سیاست کلّی حفاظت از مرزها را دگرگون می ساخت. او در نامه هایی که در جریان سفر، به تایمز می فرستاد، با عباراتی صریح و روشن نیاز به پشتیبانی و تقویت قرارگاههای مرزی هند را مورد تأکید قرار می داد. اینکه ممکن بود نظرات دبیرخانۀ پارلمان در امور هند درحکومت محافظه کار با نظرات حکومت لیبرال اشتباه شود، هم برای وزارت امورخارجه و هم برای نائب السلطنه هشدار دهنده بود.
فاولر در دوم ژانویه به الگین نوشت:" از مقالات کرزن در تایمز آزرده شدم. این مقالات نشان دهندۀ احتیاط و بصیرت او نیست. ناگزیرم بگویم دراینجا احساس می کنیم که او از تعهداتش، در استفاده از هرهشدار و نظری در تایمز، فراتر رفته است. سرآرتور گادلی دبیر دائمی ادارۀ هند نز می گفت: " کرزن اکنون باید خوشحال باشد. او به هدفش رسیده و برای شمار قابل توجهی از نامه های جدید در تایمز، موضوع و مطلب اندوخته است. امّا روزی خواهد رسید که او « در مقام مسؤولیت» از آنچه بیان کرده پشیمان شود." کرزن سراسر بهار گروه قابل توجهی از مقامات لشکری و کشوری را، که به طرفداری خروج از چترال رأی می دادند، مورد تمسخر قرارداد و آشکارا به استهزاء شان پرداخت. هرچند که معلوم بود نظراتش کاری از پیش نخواهد برد. روزبری و فاولر ترغبب می شدند که قرارگاههایی مانند چترال، هزینۀ تباه کن، حضور پادگان انبوه و خصومت آرامش ناپذیر قبایل را به همراه خواهد داشت. آنان خود چنین فداکاریهایی را به حکومت فدرال سفارش نکرده بودند، اما پیش ازآنکه تصمیمشان [در عقب نشینی از مرز] عملی گردد، انتخابات عمومی ژوئیۀ 1895 محافظه کاران را دوباره بر سر قدرت آورد. کرزن، که ناگهان لرد سالزبری او را به معاونت پارلمانی خویش برگزید، خود را زودتر ازآنکه گادلی پیش بینی می کرد، در« وضعیت مسؤولانه» یافت. دلیلی نداشت که از اظهاراتش پشیمان باشد. سالزبری او را به نوشتن گزارش کابینه در مسألۀ مورد بحث دعوت کرد که با خوشحالی پذیرفت. سندی که کرزن نوشت، این عبارات را نیز در بر داشت:
با وجود عدم مداخله (خلاف گذشته) در امور مردم محل، لازم است که یک افسر سیاسی با همراهانی که امنیت اورا حفظ کنند، در نزدیکی یا در خود چترال مقیم باشد. و باید اقتدار بریتانیا در امتداد هندوکش فایق بماند. برای این طرح، تا مدّتی افراد بیشتر و هزینۀ گزافتر از حال، لازم خواهد بود، امّا بعداً تنش فرو خواهد نشست و کاهش شمار افراد و مخارج ممکن خواهد شد. این در هرصورت، حتی با افزایش مخارج، تضمینی ارزانتر در برابر خطرات و مصارفی خواهد بود که تخلیۀ فعلی روزی ببار خواهد آورد.
لرد سالزبری و همکارانش استدلال کرزن را متقاعد کننده یافتند. یک افسر سیاسی برای اقامت در چترال، به آنجا اعزام گردید. و چون در 1898 آتش جنگ در تمام مرز روشن شد، چترال، تحت نفوذ این نماینده، در آرامش ماند. یک سال پس ازآن کرزن نائب السلطنه شد و برنامه یی را که در 1895 پیش بینی کرده بود، با تمدید خط تلگراف و تشکیل سربازان محلی و پیشاهنگان، پادگان بریتانیایی به یک گردان هندی کاهش یافت.
مسافران در خزان 1894 با مهتر نگونبخت خداحافظی کردند و دوباره گام به سوی درّۀ یارخون نهادند و به سوی مستوج راندند. درآنجا کرزن پُستِ رسیده، از جمله نسخه یی از مسائل خاور دور و انبوه بسته هایی از نقد روزنامه ها را دریافت نمود. کتاب مسائل خاور دور تا پس از خروج او از انگلستان انتشار نیافته بود. او می نویسد: " هر مؤلّفی می تواند با هیجانهای لذّت بخش من همنوا باشد. در حالیکه جلو را بر گردن اسب رها کرده ام. شیب صخره یی را به سوی گردنه بالا می روم. نظرات بسیار مساعد در باب کتابم را می خوانم، و در حالیکه پیش می روم آنها را داخل پوش تفنگ می نهم. "
آنان یک شب از سفر ده روزه به گلگیت را در در قلعۀ نوساختۀ گوپیس گذرانیدند. افسر فرمانده چارلز تاونزهند بود، که کوتاه مدّتی پس ازآن با پادگانش در چترال محاصره شد و پس ازآن به عنوان مدافع کوت [العماره] در جنگ بین النهرین (عراق: 1915-1916) شهرت یافت. او اشتیاق به فنون نظامی را با دلبستگی به خوشیهای گذشته در پاریس، به هم آمیخته بود. دیوارهای گاهگلی دفترش با تصاویر پررنگ مجلاّت پاریسی تزیین شده بود. تمام شبی را که کرزن شبی دراز یاد می کرد، سرودهای فرانسوی خواند که آن را با نواختن بنجو همراهی می کرد. اما مهمان افتخاریش با این لذایذ جهان میهنی فریفته نشد و به سوی گلگیت پیش راند. رود سند را تعقیب کرد و تا چیلاس پایین رفت. از کوههای هیمالیا به راه گردنۀ بابوسر گذشت و یک بار دیگر بر خاک هند بریتانیایی ایستاد. فرصتی برای از دست دادن نبود. دعوتنامه یی که مدتی دراز در جست و جویش بود در جیب داشت؛ دعوتنامۀ رفتن به افغانستان و ماندن نزد امیر در کابل.
اگرچه خبر رسیدن دعوتنامه را تا پایان اوت، هنگام اردوزدن در کشمیر در نخستین مرحلۀ سفرش به پامیرها، نگرفته بود، اما شکی نداشت که به مقصود خواهد رسید. در آن تابستان، پیش از ترک انگلستان، حتی به لباسی که می بایست در پایتخت افغان برتن داشته باشد، به دقت اندیشیده بود. در 1893 هنگام رفتن به دیدار پادشاه کُره، او فقط اونیفورم کشوری به رنگ آبی افسرده پوشیده بود. این لباس رسمی او در زمان معاونت سابق دفتر سیاسی هند بود و چون او را فردی میانه حال نشان می داد ناخوشنود بود.پس به یادآورد که چگونه یک مأمور دفتر سیاسی هند که در کمیسیون مرزی ترکستان افغانی کار می کرد، با دوختن نوار پهن زرین بر شلوار و آویختن شمشیری هراس انگیز به کمر، بهتر از دیگران مورد استقبال قرار گرفت. کرزن نیز اندیشید که اگر قرار است جامه یی تهیه کند که در کابل هیبتناک معلوم شود، باید از مقررات پوشاک لُرد چمبرلین در کاخ سنت جیمز صرف نظر کند. او نخست به جامه فروشی تآترِ ناثان لندن رفت و به مبلغی ناچیز انبوهی از نشانهای خارجی، بیشتر از دولتهای کوچک اروپای شرقی را خرید. پس سردوشیهایی به بزرگی یک قاب کلاه را به آنها افزود. در بمبئی یک جفت کفش عالی ویلینگتن از چرم براق سفارش داد، و هنگام توقف نزد سرویلیام لکهارت در دفترش در ابیت آباد- به راه افغانستان، خنجری از او به امانت گرفت. این خنجر خمیده، قبضه یی از عاج و غلافی کنده کاری شده داشت که به افتخار موفقیت لکهارت در یکی از لشکرکشیها به او بخشیده بودند. شخصی هم به او یک کلاه شاپوی سه گوش لبه برگشته و دیگری یک جفت تازیانۀ (قمچین) زیبا داد و به این صورت باربندش تکمیل شد.
کرزن در لباسی که بیشتر به لباس کارگری شباهت داشت، پشاور را به قصد سفر 180 میلی کابل ترک گفت. از مرز گذرگاه خیبر گذشت و با گروه 70 نفریی که برای همراهی او آمده بودند، دیدار کرد. امیر همچنان دستور داده بود تا اسبان تازه نفس [درهرمنزل] در مسیر مهمانش آماده و منتظر باشند. به این ترتیب او توانست سرعت بالایی با میانگین 27 میل در روز داشته باشد. اندکی مانده به دیوارشهر، خیمه یی برافراشته بودند تا او بتواند جامه تبدیل کند و لباس رسمی بپوشد. اما تنها پس از یک ساعت کار دزدانه با نخ و سوزن توانست انبوه سردوشیهای زرین را بر شانه های لباسش بدوزد. سرانجام ملبس به لباس با شکوه، با نگهبانان و همراهانی که اکنون شمارشان به 200 تن افزایش یافته بود، به درون شهر راند و به تالار دربار امیر راهنمایی شد. لحظۀ پریشان کننده یی فرارسید: امیر پرسید که این کهکشان پر از ستاره و نشان و آرایه را در برابر چه خدماتی دریافته است؟ کرزن می نویسد:" به این پرسش نامناسب، تنها توانستم جوابهای کلّی و تعارف آمیز مبادله نمایم." امیر براین موضوع اصرار نکرد. او که معلوم بود از موقعیت اجتماعی مهمان خویش خورسند است، مجلّل ترین اتاقهای قصرش را به او اختصاص داد. کرزن به دیزی وایت گفت: " روکشهای بسترم از ابریشم آلبالویی رنگ، بالشها از ابریشم گلدار و لحاف از ابریشم زردوزی شده است." امیر برای آنکه مهمانش را از تشویش مخارج در سرزمین غربت برهاند، پانصد روپیۀ کابلی تازه ضرب شده، برابر 230 پوند در یک سینی به او فرستاد. پاین به کرزن هشدار داد که نپذیرفتن این پول به منزلۀ اهانت است؛ باید آن را با سپاس بپذیرد و خرج تحفه به امیر و انعام به نوکرانش نماید. کرزن این مشورت را پذیرفت و تنها چند سکه را با ملاحظه برای رفیق سکه شناس کهنسالش در شب اموات - چارلز اومن نگهداشت.
عبدالرحمن خان امیر افغانستان، در اوایل زندگی پیچ و خمهایی در سرنوشت خویش داشت که سلاطین مشرق زمین به آن عادت دارند. او ناگزیر بود نبرد کند تا نخست پدر و پس از او عمویش را برتخت بنشاند. پس از مرگ اولی و برکناری دومی، ناگزیر از وطن گریخت و به دربارهای مشهد، خیوه و بخارا پناه برد و سرانجام یازده سال در سمرقند زیست تا روزی بخت او را فراخواند – از آمو گذشت و وارد افغانستان شد و با تصویب و حمایت بریتانیا، پس از یک سلسله جنگها، به صورت بلامنازع برتخت کابل نشست.
انعکاس این دگرگونیها در زندگی او به صورت وحشت و بی رحمیی جلوه گر شد که بر مخالفینش اعمال می کرد و آنان را درهم می کوفت و با ترسی که می آفرید به فرمانروایی مطلق ادامه می داد. او این ابزارهای خشن حکومت را همانقدر که برای تأثیر و نتایج آنها می خواست، به همان پیمانه خود از نفس آن کارها لذت می برد. کرزن به زودی دریافت که ظلم و بی رحمی در وجود میزبانش از غرایز مزمن و معتاد او بود. او نخستین نمونۀ این بی رحمی را هنگام ورود به کابل مشاهده کرد: قفسی آهنین آویخته بر پایه یی، با استخوانهای رهزنی که گرفتار شده بود و او را زنده در قفس انداخته بودند. کرزن چندین نمونۀ دیگر از درنده خویی حکومت را که خود واقعاً آنها را باور کرده بود، گرد آورد؛ از جمله:
پس از یک شورش نافرجام، به دستور امیر چندهزار مرد از قبیلۀ گناهکاررا با ریختن آهک آب ندیده، نابینا ساختند. برای جرایمی همچون دزدی و تجاوز، مردان را به دهانۀ توپ بسته می پراندند، یا به چاه می انداختند و یا زنده پوست می کندند، یا اندام گناه آمیز مجرم را می آزردند. دلخواهترین مجازات به جرم دزدی بریدن دست بود، که پس از بریدن موضع بریده شده را در روغن داغ فرو می بردند.
یکی از مقامات را که به زنی تجاوز کرده بود، برهنه کردند، و در حفره یی، بر تپّۀ بلندی در بیرون کابل، که برای او کنده بودند، انداختند. اواسط زمستان بود. آنقدر آب براو ریختند تا به صورت پارچه یی یخ درآمد و زنده زنده منجمد شد. امیر در این مورد به طعنه گفت: دیگر هرگز داغ نخواهد شد.
هنگامی که آشکار شد که یکی از زنان حرم آبستن شده است، امیر دستور داد او را در جوالی انداختند و سر جوال را بستند و به تالار دربار آوردند و امیر در آنجا خود شمشیررا بر پیکرش فروبرد.
لبان دو مرد را که از موضوعی ممنوع سخن می گفتند، دوختند تا دیگر چنان جرمی را مرتکب نشود. زبان مرد دیگری را که آشکارا امیررا به فساد متهم کرده بود از بیخ بریدند.
حتی کارهایی که جرم نبود اما با آنچه امیر از حقوق ویژۀ خود می شمرد، برخورد می کرد، مجازات داشت. به همین دلیل مردی را که در راه کابل با کرزن سخن گفته بود، به زندان انداختند و مرد دیگری که اناری به او تقدیم کرده بود، به سختی لت (کتک) خورد.
در چنین رژیمی درنده خو، طبعاً امیر پیوسته با خطر کشته شدن روبرو بود. باری که از درد دندان رنج می برد، دید که جرّاح کلروفرم آماده می کرد که هنگام کشیدن دندان احساس درد نکند. امیر پرسید که چه مدّتی او بیهوش خواهد بود و جرّاح جواب داد: " بیست دقیقه." امیر گفت: " بیست دقیقه! من نمی توانم بیست دقیقه از این جهان بیرون بمانم. دندان را بدون کلروفرم بکـَن!"
حکومت افغانستان، امیر – و تنها امیر بود. هیچ چیز، هرچند کوچک، از برّش لباس تا ساختن قطعۀ کوچکی از لوازم منزل، از توجه او دور نمی ماند. کرزن می نویسد:
" او مغز، چشم و گوش تمام افغانستان بود. برای آنکه از همه چیز و همه جا باخبر باشد، به روشهای ناشایست که میان همه مستبدان عام است، وابسته بود. زندگی قیف بسیار بزرگ جاسوسی است که در آن کردار، رفتار و اندیشۀ هر انسان جمع می شود، در حالی که امیر مانند دیونیسیوس سیراکوز، گوشش را تا ته سریشم ریخته است [ که هیچ نشنود ].
کرزن در سفرهای پیشین، معمولاً جوامع بریتانیایی در آن سوی دریاها (ماواء بحار) را شادمان و منظم یافته بود. در کابل او دریافت که مشتی از شهروندان بریتانیا، که به دلیل داشتن تخصص یا تکنیک، به استخدام حکومت افغانستان درآمده بودند، به صورت پریشان کننده یی ناآرام بودند. هریک از آنان همسایه اش را با حسادت و بدگمانی می نگریست. هریک در آنچه کرزن ورطۀ ناپاک غیبت و دروغ می خواند، فرورفته بود. او زنان بریتانیایی را برای این " دیگ بی مزه" ملامت می کرد: " آنان به مقامی بالا برده شده اند که به لحاظ اجتماعی هیچ مناسبتی با آن ندارند. همسر یک خیاط یا جرّاح که غالباً به پایین ترین طبقۀ یک ولایت می رسد، به حرم راه یافته و ملکه با هریک از آنان به گونه یی رفتار می کند که گویی نمایندگان بانوان انگلیسی و از آشنایان «دوست او – ویکتوریا» هستند. آنان هم ملکه را مطمئن ساخته اند که از دوستان شخص علیاحضرت ملکه ویکتوریا و در قصر ویندزور نیز بوده اند." کرزن نوشته است:" من بر لبۀ یک آتشفشان اجتماعی ایستاده ام، که دمبدم غرّش آن را می شنوم." او به همۀ آنچه که هم میهنان ناشادش در نکوهش یکدیگر می گفتند، گوش داد، ولی هرگز فراموش نکرد که امیر سپرده است تا مراقب او باشند. او بدگوییهایی را که می شنید، بر زبان نمی آورد؛ به هم اندازی نمی کرد و جانب کسی را نمی گرفت. اما در خلوت همۀ آنچه را که شنیده بود، در یک یادداشت محرمانه به نائب السلطنۀ هند نوشت.
تنها یک خانم اروپایی در کابل مورد ستایش و احترام کامل او قرار گرفت: دوشیزه لیلیاز همیلتن ، که به افغانستان آمده بود تا موسیقی تدرس نماید، اما مجبورشد در مقام مشاور پزشکی امیر خدمت کند. این یک گزینش پرمخاطره بود و قابلیتهایی را می خواست ، دور از تخصص او، که از بروسل و ادنبورگ بدست آورده بود. بیمار [یعنی امیر] خود از دانش طبی، هم در تشخیص و هم درمان لاف می زد. درمانهایی که از ترک آنها اکراه داشت. او دردهایش را با پوشیدن پوست گوسفندی که تازه کشته شده بود، تخفیف می داد. برای یک بیماری داخلی حتی درمانی عجیب تر داشت: او با اطمینان بر اینکه عامل درد، کرم است، یک روز تمام گرسنگی می کشد. سپس در برابر غذای فراوان و خوشمزه [ و حتماً خوشبو] می نشیند و منتظر می ماند تا کرم در طلب غذا بیرون خزد. همین که به گلویش برسد، کلّه اش را می گیرد و آنرا بیرون می کشد.
دشواریهای دیگری نیز بود که دوشیزه همیلتن بایست برآنها پیروز می شد. اگر بیمارش خوب می شد، پاداش خوبی می گرفت، اما اگر می مرد، متّهم می شد که بیمار را زهر داده است و درین صورت بخت یاورش بود اگر از چنگ مرگ می گریخت. او به کرزن گفت که ملکۀ افغانستان عمیقاً به او حسادت می ورزد، همانگونه که حکیمان یعنی طبیبان دربار به او حسادت می ورزیدند. گزینش او درخور حسادت نبود. او به شایستگی به همه شکایتهای امیر مانند سنگ گرده (کلیه)، نفخ و باد و نقرس می رسید. این درد آخری یعنی نقرس بسیار خطیر بود و گزارش بیماری امیر پیوسته در روزنامه های هند ظاهر می شد. کرزن باری مشاهده کرد که حروفچین کلمۀ گوت را، که ترجمۀ نقرس به انگلیسی است، با کلمۀ مخفف گوت که مخفف گورنمنت یا حکومت است اشتباه کرده و در نتیجه به جای آنکه چاپ شود «امیر از یک حملۀ بد نقرس درد می کشد» چاپ شده بود که « امیر از یک حملۀ بد حکومت رنج می کشد.»
کرزن دو هفته در کابل ماند و هرروز چند ساعت با میزبان فارسی زبان خویش از طریق مترجم گفت و گو داشت. امیر دوست داشت از مهارتهای خویش در نواختن پیانو و دندانسازی عملی بگوید، و از این باورش که او و مردمش از دودمان قبایل گمشدۀ بنی اسرائیلند، و از خطرات علاقۀ اروپاییان به تک همسری، که به عقیدۀ او نتیجۀ آب و هوای مرطوب و سست کننده است، و از فراوانی جرم و جنایات در منچستر و برمنگهم، در مقایسه نبودن چنان جرایمی در جامعۀ خیالی وی.
هریک ازآن دو از همنشین خویش با قدردانی یاد می کرد. امیر در دفتر خاطرات خویش در مورد کرزن چنین نوشت: "معلوم می شود که او جوانی بسیار خوش مشرب، سخت کوش و آگاه، باتجربه و بلند همت باشد. بسیار خوش طبع و بذله گوی بود. ما غالباً با شنیدن داستانهای سرگرم کننده اش می خندیدیم."
کرزن نیز دوست داشت بذله گوییهایش را با پرسخنی که در ستیز و جدال استادی کمتر از خودش نبود، مبادله کند. او امیر را چنین می ستود که با آنکه عضو پارلمان نیست، در استدلال و مباحثه در هیچیک از ردیفهای مقدّم وست منستر کسی را با او برابرنتوان یافت. کرزن به لرد سالزبری نوشت که " امیر کاملاً از تشخیص و تمیز احزاب انگلیسی و در واقع از یک حکومت حزبی غافل است. آسیایی بی خیال!"
پرداختن به مسایل سیاسی در دربار همیشه پرجاروجنجال امیر کار آسانی نبود؛ جایی که درآن دکتران، جراحان، نگهبانان، فرّاشان، پیغام رسانان و مهتران، مطربان و دعاخوانان، خیاطان و پیشخدمتان، فالبینان و کتابداران، آرایشگران و حسابداران، کتابخوانان و قصّه گویان، دربانان و جاروکشان، چایداران و قلیانداران، گادیوانان(درشکه رانان) و عریضه نویسان، بی ریشان و دهلزنان، چترگیران و علمداران، شطرنجبازان و نرّادان همه جمع بودند. کرزن باوجود فضای نامساعد، کوشید تا ساعاتی را وقف گفت و گوی در باب تجاوز روسیه در آسیا بنماید. عبدالرحمن به دلایل متعدد از این مسأله تشویش داشت. او کشورش را به بزبینوایی تشبیه می کرد که از یک سو خرس تهدیدش می کرد و از سوی دیگر شیر، و او بیشتر از خرس می ترسید. حق شناسی او در برابر روسها به خاطر مهمان نوازی و مبلغ جزئی که در ایام اقامت در سمرقند به او می پرداختند، موجب هیچگونه اعتماد به ادعای صلحخواهی روسیه نشد. او به کرزن گفت که هنگام اقامت در سمرقند، پنهانی زبان روسی را یاد گرفت و خوشحال بود که می شنید میزبانانش با یک دیدار کنندۀ ظاهراً ساده لوح و بی تزویر در مورد برنامه هایشان برای اشغال افغانستان بحث می کنند. امیر در خاطرات خود، نه بصورت برجسته، پذیرفته است که در چند مورد روی موضوعات سیاسی با فرماندار کُلّ ترکستان روسی به صورت صریح بحث کرده و متقاعد شده است که روسیه مصمم به بلعیدن ایران، ترکیه و افغانستان است. او نوشته است که "سیاست تجاوز روسیه آهسته و یکنواخت، ولی ثابت و تغییرناپذیر است."
با چنین تهدیدی چسان بایست مقابله می شد؟ امیر نخست به تقویت نیروی نظامی، بخصوص در امتداد مرز شمالغرب، پرداخت. راهی که روزی روسیه خواهد کوشید ازآن به سوی هند سرازیر شود. او یکی از صحنه های جنگ اعصاب را که روسیه دربرابرش به کار می گرفت، به کرزن حکایت کرد: یک افسر روسی نوشت که در نظر دارد 500 نیروی سوار و پیاده را به مشق نظامی در امتداد مرز شمالغرب فرمان دهد. امیدواراست این کار موجب پریشانی امیر و تعبیر حرکت خصمانه نشود. امیر پاسخ داد که اعتراضی به این کار ندارد، بیشتر به این دلیل که خود دستور مشق 1500 نیروی نظامی را در نقطۀ مقابل آن موضع صادر کرده است.
پیشنهاد امیر برای حل درازمدت مشکل تهدید روسیه، تحکیم اتحاد میان افغانستان و بریتانیای کبیر بود. امیر عقیده داشت تا وقتی که افغانستان به روسیه نپیوندد، حمله به هند ناممکن خواهد بود و پیوستن افغانستان در چنین تهاجمی بیشتر ناممکن است. او همین اکنون با رسیدن به تفاهم با بریتانیای کبیر، میزبان پیشین خویش روسیه را آزرده است. به موجب این تفاهم، امیر بدون اطلاع و مشورت حکومت بریتانیا، با حکومت روسیه یا هر حکومت دیگری در تماس نخواهد شد، و در مقابل حکومت بریتانیا در برابر هر تجاوز خارجی، از افغانستان حمایت خواهد کرد.
به هرحال امیر از توسعۀ روابط با بریتانیا سرخورده شده بود. او از اینکه تعهد کرده بود همۀ معاملات دیپلماتیک بایست از طریق حکومت بریتانیا صورت می گرفت، احساس حقارت می کرد. تقاضایش برای تأسیس رابطۀ مستقیم با لندن قبلاً رد شده بود. او شکوه داشت که لرد لندزداون – نائب السلطنۀ هند از 1888 تا 1894- به او با لحنی می نوشت که می توانست خطاب به یک رعیت حساب شود، ولی خطاب به یک همتا هرگز. او از نگرفتن پاسخ برای دریافت اسلحه مخصوصاً برای تقویت نیروهای مرز شمالغرب شکایت داشت. بارها ضمن صحبتهایش به کرزن گفته بود: "انگلستان و افغانستان یک خانه است. یک خانه باید یک دیوار داشته باشد. آیا سربازان شما در دفاع از این دیوار به سربازان ما خواهند پیوست؟"
الگین، پس از نشستن به جای لندزداون ، علاقمند بود در شکایتهای شخصی و سیاسی امیر، به تفاهمی با او دست یابد. او از جانب حکومت بریتانیا دعوتنامه یی به امیر فرستاد تا در نخستین فرصت از انگلستان دیدن کند. امیر که از«بی احترامی کلکته » آزرده بود، پاسخی نداد. با آنهم در جریان گفت و گو با کرزن، پذیرفت که دیریست علاقمند دیداری از لندن بوده است، و اگر دو شرط او رعایت شود، به این سفر خواهد رفت: نخست آنکه او در خور شأن و مقام پادشاه افغانستان، بر طبق دریافت دلخوشانۀ خودش، مورد استقبال قرار گیرد؛ دوم، آنکه به صورت امن و محفوظ برای چند ماه از کشورش دور باشد و درآن انقلابی رخ ندهد.
امیر پیشنهادهای شگفتی برای دیدار رسمی خود داشت. از جمله اینکه فیلد مارشال لرد رابرتس، که در 1879 به انتقام قتل نمایندۀ بریتانیا مقیم کابل، به آن شهر لشکر کشیده بود، در ملأ عام مورد توبیخ و سرزنش قرار گیرد.
کرزن مفاد گفت و گوی خویش با امیر را در این موضوع ثبت کرده است:
- می خواهید به شما بگویم هنگامی که من به لندن بیایم و توسط ملکه پذیرفته شوم، چه خواهم کرد؟
- بلی والاحضرت! خوشحال می شوم که بشنوم.
- می دانم که در لندن تالار بزرگیست به نام تالار وست منستر؛ اینطور نیست؟
- همین طوراست.
- همچنین در لندن دو مجلس است: یکی مجلس اعیان، دیگر مجلس عوام.
- چنین است.
- وقتی به لندن آمدم، در تالار وست منستر پذیرایی خواهم شد. ملکه برتخت خویش در انتهای تالار نشسته خواهد بود. خانوادۀ سلطنتی دوروبرش خواهند بود، و در هرطرف یکی از دو مجلس- مجلس اعیان سمت راست و مجلس عوام سمت چپ- چنین نیست؟
- برنامۀ ما معمولاً چنین نیست، ولی ممکن است والاحضرت شما ادامه دهید؟
- من وارد تالار خواهم شد. اعیان در سمت راست و عوام در سمت چپ بپا خواهند خاست. از میان آنها به سوی شاه نشین، جایی که ملکه برتخت خویش نشسته است، پیش خواهم رفت. او برخواهد خاست و به می خواهد گفت:" اعلیحضرت شما که از کابل آمده اید، چه برای گفتن دارید؟" و آن وقت من چگونه جواب خواهم داد؟
- مطمئنّاً نمی دانم.
- جواب خواهم داد: " چیزی نخواهم گفت!" ملکه خواهد پرسید که چرا از گفتن خودداری می کنم؟ خواهم گفت: "دنبال رابرتس بفرستید. تا رابرتس نیاید چیزی نمی گویم." بعد آنان دنبال رابرتس خواهند فرستاد. وقفه خواهد بود تا رابرت برسد. هنگامی که رابرت آمد و در برابر ملکه و دو مجلس ایستاد، آن وقت من سخن خواهم گفت.
- و والاحضرت شما چه خواهید گفت؟
- به آنان خواهم گفت که چگونه رابرتس هزاران روپیه برای دریافت شهادت دروغ پرداخته است، و چگونه هزاران تن از مردم بی گناه مرا کشته است. و درخواست خواهم کرد که رابرتس مجازات شود، و هنگامی که رابرتس مجازات شد، من سخن خواهم گفت.
کرزن نتوانست امیر را متقاعد سازد که در لندن امور کاملاً برآن طریق پیش نمی رود. در کابل کارها برآن طریق پیش می رفت. برای امیر لندن معنایی جز صحنه یی بزرگتر از کابل و تبدیل پرده نداشت.
بار دیگر، هنگامی که در مورد این دیدار احتمالی صحبت می کردند، امیر دستارش را از سر برگرفت و شروع به خاراندن سرش کرد، که از ته تراشیده شده بود. او در یک آن از یک مستبد سختگیر به یک مرد کهنسال تبدیل شد. از او خواهش کردم هنگامی که به لندن می آید، هرگز برای خاراندن سر، دستارش را برندارد. وقتی دلیل سخنم را توضیح دادم، به غرورش برخورد و قول داد که متوجه حرکاتش باشد و خود را به بهترین وضعیتی نشان دهد.
امیر تا هنگام عزیمت کرزن از کابل، در مورد دعوت لرد الگین تصمیمش را بیان نکرده بود، اما نزدیک به حرکت او گفت که این دعوت را می پذیرد، و نامه یی خصوصی به عنوان ملکه ویکتوریا نوشت. نامه را در ابریشم بنفش پیچید و به مهمان خویش داد که به انگلستان ببرد. امیر همچنان با قدردانی به شاهزادۀ ولز و دوک کنات ، سومین فرزند ملکه – که اورا در 1884، هنگامیکه لرد دفرین نائب السلطنه بود، در هند دیده بود، نوشت. اما تنها پس از خواهش مکررِ کرزن، حاضر شد نامه یی در باب پذیرش دعوت به فاولر وزیر خارجه به لندن بفرستد.
کرزن که به حق می توانست ادعای امتیازاتی به خاطر ترغیب امیر عبدالرحمن در تجدید روابط صمیمی با حکومت بریتانیا بنماید، با شتاب اخباررا، همراه با یادداشتی در مورد مذاکراتش با امیرعبدالرحمن، به نائب السلطنه فرستاد. متاسفانه، جنانکه خوی او بود، نتوانست از اشاره به وقایعی که فراموشیش بهتر بود، خودداری کند. او به الگین گفت: " اگرچه اعتراف می کنم که به فکرمن حکومت هند در مورد سفر من در خزان امسال، با فرومایگی رفتارکرد، و اگرچه می دانم آنان علاقه نداشتند من اینجا بیایم، اما من خود، چنانکه شما شخصاً باور دارید،علاقه یی سوای علایق آنان ندارم. هدف من از سفر به کابل لذّت شخصی نبود، بلکه می خواستم بدینوسیله خدمتی، هرچند ناچیز، به جامعه کرده باشم.
هنگام حرکت کرزن از کابل به سوی هند و ازانجا به سوی خانه – انگلستان – امیر هدیۀ سرراهی به او تقدیم داشت. این هدیه یک ستارۀ مخصوص ساخته شده از طلا و مرصع به الماس و یاقوت با شرحی به زبان فارسی بود. زیوری که نشانهای سلحشوری عاریتی اش را شرمنده می ساخت. خوشبختانه او دیگر نیازی به استفاده از آن نشانهای عاریتی نداشت. او در بارۀ این صحنه با خورسندی نوشت: " چهارسال پس از آن تاریخ آنقدر نشان برسینه داشتم (که هرچند به کثرت نشانهای عاریتی نبود) اما به شایستگی بر سینه ام می نشست. و با دوستم امیر در مقام نمایندۀ تام الاختیار پادشاه خویش در ارتباط بودم."
کرزن هنوز خستگی سفر را نگذرانده بود که خبر ناکامی مأموریت دیپلماتیک غیر رسمی خویش را شنید: امیر هرچند خورسند بود که مورد استقبال شایان و دوستانه یی قرارخواهد گرفت، اما به دلیل احساس خطر شورش در غیاب خویش تصمیم گرفت کشورش را ترک نکند. این بود که ظاهراً به عذر ناتندرستی، قبول دعوت را باز گرفت. کرزن با خوشحالی به رابرتس اطلاع داد که دیگر از خطر محکومیت در حضور ملکه و در ملأ عام نجات یافته است. امّا فیلدمارشال دیگر نه پروای تهدید امیر را داشت و نه اندیشۀ آسایش خویش را.
امیر عبدالرحمن به جای خود، فرزند جوانترش نصرالله را به لندن فرستاد که ملکه او را با مهربانی پذیرفت. اما امیر دوباره از کج خلقی حکومت بریتانیا در خودداری از تأسیس نمایندگی دائمی دیپلماتیک [افغانی] رنجید. به این ترتیب ابرهای بی اعتمادی فضای روابط افغانستان و بریتانیای کبیر را تیره نگهداشت.
در 1898 که کرزن نائب السلطنۀ هند شد، با توجه به دوستی و اعتمادی که چهارسال پیش از امیر دیده بود، امیدوار بود که او را ملایمتر دریابد. دست کم آنقدر به او اعتماد کرده بود که یکی از محرمانه ترین اسرار یعنی جانشینی پسرش حبیب الله را با او درمیان بگذارد. تصمیمی که به هیچوجه در شورشهای خاندانی یک دربار شرقی قابل پیش بینی نبود. اما امیر صمیمیتی را که به یک مسافر غیررسمی نشان داده بود، از نائب السلطنۀ هند دریع می کرد. کرزن شکایت داشت که "عبدالرحمن شخصی است که معامله با او دشوار است و مخالفی است که گذشتن از او بسیار خطرناک است." حبیب الله هم که در 1901 پس از مرگ پدر بر تخت نشست، رام شدنی تر از او ثابت نشد. او نیز همان بدگمانی دیرینه را نسبت به مقاصد بریتانیا و احساس بدعهدی در اکراه از دادن اسلحه به افغانستان ادامه داد. این ناامیدیهای در آینده نیز همچنان باقی ماند.
در بهار 1895 کرزن توانست برنامۀ سفر و اکتشافات خویش را به خود مبارکباد گوید – موفقیتی که درماه مه مدال زرین انجمن سلطنتی را نصیب او ساخت. او در سپاس از دریافت این افتخار، مشوره هایی به اشخاص متهوری که میل دیدار جاهای غیر قابل دسترس را داشتند، ارایه داشت:
در قدم اول با عالی ترین مقامات با صلاحیت و مورد اعتماد که می توانید بیابید، مشورت کنید.در قدم دوم هر کتاب خوب یا بد یا بیطرفانه یی را، که در باب کشوری که می خواهید ببینید، نوشته شده باشد، بخوانید، تا ببینید که چه باید بکنید و چه نباید بکنید. در قدم سوم بار اضافی برندارید که وقت بیشتر و آدم بیشتر می خواهد و بس. در قدم چهارم باور داشته باشید که سفر علاوه بر ماجراها و اتفاقات، تفریحاتش را نیز دارد. در قدم پنجم هرگز از حکومت کشور خود توقع هیچ تشویقی نداشته باشید.
بی اعتنایی جوانمآبانۀ کرزن صرف تا وقتی باقی ماند که خود هنوز نائب السلطنه نشده بود. حتی لرد الگین هم نتوانسته بود به اندازۀ کرزن در مانع تراشی در برابر یک جهانگرد ماجراجو تاثیر ناپذیر و بی تفاوت باشد. باری یک روزنامه نگار جوان، که برای دیلی تلگراف کار می کرد، در پی کسب اجازۀ گذشتن از مرز هند به سوی افغانستان بود. کاری که پس از کرزن هیچ انگلیسی به صورت غیر رسمی نکرده بود. نائب السلطنه گفت که افغانستان وضعی ناآرام دارد و سفر به آنجا مقدور نیست. روزنامه نگار جوان اصرار کرد که " اما من سفارشی از لرد برنهم دارم، که از شما خواسته است این کار را برایم انجام دهید." این توسّل نیز کرزن را حرکتی نداد و با خوش طبعی گفت: " خیلی متاسفم! شما اگر بتوانید با برگی از انجیل به بهشت بروید، خواهید توانست با نامۀ برنهم نیز به کابل بروید."
28 دسامبر 2011 – شهر اتاوا – آصف فکرت