با آرش فکرت
مثلا ً به این ابیات توجه فرمایید:
چوجمله سوخته شد شادشین و خوش می خند (غ938)
توشخصک چوبینی گرپیشترک شینی
صد دجلۀ خون بینی آهسته که سرمستم (غ1448)
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و می میرم کاین چرخ چه می زاید (غ 645)
یکی دیگر از نکاتی که با وزن عروضی و گویش محلی ارتباط دارد ساکن شدن حرف اول فعل با آمدن نون نفی یا بای تاکید است.
بکشدbekshad
بکشد با سکون کاف. این سکون هم در مضارع است و هم در استمرار حال. این تلفظ مخصوصاً در بدخشان و تاجیکستان به همین حالت باقی مانده است.
گفتا مخنّث را گزد هم بکشدش زیر لگد
امّا چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله (غ2280)
نکنیم naknem
به سکون کاف که اکنون نیز مخصوصاً در بدخشان و در تاجیکستان به همین شیوه تلفظ می کنند.
نکنیم بر وزن هستیم ، و اگر با به ضمّ کاف بخوانیم، یک هجا به وزن افزوده می شود و شنونده و خواننده احساس اشکال در وزن می نماید.
چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب
صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها (غ 84)
دیگر مورد تقدیم اسم بر حرف اضافه یا پریپوزیشن است. که در ابتدا تصور می کنیم که گوینده به اجبار به خاطر تنگنای وزن چنین کرده است اما با آشناشدن به گویشهای بلخ و سمرقند می بینیم که این یک شیوۀ بسیارمعمول سخن گفتن آنان است. بنده بار اول این نکته را نیز در بلخ متوجه شدم. از شاگردی پرسیدم: استاد شما کجاست؟ گفت: خانه به ؛ یعنی در خانه یا به خانه. در گویش بلخ و بخارا و توابع ( بر) به جای آن که پیش از اسم بیاید، غالباً پس از اسم می آید. به همین شیوه است (به) ؛ یعنی به جای آن که بگویند : به خانه، می گویند: خانه به ، و به جای آن که بگویند: بر زمین ، می گفتند: زمین بر.
آب در انداز: در آب انداز، به آب انداز
آب سیاه در مرو: در آب سیاه مرو.
آینه در: در آینه
این جوال اندر
این باغ د ر: در این باغ
بر –
آتش بر: برآتش
زمین بر می زنم: بر زمین می زنم
بام برا: بر بام آ
بام بر رو: بر بام رو
به چند مثال در این مورد توجه فرمایید:
آب در انداز: در آب انداز، به آب انداز
اندر آبی که بدو زنده شد آب
خویش را آب در انداز میا
(غ 182)
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زانکه اندیشه چو زنبور بود، من عورم
(غ1629)
آب سیاه در مرو
در آب سیاه مرو.
پنبه ز گوش دور کن یانگ نجات می رسد
آب سیاه در مرو کاب حیات می رسد
(غ551)
آینه در: در آینه
آینه کیست تا ترا در دل خویش جا دهد
ای صنما به جان تو کاینه در تو ننگری
(غ 2489) یعنی قسمت می دهم که در آینه ننگری
این جوال اندر : در این جوال
بدین خواری و خفریقی، غلام دلق و ابریقی
اگر حقی و تحقیقی، چرایی این جوال اندر
(غ1025)... چرا اندر این جوالی
این باغ د ر: در این باغ
دل می گوید که نقد این باغ دریم
امروز چریدیم و به شب هم بچریم
(ر1232) نقد در این باغیم، حال در این باغیم.
بازاردر: در بازار جهان
این سرچو کدو برسر وین دلق تن من
بازار جهان در بکی مانم بکی مانم
(غ1486) ... در بازار جهان به کی می مانم
باغ خدایی درآ: در باغ خدایی آی
ای رخ خندان تو، مایۀ صد گلستان
باغ خدایی درآ، خاربده، گل ستان
(غ2063
بحر اندر: اندر بحر
چون نیی بحری تو بحر اندر مشو
قصد موج و غرّۀ دریا مکن
(غ2018)
مورد دیگر ترکیب امر و نهی است. در کابل به جای آن که بگویند میا! یا نیا! می گویند: نبیا که این مورد را می توانیم با موارد ذیل از شعر مولانا مقایسه کنیم:
بممانید
ممانید. نیز گویند: نبمانید.
مباش کاهل کین قافله روانه شدست
زقافله بممانید و زودبارکنید (غ956)
بنپیچی
نپیچی. نیز گویند نبپیچی.
با مست خرابات خدا تا بنپیچی
تا وا ننماید همه رگهات افندی (غ 2630)
افزودن بای تاکید در حال نفی یا تحذیر
بنگرداند
نگرداند.
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانۀ آنجا را گردون بنگرداند (غ 615)
بنهشت
نهشت، نگذاشت
زیرا غلبات بوی آن مشک
صبری بنهشت یوسفان را ( غ 131)
حالت نهی با نهادن نـَ بر سر فعل امر
نبگذار
مگذار. نیز گویند: نبیا، یعنی میا. نبرو، یعنی مرو.
بگردان جام عشق ای شهره ساقی
نبگذار از وجودن هیچ باقی (غ 3163)
تلفظ برخی از واژه ها که با قافیه ارتباط می گیرد
ضمیری به نام تو
تلفظ واژۀ تو، یعنی ضمیر مفرد مخاطب، بر وزن او و سو تا چندی پیش در فارسی معیار تهران کاملاً ناآشنا و غریب بود؛ چنانکه در سال 1345 یا 1346 خورشیدی که ما سال دوم دانشگاه را می گذراندیم، مقاله ای در مجلّۀ والا و ماندگار سخن به قلم یکی محققان چاپ شد که نویسندۀ آن تقریباً با شگفتی اظهار داشته بود که ایهالناس ببینید که سخنوری به نام شمس الدین اوزجندی در حدود هزارسال پیش یا دیرتر چه کاری شگفت کرده و ضمیر تو را با سو و زانو همقافیه ساخته است؛ و بعداً ابیاتی را نقل کرده بو د که هنوز دو بیت آن به یاد من است:
برخیز که شمع است و شراب است و من و تو
آواز خروس سحری خاست ز هر سو
برخیز که برخاست پیاله به یکی پای
بنشین که نشستست صراحی به دو زانو
این مقاله را درکابل خواندیم و تعجب همدرسان کابلی البته بیش از تعجب آن نویسندۀ گرامی بود، به این دلیل که در کابل جز تو با واو معروف بر وزن او و سو رو دیگر تلفظی برای این ضمیر وجود نداشت.
مولانا بارها و بارها، چه در مثنوی و چه در کلیات شمس، این واژه را با همان تلفظ آورده است؛ مثلاً:
آنکس که بیند روی تو مجنون نگردد کو به کو
سنگ و کلوخی باشد او، او را چرا خواهم بلا
( غ 7)
هربار بفریبی مرا، گویی که در مجلس درآ
هرآرزو که باشدت، پیش آ و در گوشم بگو
خوش من فریب تو خورم، نندیشم و این ننگرم
که من چو حلقه بردرم، چون لب نهم برگوش تو
(غ2139)
تا بود کاز شمس تبریزی بیابی مستیی
از ورای هردو عالم کان تو را بی تو کند
(غ 742)
چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو
مراپرسید چونی تو؟ بگفتم بی تو بس مضطر
(غ1025)
چو زد فراق تو برسر مرا بنیرو سنگ
رسید برسر من بعدازان زهرسوسنگ
زدست تو شود آن سنگ لعل می دانم
به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ
(غ1329)
گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو
گویی بیا حجت مجو ای بندۀ طرّار من
(غ1798)
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا یافته ای صحبت هرخام مجو
(غ 2218)
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
آیی به حجرۀ من و گویی که گل برو
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من اینقدر که به ترکیست آب سو
(غ2233)
بنشسته بگوشه ای دوسه مست ترانه گو
زدل و جان لطیف تر شده مهمان عنده
هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا شنو این را تمام تو
ودر مثنوی:
این نگه که مبتلا شد جان او --در چهی افتاد تا شد پند تو
کشت ایشان را که ما ترسیم ازاو -- ور خود این برعکس کردی وای تو
(صـ 160 )
ماضی و مستقبلش نسبت به توست -- هردو یک چیزند پنداری که دوست
(صـ 207)
کسب را همچون زراعت دان عمو -- تا نکاری دخل نبود آن تو
(صـ 236)
هیچ بازرگانیی ناید ز تو -- زانکه در غیبست سر این دو رو
(صـ 252 )
قوم گفتند ای امیر افزون مگو-- چیست حجّت بر فزون جویی تو
(صـ362 )
دیفتانگ (ا َو aw)به جای واو کشیده (اُوoo )بلور belawr
به فتح لام. در بلخ و کابل به فتح لام و در هرات به ضم لام و واو مجهول.
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد (غ 602)
افزودن نون در آخر کلمات مختوم به او که در کابل وبلخ هنوز مروج است:
افزودن نون درآخر کلمات مختوم به او
سون به جای سو
بی سون
بی سوی، بی سمت و جهت.
برفرق گرفت موج خونش
می برد ز هرسویی به بی سون (غ1931)
گلون
گلو. رایج در بلخ و کابل و تاجیکستان. گویند: گلونش درد می کند. یا اینکه درد گلون دارد.
گلون خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری (غ3088)
چند واژه که در نواحی خاوری قلمرو زبان فارسی معمول است، برای صرفه جویی در وقت، فهرست وار یاد می شود و مثالهای آن را در سخن مولانا می توانید در صفحۀ یاده یا آن روزها به تفصیل ملاحظه فرمایید:
آبدست: وضو، آدمچه: بچۀ آدم، اشتاب: شتاب، باشنده: مقیم، پاغنده: تکه های بزرگ پنبه یا برف، پاییدن: مانده و مقیم شدن، پگاه: بامداد زود، نیز فردا صبح، تندور: تنور، تیرماه: پاییز یا خزان، جوجو: ریزه ریزه، جوله: بافنده و نیز عنکبود، چربو: پیه و چربی، چله: حلقه، حوالی: حویلی یا خانه و سرا، خمره: خم کوچک یا کوزۀ سفالین، دست نماز: وضو، دومو: فلفل نمکی یا جو گندم یعنی کسی که موی سیاه و سفید بهم آمیخته دارد، دینه: دیروزی یا دیشبی، سکلیدن: کندن و گسستن، شاباش: احسنت، شوربا: آبگوشت، طوی: عروسی و جشن، قابله: ماما، گرده: کلیه، لت: کتک، لتّه: پارچه و کهنه، یله: ول و رها.
دراینجا فرصت اندک است و تفصیل این مطالب را می توانید در صفحات انترنتی بنده با این نشانی ملاحظه فرمایید:
جمعه 2 سپتامبر 2011
شهر مونتریال – آصف فکرت