Friday, August 12, 2011

گفتار بلخ در مثنوی معنوی (2)ـ



لهجۀ بلخ و دریافت بهتر سخن مولانا

(بخش آخر)


دولت

به طنز یعنی ترکیب دَو با لت که دو( بدو )از دویدن و لت یعنی کتک؛ یعنی بدو و کتک بخور. این مثل و کنایه هنوز مکرر به کار می رود با این تفاوت که اکنون دو را به قصد معنای دیگرش که دشنام است به کار برند یعنی نتیجۀ دولتمردی و دولتمندی دشنام شنیدن و لت خوردن یعنی کتک خوردن است

پس ستون این جهان خود غفلت است

چیست دولت کاین دوادو با لت است

اولش دو دو به آخر لت بخور

جز درین ویرانه نبود مرگ خر

(صـ 328)

دو مو

کسی که موی سیاه و سفید دارد. کسی که مویش به سفیدی گراییده است. در تهران: فلفل نمکی، در هرات: جوگندم

آن یکی مرد دو موآمد شتاب

پیش یک آیینه دار مستطاب

(صـ 212)

چونکه هستی اش نماند پیر اوست

گر سیه مو باشد او یا خود دوموست

(صـ 222 )

دهلیز

دالانچه، راهرو. در زبان گفتار بلخ و کابل: دالیز

من بدین در طالب چیز آمدم

صدر گشتم چون به دهلیز آمدم

(صـ 65)

دیگ خورد زود جوش می آید

این مثل مخصوصا در میان تاجیکان بدخشان و تاجیکستان بسیار متداول است و بیشتر در مورد دخترجوانی گویند که پیش از خواهر بزرگتر خود شوهر کند: دیگ خورد زود جوش می بیاید

تانجوشد دیگهای خردزود

دیگ ادراکات خرد است و فرود

(صـ 501)

دیگدان

آتشدان، جایگاهی که برای پختن غذا و نهادن دیگ آتش افروزند، در هرات اجاق گویند و در بلخ و کابل مطلق دیگدان به کار برند

آب اگر در روغن جوشان کنی

دیگدان و دیگ را ویران کنی

(صـ 385 )

راست کن

درست کن، ترتیب بده، فراهم کن

گفت خادم را که در آخر برو

راست کن بهر بهیمه کاه و جو

(صـ102 )

رهگذر، رهگذری

فارسی عابر، در بلخ و کابل و هرات رهگذر و راهگذر و در تهران عابر گویند

رهگذریانش ملامتگر شدند

پس بگفتندش بکن این را، نکند

(صـ 122 )

ریزیده

شکننده و سست. در هرات ریزنده ( با نون) صفتی است برای بعضی از پختنیها مخصوصاً شیرینیها مانند کلوچه (کلچه) که اگر خوب پخته شود و سخت و سفت نباشد، گویند ریزنده است

چون گزیدی پیر نازکدل مباش

سست و ریزیده چو آب و گل مباش

(صـ 70)

رسن و چاهبه ریسمان دیگری به چاه افتادن مثل است، یعنی فریب کسی را به امید مساعدت

خوردن

زانکه از قرآن بسی گمره شدند

زان رسن قومی درون چه شدند

(صـ 280)

روپوش

جیزی یا کاری که ازان برای تظاهر یا نهانکاری استفاده کنند

باز گفتند این مکان بی نوش نیست

چارق اینجا جز پی روپوش نیست

(صـ441 )

ریش گاو

ابله، احمق، خام طمع. گویند «ریش گاو شدم» یعنی به امیدی واهی و طمعی خام بیهوده منتظر ماند. ریش گاو ساختن نیز به کار می رود

ریش گاو بندۀ غیر آمد او

غرقه شد کف در ضعیفی در زد او

(صـ 66)

ریگ در

در ریگ

آلت زرگر به دست کفشگر

همچو دانۀ کشت کرده ریگ در

(صـ 104 )

زبان صدگز

کنایه از گستاخی و زبان درازی

چون به نزدیک ولیّ الله شود

آن زبان صد گزش کوته شود

(صـ 240 )

زبانۀ ترازو

خارک یا عقربه ای که میلان یا فراز و فرود و سبکی و سنگینی پلّه ها (کفه ها) ی ترازو را نشان دهد

تو ترازوی احدخو بوده ای

بل زبانۀ هر ترازو بوده ای

(صـ 91)

زدن

دزدیدن. اصطلاح دزد زدن نیز به کار می رود

راهزن هرگز گدایی را نزد

گرگ گرگ مرده را هرگز گزد؟

(صـ 361 )

زیره به کرمان آوردن

مثل معروف زیره به کرمان بردن یا آوردن، یعنی چیزی را به گمان ارزش به منبع و معدن آن بردن

زیره را من سوی کرمان آورم

گر به پیش تو دل و جان آورم

(صـ 75)

ژغژغ

صدای بلند و مکرر. این کلمه به صورت جغ جغ به کسر و نیز به فتح هردو جیم می آید

ژغژغ دندان او دل می شکست

جان شیران سیه می شد ز دست

(صـ 206)

ژغژغ آن زان تحمل می کنی

تا که خاموشانه بر مغزی زنی

(صـ 443 )

ژنده دلق

کهنه قبا، دارای جامۀ کهنه و پاره

هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق

که چه می گفت این گدای ژنده دلق؟

(صـ 236)

ژیغ ژیغ

جیغ جیغ. اما در موضوع بیت زیر اکنو ن ژغ ژغ به فتح هر دوژ و غژغژ به کسر هردو غین گویند

صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ

می کند اندر گشادن ژیغ ژیغ

ژیغ ژیغ تلخ آن درهای مرگ

نشنود گوش حریص از حرص برگ

(صـ 369 )

سبوس

پوست گندم، در کابل و بلخ سبوس و در هرات سربیز گویند

آرد را پیدا کنم من از سبوس

تا نمایم کاین نقوش است آن نفوس

(صـ 139 )

سر

آغاز، ابتدا

وانگردد از سر آن تیر ای پسر

بند باید کرد سیلی زا ز سر

بعنی سیل را باید پیش از جریان و طغیان چاره کرد

(صـ 39 )

سر چرا بندم چو درد سر نماند

مثلی است که اکنون هم به کار می رود؛ نیز گویند سر بی درد خود را چرا به درد بیاورم، یا دست تیار (سالم) خود را چرا به لتّه ببندم؟ در همه موارد یعنی چرا برای خودم غم و غصه و اشکال بیافرینم

سر چرا بندم چو درد سر نماند

وقت روی زرد و چشم تر نماند

(صـ 607 )

سلامالیک

تلفظ کابل و بلخ برای سلام علیک. برای رعایت وزن باید به جای سلام علیک سلامالیک خواند

آدمیخوارند اغلب مردمان

از سلامالیکشان کم جو امان

(صـ103 )

سلامی

مراسم و آداب رسمی سلام دادن

از سلام حق سلامیها نثار

می کند بر اهل عالم اختیار

(صـ 233)

سلّه

سبد، ظرفی که از چوب گز یا هر چوب تر و انحناپذیر می بافتند این ظرف برای نهادن میوه و چیزهای دیگر به کار می رفت؛ مثلاً سلّۀ گوشت. بعد ها سلّه را از سیم و تارهای پلاستیک نیز می بافتند، البته سلّه به معنای دستار و عمامه نیز به کار می رود

سلّه برسر از درختستانشان

پرشدی ناخواست از میوه فشان

(صـ 242)

سوراخ دعا را گم کردن

با فن و فوت کار آشنا نبودن. سوراخ دعا را بلد بودن یعنی فوت و فن کاری را خوب دانستن. اکنون بیشتر این عبارت دوم به کار می رود

گفت شخصی خوب ورد آورده ای

لیک سوراخ دعا گم کرده ای

(صـ 349 )

سیاه تاب

تاریک رنگ، کسی که بر اثر گشتن در آفتاب یا محل دودناک رنگش تیره گردد

زرّ سرخست او سیه تاب آمده

از برا ی رشک این احمقکده

(صـ 523 )

سیرچشم

کسی که در برابر متاع دنیوی استغنا دارد و بی نیاز می نماید اگرچه بی نوا باشد. در برابر گرسنه چشم ( در زبان گفتار: گشنه چشم )

سیرچشمان را گدا پنداشتن

از حسدشان خفیه دشمن داشتن

(صـ 160 )

شاباش

آفرین، احسنت

موی را نادیده می کرد آن لطیف

شیر را شاباش می گفت آن ظریف

(صـ 156 )

تاسبک گردد جوال و هم شتر

گفت شاباش ای حکیم اهل و حُر

(صـ 163)

هریکی گفتش که شاباش ای ذکی

باد بختت بر عنایت متکی

(صـ 215 )

درجهان این مدح و شاباش و زهی

زاختیار است و حفاظ آگهی

(صـ 258)

شاخ شاخ

چنانکه امروز نیز معمول است به معنای تحریک و انگیز

کان زمین و آسمان بس فراخ

کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ

(صـ48)

شاندن

نشاندن

بهر این مقدار آتش شاندن

آب پاک و بول یکسان شد به فن

(صـ 378 )

شاه

داماد. شاه و عروس یعنی داماد و عروس، عروس و داماد. این واژه به همین معنی بیشتر در کابل و ولایات شمال و نیز در تاجیکستان رایج است. همراه داماد را «شاه بالا» گویند که در تهران ساقدوش می گویند

حال چون جلوه ست زان زیبا عروس

وین مقام آن خلوت آمد با عروس

جلوه بیند شاه و غیرشاه نیز

وقت خلوت نیست جز شاه عزیز

جلوه کرده خاص و عامان را عروس

خلوت اندر شاه باشد با عروس

(خلوت اندر یعنی در خلوت، درحجله)

(صـ 34 )

شبچره

آنچه برای تفنن در شبنشینی خورند. در شبچره اکنون بیشتر از میوه، آجیل و تنقلات استفاده می شود

وان دگر خرگوش بهر شام هم

شب چرۀ این شام با لطف و کرم

(صـ 72 )

شکوفه کردن

کنایه از استفراغ و بالاآوردن در پی باده نوشیدن بسیار. اکنون نیز به همین معنی به کار می رود

چشمها مخمور شد از سبزه زار

گل شکوفه می کند برشاخسار

(صـ454 )

شناسا

آشنا، عارف، دانا

که شناسا کردشان علم اله

چون که برّه و میش وقت صبحگاه

(صـ 433 )

شیرگرم

نه داغ و نه سرد. در تهران ولرم گویند

گفت آبش ده ولیکن شیرگرم

گفت لاحول از توام بگرفت شرم

(صـ102 )

شیشک

گوسفند یکساله

گرگ اغلب آنگهی گیرا بود

کز رمه شیشک بخود تنها بود

(صـ 510 )

طراق

صدایی که از افتادن چیزی یا از اندامی برآید

این طراق از دست من بودست یا

از قفاگاه تو ای فخر کیا؟

(صـ 212 )

عذر بدتر از گناه

کنایه در مورد استدلالی که خطا را سنگین تر سازد. سخنی که از سخن نخستین کار را دشوار تر کند

عذر احمق بدتر از جرمش بود

عذر نادان زهر هر دانش بود

(تلفظ جرمش با کسرۀ میم، برابر با زبان گفتار، نیز قابل توجه است )

(صـ28)

غرق تر

صفت تفضیلی خلاف معمول

غرق حق خواهد که باشد غرق تر

همچو موج بحر جا زیرو زبر(صـ 40)

غریق دست به هرگیاهی می زند

امروز نیز این مثل معروف است و به این صورت نیز می گویند:

آب کنده دست به هر خار و خاشه ای می زند

مرد غرقه گشته جانی می کند

دست در هرخارو خاشه می زند

(صـ 42 )

غُرّه

غرّش، اکنون بیشتر غره زدن گویند. البته اصطلاح غُر زدن نیز در زبان گفتار هست ولی به معنای نق زدن

غرّه ای کن شیروار ای شیر حق

تا رود آن غرّه بر هفتم طبق

چه خبر جان ملول سیر را

کی شناسد موش غرّۀ شیر را

(صـ 377 )

غل

ذیل کنده بنگرید

فردا و فردا کردن

کار را به تعویق انداختن، از کاری به بهانۀ اینکه فردا انجام خواهم داد شانه خالی کردن

مدتی فردا و فردا وعده داد

شد درخت خار او محکم نهاد

(صـ 122 )

غلبیر

غربیل، غربال. در زبان گفتار هم غلبیر و هم غلبیل گویند

فارقم، فاروقم و غلبیروار

تاکه که از من نمی یابد گذار

(صـ 139)

چون بروبی خاک را جمع آوری

گوییم غلبیر خواهم ای جری

(صـ 218 )

غوره

میوۀ نارسیده و ترش. در بلخ و کابل واژۀ غوره خاص انگور نارسیده و ترش نیست بلکه هر میوۀ خام را غوره می گویند در حالی که در هرات غوره خاص غورۀ انگور را گویند

میوه گر کهنه شود تا هست خام

پخته نبود غوره گویندش به نام

(صـ 606)

فجفج

اکنون پچپچ، آهسته در محفل و مجلسی همه با همدگر سخن گفتن

فجفجی افتادشان با همدگر

کین فضولی کیست از ما ای پدر

(صـ 234)

فرقستشان

فرقشان است. میانشان فرق است. این شیوۀ بیان که فعل را پیش از ضمیر متصل می آورند فراوان کاربرد دارد

همچو پرهای عقول انسیان

که بسی فرقستشان اندر میان

(صـ 84)

قابله

زنی که هنگام ولادت زن حامله (باردار) را طبابت و کمک کند. در تهران ماما گویند

قابله گوید که زن را درد نیست

درد باید، درد کودک را رهیست

(صـ 148 )

آن زنان قابله در خانه ها

بهر جاسوسی فرستاد آن دغا

(صـ201 )

قسمت گری

عمل تقسیم کردن

نایب من باش در قسمت گری

تا پدید آید که تو چه گوهری

(صـ 71)

قهردر

درقهر

لیک لطفی قهردر پنهان شده

یا که قهری در دل لطف آمده

(صـ 214)

قی در افتادند

در قی افتادند، به قی افتادند. تقدیم اسم بر حرف اضافه

قی درافتادند ایشان از عنا

آب می آورد زیشان میوه ها

(صـ 83)

قیمتی

گرانبها

این چنین دستارخوان قیمتی

چون فگندی اندر آتش ای ستی

(صـ 254 )

کارکردن

اثرکردن، اثرگذاشتن

دید کان شربت ورا بیمار کرد

زهر آن ما و منیها کار کرد

(صـ 607 )

کاریز

واژۀ فارسی برای قنات است. قنات در تهران به کارمی رود و در بلخ و کابل و هرات عموماً کاریز گویند و حتی نام چندین موضع است؛ مانند کاریز میر در شمال کابل و شهرک کاریز در مرز هرات

شهره کاریزیست پر آب حیات

آب کش تا بردمد از تو نبات

(صـ 283)

کازه

خانه گک یا جان پناهی که از چوب یا نی و بوریا و مانند آن سازند

گرچه از میری ورا آوازه ایست

همچو درویشان مرو را کازه ایست

(صـ 33 )

کاله

کالا. در معنای عام به معنای متاع و قماش و در زبان گفتار کالا هم به معنای لباس به کار می رود و هم به معنای اثاث و وسایل؛ مثلاً کالاکشی به معنای اثاث کشی و کالای سفید به معنای لباس سفید. در زبان پشتو کالی به معنای لباس

بار بازرگان چو در آب اوفتد

دست اندر کالۀ بهتر زند

(صـ 127)

قیمت هرکاله می دانی که چیست

قیمت خودرا ندانی ابلهیست

(صـ 242 )

کالۀ معیوبه بخریده بدم

شکر کز عیبش بگه واقف شدم

(صـ 427)

دزد گرچه در شکار کاله ایست

شحنه با کالاش در دنباله ایست

(صـ 406)

کالیوه

آشفته فکر، سودایی و پریشان. این واژه را اکنون درهرات کلاوه تلفظ می کنند

شد سرم کالیوه عقل از سر بجست

خاصه این سر را که مغزش کمترست

(صـ135 )

کدو

ظرفی برساخته از کدوی خالی

اکنون هم در بلخ و هرات و دیگر نواحی نوعی کدو را پس از خشکیده شدن از داخل می تراشند چندانکه پوست آن بماند. پس از آن به صورت ظرف استفاده می کنند

خواه زآدم گیر نورش خواه از او

خواه از خم گیر می خواه از کدو

(صـ 44 )

کرایی

آنچه در بدل استفاده ازان کرایه پردازند؛ مانند دکان کرایی. در تهران اجاره یی گویند، اما در کابل و بلخ و نیز در هرات اجاره به معنای مقاطعه به کار می رود

هست این دکان کرایی زود باش

تیشه بستان و تکش را می تراش

(صـ 357 )

کرت

بار. اکنون بدون تشدید تا تلفظ می شود. کرت بروزن صدف

آخرین کرّت سه ماه آن پهلوان

خوان نهادش بامدادان و شبان

(صـ 187)

کرد

بروزن خورد، باغچه و قطعه زمینی که جویه (پلوش، پلوان) دارد

هرحویجی باشدش کردی دگر

در میان باغ از سیر و کبر

هر یکی با جنس خود در کرد خود

از برای پختگی نم می خورد

تو که کرد زعفرانی زعفران

باش و آمیزش مکن با دیگران

(صـ 323 )

کردک و گردک

از اوقات و مراسم عروسی

در شب کردک نه ینگا دست او

خوش امانت داد اندر دست تو

(صـ 588)

کفیدن

ترکیدن و ترک برداشتن. مانند کفیدن انار و کفیدن دل

زانکه چون مغزش درآگند و رسید

پوستها شد بس رقیق و واکفید

(صـ 212 )

کلان

پیر، مسن، بزرگ

بود کمپیری نودساله کلان

پر تشنّج روی و رنگش زعفران

(صـ 528 )

کلاه برزمین زدن

بسیار غمین شدن. در برابر آن کلاه برآسمان انداختن کنایه از شادمانی بسیار

خواجه چون دیدش فتاده همچنین

برجهید و زد کله را برزمین

(صـ 38 )

کلند

ابزاری همانند تیشه و تبر ولی بزرگتر با دسته ای بلند که برای کندن زمین سخت به کار رود. این واژه اکنون بیشتر کلنگ (بروزن شدند) تلفظ می شود

چونکه بشنید آیت او از ناپسند

گفت آریم آب را ما با کلند

(صـ 130)

کم آمد

تواضع، خود را کم گرفتن

در کابل و بلخ گویند: کمت استم، یعنی تقصیر دارم و به کمی و کوتاهی خود اعتراف می کنم. در هرات گویند: کم آمدم، یعنی بیمناک شدم

فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف

در کم آمد یابی ای یار شگرف

(صـ 67)

کمپیر

سالخورده، پیرزن

وین نه آن بازاست کو از شه گریخت

سوی آن کمپیر کو می آرد بیخت

(صـ104 )

کنده

بروزن خورده، ابزاری که بر پای زندانی بسته است دربرابر غل که بر گردن و گاهی نیز بردستان اوست. غل و زنجیر و کنده و زنجیر هم گویند

کندۀ تن را ز پای جان بکن

تا کند جولان به گرد انجمن

غلّ بخل از دست و گردن دور کن

بخت نو دریاب در چرخ کهن

(صـ 136)

کوزۀ پنج لوله

تشبیه پیکر آدمی به کوزه و حواس به لوله ها. واژۀ لوله به دو معنای نزدیک در تهران و کابل و هرات و بلخ به کار می رود: آنچه را در تهران لوله می گویند در کابل و بلخ نل می گویند، اما لوله به معنای جسم استوانه ای به کار می رود؛ مثلاً لولۀ کاغذ و لولۀ تفنگ و لولۀ آهنی و لولۀ برنجی. لوله کردن نیز به کار می رود مثلاً کاغذ را لوله کرد. در کابل لول خوردن یعنی غلت زدن که معمولاً در مورد غلت زدن جسم استوانه ای به کار می رود. در تهران لولیدن یعنی در جای خود جنبیدن و پیچ و تاب خوردن. برای کوزه به جای لوله اکنون نوله گویند

ای خداوند این خم و کوزۀ مرا

درپذیر از فضل ِ الله اشتری

کوزۀ با پنج لولۀ پنج حس

پاک دار این آب را از هر نجس

(صـ 63 )

کـَو

گود، گودال. مقایسه شود به تکاوی به معنای سرداب و زیرزمینی

آب شیرین و سبوی سبز نو

زاب بارانی که جمع آمد به کو

(صـ 66)

کوزه را در نمد دوختن

در سابق کوزه را برای سرد نگهداشتن آب آن در کیسه ای که از نمد می ساختند و به سطح بیرونی کوزه می چسبید، می نهادند. این رسم تا چندسال پیش مخصوصا در مسافرتها و نیز در میان سربازان معمول بود

در نمد دردوز تو این کوزه را

تا گشاید شه به هدیه روزه را

(صـ 63)

کوله

ظرف. این واژه به صورت تابع باقی مانده و با کوزه و کاسه می آید مثلاً کوزه و کوله و کاسه و کوله. در هرات در ترکیب کوله زدن در طب سنتی نیز به کار می رود

شه چو حوضی دان و هرسو لوله ها

آب در لوله روان در کوله ها

(صـ66 )

که تان

که شما را

شکر آن نعمت که تان آزاد کرد

نعمت حق را بباید یاد کرد

(صـ 248)

کیرگاو

تازیانه. به همین معنی در تاریخ هرات بتالیف سیفی هروی به کار رفته است

او اگر دیوانه است و فتنه کاو

داروی دیوانه باشد کیرگاو

(صـ 477 )

کیک و گلیم

به خاطر کیکی گلیم را سوختن، مانند « به خاطر شبشی پوستین را سوختن». در قدیم که کیک در جامه جا می گزید، جامه را بر روی آتش می تکاندند. گلیم در اینجا عبا و ردایی که از نمد سازند ودر زمستان پوشند

بهر کیکی تو گلیمی را مسوز

وز صداع هرمگس مگذار روز

(صـ 68)

گاو خراس

کنایۀ از سرگردانی مداوم – چنانکه گاو خراس همیشه می چرخد و سرگردان است. عبارت گاو خراس را می ماند، اکنون نیز برای بیان سرگردانی به کار می رود

آفتاب و ماه دو گاو خراس

گرد می گردند و می دارند پاس

(صـ 521 )

گاو خوش دهان

اکنون در هرات گاوک خوش علف گویند کنایه از آنکس که هر چه پیشش آرند، با ولع و اشتها بخورد

یک جزیرۀ سبزهست اندرجهاین

کاندرو گاویست تنها خوش دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب

تا شود زفت و عظیم و منتجب

(ص462ـ )

گاه (پسوند زمان)

چاشتگاه

هنگام چاشت نزدیک ظهر

ساده مردی چاشتگاهی دررسید

در سراعدل سلیمان دردوید

(صـ24)

گاه (پسوند مکان)

بتگه

بتگاه، بتخانه و بتکده

تا چشم تو این بود چه بینی؟

در بتگه نفس نقش مانی

(غـ 2761)

گدا رو

گدا منش، گداصفت. نیز درعرف کسی که نتواند بی نوایی خویش را نهان دارد. آنکه مناعت نفس ندارد و بی نواییش از قیافه اش خوانده شود

گرگدا گشتم گدارو کی شوم

ور لباسم کهنه گردد من نوم

(صـ 412 )

گربۀ روی شو

از باورهای فرهنگ مردم است که چون گربه ای در خانه روی شوید، مهمانی فرا خواهد رسید

صوفیان طبل خوار لقمه جو

سگ دلان و همچو گربه روی شو

(صـ106 )

گرچ ß برین

گردون بر

برگردون. تقدیم اسم بر اضافه

هرکه صبر آورد گردون بر رود

هرکه حلوا خورد واپس تر رود

(صـ 37 )

گـُرده

فارسئ کلیه، در زبان گفتار بلخ و هرات و کابل واژۀ کلیه نا آشنا است و عموما گرده گفته می شود در تهران کلیه می گویند مثلاً سنگ کلیه و گردۀ گوسفند و گاو را قلوه گویند

شادی اندر گرده و غم در جگر

عقل چون شمعی درون مغز سر

(صـ 121 )

گرده

قرص، قرص نان. در بلخ و کابل گرده صفت نوعی نان است. نان گرده نانی است که گرد است و ضخیم، در برابر نان نازک و دراز و نان لواش

درمیان صد گرسنه گرده یی

پیش صد سگ گربۀ پژمرده یی

(صـ109 )

گل

گل به کسر اول مقصود گل سرشوی است که گونه ای گل مخصوص است برای شستن موی و هنوز هم در کابل و بلخ کسانی که به حفظ موی خویش علاقه مندند سر را با آن گل می شویند و آن را گل سرشوی می گویند. در کابل از قدیم الایام رسم مانده است که فروشندگان دوره گرد که گندنا می فروشند، گل سرشوی نیز برای فروش دارند و برای آن ترانه ای نیز ساخته اند که : گندنه و گل سرشوی – گشنیچ (گشنیز) تازه پاک و خوشبوی

طاس و مندیل و گل از آلتون بگیر

تا به گرمابه رویم ای ناگزیر

(صـ 252 )

گل فروشست از سر و بی جان دوید

در پی او رفت و چادر می کشید

(صـ 444 )

گلیم

عبا و ردایی که از نمد سازند ودر زمستان پوشند

بهر کیکی تو گلیمی را مسوز

وز صداع هرمگس مگذار روز

(صـ 68)

گنجا

آنچه گنجایش داشته باشد، جادار

بردو کوری رحم را دوتا کنید

اینچنین ناگنج را گنجا کنید

(صـ 137)

گندنا و تره

در زبان گفتار بلخ و کابل و نیز هرات گندنا همان است که در تهران تره گویند و تره در زبان گفتار کابل همان است که در تهران خیار چنبر و در هرات چنبر خیار گویند. نیز قابل یادآوریست که در کابل ترکاری به معنی سبزیجات است

تا هم ایشان از خسیسی خاستند

گندنا و تره و خس خواستند

(صـ 86)

گوشۀ بی کوشه

این واژه در گفتار هرات به صورت گوشۀ بی توشه به معنای جای فقیرانه ولی بی دردسر و بی دغدغه به کار می رود

گوشۀ بی کوشۀ دل شه رهیست

تاب لاشرقی و لاغرب از مهیست

(صـ206 )

گیرا

گیرنده و شکاری. اکنون در هرات به این مقصود واژۀ گیرند را به کاربرند؛ مثلاً گویند: سگ گیرند، ولی گیرا صفتی است به معنی جذّاب ؛ مثلاً گویند: صدای گیرایی دارد

گرگ اغلب آنگهی گیرا بود

کز رمه شیشک بخود تنها بود

(صـ 510 )

لب و چانه داشتن

نیز گویند لب و پوز داشتن یا لبچه پوز داشتن یعنی توانایی سخن گفتن را با جرأت و منطق داشتن

شکر حق گوید تو را ای پیشوا

وان لب و چانه ندارم وان نوا

(صـ135 )

لت

زدن، ضرب و کتک

پس ستون این جهان خود غفلت است

چیست دولت کین دوادو با لت است

اولش دودو در آخر لت بخور

جز در این ویرانه نبود مرگ خر

(صـ 328 )

تا که شیطان از سرش بیرون رود

بی لت خربندگان خر چون رود؟

(صـ 477)

لت و لوت

اولی لت و کتک و دومی غذای چرب و نرم و خوشمزه. اکنون نیز مثلی است که: این لوت به لتی می ارزید یا به عکس لوتی که به لتی نمی ارزید

گفت بُد موقوف این لت لوت من

آب حیوان بود در حانون من

(صـ597 )

لرز

در لرز افتادن: از رعب و هیبت لرزیدن

آمد آنجا او و دور ایستاد

مر عمر را دید و در لرز اوفتاد

(صـ 34 )

لنج

لب و مخصوصا لب آویزان مانند لب شتر. اکنون لنح مانند تابع با لب آید و لب و لنج گویند و همانست که در تهران لب و لوچه گویند

می دراند کام و لنجش ای دریغ

کانچنان ورد مربی گشت تیغ

(صـ 92 )

لوت

غذای خوش مزه و معمولا مفت. مثلی است که : لتی به لوتی می ارزد، یا: لتی به لوتی نمی ارزد.

هم درآن دم آن خرک بفروختند

لوت آوردند و شمع افروختند

ولوله افتاد اندر خانقه

کامشبان لوت و سماعست و شره

(صـ 108)

لوزینه

بادامی، نوعی شیرینی.

هرکه آرد حرمت او حرمت برد

هرکه آرد قند لوزینه خورد

(صـ 35 )

ماش با

خوراکی که از ماش پزند. در کابل و بلخ این خوراک را ماشاوه (ماشابه) گویند

من بگویم شکر، چه خوردی ابا

او بگوید شربتی یا ماش با

(صـ 78 )

ماندگی

خستگی، کاهش نیرو بر اثر کاری سخت یا دراز مدت. مانده شدن یعنی خسته شدن از کار یا از راه رفتن برای مدتی دراز

حاملی تو مر حواست را کنون

کند مانده می شوی و سرنگون

چون که محمولی نه حامل وقت خواب

ماندگی رفت و شدی بی رنج و تاب

(صـ 74)

ماندن

همانند بودن، شباهت داشتن

شیر را بچّه همی ماند بدو

تو به پیغمبر چه می مانی بگو

(صـ 141)

مانده

کم توان شده، خسته

آن یکی درویش هیزم می کشید

خسته و مانده ز بیشه در رسید

(صـ 314)

ماهگانه

ماهیانه

پس ز مکتب آن یکی صدری شده

ماهگانه داده و بدری شده

(صـ 65)

مرغ بی وقت را سر باید برید

مثل و باور مردمی. در مورد اذان بی موقع خروس یا در مورد کسی که سخنی بیجا و بی موقع گوید

مرغ بی وقتی سرت باید برید

عذر احمق را نمی شاید شنید

(صـ28)

مسجد اندر

اندر مسجد

گفت آخر مسجد اندر کس نماند

کیت وامی دارد آخر کت نشاند

(صـ 252 )

معلق زدن

درزبان گفتار امروز ملاّق زدن گویند و در تهران واژۀ فرنگی آن «بالانس زدن» را نیز به کار می برند

از فسون او عدمیها زودزود

خوش معلق می زند سوی وجود

(صـ34)

مغز خر خوردن

کنایه از حماقت و شدت بی عقلی

مغزخر خوردیم؟ تا ما چون شما

پشّه را داریم همراز هما

(صـ 244)

مگس را درهوا رگ زدن

ملخ را در هوا رگ زدن

کنایه از زرنگی و هوشیاری بسیار. امروز این مثل به این صورت معمول است که : پشه را در هوا رگ می زند یعنی بسیار زیرک اسن ولی بیشتر گویند: پشه را در هوا نعل می کند. یا کیک را در هوا نعل می کند

چه عطا ما برگدایی می تنیم

مر مگس را در هوا رگ می زنیم

(صـ 51 )

چون قدم با میر و با بک می زنی

چون ملخ را در هوا رگ می زنی

(صـ 51 )

موزه

کفش ساق بلند که در تهران چکمه گویند. در بلخ و کابل و هرات موزه گویند. در کابل و بلخ مثلی نیز هست که گویند: آب را ندیده موزه کشیدن، کنایه از کاری بدون تأمّل و دوراندیشی کردن

جفت باید بر مثال همدگر

در دو جفت کفش و موزه درنگر

(صـ 53 )

هردو پا شست و به موزه کرد رای

موزه را بربود یک موزه ربای

(صـ 257 )

می آشتی آرد

آشتی می آرد

(صـ 203 )

می برآمد

برمی آمد

چونکه لقمان را درآمد قی ز ناف

از درونش می برآمد آب صاف

(صـ 83)

میخ دوز

کسی را متنظر نداشتن. این اصطلاح به صورت میخ شدن و میخ کردن هنوز به کار می رود. معادل آن در تهران، کاشتن است. گویند: مرا کاشته است. یعنی دیریست که مرا منتظر نگهداشته است:

یک جهان در شب بمانده میخ دوز

منتظر موقوف خورشیدست روز

(صـ 58)

میرآب

مأمور یا افسری که وظیفۀ تقسیم آب را بر دوش دارد. امیر آب نیز می گفته اند

او بیامد آنچنان پیغامبری

میرآبی زندگانی پروری

چون نمیرد پیش او کز امر کن

ای امیر آب مارا زنده کن

(صـ 107)

می عجب داری

عجب می داری

آمد الهام خدا کی بافروز

می عجب داری ز کار ما هنوز؟

(صـ 229 )

ناجای

ناجا و ناجای اکنون در زبان گفتار یعنی جای نامناسب؛ مثلاً گویند خانۀ ما که جای ناجای نیست که نمی آیی. نیز به معنای بی جا و جای حساس؛ مثلا ضربۀ ناجا یا برخاستن ناجا یا حرکت ناجا که در هرسه مورد خطری در پی است

پیشوا چشم است دست و پای را

که ببیند جای را ناجای را

(صـ376 )

نادیده

بی نصیب و محروم از نعمت. به کسی گویند که در دریافتن چیزی شتاب به خرج دهد و آن چیز بیشتر از آنچه هست نزد او ارزش داشته باشد

تو چه دانی قدر آب دیدگان

عاشق نانی چون نادیدگان

(صـ 38 )

نالین و لحاف

دربیتی که می آید، تصویر برهنگی و فقراست. امروز درهرات و دیگر مناطق مثلی در همین معنی به این صورت است که: نالینش زمین است و لحافش آسمان یا زیراندازش زمین است و روی اندارش آسمان

جامۀ ما روز تاب آفتاب

شب نهالین و لحاف از ماهتاب

(صـ 51 )

نانبا

نانوا، خبّاز

بهر نان شخصی سوی نانبا دوید

داد جان چون حسن نانبا را بدید

(صـ 65)

نان بخش کردن

نان به شکرانه بخش کردن هنوز در بلخ و کابل رایج است. حتی هنگامیکه به دیدار یا عیادت یا مبارکی می روند شماری نان با خود می برند تا آن عیادت شونده یا میزبان خود آن را بخش کند

بلکه شکر حق کن و نان بخش کن

که نگشتی در جوال او کهن

(صـ427 )

نان کور و آب کور

ظاهراً به معنای بخیل

کلمۀ شام کور در هرات معمول است و هنگامی گویند که کسی گرسنه است ولی غذای اندکی نصیبش می شود که بسنده اش نیست و سیر نمی شود و درعوض احساس ناراحتی و نارامی می کند

ازبرای آب چون خصمش شدند

نان کور و آب کور ایشان بدند

(صـ 58 )

نرگدا

گدایی که نیروی کار داشته باشد بازهم رو به گدایی آرد

چون تو عاشق نیستی ای نرگدا

همچو کوهی بی خبر داری صدا

(صـ 605 )

نسک

در بلخ و کابل عدس را نسک گویند، ولی در هرات عدس گویند

گربخواهم از کسی یک مشت نسک

مرمرا گوید خمش کن مرگ و جسک

(صـ 52 )

نمودن

در اصل به معنای دیده شدن و معلوم و نمودار شدن، اما توان گفت که دربیت زیربه معنای کردن و انجام دادن است. ناقدان کاربرد آن را به جای کردن و انجام دادن نمی پسندند.

نور حق را نیست ضدّی در وجود

تا به ضد اورا توان پیدا نمود

( یعنی پیدا توان کرد) (صـ 28)

نواله

لقمۀ آماده، غذای چرب و نرم و خوشمزه و آماده

این فضیلت خاک را زان رو دهیم

که نواله پیش بی برگان نهیم

(صـ 321 )

نه سوخ سوزد نه کباب

به کنایه در مورد برقراری عدالت برای هردو طرف گویند. رعایت نفع هردو طرف. امروز گویند کاری کنید که نه سیخ بسوزد نه کباب. گویا در گذشته سیخ آهنی کمتر رایج بوده است

گفته ناگفته کند از فتح باب

تا ازان نه سیخ سوزد نه کباب

(صـ 39 )

نیک آمد و بد آمد

خوش فرجامی و بدفرجامی، خوبی و بدی پایان کار

هرچه گویی من ترا فرمان برم

در بد و نیک آمد آن بنگرم

(صـ61 )

در این مورد اصطلاح خلاف آمد در شعر حافظ شایان توجه است:

از خلاف آمد مطلب بطلب کام که من

کسب جمعیت ازآن زلف پریشان کردم

نیم کشت

نیم جان، اکنون نیم کش گویند

کوفت صوفی را چو تنها یافتش

نیم کشتش کرد و سر بشکافتش

(صـ 141 )

واگوی

بازگوی، حکایت کن. مخصوصا در هرات واژۀ واگویه و واگوووه به معنای باز گفتن بی ارادۀ سخنان بیمار تب داراست که هذیان نیز گویند

یوسفی شد درجمال و در کمال

گفت اکنون رو به ده واگوی حال

(صـ 255)

وریب

اُریب، مایل

یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب

یک قدم چون پیل رفته بر وریب

(صـ132 )

وضو تازه کردن

تجدید وضو

خواست آبی و وضو را تازه کرد

دست و رو را شست او زان آب سرد

(صـ 257 )

ویران کردن

خراب کردن اسباب و وسایل. اکنون در زبان گفتار در کابل و بلخ اگر افزاری خراب می شود یا به عمد آن را به اصطلاح اوراق می کنند، گویند ویران کرد؛ ویرانکار کسی که ماشینی را اوراق می کند، یعنی اجزای آن را جدا می کند

آب اگر در روغن جوشان کنی

دیگدان و دیگ را ویران کنی

(صـ 385 )

هل

بگذار. این واژه بیشتر در هزاره جات به همین معنی رایج است

گفت را گر فایده نبود مگو

وربود، هل، اعتراض و شکر جو

(صـ 36 )

یادتان ناید؟

از یادبرده اید؟ فراموش کرده اید؟

یادتان ناید که روزی در خطر

دست تان بگرفت یزدان از قدر؟

(صـ 232)

یخابه

آب سرد، آب یخ

کوزه یی کو از یخابه پر بود

چون عرق برظاهرش پیدا شود

آن ز سردی هوا آبی شدست

از درون کوزه نم بیرون نجست

(صـ 339 )

یخنی

خوراکی که برای خوردن آینده تهیه کنند و نگهدارند. در هرات یخنی گوشتی را گویند که تنها و بدون مخلفات در آب پزند و چون آن گوشت را لای برنج نهند و دم کنند، یخنی پلو گویند

وان بز از بهر میان روز را

یخنیی باشد شه پیروز را

(صـ 73 )

یرغا رفتن

امروز بیشتر یرغه (یورغه ) رفتن گویند که نوعی رفتار اسب است

سکسکانید از دمم یرغا روید

تا یواش و مرکب سلطان شوید

(صـ 344)

یک لخت

یک پارچه، اکنون یک لخت به ضم لام نیز گویند

کان کلوخ از خشت زن یک لخت شد

سنگ از صنع خدایی سخت شد

(صـ278 )

یگانه

تک، تنها. طفل یگانه را در کابل یگدانه و یکدانه نازدانه گویند. در هرات یکّه بچه گویند. نزدیک به این واژه دوگانه و دوگانگی است که در بلخ و کابل و نیز تاجیکستان رایج است. در کابل دوگانگی همان است که در تهران دوقلو گویند و در تاجیکستان دوگانه به معنی دوست بسیار صمیمی برای دختران است. طفل تک و یکدانه هرچه از پدر بخواهد پدر می پذیرد و نازش را می کشد.

هرچه آید برزبانتان بی حذر

همچو طفلان یگانه با پدر (...بگویید)

(صـ 62)

ینگا

زنی که در شب عروسی همیشه همراه عروس است. اکنون ینگه و هنگه گویند

در شب کردک نه ینگا دست او

خوش امانت داد اندر دست تو

(صـ 588)

تمام شد در شهر اتاوا در بامداد چهارشنبه 22 ماه ژوئن ( جون) 2011

آصف فکرت



No comments: