Tuesday, August 23, 2011

یادی از جشن تیرگان


جنبش امواج در هردو سوی کرانه زیبا و دیدنیست. بازی نسیم آن را دلنشین تر می سازد، اما نسیم بیشتر در جنبش یک سوی کرانه کارگر است. در این سوی کرانه، جنبش امواج را به نسیمی نیاز نیست. امواج حرکتی آشنا دارد و صدایی آشناتر. مگر صدای امواج هم آشنا و ناآشنا تواند بود؟ در این سوی کرانه امواج انسانهایی در حرکت است که صدایی دلنشین دارند. صدایی که تو را به یاد شعر سعدی می اندازد:


هزار بلبل دستانسرای عاشق را -- بباید از تو سخن گفتن دری آموخت


بر لب دریاچۀ تورانتو هستم. مهمان جشن تیرگان. مهر ورزی و شیرینکاری دوستان و همزبانان جایی برای واژه های مهمان و میزبان نگذاشته است. نوای ساز و آواز از هرگوشه می آید؛ اما چه نوایی دلنشین تر از گفت و گوهایی که از دورو برت می شنوی! صدای کودکانی که تقلا می کنند به فارسی سخن بگویند. صدای جوانانی که به تفنن فارسی می گویند و صدای زنان و مردان میانسال و کهنسالی که فرصت سخن گفتن به فارسی را یافته اند. مجموعه یی از سیماها، صداها، لهجه ها و جامه ها را می دیدی که صاحبان آنها به نام و با یاد فرهنگ کهن بوم و بر خویش بدانجا شتافته بودند. به هرکه می نگریستی تصوری در ذهنت می آفرید: نشاط از دیدن آنهمه همزبان، حسرت خرامیدن بر کرانۀ کارون و زنده رود و بسا جاهای دیگر و تصورات دیگر. گوش دادن به صدای موسیقی، چشم دوختن به حرکات و هنرنمایی خوانندگان و هنرمندان با جامه ها و آرایه های میهنی و به یاد آمدن هزاران خاطرۀ شیرین و از یادبردن دردهای درماندگی و دورماندگی، هرچند برای مدتی کوتاه، شتاب برای دریافت جلوه های هرچه بیشتر از یادگارهای آشیان کهن.


درین فضای خوشایند، در هرقدمی دکّه ای بود و خیمه ای که در هریک متاعی عرضه می شد؛ از چای داغ قند پهلو تا فالودۀ خنک شیرازی، از آب دندان تا باقلوا و از زرشک پلو تا آش رشته، از کتاب تا نی و تار و ضرب و از زیورات گوناگون تا جامه های رنگارنگ. در غذاخوری ها غذاها خوشمزه بود و بی ضرر و ارزان؛ چنان ارزان که به مهمانخانه بیشتر همانند بود تا به رستوران.



از چپ: دکتر محمد استعلامی و آصف فکرت


در میان آنهمه زن و مرد و پیر و جوان، شاید بیماری با تنی زار بود، اما نگاهی بیمار و کرداری بیمار وار نمی دیدی. داروغه ای و شحنه ای نبود. کسی متعرض کسی نمی شد. داد و فریادی نبود تا دادرسی و فریادرسی درکار باشد. صد و پنجاه هزار نفر آمده بودند. گفتی عملاً نشان می دادند که نگران و نگهبانشان قانون است. گفتی همه با رفتار و کردارشان اعلام می کردند که فرهنگی که داشته بودیم، داریم و حق خود دیگران را می شناسیم و پاس می داریم. کودکان کنجکاو هر چیز تازه ای را که می دیدند به دقت معاینه می کردند و از بزرگتران می پرسیدند، یعنی از هرچیز و در هرچیز نشان و رنگ بوی میهن کهن را می جستند. جوانانی که خدمت و وظیفه در آن محیط داشتند با کمال ادب و صمیمیت خدماتشان را عرضه می کردند و می دیدی که ازآن ادب و محبت لذت نیز می بردند. پیران گاهی پیری را از یاد می بردند و با شنیدن صدای ساز و آواز محلی به دست افشانی و پایکوبی می پرداختند. گفتی به شصت هفتاد سال پیش باز گشته اند و خود را در میدان محله قدیمی شان یافته اند که نوای عمو نوروز از خود بیخودشان ساخته است. حتی دکه ای برای فروش بلال یا ذرت برشته که ما در کابل جواری می گوییم بود. معلوم بود که فروشندگان آن همزبان نبودند ولی چنان با همدلی خدمت می کردند که صف طولانی تشکیل می شد و مشتری بسیار داشت.


البته برای من در این جشن فرصت مغتنمی نیز فراهم آمده بود. فرصت دیدار یکی از اساتید بزرگی که سی و چند سال پیش در کابل دیده بودم. مژدۀ دیدار او را در نخستین ساعت ورودم دریافتم. هنگامی که دو دانشجوی جوان با محبت و فرهنگ ویژۀ آریایی و ایرانی مرا در ایستگاه قطار پذیرا شدند و به هتل رساندند، با وقار و متانت ویژه ای گفتند که باید به ایستگاه بازگردند، زیرا اکنون آقای دکتر استعلامی از مونتریال می رسند. چه خبر خوشی! یادم آمد که دکتر استعلامی سی و چند سال پیش به کابل آمده بود. شنیدن نام دکتر استعلامی مرا به کابل برد؛ کابل سی و هقت سال پیش. کابل زیبا، مهد شور و جوانی و کانون دانش و فرهنگ ما. تصویر زیبای آن روزها و آن سالها بر پردۀ خیالم جلوه گر شد. سالهایی که زنده بودیم و زندگی می کردیم؛ نه از جنگ می دانستیم و نه از صلح. از جنگی چیزی نمی دانستیم، چون ندیده بودیم، و از صلح چیزی نمی دانستیم چون جنگی نبود. سی و هفت سال پیش دکتر محمد استعلامی، آن روزها، استاد جوان دانشگاه تهران به دعوت حلقه های ادبی و فرهنگی کابل برای شرکت در یک همایش ادبی – فرهنگی به کابل آمده بود؛ شهری که اگر نه بیشتر، به اندازۀ زادگاه خویش، هرات گرامی، دوستش دارم و به آن عشق می ورزم. از استاد استعلامی تصویر استادی کم سخن و دیرآشنا در ذهن داشتم؛ ولی شادمان شدم که دیدار آن مولوی شناس نامور و استاد مجرب چند دانشگاه جهان میسر خواهد شد و، اگر نه بسیار همسخن، که هم بزم خواهیم بود. اما دقایقی بعد، این تصور و تصویر به گونه ای دیگر ویراسته شد. استاد استعلامی چنان فروتن و بزرگوار و دوست داشتنی بود که خلق خوشش گرفتارم ساخت و بیشتر ساعات آن روزها را در کنار او بودم، و خوشحالم که در مونترئال است و نزدیک به شهر من اتاوا.


عباس معروفی، آصف فکرت و خسرو شمیرانی


از جشن تیرگان می گفتم. اگرچه من در فضای بیرون بیشترین کارآیی فرهنگی و آموزشی را می دیدم، در هریک از سالنهای مجتمع نیز محفلی و برنامه ای بود؛ چندین نمایشگاه نقاشی و عکاسی و چندین انجمن شعرخوانی و داستانسرایی و تآتر و نقالی. از جمله دکتر محمد استعلامی در یک جلسه از تاریخ ادبیات ایران زیر عنوان «جاودانگی» و در جلسۀ دیگر در بارۀ شعر و شخصیت سیمین بهبهانی سخن گفت. نگارنده شعری خواند و خانم شهرنوش پارسی پور داستان نویس مقیم کالیفرنیا داستانهایی قرائت کرد و به پرسشهای حاضران پاسخ گفت. عباس معروفی داستان نویس جوان و نامور نیز داستانهایی خواند که از جمله داستان «بانو و چشم اسفندیار» برای نگارنده و برای همه بسیار جالب بود و گرچه بارها می خواست به دلیل تمام شدن وقت و طولانی بودن داستان آن را کوتاه کند یا به آن پایان بخشد، حاضران اصرار داشتند به خواندن ادامه دهد که چنان کرد. چنانکه اعلام کنندۀ برنامه توضیح داد اخیراً شصت هزار نسخه از ترجمۀ آلمانی یکی از کتابهای آقای معروفی به فروش رسیده است. کاملیا دارا سراینده و هنرمند اپرا نیز در چند جلسه با صدای گرمش مورد توجه بود. یکی دیگر از هنرمندان شایسته، گرد آفرید بود. خانمی که می گفتی آدم باید با او آهسته سخن بگوید تا صدای بلند، او را نرنجاند ولی چون به سخن لب می گشود، می گفتی مگر او دختر رستم دستان و نبیرۀ سام نریمان است! گرد آفرید نقال است نقال شاهنامه و نقال داستانهای کهن فارسی. صدایی دلنشین و در عین حال کاری و پرصلابت دارد.


از چپ به راست: دکتر استعلامی و آصف فکرت


پنج روز (21-25 ژوئیه 2011 ) گذشت اما یاد خوشش در ذهن من و در ذهن ما باقی خواهد ماند.


اتاوا – 23 اوت 2011


آصف فکرت

No comments: