لهجۀ بلخ و دریافت بهتر سخن مولانا
بخش دوم ( مثنوی )
در تحقیق این بخش از نسخۀ مؤرخۀ 677 هجری قمری استفاده شده و ارجاعات بر اساس نسخۀ عکسی چاپ تهران است
آبدست
وضو
در گل تیره یقین هم آب هست
لیک زان آبت نشاید آبدست
(صـ 233)
آب زیر کاه
کنایه از شخص زرنگ یا آنکه به ظاهر آرام و سربزیر است اما در نهان فتنه جویی کند
رقعه پنهان کرد و ننمود او به شاه
که منافق بود و آبی زیر کاه
(صـ341 )
آتش تیزشدن
کنایه از شدت سوزو گداز
چون زنم دم کاتش من تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریزشد
(صـ 40)
آتش در
در آتش. تقدیم اسم بر اضافه
در تو نمرودیست آتش در مرو
رفت خواهی، اول ابراهیم شو
(صـ 38 )
آتش درآ
در آتش درآ، در آتش داخل شو
چون کریمی گویدت آتش درآ
اندرآ زود و مگو سوزد مرا
(صـ 254 )
آتش زنه
درگیران، آنچه که باعث برافروختن آتش شود، فندک. در گیران در بلخ و کابل به معنای هیزمی که آسان برفروزد و در برافروختن آتش کمک کند. نیز به معنای فندک
گوییش پنهان زنم آتش زنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه؟
(صـ 128)
بر مثال سنگ و آهن این تنه
لیک هست او در صفت آتش زنه
(صـ 384 )
آتش کش
هیزم خشک و نیم سوخته یا هرچیزی که جاذب آتش و آمادۀ سوختن باشد. اما اکنون در هرات آتش کش به حالت کسی گویند که غذای شور یا گرمی خورده و بسیار تشنه است.
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتش کش بود
(صـ 38 )
آسمانها بر رود
بر آسمانها رود
لیک دودش آسمانها بررود
بردماغ حور و رضوان برشود
(صـ 230 )
آشنا کردن
شنا کردن، در هرات آشنا کردن و در بلخ و کابل آب بازی کردن گویند
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوش جواب خوب رو
(صـ 67)
آن جایگه
آنجا، آن جایگاه
ساعتی آن جایگه تشریف ده
تزکیه مان کن زمان تعریف ده
(صـ 155)
خود تو را کاری نبود آن جایگاه
که به بیهوده کنی این عزم راه
(صـ 546 )
ازار
امروز در کابل و بلخ ازار به معنی تنبان (شلوار) است اما در سابق، چنانکه دراین شعر، ازار به معنای قطیفه (روسری و چادر) نیز به کار می رفته است
گفت برسر چه فکندی از ازار
گفت کردم آن ردای تو خمار
(صـ 46 )
استنجا
طلب پاکی، آنچه که در تهران طهارت گرفتن و طهارت کردن گویند
چون که استنجا کنی ورد و سخن
این بود یارب تو زینم پاک کن
(صـ 349 )
اِشَک
خر، مرکب
چون تفحص کرد از حال اشک
دید خفته زیر آن خر نرگسک
(صـ 424 )
پیش خر خرمهره و گوهر یکیست
آن اشک را در دُر و دریا شکیست
(صـ 523 )
اشکم
شکم. افزودن الف مکسور در ابتدای کلماتی که با شین آغاز می گردد در موارد دیگر نیز دیده و شنیده می شود؛ مانند اشتر، و اشکنج. در جای دیگر به جای شکار اشکار آمده (ما ترا و جمله اشکاران ترا). نیز به جای شکسته بند، اشکسته بند ( خواجۀ اشکسته بند آنجا رود...صـ 75)
همچو آن روبه کم ِ اشکم کنید
پیش او روباه بازی کم کنید
(صـ 73)
الف چیزی ندارد
اشاره به یکی از نخستین دروس الفبا برای کودکان نوآموز که هنوز در برخی از مکتبخانه ها رایج است: الف ندارد، ب یکی بازیر دارد، ت دوتا با سر دارد....
کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چیزی ندارد گوید او
(صـ166 )
چون الف چیزی نداریم ای کریم
جز دلی دلتنگ تر از چشم میم
(صـ552 )
امر هست؟
اجازه هست؟ می توانم وارد شوم؟
فتویت اینست ای ببریده دست؟
که درآیی و نگویی امر هست؟
(صـ 141 )
انبار
مخزن، محل ذخیره. اکنون به جای این کلمه در کابل و بلخ و هرات بیشتر کلمۀ «گدام» را به کار می برند که فارسی نیست
غیر این تخمی دراین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست
(صـ 75)
انگشتک زدن
بشکن زدن، در هرات: مشکه زدن
پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد
که بده زوتر رسیدم درمراد
(صـ 413 )
باد ریش
غرور و خودبزرگ بینی. اکنون باد بروت گویند
قهقهه خندید و جنبانید سر
گفت باد ریش این یاران نگر
(صـ 126 )
بار برگاو است و برگردون حنین
مثلی است معروف یعنی آن که کار سختی را انجام می دهد خاموش است ولی دیگری به جای او شکوه می کند. این مثل اکنون در هرات به این شکل است که : زور به گاو ناله به گردو. گردو همان گردون یا گردونه است و آن وسیله ای چرخدار است که خرمن را می کوبد و با گاو کشیده می شود و چون از چوب است، هنگام حرکت صدا می کند یعنی می نالد
هین مشو غرّه بدان گفت حزین
بار برگاو است و بر گردون حنین
(صـ108 )
بازار تیز
بازار با رونق و پرخریدار در برابر بازار بازار کساد
خیز بلقیسا که بازاریست تیز
زین خسیسان کساد افکن گریز
(صـ 323 )
باش
اقامت، اکنون بیشتر به صورت بود و باش به کار می رود
وانکه اندر قرص دارد باش و جا
غرقۀ آن نور باشد دائما
(صـ265 )
بُبخشد
با ضمّ اول، چنانکه این تلفظ امروز هم در بلخ معمول است. در نسخۀ خطی بر بالای حرف ب ضمّه نهاده است
سر ببخشد شکر خواهد سجده ای
پا ببخشد شکر خواهد قعده ای
(صـ 242 )
بجه
بگریز. این واژه در هرات به جای گریختن معمول است. قابل یادآوریست که بجه در اصل یعنی خیز بزن که ریشۀ امر آن جه و ریشۀ ماضی آن جست است
ور سوی شهراست دم رویش به ده
بندۀ آن دم باش و از رویش بجه
(صـ 502 )
چون نباشد قوّتی پرهیز به
در فراق لایطاق آسان بجه
(صـ 510 )
بچه برون انداختن
سقط کردن، سقط جنین، در گفتار هرات: بچه کندن
مادران بچّه برون انداختند
تا همه ناله و نفیر افراختند
(صـ 428 )
بخش کردن
تقسیم کردن.
گفت شیر ای گرگ این را بخش کردن
معدلت را نوکن ای گرگ کهن
(صـ 71 )
ای بداده رایگان صد چشم و گوش
بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش
(صـ232 )
بدبندگی
بندگی را به شایستگی انجام ندادن
گر فراق بنده از بدبندگیست
چون تو با بد بدکنی پس فرق چیست؟
(صـ 37 )
برادرخوانده
برادر گفته، کسی که او را برادر گویند و به اصطلاح با او دست برادری دهند. در برابر آن خواهرخوانده و خواهر گفته می شود
گفت هجده هفده یا خود شانزده
یا که پانزده ای برادرخوانده
(صـ 525)
برچی
برای چه؟ چرا؟
ای بلیس خلق سوز فتنه جو
برچیم بیدار کردی؟ راست گو
(صـ 152 )
برسری
به علاوه، افزون به آن، اکنون این واژه به صورت «ورسره» نیز به کار می رود
برسری جغدانش بر سر می زنند
پرّوبال نازنینش می کنند
(صـ 120 )
برین
بُریده، قاش، قاچ، گرچ
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین
از خوشی که خورد داد او را دوم
تا رسید آن گرچها تا هفدهم
ماند گرچی گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزه ست این بنگرم
(صـ 127)
بشنوانم
یعنی بخوانم یا کاری کنم که بشنوند. این کلمه مخصوصاً در تاجیکستان رایج است
وانمایم من پلاس اشقیا
بشنوانم طبل و کوس انبیا
(صـ81 )
بنده
شخص اول، مفرد متکلم، همانگونه که امروز معمول است
شیری اندر راه قصد بنده کرد
قصد هردو همره آینده کرد
(صـ28)
بـُلـُق
نام آوا (اسم صوت). صدایی که از افتادن جسمی سنگین در آب پیدا شود. نیز صدای جوشیدن آب. اکنون بلُق بلُق وبلقّس و بلُقّست نیز گویند
او ز بانگ آب پرمی تاعنق
نشنود بیگانه جز صوت بلق
(صـ 121 )
بندی
زندانی، دربند
همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است
(صـ 29 )
بوریاکوبی à دق الحصیر
بوی بردن
گمان بردن، درک کردن ، از قرائن فهمیدن
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره اش بدرید و لرزید و بمرد
(صـ 39 )
بوی برد از جدّ و گرمیهای او
که گزافه نیست این هیهای او
(صـ 159 )
بوی بر از جزو تا کل ای کریم
بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم
(صـ203 )
بهشت اندر
اندر بهشت
گربهشت اندر روی تو خارجو
هیچ خار آنجا نیازی غیر تو
(صـ 166)
بیخ برکندن
بیچاره ساختن
که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش ازآن که بیخ مارا برکنی
(صـ 144 )
پس بگفتندش چه جای خنده است؟
قحط بیخ مؤمنان برکنده است
(صـ373 )
بی ز رشوت
بی از رشوت، بدون رشوت
ای بداده رایگان صد چشم و گوش
بی زرشوت بخش کرده عقل و هوش
(صـ 232)
بیستم
بایستم، بمانم
گفت از درد این فراغت نیستم
که درین فکرو تفکر بیستم
(صـ 212)
بیگار
کار بی مزد. به کنایه گویند که او را به بیگاری گرفته اند، یعنی که از او کار می کشند و مزدی به او نمی دهند
همچو نایی نالۀ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند
(صـ 107)
بیگاه
شام. بیگاه کردن وقت را تلف کردن، روز را شام کردن، کنایه از معطلی بسیار
گر زشادی خواجه آگاهت کنم
ترسم ای خواجه که بیگاهت کنم
(صـ 194)
ای دریغا وقت خرمنگاه شد
لیک روز از وقت ما بیگاه شد
(صـ 239 )
بی گمان
یقینا. امروز برخی معتقدند که بی گمان را به جای یقیناً و بدون تردید به کار نباید برد.
از کمان هر راست بجهد بی گمان
راست شو چون تیر و واره از کمان
(صـ 33 )
بیگه
شام، دیر، بیگاه. جالب است که بیگه در بلخ و نهار در تهران به کار می رود.
وای کز آواز این بیست و چهار
کاروان بگذشت و بیگه شد نهار
(صـ 48)
بی ناخن
نا توان، بی صلاحیت و قدرت. در مورد شخص بدکنش گویند: خدا ناخنش ندهد، یعنی خدا او را توان آزار ندهاد
ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم
ورنه ما آن کور را بینا کنیم
(صـ 120 )
بینی طفل را مالیدن
چون طفل شیرخوار هنگام شیرخوردن به خواب می رود و هنوز گرسنه است، مادر بینی او را می مالد تا شیر در گلویش نجهد و بیدار شود و به مکیدن ادامه دهد
بینی طفلی بمالد مادری
تا شود بیدار و واجوید خوری
(صـ105 )
پاتابه
پایتابه. پارچه ای باریک و دراز که برساق پای پیچند. در هرات پاتاوه گویند و مثلی است که گویند: اطلس کهنه می شود ولی پاتاوه نمی شود
واسطه دیگی بود یا تابه ای
همچو پارا درروش پاتابه ای
(صـ 114 )
پاره دوز
وصله گر، کهنه دوز، در هرات: پینه دوز
صبر کن در موزه دوزی نو هنوز
در نوی بی صبر گردی پاره دوز
(صـ 375 )
پالدم
نواری که در از زیردم الاغ گذرانیده در دو سوی پالان استوار کنند. امروز پاردم گویند
پشت او خم گشت همچون پشت خم
ابروان برچشم همچون پالدم
(صـ 47 )
ابروان چون پالدم زیر آمده
چشم را نم آمده تاری شده
(صـ 121 )
پامزد
اجرت بردن چیزی یا خبری به جایی. در هرات «کراپا» گویند، یعنی کرایۀ پا که صورتی از همان پای مزد است
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بی پامزد و بی دقّ الحصیر
(صـ 109)
چون فرود آمد ز غرفه آن امیر
جان همی افشاند پامزد بشیر
(صـ526 )
پایک
تصغیر پای از باب تحبیب و ترحّم. در هرات پاگک گویند
پایکش بست و پرش کوتاه کرد
ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد
(صـ104 )
پراکنده گویی
امروز پریشان گویی نیز گویند
خواجه اندر آتش و دود و حنین
صد پراکنده همی گفت اینچنین
(صـ 42 )
پرده در
در پرده. نهادن اضافۀ پیشین پس از کلمه
چون که نامحرم درآید از درم
پرده در پنهان شود اهل حرم
(صـ 54 )
پروری
حیوانی که برای استفادۀ گوشت آن در پرورش و فربه ساختن آن کوشند. پرواری و پلواری نیز گویند
هفت گاو فربه بس پروری
خوردشان آن هفت گاو لاغری
(صـ 412)
پرّۀ بیابان
کنارۀ بیابان. از آبادی بسیار دور. در هرات هم پرّۀ بیابان و هم برّ بیابان گویند و مقصود از دومی دوری از آبادی و آبادانی است
برنشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرّۀ بیابان برفشاند
(صـ132 )
پس او
دنبال او، در پی او
چون رباید غارتی از جفت شوی
جفت می آید پس او شوی جوی
(صـ 247)
پس پشت
غیاب، قفا
هریکی با آن دگر گفتند سر
از پس پشت دقوقی مستتر
(صـ 234)
پس خزیدن
در مجلسی یاجایی از کسی یا چیزی در حالت نشسته دور شدن و دورترنشستن
من هم از شدت اگر پس می خزم
در مکافات تو دیگی می پزم
(صـ 205 )
پس خورد
آنچه که شخصی بخشی از آن را می خورد و بخشی می ماند و دیگری آن را می خورد. بر طبق باورهای فرهنگ مردم خوردن پس خورد کسی دیگر گاهی شایسته و مستحب است و گاهی نا شایست است؛ مثلاً برخی معتقدند خوردن چیزی که از پیش کسی می ماند ثواب دارد یا به عکس برخی بر این باورند که نباید آب پس خورد را نوشید که باعث دشمنی می شود
تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصداً تا خواجه پس خوردش خورد
(صـ 127)
پس رو
دنباله رو، پیرو
دل ازین برکن که بفریبی مرا
یا بجز فی پس روی گردد تو را
(صـ 205 )
پس نشین
کنار برو، رها کن
پس نشین ای گنده جان از دور تو
تا امیر او باشد و مأمور تو
(صـ 118 )
پلیته
فلیته، فلیته
این چراغ و این پلیته دیگر است
لیک نورش نیست دیگر زان سراست
(صـ 208 )
پنگان زدن هنگام گرفتن ماه
این رسم هنوز برجاست. با این تفاوت که هنگام گرفتن ماه ظرف مسی سرخ را می کوبند
نوبتم گر رب و سلطان می زنند
مه گرفت و خلق پنگان می زنند
می زنند آن طاس و غوغا می کنند
ماه را زان زخمه رسوا می کنند
(صـ 57 )
پوز
لب و دهان و بینی، قسمت جلوی و پایین صورت
ترک این شرب اربگویی یک دو روز
درکنی اندر شراب خلد پوز
(صـ 29 )
پوستین گردانیدن
کنایه از خشم و قهر. در گفتار امروز: پوستین را چپّه پوشیدن
چون بگردانید ناگه پوستین
خردشان بشکست آن بئس القرین
(صـ 605 )
پیرزال
زن پیر. در کابل و بلخ بیشتر به جای پیرزال، کمپیر گویند ولی در هرات مطلق پیرزال گویند
او جمیلست و محبٌّ للجمال
کی جوان نو گزیند پیرزال؟
(صـ 99 )
پیشانه
پیشینه، سابقه
ترک را از لذت افسانه اش
رفت از دل دعوی پیشانه اش
(صـ 536 )
پیش پیش
قبلاً، نخست، پیشاپیش
چون شما این جمله آتشهای خویش
بهر حق کشتید جمله پیش پیش
(صـ 149)
آن یکی شخصی به وقت مرگ خویش
کرده بود اندر وصیت پیش پیش
(صـ 609 )
پیش در شد
در پیش شد
پیش در شد آن دقوقی در نماز
قوم همچون اطلس آمد او طراز
(صـ 231 )
پیغاره
این واژه در زبان پشتو هست جمع پیغور به معنای طعنه به کار می رود
چونکه مجلس بی چنین پیغاره نیست
از حدیث پست نازل چاره نیست
(صـ 529 )
ترش با
خورشی که با افزودن مصالح ترش مانند لیمو و یا سرکه و مانند آن مزۀ آن ترش گردد. پسوند با در شوربا در کابل و بلخ و هرات برجاست. شوربا را در تهران آبگوشت گویند
من سپاناخ تو، با هرچم پزی
یا ترش با، یا که شیرین، می سزی
(صـ 56 )
ترکن
نم کن (در هرات)، خیس کن ( در تهران)
گفت تر کن آن جوش را از نخست
کان خر پیراست و دندانهاش سست
(صـ 102 )
ترکیستی
ترکی، ترکی استی، ترک هستی، ترکی هستی. بیان مولوی هنوز در بلخ، کابل و تاجیکستان رواج تمام دارد
چون بیامد پیش گفتش کیستی
از یمن زادی و یا ترکیستی
(صـ 255 )
تنگ
جوال، باربند، یا باردانی که بر پشت خویش نهند یا بر پشت مرکب بندند
گفت نیم گندم آن تنگ را
در دگر ریز از پی فرهنگ را
(صـ 163)
چون تنازغ درفتد در تنگ کاه
دانه آن کیست؟ آن را کن نگاه
(صـ 165)
سوی من آمد به هیبت همچو شیر
تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر
(صـ 314 )
تو
با واو معروف که تلفظ عمومی کابل و بلخ است
این نگه که مبتلا شد جان او
در چهی افتاد تا شد پند تو
کشت ایشان را که ما ترسیم ازاو
ور خود این برعکس کردی وای تو
(صـ 160 )
ماضی و مستقبلش نسبت به توست
هردو یک چیزند پنداری که دوست
(صـ 207)
کسب را همچون زراعت دان عمو
تا نکاری دخل نبود آن تو
(صـ 236)
هیچ بازرگانیی ناید ز تو
زانکه در غیبست سر این دو رو
(صـ 252 )
قوم گفتند ای امیر افزون مگو
چیست حجّت بر فزون جویی تو
(صـ362 )
توانستن ( با سکون اول )
اگرچه اکنون تانستن نیز به کار می رود اما اگر در تلفظ توانستن در بلخ و کابل دقت شود نوعی سکون در کانسوننت ت احساس می گردد. قابل تذکر است که در رسم الخط نسخۀ کهن به همین شکل توانستن با نشانۀ سکون بر بالای ت کتابت شده است
شمّۀ زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی توانستمی
(صـ 135)
ور نمی توانی به کعبۀ لطف پر
عرضه کن بیچارگی بر چاره گر
(صـ136 )
رو مگس می گیر تاتوانی هلا
سوی دوغی زن مگسها را صلا
(صـ 154 )
ور نمی توانی که کل عریان شوی
جامه کم کن تا ره اوسط روی
(صـ 170)
زخم کیکی را نمی توانی کشید
زخم ماری را تو چون خواهی چشید
(صـ 350 )
صدهزاران خشم را توانم شکست
که تو را آن فضل و آن مقدار هست
(صـ 366 )
بس بلا و رنج می باید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید
(صـ 366 )
تیرماه
در اینجا به معنای خزان است. در تقویم تهران تیر نام فارسی ماه سرطان است، اما در هرات تیرماه به معنای پاییز و خزان است. میوه ها و سبزیهایی که در پاییز بر می دهد، تیرماهی گویند؛ مانند خیار تیرماهی و مانند آن
پیرتابستان و خلقان تیرماه
خلق مانند شبند و پیر، ماه
(صـ 69)
جاکردن
جادادن، گنجاندن
درمیان جان تو را جا می کنند
تا تو را پرباده چون جامی کنند
(صـ 149)
جامه کن
سر حمّام، در تهران رختکن گویند
نقشهایی کاندراین حمّامهاست
از برون جامه کن چون جامهاست
(صـ 65)
جفت
دو تا از یک جنس و به یک نوع و یک اندازه . برای کفش اکنون هم جفت گویند و هم جوره
جفت باید برمثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه درنگر
گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هردو جفتش کارناید مر ترا
(صـ 53 )
جگربند
مجموعۀ دل و جگر و شُش که به هم متصل است و در هرات دلبند گویند، دل جگر
تو جگربندی میان گربگان
اندراندازی و جویی زان نشان؟
(صـ109 )
جوان در آینه بیند و پیر در خشت
مثل معروفی است که: جوان در آینه می بیند، پیر در خشت پخته
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن
(صـ 101 )
جوز
گردو، چارمغز. آنچه را در هرات جوز گوید، در بلخ و کابل چارمغز و در تهران گردو گویند
صوفی آن صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان تاکی از جوز و مویز
(صـ 102)
کلّه اش برکند مغزش ریخت زود
مغز جوزی کاندران مغزی نبود
(صـ107 )
چارپا
مرکب، بیشتر خر و استر را منظوردارند. اکنون در گفتار هرات: چاروا
چارپا را قدر طاقت بارنه
برضعیفان قدر قوت کار نه
(صـ 16 )
چارُق
کفشی دشوارپوش (خشن و درشت) ولی بادوام که از پوست خام گاو می ساختند و بیشتر چوپانان و روستاییان می پوشیدند. گفتنی است که سالها پیش ( از حدود شصت هفتادسال پیش) در هرات و شاید برخی از شهرهای دیگر پیشه وران به ساختن کفشی از لاستیک ماشین (تایر موتر) کردند که جای چارق را گرفت و آن را چپّات (بر وزن علاّف ) می گفتند و پیشه ورانی که این کفش را می ساختند چپات دوز نامیده می شدند
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
(صـ131 )
چارمیخ
نوعی مجازات، یا شکنجه که دستها و پاها را به چارمیخ بندند. اکنون بیشتر چارمیخه گویند
چارمیخ شه ز رحمت دور نی
چارمیخ حاسدی مغفور نی
(صـ 337 )
چارمیخت کرده ام هین راست گو
راست را دانم تو حیلتها مجو
(صـ 153)
چاشت
نیمروز. سر ظهر. در ایران معمولا هنگام میان صبح و ظهر را چاشت گویند
ظلمتی را کافتابش برنداشت
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
(صـ 44)
پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
(صـ 76)
چاشت خورد
ناشتا، نهار، غذای پیش از ظهر و پس از بامداد
سجده کرد و گفت کاین گاو سمین
چاشت خوردت باشد ای شاه گزین
(صـ 72)
چالش
جدال و مبارزه و کشمکش. در بلخ و کابل چالباز به معنای نیرنگباز و چال زدن به معنای نیرنگ باختن و زرنگی کردن
ظاهرش با باطنش در چالش اند
لاجرم زین صبر نصرت می کشند
(صـ 321 )
چرخه
ابزاری استوانه ای که تار(نخ) یا ریسمان به دور آن پیچیده شده باشد. چرخه گردان کسی که چرخه را به گردش درآورد. نمونۀ چرخه های بزرگ چرخۀ چاه (چرخ چاه) و نمونۀ چرخۀ کوچک همان است که در تهران قرقره و در کابل و هرات گوت و گوتک گویند. موشله و پیچک نخ نیز گویند.
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن زلّت است
(صـ22)
چکره
چکه، قطره. در زبان گفتار: چکله
هفت دریا اندرو یک قطره ای
جملۀ هستی ز موجش چکره ای
(صـ 436)
چنگ لوک
دارای چین و چروک و کجی و در هم فشردگی. حتی در مورد لباس و یک جسم مسطح نیز، که برسطح آن کجی و چین و چروک پیدا شود نیز گویند که چنگ لوک شده است
خانۀ تنگ و درون جان چنگ لوک
کرد ویران تا کند قصر ملوک
(صـ 264)
چو تیر
مانند تیر، نیز در زبان گفتار گویند: تیرواری (مانند تیر). تشبیه کنایه از سرعت بسیار
لیک هم میدان و خر می ران چو تیر
چون که بلّغ گفت حق، شد ناگزیر
(صـ 253)
چه کاره
دارای چه مقام و چه پیوندی؟ در تهران« چیکاره» گویند: او چیکاره است که این حرف را می زند؟ یعنی او مقام و صلاحیتش چیست؟ در هرات گویند او چه کارۀ تان می شود؟ یعنی چه نسبتی با شما دارد؟
چون کنم؟ در دست من چه چاره است
درنگر تا جان من چه کاره است
(صـ 62)
چه می کنی؟
مشغول چه کاری هستی؟ در تهران گویند چکار می کنی؟ یا چیکار می کنی؟
خیر باشد، نیم شب، چه می کنی؟
کیستی؟ گفتا دهل زن ای سنی
(صـ 246 )
چیک چیک
صدای گنجشک و دیگر پرندگان. در هرات جیک جیک و مطلق برای صدای گنجشک به کار برند.
جمله مرغان ترک کرده جیک جیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک
(صـ 29)
حاجی نوزاده
هنوز رسم است که چون کودکی در عید قربان به دنیا آید، در اول نامش حاجی آورند، مانند حاجی کریم و حاجی قربان
کودکی نوزاده را حاجی لقب
یا لقب غازی نهی بهر نسب
(صـ303 )
حامله
باردار. حامله دار نیز گویند. در کابل شکم دار و در هرات بچه به شکم نیز گویند
آن چنان که وقت زادن حامله
ناله دارد خواجه شد در غلغله
(صـ 350 )
حق همسایه
ظاهرا اشاره به مثل معروف مردمی « حق خدا، حق همسایه»
او نشسته خوش که خدمت کرده ام
حق همسایه بجا آورده ام
(صـ 79 )
حویج خانگاه
چیزهای مورد نیاز خانه و خانه داری. مقایسۀ این واژه با کلمۀ حوجخانه در هرات در خور توجه است. حوج خانه در هرات مرادف با صندوقخانه در تهران است
زن همی خواهد حویج خانگاه
یعنی آب رو و ناان و خوان و جاه
(صـ 60 )
خاراندن، خودرا
دربیت به معنای کیسه کردن و کیسه کشیدن است. اما عبارت خود را خاراندن به معنی توجه کردن به کنایه و تعریض است. گویند خود را نمی خاراند، یعنی به چیزی که گفته شد خود را بی اعتنا نشان می دهد به گفتۀ تهرانیها بی خیال است
آن ذکی را پس فرستاد او به کار
سوی حمّامی که رو خود را بخار
(صـ 115 )
خارپشت
جانوری خردتر از گربه و بزرگتر از موش که موهایش جون خار درشت و تیز است و در تهران جوجه تیغی گویند
عارفان روترش چون خارپشت
عیش پنهان کرده در خار درشت
(صـ 321 )
خارپشتا خار حارس کرده ای
سر چو صوفی در گریبان برده ای
(صـ 321)
خامیاز
خمیازه، در زبان گفتار کابل فاژه در گفتار تهران دهان دره و در هرات خمیازه گویند
آنچنان کز عطسه و از خامیاز
این دهان گردد به ناخواه تو باز
(صـ 374 )
خانه خانه
ساختن صفت از تکرار اسم. خانه خانه یعنی تقسیم شده به خانه ها
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چوموم
(صـ 42 )
خانگاه
این کلمه به صورت خانقاه مانده است
زن همی خواهد حویج خانگاه
یعنی آب رو و نان و خوان و جاه
(صـ 60 )
خرند
ردیفی از خشت (آجر )که برای استحکام سطح ایوان یا پلّه به صورت عمودی در کنار هم کارکنند (بچینند). در هرات « خشت از خرند افتادن» کنابه و مثلی است که مقصود از آن آغاز خرابی و ویرانی است
اولا خرگاه سازند و خرند
ترک را زان پس به مهمان آورند
(صـ 192)
خلش
احساس خلیدن و خلاندن، درد ناگهانی و تیز که به خلیدن سوزن یا میخ همانند است
عشق صورت در دل شهزادگان
چون خلش می کرد مانند سنان
(صـ 583)
خوش خوش
آهسته آهسته، به تدریج
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او
جنس خود، خوش خوش بدو آورد رو
(صـ 359 )
خون را به خون شستن
مثلی است معروف که خون را به خون نمی شویند. یعنی برای ختم دشمنی باید در فکر صلح بود
آفت ادراک آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
(صـ 293)
خون ما اندرمشو
اندر خون ما مشو، در خون ما مشو، در پی کشتن ما مشو
مرغ بی هنگامی ای بدبخت، رو
ترک ما گو خون ما اندر مشو
(صـ 231)
خونی
قاتل
باز رو سوی علی و خونیش
وان کرم با خونی و افزونیش
(صـ 90 )
خوی کردن
عادت دادن، خو گرفتن نیز گویند
چشم را در روشنایی خوی کن
گر نه خفّاشی نظر آن سوی کن
(صـ 136)
خیال
یاد. خاطره، چون از خاطره یی یاد کنند با حسرت گویند: خیالی بود. نیز گویند: خوابی بود
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
(صـ 40 )
خیرباشد
در حالت تعجب از ورود نابهنگام شخص گویند. این عبارت در تاجیکستان نیز معمول است
خیر باشد نیم شب چه می کنی
کیستی؟ گفتا دهل زن ای سنی
(صـ 246 )
دخترچه
دخترک، دخترنوجوان، دختربچه
رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان
هان چه بسیارند این دخترچگان
(صـ 540)
درپی کردن
در پی افتادن، تعقیب کردن
گر لطیفی زشت را درپی کند
تسخری باشد که او بروی کند
(صـ 99 )
دردت چینم
دردت به جان من. امروز گویند: دردته بگیرم (دردت را بگیرم)
گفت دردت چینم آن خود دُرد بود
مات بود ارچه به ظاهر برد بود
(صـ597 )
درخورد
سزاوار، مطابق، لایق، برابر استحقاق
باز گوید من چه درخوردم به جغد
صد چنین ویران فدا کردم به جغد
(صـ 120 )
دررفتن به گوش
شنیدن و پذیرفتن، در هرات گویند به گوشش ته نمی رود (فرو نمی رود) ، یعنی فرمان نمی برد و از باد می برد
این همه گفت و به گوشش در نرفت
بدگمانی مرد را سدّیست زفت
(صـ 137)
درگهی
آنچه دم در آمادۀ استفاده و درخدمت باشد. مرکب درگهی اسب یا الاغ آماده و ایستاده دم در
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی
(صـ34)
دستار خوان
دسترخان، دسترخوان، سفره. در بلخ و کابل عموماً به جای سفره دسترخان گویند
او حکایت کرد که بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام
(صـ254 )
دست آویز
تحفه ای که در محفلی برند و این جز هدیه و سوغات است که از سفر آرند
هین چه آوردید دست آویز را
ارمغانی روز رستاخیز را
(صـ 74)
دست بالای دست
این مثل اکنون به این صورت است که « دست بالای دست بسیار است» . برخی مصراعی دیگر نیز به آن می افزایند و می گویند: در جهان فیل مست بسیار است – دست بالای دست بسیار است. یعنی ای که خود را زبردست و نیرومند می پنداری! از تو زبردست تر و نیرومند تری نیز هست
ای زبون گیر زبونان این بدان
دست هم بالای دست است ای جوان
(صـ418 )
دست تنها و کف زدن
مثل معروفی است که دست تنها صداندارد، یا از یک دست صدا نمی خیزد. در هرات گویند که دست یکّه صدا ندارد
هیچ بانگ کف زدن ناید بدر
از یکی دست تو بی دست دگر
(صـ 285)
دق الحصیر
در بلخ و کابل رسم است که برای خانۀ نو مراسم مهمانی ترتیب دهند که آن را بوریا کوبی گویند و دق الحصیر هم ترجمۀ عربی بوریاکوبی است
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بی پامزد و بی دقّ الحصیر
(صـ109 )
دکان باز کردن
معامله راه انداختن، مغازه باز کردن
چون شکرلب گشته ام عارض قمر
(صـ 607 )
بازباید کرد دکانی دگر
دل از جا رفته
دلشده، ترسیده و دلشکسته
آن دل ازجا رفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد
(صـ34)
دل درد کردن
کنایه از متاثر شدن، از پیشامدی ناراحت شدن
شاه را دل درد کرد از فکر او
ناسپاسی عطای بکر او
(صـ 607 )
دورجا
جای دور. تقدیم صفت بر موصوف در بلخ و کابل رواج بسیار دارد
جوع یوسف بود آن یعقوب را
بوی نانش می رسید از دورجا
(صـ252 )
ادامه دارد))
No comments:
Post a Comment