Tuesday, December 04, 2007

دیوارِ کهن در آغوش دانشگاه نوین


گاهی دیدن چیزی شما را به اندیشیدن در بارۀ چیزهای دیگر می برد؛ چیزهای دور از هم و در همان حال دارای مناسبتی نزدیک و همین مناسبت است که اندیشه را جولان می بخشد؛ اندیشه یی که دست شما را می گیرد و شهر به شهر و دیار به دیار می برد.
چند روز پیش، در پای دیواری کهن در شهر مدرن، و در عین حال باستانی، دارمشتات آلمان ایستاده بودم. به دیوار می اندیشیدم و به آنچه در درازنای سده ها، در دو سوی آن دیوار، رخ داده بود. صحنه پرداز خیال، بی درنگ پرده یی در برابرم آویخت. کاروانها را دیدم که می گذشتند. برخی به دروازۀ شهر نزدیک می شدند و آهنگ ورود به شهر داشتند و برخی از شهر بیرون شده بودند و تدارکاتشان نشان می داد که سفری دور و دراز در پیش داشتند.
کارگردان فرضی، تصاویر را عوض می کرد. این بار جهانگردانی را می دیدم که بارشان کتاب و قلمدان و طومار بود. آمده بودند تا چیزی ببینند و چیزهایی بر دیدنیها بیفزایند. سفرنامه بنویسند و یادگار سده ها و هزاره ها بگذارند. فرستاده ها را می دیدم که از نزد شاهان و فرمانروایان، از دور و نزدیک می آمدند و هریک پیامی داشتند. آنان که بازمی گشتند برخی شادمان از انجام موفقانۀ رسالت و برخی اندوهگین از پاسخی که بارگردنشان بود و ناگزیر از بردن آن ، خشم فرمانرا را هنگام شنیدن پیش بین بودند.
بازهم کارگردان صحنه را عوض کرد. این بار، سربازان را می دیدم. سوار بر اسب و پیاده؛ با خود و زره و دهها گونه جنگ افزار. می زدند و می خوردند؛ می کشتند و کشته می شدند و دیوار شاهد خاموش هزاران ماجرا بود. دیواری که تنها صد گزی، بیش یا کم، از شاید چندهزار گز مانده بود. دیواری که روزی دورادور شهر را در برگرفته بود و اکنون چون پینه یی بود نا همگون، بر دامن شهر.
سنگها با ابعاد و رنگهای متفاوت حکایتگر سده های دور بودند. سنگهای ناتراش به رنگهای سیز و خاکی و لاکی و قهوه ای و شاید چندین رنگ دیگر. رهنمای گرامیی که همراهم بود از زیبایی سنگها سخن گفت و گفتم که از همین سنگها در هرات هم هست؛ با رنگهای زرد وسبز و قرمز. این سنگها را در هرات به اشکال منظم هندسی می تراشند و در ساختمانها به کار می برند.
از هرات یاد کردم و یادم آمد که هرات دیواری کهن داشت؛ دیواری که باره می گفتند و از روزی که هنوز کودک بودم گفتی که ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکار بودند تا اگر از بارۀ هرات نشانی باقی مانده باشد آن را به بهانۀ استفاده از خاک خوب آن از بن برکنند و اگر برکندن ممکن نباشد با بیلهای کناره تیز بتراشند.
یادم آمد که تنها دیوار هرات نبود که سرنوشتش نا بودی و برچیده شدن از روی زمین بود بلکه از آن مهمتر، مصلای هرات و ارگ اختیارالدین نیز به همان سرنوشت دچار شدند.
نه مصلای هرات چنین ویرانه بوده و نه هم ارگ اختیار الدین. با آنکه گذشت روزگار و گزند باد وباران و تابش آفتاب این دو بنای باستانی را آسیب رسانیده بودند، اگر دست قدرناشناسان تیشۀ ستم بر پیکر این گوهران گرانبها نمی زد، امروز بهتر از این و آبادان تر از این بودند. هنوز ستمهایی را که براین بنا ها رفته بود در کتابها نخوانده بودیم، ولی بزرگان، چنانکه گویی اسرار مگو را به ما می سپارند، می گفتند که این ویرانه ها که بر دامان هرات مانده لکه های ننگی است ، میراث فرمانروایان قدرنشناس.
می شنیدیم که می گفتند مصلای هرات نه در زمان جنگ، که در روزگار صلح به عمد و به دست حکام خودی، ویران شده تا، چنانکه برخی گمان می بردند، ارزش تاریخی اش را ببازد و دست آز بیگانگان از آن کوتاه گردد و بهانه یی برای لشکرکشیهای بیگانگان نشود. پسانترها به کتب تاریخ ، از جمله سراج التواریخ علامۀ مرحوم فیض محمد کاتب دسترسی یافتیم، معلوم شد که: بلی! در سال فلان و روز فلان دستور ویرانی مصلای هرات عزّ صدور یافته بود.
نیز شنیدیم و پسانتر خواندیم که پیش از آن واقعه، گنبد های زیبای مناره های مصلاّ، در سدۀ پیش از سوی امیری که به هرات به نبرد داماد خویش لشکر کشیده بود، به توپ بسته و پرانده شد. زیرا به امیر لشکر کش گفته بودند که نواده اش پس از مرگ پدر به مناره برآمده تا چند و چون سپاه امیر را از خود کند. امیر چون نمی دانسته که نواده اش به کدامین مناره برآمده، دستور داده بود تا کلاه همۀ مناره ها را به ضربت توپ بردارند.
بسیاری از بناهای دیگر که از این حوادث جان بدر برده بودند به بهانه های گوناگون، از جمله اعمال نقشه های جدید شهری، ویران شدند؛ آرامگاه تاریخی هلالی شاعر شیرین کلام از آن جمله است، که نگارنده در یادداشتی که در مورد شادروان استاد فکری سلجوقی نگاشته، به آن اشاره نموده است. شرح بسیاری از این اتفاقات اندوهبار را می توان در کتب با ارزش خیابان و گازرگاه، تألیف استاد فکری سلجوقی مطالعه نمود.
ارگ زیبای هرات، معروف به ارگ اختیار الدین، تا اوایل سدۀ حاضر از این آفات در امان مانده بود، تا اینکه فرقه مشر(سرلشکر) دوران می خواست بنا یا ساختمان جدیدی برای نظامیان بسازد. او یا مشاورانش تشخیص داده بودند که چوب و چک ارگ اختیار الدین برای مواد و مصالح قرارگاه نظامی جدید مناسب است. پس به دستور جناب فرقه مشر( سرلشکر) بسیاری از خانه ها و شبستانهای بی همتای ارگ اختیار الدین، این یادگار هزارسالۀ تاریخ و فرهنگ را ویران کردند تا از مصالح آن برای قرارگاه جدید عسکری استفاده کنند. گویند که آن سرلشکر، چندی پس از مبادرت به این عمل، در یک حادثۀ ترافیکی ( رانندگی) با خانواده اش، چنان که شنیده ام ، جان به جان آفرین سپرد. این حکایت را شنیده ام ؛ و العهدة علی الراوی.
اما نبش قبر فرمانروای دانشدوست و هنر پرور، سلطان حسین میرزای بایقرا در زمانی که نگارنده نخستین دهۀ زندگانی را می گذرانید، به فرمان دولت وقت رخ داد. چنانکه بعداً از بزرگانی که هنگام نبش قبر حاضر بودند، شنیدم، تابوتی که از مرمر یا رخام به صورت قلمدانی استخوانهای سلطان را در بر گرفته بود، با برخی اشیاء دیگر از آنجا به محلی که لازم دانسته می شد، منتقل گردید و استخوانها همانگونه زیر خاک رفت و گور سلطان ویران بر جای ماند. این واقعه نیز در کتاب مستطاب خیابان اثر مرحوم استاد فکری سلجوقی به شرح آمده است.
البته در سالهای اخیر ارگ اختیار الدین به کمک یونسکو تا حدی مرمت شده و چه آرامش بخش بود مرا که دیدم که در جریان ضیافت مهمانان کنفرانس اکو مراسمی هم در ارگ اختیارالدین برپا گشته بود و هراتیان فرهنگدوست جلوه هایی از زندگی و نشاط بر این ویرانه های ستمدیده بخشیده بودند . خداش اجر دهاد آنکه این عمارت کرد.
مصیبتهایی که بر آثار تاریخی در این سرزمین رفته، کم نیست. تازه ترین این داغها جای خالی بتهای بامیان است. هنگامی که تصاویر طاقهای تهی از پیکره های بودای بامیان را می بینم، با حسرت و اندوه به یاد روزان و شبان پر خاطره یی می افتم که با مرحوم دکتر حسین خدیو جم در محضر شادروان استاد محیط طباطبایی بودیم. به یاد می آورم که چگونه استاد محیط در برابر این پیکره ها بر عصای خویش تکیه داده و مدتها بر قامت پیکره ها می نگریست و نکته های لطیف و طنزآمیزی بر زبان می آورد.
سخن به درازا کشید. هرات کجا! بامیان کجا! و دارمشتات آلمان کجا؟! امّا ببین تفاوت راه از کجاست تا به کجا! این همه یاد و خاطره از دیدن دیوار یا بارۀ سنگی باستانی دارمشتات زنده شد.

رهنمایم که یکی از گرامی ترین عزیزان من است و مرا به دیدن شهر دارمشتات و این دیوار کهن آورده بود، چون دلبستگی ام را به این دیوار دید، گفت: پدرجان، برویم تا بهترش را بینیم!
به مرکز شهر رفتیم. در حوالی دانشگاه. در آنجا جلوه ای از دلبستگی آن مردم را به آثار تاریخی دیدم که مرا بسیار خوش آمد و بسیار لذت بردم. عمارتی نوین و زیبا که رو به اتمام داشت و معلوم بود که یکی از زیبا ترین ساختمانهای نوساز دانشگاه است. گفتند که این ساختمان متعلق به « تی یونیورسیتی = دانشگاه تکنیک؟ » است. آنچه که بسیار موجب اعجاب و تحسین می شد وجود پاره یی از دیوار باستانی شهر در آغوش این دانشگاه است. نقشۀ دانشگاه را چنان ساخته بودند که گویی این دیوار از یکی از درهای ورودی وارد دانشگاه می شود پاره یی از دیوار وارد ساختمان شده و پاره یی در صحن دانشگاه مانده است .
دیدار همین دیوار سبب نوشتن این یاد داشت گردید. در شرق چنان معمول است که اگر بخواهند عمارتی بسازند نخستین کاری که می کنند این است که هر اثری که در آن حوالی باشد، از میان می برند؛ حتی درختان کهن را از بیخ برمی کنند تا مانع جلوۀ بنای نوساز نباشد. با چنین تجربه یی که نگارنده داشت، دیدن چنان منظره یی بسیار موجب حیرت گشت. این موضوع نشان می داد که چگونه مردم آن شهر و فرهنگیان آن کشور به آثار باستانی دلبستگی دارند و ارزش آنها را می دانند و آنها را جزو شناسنامهء فرهنگی خویش می شمارند.
در اینجا بی مناسبت نیست که گفته شود که از فرهنگ پیشینیان ما نیز نمونه های آموزنده یی روایت شده است؛ مثلاً داستانی که به روزگار انوشیروان دادگر نسبت می دهند که راضی نشد خانۀ بینوایی را ویران کند تا کاخ نوسازش کجی نداشته باشد. عین همین داستان را نگارنده در مسجد و مدرسۀ گوهرشاد در مشهد مقدس شاهد بود. در آنجا هم درست در مرکز صحن مسجد چهار دیواریی بود، معروف به مدرسۀ پیرزن، که آن هم می گفتند موقوفۀ پیرزنی نیکوکار بوده و گوهرشاد بیگم دستور داده بوده که آن را در محل خودش به صورت مشخص نگهدارند؛ البته جای مسجد پیرزن را اکنون چند حوضچه و فوّاره گرفته است.
شهراتاوا- 29 نوامبر 2007
آصف فکرت



Wednesday, September 26, 2007

حسن خان شاملو

لوح سنگی به خط حسن خان شاملو در گازرگاه، آستان پیر هرات

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=


حاکم خوشنویس هرات




اگر به صورت، خان هری ست، در معنی،
سواد روی زمین یک ده از ولایت اوست
(ناظم هروی)
حدیث کازرگاه و دیدنیهایش به صد دفتر نمی گنجد. به هرکنجی، به هر دیواری و به هر سنگی که بنگری، روایتی است و حکایتی از فرهنگ و هنر خراسان، یا به گفتۀ تاریخنگاران مصر قدیم، شرق؛ که شرق هم ترجمۀ خاور و خراسان است.
درین نوشتار که سخن از حسن خان شاملو حاکم سخنور، سخندان، هنرمند و هنرشناس هرات ا ست چرا از کازرگاه سر کردیم؟ آن هم دلیلی دارد که به بیان آن می پردازیم.
هنگامی که زیارت کنندۀ آرامگاه روانپرور پیر هرات، خواجه عبدالله انصاری، وارد صحن آرامگاه شده و به تربت آن بزرگ نزدیک می شود یکی، از چیزهایی که توجه او را به خود می کشاند، سنگ مرمرین بزرگی است که به صورت قائم بر پهلوی راست و نزدیک به گوشه یی که بر جانب لوح مزاراست، استوار گردیده است. بر این سنگ، دو بیت، به خطّ نستعلیق خوش و جلی، به صورت برجسته نقش بسته و به اصطلاح کتیبه نگاران نقر گردیده است. این خطّ خوش و این دو بیت دلنشین، از حسن خان شاملوست:
دهــــد تا ســـــاقی عـــرفان دلت را جام هشــــیاری
درآ در بـــزمــــگـــــــاه خــواجـــه عبدالله انصــــاری
بود لوح مزارش نازنین ســـــــروی که از شــــوخی
مــــلائک را، چــــــو قـُـمری، کرده گرم نـاله وزاری

کسی که سنگ زیبا و قد برافراختۀ مزار پیر هرات را ندیده باشد، شاید که این تشبیه اندکی بدو غریب نماید، ولی آنکه دیده باشد، بر طبع حسن خان شاملو، به خاطر این تشبیه زیبا، آفرین خواهد گفت. دریغا که سنگ نفیس محمل خط زیبای حسن خان شاملو را، چنانکه در تصاویر اخیر دیده ام، رنگ آمیزی کرده اند، و بیگمان این کار آسیب فراوان بر این اثر نفیس هنری و تاریخی رسانیده است. نمیدانم کدام صاحب سلیقه و کار شناس رنگ شیمیایی (کیمیاوی) تیره را بر رنگ طبیعی و زیبای مرمری بر تر شمرده است.
حسن خان شاملو، در سدۀ یازدهم هجری حاکم هرات بود و افزون بر خصوصیتهای سیاسی و اداری، شاعری شیرین سخن و خوشنویسی برجسته نیز بود. جلوه هایی از هنر حسن خان شاملو در مدایح شاعر شیرین کلام و نامور هرات، ناظم هروی، بازتاب یافته است. ناظم هروی که در مدایح خویش صفات حسنۀ حاکم هرات را برمی شمارد، در بسیاری از قصاید به طبع روان و خوشنویسی حسن خان اشاره دارد و در برخی از قصاید به نازکیها و دقایق هنر خوشنویسی ِ خان می پردازد.
حسن خان نیز گویا از هنرشناسی ناظم لذّت می برد، چنانکه باری قطعه یی به خط خویش به ناظم می بخشد و ناظم به پاس این عنایت این ابیات را(صـ 570) در وصف آن قطعه به حسن خان تقدیم می نماید:
ای خـــــان کامگـــــــــار که از نور مدح تــــو
کلکــــم چراغ انجمن روزگار شــــــــــــــــــــد
تا از ســــــواد مشق تو شد صفحه رو ســــــفید
در چشم عاشقـــــان خط خوبان غبار شــــــــــد
دادی بــــــه قطعه یی رقم عزّتـــــم کــــــــه دل
از شـــــوق دیدنـــش چو نگه بی قـــــــرار شــد
تار نگــــــــه ز دیدن مشــــکین ســـــــــــــواد او
در رنگ و بـــــــــو مسوّدۀ زلف یار شــــــــــــد
در چارباغ هـــــــــــوش رســــــــــان رباعی اش
طبعــــــــــــــــم به صد چمن گل معنی دچار شـد
این قطعه را چو دید به دســـتم بدین صفــــــــــــا
گلـــبرگ، بار خاطــــــــر بــاد بهــــــــــار شـــــد
باشــــــــــــــی عزیزِ مصر ِ بزرگی که خط ّ ِ تو
منشــــــــور اعتبـــــــار من خاکســـــــــــــار شد
و باری حاکم به خانۀ ناظم می رود و ناظم که در آن هنگام در خانه نبوده، قصیده یی در این باب در عذر تقصیر و سپاس از عنایت حاکم انشاد نموده است که در دیوان(صـ 523) او درج است.
ناظم در ترکیب بندی، پس از تشبیب و نسیب، گریز به مدح حسن خان می زند و پس از دو بند که در ستایش بخشندگی، دلیری و دادگستریش داد سخن می دهد، به ستایش شعر و خط ّ او می پردازد و می گوید:
ســــــوختند از شـــــــــرم نظم دلکـــــش رنگــــــین تو
جزو اســـــــــــــتعداد خود معنی طرازان جـــهـــــــان
سطر سطر خط ّ مشــــکینــت چو موج آب خضــــــــر
مردمــــــــــــان دیـده را بخــــشــــد حیــــــــات جاودان
در قصیدۀ دیگری، به مطلع:
وقت آنست که از بوی گل و عطر سمن
زخم ناســــــــور شود ناف غزالان ختن

ناظم پس از انشاد 23 بیت، در وصف بهار و طبیعت، چنین به ستایش حسن خان می پردازد:
شاه بیت غزل قدر، حسن خان، که بود
خال وصفش نمک صفحۀ رخسار سخن
و پس از چند بیت به همین منوال، شعر و خط ّ حسن خان را چنین می ستاید:
شــعله از گرمی گفتار تو افسرده زبان
قلم از تربیـت دست تو شمشـــیر دهن
دفــتر دعــوی سلطانعلی و میر علی
در زمان هنـر کلک تو تقویم کهـــــن
صفحۀ مشق تو از روی مزلّف خوشتر
نثر تقریر تو از کلک جواهر احســـن
ناظم، در قصیدۀ دیگری به مطلع:
گوشۀ ابرو نمود، صیقـــــــــــــل باد بهار
پاک شــــــــــــد از زنگ دی آینۀ روزگار
پس از انشاد 25 بیت و یک تجدید مطلع، گریز به مدح حسن خان می زند و چنین می گوید:
مرتبۀ حسن تو دمبـــــــدم افزونتر است
چون اثر دولت خان خراسان مـــــــدار
و پس از برشمردن دیگر صفات او، به وصف شعر و خط ّ او می پردازد، و خامۀ حسن خان را شهریارِ شهرِ خوشنویسان می داند:
سـاقی طبع تو کرد، غارت یک بزم هوش
هر می نظمی که ریخت در قدح اشــــتهار
تیزی اندیشــــــــــه ات بر سر میدان نطق
داده دم تیــــــغ را جوهـــــر چـــوب چنار
هر ورق مشــــق تو در نظــــــر آگهـــــان
روی پریچهره ایست، زلف بر او پود و تار
از رقمــــــش یافته، نظم سواد هنــــــــــــر
تا شده د ر شهر خط، خامۀ تو شــــــهریار
ناظم در یک لامیّه خط حسن را با خط یاقوت مقایسه می کند:
چون ز جوی هنـــرت آب هنر موج زند
خط یاقوت شود خشک تر از نقش سفال
ناظم در بهاریّه یی به مطلع:
بهـــــــــار آمد و چیده شـــــد بزم بستان
ســــــر سال گردید از جـــــــــام نیسان

در حالی که صفات دیگر از جمله دلاوری حاکم هرات را چنین می ستاید:
در اقلیـــم خصم تو راحت نباشــــــــــــد
چو خورشید در شب چو گل در زمستان
بی درنگ به ستایش خوشنویسی او می پردازد:
بنــــــــــــازم خط دلکشت را که وصفش
سخن را کند صـــــــاف چون آب حیوان
کسانی که از رتبــــــــــــــۀ خوشنویسی
به سلطانعلی می نویســـــــــــــند فرمان
به امـّید تعلیــــــــــــــــــــــــم بر آستانت
بود دستـــــــــــشان بر کمر چون قلمدان
گره بر گره گــــر بود زلـــــــــف معـنی
به انگشت یک حرف بگشایی آســـــــان
جناب استاد محمد قهرمان، که دیوان ناظم هروی به همت ایشان تصحیح و در سلسلۀ انتشارات آستان قدس در مشهد مقدس چاپ شده، در مقدمۀ دیوان، فصلی در احوال ممدوحان ناظم، از جمله حسن خان شاملو(صفحات بیست ویک – بیست و شش)، نگاشته اند:
...حسن خان شاملو، پس از درگذشت پدر خود، حسین خان، در سال 1027، همچون او به فرمان شاه عباس اول، بیگلربیگی هرات و امیرالامرای خراسان شد. وی سرداری دلیر بود و چند بار مهاجمان ازبک را شکست داده است. ناظم این پیروزیها را تهنیت گفته.
حسن خان شعر می سرود و حسن تخلص می کرد. در خط نستعلیق استاد بود. منشآت او به سال 1971 به چاپ عکسی رسیده است. وی مشوّق و مربـّی شعرا و هنرمندان بود. میرزا ملک مشرقی مشهدی، فصیحی هروی و اوجی نطنزی چند سال در دستگاه او بسر برده اند.
ناظم رشادتهای حسن خان را بارها ستوده است و نیز صید افگنی او را. نمونه هایی از توصیف شعر و خط خان را می بینیم:
تا دامن اوراق فلک برگ امــــید اســـت
زان نخل هنر میوه که نامــش قلم او ست
در عالــــم معــــنی سخـــــن روح فزایت
صبحیــست که امـّید مـسیحا به دم اوست
...
دو مصرعســت یکی تیغ و دیگری قلمش
که در قصیدۀ فطــرت بلند و تازه اداست
حـُسن ِ خـِتام ِ این مطلب را رباعیی می آوریم که ناظم هروی در آن نظم خویش را در خوبی همپایۀ خط ّ ِ حسن خان می داند:
روزی که سواد جسم و جان شد روشن
ســــر شد قلــــــم زبان به تحریر سخن
آرایـــــش صفحـــــۀ تــــولاّ ی عــــــلی
دادنـــــد بــــه نظـــــم ناظم و خط حسن
------



شهر اتاوا - آصف فکرت

Monday, August 27, 2007

گزارش سفیر ایران از دربارکابل



گزارش سفارت کابلسفرنامۀ سید ابوالحسن قندهاری در 1286
و اسناد مربوط به آن
به کوشش
محمد آصف فکرت
تهران
انتشارات بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار
1386

اندکی پس از درگذشت سردار سلطان احمد خان سرکار، حکمران هرات (1283 هـ/1863-1864مـ) و پیروزی امیر دوست محمد خان، که مرگ او را نیز در پی داشت، هرات به تصرف امیر شیرعلی خان فرزند امیر دوست محمد خان درآمد و او فرزند نوجوانش، محمد یعقوب خان را به حکومت آن شهر گماشت.
میان دولتهای قاجار و محمد زایی در این روزگار پیوندهای نیکی استوار گردید و هیأتهای حسن نیت میان دوکشور رفت و آمد کردند که مهمترین آنها رفتن سردار محمد یعقوب خان با شماری از همراهان به خراسان و دیدار با ناصرالدین شاه در 1284هـ/1867مـ بوده است. ناصر الدین شاه که در آن هنگام در خراسان بود، مقدم امیرزاده را گرامی داشت؛ هدیه هایش را پذیرفت، و به او و همراهانش تحفه و هدیه داد و در پایان همان سفر، در برابر توطـئـه ای که از سوی فرزند سلطان احمد خان بر ضد او فراهم شده بود از سردار محمد یعقوب خان حمایت نمود و به دستور شاه رقیب سرداررا توقیف کردند.
در 1286هـ/1869مـ که شیرعلی خان برتمام افغانستان مسلط شد، دولت ایران سفیری به افغانستان فرستاد. این سفیر سید ابوالحسن شاه قندهاری، امین کلّ آستانۀ مقدسۀ رضویه بود. میر غلام محمد خان غباراز رسیدن سید ابوالحسن سفیر ایران به کابل یاد می کند (افغانستان در مسیر تاریخ، ص 598).
آنچه نگارنده، هنگام چاپ گزارش سفارت کابل، از احوال سید ابوالحسن به دست آورد، در مقدمۀ کتاب آورده است . در اینجا تنها چند نکته از سفرنامه را می آوریم که برای تاریخنگاران و پژوهشگران تاریخ عصر امیرشیرعلی خان، که احیاناً به اصل کتاب دسترسی ندارند، مهم و قابل استفاده است. گزارش سفارت کابل از آن روی قابل اهمیت است که مآخذ و منابع فارسی مربوط به روزگار امیر شیرعلی خان بسیار اندک است. مهمترین اثری که از احوال و اوضاع آن روزگار سخن می گوید، کتاب سفارت روسیۀ تزاری به دربار امیر شیرعلی خان اثر دکتر یاورسکی، ترجمۀ شادروان عبدالغفور برشنا است. نویسندۀ گزارش سفارت کابل شخصی آگاه به مسایل افغانستان در آن روزگار و آشنا با فرهنگ و مردم آن کشوربوده است.
کتاب گزارش سفارت کابل به سال 1368 به همت موقوفات دکتر محمود افشار در تهران چاپ شده است. ( متأسفانه تاریخ پانوشتهای صفحۀ 30 کتاب، نادرست چیده شده است که درینجا آورده و اصلاح می شود:
صفحۀ 30: به جای از سال 1853- 1357 م ، خوانده شود: 1853- 1857
"" "" "" به جای از سال 1856- 2862 م ، خوانده شود: 1856-1862م )

اصلاحات اداری و اجتماعی امیر شیرعلی خان از نگاه سفیر ایران(صـ 38 تا صـ42)
....
نظام اول
آنکه نوکر افغانستان کلیةً و رعایای آن سامان اغلباً با اسلحه و آلات حرب در کوچه و بازار و بیرون تردد می کردند. و به این واسطه هر نزاعی که فیما بین دو نفر اتفاق می افتاد، به ضرب و قتل منجر می شد و کمتر روزی بود که مقتول و مضروبی در آن صفحات نشود. اکنون مقرّر نمودند که هیچ کس از سپاه و رعیت با اسلحه نگردند مگر در وقت ضرورت مشق نظامی و مقابلۀ حربی.
نظام دوم
وسعتی در کوچه و بازارها داده و در تنظیفات آنها اهتمام نمایند. و در ساختن راهها و غیره مشغول باشند.

نظام سیم
مالیات قریه و بلوکات را مشخص نموده، به کدخدا و ریش سفیدان آن نوشته بدهند و قسطی معین نمایند که از آن قرار، خود آنها تحویل خزانه دار دیوان کنند و محصل برای تحصیل در جایی نرود.
نظام چهارماز برای مالیات جمیع ولایات مقبوضۀ خود جمعی معین نموده و خرجی مشخص کرده، به این تفصیل که مسطور می گردد:
[مالیات و مخارج]
جمع مالیات کابل و قندهار و هرات و ولایاتـ [ـی] که به هریک از این ولایات متعلّق است، مبلغ یکصد و بیست لک روپیۀ کابلی معیّن شده است. و خرجی که برای آن مشخّص شده است، بیست لک روپیه مخارج ولایتی از قبیل مستمریات و تخفیفات و غیره موضوع (=وضع) نموده اند. و از یکصد لک روپیۀ باقی مبلغ بیست لک روپیه مواجب سرداران بارکزایی که بعضی خانه نشین[اند] و بعضی آمد و شد دارند؛ و و ظیفۀ (= تنخواه، مستمری) بیوه های امیر دوست محمد خان و غلام حیدر خان و محمد اعظم خان و محمد افضل خان (پسران امیر دوست محمد خان) و غیره و غیره مشخص نموده از کُل موضوع نموده اند ( = وضع کرده اند، کم کرده اند).

[افواج نظامی و غیر نظامی]
و از برای این هشتاد لک روپیۀ باقی، خرجی که معین نموده اند، این است که:
سی فوج پیادۀ نظامی و غیر نظامی آماده سازند و سواره نظامی که به اصطلاح آنها رساله می گویند، ده رجمنت، که هر رجمنتی چهار صد نفر باشد، معیّن کرده اند. و پیاده هر فوجی ششصد نفر می باشد، که جمله هجده هزار می شود.
ایضاً هشت هزار دسته جات سوار برقرار نموده اند و موازی سیصد ضرب توپ بازدید کرده اند و از جمله صد ضرب در ولایات مثل هرات و فراه و قندهار و غزنین و بلخ و غیره، در هرجا به اندازۀ خودش با غورخانه (= قورخانه، جبه خانه) موجود دارند، که در هروقت، هرجا، هرقدر لازم شود، بفرستند.
و صد ضرب توپ دیگر در غورخانه (قورخانه) انبار (ذخیره) باشد. و از این صد ضرب توپ با غورخانه قدری موجود شده و باقی آن را در یک هفته یک توپ از کارخانه در( ساخته و بیرون آورده ) می شود و به انبار(= ذخیره، مخزن) داخل می شود. ...
نظام دیگر
سرداران بارکزایی هر کس در میان فوج سواره و غیره نوکری اختیار بکند، به قدر منصب و خدمتش به او مواجب داده می شود، و الاّ مستمری که به جهت او برقرار شده بگیرد و بنشیند. سردارزادگی و خانزادگی را، با بیکارگی، دستاویز شأن و منصب و مواجب، بعد از این، نسازند. و از این جهت اکنون کسر و قطع در مواجب و مستمرّی بعضی بهم رسیده که خود را سزاوار زیاده بر اینها می دانستند، و اضافه و زیادتی در مواجب و مستمرّی بعضی شده، و بزرگان، به اعتقاد خود، آنها را سزاوار این نمی دانند و این فقره اسباب نقار و عداوت جمعی از اشراف و اعیان و بزرگان و سرداران افغانستان، با امیر شیرعلی خان گردیده.

القاب لشکری و کشوری
در بیان القابی که از جانب دولت انگلیس به امیر شیرعلی خان و صاحبمنصبان او می نویسند.
به خود امیر شیرعلی خان می نویسند: نوّاب، یعنی فرمانفرمای مملکت.
به فرامرزخان سرلشکر می نویسند: کماندرچیف صاحب.
به میرزا حبیب الله مستوفی می نویسند: جودی شل دپت کمشنر. یعنی مستوفی الممالک.
به میرزا محمد حسن خان منشی باشی می نویسند: سکرتر اعظم، یعنی سرکردۀ ارباب قلم.
نایب سپهسالار: جنرال اجتن.
مهندس: جنرال کوت ماستر.
سرکردۀ حکما: جنرال داکتر.
به میرپنج نویسند: جنرال مهجر.
به سرتیپها نویسند: برگدر.
به سرهنگها نویسند: لیل برکت.
به یاورها: اجتن لیل.
به رئیس مشورت: کونسلی صاحب.
به مهندس باشی: انجنیر صاحب.
اکنون به این القاب صاحب منصبان مذکور را خطاب، در کابل، می نمایند.
نظام دیگرآنکه امیر شیرعلی خان قرارش، تا حین توقف فدوی در کابل، این بود که بعد از طلوع آفتاب یک ساعت بیرون می آمد؛ تا دو ساعت قبل از غروب نشسته، مشغول تنظیم امورات ولایتی و سپاهی بود. جمیع ارباب قلم و سرکرده های سپاه در حضور آن حاضر بودند و عرایض مردم را قرار داده بود که عریضه کرده به عالیجاه میرزا محمد حسن خان منشی باشی بدهند، که او به نظر امیر رسانیده جواب بگیرد. و عرض شفاهةً و جواب و سؤال مراجعةً بالکل موقوف و ممنوع بود، مگر در مطالب عمده و اشخاص خاصه که به حضور طلبیده جواب و سؤال می نمود.
نظام دیگر
آنکه در هریک از منازل میانۀ ولایات امیرشیرعلی خان، از کابل الی هرات و جلال آباد و ترکستان و غیره داکخانه ها، یعنی چاپارخانه ها ساخته اند. و در سر هر دوفرسخی به جهت داک پیاده، و در هر شش فرسخی به جهت داک یعنی چاپار سواره چهار اسب و آدم گذاشته اند. و طریق آوردن و بردن کاغذهای آنها چنان است که در هر هفته یک بار، مگر ضرورت و نوعی شود، کلّ نوشتجات را در کیسۀ سربمُهر، به چاپار پیاده یا سواره می دهند، و آن مرد فوراً به راه می افتد و می تازد، تا منزل دیگر؛ در آنجا اسب و آدم مهیّا ایستاده است. بدون سؤال و جواب، کیسۀ کاغذ را می گیرد و وبهمانطور می رساند به منزل دیگر. علی هذالقیاس تا آنجایی که مقصود است می برند، و از آن طرف هم همینطور برمی گردند. شخص معیّن واحدی نیست، که از شهری به شهری برود.

[مجالس دربار]
صـ 56-57

....
مجلس دوم
[مطرب و رقاص هندی در مجلس خاص]
سرکار امیر باغ خوش فضا و عمارت عالی، در خارج کابل، چند سال است که ساخته اند؛ و به واسطۀ شدّت میل به آنجا، روزهای جمعه را همه وقت در ضمن سال با چند نفر از خواص می روند. و مطرب و رقاص تازه از هند با خود آورده اند؛ مشغول استماع ساز و آواز می شوند و صحبت می دارند. بندۀ درگاه جهان پناه را در آنجا دعوت فرمودند.
بعد از ورود و پرسش احوال فرمودند چه باعث است که در این پنج یوم که وارد شده اید دو مرتبه از من دیدن نکرده اید؟ عرض کردم: بندگان امیر مشغول امور مملکتی می باشند. محلّ و مجال آن را نمی دانستم کی است؟ و اشاره هم از جانب بندگان امیرصاحب نشده بود؛ ازین جهت جسارت نکردم. فرمودند از برای من همه وقت مجال صحبت تو می باشد؛ و آمدن تو مانع از شغل من نیست. بلی! اگر غیری از اهالی ایران سفیر می بود، قیدی از برای من در صحبت او بود و احتیاط در افعال و اقوال و حرکات خود می کردم، که مبادا محلّ ایرادی بشوم؛ امّا در نزد تو این احتیاط را نمی کنم. به جهت آنکه همدیگر را دیده ایم و از حالت همدیگر آگاهی داریم. پس مقرّر فرمودند، مادامی که در کابل باشم، هر دو شنبه را در بالاحصار که عبارت از ارگ شهر است، خدمت ایشان برسم، و هر جمعه را درین مجلس خاص، به باغ حاضر شوم. و باقی آن روز را به صحبتهای متفرّقه و شنیدن ساز و باختن نرد و شطرنج و خوردن چای و نهار سرآورده شب را در شهر مراجعت نمود [م].
مجلس سوم
[پادشاهزادۀ بخارا]
در بالاحصار خدمت امیر رسیدم. پادشاهزادۀ بخارا، که جوانیست به سنّ هفده و هجده، در مجلس حاضر بود. و در ورود او سرکار امیر خیلی در تعظیمات و تشریفات مبالغه فرموده بودند. و در مجلس احترام و اکرام زیاد ازو می فرمودند؛ و همه پسران و برادران خود را امر فرموده بودند که او را ضیافتهای بزرگانه نموده بودند.
معهذا، در این اواخر شاهزاده اظهار دلتنگی نموده مرخصی به سمت ترکستان را خواستند. سرکار امیر محض ملاطفت، هرقدر او را ممانعت فرمود، نشنید. حرفش این بود که از امیر استمداد لشکری نموده و با ترکستانی متفق گردیده، در سرحدّ بخارا و سمرقند با روسیه غزا نماید. و جواب امیر آن که این دعوای با روسیه در خور حوصلۀ من و تو ترکستانی نیست و ثمره اش بجز بهانه در دست آنها دادن و به سوی ترکستان کشیدن چیز دیگر نخواهد بود. پادشاهزاده این فقره را تقبل نموده مرخص شد.
[نظر سفیر قاجار در چگونگی اوضاع دولت امیر شیرعلی خان ] صـ 66
کلیةً آنکه اوضاع افغانستان، از کابل الی هرات و ترکستان، از یک حیثیت هیچ وقت به این نظم نبوده، که حاکمش یک نفر باشد، و امرش در همه جا نافذ بوده باشد و سرداران افغان احدی قادر برحرکت نباشند و آدم صاحب داعیه در آن هرگز نبوده باشد و از خارج هیچکس، به ظاهر، متعرض آنها نشود. [ بایست مقصودسفیراز هیچ وقت، طول مدت پایان سلطنت شاه زمان درانی تا آن روز گار بوده باشد. آ.فـ.]
امّا از حیثیت دیگر به این سستی و خرابی و پراکندگی و بی اتفاقی هم گاهی در افغانستان نبوده؛ چرا که بعد از مراجعت امیر از هندوستان و نشر این تنظیمات در افغانستان و قطع مستمرّی و کسر وظایف جمعی از علما و اعیان و خانه نشین نموده اغلب بزرگان و خانزادگان و رجوع سوال و جواب مردمان به عریضه جات و نحو اینها، به قسمی مردم افغانستان از امیر معرض و روگردان و از برقرار نمودن او نادم و پشیمانند که اگر یک نفر،مثل محمد اعظم خان و عبدالرحمان و محمد اسماعیل خان،در آن مملکت بهم رسد، یا از خارج هر دولتی که باشد رو به آن سامان نماید، احدی با امیر شیرعلی خان استقامت و پایداری نخواهد نمود. و لکن در همۀ آن ولایت بجز شخص خودش، چه از اولاد امیر دوست محمد خان و چه از رؤسای سایر سرکردگان، احدی بهم نمی رسد که محل اعتبار و اجتماع بوده باشد. و از دول خارجه هم بالفعل، به حسب مصلحت، غیر از تقویت چیزی به او نمی رسد. اگر چه بالمآل به همین تقویت تحلیل خواهد رفت.
[ مطالب عمدۀ کتاب گزارش سفارت کابل:
عهد نامه با انگلیسها
معاهدۀ انگلیس
اصلاحات اداری و اجتماعی امیر شیرعلی خان
سفرنامه
بخش دوم: اسناد و نامه ها
]

Monday, August 13, 2007

روان فرهادی- دانشـــمندی ذوفــــنون

چهل سال دوستی

سال 1353 بود و مرخّصی سالانه را در ایران می گذراندم که استاد روانشاد محمد تقی دانشپـژوه در دفتر کار جناب استاد ایرج افشار یزدی ،پریشان وار، احوال دکتر روان فرهادی را، از من پرسید و به ستایش دانش و زباندانی روان پرداخت. استاد روانشاد دانش پژوه، که روان فرهادی را برای نخستین بار دیده بود، پس از آنکه فصلی در فضل سخندانی ودانش وی ایراد فرمود، به گونۀ مشخص تر شرح داد که ، گویا به همراهی استاد افشار، در یک کنفرانس علمی – فرهنگی در پاریس دیده بودند که شخصی که شرقی بودنش از سیما و ظاهرش نمایان بوده است، چنان با تسلط بر موضوع و بر زبان سخن می گفته که موجب اعجاب مرحوم استاد دانش پژوه شده، تا این که استاد افشار گوینده را به ایشان شناسانده اند که دکتر روان فرهادی سفیر کبیر افغانستان در پاریس است. مرحوم دانش پژوه که در آن روزها شنیده بود روان از سفارت فرانسه برکنار و به کابل فراخوانده شده ، با چنان خاطرۀ نیکی که از ایشان در پاریس داشت، نگران حال و وضعیت روان بود. به استاد گفتم که ایشان استاد بنده هستند و حالشان خوب است و در منزل استراحت دارند ومشغول نگارش و پژوهش و مطالعه اند. دقیق به یاد دارم که استاد دانش پژوه فرمود:"آقا! این شخص چنان تسلطی بر زبان فرانسه و بر موضوعی که حرف می زد داشت که گفتی به زبان مادریش حرف می زد". اندکی از آنچه از آن سال و پیش و پس از آن از روان به یاد دارم، خواهم نوشت؛ اما نخست از نخستین دیدار با استاد دکتر روان فرهادی دپلمات، سیاستمدار، ادیب،عارف، نویسنده، زبانشناس، مترجم، و شخصیتی دارای چندین فن و خصوصیت دیگر یاد کنم و این که چه هنگام و چگونه با روان آشنا شدم؟
نخستین دیدار خدایار کابلی!
سال، 1346 بود و نگارنده پرودیوسر (تهیه کنندهء) برنامه های هنری و ادبی رادیو افغانستان. برنامه یی بود به نام "هنر و زندگی" که با راهنمایی ا ستاد خویش، مرحوم صباح الدین کشککی، رئیس رادیو افغانستان، بخشی را در آن برای نقد کتاب باز کرده بودیم. همانگونه که در جای دیگری هم نگاشته ام، کشککی خود با بزرگانی که تماس گرفتن با آنان برای ما آسان نبود، تماس می گرفت و آنان را راضی می ساخت تا کتابی تازه از چاپ برآمده را معرفی و نقد نمایند؛ بعد من یا همکار دیگری در وقت معین می رفتیم و با آن شخص در مورد مصاحبه می کردیم، یا او را به استودیو دعوت و مصاحبه را ضبط یا ثبت می کردیم.
در آن ایـِّام کتابی از دانشمند، قاضی و حقوقدان افغان، شادروان ولید حقوقی تازه چاپ و منتشر شده بود و افسوس که اکنون نام آن کتاب را به یاد ندارم. مرحوم کشککی به من گفت که داکتر صاحب روان فرهادی نقد و معرفی کتاب آقای حقوقی را بر عهده گرفته است. به این ترتیب قرار شد فردا من به وزارت خارجه بروم و نظر دکتر روان فرهادی را در مورد کتاب دکتر ولید حقوقی بگیرم. کشککی گفت که دکتر روان گپ نمی زند که صدایش را ثبت کنی، بلکه باید نظرش را که می گوید، بنویسی تا توسط نطـّاق خوانده شود.
فردای آن روز به کاخ سفید ِ وزارت خارجه رفتم. رفتن دانشجویی به وزارت خارجه برای مصاحبه با مدیر عمومی (مدیر کـُلّ) سیاسی، آن هم با شخصیتی که " ر و ان فــــر هـــــا د ی " نام داشت، در آن روزها کار سهل و ساده ای نبود. امّا برای من میسر شده بود و رفتم. دوستان می دانند که رفتن به اداراتی چون وزارت خارجه، به ویژه در کابل ِ آن روز، خامه ای و جامه یی می خواست هر چند که :
چو جامه چو سخن بی کم و کاست کن -- و یا جامه را با سخن راست کن
اما چون می پنداشتم که سخن و خامه بی عیب است! جامه را با خامه راست و آرایش ظاهری را بی کم و کاست کردم که نمودار ظاهری جوانی را هم یکی از لوازم رفتن به وزارت خارجه می پنداشتم. به راهروهای وزارت خارجه خرامیدم. از بس که تحت تأثیر شکوه و دبدبۀ دپلماتیک قرار گرفتم جوانی دکتر روان را از یاد بردم و روان مردی به کهنسالی تاریخ وزارت خارجه در نظرم جلوه گر شد. کمی گفت و اندکی پرسید و پاسخهایی شنید، تا نوبت به کتاب دکتر ولید حقوقی رسید. گفتنی است که تا آن روز من هیچ تجربه یی در نوشتن شارتهند (کوتاه نویسی و رمز نویسی) نداشتم و نوشتن همپای بیان روان را نه دشوار که نا ممکن می پنداشتم، اما غرور مثبت جوانی به فریاد رسید که: ای جوان ِ جویای نام! زنهار که سپر بر زمین نیفکنی و پاس نام بداری! او می گفت و من هم گویا سر تا پا قلم شده بودم و با تمام وجود بر روی کاغذ می دویدم. نه تنها جوهر از نوک قلم بیشتر از همیشه روان، بلکه عرق از سراپایم به گونهء بی سابقه یی جاری بود. به میمنت و مبارکی تمام شد و من پرسیدم که نامتان را چسان و به چه صورتی بنویسم؟ گفت: سؤال خوبی کردی!
بنویس!
به قلم خدایار کابلی :
شگفتا! پس این برنامه یی که سپیده دم هر بامداد، پس از قرائت قرآن مجید و ترجمه و تفسیر، پخش می شود و می گوید: به قلم خدایار کابلی، نوشتۀ روان فرهادی است؟ مدتها بود که آن برنامه را هر بامداد با صدای روانشاد مهدی ظفر یا کریم روهینا می شنیدم و خوشم می آمد. عنوان برنامه "راه حق" بود و آمیزه یی از نیایش و اخلاق. در مدتی مدید که این برنامه را می شنیدم، نمی دانستم که خدایار کابلی همان دکتر روان فرهادی است. خداوند نگارنده و همه را شایستۀ خدایاری سازد. به هر حال این سرآغاز آشنایی من با دکتر روان فرهادی بود. در دوران دانشجویی و، همزمان با آن، کار در رادیو، همیشه نگران فرصتی بودم که خدمت استاد برسم و همیشه این نگرانیها به دیدار می انجامید و بسیار سودمند بود؛ زیرا که استاد روان فرهادی نه تنها در دانش بلکه در فرهنگ نیز استاد من است. او در آموزش من که سعادت یافته بودم و در آغاز جوانی به خدمت او رسیده بودم هرگز کوتاهی نکرد. نه تنها با محبت و سفارش و گذشت که گاهی با خشونت هم مرا راهی راه حق می ساخت. مثلا ً جوانی و بازیگوشی و بی پروایی غالباً باعث می شد که من به تعیین وقت ملا قات دقت نمی کردم؛ اگر ساعت 4 بعد از ظهر قرار ملاقات داشتیم، من ساعت 4:30 حضور می یافتم. با پیشانی ترش استاد و ناراحتی ایشان روبرو می شدم. یک روز به من گفت که می دانی که در پانزده دقیقه، که آدم دیر کند، چه اتفاقاتی ممکن است رخ دهد؟ گاهی روشن تر و صریحتر مرا راهنمایی می فرمود. شاید بر اثر همان باشد که امروز در سپیدمویی هم، با هرکس قرار دیدار داشته باشم، حتما ً دقایقی پیش از وقت معین به "دیدارجای" حاضر می باشم. مدتها دوستان و آشنایان بیش از آن که مرا به نام خودم بشناسند با نسبت شاگردی استادم می شناختند.
جناب متخصص
دورۀ دانشجویی گذشت. به دلیلی، که بیان آن درینجا مناسب نمی نماید، نخستین سال کاری ام را در هرات به آموزش زبان و ادبیات دری پرداختم. دوستان مطبوعات می خواستند که به کابل باز گردم، ولی بیرون شدن از وزارت معارف، یا تعلیم و تربیه (آموزش و پرورش) کار آسانی نبود و می بایست از آن وزارت به اصطلاح آن روز موافقتنامه می گرفتم و این کار دشوار و تا حدودی ناممکن می نمود. هنگامی که دکتر روان فرهادی از موضوع باخبر شد گفت: جناب متخصص صاحب این همکاری را می کنند.
اکنون خوانندۀ گرامی خواهد پرسید که فایدۀ نوشتن این موضوع درینجا چیست؟ فایدۀ نوشتن موضوع در این است که می خواهم از شخصی که با دکتر روان پیوند نزدیک داشت و نمونه یی از فرهنگ والای کابل قدیم بود و با خوی و منش خویش نگارنده را( و بی گمان بسیاری را) شیفته ساخته بود، یادی کرده باشم. ایشان شادروان استاد محمد یونس خان معروف به متخصّص بود؛ زیرا در کیمیا (شیمی) تخصص داشت. ایشان در آن سال مردی کهنسال و مشاور وزارت تعلیم و تربیه (آموزش و پرورش) بودند. جناب متخصص بسیار مبادی آداب بود و در همه امور زندگی نظم خاصی را، در حد کمال، رعایت می کرد. خوش سیما بود و خوش پوش و خندان روی و آرام سخن. با آنکه در کیمیا تخصص داشت، در آموزش اکابر( بزرگسالان) بسیار مشهور بود. ایشان چند دهه پیش متد و روشی را در سواد آموزی وضع نموده بود که اصول یونس نامیده می شد و کتابی هم به همین نام داشت؛ هم، شنیده ام که، ایشان بانی انتشار منظم نشریه ای به نام بخوان و بدان برای سوادآموزی بزرگسالان بود. به این صورت ایشان حق بزرگی بر گردن اهل معارف و سواد آموزی دارد. ایشان خـُســُر یا به قول خواص ایرانی ابوزوجه (پدر همسر) دکتر روان فرهادی بودند. در روز معین، بامداد پگاه، به دیدار جناب متخصص رفتم و باهم به وزارت تعلیم و تربیه رفتیم. تقاضا نامهء وزارت مطبوعات ( اطلاعات و فرهنگ) را که استعلامیه خوانده می شد از من گرفت و اتاق به اتاق و دفتر به دفتر کار را دنبال کرد. در هر اتاق و هر بخش اراکین عالیرتبه به احترام جناب متخصص بپا می خاستند و خواهش می نمودند که جناب متخصص بنشینند و به آنان اجازه دهند تا بقیۀ کارِ اخذ ِ موافقتنامه را انجام دهند، ولی جناب متخصص می گفت: این وظیفه به من سپرده شده و باید خودم شخصا َکار را به پایان برسانم؛ آنان چون با شیوۀ کار و طبیعت متخصص آشنا بودند، دیگر اصرار نمی ورزیدند. تا نماز پیشین کار نگارنده در آن وزارت تمام شد و ایشان محترمانه و با لبخندی پرسید: وظیفۀ من تمام شد؟ و من شرمسارانه، در حدِّ توان بیان خام و نارسای خویش سپاس گزاردم و تمام. کاش جوانان ما این بند (پاراگراف) را بخوانند و بیندیشند که یک مرد کهنسال والا مقام و محترمِ کابل، در چهل سال پیش، چه فرهنگی داشته و با رفتار خویش به یک معلم جوان نوخاسته چه زیبا درس می داده است. گفتنی است که شادروان متخصص علاقۀ خاصّی به هرات داشت و خدمات شایسته یی به معارف آن دیار باستانی کرده و مدتی در جوانی رئیس معارف هرات بود. ایشان در بخشهای مختلف فرهنگ ِ زندگی، از معارف گرفته تا موضوعات عادی اما مهم و لازم، مانند حفظ الصحه (بهداشت) و پخت و پز اطلاعات وافرو علمی داشت. با دو فرزند مرحوم متخصص آشنایی دارم: فرزند بزرگشان جناب دکتر شفیق یونس، که پندارم استاد دانشکدۀ داروسازی بودند و نمی دانم اکنون در کجا هستند و خـُردترین فرزند شان جناب دکتر فرید یونس که اخیرا ً مقالاتی از ایشان در مطبوعات خواندم و گویا با ما همـقارّه اند. صبیهء ایشان که در جوانی درگذشت، شادروان رنا یونس فرهادی، همسر جناب دکتر روان، بانویی کارمند، زحمتکش، دانشور، کدبانو، والا همت و نمونۀ برتر بانوان فرهیختۀ کابل بود.
از سخن سخن شکافد که: الکلام یجرّالکلام. اکنون دو باره از استادم روان بگویم. یکی از ویژگیهای ایشان تشویق دوستان، خصوصا ً جوانان به دانش و کارهای علمی و ادبی است. در مورد نگارنده، تشویق استاد همیشه یاریگر و کاری بوده و هنوز با آن که به قول شاعر: سپید شد چو درخت شکوفه دار سرم، همان شیوۀ مرضیّه را رعایت می فرماید.
در بلخ – مجلّـۀ یغما
به یاد دارم که یک سال پس از داستان مربوط به وزارت تعلیم و تربیه و محبت مرحوم متخصص که در بالا نوشتم، در مطبوعات بلخ خدمت می کردم. نوروز 1349 بود و نوروز مزار شریف شکوهی خاص داشت. بزرگان عسکری و ملکی ( لشکری و کشوری ) از پایتخت می آمدند. آن سال روان هم آمده بود و چند ساعت در مزار شریف به احترام برافراشتن علم شاه ولایت مآب می ماند و به کابل باز می گشت که وظیفه یی خطیر داشت: مدیر عمومی سیاسی (مدیر کـُلّ سیاسی) وزارت امور خارجه بود. در همین چند ساعت هم از تشویق من غافل نمانده بود: نگارنده با کارداران بلخ در آستانۀ روضۀ مبارکه سرگرم پذیرایی زائران و مسافران نوروزی بودم. از آمدن روان فرهادی آگهی نداشتم تا این که ایشان را دیدم و پس از مصافحه و احوال پرسی فرمود: " یغما را برایت آورده ام". مجلۀ یغما، به مدیریت مسؤول شادروان استاد حبیب یغمایی، یکی از معروفترین مجلات ادبی ایران بود و پندارم که در حد مجلّۀ سخن خواننده داشت.
در یغما مقاله یی چاپ شده بود که مهم و در آن روزها غیرعادی نیز بود. تابستان 1349 نویسندۀ معروف ایران استاد دکتر محمد اسلامی ندوشن به بلخ آمده بود و شبی دیداری داشتیم. در بازگشت به تهران گزارش سفرش را در یغما چاپ کرده و در آن از نگارنده به تفصیلی که ویژۀ عنایت و نیکبینی اوست یاد کرده بود. استادم روان را گزارش این دیدار خوش آمده و آن شمارۀ یغما را که گزارش در آن چاپ شده بود برای من به بلخ آورده بود و در آن لحظۀ روحانی هم سپردن آن را به من از یاد نبرده بود. (این گزارش در کتاب صفیر سیمرغ، که یکی از سفرنامه های ندوشن است، نیز چاپ شده است. تفصیل دیدار با ندوشن را در مقاله یی بیان کرده ام که در کتاب تک درخت، جشن نامۀ استاد ندوشن، در تهران چاپ شده است و در این صفحه نیز، اگر اجل امانم دهد، در باب استاد ندوشن، که یکی از قدیمی ترین دوستان من است، خواهم نوشت).من از مزار شریف واپس به کابل آمدم؛ دراین هنگام روان معین سیاسی بود. معین بی وزیر سیاسی وزارت خارجه در آن روزها به معنای وزیرامورخارجه و بالاتر از همه اعضای کابینه بود، باز هنگامی که شخصیتی چون دکتر روان فرهادی بر کرسی آن نشسته می بود. با این حال هیچ تغییری در پیوند روان با دوستانش رخ نداد و همچنان گرامیشان می داشت. مدتی بعد، دکتر روان سفیرکبیر افغانستان در پاریس شد و باوجود اشتغالات فراوان نگارنده را با نامه های پرمهر و راهنماییهایی باارزش می نواخت.
قرب سلطان آتش سوزان بود
در 1352 استاد روان فرهادی به کابل فراخوانده شد و به خانه نشست. در مطبوعات وانترنت، کمتر به خدمات فرهنگی ایشان در این دوره (1352-1356) پرداخته شده است؛ من به جرأت، به گفتهء متقدمین "به ضرس قاطع"، می نویسم که این دوره پربارترین دورۀ کارهای ادبی و فرهنگی جناب دکتر روان فرهادی است، و چون این ادعایی خـُرد نیست ناگزیر به شرح و تفصیل باید نوشتن:
ژورنالیست و مفسـّری به نام جهان بین
نخست که درین دوره، پی به قریحۀ نیرومند استاد در روزنامه نگاری بردم و این موضوعی است که فکر می کنم خوانندگان گرامی و حتی علاقمندان دکتر روان فرهادی برای بار اول می خوانند.
در یک مقاله در همین صفحه (آن روزها) نوشتم که مدتی بنده در روزنامۀ جمهوریت با مرحوم دکتر محمد آصف سهیل همکار بودم. این ایام مصادف با آغاز فراغت دکتر روان فرهادی از مشغله های سیاسی و اداری بود. دکتر سهیل در پی جذب نویسندگان و شخصیتهای نام آور کشور بود. به خواهش او دکتر روان پذیرفت که روزانه (یا هفتۀ دو سه نوبت) تفسیر سیاسی رخدادهای جهان را بنویسد. به جرأت می توانم نوشت که بیشترین خوانندگان روزنامهء جمهوریت، خوانندگان همین تفسیر سیاسی به قلم ایشان بودند، و این در حالی بود که خوانندگان نمی دانستند که آن مقالات به خامۀ دکتر روان فرهادیست، و شاید کسانی که خاطراتی از مطبوعات آن روزها در کابل داشته باشند اکنون هم از این موضوع که این مقالات به قلم ایشان نوشته شده است، به شگفتی اندر شوند. بلی! جهانـبین نام مستعاری بود که روان زیر آن نام تفسیر سیاسی جهان را در روزنامۀ جمهوریت می نوشت. من که از بسیار هنرهای استادم آگاه بودم، تازه به این موضوع پی بردم که استاد تا چه پیمانه در ژورنالیزم و نوشتن تفسیر سیاسی بین المللی تواناست. شاید برخی از خوانندگان برمن خـُرده گیرند که اطلاع از اوضاع بین المللی برای یک سیاستمدار امری طبیعی و لازمی است. بلی! امّا دانستن یک موضوع چیزیست و نگارش متدیک و ارایۀ ژورنالستیک آن چیزی دیگر. در تفسیر های ایشان بازی بیهوده با کلمات جایی نداشت؛ یعنی با آنکه مطلب بسیار موجز ومختصربیان می شد، بسط کلام و احاطۀ نویسنده بر موضوع به قدری بود که گاهی متصدی لی اوت (مرتب صفحه) در مطبعه ناگزیر دنبالۀ مقالۀ جهانبین را به صفحات متعدد روزنامه می برد.
من که در نوجوانی از شنیدن مطالب نگاشته شده، در برنامۀ راه حق، به قلم خدایار کابلی از رادیو لذت می بردم و نمی دانستم که نویسندۀ آن روان فرهادیست، اکنون از تفسیر سیاسی به قلم جهان بین سود می بردم و می دانستم که نویسندۀ آن دکتر روان فرهادیست. در اینجا سزاوار یادآوریست که تألیف کتاب قطور و پر بار مقالات محمود طرزی در سراج الاخبار خود مؤید علاقۀ طبیعی استاد به ژورنالیزم است. امّا باش تا بهترش را بینی!
یک جنبش پر ثمر فرهنگی
در سال 1352 خورشیدی برنامۀ تجلیل از مقام علمی و ادبی برخی از شخصیتهای معروف فرهنگی متقدّم در کابل آغاز گردید. برای این منظور جلسات مقدماتی در وزارت مطبوعات یا اطلاعات و کلتور وقت دایر شد. در میان اراکین وزارت کسانی بودند که هم به فرهنگ ارج می نهادند و هم شخصیتهایی مانند دکتر روان فرهادی را محترم شمرده و به کفایت و درایت شان اذعان داشتند. برخی از این شخصیتها که خدای را سپاس زنده اند، هنوز هم به خدمات و فعالیتهای فرهنگی – درهر نقطۀ این زمین گرد و خُـرد که هستند – همت گماشته دارند. یکی از افراد بسیار مؤثــّر و کاری و درستکار در آن وزارتخانه جناب دکتر اکرم عثمان بود که مدتی مدید است نگارنده ازایشان دوراست. اکرم عثمان اکنون در اروپا زندگی می کند و نگارنده از خدمات و فعالیتهای مستمر فرهنگی ایشان در تدویر انجمن قلم و نشریّۀ فردا آگاه است. اکرم عثمان که رئیس نشرات وزارت اطلاعات و کلتور بود، کارمندان شایسته یی را فراهم آورده بود و امور مربوطه را با درایت پیش می برد.
هنگامی که موضوع تجلیل از مقام علمی و ادبی دانشمندانی که اتفاقا ً چند صدمین یا چند صد و پنجاهمین سال تولد یا وفات آنان مقارن با همین پنج سال (1352-1356) بود، به میان آمد، قرار شد تدابیرمربوط به این جلسات از سوی یک انجمن باصلاحیت فرهنگی – ادبی پیشنهاد شود. یکی از این شخصیتها که دعوت شد و همکاری فی سبیل الله را در راه فرهنگ پذیرفت، روان فرهادی بود. روان فرهادی که غالبا ً سخنگوی این انجمن بود، نه تنها مشورتهای لازم را می داد بلکه راه منطقی و درست و نزدیک ِ عملی شدن آنها را هم، با تجارب بی نظیری که داشت، نشان می داد. اکرم عثمان هم با درایت و دانش، و از همه مهمتر فهم و درک سریع به ارزش آن مشورتها و پیشنهاد ها در اعتلای فرهنگ ملی – بین المللی، آنها را پی می گرفت. به منظور پیشبرد این امور گروهی از شخصیتهای نامی فرهنگ و ادب کشور فرا خوانده شدند تا مشورتهای لازمه را با طریق عملی شدن آنها ارایه دهند. شادروان استاد عبدالحی حبیبی، دانشمند، ادیب و مؤرّخ بزرگ کشور، ریاست جلسات دوره یی این انجمن را برعهده داشت. در دهها جلسه یی که این انجمن فرهنگی داشت، نگارنده از احترام و عنایتی که این دو بزرگ ( زنده یاد و زنده باد) به نظرات هم داشتند، لذ ّت می برد. نشانۀ علاقۀ خاص استاد حبیبی به استاد روان فرهادی در نوشته یی که به یاد مرحوم استاد حبیبی نگاشته ام بیان شده است و به نشر خواهد رسید. یکی از نمونه های علاقۀ روان به حبیبی، تألیف کتاب علمی و مفید تاریخ صرف و تلفظ زبان پشتو در دو مجلد، به قلم روان فرهادی و زندگینامهء استاد حبیبی در جلد دوم آن کتاب است(جلد دوم این کتاب ترجمۀ نظرات زبانشناسان غرب و هم زندگینامه های آنان به شمول زندگی نامۀ استاد عبد الحی حبیبی است).
اگرچه در سالهای پیش از آن تاریخ، چند سمینار بین المللی، مانند بزرگداشت خواجه عبد الله انصاری، بزرگداشت جامی، سمینار ترجمه، سمینار نسخ خطی و جز آنها در کابل برپاشده بود، اما به این طول و تفصیل نبود و چنین محصول یا بازدهیی نداشت. روان که با درکی قوی و هوشی خداداد و نیتی پاک و عشقی راستین به فرهنگ در این دوره از زندگی، آسوده از گیر و دار سیاست، فرصت ِ بیشتر اندیشیدن به مسائل ادبی و فرهنگی داشت، با راهنماییهای خویش کارداران فرهنگ آن روز را یاری کرد تا فرهنگ کشور را به گونۀ بی سابقه یی به جهان بشناسانند و در داخل نیز به روشنگری بپردازند و هم گنجینۀ فرهنگ و ادب کشور را با پژوهش و طبع کتابهای بسیاری، که هریک به گونه یی با این سمینارها مناسبتی داشت، غنا بخشند. در برخی از این سمینارها شمار دانشمندان مهمان، که از اطراف و اکناف گیتی می آمدند، به صد یا بیشتر می رسید. روان دانشمندان جهان را بیش از دیگران می شناسد، همچنان که جهان روان را بیش از دیگران می شناسد. او می دانست که در کدام سمینار آمدن کی سودمند تراست و کی می تواند راهنما و یاریگر دانشمندان و پژوهشگران کشور و به حال آنان مفید واقع شود. از سویی استاد با دانش و تجربۀ طولانی در روابط دیپلماتیک، اخلاق و آداب ملل و دول، چه در زمان تحصیل و چه در جریان کار، سمینارهای فرهنگی را هماهنگ با استاندارد بین الملل و در مواردی بر بسیاری از کشورهای منطقه مقدم داشت.
از سخن سخن شکافد و نگارنده از اصل مقصود که سخن در بارۀ استاد است باز می ماند؛ پس بهتر است که سخن در مورد سمینارهای فرهنگی – ادبی سالهای 1352-1356 را به زمانی دیگر و نگارشی خاص همین موضوع بگذاریم. اینجا به صورت خلاصه بعرض می رسد که نه تنها روان فرهادی درین سالها به کشور و به نهادهای فرهنگی خدمت کرد، بلکه خود نیز فرصت کافی داشت که به کار تألیف و تصحیح و ترجمه بپردازد و او از این فرصت به خوبی و تمام و کمال استفاده کرد و چندین کتاب در ادب و عرفان و فرهنگ تالیف، ترجمه و تصحیح نمود که برخی از این کتابها اقبال چندین چاپ یافت و هنوز در جهان خریدار و علاقمند دارد.
اگر استاد روان فرهادی در این سالها هم وزیر خارجه و سیاستمدار می بود، نگارندۀ سیاستمدان نمی تواند داوری کند که آیا می توانست این همه خدمات ادبی – فرهنگی را انجام دهد؟
نیازمند بی نیاز و مناعت نفس
استاد مناعت نفسی دارد که مایهء اعجاب و تحسین است. شنیدم که اخیرا ً ازخدمات ایشان، به فرهنگ و عرفان، در تهران تجلیل به عمل آمده و نقدینه یی به ایشان پیشکش شده بود که ایشان آن را در حال به مرجع مستحق (تیمارخانه = مرستون کابل) بخشید و این کار مایۀ تحسین بسیاری شد؛ اما برای نگارنده شگفتی آور نبود، زیرا من از چنین اقدامی توسط استاد در چهل سال پیش هم اطلاع داشتم. بیشتر این موضوع مهم است که استاد از آنچه خود گرفته یاد می کند، امّا از یادکرد آنچه به دیگران بخشیده همیشه خودداری ورزیده است. اما جریان چهل سال پیش به حق الزحمۀ کتاب قوس زندگی منصور حلاّج، تالیف لویی ماسینیون و ترجمۀ دکتر روان فرهادی، مربوط می شود. کتاب قوس زندگی منصور حلاج در آن ایام در تهران و در شمار انتشارات بنیاد فرهنگ ایران چاپ شد. ناشر مبلغ معتنابهی حق الزحمه به مترجم فرستاد، اما استاد، در حالی که بیگمان از آن وجه بی نیاز نبود، برگ وجه را باز پس فرستاد و از دوستان ایرانی شنیدم که دکتر روان، در نامه یی به بنیاد فرهنگ، از پرداخت حق الزحمه تشکرنموده، اما نوشته و خواسته بود که آن مبلغ را به کسانی که در کار حروفچینی کتاب زحمت کشیده اند بپردازند.
آزاده یی در بند
دورۀ بیکاری رسمی و پرکاری غیر رسمی استاد گذشت و تلخ ترین دوران زندگی روان در انتظارش بود:
نالم به دل چو نای من اندر حصار نای......
نمی خواهم خواننده را با یاد تلخیهای این دوران بیازارم که روان خود نیز از شرح سختیها پرهیزمی کرد و پرهیز می کند ماجراهای تلخ و هراسناک حبس و زندان این دوره(1357- 1359)را کمتر کسی است که نخوانده و نشنیده باشد. چون دوستان از دکتر روان می پرسیدند، تلخ ترین روزها را لحظه های وداع بی وداع یاران یاد می کرد. لحظه هایی که دوستان را می بردند و دوستان ِ مانده ودربند هم می دانستند وهم نمی دانستند که دوستان رونده کجا می رفتند. شاید برای روان سخت تر از این هم بود و آن دور بودن از خامه و نامه بود. من این تأثیر را در یک سنگچل سه گوش مسطحی دیدم که یاد از سخت کوشی فرهاد و سختی بیستون می داد. فرهاد تیشه داشت اما فرهادی نمی دانم با چه ابزاری و برای چه مدتی با آن سنگک دست و پنجه نرم کرده بود. روان با انگشتانی که سالها و دهه ها قلم را گرفته بود، اکنون ابزاری نهفتنی را می فشرد و و در دل سنگ رخنه می کرد، تا سرانجام دل آن سنگ را نرم کرد و برآن نامی را حک کرد (کـَند) و سوراخی هم برای آویختن تار ایجاد کرد و آن را بر گردن آویخت. آن آویزه سنگ ِ خـُرد ِ سه کنج را دیدم. بر آن یک کلمه حک شده بود: حـامد. و حامد نام فرزند ارشد اوست.
در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی
زهر ِ هوای سیاست اندکی شکست و روان به خانه باز گشت. و در نخستین روزهای پس از رهایی از زندان، ردیف بازدید کنندگان در راه خانۀ روان، به قطار مورچگان می مانست که در راه شکرستان، به اصطلاح هراتیان رژه کشیده باشند.
در سال 1360 خورشیدی، دولت اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در پی آن شد که حال و احوال آسیای مرکزی و مردم آن را به فرهنگیان و دانشوران غیر منسلک افغان نشان دهد و گروهی کثیرالعده را در ترکیب هیأتی به ورارود دعوت کرد. در این گروه به تعبیر و زبان عامیانه " از انس و جنس! " می توانستی دید. از عالمان دین گرفته تا کسانی که معلم عشق شاعریشان آموخته بود: قاضی، محتسب، فقیه، هنرمند، ادیب، خوشنویس و چند فرقه و نحلۀ دیگر. همه این اشخاص مشتاق دیدارمردمان آسیای مرکزی (تاجیکستان، ازبکستان، و قرقیزستان) بودند. استاد روان و نگارندۀ این سطور هم در این سفر بودیم. سفرهای کوتاهی به بیرون از کابل با استاد داشتم، اما این نخستین و تنها سفر درازمدت بود که به دلایلی طولانی تر شد. در این سفر ما رفیق شبستان و گلستان بودیم. به تاشکند و فرغانه و اوش و قند خوقند با دانشمندی بودن که نقطه نقطۀ تاریخ و فرهنگ آن دیار را دانسته به دوست شرح دهد، کیفیتی دارد که مپرس! از این سفر لطایفی به خاطر دارم شیرین و آموزنده که برخی از آنها نوشتنی و خواندنیست:
در عهد آن بزرگوار
در فرونزه بودیم، پایتخت قرقیزستان، که اکنون دوباره نام اول خویش، بیشکک، را باز یافته است. روزی نشستی بود با شرکت نویسندگان آن شهر و شاید هم شهرهای دیگر قرقیزستان. در جریان سخنرانیها، یک نویسنده و شاعر کهنسال و معروف شعری خواند، در ستایش نخستین اعظم اعاظم دولتمردان درگذشتۀ آن روزگار کابل. چون سخنان آن شاعر و نویسنده تمام شد، از مهمانان خواست تا اگر چنان شعری در ستایش آن "بزرگوار" سروده باشند، لطفا َ بخوانند! روان دستش را فراز کرد و حاضرین سراپا گوش شدند. روان یک جمله گفت:
می خواستم به جناب استاد بگویم که در عهد آن بزرگواربیشتر نویسندگان و شاعران در زندان بودند !
این جملۀ روان همهمه یی در میان میزبانان قرقیزی آفرید و پسانتر دانستیم که روشنفکران آن شاعر معروف را ملامت کرده و به باد انتقاد گرفته بودند.
پیش بینی یک جنگ طولانی
دیگر که شبی در تفرجگاهی بودیم به نام چارمغز دره. چارمغز را هراتیان جـَوز و تهرانیان گردو گویند. به این حساب، چارمغزدره را می توان گردو دره و جوز دره یا جوزستان و گردوستان و وادی الجوز گفت؛ یعنی دره یی که در آن بسیار چارمغز(گردو=جوز) به عمل آید و اگر به زبان صاحب حدود العالم بگوییم : از این دره جوز فراوان خیزد. باری آن شب سخنگوی دولتی فصلی در تعریف چارمغز و کمیت و کیفیت آن و این که چارمغز آن دره به کدام کشورها صادر می شود بیان کرد. بر میزها هم فراوان چارمغز(گردو= جوز) در سینیها با گردوشکن(جوزشکن) ها نهاده بودند. چون سخن او به پایان رسید، روان برخاست و سخن در کیفیت چارمغز گفت و مخصوصا ً گفت در ناحیۀ پنجشیر افغانستان بیشتر سال خوراک مردم اندکی چارمغز با توت است که به هم می آمیزند و می کوبند و می خشکانند. بخصوص آنگاه که تنگسالی شود یا جنگی رخ دهد، این مردم با توته یی (اندکی، ریزه یی، تیکه یی) از این خوراک خوشمزه و قوی روزها و ماهها و سالها را به آسانی می گذرانند و کار می کنند یا اگر دشمنی بر آنان بتازد سالها با همین توت و چارمغز که ترخان نامند جنگ می کنند و از خاک و میهن خود دفاع می نمایند.
یکی از بزرگان افغان کنار من نشسته بود و آهسته در گوشم نجوا کرد که: می دانی استادت چه می گوید؟ گفتم: چه می گوید؟ گفت: به صورت آشکار جنگهای طولانی برای شورویها در افغانستان پیشبینی می کند! و همه دیدند که چنان بود که این بزرگ از سخن روان دریافته بود.
کودکانی که پدرکلانها و مادرکلانها در گوششان نغمۀ آزادی سردادند
هنوز کس نمی دانست و پیش بینی هم نمی توانست کرد که کشورهای آسیای مرکزی از روسیه جدا شوند، استقلال یابند و بر سرنوشت و فرهنگ خویش حاکم باشند. اما آن روزها،روزی در شهر اوش قرقیزستان، استاد روان برای من حکایت می کرد و می گفت که نسلی که اکنون کودکند و بر دامان پدرکلان و مادرکلان پرورش می یابند، به فرهنگ خویش بیش از پدران و مادران خود آشنا می شوند و چون بزرگ شوند دنبال گمشدۀ خویش، که همان فرهنگ و استقلال است، خواهند رفت. بلی! دیدیم که چنان شد.
باز دید قاچاقی از مسجد جامع شهر کهنۀ اوش
روزی دیگر در شهر اوش بودیم وبرای مهمانان برنامه یی چیده شده بود که برای ما، و به ویژه برای روان، جالب نبود. بنا بر آن ما دوتن بیمار شدیم و با حال زار بر بستر افتادیم. و معاینه هم شدیم. اما مترجمی جوان داشتیم که از برنامۀ بیماری ما در آن روز آگاه بود. آن جوان که خود را حیید می نامید و فارسی تاجیکی را خوب گپ می زد و به فرهنگ باستانی میهن خویش سخت علاقه مند واز مهمتر خوشخوی و مهربان بود. هنگامی که مهمانان و میزبانان روانۀ منزل مقصود شدند، آقای حیید به دیدار ما آمد و ما را به شهر کهنه و مسجد جامع قدیمی برد. پیشنماز در حجره یی نشسته خربزه می خورد و به ما هم تعارف کرد. روان گفت و گو را با قرائت آیاتی از قرآن مجید آغاز نمود و سپس به ترجمۀ فارسی دری آن پرداخت. اشک از چشمان پیشنماز و چند تن دیگر که حاضر بودند جاری شد. دلم به حال آن مردم بسیار سوخت و اکنون که می بینم آن کشور آزاد شده است هم دلم به حال آن مردم به گونۀ دیگری می سوزد.
باز رشتۀ کلام می خواهد از دستم رها شود، اما نه؛ زود دانستم که سخن به درازا کشید و باید به چیزی و کسی دیگر جز روان نپردازم که این نوشته در بیان روزهایی با اوست.
توطـئۀ مقدس و پرواز از قفس
به کابل بازگشتیم. روان مشاور عالی وزارت امور خارجه بود، اما هوای دیگری در سر داشت؛ هوای شکستن قفس که آسان نبود. روان به تألیف کتابی بس مفید، به نام راهنمای حج یا نامی نزدیک به همین عبارت، پرداخت. این کتاب در برگیرندۀ همۀ مناسک و ادعیه بود و یکی از دوستان، پندارم که استاد حبیب الله رفیع، در ترجمۀ بخش پشتوی کتاب با استاد روان همکار بود. مؤلّـفـَین از دولت خواستند که به جای حق الزّحمه برایشان اجازۀ سفر حج ّ بیت الله شریف داده شود. رفتن به حج همان بود و پریدن برای همیشه از قفس همان. سال بعد بنده هم ناگزیر از ترک میهن شدم و پناهجوی آستانۀ مقدسۀ رضویه در مشهد مقدس گشتم.
از آن پس استاد روان فرهادی در هرجا که بود، نامه هایش و راهنماییهایش مرا آرامش خاطر بود. ده سال گذشت یا فزونتر تا دوباره روان را، در ایران دیدم. یک بار در تهران و بار دیگر در مشهد مقدس. و باز یک بار و دوبار در اتاوا. اکنون که روان به خواهش خویش متقاعد (بازنشسته) شده، فارغ از دغدغۀ سیاست در خانۀ خویش درپاریس، شهری که در آن درس خوانده و جوانی را گذرانیده، به استراحت و مطالعه و پژوهشهای فرهنگی پرداخته است.
شـــاگرد گســــتاخ
من در بیان مافی الضمیر خویش گاهی در برابر این مرد بزرگ، دانا و مهربان گستاخ بوده ام؛ هرگاه که انتقادی از ایشان می کنم، بدون آنکه آزرده گردد، پاسخ ملایمی می دهد و من هم از بس دوستش می دارم و احترامش برمن واجب، موضوع را ختم می کنم. باری به او گفتم که شما چرا در خارج در محافل عروسی وظیفۀ عقد و خواندن خطبه را بر عهده می گیرید؟ گفت این یک وظیفۀ شرعی و فرهنگی ماست. من این کار را می کنم تا در شهرهای دیگر کسی را که به این کار می پردازد، سبک ننگرند. من مسلمانم و به ادای تکلیف خویش می پردازم. اتفاقا دو سال پیش استاد به شهر اتاوا آمد تا در محفل عروسی جوانی که پدرش نمی توانست در محفل عروسی پسر حاضر شود، شرکت کند. در همین محفل هم، با وجود کسالت و خستگی، خطبۀ عقد را خواند و نکاحنامه را به قلم خویش پر کرد و نوشت و من از این کار خوشم آمد و از انتقاد گذشتۀ خویش، که برخاسته از عیبجویی دیگران بود، پشیمان شدم.
تقلب در بیان لطیفه؟ - عفت کلام
یکی از خصوصیتهای روان عفت کلام اوست تا آنجا که من به یاد دارم، هرگز زبانش را به کلمات رکیک به خصوص « کافواژه ها » نیالوده است. ایشان این ویژگی را گاهی به حد افراط رعایت می کند. باری از ایشان لطیفه یی شنیدم که هرچند به لحاظ علمی و استدلالی شنیدنی بود، اما از نگاه فکاهی بودنش چنگی به دل نمی زد. مدتها بعد همان فکاهی را از دیگری در محفلی شنیدم. این بار لطیفه را شخصی می گفت که حقا ً بایست در انتخاب لطیفه و باز در انتخاب کلمات دقیق و محتاط می بود؛ اما نبود و نسخۀ اصلی لطیفه را روایت کرد. حاضرین تا مدتها از ته دل می خندیدند و آن وقت متوجه شدم که در روایتی که من مدتها پیش از روان شنیده بودم یک کلمه، به دلیل وقیح بودنش، تغییر یافته و به این ترتیب نیروی خنداندنش را باخته بود.
روان در برابر هیچ مخاطبی لحن موهــِن و محقـّـِر به کار نمی برد. بهترین نمونه اش که بسیاری از رادیو و تلویزیون شنیده اند، شرکت او در مصاحبه هایی است که هنگام خدمت در سازمان ملل با نمایندگان گروه بر سر اقتدار افغانستان داشت. در این مصاحبه ها طرف مقابل به سبک خود هرچه دلش می خواست می گفت، اما روان با بیان "جناب محترم" و "ایشان می فرمایند" و نظیر آنها نشان می داد که او اهل سبک گفتن و عمل به مثل نیست.
آنچه خوبان همه دارند ....
روان دانشمندی ذوفنون است. احاطۀ روان بر سیاست، دیپلماسی و زبانشناسی نیازی به تعریف و توصیف و شاهد و گواه ندارد که تحصیلات عالیه در دانشگاه سوربن، سابقۀ درخشان و آموزندۀ کاری در داخل و خارج، سخنرانیها و مصاحبه ها و تدریس در کلاسهای متعدد نوواردان سیاسی و دیپلماتهای جوان بیانگر تبحر او در عرصۀ سیاسی و دیپلماسی است. او رسالۀ ممتّع و مفصل زبان گفتار کابل را نیم قرن پیش بر پایۀ زبانشناسی مدرن و متدیک، به انگلیسی و فرانسه نوشته است و چندین رساله و مقالۀ علمی و پژوهشی دیگر در همینه زمینه دارد. یکی از نمونه های بسیار باارزش، کتاب تاریخ صرف زبان پشتو در دو مجلد و نمونۀ دیگر کتاب زبان تاجیکی ماوراء النـّهر است. تشویق همین استاد مهربان و گرامی بود که نگارنده جرأت یافت به تألیف کتاب فارسی هروی و همچنان رسالهء واژه نامۀ همزبانان و مقالاتی در این زمینه بپردازد.
شرح، ترجمه و یا تحقیق چندین کتاب و رساله از(یا دربارۀ) پیر هرات، فردوسی، سنایی، مولوی، منصور حلاج، ابن سینا، و تاگور کارنامه هایی ماندگار از استاد فرهادی در زمینۀ عرفان، ادب و زبان است.
استاد از معرفی کارهای نویسندگان معاصر و ادبیات مدرن، از جمله نمایشنامه نویسی به جوانان کشور بی اعتنا نمانده است. توپاز و سوء تفاهم دو اثر از این دست است که استاد آنها را به فارسی دری برگردانیده و سالها پیش در کابل چاپ شد.
محمود طرزی و روان فرهادی، یک زادروز و زندگیی همسان
مقالات محمود طرزی در سراج الاخبار، جنبش قانونگذاری در آغاز استقلال افغانستان و انبوهی از تفسیرهای سیاسی نمودار علاقۀ ایشان به ژورنالیزم و روزنامه نگاریست. چون سخن از روزنامه نگاری به میان آمد، بی مناسبت نیست بنویسم که استاد روان فرهادی علاقه و احترام خاصّی به شادروان استاد محمود طرزی که پدر مطبوعات افغانستان خوانده می شود دارد. چندین مرتبه از روان شنیدم که در حضور دوست مشترک و فقید ما شادروان عبدالوهاب خان طرزی، فرزند مرحوم محمود طرزی، یاد نمود که چگونه سرنوشت و ماجراهای زندگی او به سرنوشت و ماجراهای زنگی شادروان محمود طرزی همانند است و شادروان عبدالوهاب طرزی نیز هربار این موضوع را تصدیق می نمود (این نکته جالب توجه است که محمود طرزی و روان هردو در 23 اگست/ اول سنبله: شهریور به دنیا آمده اند).
این نکته نیز قابل توجه است که استاد به نکته هایی که برای دیگران عادی است و هرگز خود را زحمت نمی دهند به آنها بیندیشند، نیز عالمانه و پژوهشگرانه می نگرد و می اندیشد. به گونۀ مثال همانگونه که به همریشه بودن گـُل فارسی و ورد عربی به طول و تفصیل شرح می دهد، همانگونه به دقت شرح می دهد که مثلا ً کچالو در اصل همان نام هندی یعنی آلو ست و چون کچالو به افغانستان آورده شد و مردم شنیدند که نام آن آلوست، اما به آلو نمی ماند، «کج» یا «کچه» را به آن افزودند و آن را کچالو خواندند. و در ایران به این دلیل به آن «سیب زمینی» می گویند که نام فرانسوی آن را ترجمه کرده اند؛ یا اینکه نوعی آلو را به این دلیل در هرات گورجه و در ایران گوجه می گویند که از گرجستان آورده شده است. این شاگرد فراموشکار موارد متعددی از این نکات لطیف را از ایشان شنیده و لذت برده و البته آموخته است.
فرودستی ناسزاوار
بنده که افتخار شاگردی روان فرهادی را دارد، از آخرین خدمت و مقامش راضی نبود و آن را پایین تر از شأن او می دانست، اما همانگونه که دوستان به حق به نگارنده تفهیم نموده اند، اگر روان در این مقام نمی بود، افغانستان سرنوشتی بس دردناک تر می داشت و بسا که ممکن بود به ورطۀ نابودی فروکشانیده شود. او بود که با تمام نیرو و دانش و درایت و دپلماسی خویش در راه احقاق حق ملت کوشید و این کوشش او به جایی هم رسید.
از روان بسیار خاطرات شیرین دارم که دیگر درین مقال نمی گنجد و شاید هم موردی برای بیان و نشر آنها نیست. خداوند بر عمرش برکت دهاد و تندرستش داراد و دوستان را از فوائد و فیوض وجود ذیجودش مستفیض و مستفید گرداناد. در همینجا لازم است به خدمت همسر دانا، زباندان، مهربان و بردبار استاد، یعنی سیدۀ محترمه عادله هاشمی روان، که وظیفۀ بس خطیر پرستاری ازچنین دانشمندی را به احسن وجوه انجام می دهند، ادای احترام نمایم.
برای حسن ختام می نویسم، روان که شعر را بسیار خوش می دارد، در انتخاب شعر سلیقۀ خاصی دارد. دو بیتی که در پایان این مقال می نویسم، از واقف لاهوریست که بارها و بارها آن را از زبان روان شنیده ام و چون مکرر شنیده ام از بر کرده ام:
نشـــســـتم بر درت "برخیــــز!" گفتی
دگـــرناگفتـــنیهـــا نیـــــــز گفــــــــتی
مرا گفتی"ز من چیـزی طلب کــن!"
عجب چیزی به این نا چیـــز گفتی!


شهر اتاوا، یکشنبه 19 فروردین(حمل) 1386
اپریل 2007
آصف فکرت

Wednesday, August 08, 2007

متن جغرافیایی از سدۀ چهارم




آکام المرجان
فی ذکرالمدائن المشهورة فی کلّ مکان
تألیف اسحاق بن حسین منجم (سدۀ چهارم هجری)
ترجمۀ
محمد آصف فکرت
از انتشارات معاونت فرهنگی آستان قدس
مشهد
1370





سالهاست که کتاب آکام المرجان مورد بحث و تبادل آراء کتابشناسان بوده است، ولی از مؤلّف آن، اسحاق بن حسین، جز نامی دانسته نیست؛ امّا نسخه یی که از این کتاب موجود است، یمنی است و کاتب آن، احسن بن علی بن عبید الله الانسی الکوکبانی، نسخه را در خدمت « امیر المؤمنین قاسم بن حسن» که از سال 1128 تا 1139 (سال وفاتش) بر مسند قدرت بوده، نگاشته و استنساخ آن در شعبان 1129 به پایان رسیده است.
خانم انجیلا کوداتزی، نسخه را، که در امبروزیانا نگهداری می شود، چنین معرفی کرده است: 1/20 در 2/15سمـ. 12 سطر در هر صفحه... به قلم نسخ یمنی ....
گروهی از خاورشناسان، از جمله مینورسکی، ارمنیاکوف و بروکلمان، به بررسیهایی در بارۀ مؤلّف پرداخته اند، که هیچ یک از آنان به نتیجۀ قاطعی نرسیده اند. فشردۀ این بررسیها آن است که مؤلف – اسحاق بن حسین منجّم – در سدۀ سوم هجری می زیسته و بر اساس رأی دیگر در 340 ق زنده بوده و نظر آخری بر آن است که روزگار زندگانی مؤلّف از سال 454 ق، سال تأسیس مراکش، تجاوز نمیکند، زیرا مؤلّف از آن یاد نکرده است. گفته اند که مؤلف از مردمان اندلس بوده است، زیرا در کتابش نشانه های لهجۀ اندلسی را می توان یافت....
ابن خلدون از نزهةالمشتاق فی اختراق الآفاق علوی اندلسی محمودی یاد می کند که برای راجر، پادشاه صقلبه در اواسط سدۀ 6 ق. تألیف گردیده است. وی در این مورد از کتابهای ابن خردادبه، حوقلی، قردی، ابن اسحاق منجم، بطلمیوس و جز آنان یاد می کند. اما ادریسی (متولد سبته در 493 ق.) به صراحت از مصادر «نزهة العشّاق» العجائب مسعودی، کتاب ابونصر جیهانی، کتاب ابوالقاسم محمود حوقلی بغدادی، کتاب موسی بن قاسم قردی، کتاب احمد بن یعقوب یعقوبی، کتاب اسحاق بن حسین منجم و.... نام می برد.
مؤلف پیرو مکتب جغرافیایی ریاضی بطلمیوس است و جهان را به هفت اقلیم تقسیم می کند و برای تحدید شهرها و روستاها بر خطوط طول و عرض تکیه دارد.... هر چند آکام المرجان یک معجم جغرافیایی به نظر می رسد، مؤلف به شیوۀ خاص خویش شهرها را بر حسب اهمیت و گاه بر حسب قرارداشتن در یک اقلیم بدون رعایت ترتیب الفبایی می آورد. او نخست به بیان شهرهای مقدسۀ اسلامی می پردازد . پس به بغداد باز می گردد، زیرا به باور او «اصل شهرهاست». پس به سرّ من رأی می رود که دومین پایتخت عباسیان است.
نظرات مؤلف را می توان چنین بررسی نمود:
الف. اعجاب مؤلف در مورد بغداد و صنعا که در آن نخست تأثیرپذیری او را از جغرافیادانانی چون یعقوبی، ابن خردادبه، ابن فقیه و اصطخری می بینیم؛ تا جایی که برخی از عبارات و مطالب به تمامی با این مآخذ تطابق دارد. دوم، آنکه چنین به نظر می رسد که او در این جایها (بغداد وصنعا) مدتی اقامت داشته است. اگر هم فرض شود که او اصل اندلسی داشته بوده باشد، این موضوع مانع علایق او با یمن نمی شود. چنین است اطلاعات گستردۀ او در مورد شبه جزیره.
ب. روایات مؤلف از سرزمینهای شام. می بینیم که در اثنای توصیف حلب، از انطاکیه می نویسد و آنها را از مرزهای اسلامی می شمارد؛ موضوعی که مربوط به پیش از سال 358ق./959م. بوده است. در جای دیگر از نبردهای پیهم میان اعراب و بیزانطینیها در «بلاد شامات» یاد می کند.
ج. در کنار این مطالب، اسحاق بن حسین اطلاعاتی به دست می دهد که پیش از آن ارایه نشده است. آکام المرجان نخستین مأخذ عربی است که در ضمن جرجان از نهر ایلی یاد می کند و ظاهراً یگانه منبع عربی است که اشاره می کند که خوارزم به جرجانیه معروف است. ..

(یاد چند شهر خراسان و ورارود، در 1000 سال پیش، در آکام المرجان )

بخارا
بخارا در اقلیم پنجم است و فاصلۀ آن از خطّ مغرب هشتاد و هفت درجه است. شهریست فراخ، پیوسته استوار و پایدار. آن را سعید بن عثمان بن عفان در زمان معاویة بن ابی سفیان گشود. سپس بخارائیان روی برتافتند و دوباره در خلافت یزیدبن معاویه فتح شد. باز هم برگشتند تا آنکه در روزگار ولیدین عبدالملک بن مروان، قتیبة بن مسلم بدانجا رفت و آن را فتح کرد. خراج بخارا هزار هزار درهم است و از بخارا تا سرزمین هند هفت مرحله است.

بلخ
بلخ در اقلیم پنجم است. فاصلۀ آن از خط مغرب هشتاد و هشت درجه و از خط استوا سی و هفت درجه است. و شهرها و شهرستانهای بسیار داردو چهل و نه منبر دارد. و بلخ مرکز خراسان بزرگ است و شهریست بزرگ و جلیل القدر. بر گرداگردش باره ایست و د وازده دروازه دارد. بلخ میانۀ خراسان است و در آن کوشکها و خانه های برامکه است که در روزگار خلافت عباسیان، هنگام فرمانروایی شان بر بخشهای خراسان ساخته بودند. و بر جانب شرقی بلخ رودی بزرگ است.

سمرقند
سمرقند در اقلیم پنجم است. فاصلۀ آن از خط مغرب هشتاد و نه درجه و از خط استوا سی و شش درجه است. سمرقند از باشکوهترین، استوارترین، بزرگترین و مردخیزترین سرزمینهاست.... مردمان آن پس از فتح روی برتافتند. پس قتیبة مسلم در روزگار ولید آن را بگشود و ملِک آن صلح کرد. رودی بزرگ دارد که که از بلاد ترک آید و آن را ماسف خوانند.

هرات
هرات در اقلیم پنجم است و از بزرگترین سرزمینهای خراسان است. و شهری آباد است. و مردمان هرات از زیباروی ترین مردمان اند. هرات را احنف بن قیس در روزگار خلافت عثمان گشود. خراج آن در خراج خراسان داخل است. از هرات تا سجستان سه مرحله راه است.

همدان
همدان در اقلیم چهارم است. ... سرزمینی است گسترده و اقلیمها و شهرستانهای بسیار دارد. همدان در سال بیست و سوم گشوده شد و آنچه در آن شهر بود به بیت المال بصره ماند. و آب نوشیدنی مردم از چشمه ها و جویبارهایی است که زمستان و تابستان روان است. از همدان تا نهاوند دو مرحله راه است و آن شهری است با شکوه و محل همایش فارسیان بوده است.

اصبهان
... در اقلیم چهارم است... شهری باشکوه است و مردمان آن آمیخته از هر گروه و بیشتر عجم اند. آب آن از جویباران و چشمه هاست. قتیبه گفت: اصبهان را ابو موسی اشعری، در روزگار عمربن خطاب به زور و غلبه گشود و فتح آن به سال بیست و سوم بود. و خراج آن به ده هزارهزار درهم می رسد. و انوشروان، پادشاه ایران در آنجا زاده شد.
ری
ری در اقلیم چهارم است...شهری باشکوه است و مردمان آن آمیخته اند از فارسی و عرب و ترک. نام آن مهدیّه است؛ زیرا مهدی در روزگار منصور در ری اقامت داشت و رشید در آن شهر زاده شد. ری را قرظة بن کعب انصاری در روزگار خلافت عمربن خطّاب، در سال بیست و چهارم گشود. و آب نوشیدنی مردمان آن از چشمه ها و نهرهایی است که از سرزمین دیلم می آید و شهری پر درخت است.

طبرستان
طبرستان از اعمال خراسان و مملکتی بزرگ است. و دژهای بسیار دارد که رسیدن به آنها دشوار است، چون در میانۀ کوهها واقع شده اند. و مردمان طبرستان، اشراف و شاهزادگان عجم و زیباروی ترین مردمان اند. و آورده اند که یزدگرد، به هنگام فرار، دختران و کنیزکان خویش را به آنجا گذاشت و مردمان طبرستان آنان را به همسری گرفتند. طبرستان را سعیدبن عاص در روزگار عثمان گشود و فتح دوم آن در سال صد و پنجاه و هفتم به دست عمربن علا ء بود.
نیشابور
نیشابور در اقلیم پنجم است ... شهری پهناور است و شهرستانهای بسیار دارد. عبدالله بن عامر بن کریز، در روزگار خلافت عثمان بن عفان، در سال سی اُم آن را گشود. و مردمان آن آمیخته از ایرانی و عربند. آب نوشیدنی آن از جویباران و چشمه هاست. و خراج آن پنج هزارهزار درهم است. و نیشابور از اعمال خراسان است و در آنجا جامه های گرانبها از حریر و کتان بافند.

مرو
مرو در اقلیم پنجم است.. یکی از بزرگترین شهرهای خراسان است. حاتم بن نعمان باهلی در روزگار خلافت عثمان به سال سی و یکم آن را گشود. و مردمان مرو از اشراف ایرانیان اند و قومی نیز عرب ازدی اند. و مرو اقامتگاه والیان خراسان است. آب نوشیدنی مردمان آن از چشمه های وادیهاست. و در مرو جامۀ مروی از کتان سازند. و راه مرو تا شهر سرخس سه مرحله است.
سرخس
سرخس در اقلیم پنجم است... و شهری با شکوه و بزرگ است، و برّی و کوهستانی و شنزار است و در آن چند گروه مردمان اند. سرخس را عبدالله بن حاتم سلمی در روزگار خلافت عثمان گشود. و آب نوشیدنی مردم از چاههاست و رودخانه و چشمه یی در آن نیست. وخراج سرخس هزارهزار درهم است و از شهرستانهای خراسان است.

کرمان
کرمان در اقلیم سوم است... سرزمینی بزرگ و باشکوه است. و آن را شهرستانها و ناحیتهاست و آبهای آن اندک است. کرمان را عبدالرحمن بن سمرة بن حبیب گشود و با مردمان بر دو هزارهزار درهم در خلافت عثمان صلح کرد. و بهترین ناحیت آن قصبۀ کرمان است و آن سوی کرمان سند است.

خوارزم
و خوارزم در اقلیم ششم است... از شهرهای خراسان است و شهری بزرگ است. گرداگرد شهر و توابع آن سدّی بزرگ است که بیشتر آن ویران شده است. و خوارزم در میان بیابان و شنزار است... و به جرجان معروف است.

سجستان
سجستان در اقلیم چهارم است... سرزمینی باشکوه است دارای شهرستانهای بسیار، که به شهرستانهای خراسان همسری می کند. سجستان به سرزمینهای پیوسته ولی منقطع است و راه به سوی سند از صحراها و بیابانهاست. از والیان، نخست معن بن زائده در سجستان نشست. پس از آن سجستانیان بارها روی برگردانیدند. سجستان نخست در روزگار خلافت عثمان گشوده شد و در روزگار وی ملک سجستان بر صلح مداومت داشت. چون خلافت به ابو جعفر منصور عباسی رسید، سجستان را در عمل خراسان در آورد و معن بن زائدۀ شیبانی را والی آنجا ساخت....

Saturday, July 28, 2007

تاریخنامه




پیراستۀ
تاریخنامۀ هرات

تألیف سیف بن محمد سیفی هروی
به کوشش محمد آصف فکرت
تهران، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار1381


تاریخنامۀ هرات

نوشتۀ سیف بن محمد بن یعقوب سیفی هروی(681- پس از 721ق) در گزارش اوضاع و رخدادهای هرات از آغاز تاخت مغول تا سال 721ق. سیفی تاریخنامه را به دستور فرمانروای هرات، ملک غیاث الدین محمد کـَرت، نگاشته و در آغاز، مقدماتی در اساطیر، اخبار و روایات در تاریخ و چگونگی ساختن شهر هرات و سازنده یا سازندگان آن و نیز مطالبی در احوال و اوضاع شهرهای نزدیک هرات همچون مرو، نشابور و جز آنها آورده است. سپس رخدادها را از سال 634ق تا سال 721ق به گونۀ سالشمار به تفصیل آورده و مجموعۀ مطالب کتاب که اکنون در دست است، در 138 فصل، یا چنانکه مؤلـّف نام نهاده، در 138 ذکر به پایان می رسد؛ هرچند که مؤلف در مقدمه می نویسد که او کتاب را در 400 ذکر تمام کرده است.
سیفی در چگونگی تألیف تاریخنامه می نگارد که او کتاب مجموعۀ غیاثی را که در علم آداب نگاشته بود، وسیلۀ شناسایی خویش قرار داده، آن را به ملک غیاث الدین تقدیم کرد. ملک سیفی را نواخت و او را به نگارش رخدادهای هرات از روزگار چنگیزخان به بعد با دقت در گزارش درست و راست وقایع برگماشت. سیفی از ملک نقل کرده است که گفته است که چون تاریخی درست از هرات و رخدادهای آن در دست نیست گزارشگران و جهانگردان آنچه خود می خواهند، به هم می بافند و باعث گمراهی مردم و دور ماندن آنان از دریافتن حقایق می گردند(ص 3-8).
سیفی در پایان رخدادهای سال 721 ق می نگارد که " امید واثق است به کرم ملک عادل عالم حاجی غازی غیاث الحق والدین خلّد ملکه که من بنده را به نظر عنایت منظور دارد تا به اندک روزگاری دفتر ثانی را در کتابت آرم" (ص784).
او همچنین از یکی از صدورمعظم هرات، خواجه شهاب و محبتهایش به مؤلف هنگام تالیف کتاب یاد کرده او را دعا می کند و می نویسد که" اگر تربیت او نبودی، این تاریخنامه که صد و بیست تا کاغذ است سالها به انجام نپیوستی و بی کرم و تقویت او چنین کتاب معتبر در دو سال و نیم به آخر نرسیدی"(ص636).
مؤلف نام کتاب را تاریخنامه و یک بار هم (ص 8) تاریخ هرات می نویسد؛ هرچند که پس از وی از این کتاب با نامهایی چون تاریخ ملوک کرت و تاریخ ملوک هرات یاد می کنند، اما تاریخنامه به این دلیل مناسبتر می نماید که این کتاب در بردارندۀ رخدادهای کامل دوران ملوک کرت هرات نیست و با گزارش برخی رخدادهای سال 721ق پایان می پذیرد؛ در حالی که فرمانروایی ملوک کرت تا سال 783ق ادامه می یابد(میرخواند، 6/120). او چون تصریح می کند که کتاب را در دو سال و نیم نگاشته، در این صورت بایست آغاز تألیف سال 718ق بوده باشد.
سیفی ظاهرا ً به اسناد دولتی دسترسی داشته است، زیرا در بسیاری از جایها چون از نامه یا فرمانی یاد می کند، متن آن را هم می آورد ( مثلا ً صص388،394، 499 و 500). از سویی او به نقد و سره ساختن روایات می کوشد و چون رخدادی را روایت می کند سپس صورت درست تر آن را با یادکرد منبع یا شخصی که آن رخداد را از نزدیک دیده یا شنیده است، با آوردن عبارت " اصلح آنست که" نقل می کند (مثلا ً ص 70). گاهی چون از جایی یا کسی یاد می کند به تعریف و تشریح آن می پردازد؛ مثلا ً چون از گروه حایطیان یاد می کند شرح می دهد که چرا آنان را حایطی می گویند و دقیقا ً زمان و مکانی را که این نام از آن برخاسته یاد می کند(ص182 )، یا هنگامی که از مابیژناباد نام می برد می نویسد که آن جای را مابیژناباد می گویند زیرا آن را مادر بیژن آباد کرده است(ص 759 ).
سیفی منابع و مآخذ را به وضوح و با ذکر نام مؤلف بیان می کند؛ مثلا ً تاریخنامۀ هرات از فامی (25)، تاریخ علائی (ص57)، تاریخ جهانگشای (ص 58)، تاریخ غازانی (ص 101) و تاریخ منهاج سراج (ص70).
سیفی هنگام گزارش کارنامۀ شاهان از ویژگیهای اخلاقی و فرهنگی آنان نیز یاد می کند و گاهی به خـُرده گیری رفتار و اخلاق آنان نیز می پردازد. مثلا ً از خوشنویسی ملک غیاث الدین و این که مدّتی به کتابت قرآن مجید سرگرم بوده یاد می کند (ص 637)، یا می نویسد که ملک فخرالدین مردم را از خوشگذرانی و میخوارگی منع می فرمود، در حالی که خود به آن منهیات مبادرت می ورزید یا به قول خودش "با وجود اینهمه امر معروف و نهی منکر، البته هرشب آواز چنگ و نغمۀ عود شنیدی و شراب صافی نوشیدی" (ص442) و یا امیر حافظ، قرآن مجید را از بر داشته است( ص 656).
او در موارد مختلف به شرح ساختمانها و ابنیهء هرات می پردازد و تصویری روشن از آبادیها و هنر معماری در آن شهر به دست می دهد؛ به گونهء نمونه می توان از آبادیهای هرات در روزگار ملک فخرالدین (ص 440) و روزگار ملک غیاث الدین (ص 746-747) یاد کرد.
در مورد بانوان نیز در تاریخنامه مطالب متعدد می توان یافت؛ مثلا ً شمیره دختر جمان افریدون (صص 29-31)، همای چهرآزاد دختر بهمن بن اسفندیار (ص39) ، هرات: دختر ضحاک (ص40) و مادر اسکندر (صص40-44) که از آنان در موضوع بنای شهر هرات یاد شده است. سیفی در فصول مختلف از زنان یاد و به نقش آنان در رخدادهای تاریخی اشاره می کند؛ از آن جمله اند: بانو قتلغ الشی (یا ایشی) یکی از خاتونان چنگیزخانی، در ارتباط با واپس فرستادن هراتیان به هرات( ص107)، شیرین خاتون همسر امیر دانشمند بهادر(ص 493،502) و ارمک دختری در جامهء سربازان مغول(ص 501).
سیفی به فرهنگ و رسوم ایران باستان توجه و تأکید دارد؛ مثلا ً آنجا که از آفرین خواندن به رسم عجم یاد می کند (ص166)، یا جایی که می گوید: ملک غیاث الدین را به رسم اعاظم ملوک عجم به ملـِکی ِ خطـّۀ محروسۀ هرات روان گردانند(ص 558).
در مورد مؤلف بیش از آنچه خودش در تاریخنامه یاد کرده نمی دانیم و آنچه می دانیم به اجمال چنین است: در 687ق شش ساله بوده(ص 378)، استاد دانشمندش سعدالدین منجـّم غوری نام داشته (ص 461) و خودش به جزدو تألیف: تاریخنامه و مجموعۀ غیاثی که در بالا یاد شد مثنویی به نام سامنامه بر وزن شاهنامه سروده که در آن کارنامه و دلاوریهای محمدبن سام را در برابر سپاه مغول ستوده است. همین کتاب میخواست سر سامنامه سرا را بر باد دهد ، امّا شیوۀ سرایش منظومه که سپاهیان امیر دانشمند و سازبرگ آنها را دست کم نگرفته، باعث شده که سردار مغول، بوجای(فرزند امیر دانشمند) از کشتن سیفی چشم بپوشد (ص 539). جایی دیگر او از هشتاد قصیده و 150 قطعه که در مدح ملک فخرالدین کرت سروده یاد می کند (ص 443).
تاریخنامۀ هرات در عرصۀ زبان و ادب مقامی والا دارد. بیان چندین روایت اساطیری در باب بنای هرات ارزش ادبی خاص به تاریخنامهء هرات بخشیده است (ص25-45). تاریخنامۀ هرات نمونه ییست از شیوۀ نگارش هرات و منطقۀ زبانی پیرامون آن در اوائل سدۀ هشتم هجری. تاریخنامه هم نمونه یی از نثر منشیانۀ تازه رواج یافته در زبان فارسی است و هم شیوۀ ویژۀ کاربرد مؤلف از این نثر را نشان می دهد: در حالی که سیفی به حدی به انشاء پردازی رغبت نشان می دهد که گاه چند صفحه را پر می کند بدون آن که به بیان نکته یا مطلبی در تاریخ بپردازد، او تاریخ را کمتر با انشاء می آمیزد، مگر در مورد سجع و جناس که بسیار به استفاده از آن علاقمند است؛ مثلا: به جای عشرت عـسرت یافتند (ص27)، از حواشی و مواشی ایشان آنچه گزین و بهین و ثمین و سمین بودی (ص28)، ً دیوار بست اورا پست کنند (ص58)، جمله حمله کردند (ص78)، در هر قدمی صنمی دیدند کشته و در خانه ای جانانه ای یافتند مرده (ص82)، هر شهری که بروی قهری رفته بود (ص 102)، آن مرد هژبر زور از ولایت غور(ص 167)، به وقت خروش خروس (ص204).
مطالب تاریخی کتاب به آسانی از نثر منشیانۀ سیفی جدا تواند شد، بدون آنکه به شیوۀ نگارش سیفی دست برده شود. پیراستۀ تاریخنامۀ هرات (تهران، موقوفات دکتر محمود افشار، 1381ش) این موضوع را به خوبی نشان می دهد.
ترجمۀ مطالب تازی به فارسی نمونۀ زیبایی از زبان ترجمه در عصر نگارنده است (مثلا ً صص 45 – 49). گزینش اشعار فارسی و گاهی تازی بر غنای ادبی تاریخنامه افزوده و گاهی باعث احیاء نام و ماندگاری مطالبی از یک اثر شده است؛ نقل مقداری قابل توجه از منظومۀ کرت نامه (Kartnama یا Kurtnama) با شرح داستان گویندۀ آن صدرالدین ربیعی پوشنگی (فوشنجی)، تاریخنامه را به صورت مهمترین مأخذ برای آشنایی با این مثنوی و گویندۀ آن در آورده و نقل مکرر از آن (مثلا ً ص 193) پژوهشگران را به سبک و سخن ربیعی و نقل قطعاتی از سامنامه (مثلا ً صص 557-558) خواننده و پژوهشگر را با شیوۀ مثنوی سرایی سیفی آشنا می سازد.
کاربرد واژه های مختلف از نام جایها گرفته تا نام جنگ افزارها، اصطلاحات مغولی و به ویژه واژه های ناب فارسی کتاب را اهمیت خاص زبانشناختی می بخشد. نام جایها در هرات، که بسیاری از آنها هنوز بی هیچ دگرگونی به همان صورت باقیست پیشینهء کهن آنها را نشان می دهد؛ از آن جمله: آزاب، اسفزار، انجیر، اوبه، بادمرغان، برامان، برج خاکستر، پای حصار، بوالیان( یا گوالیان)، پل درقره، پل ریگینه، تولک، جغرتان، جوی آلنجان، دولتخانه، غیزان، پوشنج، قلعۀ کاه، کهدستان و جز آنها(ارجاع این نامها درفهرست اعلام تاریخنامه یاد شده است. برای شرح و توضیح نامها رکــ. پیراستهء تاریخنامهء هرات، صص 171-180).
در پایان چند نمونه از واژه ها و عبارات فارسی سره (برخی که نیاز به شرح داشته اند معادل آنها نیزدر این مقاله بیان شده) یاد می شود:
آب به چشم در آورد: چشمش پراشک شد(ص 552) آسمان نمای: بنای بلند، آسمان خراش(ص251) از خـُردکی باز با دل و زهره باشند: از هنگام طفولیت دلیر و با جرأت باشند(ص35) اگر به ایلی سردرنیارند: اگر مطیع نشوند(ص65)، بامداد پگاه (ص189)، برآوردند: تخمین زدند(ص34)، بنه وار: واحدی بزرگتر از خانوار(ص111) ،بومدان: آشنا به منطقه(ص653)، بو َند: باشند(ص35)، پیشباز: استقبال(ص228) پیمانۀ عمر پرشد(ص174)، تیرپرتاب(ص128)، جان درازی: طول عمر(ص523)، چپر بستن: نرده و حفاظ موقتی کشیدن(ص427)، خاکپالان: کسانی که خاک ویرانه ها را می جستند تا چیزی یابند(ص118)، خط گناهکاری: اعترافنامه و تعهد نامه به عدم تخلف(ص440)، درازدنبال: الاغ، چاروا(ص111)، در ِ دزدیده: درِ نهانی (ص426)، دل باز می داد: می نواخت(ص446)، دم آب بی رضای او نخورد(ص128)، دین ورز: متدیـّن(ص198)، رشوه پاره(ص180)، رهشناس(ص653)، زبانگیر(ص696) شادروان(ص231)، شبروار: کف، مشت. در باب مبالغه یعنی کمترین واحد پیمایش غله (ص 446)، شمال خوش نسیم(ص104)، فرداروز: در تأکید و تحذیر نتیجه و آیندۀ کاری گویند(ص268)، کارش تنگ درآمد: دشوار شد(ص115)، کوتک: توده گک (ص110)، گمگشت در: آن قسمت از در ورودی که از نظر نهان شود؛ ظاهرا ً آنچه در خراسان "غلام گردش" نیز می گفتند(ص427)، مرد تناور راهرو(ص111)، نام برآری: معروف شوی(ص464)، همزانو: همنشین(ص236).مآخذ:
اسفزاری، معین الدین محمد زمچی، روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات، به کوشش محمد کاظم امام، تهران، 1338-1339؛ سیفی هروی، سیف بن محمد بن یعقوب هروی، تاریخنامهء هرات ، به تصحیح و مقدمۀ پرفسور زبیر صدیقی، کلکته،1362 /1943م؛ همو، پیراستۀ تاریخنامۀ هرات، به کوشش محمد آصف فکرت، تهران، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، 1381؛ صدیقی، پروفسور زبیر، مقدمۀ تاریخنامۀ هرات؛ صفا، دکتر ذبیح الله ، تاریخ ادبیات در ایران، تهران ، انتشارات فردوسی، 1372 (چاپ نهم) 3/1240- 1242؛ میرخواند، محمد بن خاوندشاه، روضة الصفا، تهران، 1339.
======================================این مقاله سال گذشته به درخواست دانشنامۀ زبان و ادب فارسی نوشته شد. 29 جولای 2007، شهر اتاوا، آصف فکرت

Tuesday, July 10, 2007

میخ اول بر تابوت استعمار



ماجراهای شگفت انگیز پاتنجر در افغانستان
=
THE AFGHAN CONNECTION
By George Pottinger, Scottish Academic Press, Belfast, 1983

Translated into Persian by Asef Fekrat
ترجمۀ محمد آصف فکرت
مرکز خراسان شناسی، آستان قدس
مشهد،1379
--------------------------
دیباچــــــــــــــــــــــــــــــــۀ کتاب

در دسمبر 1842/1258ق لرد النبو، فرماندار کلّ هند، بر کرانۀ رود سوتلج در فیروزپور، ضیافت باشکوهی برپا نمود که عظمت نیروهای لشکری و کشوری( عسکری و ملکی) بریتانیا را نشان می داد. فرماندار کل و همراهانش به این ایالت رسیده بودند و انبوهی از سپاهیان هندی شتابان خیمه ها را در صحرا برافراشتند. این تماشای پرهزینه برای بزرگداشت « اردوی تلافیجوی » در بازگشت از افغانستان برپا شده بود. اردوی تلافیجوی مأمور انتقام قتل عام یک نیروی دیگر بریتانیایی بود که چهارسال پیش با نام پر آوازۀ اردوی سند، با چنین آتشبازیهایی رهسپار کابل شده بود. النبورو از فرصت پیروزیش شادمان بود اما این جشن برای برخی از حاضران طعمی ترش داشت. آنان به یاد داشتند که از شانزده هزار سپاهی و مددکار که عقب نشینی شان را از پایتخت افغانستان در ماه جنوری آغاز کرده بودند، تنها یک اروپایی، آن هم به ارادۀ طرف مقابل، زنده به جلال آباد رسیده بود. شماری اندک اسیر و گروگان شده و دیگران یکسر از دم تیغ گذشته بود. اکنون افغانان به کیفر رسیده بودند و بازار بزرگ کابل با خاک یکسان شده بود. اما در خطوط انگلیس نهانی سخن می رفت که میز فرماندار کل با گوشت پخته در مرده خانه آراسته شده بود. دیگران بر این اندیشه بودند که سیل ادعا ها و نیز جست و خیزهایش در فیروزپور هردو کاری نا معقول و بی معناست. در میان افسران ارشد، سر جاسپر نیکولز ، فرمانده کل، از همۀ این معاملات دلزده شده بود. او ورود نظامیان را دیده و اکنون در خیمه اش نشسته و کاغذهایش پیش رویش بود. سیمایی گرفته داشت. درآگست 1839 یک هفته پیش از رسیدن اردوی سند به کابل، به فرماندهی منصوب شده بود، و می بایست ماهها انتظار بکشد تا سلفش کرسی را به او واگذار کند. ازین رو هنگام لشکرکشی بدفرجام اردوی انگلیس به کابل، و سرانجام تباهی آن، نفوذ اداری اندکی در تدارک آن سپاه داشت. تازگیها النبورو هم اورا با بی اعتنایی دستوراتش در اعزام اردوی تلافیجوی سرزنش نموده بود. نیکولز در روزنامچۀ خاطراتش نوشته بود که بی اعتنایی فرماندار کل به مقام او نابخشودنیست. در میان مقامات بالاها هماهنگیی نبود. اما اکنون این روزنامچۀ خصوصی او نبود که درآن مطالب معمولی فرامین، افتخارات، و ترفیعاتش را می نگاشت، بلکه او ناخودآگاه سرگرم نگارش گزارش چگونگی گرفتاری ارتش بریتانیا به مصیبت بی مانندی بود که چنین تلافیجوییی را ایجاب می کرد.
برائت نیکولز در یک نکته روشن بود: کسی او را در برنامه ریزی یا عملیات لشکرکشی ملامت نمی کرد. در باز نشستگی نیز تاکید می کرد که اگر با او مشورت می شد در برابر هیچگونه امتیازی هرگز با لشکرکشی موافقت نمی کرد. در نگارش یک پیش نویش رسمی، نیازی نبود بر اندیشه اش فشار آورد تا بنویسد چه اشتباهاتی رخ داده است. از نگاه استراتژیک می گفت که بدترین اشتباه، جنگ با تأسیسات دوران صلح، آنهم بدون پایگاه امنیّتی بود. نخستین استدلال او با ارزش و کارشناسانه، و دومی نیز بیگمان درست بود. راههای کابل – هندوستان تنگ و همیشه بدون محافظ بود. تدارک مایحتاج افتضاح آمیز بود و کشوری که مورد تهاجم قرار گرفته بود بینواتر ازآن بود که از آن خواروبار و علوفه بدست آید. اشتباهات تاکتیکی هم کم نبود. اسلحه، قورخانه(جبّه خانه)، و حتی تنخواه سپاهیان، بدون دفاع و در معرض دستبرد قرار داشت. دیگر که اعزام سپاهیان بومی (هندی) به افغانستان کار ابلهانه ای بود، زیرا هم آنان و هم اروپاییان منفور و بیدین پنداشته می شدند. نیکولز برای گریز از انتقاد شدید انفرادی افسران، موضوع را « غفلت بزرگ و ادارۀ نادرست نظامی» جمع بندی می کرد. سرانجام برای حفظ اندک آبروی بجاماندۀ ارتش، اختیارات تفویض شده به مقامات سیاسی و خوشبینی کورکورانۀ نمایندۀ سیاسی بریتانیا، مقیم دربارکابل را زیر سؤال می برد. این تصویر هراسناک را یک دانشجوی دانشکدۀ افسری با ناباوری می نگرد و چنان می پندارد که این گزارش به قلم یک ژنرال برکنارشده و ناامید، که می خواسته خود را تبرئه کند، نگاشته شده است. اما چون به دره های دشوارگذار کوهستانی بولان، خیبر، هفت کوتل و جَگدلِک سفر کنیم، و خاطرات و نامه های کسانی را که درآنجایها جنگ کرده و ماهها در اسارت بوده اند، بخوانیم، به روشنی درمی یابیم که نیکولز گزاف ننوشته است.
جنگ اول افغان، نه تنها شکست نظامی که یک عقبگرد سیاسی نیز بود که، در درازمدت، سلطۀ بریتانیا بر آسیای مرکزی را از بن برافکند. حکومت وِگ در داخل کشور(بریتانیا) و لرد آکلن فرماندار کل، به دلایلی که توجیه پذیر می نمود، هشدارهایی دریافته بودند که هند بریتانیایی را تجاوز ایران و توطئۀ روس تهدید می کند. آنان، برای از میان بردن این تهدید ها، ارتش نابسامان ســِند را فرستادند تا تسلّط راج را بر حاکمان جنگجوی افغان تحمیل نماید و دولت مستقلی را ایجاد کند که با بریتانیا پیوند دوستانه داشته باشد. چهارسال پس از تباهی آن ارتش باز هم از نتیجۀ کارکرد آکلند پند نگرفتیم و با فرستادن سپاهیان بیشمار و پول بسیار، باعث شدیم تا قبائلیان گذشت ناپذیر بیداد رژیم ما و ویرانیی را که سبب شدیم، هرگز از یاد نبرند. اگر یک افغانستانِ دشمن، تهدیدی برای هند بریتانیایی بود، این دشمنی را ما قطعی ساختیم. تمام عملیات، از سوی کسانی که درآن سهم گرفته بودند، نفی شد. در انگلستان هم انتقاد کم نبود. دیزرائیلی  قاطعانه ادّعا کرد که افغانستان همینقدر که تنها گذاشته می شد، بهترین مانع ممکن در برابر تجاوز می بود. وی پرسید که در این زمین بایر، خاک بی حاصل و کوههای مخوف، که می توانست ارتشی را تباه کند، چه دژی قوی تر و چه مرزی مستحکم تر از آنچه طبیعت خود ساخته است، تواند بود؟
دوک ولینگتن در این مصیبت مسؤولیت بیشتری داشت. او از اوج کبریاییش به النبورو پیام فرستاد که نفوذ بریتانیا چنان ضربتی خورده است که مدّتها باید بگذرد تا باز به خود آید. ازبیژنگ (پکن) تا استانبول مسلمانی نیست که دلش، از شنیدن این که بانوان اروپایی و دیگر زنان وابسته به ارتش بریتانیا در گرو بخشایش رهبر مسلمانی-[وزیراکبرخان]-هستند که نمایندۀ سیاسی بریتانیا به دربار کابل، سرویلیام مکناتن ، را با دستهای خود کشت، نتپد. به چه زبانی اهمیت بازیابی اعتبارمان در شرق را بیان کنم؟  نویسندگان پیشین که در بارۀ جنگ افغان مطالبی نگاشته اند، آدمیان را در مقایسه با آن سرزمین، ازبیابانها و دره های ژرف تا قلل پر برف هندوکش، به مورچگانی تشبیه کرده اند که در بیابانی پهناور سرگردانند. جنگ افغان نیز، در مقایسه با واپسین درگیریهای گستردۀ جهانی، در سطح محدودی بود. در آن جنگها که هزاران تن صف آرایی می کردند، تلفات را صدها تن یا کمتر می شمردند. اما داستان جنگها داستان جنگاوران است. دوران هنوز دوران تأثیر شخصیتها در تعیین سرنوشت جنگها بود. این است که به افراد، بخصوص فردی که مورد بحث ماست دلبستگی داریم.
مونت استوارت الفنستون ، در گزارش سلطنت کابل که در 1230 قمری انتشار یافت، پذیرفته بود که افغانان فضائلی دارند، اما خصلتهای نکوهیدۀ شان را آزمندی، کین توزی، رشک ورزی، خودرایی، و یغماگری برشمرده بود. این کمبود ها در کسانی مانند شاه شجاع، دوست محمّد و اکبرخان، که نقشی در میدان نبرد داشتند، دیده می شد. اما دست اندرکاران سیاست در مسألۀ افغانستان، به خصوص آکلند و رهنمایش، سرویلیام مکناتن، به هشدارهای الفنستون پروایی نکردند. گویا به کنه طبیعت شرقی مردانی که آنان را همچون «بچه های شرور» به بازی می گرفتند، بی پروا یا از آن بی خبر بودند. در میان سران لشکر کین که به کابل تاخت و به سرعت به هند بازگشت، از پیروزی سطحی اش بسیار خورسند بود، اما ژنرال نازکدل و علیل، الفنستونِ دیگر، که مسؤول صحنۀ اساسی بود، مدافعی ندارد.
هر چند ارتش بریتانیا، چنانکه اغلب اتفاق افتاده است، پس از یک دورۀ طولانی تن آسایی ، از آسیب جنگی که تازه از زیر بار آن برخاسته بود، با سازماندهی کهنه و ژنرالهای پیر و از کارافتاده رنج می برد، نشاط و تحرّک بسیاری از افسران جوان، چه در یکانها(واحدها)ی نظامی و چه در مأموریتهای سیاسی، توازنی را پدید می آورد. برخی از کسانی که در افغانستان خدمت می کردند، پاداش شان را در آزمون دشوار شورش هند گرفتند؛ اما برخی طالعی ضعیف تر داشتند، و این موضوع قابل توجه است که گاهی فرزندان یک خانواده هم در هندوستان و هم در خارج به خدمت گماشته می شدند. لارنسها، جرج، هنری و جان، همه مأموریتهای پرآوازه یی داشتند، اما خانوادۀ کنلی سه پسر را از دست داد: ادوارد، در عملیات کوهستان کشته شد؛ آرتور در بخارا اعدام گردید و جان در زندان کابل مرد. سرنوشت برادفوتها نیز چنین بود: یکی در 1840 در پروان دره ازپا درآمد؛ دیگری درست یک سال بعد در حملۀ غازیان به اقامتگاه نمایندۀ سیاسی کشته شد و جرج افسربسیار لایقی که گردانندۀ دفاع جلال آباد بود، در سال 1845/1261ق  در جنگ فیروزشاه به قتل رسید. بعد نوبت پاتنجرها رسید: تام، که در پیاده نظام بومی (محلی) خدمت می کرد، از هلاک شدگان عقب نشینی کابل بود؛ یک برادر در عضویت تأسیسات کشوری (ملکی) هند شرقی مرد؛ و سر انجام اٍلدرِد، که دشواریهای فوق العاده را تحمل کرد و پس از جنگ افغان دیری نزیست و این کتاب در بارۀ الدرِد پاتنجراست.
الدرد را به سه دلیل برگزیده ایم: نخست، اگرچه از شیربچگان، به ویژه هنگام خدمت در نواحی دورافتاده، توقّع قهرمانی می رود، الدرد طبیعتی درخشان و خاموشی ناپذیر ویژۀ خودش را داشت. دوم، اینکه بی گمان کوششهای او در بازداری ارتش ایران بر تمام تاریخ آسیای مرکزی اثر نهاد. سرانجام، هرچند او را نمونۀ کامل فضیلت نمی دانیم، به گونۀ قابل توجهی قابلیت تطابق با شرایط محیط پیرامون خویش را داشت. چه با افغانان دشمن و چه با رهبران مخالف، رفتاری از خود نشان می داد که سمولت آن را استعداد معتدل در مقابله با هر پیشامدی می داند؛ پیشامدهایی که نتیجۀ بی تجربگی خودش یا خودپسندی، رشک، نیرنگ و بی تفاوتی دیگران بود. داستانیست از ماجراجوییها.
اگر الدرد به نمونه یی نیاز می داشت، عمویش، سر هنری پاتنجر،خادم سخت ازیادرفتۀ جامعه، سرمشق آماده یی بود. هنری که گاهگاه در این صفحات نمایان خواهد شد پیوندهایی با موضوع مورد بحث ما دارد. او در مقام افسر نیروی دریایی به بمبئی (مومبایی) رفت. نخستین شهرتش به دلیل اکتشافات گسترده اش در بلوچستان و سند بود. سفرنامه اش که در 1816 انتشار یافت، گزارش درستی از گیاهان، جانوران و جمعیت آن مناطق به دست می دهد. هرچند که او در این رشته آموزش ندیده بود، این سفرنامه  را نمی توان صرف یک اثر تفنّنی انگاشت. پس از خدمت در جنگ مرهته به نمایندگی مقیم کچ گماشته شد و از 1836 تا 1838/1252تا 1256هجری قمری، نمایندۀ سیاسی در سند بود. الدرد در کچ به او پیوست و به تصویب عمویش به مأموریتی آغاز کرد که سرانجام سر از هرات برآورد. در 1838/1254ق، مکناتن پیشنهاد کرد که به هنری مقام نمایندگی به دربار شاه شجاع داده شود، اما آکلند اقامت هنری را درسند، که مراقب امیران محلی بود، با ارزش تر می دانست. به علاوه او به کسی نیاز داشت که دستوراتش را بی درنگ اجرا کند. این بود که، از مدد طالع هنری، مکناتن خود به آن سمت گماشته شد. از این پس بیشتر دورا ن مأموریتش مبهم است. هنری در 1840 بیمارگونه به انگلستان بازگشت. اما پالمرستون نگذاشت که هنری پاتنجر دیری بیکار بماند. جنگ تریاک با چین در جنوری همان سال آغاز شده بود. و هنری بی درنگ روانۀ شرق دور گشت. سپس بریتانیا به رهبری سرهیوگو و دریاسالار پارکر، به همراهی هنری، در مقام نمایندۀ غیر نظامی، به پیروزیهایی رسید. پیمان صلح در کشتی کارنوالیس در برابر شهر نانکینگ در 29 آگست 1842 /1258ق  امضا شد. با این پیمان بنادر چین بر روی بازرگانان گشوده شد. در این کار هنری از دستوراتی که داشت فراتر رفت؛ هانگ کانگ به تصرف ما درآمد و هنری نخستین فرماندار آن شد. در 1844/1260ق در انگلستان به افتخارات متعددی رسید. با رسیدی به بارونی و دریافت نشان جی. سی. بی. عضو شورای سلطنتی شد و پارلمان مخارج ماهانه هزار و پانصد( پنجصد) پوند را برایش تصویب کرد. سوداگران لیورپول که بازار تجارت را کساد می دیدند، ضیافتی به افتخار او ترتیب دادند و بازدیدکنندگان، از جمله ولینگتن، که خود را بسیار خورسند حس می کرد، کوشیدند تصویر او را که فرانسیس گرانت کشیده و در پالمال، در کشتی مسرز گریوزگالی، آویخته شده بود ببینند. او هنوز هم به مأموریت ماورای بحار رغبت داشت. مدتی کوتاه فرماندار کیپ آف گود هوپ(دماغۀ امید نیک) و سپس هفت سال فرماندار مدراس بود، تا سرانجام بازنشسته (متقاعد) شد؛ به مالتا رفت و در آنجا در 1856/1273ق درگذشت.
برای ما دو ویژگی شخصیت هنری [پاتنجر] جالب توجه است: نامۀ یک مأمور چینی، که در جریان مذاکرات اعتراض کرده بود که در برابر همۀ اظهاراتش، پاتنجر وحشی ابروان را بالا کشیده و گفته بود " نه!" چنین ارادۀ عجیب را در الدرد[پاتنجر] هم می بینیم: هنگامی که گرفتار افغانان بود و بر او فشار آوردند که براتهایی به سود آنان امضا کند، و او پاسخی سرد به آنان داد. دومین مشخّصۀ او که روی دیگر سکّه است: واپسین سالهای او یکسان موفّقیّت آمیز نبود. زندگی نامۀ هنری نشان می دهد که او، در مقایسه با کارهای هرروزه، در اوضاع بحرانی بهتر می توانست تصمیم بگیرد. همین داوری در مورد الدرد هم صدق می کند. با دپلماسی و نیرنگهای معمول آن سازگار نبود. هردو در برابر درخشش برق خطر بهتر کار می کردند.
با آنکه در خانواده آداب و انضباط ویکتوریایی حکمفرما بود، پسر هنری، فردریک، شخصیتی کاملاً متفاوت داشت. شاید هنری، پدری بیش از اندازه مستبدبود؛ شایدمادر بیش از حد ناز او را می کشید؛ شاید هم فردریک چیزی از یله خرجی و اسراف عمویش تامس، پدر الدرد، را به میراث برده بود. یا اینکه به قول انگلیسیها نصیب هر خانواده یی یک گوسفند سیاه هست. فرِد خوشرویی و فریبندگی زننده یی داشت. وی به خدمت هنگ (تولی) پیاده درآمد و روانۀ سرآشیبی برگشت ناپذیری شد. قمار پرهزینه ترین خودنماییش بود. در یک بازی، در دربی ستیکز، ده هزار پوند باخت و به زودی دست به جواهرات مادر و ماترک پدر برد. کاری که برای یک نظامی خیلی زیاد بود. فرِد ناچار از کشور خارج شد. به استرالیا رفت و به خدمت پلیس نئوسوت ویلز درآمد. با برخورداری از زندگی بهتر، رمقی یافت تا دوباده دست به کاری بزند.
دو صفحه از افسانه های استرالیایی، به قلم رلف بلدروود ، در قالب داستان بازنویسی شده است که در آن در دزدی با اسلحه فرٍد در قیافۀ سر فردیناند مورینگرظاهر میشود. فرد مأمور تعقیب راهزن معروفی با نام استارلایت شده بود. در داستان پرماجرای بلدروود، استارلایت افسانه یی که با همان آسانی که بانوان را می فریفت، می توانست افرود گروهش را در چنگ داشته باشد، سرانجام گرفتار یکی از افراد فرِد شد و لحظۀ باورنکردنی نمایشنامه فرارسید. در حالی که فرِد مرد محتضر را در آغوش گرفت بود، مرد (استارلایت) به آرامی گفت: خوب! تمام شد. اکنون گمان نمی کنم که جز برای دیگران متأسف باشم. راستی مورینگر! آخری دستۀ کبوترانی را که من و تو در هارلنگهام زدیم، یادت هست؟ سر فردیناند گفت: خدای من! چرا؟ خم شد و بر روی مرد نگریست: نمی تواند بود! بلی، خدای من! خودش است! استارلایت نامی را که به سختی شنیده می شد، به لب آورد، پس انگشت بر لب نهاد و نجوا کرد: نخواهی گفت! نه؟ بگو که نخواهی گفت! و فرد سر را به نشانۀ موافقت جنباند. استارلایت از دوستان نزدیکش در هنگ پیاده بود( متاسفانه همکار گمنامی که ادعا می کرد استارلایت را می شناسد، ردیابی نشد). فرد افسر پلیس شد؛ اما مرگ او نیز مانند بیشتر دوران زندگی پوچ و بی معنی بود:
در آغاز راه به سوی خانه، از کالسکه پرید تا برای یک مسافر جوان گلی را از کنار راه بچیند. لغزید و گلوله از تفنگچه اش، که پر بود، خارج شد. زخمی شد و از همان زخم مرد.
در تاریخ زندگی الدرد چنین بیهودگیهایی نبود، اما رخدادهایی بود که اکنون هریک می تواند اساس نگارش نمایشنامه ها قرار گیرد.
ویکتوریائیان نخستین پیروزی جنگ افغانان را با رقص نشاط انگیز گالوپ گرامی داشتند. که "یورش غزنه" نام گرفت. آنان رهایی اسیران کابل در 1844 را که به اوج صحنه های سیرک (سرکس) آستلی می مانست، تجلیل می کردند.


این برای ما یک داستان غم انگیز است؛ اما چون پرده ها بالا رود، نخستین سالهای الدرد را خواهیم نگریست و اجمالاً خواهیم دید که انگلیسیها چه کارهایی در افغانستان می کردند. بهتراست که رخدادها خود سخن بگویند.