Tuesday, July 10, 2007

میخ اول بر تابوت استعمار



ماجراهای شگفت انگیز پاتنجر در افغانستان
=
THE AFGHAN CONNECTION
By George Pottinger, Scottish Academic Press, Belfast, 1983

Translated into Persian by Asef Fekrat
ترجمۀ محمد آصف فکرت
مرکز خراسان شناسی، آستان قدس
مشهد،1379
--------------------------
دیباچــــــــــــــــــــــــــــــــۀ کتاب

در دسمبر 1842/1258ق لرد النبو، فرماندار کلّ هند، بر کرانۀ رود سوتلج در فیروزپور، ضیافت باشکوهی برپا نمود که عظمت نیروهای لشکری و کشوری( عسکری و ملکی) بریتانیا را نشان می داد. فرماندار کل و همراهانش به این ایالت رسیده بودند و انبوهی از سپاهیان هندی شتابان خیمه ها را در صحرا برافراشتند. این تماشای پرهزینه برای بزرگداشت « اردوی تلافیجوی » در بازگشت از افغانستان برپا شده بود. اردوی تلافیجوی مأمور انتقام قتل عام یک نیروی دیگر بریتانیایی بود که چهارسال پیش با نام پر آوازۀ اردوی سند، با چنین آتشبازیهایی رهسپار کابل شده بود. النبورو از فرصت پیروزیش شادمان بود اما این جشن برای برخی از حاضران طعمی ترش داشت. آنان به یاد داشتند که از شانزده هزار سپاهی و مددکار که عقب نشینی شان را از پایتخت افغانستان در ماه جنوری آغاز کرده بودند، تنها یک اروپایی، آن هم به ارادۀ طرف مقابل، زنده به جلال آباد رسیده بود. شماری اندک اسیر و گروگان شده و دیگران یکسر از دم تیغ گذشته بود. اکنون افغانان به کیفر رسیده بودند و بازار بزرگ کابل با خاک یکسان شده بود. اما در خطوط انگلیس نهانی سخن می رفت که میز فرماندار کل با گوشت پخته در مرده خانه آراسته شده بود. دیگران بر این اندیشه بودند که سیل ادعا ها و نیز جست و خیزهایش در فیروزپور هردو کاری نا معقول و بی معناست. در میان افسران ارشد، سر جاسپر نیکولز ، فرمانده کل، از همۀ این معاملات دلزده شده بود. او ورود نظامیان را دیده و اکنون در خیمه اش نشسته و کاغذهایش پیش رویش بود. سیمایی گرفته داشت. درآگست 1839 یک هفته پیش از رسیدن اردوی سند به کابل، به فرماندهی منصوب شده بود، و می بایست ماهها انتظار بکشد تا سلفش کرسی را به او واگذار کند. ازین رو هنگام لشکرکشی بدفرجام اردوی انگلیس به کابل، و سرانجام تباهی آن، نفوذ اداری اندکی در تدارک آن سپاه داشت. تازگیها النبورو هم اورا با بی اعتنایی دستوراتش در اعزام اردوی تلافیجوی سرزنش نموده بود. نیکولز در روزنامچۀ خاطراتش نوشته بود که بی اعتنایی فرماندار کل به مقام او نابخشودنیست. در میان مقامات بالاها هماهنگیی نبود. اما اکنون این روزنامچۀ خصوصی او نبود که درآن مطالب معمولی فرامین، افتخارات، و ترفیعاتش را می نگاشت، بلکه او ناخودآگاه سرگرم نگارش گزارش چگونگی گرفتاری ارتش بریتانیا به مصیبت بی مانندی بود که چنین تلافیجوییی را ایجاب می کرد.
برائت نیکولز در یک نکته روشن بود: کسی او را در برنامه ریزی یا عملیات لشکرکشی ملامت نمی کرد. در باز نشستگی نیز تاکید می کرد که اگر با او مشورت می شد در برابر هیچگونه امتیازی هرگز با لشکرکشی موافقت نمی کرد. در نگارش یک پیش نویش رسمی، نیازی نبود بر اندیشه اش فشار آورد تا بنویسد چه اشتباهاتی رخ داده است. از نگاه استراتژیک می گفت که بدترین اشتباه، جنگ با تأسیسات دوران صلح، آنهم بدون پایگاه امنیّتی بود. نخستین استدلال او با ارزش و کارشناسانه، و دومی نیز بیگمان درست بود. راههای کابل – هندوستان تنگ و همیشه بدون محافظ بود. تدارک مایحتاج افتضاح آمیز بود و کشوری که مورد تهاجم قرار گرفته بود بینواتر ازآن بود که از آن خواروبار و علوفه بدست آید. اشتباهات تاکتیکی هم کم نبود. اسلحه، قورخانه(جبّه خانه)، و حتی تنخواه سپاهیان، بدون دفاع و در معرض دستبرد قرار داشت. دیگر که اعزام سپاهیان بومی (هندی) به افغانستان کار ابلهانه ای بود، زیرا هم آنان و هم اروپاییان منفور و بیدین پنداشته می شدند. نیکولز برای گریز از انتقاد شدید انفرادی افسران، موضوع را « غفلت بزرگ و ادارۀ نادرست نظامی» جمع بندی می کرد. سرانجام برای حفظ اندک آبروی بجاماندۀ ارتش، اختیارات تفویض شده به مقامات سیاسی و خوشبینی کورکورانۀ نمایندۀ سیاسی بریتانیا، مقیم دربارکابل را زیر سؤال می برد. این تصویر هراسناک را یک دانشجوی دانشکدۀ افسری با ناباوری می نگرد و چنان می پندارد که این گزارش به قلم یک ژنرال برکنارشده و ناامید، که می خواسته خود را تبرئه کند، نگاشته شده است. اما چون به دره های دشوارگذار کوهستانی بولان، خیبر، هفت کوتل و جَگدلِک سفر کنیم، و خاطرات و نامه های کسانی را که درآنجایها جنگ کرده و ماهها در اسارت بوده اند، بخوانیم، به روشنی درمی یابیم که نیکولز گزاف ننوشته است.
جنگ اول افغان، نه تنها شکست نظامی که یک عقبگرد سیاسی نیز بود که، در درازمدت، سلطۀ بریتانیا بر آسیای مرکزی را از بن برافکند. حکومت وِگ در داخل کشور(بریتانیا) و لرد آکلن فرماندار کل، به دلایلی که توجیه پذیر می نمود، هشدارهایی دریافته بودند که هند بریتانیایی را تجاوز ایران و توطئۀ روس تهدید می کند. آنان، برای از میان بردن این تهدید ها، ارتش نابسامان ســِند را فرستادند تا تسلّط راج را بر حاکمان جنگجوی افغان تحمیل نماید و دولت مستقلی را ایجاد کند که با بریتانیا پیوند دوستانه داشته باشد. چهارسال پس از تباهی آن ارتش باز هم از نتیجۀ کارکرد آکلند پند نگرفتیم و با فرستادن سپاهیان بیشمار و پول بسیار، باعث شدیم تا قبائلیان گذشت ناپذیر بیداد رژیم ما و ویرانیی را که سبب شدیم، هرگز از یاد نبرند. اگر یک افغانستانِ دشمن، تهدیدی برای هند بریتانیایی بود، این دشمنی را ما قطعی ساختیم. تمام عملیات، از سوی کسانی که درآن سهم گرفته بودند، نفی شد. در انگلستان هم انتقاد کم نبود. دیزرائیلی  قاطعانه ادّعا کرد که افغانستان همینقدر که تنها گذاشته می شد، بهترین مانع ممکن در برابر تجاوز می بود. وی پرسید که در این زمین بایر، خاک بی حاصل و کوههای مخوف، که می توانست ارتشی را تباه کند، چه دژی قوی تر و چه مرزی مستحکم تر از آنچه طبیعت خود ساخته است، تواند بود؟
دوک ولینگتن در این مصیبت مسؤولیت بیشتری داشت. او از اوج کبریاییش به النبورو پیام فرستاد که نفوذ بریتانیا چنان ضربتی خورده است که مدّتها باید بگذرد تا باز به خود آید. ازبیژنگ (پکن) تا استانبول مسلمانی نیست که دلش، از شنیدن این که بانوان اروپایی و دیگر زنان وابسته به ارتش بریتانیا در گرو بخشایش رهبر مسلمانی-[وزیراکبرخان]-هستند که نمایندۀ سیاسی بریتانیا به دربار کابل، سرویلیام مکناتن ، را با دستهای خود کشت، نتپد. به چه زبانی اهمیت بازیابی اعتبارمان در شرق را بیان کنم؟  نویسندگان پیشین که در بارۀ جنگ افغان مطالبی نگاشته اند، آدمیان را در مقایسه با آن سرزمین، ازبیابانها و دره های ژرف تا قلل پر برف هندوکش، به مورچگانی تشبیه کرده اند که در بیابانی پهناور سرگردانند. جنگ افغان نیز، در مقایسه با واپسین درگیریهای گستردۀ جهانی، در سطح محدودی بود. در آن جنگها که هزاران تن صف آرایی می کردند، تلفات را صدها تن یا کمتر می شمردند. اما داستان جنگها داستان جنگاوران است. دوران هنوز دوران تأثیر شخصیتها در تعیین سرنوشت جنگها بود. این است که به افراد، بخصوص فردی که مورد بحث ماست دلبستگی داریم.
مونت استوارت الفنستون ، در گزارش سلطنت کابل که در 1230 قمری انتشار یافت، پذیرفته بود که افغانان فضائلی دارند، اما خصلتهای نکوهیدۀ شان را آزمندی، کین توزی، رشک ورزی، خودرایی، و یغماگری برشمرده بود. این کمبود ها در کسانی مانند شاه شجاع، دوست محمّد و اکبرخان، که نقشی در میدان نبرد داشتند، دیده می شد. اما دست اندرکاران سیاست در مسألۀ افغانستان، به خصوص آکلند و رهنمایش، سرویلیام مکناتن، به هشدارهای الفنستون پروایی نکردند. گویا به کنه طبیعت شرقی مردانی که آنان را همچون «بچه های شرور» به بازی می گرفتند، بی پروا یا از آن بی خبر بودند. در میان سران لشکر کین که به کابل تاخت و به سرعت به هند بازگشت، از پیروزی سطحی اش بسیار خورسند بود، اما ژنرال نازکدل و علیل، الفنستونِ دیگر، که مسؤول صحنۀ اساسی بود، مدافعی ندارد.
هر چند ارتش بریتانیا، چنانکه اغلب اتفاق افتاده است، پس از یک دورۀ طولانی تن آسایی ، از آسیب جنگی که تازه از زیر بار آن برخاسته بود، با سازماندهی کهنه و ژنرالهای پیر و از کارافتاده رنج می برد، نشاط و تحرّک بسیاری از افسران جوان، چه در یکانها(واحدها)ی نظامی و چه در مأموریتهای سیاسی، توازنی را پدید می آورد. برخی از کسانی که در افغانستان خدمت می کردند، پاداش شان را در آزمون دشوار شورش هند گرفتند؛ اما برخی طالعی ضعیف تر داشتند، و این موضوع قابل توجه است که گاهی فرزندان یک خانواده هم در هندوستان و هم در خارج به خدمت گماشته می شدند. لارنسها، جرج، هنری و جان، همه مأموریتهای پرآوازه یی داشتند، اما خانوادۀ کنلی سه پسر را از دست داد: ادوارد، در عملیات کوهستان کشته شد؛ آرتور در بخارا اعدام گردید و جان در زندان کابل مرد. سرنوشت برادفوتها نیز چنین بود: یکی در 1840 در پروان دره ازپا درآمد؛ دیگری درست یک سال بعد در حملۀ غازیان به اقامتگاه نمایندۀ سیاسی کشته شد و جرج افسربسیار لایقی که گردانندۀ دفاع جلال آباد بود، در سال 1845/1261ق  در جنگ فیروزشاه به قتل رسید. بعد نوبت پاتنجرها رسید: تام، که در پیاده نظام بومی (محلی) خدمت می کرد، از هلاک شدگان عقب نشینی کابل بود؛ یک برادر در عضویت تأسیسات کشوری (ملکی) هند شرقی مرد؛ و سر انجام اٍلدرِد، که دشواریهای فوق العاده را تحمل کرد و پس از جنگ افغان دیری نزیست و این کتاب در بارۀ الدرِد پاتنجراست.
الدرد را به سه دلیل برگزیده ایم: نخست، اگرچه از شیربچگان، به ویژه هنگام خدمت در نواحی دورافتاده، توقّع قهرمانی می رود، الدرد طبیعتی درخشان و خاموشی ناپذیر ویژۀ خودش را داشت. دوم، اینکه بی گمان کوششهای او در بازداری ارتش ایران بر تمام تاریخ آسیای مرکزی اثر نهاد. سرانجام، هرچند او را نمونۀ کامل فضیلت نمی دانیم، به گونۀ قابل توجهی قابلیت تطابق با شرایط محیط پیرامون خویش را داشت. چه با افغانان دشمن و چه با رهبران مخالف، رفتاری از خود نشان می داد که سمولت آن را استعداد معتدل در مقابله با هر پیشامدی می داند؛ پیشامدهایی که نتیجۀ بی تجربگی خودش یا خودپسندی، رشک، نیرنگ و بی تفاوتی دیگران بود. داستانیست از ماجراجوییها.
اگر الدرد به نمونه یی نیاز می داشت، عمویش، سر هنری پاتنجر،خادم سخت ازیادرفتۀ جامعه، سرمشق آماده یی بود. هنری که گاهگاه در این صفحات نمایان خواهد شد پیوندهایی با موضوع مورد بحث ما دارد. او در مقام افسر نیروی دریایی به بمبئی (مومبایی) رفت. نخستین شهرتش به دلیل اکتشافات گسترده اش در بلوچستان و سند بود. سفرنامه اش که در 1816 انتشار یافت، گزارش درستی از گیاهان، جانوران و جمعیت آن مناطق به دست می دهد. هرچند که او در این رشته آموزش ندیده بود، این سفرنامه  را نمی توان صرف یک اثر تفنّنی انگاشت. پس از خدمت در جنگ مرهته به نمایندگی مقیم کچ گماشته شد و از 1836 تا 1838/1252تا 1256هجری قمری، نمایندۀ سیاسی در سند بود. الدرد در کچ به او پیوست و به تصویب عمویش به مأموریتی آغاز کرد که سرانجام سر از هرات برآورد. در 1838/1254ق، مکناتن پیشنهاد کرد که به هنری مقام نمایندگی به دربار شاه شجاع داده شود، اما آکلند اقامت هنری را درسند، که مراقب امیران محلی بود، با ارزش تر می دانست. به علاوه او به کسی نیاز داشت که دستوراتش را بی درنگ اجرا کند. این بود که، از مدد طالع هنری، مکناتن خود به آن سمت گماشته شد. از این پس بیشتر دورا ن مأموریتش مبهم است. هنری در 1840 بیمارگونه به انگلستان بازگشت. اما پالمرستون نگذاشت که هنری پاتنجر دیری بیکار بماند. جنگ تریاک با چین در جنوری همان سال آغاز شده بود. و هنری بی درنگ روانۀ شرق دور گشت. سپس بریتانیا به رهبری سرهیوگو و دریاسالار پارکر، به همراهی هنری، در مقام نمایندۀ غیر نظامی، به پیروزیهایی رسید. پیمان صلح در کشتی کارنوالیس در برابر شهر نانکینگ در 29 آگست 1842 /1258ق  امضا شد. با این پیمان بنادر چین بر روی بازرگانان گشوده شد. در این کار هنری از دستوراتی که داشت فراتر رفت؛ هانگ کانگ به تصرف ما درآمد و هنری نخستین فرماندار آن شد. در 1844/1260ق در انگلستان به افتخارات متعددی رسید. با رسیدی به بارونی و دریافت نشان جی. سی. بی. عضو شورای سلطنتی شد و پارلمان مخارج ماهانه هزار و پانصد( پنجصد) پوند را برایش تصویب کرد. سوداگران لیورپول که بازار تجارت را کساد می دیدند، ضیافتی به افتخار او ترتیب دادند و بازدیدکنندگان، از جمله ولینگتن، که خود را بسیار خورسند حس می کرد، کوشیدند تصویر او را که فرانسیس گرانت کشیده و در پالمال، در کشتی مسرز گریوزگالی، آویخته شده بود ببینند. او هنوز هم به مأموریت ماورای بحار رغبت داشت. مدتی کوتاه فرماندار کیپ آف گود هوپ(دماغۀ امید نیک) و سپس هفت سال فرماندار مدراس بود، تا سرانجام بازنشسته (متقاعد) شد؛ به مالتا رفت و در آنجا در 1856/1273ق درگذشت.
برای ما دو ویژگی شخصیت هنری [پاتنجر] جالب توجه است: نامۀ یک مأمور چینی، که در جریان مذاکرات اعتراض کرده بود که در برابر همۀ اظهاراتش، پاتنجر وحشی ابروان را بالا کشیده و گفته بود " نه!" چنین ارادۀ عجیب را در الدرد[پاتنجر] هم می بینیم: هنگامی که گرفتار افغانان بود و بر او فشار آوردند که براتهایی به سود آنان امضا کند، و او پاسخی سرد به آنان داد. دومین مشخّصۀ او که روی دیگر سکّه است: واپسین سالهای او یکسان موفّقیّت آمیز نبود. زندگی نامۀ هنری نشان می دهد که او، در مقایسه با کارهای هرروزه، در اوضاع بحرانی بهتر می توانست تصمیم بگیرد. همین داوری در مورد الدرد هم صدق می کند. با دپلماسی و نیرنگهای معمول آن سازگار نبود. هردو در برابر درخشش برق خطر بهتر کار می کردند.
با آنکه در خانواده آداب و انضباط ویکتوریایی حکمفرما بود، پسر هنری، فردریک، شخصیتی کاملاً متفاوت داشت. شاید هنری، پدری بیش از اندازه مستبدبود؛ شایدمادر بیش از حد ناز او را می کشید؛ شاید هم فردریک چیزی از یله خرجی و اسراف عمویش تامس، پدر الدرد، را به میراث برده بود. یا اینکه به قول انگلیسیها نصیب هر خانواده یی یک گوسفند سیاه هست. فرِد خوشرویی و فریبندگی زننده یی داشت. وی به خدمت هنگ (تولی) پیاده درآمد و روانۀ سرآشیبی برگشت ناپذیری شد. قمار پرهزینه ترین خودنماییش بود. در یک بازی، در دربی ستیکز، ده هزار پوند باخت و به زودی دست به جواهرات مادر و ماترک پدر برد. کاری که برای یک نظامی خیلی زیاد بود. فرِد ناچار از کشور خارج شد. به استرالیا رفت و به خدمت پلیس نئوسوت ویلز درآمد. با برخورداری از زندگی بهتر، رمقی یافت تا دوباده دست به کاری بزند.
دو صفحه از افسانه های استرالیایی، به قلم رلف بلدروود ، در قالب داستان بازنویسی شده است که در آن در دزدی با اسلحه فرٍد در قیافۀ سر فردیناند مورینگرظاهر میشود. فرد مأمور تعقیب راهزن معروفی با نام استارلایت شده بود. در داستان پرماجرای بلدروود، استارلایت افسانه یی که با همان آسانی که بانوان را می فریفت، می توانست افرود گروهش را در چنگ داشته باشد، سرانجام گرفتار یکی از افراد فرِد شد و لحظۀ باورنکردنی نمایشنامه فرارسید. در حالی که فرِد مرد محتضر را در آغوش گرفت بود، مرد (استارلایت) به آرامی گفت: خوب! تمام شد. اکنون گمان نمی کنم که جز برای دیگران متأسف باشم. راستی مورینگر! آخری دستۀ کبوترانی را که من و تو در هارلنگهام زدیم، یادت هست؟ سر فردیناند گفت: خدای من! چرا؟ خم شد و بر روی مرد نگریست: نمی تواند بود! بلی، خدای من! خودش است! استارلایت نامی را که به سختی شنیده می شد، به لب آورد، پس انگشت بر لب نهاد و نجوا کرد: نخواهی گفت! نه؟ بگو که نخواهی گفت! و فرد سر را به نشانۀ موافقت جنباند. استارلایت از دوستان نزدیکش در هنگ پیاده بود( متاسفانه همکار گمنامی که ادعا می کرد استارلایت را می شناسد، ردیابی نشد). فرد افسر پلیس شد؛ اما مرگ او نیز مانند بیشتر دوران زندگی پوچ و بی معنی بود:
در آغاز راه به سوی خانه، از کالسکه پرید تا برای یک مسافر جوان گلی را از کنار راه بچیند. لغزید و گلوله از تفنگچه اش، که پر بود، خارج شد. زخمی شد و از همان زخم مرد.
در تاریخ زندگی الدرد چنین بیهودگیهایی نبود، اما رخدادهایی بود که اکنون هریک می تواند اساس نگارش نمایشنامه ها قرار گیرد.
ویکتوریائیان نخستین پیروزی جنگ افغانان را با رقص نشاط انگیز گالوپ گرامی داشتند. که "یورش غزنه" نام گرفت. آنان رهایی اسیران کابل در 1844 را که به اوج صحنه های سیرک (سرکس) آستلی می مانست، تجلیل می کردند.


این برای ما یک داستان غم انگیز است؛ اما چون پرده ها بالا رود، نخستین سالهای الدرد را خواهیم نگریست و اجمالاً خواهیم دید که انگلیسیها چه کارهایی در افغانستان می کردند. بهتراست که رخدادها خود سخن بگویند.

No comments: