Wednesday, December 31, 2008

توروایانا


یادی از سردار نجیب الله خان توروایانا

در جایی سخن از مرحوم توروایانا به میان آمد. از دلبستگی او به زبان و ادب می گفتند و از پیشینه اش در داستان نویسی. در اندیشه ام گذشت که باری از این بزرگمرد، بیش از این خوانده بودم که می شنوم. به همین مناسبت راهنورد امواج دانش جدید شدم و در کارخانه های جست و جو پی شادروان نجیب الله توروایانا را جستن گرفتم. دیدم که زندگینامۀ توروایانا به خامۀ نگارنده در دانشنامۀ جهان اسلام موجود است و بر صفحۀ کمپیوتر نمودار شد. از تالیف این مقاله چیزی به یادم نبود. این در شمار کارهای بیست سال پیش یا شاید پیشتر ازان است. شرح حال را که خواندم، یادم آمد که از او مطالبی در مجلّۀ پر ارج یغما خوانده بودم. باز به یادم آمد که نکته هایی در این باب در افغانستان- سویس آسیا(سفرنامۀ علی اصغر حکمت) نیز میتوان یافت. کتابی که به کوشش نگارنده در تهران آمادۀ چاپ شده بود ولی در پیچ و خم حوادث گرفتار ماند. همۀ این موارد، هریک به گونه ای درمیان دوستان به خصوص پژوهشگران جوان خواندنی و مورد استفاده است. این است که مطالب را گردآوردم و آن را در چهار بخش در اینجا تقدیم عزیزان می نمایم. بخش نخست، زندگینامۀ توروایانا دردانشنامۀ جهان اسلام؛ بخش دوم، شام هرات، چکامه ای از توروایانا ؛ بخش سوم، یادداشتهای شادروان علی اصغر حکمت از دیدارهایش با توروایانا؛ بخش چهارم، ابیاتی از شعر استاد خلیلی در سوگ توروایانا.
از دوست گرامی جناب دکتر سید صادق سجّادی معاونت محترم مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی که تصویر مطلب شام هری را از مجلّۀ یغما به خواهش بنده فرستاده اند سپاسگزارم.
بخش نخست: زندگینامۀ توروایانا،به قلم آصف فکرت، برگرفته از دانشنامۀ جهان اسلام
توروایانا ، نجیب اللّه ، نویسنده ، شاعر و دولتمرد افغانی . نجیب اللّه ، متخلص به توروایانا، در 1281 ش /1320 در جلال آباد به دنیا آمد. وی از نوادگان امیر دوست محمدخان ، بنیانگذار سلسلة شاهان و امیرانِ محمدزائی در افغانستان ، بود. پدرش ، محمدیونس ، در روزگار امیرحبیب اللّه ، پادشاه افغانستان ، سرهنگ بود و در عهد سلطنت امیرامان اللّه ، ریاست شهرداری کابل را بر عهده داشت . مادرش ، هاجره ، ملقب به اُخت السّراج ، دختر امیرعبدالرحمان خان و خواهر امیرحبیب اللّه خان بود (فرخ ، ص 156، 159). نجیب اللّه تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مدرسة امانیّۀ (لیسة امانی ) کابل به پایان رساند. سپس ، برای ادامة تحصیل به انگلستان رفت و در رشتة حقوق و علوم سیاسی دکتری گرفت و به میهن بازگشت . مدتی به تدریس در دانشگاهِ کابل و خدمت در وزارتِ امورخارجه پرداخت . چندی نیز وزیرِ معارف (آموزش و پرورش ) افغانستان بود. در همان دوره به تهران آمد (22 آذر 1327) و از مؤسسات آموزش و علمی دیدار کرد ( یغما ، سال 1، ش 9، ص 432). علی اصغر حکمت * در سفر به افغانستان (1326 ش ) با نجیب اللّه خان در وزارتِ معارف ملاقات داشته و در سفرنامه اش (بخش 1، ص 593) از او به نیکی یاد کرده است .توروایانا از شاعران و نویسندگانِ خوش قریحه ، خوش بیان ، لطیفه گو، پُرکار و بااستعداد بود ( یغما ، همانجا). برخی از آثارش در مطبوعاتِ ایران چاپ شده است ، از جمله مثنوی «شام هری » با تصویری از توروایانا در مجلة یغما ( رجوع کنید به سال 1، ش 9، ص 428ـ 429) و غزل «افسانة عشّاق » در همان مجله ( رجوع کنید به سال 1، ش 10، ص 439). این غزل در حضور توروایانا در انجمنِ ادبیِ فرهنگستان ایران خوانده شده است (همانجا). آثار توروایانا بیانگرِ علاقة او به تاریخ و افتخارات باستانیِ میهنش است .توروایانا پس از پایان خدمتش در وزارت معارف ، سفیرِ افغانستان در چند کشور خارجی ، از جمله هندوستان و ایالات متحدة امریکا، شد. هم زمان با سفارتِ توروایانا در هند، علی اصغر حکمت هم سفیر ایران در هند بود. حکمت ، که با توروایانا دوستی صمیمانه داشت ، وی را مردی بسیار متین و مهربان و ادیب و شعردانی خوش صحبت معرفی کرده و کثرت اطلاعات او را راجع به هندوستان و علمای قدیم و جدیدِ هند و اوضاع سیاسی آنجا ستوده است (حکمت ، بخش 2، ص 488). ضیافتِ باشکوهی که حکمت به مناسبت پایان سفارت توروایانا در هند، برپا داشته بود (همان ، بخش 2، ص 508)، نشانة احترام او به شخصیت علمی و فرهنگی توروایاناست .توروایانا، افزون بر فارسی و پشتو، انگلیسی و فرانسه و عربی و ترکی نیز می دانست . وی در 1344 ش در نیوجرسی درگذشت .توروایانا را در داستان کوتاه نویسی از پیشگامان و نویسندگانِ پُرکار شمرده اند. داستانهای اوشاس ، مرگِ محمود، پسر رویگر، قُبّة خضرا و هیرمند، با چند داستان دیگر، در مجموعه ای به نامِ اوشاس در 1366 ش در کابل چاپ شده است . آثار توروایانا را از نظرِ فنی برتر از آثار معاصرانش دانسته اند. وی از نمایندگان رمانتیسیسم تاریخی در داستان نویسی معاصر افغانستان محسوب می شود.از دیگر آثار اوست : آریانا یا افغانستان (کابل 1324 ش )، سْترابون و آریانا (کابل 1324 ش )، مبارزة ما در راه آزادی (کابل 1330 ش ).منابع : علاوه بر اطلاعات شخصی مؤلف ؛ علی اصغر حکمت ، ره آورد حکمت : شرح مسافرتها و سفرنامه های میرزاعلی اصغرخان حکمت شیرازی ، چاپ محمد دبیرسیاقی ، تهران 1379 ش ؛ مهدی فرخ ، کرسی نشینان کابل ، چاپ محمدآصف فکرت ، تهران 1370 ش ؛ یغما ، سال 1، ش 9 (آذر 1327)، ش 10 (دی 1327)./ محمدآصف فکرت /

بخش دوم، برگرفته از مجلّۀ یغما، سال نخست، شمارۀ 9:
شام هری
[سرودۀ] جناب سردار نجیب الله خان توروایانا، وزیر معارف افغانستان
صحرای هری زمرّدین است
اسفند کنون، نه فروردین است
کهسار هری، چو اخگر دل
از پرتو آفتابِ آفـــــــــــــــــــل
گلگونه شود، نظر ربایـــــد
بر حسن هری همی فـــــزایـــــد
دامان فلک شدست گلنــــــار
ناهیـــــد فرازِ آن پدیــــــــــــدار
رقّاصۀ آسمان، چو سیــــماب
بی تاب شدست و در تب و تاب
++++
در دامن کوه، کوچیی چند
بگسسته ز کوی و شهر، پیوند
افراخته اند چادران را
افروخته اند آذران را
بر پای درخت، طرف جویی
بنشسته بت سیاه مویی
افشانده سلاسل سیه را
در بند سیه فکنده مه را
++++ای شام هرات! رشک ایّام
ای ساعت سعد و گاه احلام
سحریست دم فسونگرت را
نور سحراست معجرت را
این کهنه سپهر لاجوردی
کز پرتو مهر گشته وردی
دارد به من فسرده رازی
خاموشی اوست طرفه سازی
ای سرخی نیم رنگ گردون
یاد آور ِ آن عـذار گلگون
ای اختر آسمان زرقا
برق نگهی ز توست پیدا
کاز خویشتنم برون نماید
وین قلب فسرده خون نماید
++++
در خاک هری فسرده رازیست
هرموجۀ رود او گدازیست
++++ای رود چنان همی نمایی
کاندر پس سالها جدایی
چون عاشق رسته از سلاسل
پیموده صحاری و منازل
ره برده به کعبۀ امانی
بشکسته فسون لن ترانی
در کوی نگار خود رسیدی
از بند جبال خود رمیدی
آن بند سیاه سر به کیوان
وان حصن حصین قوم افغان
آن قلب ورم نمودۀ خاک
سرچشمۀ رودهای چالاک
کهسار بلند هند کوه است
گهوارۀ عظمت و شکوه است
++++
ای رود به یار خود بیامیز
در زلف سیاه اودر آویز
از خاک سیه بنفشه برکش
وز سبزه پرند سبز در کش
پیرایه به این عروس بربند
دخت هری است سهل مپسند
در نرگس او فتن نهان است
وز سنبل او شکن عیان است
از فتنۀ نرگسش حذر نیست
وز حلقۀ سنبلش گذر نیست
ای رود! تو زادۀ جبالی
دانای دقایق جمالی
برگیر عنان و تند مخرام
در خاک هری دمی بیارام
ای رود! تو را نوای عشق است
در غُرّش تو صدای عشق است
برگوی حدیث عشق برگوی
آسای دمی ازین تکاپوی
++++ای شام هرات در بر خویش
پنهان منمای اخگر خویش
وی دخت شفق مپوش رو را
مفشان به عذار خویش مو را
بخش سوم، یادداشتهای شادروان علی اصغر حکمت از شادروان توروایانا، برگرفته از کتاب افغانستان-سویس آسیا، با مقدّمه، حواشی و ویرایش آصف فکرت (این کتاب منتظر چاپ است)
نجیب الله خان و انس خان:
دکتور نجیب الله خان توروایانا و دکتر محمد انس خان دوتن از دولتمردان دانا و بافرهنگ افغان، پسران سردار محمد یونس خان پسر سردار محمد یوسف خان پسر امیر دوست محمد خان بودند. سردار نجیب الله خان در کنار تبار اشرافی خویش کمالات و فضائل اخلاقی بسیارداشت؛ خوش سیما، خوش بیان، مؤدّب، ادیب، شاعر و داستان نویس بود. گرایش بزرگمردی چون علی اصغر حکمت یکی از نشانه های شخصیت والای اوست. او در افغانستان به مناصب عالیه از سفارت تا وزارت رسید. برادرش دکتر محمد انس نیز از مردان فاضل و دانشمند افغانستان بود که در فیزیک دکترا داشت. او بارها به وزارت معارف و مطبوعات رسید(نگارندۀ این سطور در سالهای 1352 تا 1357 هر هفته در انجمن فرهنگی وزارت اطلاعات و کلتور ازمصاحبت و لطایف سخنان و بدایع نکات شادروان دکتر انس خان بهره مند بود).
در فلورانس - ایتالیا
شادروان علی اصغر حکمت، انس خان را در 25 خُرداد(جوزا)1329 / 15 ژوئن 1950 در فلورانس دیده است و چنین می نویسد: "... نهار از دکتر جمالی وزیر خارجۀ عراق که سال گذشته چنین موقعی در تهران نزد ما بوده، دعوت کرده بودم. آقای انس خان نمایندۀ افغانستان، برادر نجیب الله خان، که با او نیز سابقۀ دوستی در کابل دارم، و امروز وارد شده، از او نیز دعوت کردم.
بیست و یک روز بعد، نیز در ایتالیا
در قصر سریستوری به اتفاق آقای انس خان، نمایندۀ افغانستان، به پلاس پیتی رفتیم. در آنجا نمایش معروف اپرای امرچینی را در هوای آزاد می دادند که بسیار از حیث تزئین و صفا و موسیقی و رقص تماشایی بود. آقای انس خان از من دعوت کرده بلیط خرید و تماشا کردیم."
در هندوستان
سال 1332ش/1954م که حکمت سفیر ایران در دهلی بود، نجیب الله خان سفارت افغانستان را در هند به عهده داشت. اما حکمت می نویسد که او سالهاست با نجیب الله خان دوستی دارد.(از ان جمله سال 1326ش در کابل دیدارهای مکرر با او داشته است).
2 دیماه (جدی)/10ژانویه، دهلی، کنفرانس یونسکو
"...در ساعت شش ضیافتی به چای در هتل امپریال از طرف آقای پروفسور همایون کبیر معاون وزارت فرهنگ داده شده بود... با آقای نجیب الله خان سفیر کبیرافغانستان در باب جشن هزارۀ ابن سینا صحبت کردم و وعده نمود که به کابل بنویسد که افغانستان نیز در این جشن شرکت نماید". در 22 دیماه حکمت ضیافت نهاری به افتخار مدیر کُلّ یونسکو و رؤسا و نمایندگیها می دهد که نجیب الله خان نیز در شمار مهمانان است. حکمت در 24 و 26 همان ماه نیز با نجیب الله خان دیدار داشته است.
دوست دانای قدیمی - متاسفانه سفیر انگلستان شده است!
3 بهمن (دلو)/ 23 ژانویه، دهلی: "... ساعت چهار و نیم به دیدن آقای نجیب الله خان سفیر افغانستان رفتم. در دفتر سفارت خود پذیرایی نمود. مرد بسیار متین و مهربان است و با من سالهاست دوستی دارد. ولی امروز اطلاع می داد که متأسفانه به کابل فراخوانده شده است و تا یک ماه دیگر دهلی را ترک می کند. ظاهراً مأمور سفارت انگلستان شده است. اگرچه برای او و خانواده اش پیشامد خوبیست؛ ولی من از این که دوست دانای قدیمی خود را ترک می کنم، بسیار متأسف گشتم. اطّلاع بسیار راجع به هندوستان و علمای قدیم و جدید هند و اوضاع دیپلوماسی دارد. فعلاً نیز شیخ السفرا می باشد. بیش از پنج سال است که در هندوستان به سفارت مأمور است".
8بهمن/28 ژانویه
"...ساعت 10 آقای نجیب الله خان سفیر افغانستان به بازدید آمده بودند. بعد کتاب شرح احوالات لاهوتی را از تهران فرستاده بودند، به ایشان دادم بخوانند و نظر خود را دراین باب بگویند. چون از قرار معلوم، به شرحی که درآخر کتاب نوشته است، به افغانستان رفته است".
در جیمخانه15 بهمن/4 فوریه
"...اول شب به اتفاق آقای دولتشاهی به کلوب جیمخانه رفتیم. اتفاقاً دم در بود که با آقای نجیب الله خان مصادف شدیم. مهربانی کرد و بازگشت و با ما نشست و ما را به جرعۀ شربتی پذیرایی نمود. چون شخص ادیب و با کمالیست، غالباً مجالس ما با ایشان به صحبتهای ادبی و شعر می گذرد. این شعر را از فیضی دکنی می خواند که حاکی از استعمال قدیم "شراب شور بدمستی می آورد" بود:
درین دیار گروهی شکرلبان هستند
که باده با نمک آمیختند و بدمستند"
13 بهمن/2 فوریه
"... امروز ساعت 10 سفیر کبیر ژاپون آقای نیشایاما به بازدید آمد. چون به مناسبت مسافرت و مراجعت نجیب الله خان سفیر افغانستان مجلس مهمانی در روز سه شنبه آتیه فراهم کرده ایم، از او نیز دعوت شده است که برای نهار به سفارت ایران بیاید".
16 بهمن / 5 فوریه
امروز عصر آقای نجیب الله خان سفیر افغانستان در جیمخانه به مناسبت ورود هیأت نمایندگی فرهنگی افغانستان دعوتی کرده بودند و تمام هیأت دیپلماتیک نیز بودند... شب را نیز به شام در عمارت حیدرآباد هوس از طرف شورای فرهنگی هندوستان دعوت داشتیم... بعد از صرف شام چند تن از موزیکدانان هندی، با اسباب و آلات موسیقی هندی، نغمات هندی می نواختند؛ از جمله دختری که خواهرزادۀ دکتر تاراچند است، طنبور می نواخت و بعد از آنها ضیاء قاریزاده قطعه ای به فارسی امروز ساخته بود، به مناسبت ورود به هند قرائت کرد. و نیز آقای برشنا که نمایندۀ فرهنگی افغانستان در تهران است، اشعاری به آواز خواند. معلوم شد آواز و صوت خوبی دارد. شب خوشی گذشت".
ضیافت وداع از جانب سفیر ایران
"... امروز در سفارت به نهار ضیافتی برای وداع با نجیب الله خان سفیر افغانستان ترتیب داده بودم و از ساعت یک و ربع مدعوین آمدند. 23 نفر بودند، ازین قرار: 1و2 نجیب الله خان و خانم.... نهار آبرومند بود. مقدمه در سالون و صرف نهار در سفره خانه و صرف قهوه در باغ انجام گرفت.و مهمانان خیلی خوش بودند. در خاتمۀ نهار نطق مختصری به زبان انگلیسی نموده با نجیب الله خان وداع کردم و به رسم سر راهی یک جلد رباعیات خیام مذهّب چاپ جدید به او هدیه نمودم. او نیز در جواب نطق بسیار گرم و پر محبتی نمود و اشاره به سوابق عهد و مسافرت او به ایران که مهمان ما بوده، نمود. آقای آلن[سفیر کبیر امریکا] نیز چند کلمه در ابراز محبت به ما هردو سخن گفت. ساعت چهار مهمانان متفرق شدند".
21 بهمن/10 فوریه
"... در ساعت یک و ربع بعد از ظهر در کلوب جیمخانه مجلس ضیافتی نهار در تودیع نجیب الله خان سفیر افغانستان، از طرف دکتر بطامی [وزیر مختار سوریه] تشکیل شده بود. این جانب نیز دعوت داشتم. بعد از ظهر به اتفاق نجیب الله خان به منزل آمدیم..."
بخش چهارم، ابیاتی از ماتمسرود(مرثیۀ) استاد خلیلی در سوگ توروایانا، برگرفته از دیوان استاد
این ترکیب بند، بزمگاه رفتگان عنوان دارد:


مرحبا ای صدر دانا در وطن باز آمدی
در وطن ای نور چشم مرد و زن باز آمدی
هرکجا بودی دلت در حسرت این خاک بود
خوب شد ای عاشق خاک وطن باز آمدی
بزمگاه رفتگان روشن شد از دیدار تو
تا تو ای چشم و چراغ انجمن باز آمدی
بود طبع روشنت دریای موّاج سخن
لب چرا بربسته از نطق و سخن باز آمدی
روی بنما دوستان جویای دیدار تواند
شایق طبع گهر ریز شکر بار تو اند
ازچه خاموشی کنون؟ آن طبع گوهرزا چه شد؟
طبع گوهربار کو؟ آن منطق گویا چه شد؟
رازها بشکافتی اما به پیش راز مرگ
آن ضمیر رازجو آن دیدۀ بینا چه شد؟
آن لب جانبخش بی شهد تبسم کس ندید
چین بر ابرو بسته ای آن شیوۀ شیوا چه شد؟
اشک گرمت در غم مظلوم بی تقصیر کو؟
آه سردت در پی بیچارۀ شیدا چه شد؟
در صف آزادگان سرو تو واژون شد چرا؟
نقش آمال عزیزانت دگرگون شد چرا؟
گرچه در ظاهر به رنج زندگانی ساختی
خویش را در چشم باطن جاودانی ساختی
گرنداری قصرهای آسمانی عیب نیستی
در زمین فضل قصر آسمانی ساختی
گنج گوهر گر نماند از تو چه غم باشد که تو
خویشتن را خازن گنج معانی ساختی
می نهند اینک جهانی را به خاک غم که تو
از جهانی فکرها خود را جهانی ساختی
درد کشور در دل بیمارت آخر خانه کرد
در دل بیمار با دردی که دانی ساختی
شمع آسا سوختی در خاک غربت ای دریغ
سوختی اما به غمهای نهان ساختی
اشکهای دوستان شمع شب تار تو باد
از دیار دور می آیی خدا یار تو با د...(اسد /مرداد)1344
=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=
در معنای نام دوم یا تخلّص توروایانا جست و جوی من ره به جایی نبرد تا از حسن اتفاق امشب سخنی با دوست گرامی و دانشمند جناب استاد واصف باختری داشتم و وجه تسمیۀ توروایانا را از ایشان پرسیدم. معلوم شد که نام یکی از فرمانروایان آریانای باستان بوده است.
تمام شد سخن در احوال سردار ادیب و دانشمند و کارگزار دانا و با فرهنگ روانشاد نجیب الله خان توروایانا.
چهارشنبه 31 دسمبر 2008
شهر اتاوا – آصف فکرت

Saturday, December 27, 2008

خوش خبر باش ای نسیم شمال

مناجات و گفتار خواجه عبدالله انصاری
به بازار كتاب آمدگروه ادب: ويرايش جديدی از گفتارهای عرفانی خواجه عبدالله انصاری پس از 34 سال از چاپ نخست آن در افغانستان، از سوی نشر «ثالث» به كوشش «فريد مرادی» به بازار كتاب آمده است.
به گزارش خبرگزاری قرآنی ايران(ايكنا) در حال حاضر اگرچه چاپ‌های متعددی از مناجات (الهی‌نامه‌های) خواجه عبدالله‌ انصاری در دسترس علاقه‌مندان است، اما تاكنون در هيچ رساله‌ای مناجات‌ها و نكات پير هرات كه از كتب قديم اثر خواجه و آنچه مريدان از زبان او نوشته‌اند، در يك مجموعه گردآوری نشده بود.
«فريد مرادی» كه مسئوليت گردآوری اين مجموعه را به عهده دارد، در گفت‌و‌گو با ايكنا گفت: در سال 1354 به مناسبت هزاره خواجه عبدالله انصاری و در كنفرانسی كه به همين بهانه در افغانستان برگزار شد، به پيشنهاد «روان فرهادی»، دبير كنگره، يكی از فضلای آن دوره افغانستان به نام «محمد‌آصف فكرت» در حال جمع‌آوری گفتار و مناجات‌ پير هرات در قالب يك كتاب بود كه در ايام برگزاری آن كنگره به چاپ رسيد.
او ادامه داد: اين كتاب به دليل اين‌كه تمامی سخنان عارفانه خواجه عبدالله را از همه كتاب‌های او اعم از تفسير كشف‌الاسرار كه گفتار دقيق خود اوست، تا طبقات صوفيه و رسائل را شامل می‌شود، بسيار قابل‌اهميت است و در ايران نسخه‌های بسيار كمی ازآن موجود بود.
مرادی افزود: از حدود سه سال پيش نسخه جديدی از اين كتاب را يافته و با ويرايش جديدی كه شامل رعايت فاصله‌گذاری‌ها، اصول ويرايشی امروز و جدا‌سازی كلمات بود، به انضمام توضيحاتی ضروری درباره استنادات خواجه به احاديث، روايات و آيات قرآن كه تعدادی از آنها به زبان هروی بود، را برای انتشار مجدد آماده كردم. به دليل جمع آوری و چاپ توسط «محمد‌آصف فكرت» در 34 سال قبل و نبود نسخه‌های آن، دسترسی به آراء خواجه عبدالله به طور كامل برای مخاطبان امكان‌پذير نبود، بنابراين تلاش ما در جهت احيای مجدد اين كتاب بوده است.
«مناجات و گفتار پير‌ هرات (خواجه عبدالله انصاری)» با گردآوری «محمد‌آصف فكرت» و به كوشش «فريد مرادی» در 346 صفحه و با شمارگان 2000 نسخه و قيمت 7500 تومان به بازار نشر عرضه شده است.
«محمد‌آصف فكرت» در مقدمه كتاب خود در 34 سال قبل آورده است: «تاكنون آنچه به نام مناجات و مقالات خواجه عبدالله انصاری در دسترس بود رساله‌هايی مختصر بود شامل چند برگ معدود، و مجموعه‌ای كه از خواجه، مناجات و گفتار بيشتری داشته باشد ميسر نبود، بنابراين نگارنده كار خويش را به شرح آتی انجام داد، استخراج گفتار پير طريقت از تفسير ده جلدی كشف‌الاسرار استخراج گفتار شيخ‌الاسلام از «طبقات‌الصوفيه» استخراج مناجات و گفتار خواجه از «رسايل». همه مقولات خواجه دراين مجموعه در دو بخش آمده است، بخش نخست، مناجات و الهی‌نامه و بخش دوم، گفتار پيرطريقت» .....
منبع: سایت خبرگزاری قرآنی ایران:
http://www.iqna.ir/fa/news_detail.php?ProdID=324040
یادداشت مؤلّف:
خدمت جناب آقای فرید مرادی و هم کارکنان محترم نشر ثالث که کتاب مناجات و گفتار پیر هرات را که از نخستین پژوهشهای بنده بوده است دوباره، و البته به گونۀ شایسته تری به زیور طبع آراسته اند، عرض سپاس می نمایم و از خداوند بزرگ برای آنان توفیق مزید در انجام خدمات فرهنگی استدعا دارم.
آصف فکرت- شهر اتاوا - کانادا

Saturday, November 22, 2008

خلیلی و سخنوران ایران

غزنه با شیراز دارد ربطهای معنوی
گزاف نیست که بگوییم هیچ شاعر وسخنور، و در کُلّ هیچ شهروند بیرون از مرزهای سیاسی، به اندازۀ استاد خلیل الله خلیلی مورد استقبال، توجه و گرامیداشت شاعران و ادیبان زبردست ایرانی نبوده است. در این یادداشت کوتاه، نگاهی مختصر داریم بر پیوندهای فرهنگی میان روانشاد استاد خلیل الله خلیلی ملک الشعراء وقت افغانستان و چند تن از استادان مسلّم شعر و ادب ایران. سالهاست که خلیلی دیده از جهان پوشیده است و دوستان ایرانیش نیز. اما نشانه های درخشنده و جاویدان آن دوستیها همچنان خوش می درخشند و خوشتر اینکه این درخشش جاودانه است نه مستعجل و دوام آنها بر جریدۀ عالم ثبت.
حبیب یغمایی
نوجوان بودیم و در هرات، که با دیدن دیوان نوین استاد روانشاد ملک الشعراء خلیلی، با وجد و شگفتی ایام شباب، دریافتیم که بزرگان شعر و ادب ایران برای استاد خلیلی «شعر گفته اند»! این دیوان به همت کتابفروش با فرهنگ هراتی، حاج محمد هاشم امیدوار، انتشار یافته بود. در آغاز دیوان، غزلی از شادروان استاد حبیب یغمایی، ادیب سخنور و مدیر دانشمند مجلّۀ یغما، در یک صفحۀ مخصوص، با حروف درشت چاپ شده بود:
در شعرو ادب داد هنر داد خلیلی
از پیشروان پیشتر افتاد خلیلی
همواره سخنگو بوَد و شاد که فرمود
ارباب سخن را به سخن شاد خلیلی
بنهاد می نشأه فزا باده کشان را
بر خوان ادب ، خانه اش آباد، خلیلی
در عرصهء گیتی به نوی ولوله افکند
حافظ صفت از طبع خداداد خلیلی
پرسند گر امروز که استاد سخن کیست
گوییم هم آهنگ که استاد خلیلی
تا نام ز افغان و ز ایران به جهان است
نام تو به تاریخ بماناد خلیلی
شاید این دریافت آسان ما برای آن بود که این غزل زیبا آسانتر و زودتر به نظر می آمد وبه تفحّص و تصفّح مزید نیازی نداشت، که ما دران سنین یک سر داشتیم و هزار شور. البته در همان روزها کتابچه ای هم به نام پیوند دلها چاپ شده بود که آن را هم مرحوم امیدوار در کتابفروشی خود داشت و در آن سروده هایی از شاعران ایران در ارتباط با خلیلی و پیوند میان کابل و تهران چاپ شده بود.
در ادامۀ این یادداشت، فشرده ای از مکاتبات و مراسلات منظوم میان استاد خلیلی و اساتید سخنور ایران را ملاحظه خواهید فرمود. موضوعی که در گذشته به آن اخوانیات، یعنی برادرانه سرودها، می گفته اند.
ملک الشّعراء بهار
ملک الشعرا خلیلی ماتمسرود یا مرثیه ای در مرگ ملک الشعرا بهار دارد. در دیوان یاد شده است که این مرثیه را مرحوم گویا اعتمادی، روز پنجم ثور/اردیبهشت در مجلس یادبود ملک الشعرا بهار در سفارت ایران در کابل قرائت نموده است. چند بیت از این مرثیه را با هم می خوانیم:
دریغا که آن ماه تابان نشسته
بلند آفتاب خراسان نشسته
دریغا که ملک سخن بی ملک شد
که از تخت معنی سلیمان نشسته
وزید از کجا تندباد خزانی
که از پا درخت گل افشان نشسته
مهین اوستاد سخنگوی طوسی
چرا این چنین زار و نالان نشسته
مگر لب فروبسته از گفت و گو شیخ
که افسرده اندر گلستان نشسته
مگر خشک شد زنده رودش که صائب
چنین خشک لب در صفاهان نشسته
سیه پوش گشته سخنگوی سرخاب
مگر در غم مرگ خاقان نشسته
بهاری فروچید زین باغ دامن
که از نغمه مرغ سحرخوان نشسته
بزرگ اوستادی که در ماتم او
قلم تا دم حشر گریان نشسته
نه در ماتمش مویه ایران کند سر
که افغان هم از غم در افغان نشسته
ز آغاز تاریخ، ایران و افغان
سر خوان دانش چو اخوان نشسته
سخنور نباشد به یک مرز منسوب
چو تاجیست بر فرق کیهان نشسته
ملک رخ به تهران نهفت و من اینجا
ستایشگر وی به پروان نشسته
دنیا طاهری
در اوایل دیوان خلیلی، قصیده ای از دنیا طاهری می خوانیم. دریغا که با وجود اقامت 19 ساله درمشهد مقدس، و استفاده از محضر قاطبۀ سخنوران خراسانی، با نام و یاد این سخنور گرامی آشنا نشدم.
دنیا طاهری، با حضور ملک الشعراء، در مشهد شور و صفای دیگری می بیند:
شهر مشهد را کنون شور و صفای دیگر است
چونکه اینک میزبان شـــــاعر دانشـــور است

بدیع الزّمان فروزانفر
اوستاد اوستادان زمانه، فروزانفر، نیازی به تعریف ندارد. سال1345 خورشیدی خلیلی در جدّه است اندوهگین از اینکه نامۀ بدیع الزمان فروزانفر بدو نرسیده است:
نکردی به نامه مرا یاد استاد
دل شادت انده مبینــاد، استــاد
او خطاب به فروزانفر می گوید:
تو باشی در آنجا که روید ز خاکش
گل و لاله و سرو و شمشاد، استاد
کهن بوستانی که سرو بلندش
ز باد خزانیست آزاد، استاد
به هر سنگ آن داستانها نوشتست
ز پرویز و شیرین و فرهاد، استاد
من اینجا که هر خار در پهنه دشتش
براین روزگاری دهد یاد، استاد
او پس از آنکه از جدّه و آن سرزمین سخن می گوید، به یاد کهن بوم و بر خویش می سراید:
مرا زادگه بود آنجا که خاکش
دهد از بهشت برین یاد، استاد
چمنها گل و لاله و نرگس آرد
چو هر بامدادان دمد باد، استاد
ازآن گونه گون باغهای نگارین
به لب مانده انگشت بهزاد، استاد
همه تودۀ سیم، هنگام بهمن
همه خرمن زر به خُرداد، استاد
تناور درختان ورزنده بر کوه
چو گیو و چو گودرز و گشواد، استاد
خلیلی در جده از بی همزبانی شکوه سر می دهد و ازین درد می نالد و آرزو می کند که کاش همزبانی او را به نامه یی و پیامی یاد کند و دل نازکش را شادی بخشد.
دریغا که از همزبانان جدایم
ازین درد نالم به فریاد، استاد
دلم شاد گردد اگر همزبانی
در این گوشه آرد مرا یاد، استاد
او که دل در گرو مهر فروزانفر دارد، این چامۀ دُرّ دری را به نام او رقم زده ودر پایان آرزومند دوام سرسبزی باغ سخن از خامه و سخن اوست:
من این دُرّ درّی به نام تو کردم
که تو دُرشناسی و استاد، استاد
مرا مهر تو کرد گستاخ، ورنه
که زیره به کرمان فرستاد؟ استاد
عجم تا زمین را به زا برنگارد
به ارض عرب تا بود ضاد، استاد
زمین سخن باد سرسبز از تو
گل آرزویت مریزاد، استاد
فروزانفر جوهری و سخن شناس است. او نیز دیده به راه پیک آشنا داشته، که خلیلی را سلیمان ملک سخن می شناسد. سخن خلیلی چنان نزد او ارجمند است که آن را صلۀ پیش پرداختۀ مدیحۀ خود می داند:
اوستادا زبعد عهد دراز
نامه ای سوی ما فرستادی
آشنایان عهد دیرین را
پیک نوآشنا فرستادی
هُدهُد مژده ور سلیمان وار
تا به شهر سبا فرستادی
پیش تا من کنم مدیح تو ساز
صلتم از سخا فرستادی
نعمت بیکرانه بخشیدی
گنج بی منتها فرستادی
فروزانفر که هجر خلیلی را کشنده و سوزنده دیده اکنون قصیدۀ او را خونبها و کوثر خویش می یابد:
ریختی خون من به دشنۀ هجر
هم مرا خونبها فرستادی
سوختی جانم از فراق و مرا
کوثر جانفزا فرستادی
فروزانفر با دلبستگی به تفنّن در این قصیدۀ جوابیّه پرداخته و پنداری فرصت را برای سیر و گشت در باغچه های رنگارنگ بوستان دانش خویش مغتنم می شمارد. گاه آهنگ موسیقی دارد و می گوید:
زخمه راندی تو بر ستای ضمیر
گوش دل را نوا فرستادی
باربد وش نوای جان آهنگ
به نوآیین ادا فرستادی
پرده برساختی به راه عراق
در صماخ هوا فرستادی
برکشیدی ز چنگ دل آواز
نغمۀ دلربا فرستادی
و گاه اصطلاحات و عباراتی از تاریخ، جغرافیا، و مناسک می آورد. پنجاه و شش بیت این قصیده در دیوان خلیلی موجود است و ما، پرهیز از درازشدن سخن را، به یاد چند بیت بسنده کردیم. فروزانفر توسن اندیشه را چنان نغز جولان می دهد که خود در حسن مقطع به دشواری کار انشاد این چکامۀ دلنشین اشاره دارد:
از بر من خیال غم بگریخت
این طربنامه تا فرستادی
لیک طبع مرا به پاسخ شعر
در دم اژدها فرستادی
استاد بدیع الزمان فروزانفر به نثر نیز خلیلی و سخن خلیلی را ستوده است. این چند سطر را از خامۀ فروزانفر، که در پایانۀ دیوان استاد خلیلی آمده و ظاهراً در تابستان 1341 نوشته شده است، نقل می کنیم:
"... با اینکه خلیلی اسلوب و روش پیشینیان را در ترکیب الفاظ و جمل روایت می کند، ولی در ابتکار مضامین و ابداع معانی، فکری توانا و معنی آفرین دارد و ازاین رو قوت معنی را با فصاحت و جزالت و حسن ترکیب توأم ساخته است... خلیلی علاوه بر مقام شاعری نویسنده و محقق است و فنون ادبی را نیک می داند و چیره زبان و سخنور نیز هست و مجالس خطابه را به بیان شیوای خود آرایش می بخشد. وفا و حسن عهد و جوانمردی و ظریف طبعی و نکته سنجی از صفات خاصۀ اوست..."
و برای خلیلی چه دردآوربوده است خبر درگذشت چنین دانشی مرد و دانا دوستی را شنیدن. او در بغداد این خبررا شنید و این ابیات را در رثای استاد بدیع الزّمان فروزانفر سرود:
در صف اهل دل آن مرد که یکتا باشد
لاجرم مردن وی ماتم دلها باشد
فری آن مرد که گرید قلم ازفرقت وی
تا قلم باشد و دل باشد و دنیا باشد
اوستاد فضلا رفت فروزانفر و حیف
که جهان خالی ازآن عارف والا باشد
آسمانی گهری داشت زمان، سخت بدیع
نابجا یافت که در تودۀ غبرا باشد
کاخ حکمت که وی افکند پی از پا نفتد
تا بپا پایۀ این طارم خضرا باشد
کاروانها شد و آن قافله سالار ادب
حیفش آمد که در این مرحله تنها باشد
رفت در بزم سنائی که در آن محفل قدس
بلخی و سعدی و عطّار هم آوا باشد
بلخ تا قونیه بر مرگ کسی می نالد
که به راز دل این طایفه بینا باشد
سعید نفیسی

ادیب نامور، زباندان، محقق و مؤرخ بزرگ معاصر شادروان استاد سعید نفیسی در گزارش دلنشینی که از سفر چهار ونیم ماهۀ خویش به افغانستان ، در تابستان و خزان 1330، نوشته است، دیدار خلیلی را چنین وصف می نماید:
"...چیزی که در سفر کام مرا بیش از همه شیرین کرد، مصاحبت شبانروزی با شاعر معروف خلیل الله خلیلی بود. پیش از انکه به دیدار وی نایل شوم، و رابطۀ ناگسستنی با او بهم زنم، سه مجلّد کتاب آثار هرات که احاطۀ سرشار وی را در تاریخ می رساند، نصیب من شده بود و می دانستم با دانشمندی متبحر روبرو خواهم شد.
از نخستین روزی که با او روبرو شدم، لطف طبع و سیمای جاذب و مردمی و مردانگی و کرامت نفس و قریحۀ سرشار و روی گشادۀ وی چنان مرا فریفت که وی را در عداد مردان نادری که درین سوی و آنسوی جهان دیده ام می شمارم، و یقین دارم کسانی که ازاین نعمت دیدار برخوردار شده اند، با من از هر حیث هم داستانند.
مصاحبتهای طولانی، چه درکابل و چه در گردشها و سفرهای پی درپی در نزهتگاههای فراموش ناکردنی افغانستان، چه در هندوستان و چه در تهران، چنان در میان خاطرات گوناگونم جای خاص دارد، که بدین اختصار نمی توانم وصف کرد.
کسی که با تراوشهای رشیق و شیوای طبع این شاعر بزرگ کمترین آشنایی را بهم زند، در همان نظر اول می بیند که امروز وی در میان همۀ سرایندگان افغانستان، که بیش و کم شاهکارهای دلنواز در شعر فارسی دارند، به محیط ادب ایران نزدیک تر و آشناتر از هر آشناییست...."
صادق سرمد
سخنسرای نامور، صادق سرمد ، قصیده ای با عنوان کعبۀ دلها، در ستایش مولوی جلال الدین محمد بلخی، و قصیده ای دیگربه نام جرگۀ شیران سروده و هردو را به دست مرحوم سرور گویا اعتمادی به خلیلی فرستاده بود. خلیلی غزلی با این مطلع به سرمد فرستاد:
خُرّم آن باغ که این سنبل بویا دارد
فرّخ آن بحر که این گوهر والا دارد
از این غزل یا منظومه، هفت بیت در دیوان استاد آمده است که وی در آن سخنسرایی سرمد را می ستاید و در دو بیت از قصاید کعبۀ دلها و جرگۀ شیران چنین یاد می کند:
خاصه شعری که درآن سوزِ نَی مولانا
جرس قافلۀ کعبۀ دلها دارد
چامۀ جرگۀ شیران دل من پرخون کرد
آه ازآن شیر که صد سلسله برپا دارد
و اشارۀ زیبایی به کوشش گویا در پیوند ادبی میان دو ملک الشعرا شده است:
دل من با دل سرمد شده پیوند به شعر
سر این رشته به کف سرور گویا دارد
و سرمد قصیده ای به همین وزن و قافیه در خوشامدگویی خلیلی، هنگام سفر به تهران، سروده است، با این مطلع:
آمد آن دوست که در دیدۀ ما جا دارد
به تماشا شدم او را که تماشا دارد
سرمد در این قصیده یکایک اوصاف خلیلی را، که پیشتر خوانده و شنیده بوده، برمی شمارد و می گوید:
شکر و صد شکر که باز آمد و دریافتمش
که چه شیرین سخن و منطق گویا دارد
سرمد که خلیلی را در خانۀ خویش به مهمانی خواسته است، شعر شیرینتر و زیباتری با این مطلع تقدیم استاد نموده است:
چو بر در زد، صدای در به گوشم آشنا آمد
چو در وا شد، نگه کردم که: یار همصدا آمد
سرمد می گوید با آنکه خلیلی به نام، مهمان اوست اما او خود میزبان و «صاحبسرا» ست، و در مقطع می گوید:
درود سرمد ارزانی به ایرانی و افغانی
که ایرانی و افغانی دو دست یکصدا آمد
زندگانی سرمد کوتاه بود و خلیلی را سوگوار ساخت، چنانکه می گوید:
گریه بریاد یار باید کرد
کار ابر بهار باید کرد
دل زارم به یاد سرمد سوخت
نالۀ زار زار باید کرد
لالۀ داغدار خونین را
برمزارش نثار بایدکرد
محمود فرّخ
سید محمود فرّخ شاعر و ادیب نامور خراسان نیز با خلیلی ، چنانکه از مکاتبات منظومشان آشکاراست، پیوندی دوستانه و صمیمی داشته است. در قصیده ای که شادروان فرّخ به سال 1345 خورشیدی سروده، به گرمای عربستان که ملک الشعرا خلیلی در آنجا سفیر کشور خویش بوده است، اشاره می کند و در ضمن اشارات دلنشین و زیبایی به طراوت هوا و فضای کابل آن روزگار دارد:
ای نسیم آذری ازطوس بگذر بر حجاز
کز تف گرما خلیل ماست در سوزو گداز....
او بود پروردۀ آب و هوای خطّه ای
کز برش هردم نسیم خلد دارد اهتزاز
آنکه تا دیدست سروو کاج پغمان دیده است
باشد از خرمابنش اکراه و از خار احتراز...
از برخی ابیات قصیدۀ فرخ برمی آید که او آن را در پاسخ به نامۀ خلیلی انشاد نموده است:
نامۀ زیبای او وان چامۀ شیوای او
چونکه صادر گشت از آن خامۀ معجز طراز
این دل مرده ازآن جان یافت وز نو زنده شد
طبع افسرده ازآن فرصت نمودی انتهاز...
خلیلی نامۀ منظوم فرخ را با قصیده ای که در دیوان او گلبانگ صفاهانی عنوان دارد، پاسخ گفته است. از این نامه برمی آید که آن دو در خراسان شبهایی را هم شبستان شعر و ادب بوده اند. مطالب این قصیده از یک پیوند ژرف و استوار دوستانه میان دو سخنور حکایت دارد. همچنان از این قصیده درمی یابیم که فرخ درآن ایام مرحلۀ هفتادسالگی و خلیلی شصت سالگی را درنوردیده بودند:
سخن کز مشرق دل خاست نور زندگی آرد
پیام آفتاب آرد طلوع صبح نورانی
مرا هر حرف آن نامه به یاد آورد ایّامی
که مرغ دل به کویت داشت اقبال پرافشانی
به یاد آورد آن شبها که با هم روز می کردیم
جدا زاشوب این دنیای وحشتزای ظلمانی
تو بودی شمع آن محفل، همه پروانه وش دورت
رفیقان دبستانی، نواسنجان بستانی
مرا لرزد دل از حسرت در این لحظه چو یاد آرم
از آن موهای تابنده برآن پرنور پیشانی
از آن کلک سخن پرور که چون راند حدیث دل
دل ابر بهاری بشکند زان گوهر افشانی
ز حال من چه می جویی که شرح درد بسیار است
مطول را نمودم مختصر دیگر تو خود دانی
( گویا اشارۀ خلیلی به انجمن ادبی خراسانیان است که هر هفته در خانۀ فرّخ برگزار می شده است. این جلسات تا پایان زندگانی ظاهری استاد سید محمود فرّخ ادامه داشته است. در سالهای اقامت نگارندۀ این سطور در خراسان، جلسۀ ادبی هفته وار در منزل غزلسرای نامور خراسانی، استاد محمد قهرمان، دایر بود که در آن اغلب اساتید سخن مقیم خراسان شرکت می ورزیدند و حتّی سخنوران تهران و شهرهای دیگر که به مناسبتی به مشهد می آمدند، آن جلسه را مغتنم می شمردند. هریک از حاضران شعری می خواند و نکته ای می گفت و می شنید. استاد قهرمان با گرمی و گشاده رویی از میهمانان که دیگر با آن دیدارهای مکرر و چندین ساله، صاحبخانه شده بودند، بزرگمنشانه پذیرایی می نمود. دریغا که بسیاری از آن سخنوران و عزیزان مقیم وادی خاموشان شده ان
د.)
از یک قصیدۀ خلیلی بر می آید که سید محمود فرّخ کتاب معروف خویش- سفینۀ فرّخ را به استاد فرستاده و او این قصیده را انشاد نموده و به دست مرحوم سرور گویا اعتمادی به فرخ گسیل داشته است. این چکامه در بردارندۀ نکات مهم فرهنگی-تاریخی است:
سلام من که رساند به سوی خطّۀ طوس
به خطّه ای که فلک می زند به خاکش بوس
در آن خجسته دیاری که از پی تعظیم
فتد کلاه تبختر ز تارک کاووس
به خوابگاه بلند آفتاب مشرق فیض
که می زنند ملایک برآستانش بوس
به زادگاه مهین اوستاد اهل کمال
که قرنها نشود کاخ رفعتش مطموس
کسی که می رسد از تربتش هنوز به گوش
صدای فتح و نهیب سوار و نعرۀ کوس
سپس درود به فرّخ، سخنسرای بزرگ
که کرد روی سخن را به تازگی چو عروس
سفینۀ غزلی بهر من نمود روان
به خنده صد چمن گل به جلوه صد طاووس
سپس به یکانگی و همدلی و همداستانی اهل ادب و فرهنگ اشاره می کند و استادانه و لطیف، کار اهل دل را از اهل دول و روش رادمرد فرهنگ را از منش جناب سرهنگ جدا و مشخص می دارد:
به اختلاف زمان و مکان جدا نشوند
جماعتی که شدند از ازل بهم مأنوس
یکیست شاعر بلخ و یکیست شاعرروم
چنانکه شاعر غزنه یکی و شاعر طوس
سخنوری و سیاست زهم جدا باشند
چنانکه عالم معنی ز عالم محسوس
ستاره ای که به قلب سنائی و سعدیست
چگونه تابد از زیر مغفر سیروس
او در این بیان گله ای رقیق و دقیق از یکی از نویسندگان سیاستنگار دارد که از تفصیل ماجرا می گذریم، زیرا که اکنون هرسه تن شهروندان شهرخاموشانند.
فرّخ در پاسخ، قصیده ای خطاب به گویا دارد که درآن طبع روان و شعر استادانۀ خلیلی را می ستاید و می گوید که با خواندن این شعر خلیلی دیگر برای او سخنسرایی آسان نیست:
ازین پیش فرخ بدانسان که دانی
گهی طبع با چامه ای آزمودی
از این چامه برمن در طبع بستی
در اشک و حسرت به رویم گشودی
ز آزرم روی خلیلم در آزر
که می سوزم امّا نه پیداست دودی
در شیراز
خلیلی در 1339 مهمان دانشگاه شیراز بوده و این غزل را که در هواپیما سروده، در مهمانی دانشکدۀ ادبیات آن دانشگاه خوانده است.
مژده ای شیراز، من بوی بهار آورده ام
پیک گلزار دلم، پیغام یار آورده ام
از حدیقه زی گلستان وز سنائی سوی شیخ
رازهای بس نهفته آشکار آورده ام
غزنه با شیراز دارد ربطهای معنوی
حرف بسیاراست من در اختصار آورده ام
ملّت افغان و ایران غمگساران همند
غمگساری را حدیث غمگسار آورده ام
از بدخشان دل شوریده در شیراز حسن
شعر رنگین همچو لعلی آبدار آورده ام
شور درسر، شعر برلب، گل به دامن، جان به کف
در خرابات مغان چندین بهار آورده ام
شادمان ازبخت خویشم کاندرین گلزار شوق
از نهال دوستی صد گل ببار آورده ام
نورانی وصال
باری، در ایامی که خلیلی در شیراز بود، دکتر نورانی وصال سخنور نامدار شیرازی که رئیس انجمن ادبی شیراز نیزبود، چکامه ای نغز در ستایش خلیلی سرود که چند بیت آن نقل می شود:
ای مهین شاعر ای خلیلی راد
خواندم اشعار آبدار تو را
ای تناور درخت باغ ادب
جاودان باد برگ و بار، تو را
مهر یزدان نگاهبان باشد
از خزان طبع چون بهار تو را
حافظا سر ز خواب خوش بردار
کامد از راه دوستدار، تو را
سینه پرجوش آمد از ره دور
میهمان بزرگوار، تو را
بس دریغ آیدم از آنکه مدام
نیست در شهر ما قرار، تو را
لیک دانم همیشه با شیراز
هست پیوند استوار، تو را
ای مهین اوستاد فضل و ادب
دادم این قطعه یادگار، تو را
گر حقیر است و ذرّه وار، ولی
بخشدش طبع مهر وار تورا
علی محمد مژده
هم در شیراز دکتر علی مژده خطاب به استاد خلیلی می گوید:
تو ای دانشی شخص آزادمرد
که زی ملک دارا شدی رهنورد
تن پاک در رنج انداختی
سوی پارس اورنگ جم تاختی
ز سعدی خداوند و فرهنگ و رای
شنیدی بسی نکتۀ دلگشای
همان حافظ آن اسمانی سروش
سرودت بسی راز در گوش هوش
سخنها که نامحرمان نشنوند
بجز اهل معنی بدان نگروند
تو از کشور آشنا آمدی
بر آشنا با صفا آمدی
ز پیر هرات آن خداوند حال
سنائی که وی را نباشد همال
چه پیغام دادی بدان هردو شاه
که ما را نبوداندران بزم راه
بر دوستان میهمان آمدی
چو جان بلکه بهتر ز جان آمدی
سزد گر به پای چنین میهمان
کند مژدۀ خسته دل بذل جان
ناصح
نوای آشنا قصیده ای زیبا و استادانه است، از شادروان ناصح، رئیس وقت انجمن ادبی تهران، با این مطلع:
رسید، از دم جان پرور سروش به من
نوید دولت دیدار اوستاد سخن
خلیلی آنکه ز اعجاز کلک عیسی دم
دمید فضل و ادب را روان تازه به تن
ناصح قصیده را با این دوبیت پایان می دهد:
گرفته نام تو روی زمین و مانی تو
برآسمان ز فروغ ضمیر نور افگن
چنان که گفت سخن گستر عراق کمال
شب زمانه به روز مرادت آبستن
حبیب شیرازی دوست ایام آوارگی
بهار و جوانی عنوان قصیدۀ غرّاییست که خلیلی آن را به نام « حبیب من آن یار شیرازیم» مصدّر ساخته و در حاشیه چنین آمده است:
هدیه به یار عزیز و حبیب سخندان فاضل شیرازی
قصیده با این مطلع آغاز می شود:
فروریخت ابر سیه در چمن
گهرهای روشن چو دُرّ ِ عدن
استاد این قصیده را در بهار سال 1983 در ایالات متّحدۀ امریکا سروده است. قصیده با وصف زییای زیباییهای بهار آغاز می شود. از شکوفه و بنفشه و نسترن و یاسمن و نرگس و لاله و جوی و شب و ستاره سخن می گوید تا به وصف صبحدم می رسد:
گهی نیم شب نور مه در نهان
به گوش گل آهسته گوید سخن
گهی صبحدم پرتو آفتاب
همه رازها را کشد در علن
این جاست که سردی نسیم بامدادی سر آزار شاعر دارد وخلش خار هجران را به یاد سخنور نازکدل می آورد:
سر خار را تیز کرده نسیم
که هردم خلد در دل زار من
خلد در دل من که یاد آورم
به خون تر شده خارخار وطن
مرا خار انبار گشته به دل
چو باری که برشانۀ خارکن
اینجا دیگر شکوائیّۀ استاد آغاز می شود. یادحسرت آمیز ایام جوانی، درد پیری و رنج غربت این شکوائیۀ را، با همه جانسوزی دلنشین می سازد؛ تا به تخلص می رسد و قصیده را چنین پایان می دهد:
سرودم من این چامۀ دلپذیر
نوآیین نوایی به ساز کهن
به یاد مهین دانشی مرد نیک
نوازشگر جان به خلق حسن
حبیب من آن یار شیرازیم
بگویای اسرار جان هموطن
در آوارگیها به من یارشد
چه نیکو بود یاد گار محن
(امروز که این یادداشت را می نویسم، به یاد می آورم بامداد یک روز آدینۀ سال 1365 خورشیدی را که در مشهد مقدس، در خانۀ یکی از اعاظم عالمان آن دیار ، شادروان استاد سعیدی کاشمری، بودیم. در آن روز یکی از بزرگان شیراز، به نام آقای رئیسی، نیز در آنجا بود و چون چکاره بودن و کجایی بودن نگارندۀ این سطور را در یافت، سخن از استاد خلیلی و همنشینی او با یکی از دوستانش، به گمان اغلب همین آقای حبیب فاضل شیرازی، آغاز کرد و روایاتی از او به زبان آورد که نمایانگر رنج غربت و بی همزبانی استاد در آن سالها و درغرب بود. امروز که بیست و سه سال از آن گفت و گو می گذرد، تمام آنچه که آن بازرگان نجیب شیرازی در آن روز گفت کلمه به کلمه در یاد من و چهرۀ او در برابر دیدۀ پندار من است.)رهی معیری
می دانستید که رهی آخرین شعرش را به خلیلی سرود؟
خلیلی در سفری که به تهران داشت، از بیماری رهی معیری، غزلسرای نامور معاصر آگاه شد. او با غزلی و دسته گلی به بالین رهی شتافت. این ابیات از آن غزل است.
نوبهار هزار خرمن گل
طبع چون نوبهار توست رهی
ابر نیسان گلزمین سخن
مژۀ اشکبار توست رهی
برشو ازجا که شاهد معنی
سخت در انتظار توست رهی
سرکن آن خامه را که مرغ ادب
پایبند شکار توست رهی
در سپهر سخن چو بدر منیر
غزل آبدار توست رهی
نه غزل بل هزار گنج گهر
در جهان یادگار توست رهی
تو مخور غم که خاطر یاران
همه جا غمگسار توست رهی
در دیوان خلیلی غزلی از رهی معیری نقل شده که گویا در پاسخ غزل خلیلی سروده شده و گفته اند که این غزل واپسین شعر شادروان رهی است ولی غزل نشان می دهد که در پاسخ یک نامه سروده شده است. در این صورت باید پذیرفت که رهی غزل استاد را در نامه ای دریافت نموده بوده است. چند بیت ازغزل جوابیّۀ رهی را می خوانیم:
دردا که نیست جز غم واندوه یار من
ای غافل از حکایت اندوهبار من
رنج است بار خاطر و زاریست کار دل
این است از جفای فلک کار و بار من
عمری چو شمع در تب و تابم، عجب مدار
گر شعله خیزد از جگر داغدار من
ور زانکه همدمیست مرا دلنشین غمیست
پاینده باد غم که بود غمگسار من
پیک مراد، نامۀ جان پرور تو را
آورد و ریخت خرمن گل در کنار من
شعری به تابناکی و نظمی به روشنی
مانند اشک دیدۀ شب زنده دار من
دیگر به سیر باغ و بهارم نیاز نیست
ای بوستان طبع تو باغ و بهار من
بردی گمان که شاهد معنیست ناشکیب
در انتظار خامۀ صورت نگار من
غافل که با شکنجۀ این درد جانگداز
غیر از اجل کسی نکشد انتظار من
فرداست ای رفیق که از پاره های دل
افشان کنی شکوفه و گل بر مزار من
وین شکوه ها که کلک من از خون دل نگاشت
بر لوح روزگار بود یادگار من
( خاطره ای دیگر به یادم امد، از روزهای جوانی و درس و دانشگاه و دلبستگی به شعر و غزلهای عاشقانه. شعر رهی را خوش می داشتم. نه تنها من که همۀ یاران و دوستان و همدرسان من. و برای دلبستگی به شعر و غزل رهی، در آن مرحله از زندگی، هزار و یک دلیل داشتیم. چون رهی درگذشت، ما را اندوهی جانکاه فرا گرفت. تصور می کنم درگذشت رهی معیری چهل سال پیش از امروز، به سال 1346 یا 1347 اتفاق افتاد. من سال سوم یا چهارم دانشگاه را می گذراندم. غزلی سرودم در رثای رهی با این مطلع:
رفت از جهان شهنشه ملک سخن رهی
بنهاد عمر شعر دری رو به کوتهی
مقطع نیز به یادم مانده است که چنین بود:
فکرت بگو به مردم ایران که با شما
در ماتم رهی همه داریم همرهی
این غزل در روزنامۀ کاروان، در کابل چاپ شد و چندی بعد گویا کاروان به ادارۀ مجلّۀ یغما رسیده بود، زیرا غزل در آن مجلّه نیز به چاپ رسید. سالها بعد نسخه ای از دیوان رهی در تهران به دستم رسید که همان بیت، یعنی مطلع، یا شاید هم مقطع غزل من، بر صدر رویۀ اول جلد آن کتاب نقش بسته بود. روان رهی و روان خلیلی و همۀ رفتگان شاد باد.)
جهانگیر تفضلی
جهانگیر تفضلی شاعر، ادیب و دیپلمات خراسانی، سفیر وقت ایران در کابل بود. گویا از خلیلی چشم آن داشته که چون از محل کار خویش، بغداد، به کابل می آید، او را با خبر سازد؛ مثلاَ او را به خانۀ خویش بخواند یا خود به خانه اش بیاید. که نه چنین شده و نه چنان. تفضلی این قطعه را به خلیلی فرستاده است:
آرزوها داشتم تا ازعراق
باز آید اوستـــــــاد بی بدیل...
گفته بودم تا که او از ره رسد
بیگمان سویم کند پیکی گسیل
می رسم با سر به کویش بی درنگ
کاندرین ره دل بود جان را دلیل...
بوی جوی مولیان جویم از او
بی فغان دجله و غوغای نیل...
آمد استاد و ز من یادی نکرد
دیدم آن، کم بود، اندر مستحیل...
از چه رو استاد با من، ای دریغ
سرد بود، آنسان که آتش بر خلیل...
ای خلیلی ای گرامی اوستاد
ای تو در ملک سخن چون ژنده پیل
بیش ازین بفکن به شاکردی نظر
کز خراسانست و از بومی اصیل...
خلیلی قطعه ای به همان وزن و قافیه در جواب تفضلی گفته است:
بامدادان چامه ای آمد به کف
ازتوانا چامه پرداز نبیل
از جهانگیر، آنکه دارد خامه اش
نغمه از بانگ درای جبرئیل...
از خراسان می دهد این چامه یاد
از تجلّی گاه مردان جلیل
اصل چون ستوار باشد، لاجرم
استوار و سربلند آید نخیل
شاعر طوس آمده در غزنه باز
طوس و غزنه قصّه ها دارد طویل
آمده تا در دیار مولوی
باشد این خواجه، غزالی را وکیل
اوستادا مهربانا سرورا
ای به مهر و فضل و دانش بی بدیل
گر دو روزی شد به دیدارت درنگ
نیست جز هنگامۀ پیری دلیل...
علی اصغر حکمت

شادروان علی اصغر حکمت، ادیب، پژوهشگر و مترجم دانشمند و سیاستمدار نامور که روزگاری وزیر خارجه و زمانی هم سفیر ایران در هند بود، ترجمۀ فارسی شکانتلای کالیداس را به خلیلی فرستاد. خلیلی این قطعۀ دلنشین را دربیان سپاس به حکمت انشاد نمود:
باز از شهر سخن برخاست آوازی که دل
زنده شد از فیض روح انگیز جان افزای آن
موج زد دریای حکمت، گوهری آمد پدید
آفرین بر گوهر و دریای حکمتزای آن
از سلیمان سخن گم گشته بود انگشتری
در تو پیدا گشت ای آصف کنون مأوای آن
دفتری سویم فرستادی که آید بوی عشق
در مشام جانم از پنهان و از پیدای آن
گر بیفشارم، چکد از حرف حرف آن شراب
بسکه خیزد مستی و شیدایی از معنای آن
طوطیان هند شد شکّرشکن زین شعر نغز
ای خوشا شیراز و این طوطیّ شکّرخای آن
بر کلاه دوشیانتا برنهادی تاج گل
از گلستانی که سعدی گشت گل پیرای آن
هند و شیرازی ندارد داستان اهل عشق
عشق هرجا پا گذارد دل بود دنیای آن
هرکجا حسنیست دلکش، منظر انوار اوست
نرگس بستان این، یا سبزۀ صحرای آن
هرسخن کز دل برآید، قصّۀ عشق است و بس
گرچه باشد اختلاف لفظ در انشای آن
طرفه بنیادی پی افکندی در اقلیم سخن
کز حوادث دور باشد تا ابد مبنای آن
حجازی مطیع الدوله
خلیلی این دو بیت را به داستان نویس معروف، حجازی، گفته و در آن سه کتاب داستان اورا نام برده و ستوده است:
ملک معنی شد حجازی را مطیع
لفظ چون موم است اندر چنگ او
مست سازد، حیرت آرد، جان دهد
ساغر و آیینه و آهنگ او
جلال همائی
این ابیات را ادیب بزرگ و استاد نامور دانشگاه شادروان جلال همایی به خلیلی نگاشته است:
شادی به دل و جان و تن خستۀ من داد
دیدار روان پرور استاد خلیلی
زی کعبۀ مقصود بخود راه نبردم
نور شفقم کرد درین راه دلیلی
قد اطربنی السمع لذکراک حبیبی
قد برّحنی الشوق بلقیاک خلیلی
طبعش بصفا تازگی عهد جوانیست
کز یاد برد محنت پیری و علیلی
سرسبزی اگر از سخنش وام بگیرد
دیگر نزند جامه فلک در خم نیلی
شعر تر او نوبر انگور خلیلیست
دانی که شیرین بود انگور خلیلی
از قاسم رسا ملک الشعراء آستان قدس
از بادۀ پرشور سخن اهل ادب را
بنموده چو من سرخوش و سرمست خلیلی
از زلف عروسان سخن کرد گره باز
برما در اندوه و محن بست خلیلی
برخاست غبار غم دیرینه ز دلها
در محفل احباب چو بنشست خلیلی
پرکرد ز گل دامن احباب ز گفتار
نرخ گل و سنبل همه بشکست خلیلی
ریزد همه ذوق و هنر و لطف و طراوت
از خامۀ استاد زبردست خلیلی
مؤیّد
در دیوان استاد، مثنویی در شصت و پنج بیت، زیرعنوان "پاسخ استاد خلیلی به یکی از دوستان " آمده است. چنانکه در این چکامه می خوانیم، استاد آن را به دوستی به نام مؤیّد در پاسخ شعری یا نامه ای منظوم سروده است. نگارندۀ این سطور بر این گمان است که خلیلی این شعر را در پاسخ یکی از رجال معروف ادب و سیاست خراسان، مرحوم سید علی مؤید ثابتی سروده است. این مثنوی بسیار دردمندانه سروده شده و شاعر در آن از آتشی که در آشیان افتاده و نیز از رنج بی همزبانی و عدم تجانس فرهنگی در باختر حکایت و شکایت دارد. بیتی چند از این چکامۀ دلنشین را می خوانیم:
ای مؤید ای سخندان بزرگ
ای سخندان خراسان بزرگ
بیگمان تأیید حق در کار توست
کاین اثر در گرمی گفتار توست
شعر تو آتش به بنیانم فکند
مهرآسا جلوه بر جانم فکند
«دست من بگرفت و بردم پا بپا»
در گذشته سالها و حالها
با تو بوسیدم در سلطان طوس
شهر آن زیباتر از زیبا عروس
با تو رفتم در هرات باستان
مهد مردان جلوه گاه راستان
با تو دیدم باز گازرگاه را
خوابگاه خواجه عبدالله را
در حریم حضرت جامی شدیم
همکلام عارف نامی شدیم
با تو جستم مرقد محمود را
خانقاه خواجۀ مجدود را
با سنائی گفت وگوها داشتیم
از می وحدت سبوها داشتیم
یاد داری شهر زیبای مرا
بوسه گاه آرزوهای مرا
کابل من آشیان جان من
نوربخش مشعل ایمان من
سپس او با هنرمندی خیال نقش میهن را برکارگاه سخن می کشد و شرح می دهد که چسان از خورشید تابان آن مرز و بوم مهر آموخته و از آسمانش درک جمال اندوخته، از مرغ شب سحرخیزی و از کهسار و رودبارش ناله و شور فراگرفته است. پس می گوید:
ذرّه ذرّه هستیم از خاک اوست
شور مستی در میم از تاک اوست
از غزالانش غزل آموختم
از پلنگانش جدل آموختم
این غزلها یار شبهای منست
مونس آوارگیهای منست
استاد، شعر و سخن مؤید را خوش پسندیده و به تکرار آن را ستوده است:
ای مؤید، ای سخنگوی مهین
شاعر معجزگر سحر آفرین
شعر شیوای تو آواز دلست
خامۀ تو زخمه بر ساز دلست
سپس به دگرگونیها و رخدادهای غم انگیز میهن اشاره می کند و نغز داد سخن می دهد تا آنجا که می گوید:
برزمین پاک ما یک سنگ نیست
کاندران خون شهیدی رنگ نیست
بر گل و ریحان ما یک برگ نیست
کاندران منقوش نام مرگ نیست
شهرها درشهرها ویران شده
کشوری در حکم گورستان شده
گویا شاعر به خاور سفری داشته و پاسخ مؤید را دیر تر سروده و فرستاده است. این را مطلب را از پوزش شاعرانه اش در می توان یافت:
عرض این نامه اگر تأخیر شد
روز من در مرز پاکان دیر شد
آن سوی خیبر بود مأوای من
خانۀ من خانۀ آبای من
بی وطن را هیچ جا آرام نیست
صبح او چون صبح و شامش شام نیست
من دراینجا از جهان بیگانه ام
بی کسم، بی همدمم، بی خانه ام
ابراهیم صهبا
از مکاتبات جالب و آموزنده، نامۀ کذائی مرحوم ابراهیم صهبا و پاسخ خلیلی به اوست. نامۀ صهبا به گونه ایست که بیان و نقل آن در این سطور دشوار است؛ ولی خلیلی بزرگمنشانه و از سر فرهنگ، پاسخی سنگین و دلنشین به صهبا سروده است:
آفرین بر تو و آن طبع توانا صهبا
شاد کردی دل آشفتۀ شیدا صهبا
دل من راه به خلوتکدۀ جانان داشت
سر پرشور، مرا برد به شورا صهبا
ای خوشا عشق و نظربازی و شبهای شباب
ساقی مهوش و ماه می و مینا صهبا
انجمن معرض آراست نه جولانگه شوق
جای آرا نبود بزم دلارا صهبا
شعر و ذوق است چو آیینه، سیاست خارا
دور باد آینه از صحبت خارا صهبا
گلرخان نیز در این بزم به خشمند و عتاب
می زند خار درینجا گل رعنا صهبا...
تمام شد یاد مختصری از پیوندهای شاعرانه میان استاد خلیل الله خلیلی و بزرگان ادب ایران.
سوم آذر/قوس 1387برابر با 23 نوامبر 2008شهر اتاوا-آصف فکرت
Asef Fekrat

Monday, October 27, 2008

یاد امیر علیشیر نوایی در بدایع الوقایع

وزیر با فرهنگ و امیر با تدبیر


روانشاد استا د علی اصغر حکمت در کتاب جامی، در ارزش خدمات امیر علیشیر نوایی (844-906هـ.قـ.) می نویسد: رواج بازار علم و ادب در آخر قرن نهم و بروز آثار بزرگ ادبی، که در آن میان آثار قلمی جامی ستارۀ فروزان آن آسمان است، بیشترمرهون وجود آن امیر دانش گستر می باشد. این امیر ادیب و دانش پرور به محبت علما و فضلا و به علاقه به اهل فضل و کمال بقدری موصوف است که ادوارد براون او را به ماسیناس سلینیوس Maecenas E. Cilinius ، یکی از بزرگان روم باستان، که حامی ادب و دوست شاعر معروف هراس بود، تشبیه نموده است.
زین الدین محمود واصفی در جای جای کتاب دو جلدی بدایع الوقایع از امیر علیشیر نوایی وزیر نامور خراسان یاد کرده است که هم گوشه هایی از زندگانی و احوال او را نشان می دهد و هم نمونه ای از یک شخصیت والامقام فرهنگی سدۀ نهم هجری خراسان و به ویژه هرات را توصیف می نماید. نویسنده در نگارش این سطور، تنها به کتاب بدایع الوقایع واصفی نظر داشته و می خواسته است تا برگی از دفتر ادب و فرهنگ خراسان را به دسترس علاقمندان بگذارد؛ به عبارت دیگر، این یک نگارش ادبی- فرهنگی است نه یک کار تحقیقی- تاریخی.
سخن را با بنایی هروی آغاز می کنیم.
ظرافتهای بنایی به امیر علیشیر
واصفی از مولانا بدخشی نقل می کند که امیر علیشیر مولانا را بسیار معتقد بود...و مولانا بنایی نیز به جناب میر عقیدۀ غریبی داشته، چنانکه از خاتمۀ مجمع الغرایب که به زبان عوام خراسان گفته معلوم است. واصفی مواردی از شوخیهای میان امیر و بنایی را به تفصیل گزارش داده است که چون بسیار تند و تیز است، نقل آنها در این صفحه مقدور نیست، امّا برای آنکه نمونه ای از ارتباط ادبی میان امیر و بنایی را آورده باشیم به ذکر ابیاتی از قصیدۀ مجمع الغرایب می پردازیم. بنایی نخستین بخش این قصیده را به زبان عامیانۀ هراتی سروده که ازان بوی شوخی و هجو می شنویم، اما چون گریزبه مدح می زند، امیرعلیشیر را چنین می ستاید:

[در مدح امیر]
آن ملقب به صاحب الخـــــــیرات
المقـــرّب به حضرت الســـــلطان
آن امیر علی سیــــَر کاین وصف
صورت نام اوســـــت در اذهــان
ذات او پادشــــــاه و میـــــر، لقب
نام او پادشــــــاه و شاه نشــــــــان

همچو موسی مقــــــرّب الحضرت
همچو آدم خلیـــــــفةالـــــــــرّحمن
هم بنـــــــاهای او جلیـــــل القـــدر
هم عمـــــارات او رفیــع الشّــــان
.........
او از شوخیهای مقدمه به لهجۀ هرات پوزش خواسته و گفته است که آن کلمات را به دستور سلطان به نظم آورده است. سپس در ستایش هرات و هراتیان می گوید:

[در وصف هرات]
ور نه مثـــل هــــرات می دانـــم
نیست شهری ز شـهرهای جهان
هیچ شـــهری به زیب وزیـنت او
نیسـت در زیر گنبــــــــد گــردان
همه جا روســــتا و او شهراست
همه جا خارزار و او بســــــتان
اعتقــــــادی که با هراتم هســت
ســازم آن را مؤکـد از اَیمــــــان
...............................
که ندانم شــــریف تــر ز هرات
بلدی از معــــــاظـــــــــم بلــدان
همه سُکـّانش اهل فضل و کمال
صَرَف الله عنهم النّقصـــــــــان
علمــــایش وحیـــــد عصر همه
فضــــلایش همـــه فریـد زمـان
هـریکی از طبــــــیعت مـوزون
در طریق سخنــــــوری مـیزان
همه صاحب اصول وخوشلهجه
جمع ایقـــــاع کرده با الحـــــان
فضلایش ز شعر و موســــیقی
اهل تصنــیف و صاحــب دیوان
..............................
هرکسی در طریقه ای بی مثـل
هرکسی در صنــــاعتی پـُردان
همه را دست سعی در حرکــت
همه را پای جود در میـــــــدان
از کرم هیچ کیســـــــه خالی نه
کاسه از آش و خانه از مهمـان
نشکند بی حضـــــور مهمــانی
کاسبی کاورد به کف لــب نـان
بس بود بر بـلاد، فضــل هرات
چه بلــد بلکه بر تمــام جهـــان
که بســان تو مظهــر جامـــــع
کرده از وی ظهــور در دوران
نه به دولت کســی تورا همـــبر
نه به دانش تو را کسی همسان
.....
شعرشناسی وحرمت جامی
امیر شاعران خراسان را به تتبع (اقتفا و پاسخگویی) غزل ذوقافیتین جامی، با مطلع:

ای با لب تو طوطی شیرین زبان زبون

کردی عنان ز پنجۀ سیمین بران برون

امر فرمود. به جزخواجه آصفی و هلالی بیشتر شاعران جواب گفتند. امیر آن دو تن را که جواب نگفته بودند، صله داد و گفت که معلوم شد که شما شعرشناسید.
مرمت مسجد
چون امیر کار مرمت مسجد جامع هرات را به اتمام رسانید، بزرگان هریک تاریخی به آن مناسبت گفته به عرض می رسانیدند. سید اختیارالدین حسن نیز دو تایخ نوشت یکی به عربی که بر جانب شمالی ایوان مقصوره ثبت گردیده و دیگری به فارسی که بر پیش طاق ایوان نگاشته اند. تاریخ عربی این است:

ادَامَ اللهُ ذِکری مَن سَعَی فِیه = و اَبقی ذِکرَهُ فی الدَّهرِ بِالخیرِ

لهُ ذاتٌ بخیـــــراتٍ امیـــــرُ= و اســـمُ مثلَ هذا لیس فی غیر
بنی خیراً بتجـــــدیدِ و جِدٍّ = فسَل تاریخَ هذا بـــانیَ الخــیر

(از مصراع دوم بیت دوم "علی شیر" به طریق معمّا استخراج می شود)
تاریخ فارسی این است:

شکر کاز همّت صاحب خیری = گشت این صومعه خالی ز خلل

یافت اتمـــــام بخوبــــــــی آری= عمل خیـــــر بود خیــــــر عمل

ســـــال تاریخ مه و روزش بود= دهم شهــــر ربیـــــــــــع الاوّل
و حضرت مخدومی(جامی) قطعه ای در تاریخ آن گفته که یک بیت آن چنین است:
لها طاق و فیها صفّتین = بوجه الجدّ صلّ الرّکعتین
شاه و وزیر یا پیر و مرید
از مولانا محمود بدخشی روایت شده است که چون امیر کتاب خمسۀ ترکی را به نام سلطان حسین میرزا مصدر ساخت، میرزا گفت که روزگاری دراز است که میان ما و شما ماجرایی در میان است و امروز باید که معلوم گردد. و ماجرا آن بود که سلطان حسین میرزا همیشه به امیر علیشیر اظهار ارادت می نمود و او را پیر خود می خواند و میر می گفت: الله الله، چه جای این سخن است؟ ما مریدیم و شما پیرِ همه. چون این گفت و گوی به درازا کشید، سلطان پرسید: مرید کدام است و پیر کدام؟ میر گفت: آنست که هرچه مراد پیر باشد، مراد مرید همان باشد. سلطان فرمان داد که اسب اشهب را بیاورند و گفت: مراد ما آنست که امروز شما بر این اسب سوار شوید و ما در جلو شما رویم (یعنی جلو اسب شما را مهتروار بگیریم). و آن اسب جز به شاه به کسی سواری نمی داد. چون امیر پای در رکاب نهاد، رمیدن آغاز کرد. میرزا بر او هی زد تا برجای خود قرار گرفت و امیر سوارشد. چون سلطان به جلو درآمد، میر بر بالای اسب بیهوش شد، چنانکه او را گرفته فرود آوردند.
استفاده از جاسوس سلطان برای اصلاح کارها
در این کتاب می خوانیم که سلطان حسین بایقرا یکی از مجلسیان امیر علیشیر را نهانی برگماشته بود تا هر چه در مجلس امیر می گذرد به شاه گزارش دهد، امّا امیر با فراست این نهانگـُماری را دریافته بود و تغافل می فرمود.
از سویی محمد ولی بیگ داروغۀ شهر هرات و توابع ( در اصطلاح کابل قوماندان امنیه و در اصطلاح تهران رئیس شهربانی) که امیری از مقربان شاه بود، دوست بدکاری داشت به نام خواجه محمد چنار که در فساد دستی دراز داشت، و نابکاری او تا بدانجا رسیده بود که در روز روشن هرکه را می خواست، اختطاف می نمود و به عبارت دیگر گماشتگانی داشت که برایش آدم ربایی می کردند. با وجود این کار، از بیم امیر ولی بیگ، کسی جرأت نداشت اعتراضی بکند. تنها می بینیم که در رسانه های آن روز ازان گپی و خبری شنیده می شد. در یک مورد شاعری به نام محمود تربتی این رباعی را ساخته بود:

ای سروقد ســـمنــبر لالـه عذار

زنهار مباش همنشین با خس و خار
هرچند چنار سرفراز چمن است
توشاخ گلی تورا چه نسبت به چنار

واصفی می گوید که "این معنی را هیچ کس زهره نداشت که از ترس امیر محمد ولی بیگ به عرض سلطان برساند." اکنون از این بگذریم و ببینیم که در مجلس امیر علیشیر چه می گذشت.
وزیر با فرهنگ، همچون روزهای دیگر با ندیمان، امیران، هنروران، شاعران، ادیبان، تاریخنگاران، زبانشناسان و چند گروه دیگر نشسته بود. آن نوکر و ملازم کمربستۀ امیرعلیشیر یا مأموراطلاعاتی(استخباراتی) شاه نیز، آهسته گک و پنهانک، کاغذی از آستین بر آورده و به قول واصفی " هرچه در مجلس واقع می شد، مثل کراماً کاتبین آن را در طوماری ثبت کرده، هر روز آن روزنامه را به مطالعۀ پادشاه می رسانید."
" روزی شخصی مصحفی و کمانی و کلّه قندی، به رسم پیشکش، نزد امیرعلیشیر آورد. امیر پرسید که این تحفه ها را به پیش من به چه غرض آوردی؟" گفت: پدر خدابیامرز من ملازم درگاه بود؛ یعنی که عضو مجلس شما بود. حالا بنده هم به صفت یک فرزند خلف می خواهم جانشین پدر شوم. امیر گفت از این کار، تو را در سالی بیش از پانصد خانی به دست نخواهد آمد؛ من کاری به تو نشان می دهم که هر روز دست کم صد تنگه به دست بیاوری(خانی و تنگه واحد پول آن روزها بوده است ). گفت که هرچه جناب امیر مصلحت دانند. امیر گفت: مصحف تو را به صد تنگه هدیه می کنند. کمان و کلّه قند را هم به بیست تنگه می خرند. اینها را می فروشی و به بیست تنگه قبای برچاکی می گیری و فوطۀ زربفت یزدی به پنجاه تنگه می خری و عربی تکمه داری به ده تنگه می ستانی و کارد یک آویزی به ده تنگه و طاقیۀ برۀ سیاه زنگله موی به بیست تنگه می گیری و چوب ارغوانی به دست گرفته (گویی امیربه او فرموده است که یونیفورم شهربانی/پلیس امنیۀ آن روزگار را تهیه کند و بپوشد) برسر بازار ملک می ایستی و هر جوان خواجه زاده ای را که می گذرد، می گیری و می گویی باید بامن پیش خواجه محمد چنار بروی. آن قدر اصرار می کنی تا جوان حاضر گردد چکمن و فوطۀ خود را در برابر آزادی خویش به تو ببخشد. پنج تن را که همین طور بگیری، روزی پانصد تنگه درامد خواهی داشت!
واقعه نویس، که همان جاسوس باشد، ماجرا را به سلطان رسانید و از تفصیل ماجرا که بگذریم، خواجه چنار به کمک مربی و دوست خویش از مرز خارج شد و به قول واصفی "به صوب وادی آوارگی شتافت که هیچ کس نام و نشان او را دیگر نیافت" و خوبان هرات از شرّ او رها شدند.
نازک مزاجی امیر
امیرنازک مزاج و حسّاس بود. اما به اشتباه خویش فروتنانه معترف می شد و در پی جبران مافات بر می آمد.
صاحب دارا درین مورد داستانی دارد که خلاصۀ آن چنین است:
روزی امیر در برابر گروهی از فضلا و شعرا و ندما به صاحب دارا فرموده است که حضرت مخدومی، مولانا جامی، بیمار است؛ من نتوانستم به عیادت بروم. می روی و مراسم عذرخواهی به تقدیم می رسانی. پس از بیرون شدن صاحب، طعام می کشند و پس از صرف غذا، حاضران یکی پس از دیگری مجلس را ترک می کنند. امیر برافروخته می شود و اعتراض می کند که " هرآینه خانۀ علیشیر دکان آشپزیست و علیشیر آشپز است. حریفان می آیند و آش می خورند و می روند" در این حال صاحب دارا از خدمت جامی باز می گردد و امیر که یادش رفته او را به مأموریت فرستاده بوده، می گوید:" هله ای صاحب تو را چه شده که یک زمان بعد از آش پیش من نمی باشی؟ تو نیز تقلید آن مردکان پست شکم پرست می کنی."
صاحب دارا که اهل سیاست و مصلحت اندیشی و موقع شناسی نبوده، می گوید که حضرت عالی، خود، بنده را به خانۀ مولانا جامی فرستاده اید. میر از این پاسخ شتابنده بسیار برافروخته شده می گوید که لعنت بر مردکی که با این نوع مردم آشنایی کند و بر می خیزد و مجلس را ترک می کند.
صاحب دارا نماز پیشین، طبق معمول به خدمت امیر می رود. امیر که در بنفشه زاری ایستاده بوده، به گفتۀ صاحب، بنفشه وار گردن را تاب داده، روی از او می گرداند و این کار را چند بار تکرار می کند. گویا به رگ غیرت صاحب برمی خورد و در دل می گوید چنین و چنان باشم اگربرنگردم و دیگر بیایم. اما به گفتۀ معروف که ارباب الدول ملهمون، امیر او را نزدیک خود می خواند و می گوید: مرد حسابی! این کاری بود که تو کردی و در برابر مردم مرا شرمنده ساختی و فراموشکار و مبهوت و فرتوت جلوه دادی؟ که گویی عقل از من رفته است.
صاحب دارا می گوید که به راستی حق به جانب امیر و خطا از سوی ما بوده است.
داش چینی- داستان دیگری در همین موضوع
امیراز همنشینانش انتظار تیز هوشی و نکته دانی داشت. واصفی درین مورد داستان جالبی نقل می کند:
یکی از مقرّبان امیر شیخ بهلول نام داشت و با همه صفات نیک که داشت، به قول واصفی " آثار فضیلت از وی دیردیر به ظهور می آمد" . امیر او را به داش چینی تشبیه کرده بود:

خاک مشرق شنیده ام که کنند

به چهل ســــــــال کاسۀ چینی
صد به روزی زنند در بغـداد
لاجرم قیمتــــش هم بیـــــــــنی

شیخ بهلول، چنانکه واصفی روایت می کند، مستشار و مؤتمن و معتقد و معتمد امیر بود، و امیر"جزئی و کلی مهمّات سلسلۀ خود را از قلیل و کثیر و نقیر و قطمیر به کف کفایت و ید درایت او مفوّض و موکول گردانیده بود." ناگهان آوازه در افتاد که امیر شیخ بهلول را با خری در خانه انداخته و در آن خانه را قفل کرده و هیچ جهت آن معلوم نیست. غلام شیخ، نزد مولانا صاحب دارا، که از افاضل عهد و نیز از مقرّبان امیر بود، آمد و ماجرای همخانه شدن خر و خواجۀ خویش را بیان کرد و از مولانا کمک خواست. مولانا که این خبر را شنید، چنان مضطرب و سراسیمه شد که به قول خودش " خود را همچنان کسی دیدم که از اسب دولت فرود آورده باشند و از بهر تشهیر بر خر برهنه سوار کرده باشند." مولانا بامداد پگاه به خدمت امیر علیشیر شتافت و امیر، که با فراست دریافت که چرا مولانا آمده و چه می خواهد، گفت:
مولانا صاحب، بیا و میان من و مصاحب خود، شیخ بهلول داوری کن، تا اگرکوتاهی و نامهربانی از سوی من باشد، عذربخواهم. مولانا گفت که فرمان امیر عین حکمت و مصلحت است و بی گمان که شیخ گناهکار است.
امیر گفت: آدم هوشیار اگر ده روز با کسی همنشین باشد، همۀ اخلاق و عادات و خصوصیّات او را درمی یابد. شیخ بهلول دوازده سال است که شب و روز رفیق خانه و گرمابه و گلستان من است. دیشب مطالعه می کردم؛ در پیش من شمعی و دوات و قلم و کاسۀ آبی بود. شیخ بهلول را گفتم: بردار! پرسید که چه چیز را بردارم؟ گفتم: تو را چه شد؟ مگر خر شده ای؟ فی الحال از روی اعراض به زانو درآمد و گفت: مخدوم، من که علم غیب ندارم. پیش روی شما چند چیز است [به گفتۀ امروزیها من کف دستم را که بو نکرده ام] چه دانم که شما کدام چیز را می گویید؟
اکنون مولانا، خودت انصاف بده! همه می دانند که شمع پیش من تا بامداد می سوزد، و دوات و قلم همیشه پیش من است تا اگر مطلبی به خاطرم می رسد، بی درنگ می نویسم. می ماند کاسۀ آب. من در شب آب نمی خورم. پس برداشتنی چیزی جز همان کاسۀ آب نخواهد بود. دیگر این همه حجّت و عناد و تعرّض به چه کار می آید؟
با این هم امیر شیخ را از مصاحبت و هم اتاقی آن بی زبان رها ساخت و سر و پای مناسب و اسب با زین و لگام به او عنایت فرمود.
در را از آن سو ببندید
مولانا فصیح الدین ابراهیم معلم میر بود. او دامادی داشت به نام امیر صدرالدین یونس. میر را این داماد خوش نمی آمد و با دانش قیافه شناسی که داشت، او را ابله و نادان می شناخت. اما مولوی می کوشید که هر طور شده داماد خویش را به امیر نزدیک سازد یا به گفتۀ واصفی "جناب داماد را مقبول و مطبوع میر گردانند" واصفی می نگارد که روزی میر داماد (صدرالدین یونس) در مجلس میر، پیش در نشسته و اظهار فضایل خویش می نمود. ناگهان باد در را سخت بر هم زد،[میر فرصت را مغتنم شمرده]، گفت که لطفاً در را زنجیر کنید. صدرالدین یونس بی درنگ برخاسته و دست به زنجیر رسانید. امیر فرمود که در را از بیرون زنجیر کنید...
گویا امیر می خواسته از پراکندگی گویی صدر الدین یونس رها شود و خوش طبعی نموده است. البته واصفی داستان را به درازا کشانیده و به تشهیر صدر بینوا پرداخته است که ما از نقل آن مطالب می گذریم، زیرا بعید می نماید که امیر تا بدان حد شوخی را گسترش داده باشد.

مجلس ظرافت و مطایبه( شوخی پارتی)
باز هم از صاحب دارا روایت می شود که روزی امیر علیشیر، در باغ جهان آرا، به خواجه مجدالدین محمد، مشهور به میر کلان، گفت که توصیف مجلس شما را بسیار شنیده ایم. می گویند که ظرفا و فضلا در آن نشستها با مولانا عبدالواسع منشی شوخی و مطایبه می کنند و منشی بر همه غالب می شود. می خواهیم از نزدیک ببینیم و بشنویم. خواجه دست ادب بر سینه نهاد و گفت:
زین تفاخر شاید ارسر بر فلک ساید مرا
و یک هفته برای برگزاری مجلس بعدی مهلت خواست، که می خواست مجلسی بسازد و بیاراید که در خور حضور امیر باشد.این مجالس در باغ پرزه، در نیم فرسنگی هرات، برگزار می شد. گروهی از شاعران، خوانندگان، نوازندگان و ظریفان دعوت شدند، امّا یک روز پیش از موعد مقرّر، مولانا عبدالواسع منشی گفت که من فردا نخواهم آمد. خواجه میرکلان مضطرب و سراسیمه از جای برجست که مرد حسابی، من صدهزار تنگه خرج کرده ام. یعنی چه که تو نخواهی آمد؟( تنگه واحد پول است و خوانندۀ گرامی صدهزار دلار/دالر فرض تواند نمود. البته واصفی به تفصیل در صفت چهار باغ پرزه وهزینۀ تدارکات آن مجلس سخن رانده است که از بیم دراز شدن مطلب از آن می گذریم و محض شیرین شدن دهان مبارک عرض می شود که برکۀ/حوض مرمرین باغ در ان روز به جای آب خالی ، به گفتۀ واصفی، پر از شربت قند شده بود و چهل خورش پخته بودند که مهمانان نام آن را هم نمی دانستند.)
منشی گفت خبر دارم که مدتی است که روابط شما و امیر آمیخته به کدورت بوده است. امیر هم اهل شوخی و ظرافت است و خود را سرآمد خوش طبعان می گیرد. هرگاه سربسر من گذارد، البته که خاموش نخواهم ماند و آن وقت این همه خرج و برج هباأً منثورا می شود. هم روز من سیاه می گردد و هم امیر از شما آزرده خاطر می گردد. ( اما در روز مجلس به خواهش امیر می روند و عبدالواسع منشی را می آورند. رسیدن منشی به مجلس همان و آغاز شوخی و بذله گویی همان. ولی گفت و گوها به گونه ای است که تعرضی به ساحت امیر نمی شود و منشی هم « ده اسپ توپچاق به زین و لجام مغرق و بیست من چکمن سقرلاط عمل نبات و ده هزار تنگه» انعام می گیرد. البته متن این ظرایف در حوصلۀ قلم نگارندۀ این سطور نمی گنجد و برای مطالعۀ آن به اصل بدایع الوقایع بنگرید)
.با همه شوخی؟ با امیرعلیشیر هم؟
واصفی از مولانا محمد بدخشی نقل می کند که یکی از درباریان سلطان حسین میرزا، معروف به میرحاجی پیر بکاول، بسیار صاحب دم و دستگاه بود و گویا از خودنمایی نیز خوشش می آمد. روزی برتخت روانی نشسته، هنگامی از حرم بیرون می آمد که اتفاقاَ امیر علیشیر وارد حرم می شد. میربکاول به امیر گفت که سلطان در مورد شما سخنان غریبی می گفت. و این درایامی بود که شایع شده بود که " مزاج پادشاه به میر اندک انحرافی پیدا کرده " این بود که میر پریشان شد و از پی تخت روان دوید و گفت که " مخدوم ساعتی توقف فرمایید. بکاول گفت ببخشید که سلطان مرا به کار مهمی فرستاده اند و عجله دارم. امیر علیشیر به حضور سلطان رسید و هنگام بازگشت از برخی از درباریان پرسید که شاه چه گفته بود؟ گفتند سلطان شما به نوعی یاد کرند که هبچ مریدی پیر خویش را به آن تعظبم و تکریم یاد نمی کند. معلوم شد که حاجی بکاول می خواسته پیش مردم خود را نشان دهد که " من به میرعلیشیر همچنین اختلاط می کنم."
واصفی می نویسد که "میر این کینه در دل گرفت، تا ازین واقعه سالی گذشت." روزی، خلاف معمول، وقت نماز به حضور سلطان رسید، شاه پرسید:" از کجا می آیید که غبار بر چهرۀ شما ظاهر شده؟" امیر گفت به دیدن درویش علی شاه رفته بوده و هنگام بازگشت چون به دروازۀ فیروزآباد رسیده، چنان سرو صدا و گیرو داری مشاهده کرده که پنداشته سلطان می گذرد، اما چون نزدیک رسیده دیده که امیر حاجی پیر بکاول بوده است. امیر توصیف شاهانه ای از بکاول و تخت روان و زیب و زیور و جواهراتش و تجمل و شکوه همراهانش بیان می کند که در این جا از تفصیل آن می گذریم و در پایان سخن می گوید: " به غایت خوشحال شدیم و خدای را شکر گفتیم که الحمد لله که ملازمان پادشاه ما را اساس و تجملی دست داده که کیکاوس و افراسیاب و خسرو پرویز و بهرام و سلاطین عظام و خواقین ذوی الاحترام را میسر نبوده."
شاه برخود می پیچد و انگشت به دندان می گیرد، اما صبر می کند تا امیر برود. پس چهار تن از مامورین را که معروف به ملایکۀ عذاب بوده اند، فرا می خواند و فرمان می دهد که بروند و هرچه که می توان نام چیزی بر آن نهاد، می بینند غارت کنند. در نتیجه به قول واصفی " در یک ساعت نجومی سلسلۀ حاجی پیر را به خاک برابر ساختند و او را از اوج سعادت در حضیض مذّلت انداختند."
ماجرای والی بدفرجام ترشیز (کاشمر)
از صاحب دارا روایت شده است که سلطان حسین میرزا بایقرا امیری داشت به نام جهانگیر برلاس، که در زمان قزاقیها پیوسته در خدمت او بود، امّا چون میرزا به سلطنت رسید، بخت برلاس برگشت و با همه بدبختیها با امیر علیشیر هم بد بود و به قول واصفی "میر را بسیار اهانتها می رسانید." و میر تغافل می فرمود. روزی سلطان از امیر پرسید که مردم در حق من چه می گویند؟ گفت که شما را به عدل و داد می ستایند اما شنیدم که می گویند تنها عیب شما این است که یاران قدیم را فراموش می فرمایید. مثلاً می گویند که امیر جهانگیر برلاس عمرش را وقف خدمت شما کرد و اکنون "احوالی دارد که از آن بدتر نباشد." سلطان فرمود که مخدوم! شما او را نمی شناسید. اگر از من اندک ملایمتی یابد هر روز یکی را خواهد کشت. سر انجام شاه اختیار کاراورا به امیر سپرد. امیر علیشیردنبال امیر جهانگیر برلاس فرستاد که بیا که بختت بیدار شده و برلاس پشیمان ازآنچه در حق امیر کرده بود، ریش خود را گرفته بر روی خویش سیلی می زد که دریغا که ما قدر امیر علیشیر را نمی دانستیم. خلاصۀ سخن آن که امیر، جهانگیر برلاس را والی ترشیز ساخت که اکنون کاشمر نام دارد.
امیر جهانگیر برلاس که به ولایت کاشمر رسید با بدآموزی گروهی از اوباش که در آن ولایت چغول می گفتند، بیداد و فساد آغاز کرد و دست به مال و ناموس مردم دراز نمود. چون مردم از دست او به تنگ آمدند، گروهی را به داد خواهی به پایتخت فرستادند. امیر به آنان گفت که شما با همۀ امیران خود چنین رفتاری دارید. این شما هستید که باید تأدیب و تعذیب شوید. برلاس که دید وزیر از او طرفداری نموده است، قویدل شد و سه آدم معتبر از آن دادخواهان را کشت. ترشیزیان، این بار سیاهپوش شده نزدیک به دویست تن به هرات آمده و در برابر در چهارباغ جهان آرا فریاد و فغان بر آسمان رسانیدند به حدّی که سلطان در درون حرم از غریو آنان ترسیده پرسید که این سرو صدا ها چیست؟ گفتند که مردم ترشیز از دست امیر جهانگیر برلاس به داد خواهی آمده اند. سلطان امیر علیشیر را فراخواند که تو او را بر سر این بینوایان والی ساختی، اکنون جواب اینها را هم خودت بده. امیر فرمود که به مقتضای شرع باید عمل نمود. به این ترتیب جناب والی، در دادگاه کاشمر، پس از ثبوت جرم محکوم به اعدام و به دار آویخته و تیرباران شد.
فراست میر
از خواجه محمود تایبادی نقل شده است که روزی میر با مشاهدۀ رفتار ناشناسی گمان زده است که نام او یا شمس است، یا احمد و یا تاج الدین. چون از آن شخص پرسیده اند، گفته است که " فقیر را شمس احمد تاج الدین می گویند."
شعر شتر مآبانه
امیر علیشیر شاعران را فرمود که قصیدۀ شترحجرۀ کاتبی را جواب گویند. مولانا احمدی آن قصیده را به مدح امیر علیشیر تمام کرد. چون هنگام خواندن به این بیت رسید:

به پای حجرۀ تو چون شــــــــتر زنم زانو

تو گر ز حجره چو اشتر برون کنی گردن

میر فرمود که ای مردک، تو مرا هجو کرده ای! و دستور داد که او را بربسته در حوض آب انداختند. بر لب حوض، گربۀ تری بود، احمدی گفت: ای امیر! این گربه نیز قصیدۀ شترحجره را جواب گفته؟ میر خندان شدو اورا بخشید و چون هوا سرد بود، پوستینی به او بخشید. واصفی می نویسد که احمدی در وصف آن پوستین قصیده ای گفت به این مطلع:
مرا یک پوســــتین انعام ازان میر کلان آمد
که از بوی بدش شهری به فریاد و فغان آمد
چون این مطلع به میر رسید بی درنگ فرمود:
تو را زان پوستین انعام کان بوی گران آمد
تو بودی در میان پوستین، آن بوی از ان آمد
مدح دوستان
امیر که خود ممدوح شاعران زمان بود، گاهی دوستان (همنشینان و زیردستان) را به شعر خویش می ستود. واصفی می نویسد که بیست قطعه و غزل ترکی و فارسی در مدح مولانا صاحب دارا، که ملازم و مصاحب او بود گفته است، از آن جمله غزلی برای کتابۀ حوضخانۀ دارا فرموده که این بیت از آن غزل است:

این خانه که از خانۀ چشـــــــم است نشانه

چون مردم چشم است در او صاحب خانه

استفاده جویی از سخاوت و شاعر دوستی امیر
ظاهراً برخی از «ظرفا» گاه و بیگاه در استفاده از ادبدوستی و شاعرپروری امیر زیاده روی می کرده اند. یک نمونۀ آن داستانی ازمولانا حسن شاه شاعر است. واصفی نقل می کند که زمستانی سخت بود. مولانا حسن شاه شاعر، پسر خویش را آموزش داد که دستار کبود بر سر نهد و جامۀ کبود در برکند( که این هر دو نشانۀ ماتم بود) و برود به مجلس امیر و چنین کند و چنان گوید. فرزند حسن شاه در لباس عزا به خدمت امیر علیشیر نوایی رسید. امیر پرسید که واقعه چیست، چرا جامۀ کبود پوشیده ای؟ پسر حسن شاه که ظاهراً قیافۀ حق به جانب پدر مرد گان را گرفته و قطرات اشک مصلحتی هم فراهم کرده بر رخساره روان ساخته بود، گفت: پدرم سایه از سر ما برگرفت و عمر خود را به شما بخشید. امیر را رقتی دست داد و دلش به مرگ شاعر و بی پدری شاعر زاده سوخت و گفت: دریغ از مولانا که از نوادر روزگار بود. پس مبلغ سیصد خانی ( به پول آن روز) به فرزند حسن شاه انعام داد و او از روی سیاهه ای که پدرش داده بود، اجناس مورد نیاز آن زمستان را خرید و به خانه آورد. روز دیگر مولانا حسن شاه خود به در خانۀ میر آمد. واصفی می نویسد که "چون چشم میر به وی افتاد، از خنده پشت بر دیوار نهاد و گفت: ای ملاّ شما مرده بودید. این چه حالتی است؟ " حسن شاه گفت: اگر آن انعام نمی رسید، مرده بودم. میر سر و پای مناسب و مبلغ یک هزار دینار کپکی به وی انعام فرمود.
بهزاد و نگارگری چهرۀ امیر
درپایان این گفتار که سخن ازاستاد کمال الدین بهزاد و تصویر امیر علیشیر است نگارنده گزینش مطلب را با حفظ شیوۀ نگارش زین الدین محمود واصفی تقدیم می نماید تا خوانندۀ گرامی، اگر کتاب بدایع الوقایع را ملاحظه ننموده باشد، با روش بیان مؤلّف، اندکی آشنا شود:
...سلاطین روزگارو خواقین عالیمقداراز برای تشحیذ طبع و تفریح خاطر که جمعیت حضور باطن عامّۀ رعایا و رفاهیت وسرور خواطر کافــّۀ برایا بدان منوط و مربوط است، همواره جمعی از مصوّران سحرآفرین و نقاشان بدایع آیین را در پایۀ سریر اعلی بازداشته، نظر التفات به حال ایشان گماشته اند....پادشاه مغفور مبرور(سلطان حسین میرزا بایقرا) نورالله مرقده از میان هنرمندان این صنعت و سحرآفرینان این حرفت، استاد بهزاد نقاش را، که مصوران هفت اقلیم سرتسلیم پیش او فرود آورده بودند...اختیار فرموده...او را مانی ثانی لقب نموده، هرگاه که این پادشاه عالیجاه را غمی یا المی پیرامون خاطر گردیدی، و غبار قبضی بر مرآت ضمیر منیر رسیدی، استاد مشارالیه صورتی برانگیختی و پیکری برآمیختی، که به مجرد نگاه کردن پادشاه در وی، آیینۀ طبعش از زنگ کدورت و صفحۀ خاطرش از نقوش کلفت فی الحال متجلی گشتی...
مشهوراست که استاد مذکور صحیفه ای مصور به مجلس فردوس آیین سپهر تزیین امیر کبیر امیر علیشیر روح الله روحه آورد، و صورت حال آنچنان که باغچه ای آراسته مشتمل بر درختان گوناگون و بر شاخسارش مرغان خوش صورت بوقلمون (رنگارنگ) و برهرطرف جویبارها جاری و گلبنهای شکفتۀ زنگاری، و صورت مرغوب میر آنچنانکه تکیه بر عصا زده ایستاده، وبه رسم ساچیق طبقهای پرزر در پیش نهاده.
چون حضرت میر آن صورتها را ملاحظه و مشاهده نمود، آن صحیفۀ لطیف، ریاض باطنش را به گلهای بهجت و سرور و اطراف حیاض خاطرش را به اشجار فرح و حضور بیاراست، و از عندلیب طبعش بر شاخسار شوق و ذوق نوای الاحسن الاحسن برخاست... بعد ار آن روی به حضار مجلس کرد و گفت: عزیزان را در تعریف و توصیف این صحیفۀ لازم التشریف چه می رسد؟
مولانا فصیح الدین که استاد میر و از جملۀ مشاهیر خراسان بود، فرمود که:
مخدوما! این گلهای شکفته را که دیدم، خواستم که دست دراز کنم و گلی [از گلهای تصویر] برکنم و بر دستار خود مانم.
مولانا صاحب دارا که رفیق و مصاحب میر بود، گفت: مرا نیز این داعیه شده بود، اما اندیشه کردم که مبادا دست دراز کنم و این مرغان از سر درختان [که در تصویر است] پرواز نمایند.
مولانا برهان که سرآمد ظرفا و قدوۀ اهل خراسان بود، و لاینقطع به جناب میر تعرض و ظرافت می نمود، گفت: من ملاحظه کرده دست و زبان نگاه می دارم که مبادا حضرت میر در اعراض شوند و روی و ابروی خود [را در تصویر] درهم کشند.
مولانا محمد بدخشی [که] ظرفای خراسان وی را لطیفه تراش لقب کرده بودند، و همیشه مشق خوشامدی می کرد، گفت: ای مولانا برهان، اگر نه بی ادبی و گستاخی شدی، من آن عصا را [که در تصویراست] از دست حضرت میر گرفته بر سر تو می زدم.
حضرت میر فرمودند که عزیزان سخنان خوب گفتند و درهای معانی مرغوب سفتند. اگر مولانا برهان آن ناخوشی و درشتی نمی کردند، به خاطر رسیده بود که این طبقهای ساچیق [که در تصویر است] را بر سر یاران نثار کنیم.
بعد ازآن استاد بهزاد را اسب با زین و لجام و جامۀ مناسب، و اهل مجلس را هرکدام لباسهای فاخر انعام فرمودند:
دریغ و درد ازین مردمــــان که خاک شدند
به تیغ مرگ، جگرریش و سینه چاک شدند

تمام شد یاد مختصری از امیر علیشیر نوایی با استفاده از بدایع الوقایع زین الدین محمود واصفی هروی

شهر اتاوا – 27 اکتبر 2008

آصف فکرت
Asef Fekrat

Thursday, September 18, 2008

پنـــــد پیـــــر دانــــــــا


پروفسور فضل الله رضا و آصف فکرتProf Reza and Asef Fekrat
پرتوی از اندیشۀ یک استاد دانشمند
(پروفسور فضل الله رضا)




نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانـان ســـــــعادتمــــند، پنــــد پیـــــر دانـــــا را


تقدیم به جوانان دانش دوست

آن روزها که آهنگ خروج از خراسان داشتم، دریافتم که یکی از دانشمندان بزرگ خاورزمین در کانادا و از حسن اتفاق در پایتخت کشور، شهر اتاوا زندگی می کند. با نام این بزرگمرد جهان دانش و ادب و اندیشه از نوجوانی آشنایی داشتم. در دبیرستان / لیسه بودم که با کتاب راز آفرینش آشنا شدم. کتابی که چند سال پیش از تولد من تألیف و چاپ شده بود و آن روزها، یکی از خویشاوندان ما که بازرگانی دانشدوست و کتابخوان بود، این کتاب را با چند مجلّد کتاب خواندنی و مفید دیگر، از جمله مجموعۀ چند جلدی سخننرانیهای راشد و تاریخ اسلام، با خود از سفر آورده بود که با مهربانی و با تشویق و ترغیب به مطالعه، همه را به تدریج، یکی پس از دیگری، در اختیارمن نهاد. برخی از مطالب کتابها را درمی یافتم و حتی مطالبی را از بر می کردم. راز آفرینش را هم با آنکه بیش خواندم و کم اندر یافتم دوست داشتم و بخود می بالیدم که من کتاب راز آفرینش را خوانده ام؛ کسی هم از من نمی پرسید که چه مقدار از آن را در یافته بودم. تازه دریافتم که آن کتاب نخستین تألیف فضل الله رضای جوان دهۀ 1320 و پروفسور و دانشمند جهانی امروز است. چند سال بعد نام پروفسور فضل الله رضا را در مطبوعات و در ارتباط با اخبار دانشگاه تهران می خواندم. سالها بعد که بنده افتخار خدمت در دائرة المعارف بزرگ اسلام را یافتم به خدمت یکی از اعضای دانشمند آن مرکز یعنی دکتر عنایت الله رضا رسیدم که برادر پروفسور رضا هستند و چند سال با ایشان همچون دیگر اعضای آن دائرۀ معارف انیس و جلیس و از صحبت و دانش ایشان بهره مند بودیم. در آستانۀ بستن رخت سفر، از دکتر عنایت الله رضا شمارۀ تلفن چناب استاد، برادر ارشد ایشان را خواستم که با بزرگواری مرحمت نمودند. در اتاوا جناب پروفسور با محبت و بزرگواری احوالپرس من شدند و بارها مشورتهایی به این نوسفر ارشاد فرمودند که چراغ راه من شد.
روزی، نوروز 1381، نگارنده را به دولتخانۀ خویش فرا خواندند و با آنکه مهمانان مختلف الاحوال پروانه وار گرد آن چراغ معرفت را فراگرفته بودند، از محضر ایشان فیض و بهرۀ فراوان بردم. ضمناً در آن روز، دو مجلّد از تألیفات ارزشمند خویش را ظهرنویسی فرموده به نگارنده مرحمت نمودند. یکی کتابی است که در این سطور از آن به اختصار یاد می شود. استاد از نام کتاب ناراضی بودند زیرا بنا به قول ایشان، کتاب دیگری به همین نام در ایران انتشار یافته بود و فرمودند که اگر می دانستند بی گمان نام دیگری بر می گزیدند. این کتاب برگ بی برگی نام گرفته، هرچند که سزاوار نام برگ معرفت است. کتاب دیگری که به بنده مرحمت نمودند، نگاهی به خیام نام دارد که امیدوارم بتوانم در آینده از آن نیز در این صفحه یادی بنگارم. آن روز استاد اشاره فرمودند که چیزی در باب آن کتابها بنویسم. اما نوسفری و دگرگونیهای فرنگی و فرهنگی در آغاز چنان آدم را، آسیاسنگ وار، می فشارد که همه چیز را اگر فراموش نکند، برای مدّتی گم می کند. این روزها کتابی را که من همچنان برگ معرفت می نامم، مرور کردم که، بسیاربسیار، آن را باب طبع خویش دیدم و لذت فراوان بردم. سزاوار دیدم که از هر چمن ِ این بوستان معرفت، سمنی چیده و تقدیم جوانانی بنمایم که با علاقمندی صفحۀ آن روزها را می خوانند و پیوسته با قدردانی و مهربانی نگارنده را با پیام و نامه می نوازند.
جناب پروفسور رضا از بزرگترین دانشمندان فارسی زبان اند که به جهان علم و دانش، در باختر وخاور، خدمات مهم و باارزشی نموده اند. بسنده است که به دو یادداشت از خاور و باختر، بر رویۀ داخلی جلد این کتاب، درجایگاه و پایگاه استاد بنگریم:
پروفسور کینگ، از دانشگاه امپریال کالج لندن، انگلستان می نویسد:
پژوهشهای علمی پروفسور رضا ستایش انگیز است. به ویژه که تحقیقاتش بر بنیاد علم خالص و ریاضیات استوار شده، و در گرو بهره برداری صنعتی و بازار مصرف نیست. کتاب تئوری انفورماتیک (1961م.) او را می توان نخستین کتاب جامع علمی در این فن شمرد.دوست گرامی من دکتر محمد علی اسلامی ندوشن نویسنده و دانشمند معروف و استاد پیشین دانشگاه تهران نوشته اند:
پروفسور رضا، گرچه سرنوشت او را به جانب علم خالص راند، همواره مانند آفتاب گردان، رویش به جانب ادب و فرهنگ ایران است.کتاب برگ بی برگی استاد، یا برگ معرفت برای ما، در چهار دفتر و جمعاً 18 بخش نگاشته شده است.
در سطور زیر از هربخش چند سطری آورده ایم که بحر در کوزه نگنجد و در اینجا به قدر تشنگی جرعه یی پیشکش شده است، تا همین یک جرعه آن تشنگان خاورزمین را که فرصت خواندن آثار این خورشید باخترنشین دانش را نیافته اند، به سرچشمه یعنی آثار و تألیفات گرانبهای استاد رهنمون گردد. از چند بخش پایانی کتاب به دلایلی به عنوان بخشها بسنده شده که همان عنوان نیز خواننده را به سوی خویش خواهد کشانید.



پروفسور رضا در سالگرد ورود به دومین سدۀ زندگی-اول ژانویۀ 2015. در عکس دیوید رضا فرزند استاد وآصف فکرت نیز دیده می  شوند


بخش اول، زیر عنوان "از دفتر خاطرات " یاد روزگار نوجوانی استاد است. سخن با آب و روشنایی و کتاب آغاز می شود، که در آن روزگار چگونه بود، و از دلبستگی فارغ التحصیلان به دانشگاههای خارج و امکانات و فرصتهای میسر، می خوانیم.
عشق به فرهنگ و ادب
"...عشق ورزی من با فرهنگ و ادب و شعر فارسی، هماهنگ با کنجکاوی در اندیشه های علمی، از همان سالهای نخستین دانش آموزی آغاز شد. در دبیرستان، با شوق فراوان، مسائل نسبةً دشوار حساب استدلالی و هندسه را می شکافتم و در کنار آن شعر هم می سرودم. آهسته آهسته، توانایی تشخیص و تمیز من در این دو رشته نیرو گرفت. هرچه بیشتر در ژرفای ادب فارسی فرو رفتم، عیار سخن بزرگان را بیشتر بدست آوردم و کمتر شعر سرودم.
شوق و تنهایی
بیشتر از آنچه که از ادب و فرهنگ فارسی آموخته ام ، مرهون شوق و کوشش آمیخته به تنهایی و زندگانی یکنواخت دوران دانش آموزی در دبیرستان و دانشکده است.... بی شک، اگر تلویزیون رنگارنگ جهان غرب امروز را آن روز در دسترس می داشتم، تا اندازه ای از فرهنگ و ادب فارسی غافل مانده بودم." استاد از دو سال دورۀ انجام نظام وظیفه، پس از دانشگاه ، در اصطلاح کابل: دورۀ احتیاط ، خورسند نیست و می گوید: بعدها دریافتم که بعضی از دوستان سوراخ دعا را بهتر از من می شناختند و دو سال عمرشان را با آموزش نظامی به باد ندادند. استاد به شرح نسبةً مفصل مشاهدات خویش از وضعیت نظامی در آن سالها می پردازد.
بازهم شعر و ادب
"...من در ادب فارسی به سخن سنجی گرایش ژرف و پایدار داشته و دارم. اما شاعر نیستم. اگر در جوانی استعداد شاعری داشته ام، آن را نورزیده و نپرورد ه ام. اندکی از مایه های تفکر علمی خود را در ادب فارسی به کار گرفتم تا پروازهای خیال بکلّی از مدار دانش بیرون نروند.بخشی از آفرینند گی شاعری خود را به پژوهشهای علمی انتقال دادم، تا نگرشهای فنّی یکسر خشک و جامد نباشند. شعرهایی که در دورۀ جوانی سروده ام همیشه مستور و پنهان بوده است. در دوران دبیرستان، برای هیچ یک از دبیران، حتّی دبیر ادبیات هم عیان نکردم که مختصر ذوقی داشته ام. مدّعی دانش و ادب نبودم. شرم و آزرم داشتم و مستوری را ترجیح می دادم.(صـ 3-14)
نامه ای از کشتی
بخش دوم، نامه ای از کشتی عنوان دارد؛ کشتیی که دانشپژوه جوان را به سفر دانشی و دانشجویی می برد. این نامه که، از دل اقیانوس کبیر، در سوم مهر (میزان)1323/ سپتامبر 1944به دوستش فرستاده است، بینش ژرف و تحلیل دقیق علمی او را نشان می دهد.
"...در نقطه ای از اقیانوس کبیر هستم که هرگز خواب آن را هم نمی دیدم. من که از جاده های خاکی رشت و تهران پا فراتر ننهاده بودم، اکنون، هزاران فرسنگ دور از آن خطّۀ آرام، در بحبوحۀ جنگ، در دل اقیانوسی بیکران فرومانده ام و اختیاری از خود ندارم، ولی روشن است که ناخدا می کوشد تا کشتی را از دید هواپیماها و زیردریاییهای دشمن پنهان دارد.
[وصف کشتی]
... کشتیهای جدید واقعاً یکی از مظاهر بزرگ تمدّن ماست. توربینهای قوی کشتی، شب و روز، الکتریسیتۀ فراوان تولید می کنند که روشنایی، طبخ، حمام، و سایر نیازهای کشتی نشینان را تأمین می کند. و سهم ذخایر نفتی ایران و خلیج فارس را در تأمین این آسایشها نباید فراموش کرد. کشورهایی که خدمتگزاران مدبّر داشتند، انرژی مذاب گرانبها را از چنگ کمدانان و پراکندگان به جان هم افتاده به در آوردند:
بدر کرد ناگه یکی مشتری – به خرمایی از دستش انگشتری
...تلفنهای خودکار، رادیو، بلندگوها، فرستنده ها و گیرنده ها، که حکم رشته های اعصاب این مرکب کوه پیکر را دارند، درگوشه و کنار کشتی دیده می شوند.... روزنامۀ کشتی هر روز به ساعت معین در چند صفحه ، به قع کوچک منتشر می شود.
[نمونۀ کوچکی از تمدّن ]
می گویند بالزاک نویسندۀ معروف فرانسوی، در نوشته های خود روحیه و اخلاق اشخاص مختلف کشورش را به قدری خوب تشریح کرده است که اگر ملت فرانسه به کلی از بین برود، تنها از روی نوشته های بالزاک می توان به روحیات فرانسویها پی برد و تمدن فرانسه را باز آفرید. خیال می کنم کشتی ما که یکی از شاهکارهای صنعت قرن بیستم است، واقعاً نمونۀ کوچکی از تمدن امروزی باشد.... اگر این کشتی را مثلاً به یکی از دانشمندان کرۀ مریخ نشان بدهند، او زود می تواند بفهمد که مردم کرۀ زمین در کدام مرحله از تمدن سیر می کنند....
[ببین تفاوت ره...]
آمریکاییها خیلی بیشتر از ما غذا می خورند و البته غریب هم نیست زیرا زیادتر از ما کار می کنند و نعمت فراوان دارند. ... باقیماندۀ غذای مسافران را، که غالباً یک سوم کل غذاهاست، به دریا می ریزند. من...از میان مردمی می آیم که بیشتر آنها در این روزگار تیره با فقر و گرسنگی به سر می برند، خواه ناخواه از این اسراف متأثر می شوم ...
عقلا و اندیشمندان دنیا که که نظرات فلسفی و اخلاقی و اجتماعی و اقتصادی را پیشنهاد کرده اند، هیچ کدام نتوانستند کاری از پیش ببرند و چارۀ عملی برای بدبختی های فرزندان آدم بیندیشند. . بیم آن می رود که این بدبختیها، به کوشش سیاستمداران آزمند و بی اطلاع از کاربرد علوم و صنایع و مقام آدمیت، ، قرنها ادامه داشته باشد.
[بیم و امید]
... نمیدانم عاقبت کار چیست؟...آتش جنگ هردقیقه زندگانی ما راتهدید می کند. این شعله در میان امواج دریا هم خاموش نمی شود....با این حال باید اقرار کنم که امشب ابداً به فکر مرگ نیستم.. چطور می توانم به فکر مرگ باشم، در حالی که خانم آمریکایی که در دوقدمی من نشسته است، با کمال اطمینان، در چنین وضعی، برای خود یا دیگری، ژاکت زمستانی می بافد. گروهی سرگرم بازی بریج هستند. گروه دیگری از افسران جوان که از میدانهای جنگ به مرخصی می روند، چنان می خندند که گویی زندۀ جاوید خواهند ماند......
وقتی از صحنۀ کشتی به ساحل جزیره های نیزار بنگری، این شعر منسوب به مولانا از خاطر می گذرد:
کشتی چو به دریای روان می گذرد
می پندارد که نیســـــــتان می گذرد
ما می گذریم از جهان در همه حال
می پنداریم کاین جهــــان می گذر
د

(صـ15-22)
بخش سوم، خاطره ای از نمایندگی ایران در نیویورک
عنوان بخش خواننده را به مطالب مربوط به سیاست و دیپلماسی و روابط بین الملل فرا می خواند، اما با دلبستگی استاد به فرهنگ و ادب، شگفت نیست که این بخش بیش از هر بخش دیگر، فرهنگی-ادبی می شود. ماجرا از این قرار است که سرکنسول ایران دانشپژوه جوان را به نهار دعوت می کند و در گپ و سخن آن روز سرکنسول غزلی از یک سخنور گمنام به نام حکمی می خواند. دانشپژوه جوان خبر دارد که کنسول چند روز پیش بر رئیس خویش که همین سرکنسول و میزبان باشد، گستاخیی، بلکه ستمی، روا داشته است، ولی از ماجرا سخنی به میان نمی آید. میزبان نمی داند که مهمان می داند و مهمان که تغافل می نماید، نزد خویش غزل را با آن گستاخی یا ستم پیوند می دهد. استاد تقریباً تمام این فصل را(صـ23-34) به تحلیل عرفانی و اجتماعی این غزل، که سیلی روزگار خوانده است، اختصاص می دهد. برای شادی روح شاعر، به نقل غزل حکمی می پردازیم و علاقمندان شرح استاد را به اصل کتاب مستطاب فرا می خوانیم:
زان مردۀ صفـــــات که پهــــــلو به جــان زند
جــــامی به زنده بخــش که بر جــــــاودان زند
می، آتشــــــین بریـز، که از جوش ســـــاتگین
برق از مکــــــان بـرآید و بـــرلامکــــان زند
بشنو زمن که در جگرخُم لطیـــــــــــفه ایست
کز خـــاک ســـــــــر برآرد و برآســـمان زند
عشق ای عجب که در دل دریای هست ونیست
کشتی فکنده است وکران برکران برکران زند
ســـــــاقی بیا که دســــــت توانـــــای روزگار
ســــــیلی اگرزند بـــــــــه رخ ناتـــــــوان زند
عمر عزیز را بدلی نیـــــــست در جهـــــــــان
جز ســــاغری که پیر ز دســـــت جــوان زند
بخش چهارم،
گشایش دانشگاه تهران و جوّ آن زمان
عنوان، بیانگر کیفیت مطالب بخش است، با افزایش این نکته که استاد همچنان خواننده را از نکته های طنزآمیز و پندهای شیرین که گاهی با افسوس و دریغ همراه است، بهره ور می دارد. یکی از مطالب دریغ آمیز، غفلت ارباب امور از فراخوانی و پذیرش استادان، معلمان و دانشوران برجستۀ جهانی است که از فتنۀ جنگ جهانی هر یک از گوشه ای فرارفتند.
"... شناخت بافت اجتماعی، ورای توانایی خواندن و نوشتن و محاوره به زبان خارجی است. هر کشوری که بخواهد مستقل بماند و از مدار کشورهای جهان سوم بدر آید، باید در عرصۀ بین المللی حضور آگاه داشته باشد؛ یعنی مانند کامپیوتر عظیمی تمام رویدادهای جهان را به طور پیوسته و دائم ارزیابی کند.
... آن برهه از زمان فرصت خوبی بود که برنامۀ علمی و صنعتی گسترده ای ...طرح ریزی می شد و دولتمردان ما، چنانکه امروز در صدها کتاب خاطرات می خوانیم، اینقدر دنبال ثبت املاک و حقّ العمل از نفت و از خریدهای دولتی و دسته بندیهای سیاسی و خوش خدمتی به سفیران صاحب نفوذ غربی نمی رفتند.
با تأسف باید گفت که جهان سوم، فرصتهای طلایی را از دست می دهند و با خوابهای اضغاث و احلام، مردم خود را سرگرم می کنند. توانگران و کارداران با یکدیگر در ستیزند. فردگرایی و بت پرستی فرصت نمی دهد که "من" ها و "ما" ها متّحد شوند:
ده بود آن، نه دل، که اندر وی
گاو و خر باشد و ضیاع و عقار
عالمت خفته است و تو خفــــته
خفتـــه را خفتـــه کی کند بیدار؟
(سنایی)
... جوانهای ما که اینقدر به خواندن جزئیات رفت وآمد مذاکرات رجال پنجاه و صد سال گذشتۀ ایران روی آورده اند، خوب است کمی تأمّل بفرمایند و از پرخوانی و کمدانی عبرت بگیرند.... ما حساب درهم و دینار روزگار مادی قرن نوزدهم و بیستم و واقعیات تمدّن غرب را یکسر فراموش می کنیم. چون فرهنگ کهن ما گرایش شدیدی به روحانیت و عرفان و انسانیت دارد، می پنداریم که کشورهای دیگر، حتی شرکتهای بازرگانی جهان، باید به همان روند کارها را بچرخانند.گاهی کشورهای غربی را ملامت می کنیم که آنها از روی نادانی، آدمیت و اخلاق را فراموش کرده اند. به آنها پند می دهیم که این تهاجم و جهانخواری سرانجام به زیان خود آنها تمام خواهد شد. روشنفکران ما باید این شبح فرشتۀ نجات را از ذهن بزدایند. ... دنیای غرب دنیای مادّیست و ما باید این نکته را به عنوان یک واقعیت بنیادی بدون مهر یا کین بپذیریم...."
[پندی در دو کلمه]
"اگر بخواهم در دو کلمه پند به جوانان عزیز عرض کنم، می گویم باید با هم یگانه و متحد باشیم. و واقعیات جهان را ژرفتر و بهتر بشناسیم. زیربنای معرفت آدمی، شناخت است و همنگاهی و مهر، نیرومندی به بار می آورد. نکتۀ دیگر پند من، شناخت نیرومندی غرب در روزگار ماست. کشورهای جهان سوم تا، به مرحلۀ خودکفایی نرسیده اند، به همان درجه کم توان اند...."
[دیدار و مقایسۀ دو صدرنشین ِ نگونبخت]
آخرین دیدار با فروغی و با شاه:
"اشتیاق و نیاز شدیدی که به ادامۀ تحصیل و سیر در معارف داشتم، فکرم را آرام نمی گذاشت. یک بار، به کمک وزارت خارجه، از ذکاء الملک فروغی وقت گرفتم و به دیدار او در وزارت دربار رفتم. این ملاقات پس از نخست وزیری او و به سال 1321 ، در همان ایامی بود که وزیر دربار شده بود....
ملاقات با سیاستمدار دانشمند و ادیبی مانند فروغی، که در سرنوشت ایران تأثیر داشته، برای دانش پژوه جوانی مانند من بسیار مغتنم بود. من قصد کار اداری و سیاسی و در خواست کمک مالی نداشتم. فقط می خواستم به راهنمایی او موضوع تذکره و سفر به خارج را برای تحصیل روشن کنم. شاید هم به مقتضای جوانی می پنداشتم که بعضی از مقالات و کتاب راز آفرینش مرا خوانده و پسندیده است، و مرا به نگارش کتاب و رساله ای رهنمونی خواهد کرد؛ چون به او گفته بودند که من در جهت ادب و فرهنگ پارسی و نگارش رسالات دلبستگی شایسته نشان داده ام.
روزی که به دیدار نخست وزیر دانشمند و بلند آوازۀ دوران پهلوی رفتم، روز مناسبی نبود:
قضا چون ز گردون فروهشت پر
همه زیــرکـــان کور گردند و کر

مرد را آشفته و پریشان و درهم دیدم. روزنامه نویسان، با مقالات تند، کار او را ساخته بودند. تا آن روز نمی دانستم که قلم روزنامه نویسان چگونه از تیغ تیزتر و از تیر نافذتر و از گـُرز کوبنده تر است. پیرمرد ازهم پاشیده شده بود. به خلاف آن وقار و متانت که از خواندن سیر حکمت در اروپا از او در ذهن من نقش بسته بود، تند و درهم سخن می گفت. در میان مکالمات فرهنگی و عمومی، گاهی می گفت: "مگر نمی بینید چه می نویسند؟ چه می گویند... از وضع آشفتۀ کشور..." روشن بود که روزگار مرد متینی را زیر منگنه گذاشته است. قیافۀ برافروخته و هیجان زدۀ آن روز او را فراموش نکرده ام. زمان کوتاهی بعد از آن فروغی سکته کرد و در ماه آذر 1321 از جهان رخت بربست.
سپـهر بلند ار کشــــد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو

...روز دیگری که مردی را در چنین احوال دیدم، در حدود سی و پنج سال پس از ملاقات با نخست وزیر اسبق ایران، فروغی، اتّفاق افتاد. در اوایل اکتبر سال 1978 میلادی، از اتاوا، که محل مأموریت من (سفیر ایران در کانادا) بود، سفر کوتاهی به ایران پیش آمد...
مقدماتی فراهم آوردند که با شاه ملاقات داشته باشم. ...شاه در روز ملاقات، مانند فروغی، پریشان و آشفته بود و به خلاف فروغی که درآن روز برجای نشسته بود، شاه قدمهای تند برمی داشت. برداشت من از صحبت آن روز شاه با مفهوم کلیدی حرفهای فروغی نزدیک بود. هر کسی که خدمت دیوانی سالها صدرنشین بوده و ناگهان آماج تیرها قرار گرفته، همان حال را می تواند داشته باشد. شاه تند و پریشان سخن می گفت: "مگر نمی بینید چه می گویند. چه می نویسند و ...وضع کشور...".
... ساختار پریشانی و افت ناگهانی همۀ ابنای بشر، کم یا بیش، یکسان است. به قول مولانا:
هرکه بر این نردبان بالا نشـــــست
استخوانش سخت تر خواهد شکست

امروز که به گذشتۀ تاریخ معاصر ایران می اندیشم، که هردو فرد را در روزگار قدرت و سقوط ایشان دیده بودم، این شعر عارفانه و گویای سنایی به ذهنم می آید...:
سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون
به مرو آ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی
..."
[ایجاز فروتنانه در اشاره به خدمات خویش]
...ده سال پیش از انقلاب اسلامی فرصت کوتاهی نصیب نگارنده شد که نوسازی دانشگاهی را در ایران پیاده کند. در حدود امکان، و تا آنجا که جوّ زمان رخصت می داد، نگارنده کوشید که این دانشگاه سنّتی را جامۀ نو بپوشاند.
... بنده برای نخستین بار این تغییرات بنیادی را در دانشگاههای تهران و صنعتی شریف وارد کردم. خوشبختانه این تغییرات بنیادی در دانشگاههای دیگر، که در شرف تأسیس بود، متداول شد...."
بخش پنجم، هفتخوان سفر به امریکا
استاد در این بخش دشواریهای مقدّمات سفر دانشی خویش را بیان می کند. با آنکه عنوان بخش خواننده را به یاد رستم دستان و نبرد با دیو سپید و ماجراهای بس دشوار می اندازد، اما در هر صفحه و هربند بسا نکته های لطیف و پندآمیزکه می توان یافت. در آغاز بخش، چگونگی ممنوع شدن اعزام دانشجو به خارج در سال 1313خورشیدی را می خوانیم، و به مناسبتی باز هم به دلبستگی دانش پژوه جوان به ادبیات فارسی می رسیم:
"چنانکه در جای دیگر به خوانندگان عرض کردم، من از نوجوانی به ادبیات فارسی عشق می ورزیدم. هرچه به دست می رسید، می خواندم. و اشعار بزرگان، مانند سعدی و حافظ، آسانتر در خاطرم می ماند. به شاهنامۀ فردوسی دلبستگی مخصوص داشتم، و نیمۀ اول آن را که با قهرمانی رستم آمیخته شده، در دوران دانش آموزی، در دبیرستان بارها خوانده بودم. در سالهای تحصیلی گاهی شعری می گفتم، ولی آگاهی داشتم که در آینده روندۀ راههای علمی خواهم بود وشاعری پیشۀ من نیست. از این روی، چراغ نغمه سرایی در ضمیرم با گذشت زمان خاموش شد، و به جای آن با قانون اُسمُز، دید دانشی در خمیرمایۀ ذوق ادبی نفوذ کرد. در ادب فارسی، به سخن سنجی و ارزیابی گرایش یافتم، هنری که به علم و جهان بینی پیوند دارد و می تواند ذوقهای خام را پخته کند. این چند بیت فردوسی وار، که در زیر می آورم، از سروده های آن روزگار و نمودار شور دانش طلبی نگارنده است:
دلم نامجویســــــت و دانش پذیر
به هر دانشــــی رهرو و یادگیر
کنــون زآرزو بر، بپـــیچد همی
هوای بلــــندی بســـــــیجد همی
تو ما را بدین ره یکی دست گیر
ممان تا شود مرد ازین کار سی
ر
"
در خوان اول استاد به شرح خدمت سربازی می پردازد و به مناسبتی در همین خوان می خوانیم:
"... کشورهای جهان سوم، از بیگانگان می نالند که منابع طبیعی آنها را، به مکرو بیداد، از دستشان می ربایند. این کشورها به منابع روی زمینی خود، یعنی جوانان مستعد، کمتر توجّه می کنند:
دســـــترنج او به دست دیگران
ماهی رودش به شست دیگران

(اقبال)
در قرن بیستم، بسیاری از معاریف علوم ریاضی و فیزیک، ژرف ترین پژوهشهای خود را در سنین جوانی انجام داده اند. چه می توان کرد؟ راه دیگری در پیش نداشتم... به این ترتیب، در راه تحصیل معرفت، دو سال نقد عمرم پرداخته شد."
خوان دوم: صبوری و پژوهش
دانش پژوه جوان با شکیبایی همچنان در انتظار فرصت سفر دانشی است و چهار سال به تدریس و پژوهش می پردازد و پیش از آن که خوان اول درنوردیده شود، با فروتنی شرقی ولی با صراحت علمی می نویسد:
"... باید از آن روزگار خشنود باشم، چه بسیاری از شاگردان من، بعدها در دانش و هنر نام آور شدند و در دانشگاههای ایران و برون مرز به تدریس پرداختند. بعضی به دولت رسیدند؛ دیوانی بلندپایه و سفیر و وزیر و حتّی نخست وزیر شدند. پذیرش و ارج و مهر طلبگی ایشان در این سفر دراز دانشی، پشتیبان و یاور من بوده است. باری من هیچگاه به چشم معلمی و شاگردی به این بزرگان نگاه نکرده ام. فروتنی من بر مهر ایشان افزود. امّا به یاد ندارم که هنگام وزارت یا نخست وزیری هیچیک از این دوستان، با آنها مراوده و سخنی داشته [بوده] باشم:
دولــت فــقــر خدایــــــا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین منست
(حافظ)
خوان سوم: گذرنامه
در این خوان که سخن از بیم و امید ها در راه به دست آوردن گذرنامه است، باز به مناسبتی به یاد شور ونشاط روزگار جوانی می افتد و از نخستین تألیف خویش یاد می کند:
"... در سال 1321 کتاب راز آفرینش را، با برخورداری از چند منبع، که از انگلیسی به فارسی برگردانده شده بود، نوشتم و در سال 1322 به چاپ رسید. این کتاب فصل مشترکی بود میان نگرشهای فلسفی به کیهان اعظم و فیزیک قرن بیستم؛ یعنی گذر از اندیشه های جبری به سوی حساب احتمالات، به سوی اختیار و پیشتازان انفورماتیک. چون نگارش کتاب با ادب فارسی آمیخته شده بود، مورد توجه طبقات ممتاز حوزه و دانشگاه در آن زمان قرار گرفت...:
کلید گنج ســــــــعادت قبول اهل دلســت
مباد آنکه در این نکته شکّ و ریب کند

(حافظ)
گمان دارم که این کتاب، جهت رهایی از خوان سوم سفر آمریکا، یعنی تهیّۀ گذرنامه، تا اندازه ای راهگشای من بود...". سیر در مسیر این خوان، خواننده را به لطایف و ظرایفِ نگارش استاد می کشاند:
"... بازار روزنامه ها و خاطرات داغ شده بود. همه صحبت از خیانت و خطای دولتیان درسالهای گذشته می کردند. به یاد ندارم که کسی از دولتمردان راه معقول و رهنمونی برای مردم و آیندۀ ایران پیشنهاد کرده باشد. غالب این گونه پیشنهادها در جهان سوم، برای کاغذ برّاق و رادیوی بلند آوازه خوبست و بس." خوان چهارم، ویزای امریکا و خوان پنجم، سفیری به ایران و هندوستان است.
خوان ششم، سی و هفت روز در دریا، در بخش دوم یاد شده که در سطور بالا، زیر عنوان نامه ای از کشتی، خواندیم و خوان هفتم، پذیرش در دانشگاه کلمبیا، به بخش ششم ارجاع شده است، .
بخش ششم: دورنمایی از پژوهشهای آغازین نگارنده، همکاری و همگامی با چند تن از مشاهیر.
این بخش به نخستین مطالعات علمی و فعالیتهای استاد اختصاص یافته و چون همه درخور مطالعه، اندیشه و آموزش است، گزیده ای از آن تهیه داشتن، دشوار است، مگر اینکه تمام بخش نقل شود. جوانان به ویژه دلبستگان علوم (ساینس) بهتر است این بخش را در خود کتاب به دقّت و مکرر بخوانند. عناوین فرعی، کنار صفحه در این بخش عبارت است از ورود به آمریکا، ورود به دانشگاه کلمبیا، مدل سازی فنّی و ریاضی، ارتباطات کامپیوتر و انترنت، تئوری انفورماسیون، و پژوهشهای نو و همکاری و همگامی با مشاهیر علوم مخابرات.
بخش هفتم: پژوهشگر شرقی در غربت غرب
نکته هایی از این بخش، بیشتر به این دلیل، نقل می شود تا آن گروه از جوانان دانشپژوه که تشنۀ آموزش هستند و دشواریهای زندگی کار را برآنان سخت و عرصه را تنگ می گیرد، از آزمونهای روزهای جوانی این دانشمند بزرگ الهام بگیرند:
" در سال 1950 در شهر واشنگتن در کاتولیک یونیورسیتی امریکا Catholic Univdersity of America درسی در دانشکدۀ مهندسی می گفتم، با عنوان Operational Calculus که در تئوریهای شبکۀ برق به کار می آمد. این درس، در دورۀ کارشناسی ارشد، تازه معمول شده بود و من چندان به آن احاطه نداشتم. زبان انگلیسی من هم کم توان بود. با این وصف، دانشجویان که بیشتر از مهندسان کارخانه ها و ادارات دولتی پایتخت آمریکا بودند، از تدریس من ناخُشنود نبودند. آنها درک می کردند که من مرد دانشی و دانشگاهیم؛ اگر مطلبی را درست درنیابم، ریشه های آن را از منابع فن در می آورم و در جلسۀ بعد تاریکیها را روشن می کنم.
من بیشتر شایق بودم به کارهای پژوهشی در مراکز مهم علمی آمریکا بپردازم، ولی میسّر نمی شد. ویزای مهاجرت نداشتم ...و...
در همان ایام بخت یاری کرد؛ دو دانشمند معروف علوم برق در آمریکا، که به یقین از پایه گذاران نظریه های فن در قرن ما به شمار می آمدند، به یاری من برخاستند...این دو، رسالۀ دکتری مرا در دانشگاه پلی تکنیک نیویورک سرپرستی کرده بودند.
من چند ماه را در دلتنگی و نومیدی به سر می بردم، که روزی بدون اطلاع من نامه ای از این معاریف به دانشگاه معروف ام.آر.تی در بُستن نوشته شد. بعدها دریافتم که نامه در توصیف رسالۀ دکترای من جمله ای را در برداشت که آن اساتید کمتر به کار برده بودند.:
“Extraordinary Scientific Contribution”
نامه را به دو جا فرستاده بودند: به دانشگاه ام.آر.تی آمریکا و دانشگاه تهران. این بزرگان چنین اندیشیده بودند که این طلبۀ پژوهنده باید به وطنش برای احیای علوم مخابرات باز گردد، یا در یکی از پژوهشگاههای مهم آمریکا به کار تدریس و نوسازی پایه های شبکۀ برق و سیستم بپردازد...از دانشگاه موطنم هیچگاه خبری نرسید، ولی نامۀ دعوتی از دانشگاه بنام آمریکا، ام.آر.تی، به دستم رسید که از آغاز سال تحصیلی 1951م برای پژوهش و تدریس در دانشکدۀ برق وسیع آنجا مشغول به کار شوم. آدم نمی تواند دریابد که چگونه گاهی در حین نومیدی درها را به رویش می گشایند:
تیر پرّان بین و ناپیـــدا کمان
جانها پیدا و پنهــــان جان جان
دست پنهان و قلم بین خط گذار
اسب در جولان و ناپیدا ســوار

(رومی)
بعضی از مشکلات آغاز کارم را در ام.آر.تی یادآور می شوم...
زبان انگلیسی را خوب نمی دانستم و هرگز درسی در مدرسه برای آن زبان نگرفته بودم. همسر و دو کودک داشتم. سومی هم از راه می رسید. نگهداری خردسالان، شب زنده داریهای علمی را گسسته تر و درازتر می کرد. پول کم داشتم...اجازۀ کار و ورقۀ مهاجرت نداشتم...
معاریف دانشمندان آمریکا ریشۀ اروپایی و یا انگلیسی داشتند...حتی روشنفکران هم با فرهنگ شرقی من ناآشنا بودند و آن را تحویل نمی گرفتند و من که ارزش پشتوانۀ فرهنگی کشور خود را خوب می شناختم، سرم به آسانی به بارگاه کسی فرود نمی آمد و زبانم به ثنای هر پدیدۀ غربی گشاده نمی شد....
شبها تا دیرگاه از پی حل مسائل نو و حل نشدۀ شبکه های برق، سرم را به دیوار ناشناخته ها می کوفتم و در گردابهای جانکاه پژوهندگی غوطه می زدم. تنهایی معنوی و غربت، هزینه و گرفتاریهای خانواده ... و غم بی همزبانی جانفرسا بود. ادارۀ مهاجرت هم با ارسال نامه ها فشار می آورد که باید تا فلان تاریخ آمریکا را ترک کنی. این شعر حافظ را مکرر با شور می خواندم:
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد می دارد که بربنــــدید محملهــــا

... در آن سالها...هیولای غربت بتمام معنی همه جا سایه افکنده بود. در شهر و در خانه و در دانشگاه همزبانی نداشتم. گاهی شعر فریدون تَوَلّلی را که به دلسوزی در وصف دوست شاعرش مهدی حمیدی شیرازی گفته بود، به خاطر می آوردم:
بر او خانه زندان و کاشانه گور
عذابی که عیسی ِ مریم نداشــت

اگر شعرهای بلند فارسی... پناهگاه من نبود، از هم می پاشیدم:
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشــدی نظـم جانــفـــزای
نظـــمی به کامـــم اندر چون بادۀ لطیف
خطّی به دســتم اندر چون زلف دلربای

(مسعود سعد)
....
دفتردوم
بخش هشتم:چرا شاهنامه را دوست می دارم
این بخش یک تحلیل علمی – ادبیست که استاد در ارزشهای حماسۀ جاویدان شاهنامه نگاشته اند. در پایان بخش، به یکی دو مطلب در مورد زبان پرداخته اند که برخی از آن موارد را با هم می خوانیم:
[صد سال بیش از دوهزار سال]
"...اهل علم پیش بینی می کنند که آثار تغییرات صد سال آینده در دوران انفورماتیک بیش از آثار دگرگونیهای هزار یا دوهزار سال پیش تاریخ خواهد بود. نقشۀ جغرافیایی جهان به شدّت تغییر خواهد کرد. شتاب دگرگونگری دستگاههای کمونیکسیون و انفورماتیک و اینترنت به آسانی به کشورهای کهن فرصت نخواهد داد که واژه های نوساختۀ خود را پیاده کنند و رواج بدهند. جوانها و روشنفکران همه کشورها گوش و چشم و روان به دنیای صنعتی تندرو سپرده اند.
همان طور که بانکها و مؤسسات صنعتی و اقتصادی جهان درهم ادغام می شوند، انبوه کشورهای کوچک هم ناگزیر زیر چند پرچم معدود در می آیند، یا میان خود یک منشور یگانگی به کار می بندند. چنانکه دیده ایم که کشورهای متحد در آمریکا و اروپا به تدریج پا گرفته اند؛ شتاب سیستمهای کامپیوتری این درهم آمیختگیها و ادغامها را تسریع می کند و صدها کشور و قبایل روی زمین نامها و نظامهای دیگر خواهند یافت. پریشانها مجموع می شوند:"آری به اتّفاق جهان می توان گرفت". در چنین جهانی که هم اکنون در افق دیده می شود، شاهکار استاد توس در کجا جای دارد؟ و دوستدارانش به کدام ابعاد توجّه بیشتر خواهند داشت. ... آیا زبان فارسی دستخوش آمیختگیِ اندک اندک با واژه های غربی، که از گلوی ماشینها و دستگاههای مخابرات بیرون می ریزند، نخواهد شد؟ آیا این روندها از شمار دوستداران تأکید بر زبان فارسی سره نخواهد کاست؟ آیا ادغام حکومتها و کشورها و گسترش قوانین ستیز با انترنت و دستگاههای اقتصادی نیرومند، دشوارتر از ستیز با واژه های تازی نیست و از تعصبهای مذهبی نسلهای آینده نخواهد کاست. آیا...
پاسخ دقیق و درست بر این پرسشها را کسی نمی داند. هرکس بر حسب فهم و وهم خود گمانی دارد.
به پندار نگارنده جهان سیستمهای کامپیوتری به سویی می رود که این تغییرات را محتمل جلوه می دهد. به زبان دیگر، بعید به نظرمی رسد که سازمانهای دنیای ما در مجموع به پریشانی روی بیاورند. مثلاً بانکها تجزیه شوند و دانشگاههای بزرگ به صورت انبوهی از مکتبخانه های کوچک در آیند. یا در داخل امریکا و اروپا هریک از استانها پرچم استقلال برافرازند. یا در صنایع اروپا اصطلاحات زبان فارسی، عربی و ترکی رواج یابد. در چنین جهانی که در پایان سدۀ بیست و یکم میلادی در حال تکوین است، آیا آثار هنری بزرگ، مانند شاهنامه، فراموش نخواهند شد؟ ... گمان می رود از تأکید دوستان شاهنامه بر بعضی از دیدها... کاسته شود. نسلهای آینده تعصّبهای مذهبی و نژادی و گذشته های دور را اندک اندک فراموش خواهند کرد. تعصبهای کهن جایشان را به تعصّبهای نو خواهند سپرد. مانند تعصّب در دانش، فن، آیین اقتصاد، نظام و باورهای اجتماعی، داشتن انواع گوناگون تشکیلات گسترده و مدیریت فراگیر. اما دگرگونیهای سیاسی، اجتماعی، جغرافیایی و مذهبی، هرچه باشند، نمی توانند از شوق معرفت طلبی بشر بکاهند. ... ذهن جمال پرست و خلاّق آدمی تا آدم زنده است ، دنبال زیبایی و جمال می گردد و در عصر سیستمهای کامپیوتری هم جامد ومرده نخواهد ماند:
هردم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که درین پرده چها می بینـم

قانون جاذبۀ نیوتن زیباست و نیروی جمال آن اختیارات نژادی و زبانی و سرحدّی را خورد می کند و درهم می شکند. فرمول نیوتن تابع مرزها، زبانها، نیک و بد تازی و امریکایی و افریقایی و دعوای گبر و نصارا و مسلمان و نصارا نیست.
همچنین جمال شعر ناب فردوسی، مانند جهان بینی نیوتن ماندگار و جاوید است. سوهان زمان اندک اندک حواشی و زوائد سست پایه و بی مایۀ پیرایه های علم و ادب را فرو می ساید.
راند آن را که سست ارکان است
ماند آن را که سخت پیوند است

(امیری)....."
بخش نهم: وزیر مآل اندیش
داستان هجرت ابوالمظفر برغشی وزیر سامانیان است که از تاریخ بیهقی گرفته و به گونۀ زیبایی پرورده و آراسته شده است.
بخش دهم: قطره ای از دریا
متن سخنرانی استاد در دانشگاه کلمبیا در نیویورک(نیویارک) است.
[پایگاه آثار مولانای بلخ]
"...مثنوی مولانا کتابیست یکتا، به مثابۀ نردبان برای بَرشدن عاشقان معرفت و رهروان طریقت به آسمان کمال آدمیت؛ رهنمونی برای شکستن بتها و تعصّبها و رهایی از بندهای مادّی و پرواز در فضای آزادگی و مردمی...
... اگر از یکی از کهکشانهای دوردست، بی خبر از وجود تمدّنهای روی زمین، از ما بخواهند که دو کتاب...عرضه کنیم، از میان هزاران کتاب فارسی، شاهنامۀ استاد توس و مثنوی مولانا را می باید برگزید. خطوط اصلی سیمای فارسی زبانان را در این دو کتاب نقش بسته اند. ریشۀ بسیاری از شگردهای اخلاقی مانند مهر و کین و درگیریها، حکمتها و مثلها، گفت و شنودهای ویژۀ قوم پارسی زبان در این دو شاهکار به خوبی دیده می شود....
دید نافذ عالمانۀ مولانا، بی سبب و با سبب، لایه های پیچیدۀ روان آدمی را باز می کند و می کاود و دیده ها را به زبان شاعرانۀ برهنه، دلیرانه تشریح می کند. یعنی حرفهایش را بی محابا می زند...
مولانا نور شمس ها و چلبی ها را به چراغ خِرَد افلاطون و پور سینا ترجیح می دهد. می خواهد با بال عشق و جذبۀ عرفان به آسمان کمال پرواز کند...
...دو نکتۀ کوتاه در بارۀ نگرش مولانا به تمدّن دو قرن اخیر...
در این یک دو قرن دوران جامعۀ صنعتی و ماشینی، علم و تکنولوژی امکانات تازه در اختیار بشر گذاشته است و بعضی از کشورهای به اصطلاح پیشرفته، این ابزار نیرومند را برای به دست آوردن رفاه و فزونی مادّی بیکران و تصرّف بازارها و برتری دی هماوردیها به کار برده و می برند. همراه با بهبود آموزش وپرورش، بهداشت و رفاه تن، دشواریهای اجتماعی، مانند ازهم پاشیدن خانواده ها، آلودگی محیط، ناامنی، ناسازگاری و اختلاف طبقاتی به وجود می آید. چون پیشرفت سریع کاربرد ابزار تکنولوژی با ایستایی و آهسته روی فرهنگ اجتماعی ما نمی خواند، ناگزیر سعادت و سرخوشی روحانی و چگونگی فردای جامعه به زیر سؤال می رود.
نگرش مولانا، شرح این گرفتاری مادّی و فزونی طلبی را در یک بیت کوتاه پربار، خوب، بیان می کند، و نحوۀ مقابله، یعنی درمان درد را هم در یک مصراع می گنجاند. این خوشگویی و تمثیل، از نمونه های بی مانند اشارات خیال انگیز شاعرانه – عارفانۀ اوست:
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب در بیرون کشتی پُشتی است

تاکید شاعر بزرگ و جهان بین ما، درسرکوفتن مادیات نیست؛ این ماییم که ندانسته بردۀ ابزار علم و تکنولوژی می شویم و نا آگاهانه [آب] را جهت هلاک کشتی وجود به کار می بریم...
در محافل تکنولوژی سالهاست که این مفهوم را اشاعه می دهند:
ملّتهایی که بر پردازش اطّلاعات اشراف یابند، کلیدهای رهبری دنیا در قرن بیست و یکم را به دست می آورند.... ملاحظه بفرمایید هفتصد سال پیش از آغاز تولّد تئوری انفورماسیون ( که این بنده نیز در موازین آن درسالهای 1950-1970 مشارکت داشته ام) عارف روشن ضمیر و شاعرعالم ما چه می گوید:
جان نباشــد جزخبـــــــر در آزمون
هرکه را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیــــشــــتر
از چه؟ زانرو که فزون دارد خبــر
پس فزون از جان ما جـــان ملک
کو منزّه شـد ز حـسّ مشــــــــترک
وز ملک جــان خـــــــــداوندان دل
باشد افزونــــــــــتر، تحیّر را بهل
اقتضای جان چو ایدل آگهیـــــست
هرکه آگه تر بود، جانش قویــست

... در مکتب مولانا عشق ومردمی بر تعصبها چیره می شودف دریا رنگها را می شوید، ناپاکی ها را غسل می دهد، صخره ها را می مالد؛ چنانکه دیگر اختلافات صوری، سدّ راه رهروان طریقت نشود. آنگاه، دیگر شناسنامه ها مهر فرهنگی می پذیرند. به زبان مولانا:
گفتم"زکجایی تو؟" تسـخر زد و گفت:"ای جــان
نیمـــیم ز ترکســــــتان، نیمیـــم ز فرغــــــــــــانه
نیــمیــــم ز آب و گـــل، نیــــمیـــــم ز جـــان و دل
نیمـــیم لـب دریا، نیـــــمی همه دُردانــــــــــــــه"
گفتم که "رفیقی کن با من که منت خویشـــــــم"
گفتا که "بنشناســـــــــــــــم من خویش ز بیگانه
من بی دل و دســـــتارم، در خانۀ خمّـــــــــــــارم
یک سینه سـخن دارم، هین شـرح دهم یا نه؟"....
بخش یازدهم:
دوقصیدۀ عارفانه
استاد دراین بخش به شرح عالمانه، عارفانه و ادیبانۀ دو قصیده، به ترتیب، از الهی قمشه ای و صفی علیشاه پرداخته است.
بخش دوازدهم: یک نامۀ خصوصی
این نامه در تابستان 1379 به یکی از دوستان نوشته شده
دفتر سوم- علم و عرفان
بخش سیزدهم: در پیرامون علم و عرفان
به مناسبت بزرگداشت عطّار و...
متن سخنرانی در دانشگاه کالیفرنیا، لس انجلس، سال 1374
بخش چهاردهم: در پیرامون علم و عرفان.
بخش پانزدهم: در مناظرۀ اصحاب علم و دین
گلچین مطالبی از مقالات بلند و علیای استاد در این بخشها کار آسانی نیست و همت می خواهد و دقت و توفیق درک و آموزش که همه سراسر گزیده و گلچین است
دفتر چهارم، سخنرانیهای استاد و دوستان است به مناسبتهای مختلف.
از چپ: دکتر محمد استعلامی، پروفسور رضا، آصف فکرت - 18 جنوری 2015 در اتاوا


شهر اتاوا، 18 سپتامبر 2008 برابر با 29 شهریور/سنبله 1387
Asef Fekrat آصف فکرت