Thursday, September 18, 2008

پنـــــد پیـــــر دانــــــــا


پروفسور فضل الله رضا و آصف فکرتProf Reza and Asef Fekrat
پرتوی از اندیشۀ یک استاد دانشمند
(پروفسور فضل الله رضا)




نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانـان ســـــــعادتمــــند، پنــــد پیـــــر دانـــــا را


تقدیم به جوانان دانش دوست

آن روزها که آهنگ خروج از خراسان داشتم، دریافتم که یکی از دانشمندان بزرگ خاورزمین در کانادا و از حسن اتفاق در پایتخت کشور، شهر اتاوا زندگی می کند. با نام این بزرگمرد جهان دانش و ادب و اندیشه از نوجوانی آشنایی داشتم. در دبیرستان / لیسه بودم که با کتاب راز آفرینش آشنا شدم. کتابی که چند سال پیش از تولد من تألیف و چاپ شده بود و آن روزها، یکی از خویشاوندان ما که بازرگانی دانشدوست و کتابخوان بود، این کتاب را با چند مجلّد کتاب خواندنی و مفید دیگر، از جمله مجموعۀ چند جلدی سخننرانیهای راشد و تاریخ اسلام، با خود از سفر آورده بود که با مهربانی و با تشویق و ترغیب به مطالعه، همه را به تدریج، یکی پس از دیگری، در اختیارمن نهاد. برخی از مطالب کتابها را درمی یافتم و حتی مطالبی را از بر می کردم. راز آفرینش را هم با آنکه بیش خواندم و کم اندر یافتم دوست داشتم و بخود می بالیدم که من کتاب راز آفرینش را خوانده ام؛ کسی هم از من نمی پرسید که چه مقدار از آن را در یافته بودم. تازه دریافتم که آن کتاب نخستین تألیف فضل الله رضای جوان دهۀ 1320 و پروفسور و دانشمند جهانی امروز است. چند سال بعد نام پروفسور فضل الله رضا را در مطبوعات و در ارتباط با اخبار دانشگاه تهران می خواندم. سالها بعد که بنده افتخار خدمت در دائرة المعارف بزرگ اسلام را یافتم به خدمت یکی از اعضای دانشمند آن مرکز یعنی دکتر عنایت الله رضا رسیدم که برادر پروفسور رضا هستند و چند سال با ایشان همچون دیگر اعضای آن دائرۀ معارف انیس و جلیس و از صحبت و دانش ایشان بهره مند بودیم. در آستانۀ بستن رخت سفر، از دکتر عنایت الله رضا شمارۀ تلفن چناب استاد، برادر ارشد ایشان را خواستم که با بزرگواری مرحمت نمودند. در اتاوا جناب پروفسور با محبت و بزرگواری احوالپرس من شدند و بارها مشورتهایی به این نوسفر ارشاد فرمودند که چراغ راه من شد.
روزی، نوروز 1381، نگارنده را به دولتخانۀ خویش فرا خواندند و با آنکه مهمانان مختلف الاحوال پروانه وار گرد آن چراغ معرفت را فراگرفته بودند، از محضر ایشان فیض و بهرۀ فراوان بردم. ضمناً در آن روز، دو مجلّد از تألیفات ارزشمند خویش را ظهرنویسی فرموده به نگارنده مرحمت نمودند. یکی کتابی است که در این سطور از آن به اختصار یاد می شود. استاد از نام کتاب ناراضی بودند زیرا بنا به قول ایشان، کتاب دیگری به همین نام در ایران انتشار یافته بود و فرمودند که اگر می دانستند بی گمان نام دیگری بر می گزیدند. این کتاب برگ بی برگی نام گرفته، هرچند که سزاوار نام برگ معرفت است. کتاب دیگری که به بنده مرحمت نمودند، نگاهی به خیام نام دارد که امیدوارم بتوانم در آینده از آن نیز در این صفحه یادی بنگارم. آن روز استاد اشاره فرمودند که چیزی در باب آن کتابها بنویسم. اما نوسفری و دگرگونیهای فرنگی و فرهنگی در آغاز چنان آدم را، آسیاسنگ وار، می فشارد که همه چیز را اگر فراموش نکند، برای مدّتی گم می کند. این روزها کتابی را که من همچنان برگ معرفت می نامم، مرور کردم که، بسیاربسیار، آن را باب طبع خویش دیدم و لذت فراوان بردم. سزاوار دیدم که از هر چمن ِ این بوستان معرفت، سمنی چیده و تقدیم جوانانی بنمایم که با علاقمندی صفحۀ آن روزها را می خوانند و پیوسته با قدردانی و مهربانی نگارنده را با پیام و نامه می نوازند.
جناب پروفسور رضا از بزرگترین دانشمندان فارسی زبان اند که به جهان علم و دانش، در باختر وخاور، خدمات مهم و باارزشی نموده اند. بسنده است که به دو یادداشت از خاور و باختر، بر رویۀ داخلی جلد این کتاب، درجایگاه و پایگاه استاد بنگریم:
پروفسور کینگ، از دانشگاه امپریال کالج لندن، انگلستان می نویسد:
پژوهشهای علمی پروفسور رضا ستایش انگیز است. به ویژه که تحقیقاتش بر بنیاد علم خالص و ریاضیات استوار شده، و در گرو بهره برداری صنعتی و بازار مصرف نیست. کتاب تئوری انفورماتیک (1961م.) او را می توان نخستین کتاب جامع علمی در این فن شمرد.دوست گرامی من دکتر محمد علی اسلامی ندوشن نویسنده و دانشمند معروف و استاد پیشین دانشگاه تهران نوشته اند:
پروفسور رضا، گرچه سرنوشت او را به جانب علم خالص راند، همواره مانند آفتاب گردان، رویش به جانب ادب و فرهنگ ایران است.کتاب برگ بی برگی استاد، یا برگ معرفت برای ما، در چهار دفتر و جمعاً 18 بخش نگاشته شده است.
در سطور زیر از هربخش چند سطری آورده ایم که بحر در کوزه نگنجد و در اینجا به قدر تشنگی جرعه یی پیشکش شده است، تا همین یک جرعه آن تشنگان خاورزمین را که فرصت خواندن آثار این خورشید باخترنشین دانش را نیافته اند، به سرچشمه یعنی آثار و تألیفات گرانبهای استاد رهنمون گردد. از چند بخش پایانی کتاب به دلایلی به عنوان بخشها بسنده شده که همان عنوان نیز خواننده را به سوی خویش خواهد کشانید.



پروفسور رضا در سالگرد ورود به دومین سدۀ زندگی-اول ژانویۀ 2015. در عکس دیوید رضا فرزند استاد وآصف فکرت نیز دیده می  شوند


بخش اول، زیر عنوان "از دفتر خاطرات " یاد روزگار نوجوانی استاد است. سخن با آب و روشنایی و کتاب آغاز می شود، که در آن روزگار چگونه بود، و از دلبستگی فارغ التحصیلان به دانشگاههای خارج و امکانات و فرصتهای میسر، می خوانیم.
عشق به فرهنگ و ادب
"...عشق ورزی من با فرهنگ و ادب و شعر فارسی، هماهنگ با کنجکاوی در اندیشه های علمی، از همان سالهای نخستین دانش آموزی آغاز شد. در دبیرستان، با شوق فراوان، مسائل نسبةً دشوار حساب استدلالی و هندسه را می شکافتم و در کنار آن شعر هم می سرودم. آهسته آهسته، توانایی تشخیص و تمیز من در این دو رشته نیرو گرفت. هرچه بیشتر در ژرفای ادب فارسی فرو رفتم، عیار سخن بزرگان را بیشتر بدست آوردم و کمتر شعر سرودم.
شوق و تنهایی
بیشتر از آنچه که از ادب و فرهنگ فارسی آموخته ام ، مرهون شوق و کوشش آمیخته به تنهایی و زندگانی یکنواخت دوران دانش آموزی در دبیرستان و دانشکده است.... بی شک، اگر تلویزیون رنگارنگ جهان غرب امروز را آن روز در دسترس می داشتم، تا اندازه ای از فرهنگ و ادب فارسی غافل مانده بودم." استاد از دو سال دورۀ انجام نظام وظیفه، پس از دانشگاه ، در اصطلاح کابل: دورۀ احتیاط ، خورسند نیست و می گوید: بعدها دریافتم که بعضی از دوستان سوراخ دعا را بهتر از من می شناختند و دو سال عمرشان را با آموزش نظامی به باد ندادند. استاد به شرح نسبةً مفصل مشاهدات خویش از وضعیت نظامی در آن سالها می پردازد.
بازهم شعر و ادب
"...من در ادب فارسی به سخن سنجی گرایش ژرف و پایدار داشته و دارم. اما شاعر نیستم. اگر در جوانی استعداد شاعری داشته ام، آن را نورزیده و نپرورد ه ام. اندکی از مایه های تفکر علمی خود را در ادب فارسی به کار گرفتم تا پروازهای خیال بکلّی از مدار دانش بیرون نروند.بخشی از آفرینند گی شاعری خود را به پژوهشهای علمی انتقال دادم، تا نگرشهای فنّی یکسر خشک و جامد نباشند. شعرهایی که در دورۀ جوانی سروده ام همیشه مستور و پنهان بوده است. در دوران دبیرستان، برای هیچ یک از دبیران، حتّی دبیر ادبیات هم عیان نکردم که مختصر ذوقی داشته ام. مدّعی دانش و ادب نبودم. شرم و آزرم داشتم و مستوری را ترجیح می دادم.(صـ 3-14)
نامه ای از کشتی
بخش دوم، نامه ای از کشتی عنوان دارد؛ کشتیی که دانشپژوه جوان را به سفر دانشی و دانشجویی می برد. این نامه که، از دل اقیانوس کبیر، در سوم مهر (میزان)1323/ سپتامبر 1944به دوستش فرستاده است، بینش ژرف و تحلیل دقیق علمی او را نشان می دهد.
"...در نقطه ای از اقیانوس کبیر هستم که هرگز خواب آن را هم نمی دیدم. من که از جاده های خاکی رشت و تهران پا فراتر ننهاده بودم، اکنون، هزاران فرسنگ دور از آن خطّۀ آرام، در بحبوحۀ جنگ، در دل اقیانوسی بیکران فرومانده ام و اختیاری از خود ندارم، ولی روشن است که ناخدا می کوشد تا کشتی را از دید هواپیماها و زیردریاییهای دشمن پنهان دارد.
[وصف کشتی]
... کشتیهای جدید واقعاً یکی از مظاهر بزرگ تمدّن ماست. توربینهای قوی کشتی، شب و روز، الکتریسیتۀ فراوان تولید می کنند که روشنایی، طبخ، حمام، و سایر نیازهای کشتی نشینان را تأمین می کند. و سهم ذخایر نفتی ایران و خلیج فارس را در تأمین این آسایشها نباید فراموش کرد. کشورهایی که خدمتگزاران مدبّر داشتند، انرژی مذاب گرانبها را از چنگ کمدانان و پراکندگان به جان هم افتاده به در آوردند:
بدر کرد ناگه یکی مشتری – به خرمایی از دستش انگشتری
...تلفنهای خودکار، رادیو، بلندگوها، فرستنده ها و گیرنده ها، که حکم رشته های اعصاب این مرکب کوه پیکر را دارند، درگوشه و کنار کشتی دیده می شوند.... روزنامۀ کشتی هر روز به ساعت معین در چند صفحه ، به قع کوچک منتشر می شود.
[نمونۀ کوچکی از تمدّن ]
می گویند بالزاک نویسندۀ معروف فرانسوی، در نوشته های خود روحیه و اخلاق اشخاص مختلف کشورش را به قدری خوب تشریح کرده است که اگر ملت فرانسه به کلی از بین برود، تنها از روی نوشته های بالزاک می توان به روحیات فرانسویها پی برد و تمدن فرانسه را باز آفرید. خیال می کنم کشتی ما که یکی از شاهکارهای صنعت قرن بیستم است، واقعاً نمونۀ کوچکی از تمدن امروزی باشد.... اگر این کشتی را مثلاً به یکی از دانشمندان کرۀ مریخ نشان بدهند، او زود می تواند بفهمد که مردم کرۀ زمین در کدام مرحله از تمدن سیر می کنند....
[ببین تفاوت ره...]
آمریکاییها خیلی بیشتر از ما غذا می خورند و البته غریب هم نیست زیرا زیادتر از ما کار می کنند و نعمت فراوان دارند. ... باقیماندۀ غذای مسافران را، که غالباً یک سوم کل غذاهاست، به دریا می ریزند. من...از میان مردمی می آیم که بیشتر آنها در این روزگار تیره با فقر و گرسنگی به سر می برند، خواه ناخواه از این اسراف متأثر می شوم ...
عقلا و اندیشمندان دنیا که که نظرات فلسفی و اخلاقی و اجتماعی و اقتصادی را پیشنهاد کرده اند، هیچ کدام نتوانستند کاری از پیش ببرند و چارۀ عملی برای بدبختی های فرزندان آدم بیندیشند. . بیم آن می رود که این بدبختیها، به کوشش سیاستمداران آزمند و بی اطلاع از کاربرد علوم و صنایع و مقام آدمیت، ، قرنها ادامه داشته باشد.
[بیم و امید]
... نمیدانم عاقبت کار چیست؟...آتش جنگ هردقیقه زندگانی ما راتهدید می کند. این شعله در میان امواج دریا هم خاموش نمی شود....با این حال باید اقرار کنم که امشب ابداً به فکر مرگ نیستم.. چطور می توانم به فکر مرگ باشم، در حالی که خانم آمریکایی که در دوقدمی من نشسته است، با کمال اطمینان، در چنین وضعی، برای خود یا دیگری، ژاکت زمستانی می بافد. گروهی سرگرم بازی بریج هستند. گروه دیگری از افسران جوان که از میدانهای جنگ به مرخصی می روند، چنان می خندند که گویی زندۀ جاوید خواهند ماند......
وقتی از صحنۀ کشتی به ساحل جزیره های نیزار بنگری، این شعر منسوب به مولانا از خاطر می گذرد:
کشتی چو به دریای روان می گذرد
می پندارد که نیســـــــتان می گذرد
ما می گذریم از جهان در همه حال
می پنداریم کاین جهــــان می گذر
د

(صـ15-22)
بخش سوم، خاطره ای از نمایندگی ایران در نیویورک
عنوان بخش خواننده را به مطالب مربوط به سیاست و دیپلماسی و روابط بین الملل فرا می خواند، اما با دلبستگی استاد به فرهنگ و ادب، شگفت نیست که این بخش بیش از هر بخش دیگر، فرهنگی-ادبی می شود. ماجرا از این قرار است که سرکنسول ایران دانشپژوه جوان را به نهار دعوت می کند و در گپ و سخن آن روز سرکنسول غزلی از یک سخنور گمنام به نام حکمی می خواند. دانشپژوه جوان خبر دارد که کنسول چند روز پیش بر رئیس خویش که همین سرکنسول و میزبان باشد، گستاخیی، بلکه ستمی، روا داشته است، ولی از ماجرا سخنی به میان نمی آید. میزبان نمی داند که مهمان می داند و مهمان که تغافل می نماید، نزد خویش غزل را با آن گستاخی یا ستم پیوند می دهد. استاد تقریباً تمام این فصل را(صـ23-34) به تحلیل عرفانی و اجتماعی این غزل، که سیلی روزگار خوانده است، اختصاص می دهد. برای شادی روح شاعر، به نقل غزل حکمی می پردازیم و علاقمندان شرح استاد را به اصل کتاب مستطاب فرا می خوانیم:
زان مردۀ صفـــــات که پهــــــلو به جــان زند
جــــامی به زنده بخــش که بر جــــــاودان زند
می، آتشــــــین بریـز، که از جوش ســـــاتگین
برق از مکــــــان بـرآید و بـــرلامکــــان زند
بشنو زمن که در جگرخُم لطیـــــــــــفه ایست
کز خـــاک ســـــــــر برآرد و برآســـمان زند
عشق ای عجب که در دل دریای هست ونیست
کشتی فکنده است وکران برکران برکران زند
ســـــــاقی بیا که دســــــت توانـــــای روزگار
ســــــیلی اگرزند بـــــــــه رخ ناتـــــــوان زند
عمر عزیز را بدلی نیـــــــست در جهـــــــــان
جز ســــاغری که پیر ز دســـــت جــوان زند
بخش چهارم،
گشایش دانشگاه تهران و جوّ آن زمان
عنوان، بیانگر کیفیت مطالب بخش است، با افزایش این نکته که استاد همچنان خواننده را از نکته های طنزآمیز و پندهای شیرین که گاهی با افسوس و دریغ همراه است، بهره ور می دارد. یکی از مطالب دریغ آمیز، غفلت ارباب امور از فراخوانی و پذیرش استادان، معلمان و دانشوران برجستۀ جهانی است که از فتنۀ جنگ جهانی هر یک از گوشه ای فرارفتند.
"... شناخت بافت اجتماعی، ورای توانایی خواندن و نوشتن و محاوره به زبان خارجی است. هر کشوری که بخواهد مستقل بماند و از مدار کشورهای جهان سوم بدر آید، باید در عرصۀ بین المللی حضور آگاه داشته باشد؛ یعنی مانند کامپیوتر عظیمی تمام رویدادهای جهان را به طور پیوسته و دائم ارزیابی کند.
... آن برهه از زمان فرصت خوبی بود که برنامۀ علمی و صنعتی گسترده ای ...طرح ریزی می شد و دولتمردان ما، چنانکه امروز در صدها کتاب خاطرات می خوانیم، اینقدر دنبال ثبت املاک و حقّ العمل از نفت و از خریدهای دولتی و دسته بندیهای سیاسی و خوش خدمتی به سفیران صاحب نفوذ غربی نمی رفتند.
با تأسف باید گفت که جهان سوم، فرصتهای طلایی را از دست می دهند و با خوابهای اضغاث و احلام، مردم خود را سرگرم می کنند. توانگران و کارداران با یکدیگر در ستیزند. فردگرایی و بت پرستی فرصت نمی دهد که "من" ها و "ما" ها متّحد شوند:
ده بود آن، نه دل، که اندر وی
گاو و خر باشد و ضیاع و عقار
عالمت خفته است و تو خفــــته
خفتـــه را خفتـــه کی کند بیدار؟
(سنایی)
... جوانهای ما که اینقدر به خواندن جزئیات رفت وآمد مذاکرات رجال پنجاه و صد سال گذشتۀ ایران روی آورده اند، خوب است کمی تأمّل بفرمایند و از پرخوانی و کمدانی عبرت بگیرند.... ما حساب درهم و دینار روزگار مادی قرن نوزدهم و بیستم و واقعیات تمدّن غرب را یکسر فراموش می کنیم. چون فرهنگ کهن ما گرایش شدیدی به روحانیت و عرفان و انسانیت دارد، می پنداریم که کشورهای دیگر، حتی شرکتهای بازرگانی جهان، باید به همان روند کارها را بچرخانند.گاهی کشورهای غربی را ملامت می کنیم که آنها از روی نادانی، آدمیت و اخلاق را فراموش کرده اند. به آنها پند می دهیم که این تهاجم و جهانخواری سرانجام به زیان خود آنها تمام خواهد شد. روشنفکران ما باید این شبح فرشتۀ نجات را از ذهن بزدایند. ... دنیای غرب دنیای مادّیست و ما باید این نکته را به عنوان یک واقعیت بنیادی بدون مهر یا کین بپذیریم...."
[پندی در دو کلمه]
"اگر بخواهم در دو کلمه پند به جوانان عزیز عرض کنم، می گویم باید با هم یگانه و متحد باشیم. و واقعیات جهان را ژرفتر و بهتر بشناسیم. زیربنای معرفت آدمی، شناخت است و همنگاهی و مهر، نیرومندی به بار می آورد. نکتۀ دیگر پند من، شناخت نیرومندی غرب در روزگار ماست. کشورهای جهان سوم تا، به مرحلۀ خودکفایی نرسیده اند، به همان درجه کم توان اند...."
[دیدار و مقایسۀ دو صدرنشین ِ نگونبخت]
آخرین دیدار با فروغی و با شاه:
"اشتیاق و نیاز شدیدی که به ادامۀ تحصیل و سیر در معارف داشتم، فکرم را آرام نمی گذاشت. یک بار، به کمک وزارت خارجه، از ذکاء الملک فروغی وقت گرفتم و به دیدار او در وزارت دربار رفتم. این ملاقات پس از نخست وزیری او و به سال 1321 ، در همان ایامی بود که وزیر دربار شده بود....
ملاقات با سیاستمدار دانشمند و ادیبی مانند فروغی، که در سرنوشت ایران تأثیر داشته، برای دانش پژوه جوانی مانند من بسیار مغتنم بود. من قصد کار اداری و سیاسی و در خواست کمک مالی نداشتم. فقط می خواستم به راهنمایی او موضوع تذکره و سفر به خارج را برای تحصیل روشن کنم. شاید هم به مقتضای جوانی می پنداشتم که بعضی از مقالات و کتاب راز آفرینش مرا خوانده و پسندیده است، و مرا به نگارش کتاب و رساله ای رهنمونی خواهد کرد؛ چون به او گفته بودند که من در جهت ادب و فرهنگ پارسی و نگارش رسالات دلبستگی شایسته نشان داده ام.
روزی که به دیدار نخست وزیر دانشمند و بلند آوازۀ دوران پهلوی رفتم، روز مناسبی نبود:
قضا چون ز گردون فروهشت پر
همه زیــرکـــان کور گردند و کر

مرد را آشفته و پریشان و درهم دیدم. روزنامه نویسان، با مقالات تند، کار او را ساخته بودند. تا آن روز نمی دانستم که قلم روزنامه نویسان چگونه از تیغ تیزتر و از تیر نافذتر و از گـُرز کوبنده تر است. پیرمرد ازهم پاشیده شده بود. به خلاف آن وقار و متانت که از خواندن سیر حکمت در اروپا از او در ذهن من نقش بسته بود، تند و درهم سخن می گفت. در میان مکالمات فرهنگی و عمومی، گاهی می گفت: "مگر نمی بینید چه می نویسند؟ چه می گویند... از وضع آشفتۀ کشور..." روشن بود که روزگار مرد متینی را زیر منگنه گذاشته است. قیافۀ برافروخته و هیجان زدۀ آن روز او را فراموش نکرده ام. زمان کوتاهی بعد از آن فروغی سکته کرد و در ماه آذر 1321 از جهان رخت بربست.
سپـهر بلند ار کشــــد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو

...روز دیگری که مردی را در چنین احوال دیدم، در حدود سی و پنج سال پس از ملاقات با نخست وزیر اسبق ایران، فروغی، اتّفاق افتاد. در اوایل اکتبر سال 1978 میلادی، از اتاوا، که محل مأموریت من (سفیر ایران در کانادا) بود، سفر کوتاهی به ایران پیش آمد...
مقدماتی فراهم آوردند که با شاه ملاقات داشته باشم. ...شاه در روز ملاقات، مانند فروغی، پریشان و آشفته بود و به خلاف فروغی که درآن روز برجای نشسته بود، شاه قدمهای تند برمی داشت. برداشت من از صحبت آن روز شاه با مفهوم کلیدی حرفهای فروغی نزدیک بود. هر کسی که خدمت دیوانی سالها صدرنشین بوده و ناگهان آماج تیرها قرار گرفته، همان حال را می تواند داشته باشد. شاه تند و پریشان سخن می گفت: "مگر نمی بینید چه می گویند. چه می نویسند و ...وضع کشور...".
... ساختار پریشانی و افت ناگهانی همۀ ابنای بشر، کم یا بیش، یکسان است. به قول مولانا:
هرکه بر این نردبان بالا نشـــــست
استخوانش سخت تر خواهد شکست

امروز که به گذشتۀ تاریخ معاصر ایران می اندیشم، که هردو فرد را در روزگار قدرت و سقوط ایشان دیده بودم، این شعر عارفانه و گویای سنایی به ذهنم می آید...:
سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون
به مرو آ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی
..."
[ایجاز فروتنانه در اشاره به خدمات خویش]
...ده سال پیش از انقلاب اسلامی فرصت کوتاهی نصیب نگارنده شد که نوسازی دانشگاهی را در ایران پیاده کند. در حدود امکان، و تا آنجا که جوّ زمان رخصت می داد، نگارنده کوشید که این دانشگاه سنّتی را جامۀ نو بپوشاند.
... بنده برای نخستین بار این تغییرات بنیادی را در دانشگاههای تهران و صنعتی شریف وارد کردم. خوشبختانه این تغییرات بنیادی در دانشگاههای دیگر، که در شرف تأسیس بود، متداول شد...."
بخش پنجم، هفتخوان سفر به امریکا
استاد در این بخش دشواریهای مقدّمات سفر دانشی خویش را بیان می کند. با آنکه عنوان بخش خواننده را به یاد رستم دستان و نبرد با دیو سپید و ماجراهای بس دشوار می اندازد، اما در هر صفحه و هربند بسا نکته های لطیف و پندآمیزکه می توان یافت. در آغاز بخش، چگونگی ممنوع شدن اعزام دانشجو به خارج در سال 1313خورشیدی را می خوانیم، و به مناسبتی باز هم به دلبستگی دانش پژوه جوان به ادبیات فارسی می رسیم:
"چنانکه در جای دیگر به خوانندگان عرض کردم، من از نوجوانی به ادبیات فارسی عشق می ورزیدم. هرچه به دست می رسید، می خواندم. و اشعار بزرگان، مانند سعدی و حافظ، آسانتر در خاطرم می ماند. به شاهنامۀ فردوسی دلبستگی مخصوص داشتم، و نیمۀ اول آن را که با قهرمانی رستم آمیخته شده، در دوران دانش آموزی، در دبیرستان بارها خوانده بودم. در سالهای تحصیلی گاهی شعری می گفتم، ولی آگاهی داشتم که در آینده روندۀ راههای علمی خواهم بود وشاعری پیشۀ من نیست. از این روی، چراغ نغمه سرایی در ضمیرم با گذشت زمان خاموش شد، و به جای آن با قانون اُسمُز، دید دانشی در خمیرمایۀ ذوق ادبی نفوذ کرد. در ادب فارسی، به سخن سنجی و ارزیابی گرایش یافتم، هنری که به علم و جهان بینی پیوند دارد و می تواند ذوقهای خام را پخته کند. این چند بیت فردوسی وار، که در زیر می آورم، از سروده های آن روزگار و نمودار شور دانش طلبی نگارنده است:
دلم نامجویســــــت و دانش پذیر
به هر دانشــــی رهرو و یادگیر
کنــون زآرزو بر، بپـــیچد همی
هوای بلــــندی بســـــــیجد همی
تو ما را بدین ره یکی دست گیر
ممان تا شود مرد ازین کار سی
ر
"
در خوان اول استاد به شرح خدمت سربازی می پردازد و به مناسبتی در همین خوان می خوانیم:
"... کشورهای جهان سوم، از بیگانگان می نالند که منابع طبیعی آنها را، به مکرو بیداد، از دستشان می ربایند. این کشورها به منابع روی زمینی خود، یعنی جوانان مستعد، کمتر توجّه می کنند:
دســـــترنج او به دست دیگران
ماهی رودش به شست دیگران

(اقبال)
در قرن بیستم، بسیاری از معاریف علوم ریاضی و فیزیک، ژرف ترین پژوهشهای خود را در سنین جوانی انجام داده اند. چه می توان کرد؟ راه دیگری در پیش نداشتم... به این ترتیب، در راه تحصیل معرفت، دو سال نقد عمرم پرداخته شد."
خوان دوم: صبوری و پژوهش
دانش پژوه جوان با شکیبایی همچنان در انتظار فرصت سفر دانشی است و چهار سال به تدریس و پژوهش می پردازد و پیش از آن که خوان اول درنوردیده شود، با فروتنی شرقی ولی با صراحت علمی می نویسد:
"... باید از آن روزگار خشنود باشم، چه بسیاری از شاگردان من، بعدها در دانش و هنر نام آور شدند و در دانشگاههای ایران و برون مرز به تدریس پرداختند. بعضی به دولت رسیدند؛ دیوانی بلندپایه و سفیر و وزیر و حتّی نخست وزیر شدند. پذیرش و ارج و مهر طلبگی ایشان در این سفر دراز دانشی، پشتیبان و یاور من بوده است. باری من هیچگاه به چشم معلمی و شاگردی به این بزرگان نگاه نکرده ام. فروتنی من بر مهر ایشان افزود. امّا به یاد ندارم که هنگام وزارت یا نخست وزیری هیچیک از این دوستان، با آنها مراوده و سخنی داشته [بوده] باشم:
دولــت فــقــر خدایــــــا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین منست
(حافظ)
خوان سوم: گذرنامه
در این خوان که سخن از بیم و امید ها در راه به دست آوردن گذرنامه است، باز به مناسبتی به یاد شور ونشاط روزگار جوانی می افتد و از نخستین تألیف خویش یاد می کند:
"... در سال 1321 کتاب راز آفرینش را، با برخورداری از چند منبع، که از انگلیسی به فارسی برگردانده شده بود، نوشتم و در سال 1322 به چاپ رسید. این کتاب فصل مشترکی بود میان نگرشهای فلسفی به کیهان اعظم و فیزیک قرن بیستم؛ یعنی گذر از اندیشه های جبری به سوی حساب احتمالات، به سوی اختیار و پیشتازان انفورماتیک. چون نگارش کتاب با ادب فارسی آمیخته شده بود، مورد توجه طبقات ممتاز حوزه و دانشگاه در آن زمان قرار گرفت...:
کلید گنج ســــــــعادت قبول اهل دلســت
مباد آنکه در این نکته شکّ و ریب کند

(حافظ)
گمان دارم که این کتاب، جهت رهایی از خوان سوم سفر آمریکا، یعنی تهیّۀ گذرنامه، تا اندازه ای راهگشای من بود...". سیر در مسیر این خوان، خواننده را به لطایف و ظرایفِ نگارش استاد می کشاند:
"... بازار روزنامه ها و خاطرات داغ شده بود. همه صحبت از خیانت و خطای دولتیان درسالهای گذشته می کردند. به یاد ندارم که کسی از دولتمردان راه معقول و رهنمونی برای مردم و آیندۀ ایران پیشنهاد کرده باشد. غالب این گونه پیشنهادها در جهان سوم، برای کاغذ برّاق و رادیوی بلند آوازه خوبست و بس." خوان چهارم، ویزای امریکا و خوان پنجم، سفیری به ایران و هندوستان است.
خوان ششم، سی و هفت روز در دریا، در بخش دوم یاد شده که در سطور بالا، زیر عنوان نامه ای از کشتی، خواندیم و خوان هفتم، پذیرش در دانشگاه کلمبیا، به بخش ششم ارجاع شده است، .
بخش ششم: دورنمایی از پژوهشهای آغازین نگارنده، همکاری و همگامی با چند تن از مشاهیر.
این بخش به نخستین مطالعات علمی و فعالیتهای استاد اختصاص یافته و چون همه درخور مطالعه، اندیشه و آموزش است، گزیده ای از آن تهیه داشتن، دشوار است، مگر اینکه تمام بخش نقل شود. جوانان به ویژه دلبستگان علوم (ساینس) بهتر است این بخش را در خود کتاب به دقّت و مکرر بخوانند. عناوین فرعی، کنار صفحه در این بخش عبارت است از ورود به آمریکا، ورود به دانشگاه کلمبیا، مدل سازی فنّی و ریاضی، ارتباطات کامپیوتر و انترنت، تئوری انفورماسیون، و پژوهشهای نو و همکاری و همگامی با مشاهیر علوم مخابرات.
بخش هفتم: پژوهشگر شرقی در غربت غرب
نکته هایی از این بخش، بیشتر به این دلیل، نقل می شود تا آن گروه از جوانان دانشپژوه که تشنۀ آموزش هستند و دشواریهای زندگی کار را برآنان سخت و عرصه را تنگ می گیرد، از آزمونهای روزهای جوانی این دانشمند بزرگ الهام بگیرند:
" در سال 1950 در شهر واشنگتن در کاتولیک یونیورسیتی امریکا Catholic Univdersity of America درسی در دانشکدۀ مهندسی می گفتم، با عنوان Operational Calculus که در تئوریهای شبکۀ برق به کار می آمد. این درس، در دورۀ کارشناسی ارشد، تازه معمول شده بود و من چندان به آن احاطه نداشتم. زبان انگلیسی من هم کم توان بود. با این وصف، دانشجویان که بیشتر از مهندسان کارخانه ها و ادارات دولتی پایتخت آمریکا بودند، از تدریس من ناخُشنود نبودند. آنها درک می کردند که من مرد دانشی و دانشگاهیم؛ اگر مطلبی را درست درنیابم، ریشه های آن را از منابع فن در می آورم و در جلسۀ بعد تاریکیها را روشن می کنم.
من بیشتر شایق بودم به کارهای پژوهشی در مراکز مهم علمی آمریکا بپردازم، ولی میسّر نمی شد. ویزای مهاجرت نداشتم ...و...
در همان ایام بخت یاری کرد؛ دو دانشمند معروف علوم برق در آمریکا، که به یقین از پایه گذاران نظریه های فن در قرن ما به شمار می آمدند، به یاری من برخاستند...این دو، رسالۀ دکتری مرا در دانشگاه پلی تکنیک نیویورک سرپرستی کرده بودند.
من چند ماه را در دلتنگی و نومیدی به سر می بردم، که روزی بدون اطلاع من نامه ای از این معاریف به دانشگاه معروف ام.آر.تی در بُستن نوشته شد. بعدها دریافتم که نامه در توصیف رسالۀ دکترای من جمله ای را در برداشت که آن اساتید کمتر به کار برده بودند.:
“Extraordinary Scientific Contribution”
نامه را به دو جا فرستاده بودند: به دانشگاه ام.آر.تی آمریکا و دانشگاه تهران. این بزرگان چنین اندیشیده بودند که این طلبۀ پژوهنده باید به وطنش برای احیای علوم مخابرات باز گردد، یا در یکی از پژوهشگاههای مهم آمریکا به کار تدریس و نوسازی پایه های شبکۀ برق و سیستم بپردازد...از دانشگاه موطنم هیچگاه خبری نرسید، ولی نامۀ دعوتی از دانشگاه بنام آمریکا، ام.آر.تی، به دستم رسید که از آغاز سال تحصیلی 1951م برای پژوهش و تدریس در دانشکدۀ برق وسیع آنجا مشغول به کار شوم. آدم نمی تواند دریابد که چگونه گاهی در حین نومیدی درها را به رویش می گشایند:
تیر پرّان بین و ناپیـــدا کمان
جانها پیدا و پنهــــان جان جان
دست پنهان و قلم بین خط گذار
اسب در جولان و ناپیدا ســوار

(رومی)
بعضی از مشکلات آغاز کارم را در ام.آر.تی یادآور می شوم...
زبان انگلیسی را خوب نمی دانستم و هرگز درسی در مدرسه برای آن زبان نگرفته بودم. همسر و دو کودک داشتم. سومی هم از راه می رسید. نگهداری خردسالان، شب زنده داریهای علمی را گسسته تر و درازتر می کرد. پول کم داشتم...اجازۀ کار و ورقۀ مهاجرت نداشتم...
معاریف دانشمندان آمریکا ریشۀ اروپایی و یا انگلیسی داشتند...حتی روشنفکران هم با فرهنگ شرقی من ناآشنا بودند و آن را تحویل نمی گرفتند و من که ارزش پشتوانۀ فرهنگی کشور خود را خوب می شناختم، سرم به آسانی به بارگاه کسی فرود نمی آمد و زبانم به ثنای هر پدیدۀ غربی گشاده نمی شد....
شبها تا دیرگاه از پی حل مسائل نو و حل نشدۀ شبکه های برق، سرم را به دیوار ناشناخته ها می کوفتم و در گردابهای جانکاه پژوهندگی غوطه می زدم. تنهایی معنوی و غربت، هزینه و گرفتاریهای خانواده ... و غم بی همزبانی جانفرسا بود. ادارۀ مهاجرت هم با ارسال نامه ها فشار می آورد که باید تا فلان تاریخ آمریکا را ترک کنی. این شعر حافظ را مکرر با شور می خواندم:
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد می دارد که بربنــــدید محملهــــا

... در آن سالها...هیولای غربت بتمام معنی همه جا سایه افکنده بود. در شهر و در خانه و در دانشگاه همزبانی نداشتم. گاهی شعر فریدون تَوَلّلی را که به دلسوزی در وصف دوست شاعرش مهدی حمیدی شیرازی گفته بود، به خاطر می آوردم:
بر او خانه زندان و کاشانه گور
عذابی که عیسی ِ مریم نداشــت

اگر شعرهای بلند فارسی... پناهگاه من نبود، از هم می پاشیدم:
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشــدی نظـم جانــفـــزای
نظـــمی به کامـــم اندر چون بادۀ لطیف
خطّی به دســتم اندر چون زلف دلربای

(مسعود سعد)
....
دفتردوم
بخش هشتم:چرا شاهنامه را دوست می دارم
این بخش یک تحلیل علمی – ادبیست که استاد در ارزشهای حماسۀ جاویدان شاهنامه نگاشته اند. در پایان بخش، به یکی دو مطلب در مورد زبان پرداخته اند که برخی از آن موارد را با هم می خوانیم:
[صد سال بیش از دوهزار سال]
"...اهل علم پیش بینی می کنند که آثار تغییرات صد سال آینده در دوران انفورماتیک بیش از آثار دگرگونیهای هزار یا دوهزار سال پیش تاریخ خواهد بود. نقشۀ جغرافیایی جهان به شدّت تغییر خواهد کرد. شتاب دگرگونگری دستگاههای کمونیکسیون و انفورماتیک و اینترنت به آسانی به کشورهای کهن فرصت نخواهد داد که واژه های نوساختۀ خود را پیاده کنند و رواج بدهند. جوانها و روشنفکران همه کشورها گوش و چشم و روان به دنیای صنعتی تندرو سپرده اند.
همان طور که بانکها و مؤسسات صنعتی و اقتصادی جهان درهم ادغام می شوند، انبوه کشورهای کوچک هم ناگزیر زیر چند پرچم معدود در می آیند، یا میان خود یک منشور یگانگی به کار می بندند. چنانکه دیده ایم که کشورهای متحد در آمریکا و اروپا به تدریج پا گرفته اند؛ شتاب سیستمهای کامپیوتری این درهم آمیختگیها و ادغامها را تسریع می کند و صدها کشور و قبایل روی زمین نامها و نظامهای دیگر خواهند یافت. پریشانها مجموع می شوند:"آری به اتّفاق جهان می توان گرفت". در چنین جهانی که هم اکنون در افق دیده می شود، شاهکار استاد توس در کجا جای دارد؟ و دوستدارانش به کدام ابعاد توجّه بیشتر خواهند داشت. ... آیا زبان فارسی دستخوش آمیختگیِ اندک اندک با واژه های غربی، که از گلوی ماشینها و دستگاههای مخابرات بیرون می ریزند، نخواهد شد؟ آیا این روندها از شمار دوستداران تأکید بر زبان فارسی سره نخواهد کاست؟ آیا ادغام حکومتها و کشورها و گسترش قوانین ستیز با انترنت و دستگاههای اقتصادی نیرومند، دشوارتر از ستیز با واژه های تازی نیست و از تعصبهای مذهبی نسلهای آینده نخواهد کاست. آیا...
پاسخ دقیق و درست بر این پرسشها را کسی نمی داند. هرکس بر حسب فهم و وهم خود گمانی دارد.
به پندار نگارنده جهان سیستمهای کامپیوتری به سویی می رود که این تغییرات را محتمل جلوه می دهد. به زبان دیگر، بعید به نظرمی رسد که سازمانهای دنیای ما در مجموع به پریشانی روی بیاورند. مثلاً بانکها تجزیه شوند و دانشگاههای بزرگ به صورت انبوهی از مکتبخانه های کوچک در آیند. یا در داخل امریکا و اروپا هریک از استانها پرچم استقلال برافرازند. یا در صنایع اروپا اصطلاحات زبان فارسی، عربی و ترکی رواج یابد. در چنین جهانی که در پایان سدۀ بیست و یکم میلادی در حال تکوین است، آیا آثار هنری بزرگ، مانند شاهنامه، فراموش نخواهند شد؟ ... گمان می رود از تأکید دوستان شاهنامه بر بعضی از دیدها... کاسته شود. نسلهای آینده تعصّبهای مذهبی و نژادی و گذشته های دور را اندک اندک فراموش خواهند کرد. تعصبهای کهن جایشان را به تعصّبهای نو خواهند سپرد. مانند تعصّب در دانش، فن، آیین اقتصاد، نظام و باورهای اجتماعی، داشتن انواع گوناگون تشکیلات گسترده و مدیریت فراگیر. اما دگرگونیهای سیاسی، اجتماعی، جغرافیایی و مذهبی، هرچه باشند، نمی توانند از شوق معرفت طلبی بشر بکاهند. ... ذهن جمال پرست و خلاّق آدمی تا آدم زنده است ، دنبال زیبایی و جمال می گردد و در عصر سیستمهای کامپیوتری هم جامد ومرده نخواهد ماند:
هردم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که درین پرده چها می بینـم

قانون جاذبۀ نیوتن زیباست و نیروی جمال آن اختیارات نژادی و زبانی و سرحدّی را خورد می کند و درهم می شکند. فرمول نیوتن تابع مرزها، زبانها، نیک و بد تازی و امریکایی و افریقایی و دعوای گبر و نصارا و مسلمان و نصارا نیست.
همچنین جمال شعر ناب فردوسی، مانند جهان بینی نیوتن ماندگار و جاوید است. سوهان زمان اندک اندک حواشی و زوائد سست پایه و بی مایۀ پیرایه های علم و ادب را فرو می ساید.
راند آن را که سست ارکان است
ماند آن را که سخت پیوند است

(امیری)....."
بخش نهم: وزیر مآل اندیش
داستان هجرت ابوالمظفر برغشی وزیر سامانیان است که از تاریخ بیهقی گرفته و به گونۀ زیبایی پرورده و آراسته شده است.
بخش دهم: قطره ای از دریا
متن سخنرانی استاد در دانشگاه کلمبیا در نیویورک(نیویارک) است.
[پایگاه آثار مولانای بلخ]
"...مثنوی مولانا کتابیست یکتا، به مثابۀ نردبان برای بَرشدن عاشقان معرفت و رهروان طریقت به آسمان کمال آدمیت؛ رهنمونی برای شکستن بتها و تعصّبها و رهایی از بندهای مادّی و پرواز در فضای آزادگی و مردمی...
... اگر از یکی از کهکشانهای دوردست، بی خبر از وجود تمدّنهای روی زمین، از ما بخواهند که دو کتاب...عرضه کنیم، از میان هزاران کتاب فارسی، شاهنامۀ استاد توس و مثنوی مولانا را می باید برگزید. خطوط اصلی سیمای فارسی زبانان را در این دو کتاب نقش بسته اند. ریشۀ بسیاری از شگردهای اخلاقی مانند مهر و کین و درگیریها، حکمتها و مثلها، گفت و شنودهای ویژۀ قوم پارسی زبان در این دو شاهکار به خوبی دیده می شود....
دید نافذ عالمانۀ مولانا، بی سبب و با سبب، لایه های پیچیدۀ روان آدمی را باز می کند و می کاود و دیده ها را به زبان شاعرانۀ برهنه، دلیرانه تشریح می کند. یعنی حرفهایش را بی محابا می زند...
مولانا نور شمس ها و چلبی ها را به چراغ خِرَد افلاطون و پور سینا ترجیح می دهد. می خواهد با بال عشق و جذبۀ عرفان به آسمان کمال پرواز کند...
...دو نکتۀ کوتاه در بارۀ نگرش مولانا به تمدّن دو قرن اخیر...
در این یک دو قرن دوران جامعۀ صنعتی و ماشینی، علم و تکنولوژی امکانات تازه در اختیار بشر گذاشته است و بعضی از کشورهای به اصطلاح پیشرفته، این ابزار نیرومند را برای به دست آوردن رفاه و فزونی مادّی بیکران و تصرّف بازارها و برتری دی هماوردیها به کار برده و می برند. همراه با بهبود آموزش وپرورش، بهداشت و رفاه تن، دشواریهای اجتماعی، مانند ازهم پاشیدن خانواده ها، آلودگی محیط، ناامنی، ناسازگاری و اختلاف طبقاتی به وجود می آید. چون پیشرفت سریع کاربرد ابزار تکنولوژی با ایستایی و آهسته روی فرهنگ اجتماعی ما نمی خواند، ناگزیر سعادت و سرخوشی روحانی و چگونگی فردای جامعه به زیر سؤال می رود.
نگرش مولانا، شرح این گرفتاری مادّی و فزونی طلبی را در یک بیت کوتاه پربار، خوب، بیان می کند، و نحوۀ مقابله، یعنی درمان درد را هم در یک مصراع می گنجاند. این خوشگویی و تمثیل، از نمونه های بی مانند اشارات خیال انگیز شاعرانه – عارفانۀ اوست:
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب در بیرون کشتی پُشتی است

تاکید شاعر بزرگ و جهان بین ما، درسرکوفتن مادیات نیست؛ این ماییم که ندانسته بردۀ ابزار علم و تکنولوژی می شویم و نا آگاهانه [آب] را جهت هلاک کشتی وجود به کار می بریم...
در محافل تکنولوژی سالهاست که این مفهوم را اشاعه می دهند:
ملّتهایی که بر پردازش اطّلاعات اشراف یابند، کلیدهای رهبری دنیا در قرن بیست و یکم را به دست می آورند.... ملاحظه بفرمایید هفتصد سال پیش از آغاز تولّد تئوری انفورماسیون ( که این بنده نیز در موازین آن درسالهای 1950-1970 مشارکت داشته ام) عارف روشن ضمیر و شاعرعالم ما چه می گوید:
جان نباشــد جزخبـــــــر در آزمون
هرکه را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیــــشــــتر
از چه؟ زانرو که فزون دارد خبــر
پس فزون از جان ما جـــان ملک
کو منزّه شـد ز حـسّ مشــــــــترک
وز ملک جــان خـــــــــداوندان دل
باشد افزونــــــــــتر، تحیّر را بهل
اقتضای جان چو ایدل آگهیـــــست
هرکه آگه تر بود، جانش قویــست

... در مکتب مولانا عشق ومردمی بر تعصبها چیره می شودف دریا رنگها را می شوید، ناپاکی ها را غسل می دهد، صخره ها را می مالد؛ چنانکه دیگر اختلافات صوری، سدّ راه رهروان طریقت نشود. آنگاه، دیگر شناسنامه ها مهر فرهنگی می پذیرند. به زبان مولانا:
گفتم"زکجایی تو؟" تسـخر زد و گفت:"ای جــان
نیمـــیم ز ترکســــــتان، نیمیـــم ز فرغــــــــــــانه
نیــمیــــم ز آب و گـــل، نیــــمیـــــم ز جـــان و دل
نیمـــیم لـب دریا، نیـــــمی همه دُردانــــــــــــــه"
گفتم که "رفیقی کن با من که منت خویشـــــــم"
گفتا که "بنشناســـــــــــــــم من خویش ز بیگانه
من بی دل و دســـــتارم، در خانۀ خمّـــــــــــــارم
یک سینه سـخن دارم، هین شـرح دهم یا نه؟"....
بخش یازدهم:
دوقصیدۀ عارفانه
استاد دراین بخش به شرح عالمانه، عارفانه و ادیبانۀ دو قصیده، به ترتیب، از الهی قمشه ای و صفی علیشاه پرداخته است.
بخش دوازدهم: یک نامۀ خصوصی
این نامه در تابستان 1379 به یکی از دوستان نوشته شده
دفتر سوم- علم و عرفان
بخش سیزدهم: در پیرامون علم و عرفان
به مناسبت بزرگداشت عطّار و...
متن سخنرانی در دانشگاه کالیفرنیا، لس انجلس، سال 1374
بخش چهاردهم: در پیرامون علم و عرفان.
بخش پانزدهم: در مناظرۀ اصحاب علم و دین
گلچین مطالبی از مقالات بلند و علیای استاد در این بخشها کار آسانی نیست و همت می خواهد و دقت و توفیق درک و آموزش که همه سراسر گزیده و گلچین است
دفتر چهارم، سخنرانیهای استاد و دوستان است به مناسبتهای مختلف.
از چپ: دکتر محمد استعلامی، پروفسور رضا، آصف فکرت - 18 جنوری 2015 در اتاوا


شهر اتاوا، 18 سپتامبر 2008 برابر با 29 شهریور/سنبله 1387
Asef Fekrat آصف فکرت

No comments: