Thursday, October 14, 2010

جشن مهرگان



آقایان بهرام دهقانی، دکترمتحد، دکتر خلقی، مهندس نیکنفس، پروفسور فضل الله رضا و نگارنده: آصف فکرت

آقایان مجید ناجی، دکتر خلقی، مهندس نیکنفس، دکتر متحد

نگارندۀ این سطور: آصف فکرت

نصاویری از شب جشن مهرگان در دانشگاه اتاوا

چند کلمه در باب جشن مهرگان
که در همایش دانشجویان ایرانی دردانشگاه اتاوا بیان شد
آریاییان در روزگاران باستان به خدایان متعدد باور داشتند ولی آسمان نزد آنان برهمه برتری داشت بزرگترین و والامقام ترین خدای نژاد آریا آسمان بود؛ آسمان صاف که جهان را دربر گرفته است.
به روایت شادروان دکتر معین، آسمان را در سانسکریت و در ریگ ودا نخست دیااوه Dyauh می نامیدند که بعدا به وارون Varun یاواروناVaruna تبدیل شد. همین وارونا به اورانوس Ouranos تبدیل یافت که به معنای آسمان است. دیائوس Dyaos تا کنون به معنای آسمان مرئی و با دئوسdeus لاتین و دیوdieu فرانسوی همریشه است. با آرونا صفات Asura آسورا ولی نعمت و Vicva Vedas همه دان را می آوردند. آفتاب چشم وارونا، آتش یا برق پسر او و بخش مرئی آسمان جامۀ او بود.
نام وارونا یا آسمان همیشه با نام خدای دیگری همراه بود که میتره Mitra یا میثره Mithra (مهر)
نامیده می شد. به باور آریاییان باستانی، میتره (در سانسکریت) و میثره (در اوستا) برابر با اپولوی یونانی بود، که با خدای آسمان رابطۀ نزدیکی داشتند؛ هم اندیشه بودند و با هم نظام عالم و قانون راستی را حفظ می کردند. باهم ناظر بر کارها و دلهای نوع بشر بودند. همه چیز را می دیدند و همه چیز را می دانستند. دو مزیل در " تاریخ ادیان ایران باستان" می نویسد: " میتره (Mithra) خدای پیمان، مالک چراگاههای وسیع، نگهبان خستگی ناپذیر و حامی درستکاران است. چیزی از نظر او پنهان نمی ماند، زیرا میتره چشم روز و خورشید غروب ناپذیراست. میتره همه جا حاضر و ناظر است. هزار گوش و هزار چشم دارد."
میتره در برابرشریران و پیمانشکنان بی رحم ولی به ستایش کنندگان مهربان است. پرستندگان میترا از خیروبرکت باران و افزایش دام و فرآورده های کشاورزی برخوردارند. رشنو و سرئوشه تحت فرمان میتره هستند و کیفر گنهکاران و بداندیشان با آنهاست. (محمد معین، مزدیسنا و ادب پارسی، 1/37-40)
در یشتهای اوستا که سرودهایی در نیایش خدایان است، یشت دهم "مهر یشت" است در ستایش مهر، ایزد پیمان، که سرور جنگجویان است و نگهدار سرزمینهای آریایی ... هرگز خواب به چشمش نمی آید و پیش از برآمدن خورشید سر بر می آورد.
[چون پیش از خورشید سر برمی آورد] در ادبیات فارسی آهسته آهسته معنای خورشید را گرفته است. گردونه ای باشکوه دارد و در همه جا با آن در حرکت است. مهر حتی پس از فرورفتن خورشید به زمین می آید و از یک کرانه به کرانۀ دیگر، برای نظارت بر پیمانها حرکت می کند.
در سراسر مهریشت به وفای به عهد و پیمان چه پیمان میان دوکشور، چه میان دو همسر و چه میان دو شریک و انباز تأکید شده است. مهر در مبارزه با پیمانشکنان سختگیر است. در بخشهایی از مهریشت، ویژگیهایی از نبرد او با پیمانشکنان گزارش شده است. بهرام، ایزد پیروزی، همچون گرازی تیزدندان، پیشاپیش او حرکت می کند. مهر گردونه ای دارد که گرز و نیزه و سپر و تازیانه اش نیز در آن نهاده شده است. (احمد تفضلی، تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، 52-53)
شادروان ابراهیم پورداود می نویسد که چون مسیحیت جای گزین کیش میترا(مهر) شد، زادروز میترا هم برای زاد روز مسیح برگزیده شد. (گاتها، دیباچه، 38)
در همه نگاره های به جامانده در پرستشکده های مهر نشان می دهند که رب النوع مهر گاوی را برای رستگاری جهان فدا می کند و از اندامها و خون و نطفۀ آن دانه ها و گیاهها و جانوران گوناگون به وجود می آیند. (گاتها، دیباچه، 99)
جشن مهرگان از جشنهای کهن و بسیار مهم آریاییان و هندیان است. این جشن در شانزدهم مهرماه که مهر روز یا روز مهر نام دارد، بزرگ داشته می شد. البته نخست این جشن را درنخستین روز مهرماه گرامی می داشته اند. بر طبق آثار نوشته شده، پیشینۀ این جشن به روزگار فریدون می رسد. چنانکه فردوسی در شاهنامه می گوید:
فریدون چو شد برجهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار
به روز خجسته سر مهر ماه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه
زمانه بی اندوه گشت از بدی
گرفتند هرکس ره بخردی
دل از داوریها بپرداختند
به آیین یکی جشن نو ساختند
فرخی نیز مهرگان را جشن فریدون می خواند:
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد
برتو ای همچو فریدون ملک فرخ فال (دیوان، 221)
فرمان روایان سامانی جشن مهرگان را گرامی می داشته اند، چنانکه:
رودکی که 11 قرن پیش از امروز درگذشته است، مهرگان را جشن شاهان و خسروان می خواند:
ملکا جشن مهرگان آمد
جشن شاهان و خسروان آمد (دیوان، 78)

گزارشهایی از جشن مهرگان در غزنی
از گزارشهای ابوالفضل بیهقی در می یابیم که در دربار شاهان غزنوی جشن مهرگان به گونۀ منظم برگزار می شده است: مثلا درگزارش سال 426 که بیهقی گزارشی مختصر ولی مفید از جشن مهرگان یاد می کند. در این هنگام سلطان مسعود در نشابور بوده است.:
ما به نشابور چندان مانده ایم تا رسول ما باز رسد. و مهرگا ن نزدیک است. پس از مهرگان از راه هرات سوی بلخ آییم.
این عبارات از نامۀ سلطان نقل شده است و پس از آن بیهقی می نگارد:
روز دوشنبه شانزدهم ذوالقعده، مهرگان بود. امیر رضی الله عنه بامداد به جشن بنشست، امّا شراب نخورد. و نثارها و هدیه ها آوردند، از حد و اندازه گذشته. و پس از نماز نشاط شراب کرد. و رسم مهرگان تمامی به جای آوردند سخت نیکو، با تمامی شرایط آن.
در گزارشهای سال 427 هجری و سالهای پس ازان برگزاری مراسم جشن مهرگان را در غزنین می خوانیم:
روز شنبه بیست و چهارم ذی القعده مهرگان بود؛ امیر رضی الله عنه به جشن مهرگان بنشست در صفه سرای نو در پیشگاه... خداوند زادگان و اولیا و حشم پیش آمدند و نثارها کردند و بازگشتند و همگان را درآن صفۀ بزرگ که بر چپ و راست سرای است به مراتب بنشاندند، و هدیه ها آوردن گرفتند از آن والی چغانیان و باکالیجار والی گرگان...و از آن والی مکران و صاحب دیوان خراسان، سوری و دیگر عمّال اطراف ممالک. و نیک روزگار گرفت تا آنگاه که ازاین فراغت افتاد. پس امیر برخاست و به سرایچۀ خاصه رفت و جامه بگردانید و بدان خانۀ زمستانی به گنبد آمد، که بر چپ صفۀ بار است...و این خانه را آذین بسته بودند، سخت عظیم و فراخ و آنجا تنوری نهاده بودند، که به نردبان فراشان برآنجا رفتندی؛ و تنور برجای است. آتش در هیزم زدند و غلامان خوانسالار ، با بلسکها ( سیخها) در آمدند و مرغان گردانیدن گرفتند، و خایه (تخم مرغ) و کواژه (نیمرو) و آنچه لازمۀ روز مهرگان است ملوک را، از سوخته (کباب) وبرگان روده ( ظاهراَ اسیب که خوراکی مانند ساسیج یا سوسیس است) می کردند. و بزرگان دولت به مجلس حاضر آمدند و ندیمان نیز بنشستند و دست به کار کردند. و خوردنی علی طریق الاستلات ( تا پاک کردن ته ظرف با انگشت) می خورند. و شراب روان شد به بسیار قدحها و بلبله ها و ساتگینها؛ و مطربان زدن گرفتند و روزی چنان بود که چنین پادشاه پیش گیرد....(تاریخ بیهقی، 656)
در گزارش سال 428 می خوانیم:
روز یکشنبه چهارم ذوالحجه به جشن مهرگان نشست. و از آفاق مملکت، هدیه ها که ساخته بودند، پیشکش را، در آن وقت بیاوردند؛ و اولیا و حشم نیز بسیار چیز آوردند. و شعرا شعر خواندند و صلت گرفتند.
از همین گزارش برمی آید که بزرگداشت جشن مهرگان در روزگار محمود غزنوی نیز معمول بوده است و بیهقی به گزارشهای مفصل خویش از آن اشاره دارد. (تاریخ بیهقی، 697)
بیهقی در گزارشهای سال 429 هجری می نویسد:
امیر جواب فرمود که حرکت ما سخت نزدیک است و پس از مهرگان خواهد بود. ... و روز چهارشنبه نهم ذی الحجه به جشن مهرگان بنشست، و هدیه های بسیار آوردند، و روز عرفه بود، امیر روزه داشت...( تاریخ بیهقی، 735)
این گزارش نشان می دهد که اهمیت جشن مهرگان تا بدان پایه والا بوده است که در روز عرفه سلطان روزه دار به بزرگداشت مراسم آن نشسته است.
بسیاری از اشعار و قصایدی که بیهقی یاد می کند اکنون در دیوانهای شاعران عهد غزنوی در دست است، که به نمونه هایی از آنها اشاره می کنیم:
عنصری در مدح سلطان محمود مهرگان را همایون، فرخنده و مژده بخش می داند:
خدایگانا عزم تو فال فتح دهد
زمهرگان همایون به فتح مژده پذیر (دیوان عنصری، 68)
عنصری در قصیده ای دیگر می گوید:
مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال
نیک وقت و نیک جشن و نیک روز و نیک حال (دیوان، 170)
فرخی نیز مهرگان را فرخ پی می خواند:
مهرگانش خجسته باد چنان
کو خجسته پی و خجسته لقاست
کاندران مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست (دیوان، 26)
او به مهرگان نشستن سلطان محمود را در قصیده ای وصف می کند:
به فرخی و به شادی و شاهی ایرانشاه
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه
برآن که چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاه
به مهرماه ز بهر نشستن و خوردن
به تابخانه فرستند شهریاران گاه(دیوان، 244-245)
درقصیده ای دیگر ظاهراَ به باوری باستانی در مورد مهرگان اشاره دارد:
مهرگان آمد و سیمرغ بجنبید از جای
تا کجا پرزند امسال و کجا دارد رای( دیوان، 366)
جای دیگر از رسم عجم یاد می کند:
مهرگان رسم عجم داشت بپای
جشن او بود چو چشم اندربای
هرکجا درشدم از اول روز
با می اندرشدم و بربط و نای(دیوان، 388)
در روزگار سلطان محمود دست کم دوسال جشن مهرگان مصادف با ماه روزه بوده است، چنانکه فرخی می گوید:
یک روز مانده باز ز ماه بزرگوار
آیین مهرگان نتوان کرد خواستار
آواز چنگ و بربط و بوی شراب خوش
با ماه روزه کی بود این هردو سازگار
گو پار نیز هم به مه روزه آمدی
سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار؟ (دیوان،153)
در قصیدۀ دیگر مهرگان را گشایندۀ در اقبال می خواند:
بگشاد مهرگان در اقبال بر جهان
فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان (دیوان، 263)
او خزان را شکر گزار است زیرا جشن مهرگان در خزان واقع شده است:
من از خزان بشکرم کاین مهرگان دروست
وز من امیر مدح نیوشد به مهرگان (دیوان، 297)
به لاهور برویم و تبریک جشن مهرگان را از مسعود سعد سلمان لاهوری سخنسرای سدۀ پنجم و ششم بشنویم:
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگار ماهچهر مهربان
مهربانی کن به جشن مهرگان و روز مهر
مهربانی به به روز مهر و جشن مهرگان
جام را چون لاله گردان از نبید لاله رنگ
وندران منگر که لاله نیست اندر بوستان...
(دیوان، صـ663)
شنبه 9 اکتبر 2010
آصف فکرت

Tuesday, October 12, 2010

تابش، شمع بزم فرهنگیان هرات



از راست: جناب ابوطالب مظفری ، زنده یاد استاد تابش، استاد ما دکتر احمد جاوید و بندۀ نگارنده آصف فکرت

یاد دوست ادیب و دانشمند استاد سعادتملوک تابش

بوی خوش، یادهای خوش را در ذهنم تابنده تر می سازد. بوی هر گلی خاطره ای را بیدار می کند. گاهی نکهتی است که هرگز از یادم نمی رود، اگرچه بوی گلی نباشد؛ مانند بوی آن گلابی که همین اکنون بردن نام آن هم مشام و ضمیرم را معطرو روشن می سازد. گلابیی که شادروان آقا محمد مهدی به دستم داد؛ آن هم با چه محبّتی! پنداری که همین دیروز بود، هرچند که بیش از نیم قرن می گذرد. دم دالانچه همدیگر را دیدیم؛ درست برابر طاقی که در آن دالانچه بود، نرسیده به زینه ها و نزدیک میان سرا یا، به قول تهرانی ها، صحن حیاط. اگرچه آقامحمد مهدی کوتاه قد و لاغر اندام بود، من از عصای دست او هم کوتاهتر بودم. پنج سالم بود و لاغر و نحیف نیز بودم. قدم به کنار طاق دالانچه می رسید. آقا محمد مهدی خم شد و خم شد تا صورت مهربان و ریش کوتاه و سفیدش را در برابر صورتم دیدم. آن وقت ناکی را که در دست داشت با لبخند محبّت آمیزی به من تعارف کرد. می دانید که ما هراتیان گلابی کوچک را ناک می گوییم و نوع بزرگ آن را امرود. اصلاَ این دو فرق دارند. امرود بزرگ و ملایم و پرآب است و ناک خـُرد و زرد رنگ و تـُرد و خوشبوی. به خاطر همین خـُردی و خوشبویی بزرگان ناک به دست داشتند حتی در نقاشیها و میناتور های قدیمی هم این موضوع را می توانیم دید. بعضی هم گلی یا سیب سرخی یا دستمبو یا دست انبویی به دست داشتند. ناک هراتی بوی لطیف و خوشی داشت. نکهت آن با رنگ زرد لیمویی و تردی شکرآمیز آن بهم آمیخته بود و تبسم مهربانانۀ آقا محمد مهدی هم در ذهن کودکانۀ من به اندازۀ ناکی که به من بخشیده بود شیرین بود؛ اصلاَ آن هم از اجزای شیرین و خوشبوی آن گلابی یا ناک بود.
آقا محمد مهدی خوش سخن بود و به گفتۀ هراتیان دهنی گرم داشت؛ صدها داستان نغز و شیرین از گذشته ها به یادش بود؛ داستانهای بسیار، که هرگز نشد قصه ای را بیش از یک بار ازو شنیده باشم، مگر اینکه ماجرای شنیده ای را از او می خواستند که باز بگوید. از فرزندان او در آن روزها تنها نام محمود را می شنیدم، که بعدها در جوانی محمود فرقانی شد. در تجوید و قرائت به مقام استادی رسید. یادم هست که در سال 1346 که به هرات آمدم با او مصاحبه ای داشتم و چند نمونه از قرائت او و شاگردانش را ضبط کردم و به رادیوکابل بردم. استاد محمود فرقانی بعدها در مشهد حلقۀ درس قرائت و تجوید داشت و شاگردان بسیار تربیت کرد که بیشتر آنان از قاریان معروف زمان خویش شدند. به ده سالگی که رسیدم دانستم که آقا محمد مهدی پسر دیگری نیز داشت که از من خیلی خـُردتر بود و اورا ملوک صدا می کردند. این نام برای من در آن سن و سال عجیب می نمود و پذیرفتنی نبود. سالها بعد دریافتم که صورت درست نام او سعادت ملوک است. سعادتملوک را بسیار کم می دیدم. هم سن و سال نبودیم که همبازی شویم و خانه های ما هم بسیار دور ازهم بود. آنان در بیرون شهر در حدود بادمرغان در خانه ای ییلاقی زندگی می کردند. خانه های ییلاقی را در هرات آن روزها کوتی می گفتند. دیگر آقا محمد مهدی را کم می دیدم. ناتوان و خانه نشین شده و بینایی خویش را از دست داده بود. گاهی، مثلاَ هفته ای یا دو هفته یک بار آن مرحوم را همیشه دست در دست فرزند مهربانش سعادتملوک می دیدم. گفتی وظیفۀ خطیری به او سپرده بودند. عصای دست پدر شده بود و کارش را بسیار با دقت و محبت انجام می داد. ازآن پس، آن پدر و پسر را که می دیدم، سعی می کردم پنهان شوم. خجالت می کشیدم؛ غصّه می خوردم حتی می ترسیدم. هرگز پیش نمی رفتم.
سالها گذشت. در سال 1348 که مدت یک سال معلم فارسی در لیسه یا دبیرستان جامی هرات بودم، سعادتملوک را هرروز می دیدم که در کلاس دوازدهم آن لیسه نشسته بود. فکر می کنم همان سالها تخلص تابش را برگزیده بود. جاذبۀ آن نوجوان با وقار مرا به سوی او کشانید. الفتی و محبتی میان ما پدید آمد که ماندگار شد.
پنج سال گذشت. سعادتملوک تابش را در کابل دیدم. سال 1353 خورشیدی بود. فکر می کنم آخرین سال دانشگاه را می گذرانید. تابش را هفته ای دوسه بار در راه می دیدم. خانۀ یکی از خویشاوندان که تابش با آنان پیوند یافته بود، در انتهای خیابان خانۀ ما واقع شده بود؛ در فاصلۀ میان قلعۀ موسی و قلعۀ فتح الله. در آن سال تابش جوانی بانشاط و سرزنده و با طراوت بود. اگر اشعار تاریخ دار آن سالها را داشته باشید، آن طراوت و نشاط را در شعر او خواهید دید.
دریغا که ناگهان پیشامدی ناگوار دلش را شکست و طبعش را افسرد و آن طراوتش پژمردگی گرفت. پیشامدی چنان ناگوار که مویش را سپید ساخت. بیداد زمان و آزمندی اهل زمانه دلش را به سختی شکست چنانکه این بیت زبان حال او شد:

شکسته دل تر از آن ساغربلورینم
که در میانۀ خارا کنی ز دست رها
گفتی از آن پس سعادتملوک تابش بر آن شد تا مسیح وار قدم به وادی تجرّد نهد و ازآن وادی پای بیرون نگذارد.
تابش که جوانی پرمایه و روشن و استخواندار بود، با همۀ دلشکستگی از ورطۀ آزمون به سلامت گذشت؛ خود را نباخت و با همۀ دلشکستگیها به کسب دانش و فضیلت همّت گماشت. در گسترش دانش و فرهنگ کوششی خستگی ناپذیر داشت. با همه فروتنی که نشان می داد به زودی از برگزیدگان ونخبگان عرصۀ دانش و فرهنگ شد.
الفت و دوستی نزدیک میان ما در سال 1361 برقرار شد. گفتی کلید باغچۀ آن ناکها یا گلابیهای خوشبوی را آورده بود؛ همان گلابیهای خوشبوی که یکی ازآنها را پدر بزرگوارش با دست پر محبت خویش به من، که کودکی پنج ساله بودم، بخشیده بود. اکنون گفتی سعادتملوک تابش می خواست تا در ِ آن باغچه را برویم بگشاید و یکی یکی، به تدریج و با محبت، به من ارمغان آورد. هژده سال آزگار که با هم در ایران بودیم، از محبت بزرگوارانۀ او برخوردار بودم. گفتی پیوسته نگران بود که چسان و با چه بهانه ای عنایتی و محبتی داشته باشد.
هنوز گل یاد مهر و محبتهای آن سالهایش، به گفتۀ شادروان فریدون مشیری، در نهانخانۀ جانم می درخشد و با آن عطر صد خاطره می پیچد و باغ صد خاطره می خندد. محبتها و عنایتهایش فراوان بود، ولی از میان آنها به یکی اشاره می کنم به مناسبتی که میان همۀ ما مشترک است:
آدمی را از مرگ گزیری و گریزی نیست، ولی دلازارترین و جانسوزترین مرگها مرگ مادر است. مرگ شهیدانۀ مادرم در مشهد خراسان به سال 1365 چنان بیچاره ام ساخته بود که ناگهان در چهل سالگی خود را ناتوان، همانند کودکی درمانده و بی پناه و از همه جا رانده، یافتم. با آنکه اقوام و خویشاوندان و دوستان بزرگوارانه به غمشریکی و همدردی شتافتند و گلیم عزا گستردند و به رتق و فتق امور همت گماشتند، سخت احساس تنهایی می کردم. دل آزرده و هراسان در آتش بی همزبانی می سوختم. گفتی آنهمه رفت و آمدها و آن جمعیت دلسوز و غمشریک را از دور نظاره گر، و خود در آتش سوزان نشسته، بودم. تابش به دادم رسید و با دردآشنایی و دانستن زبان دل، مرهمگذار دل آزرده ام گشت. روانشناسانه به آرامش بخشی روحم پرداخت و انواع محبتها نثارم ساخت. در خانه و کوی و گورستان و ماتمکده و مسجد در کنارم ماند، تا آنکه اطمینان یافت که توانسته مرهمی شفابخش بر جراحتم بگذارد.
برای پرهیز از اطناب، سطری از طوماری نوشتم. دریغا که، در این گیرودار زندگی مادّی، اکنون یافتن و دیدن چنین دوستانی، از استثناآت که بگذریم، در حکم یافتن سیمرغ و کیمیاست : گر تو دیدی سلام ما برسان!
استاد سعادتملوک تابش شاعر، نویسنده، آموزگار، اندیشمند و خطیبی والامقام بود. از محاسن او یکی این بود که فیض و برکت او، بدون خودنمایی و فضل فروشی، به جوانان می رسید. رفتارش سرمشق دیگران می شد و لاجرم هریک از حاضران محضر او را برخوردار از فضیلتی می دیدی.
انجمنهای متعددی با هدف آموزش و ارتقاء سطح فکر جوانان تأسیس کرد و دراین راه همیشه موفق بود. در کنار دانش اندوزی و تعلیم، تهذیب فرهنگ و اخلاق جوانان بیش از هر موضوعی مدّ نظرش بود.
به آراستگی و پاکیزگی جامه می پوشید. مهمان نواز بود. از پذیرایی او لذت می بردی. دلبستۀ گل پروری بود. گفتی گلها نیز زبان محبت او را می دانستند. گلدانهای خانۀ او بیش از هر گلدان دیگری گل و برگ و طراوت داشتند. از هرکتابی که تازه به بازار می آمد و سزاوار نگهداری در کتابخانه بود، نسخه ای می خرید و کتابخانه ای غنی و اکادمیک داشت.
هنرش به شعر و نویسندگی محدود نمی شد. خطیب و سخنوری ماهر بود. با وقار و شمرده شمرده و فصیح سخن می گفت. رسام و نقاش زبردستی بود. تابلوهای بسیار زیبای گل و برگ و مناظر طبیعی آفرید. ای کاش ارادتمندان و دوستان تابش در هرات گزارش و تصاویری از تابلوهای نقاشی و رسامی او نیز تهیه کنند و به نشر بسپارند.
پدر و مادر را به اعلی درجه بزرگ می داشت و محترم می شمرد. از پدر به حرمتی نقل قول می کرد که از فیلسوفی بزرگ روایت می نمود، و از مادر با چنان باور و اطمینانی حکایت می کرد که باور و حرمتش را از استواری بیانش در می یافتی.
به برادران و خواهرانش وفادارانه و فداکارانه می رسید.شنیدم که مرگ نابهنگام برادرزادۀ تحصیلیافته و نوجوانش سخت سوگوارش ساخته بود.
خورشیدی بود در آسمان فرهنگ هرات که زود نشست. کاهش تابش این خورشید دوستان او را سرمازده و افسرده ساخت. و می دانی که چه دشوار است در سوگ دوستی فاضلتر و کمسالتر از خویش چیزی نوشتن؟
روان استاد سعادتملوک تابش شاد و قرین روانهای پاکان و نیکان باد.

شهر اتاوا – 12 اکتوبر 2010
آصف فکرت