Thursday, November 30, 2006

مطالعات کودکی

آنچه در کودکی و نوجوانی می خواندیم

چند روز از امتحانات سال اول فاکولتهء ادبیات ( سال 1344 خورشیدی) می گذشت و من به دلایلی نگران نتایج امتحان برخی از مضامین بودم. یکی از آن مضامین مرا بیش از همه نگران می داشت و آن "اساسات تاریخ" بود. هیچ تردیدی نداشتم که در این مضمون مانده ام، و نمره نگرفته ام. اساسات تاریخ را داکتر فاروق اعتمادی درس می داد. و من در چندین ساعت که پای درس او نشسته بودم هیچ چیزی از اساسات تاریخی که او درس می داد درنیافته بودم.
چرا؟ مگر استاد اعتمادی خوب درس نمی داد؟ او یکی از بزرگترین و شایسته ترین استادان پوهنتون کابل بود. اما چند دلیل داشت که من درسش را در نمی یافتم: از همه مهمتر این که او به لهجهء غلیظ کابل سخن می گفت و می از اقصای غرب کشور،هرات، آمده بودم و هنوز شش ماه بیشتر از آمدنم نمی گذشت و چنانکه می بایست به لهجهء کابل آشنا نشده بودم. دیگر که استاد اعتمادی بسیار سریع سخن می گفت. آنقدر تند و شتابنده خطابه (لکچر) می داد که بارها کنج لبش سفید می شد و دانشمندوار با پشت کراواتش آن را خشک می کرد. من گاهی به همدرسان کابلی خویش، که چند تن از آنان شاگردان بسیار لایقی بودند، حسرت می بردم که چرا آنان مطالب استاد را چنین خوب درک می کنند و مکرراً می پرسند و من چنین از قافله به دنبال می مانم؟ دیگر که ما باید مطالبی را که ایشان می گفت یادداشت می کردیم و این هم برای من کار آسانی نبود. به عبارتی: چیزی را که اندرنیابم چسان توانم نوشت؟
این بود که چون همدرسانم به من گفتند که استاد مرا به اتاق کار خویش فراخوانده است به تمام معنی ترسیدم. آیا می خواست مرا تنبیه کند؟ آیا می خواست بگوید که تو چگونه جوان هراتی و اول نمره (شاگرد اول) هستی که یک کلمه هم از درس من یاد نگرفتی؟ اینها و هزار "آیا"ی دیگر آزارم می داد و اندیشه ام را به خود مشغول می داشت. دلم نمی خواست بروم و چیزهایی که تصورشان هم برای من وحشت آور بود از دکتر اعتمادی بشنوم. فکرمی کردم که دنیا برای من به پایان رسیده است. از این مصیبتی بدتر؟ که استادی بزرگ و محترم چون داکتر فاروق خان اعتمادی از من آزرده و ناراضی باشد و حال به دنبالم فرستاده تا این نارضایی خویش را به سخت ترین صورت ممکن برای من خاطرنشان کند. چیزی نمانده بود که همان ساعت فاتحهء درس و تحصیل را بخوانم و به شهر و دیار خویش بازگردم. اما کابل جایی نبود که دل کندن از آن چنان آسان باشد. هرچه بادا باد، به سوی دفتر کار استاد دکتر فاروق اعتمادی روان شدم. با سرانگشت به در زدم و با اجازهء استاد وارد اتاق گردیدم. من پیش بین قیافه یی آزرده و ناراضی استاد بودم، اما استاد شاد و سرخوش با لبخندی و نگاهی خوش به سویم نگریست و سلامم را به شیرینی پاسخ گفت. من که هنوز به خویشتن بدبین و بدگمان بودم، چنان اندیشیدم که استاد می خواهد به جای سرزنش از تمسخر و ریشخند کار بگیرد. استاد تعارف فرمود که بنشینم. استاد اعتمادی بسیار مؤدب و خوش برخورد بود. خلاف شتابندگی که در لکچر (سخنرانی در کلاس) داشت، اکنون بسیار آهسته و آرام سخن می گفت. استاد گفت که از امتحان من بسیار راضی است و تنها یک شاگرد دیگر توانسته است که نمرهء خوبی بگیرد و او "عطامراد ایماق" است. عطامراد ایماق، که نمی دانم اکنون کجاست، جوانی بود بسیار درس خوان و لایق از ولایت فاریاب، که یک یا دو سال هم در لیلیه (خوابگاه) هم اتاق ما بود ( در هر اتاق چهار نفر بودیم). دیگر خدا می دانست که من چگونه از نا امیدی به امید و از هراس و پریشانی به خاطرجمعی و آرامش رسیدم. نمی دانم که اکنون جناب دکتر اعتمادی در کجاست: هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
واقعیت این بود که چون پشت میز امتحان "اساسات تاریخ" نشستم هر چه به ذهنم می آمد نوشتم. و همهء آنچه به ذهنم می آمد محصول مطالعات کودکی و نوجوانی در هرات بود و نتیجهء خواندن کتب و مجلاّتی بود که در هرات آن روز به دسترس ما قرار می گرفت. ناگفته نگذرم که غرض از بیان این خاطره در کانون قرار دادن شخص نگارنده نیست، بلکه بیان حال بسیاری از نوجوانان هراتی همدورهء اوست.
غرض از بیان این یاد و خاطره این بود که عرض کنم که گروهی از جوانان هم سال و همدورهء من در هرات آن روزگار بسیار دنبال مطالعه بودند و هر چیز قابل خواندن را به دست می آوردند یا به امانت می گرفتند، به دقت می خواندند. با توجه به شرایط خانوادگی و اجتماعی چنین امکاناتی برای شماری از علاقمندان به مطالعه بیشتر و یا آسانتر بود.
من، با چند تن از کودکان و بعداً نوجوانان خانواده، مطالعه را از کتابها و مواد خواندنی که در طاق و رف اتاقهای سراها (منازل، حویلیها) ی ما بود و به آسانی دست ما به آنها می رسید آغاز کردیم. نوشتنی است که پیش از ورود به مدارس عصری و دولتی ما چند کتاب را در مکتب خانگی و در مسجد خوانده بودیم؛ مانند قرآن شریف، پنج کتاب (مشتمل بر کریما، نام حق، محمود نامه، صد پند لقمان حکیم و یک رسالهء دیگر)، دیوان حافظ، گلستان سعدی، صرف بهایی و صرف میر. و این نعمتی که به ما میسر شده بود البته عام نبود بلکه تنها نصیب عده یی می شد که خانواده های آنها بسیار ساعی در آموزش فرزندان خویش بودند. چون در این مقال هدف ما بیان مطالعه و استفاده از مطبوعات است، چگونگی آموزش و بیان مکتبخانه یا مسجد یا مکتب خانگی و استفاده از آخوند و آتون را به مقاله یی دیگر می گذاریم.
کتابهای الف لیلة و لیلة ( = هزار و یکشب که ما آن را الف لیلا می گفتیم و شهرزاد داستانسرای آن بود و چقد دعا می کردیم که کاری شود که شاه که همسران سابق خود را در آن کتاب یکی پس از دیگری کشته بود شهرزاد را نکشد )، امیر ارسلان نامدار( که هنوز نام فرّخ لقا، قمر وزیر، شمس وزیر و فولاد زره دیو از آن کتاب به یاد من است)، امیر حمزهء صاحبقران و چند کتاب دیگر همیشه در معرض دید و در دسترس بود اما خواندن آنها خیلی هم آسان نبود، زیرا می گفتند که خواندن امیر ارسلان و الف لیلة و لیلة ( هزار و یکشب) پریشانی می آورد و چند تن را می شناختند که این دو کتاب را خواند ه بودند و به گدایی و بدبختی افتاده بودند(!). پس می بایست که این کتابها را هنگامی می خواندیم که کسی نفهمد و گرنه ما هم شاید به سرنوشت آن اشخاص بدبخت گرفتار می شدیم.
نخستین مجلاتی که به دسترس ما قرار گرفت مجموعه هایی از دو سالنامهء افغانی و ایرانی بود که از سالها پیش مانده بود و شادروان پدرم میرزا نظرمحمد خان که معلوم می شد بسیار اهل مطالعه و کتابخوان و کتابدوست بوده است، به آنها اشتراک داشت: سالنامهء کابل، شمارهء سال 1312 ( که به صورت دقیق مشخصات آن به یادم هست) و شماره های سالهای پیش و پس از آن و چند شماره از سالنامهء پارس.
سالنامه کابل ( البته شماره های همان سالها) از نگاه قطع، صحافت و فنون طباعت (هنر چاپ) کم مانند و حتی بی مانند است. سالنامهء کابل در چند صد صفحه به قطع بزرگ ( وزیری) با حروف خوانا و زیبا و زنکوگرافی (گراورسازی) عالی، نمونه یی از پیشرفت هنر طباعت در افغانستان آن روز بود؛ دریغا که روز به روز این هنر در آن کشور روبه سستی و کاستی رفت. گزاف نیست که بنویسم مطالب همان سالنامه ها بود که تهداب ( اساس) گسترش اطلاعات عمومی ما قرار گرفت. سالنامهء کابل در آن سالها هم چاپ زیبا و نمای جذّاب و پر کشش داشت و هم مطالب آن آموزنده و دقیق بود. این را با آنکه از طریق تداوم دلبستگی ما در همان روزها تا حدودی درمی یافتیم، پسانتر که توان آن را در خود یافتیم که آن را با دیگر انتشارات داخلی و خارجی و حتی با شماره های سالهای پسین آن برابر بگیریم ( مقایسه کنیم) دانستیم که گردانندگان و نویسندگان سالنامهء کابل در آن سالها به راستی کسانی بوده اند که از دانش و بینش برتر برخوردار بوده اند. به گونهء نمونه، سالنامهء کابل شمارهء سال 1312 یک فصل ویژهء کشورها داشت، که در آن دانستنیهای پیوسته به هر کشور را با تصویری از فرمانروای آن کشور به دست می داد. سیمای هیلا ثلاثی امپراتور حبشه، هیروهیتو امپراتور جاپان (ژاپن) و چندین تن دیگر از روی همین سالنامهء کابل در ذهن ما ماند. این سالنامه از نگاه مطالب ادبی و هنری هم ما را مدتها سرگرم می ساخت. از مطالب دلپسند، قطعات زیبای خط نستعلیق بود که به خط خوشنویسان معاصر یا ادوار گذشته نوشته شده و گراور آن در سالنامهء کابل چاپ شده بود. از خوشنویسان معروف معاصر استاد مرحوم سید داود حسینی بود که این دو بیت را در سالنامهء کابل مکرر و مکرر به خط او تماشا می کردم و لذت می بردم:
سلام علیک ای نبـــی مکرم...... مکرم تر از آدم و نســــــــل آدم
سلام علیک ای ز آباء علوی...... به صورت مؤخّر به معنی مقدم
یا این ابیات که به خط یکی از خوشنویسان بود و هنوز چون به یادم می آید از مرور آن شاد می شوم:
ریشه با آب چو سازد گل احمر گردد
خاک چون طالب خورشید شود زر گردد
صحبت پاکدلان جوهر اکسیر غناست
بی صدف قطره محالست که گوهر گردد
یا این دو بیت:
آفتابی تو و منم ذرّه
از ره تربیت مرا بردار
زانکه از ذرّه پروری هرگز
نکند آفتاب تابان عار
سالنامهء پارس به دلپذیری سالنامهء کابل نبود. قطع جیبی داشت، اما باز هم مطالب جالبی برای ما داشت مثلاً چگونه با یک قطره آب و یک تکه کاغذ ذره بین بسازیم و چگونه تخم درست مرغ را داخل شیشه یی که سر آن بسیار از تخم خـُردتر است جا دهیم. یادم هست که بار اول با نت موسیقی در همین سالنامهء پارس آشنا شدم. همچنان با سیمای فوزیه همسر محمد رضا پهلوی و ملک فاروق برادر فوزیه از طریق همین سالنامه آشنا شدیم. هر چند ملک فاروق را در سالنامهء کابل هم دیده بودیم.
از اینها که بگذریم مطبوعات هفته وار یا ماهانه بود که به صورت منظم به خانه های ما می آمد. یا اشتراک شده بود و یا به امانت. از آن جمله آسیای جوان، خواندنیها و ترقّی. این مجلات را به صورت مجموعهء چند شماره یی مجلد (کلکسیون) داشتیم. از خواندنیها و ترقی هنوز شماره های نو هم می آمد ولی آسیای جوان دیگر نمی آمد. شاید اشتراک تمام شده بود یا آسیای جوان دیگر چاپ نمی شد. قطع آسیای جوان در نگاه آن روز ما بسیار بزرگ بود، چنانکه وقتی ما آن را از این اتاق به آن اتاق می بردیم هم مانده می شدیم هم وقتی آن را دو دستی محکم می گرفتیم دیگر پیش روی مان را نمی دیدیم. وقتی آن را می گشودیم تصاویر دکتر مصدق، دکتر فاطمی و شاه به صورت تمام قد از بالا تا پایان صفحه را گرفته بود به گونه یی که حضور آنان را حس می کردیم و همان قیافه ها تا حال پیش روی ما مجسم است. از مطالب آسیای جوان چیزی به یادم نیست، اما لطف مطالب ترقی و خواندنیها هنوز در ذهنم باقی است. نام صاحب امتیاز و مدیر مسؤول ترقی چنانکه به یادم مانده لطف الله ترقّی بود. شاید به خاطر همین نام یکی از نوزادان خانوادهء ما را لطف الله نام نهادند. از مشخصات مجلّهء ترقی این بود که مطالب متن کتاب از همان صفحه پشتی آغاز می شد؛ یعنی که مجله پشتی جداگانه نداشت و سرمقاله و اخباردر همان صفحهء پشتی نمایان بود، یا اقلا همان شماره ها که من آن سالها دیدم همین گونه بود. من سرمقاله های ترقّی را خوش می داشتم و همیشه می خواندم. سرمقاله های ترقی به قلم صادق نشأت بود. شاید از این سرمقاله ها به این دلیل خوشم می آمد که مرحوم نشأت مطلب را با یک داستان کوتاه یا یک تمثیل آغاز می کرد و چون آن داستان تمام می شد مدعای مثل را به مسائل روز پیوند می داد و به این ترتیب شاید می خواست ادعای خویش را تقویت کند.
خواندنیها به مدیریت علی اصغر امیرانی (؟) چنانکه از نامش پیدا بود مطالب جالب خواندنی مطبوعات را می گرفت و با ذکر مأخذ آنها را چاپ می کرد. هنوز ما از وجود مجلهء "ریدرز دایجست" که در واقع نمونهء انگلیسی همین خواندنیها بود، چیزی نمی دانستیم. اما به زودی در خانواده جای همهء این مجلات را عمدةً دو مجلهء تهران مصور و اطلاعات هفتگی به صورت منظم و دو مجلهء سپید و سیاه و روشنفکر به صورت جسته- گریخته گرفت. در نگاه ما تهران مصور به مدیریت مهندس عبدالله والا از همه مجلات آن روز جالب تر بود و اطلاعات هفتگی به مدیریت عباس مسعودی هم داستانهای خواندنی و دنباله دار داشت؛ البته اکنون برای من مقدور نیست که مطالب آن دو مجله را تفکیک نمایم، زیرا هر هفته آن دو مجله را با هم می خواندیم. شاید برای خوانندهء گرامی این پرسش پیش آید که چگونه این مجلات را به دست می آوردیم. مجلات را بزرگان خانواده تهیه می کردند و در هرات آن روزها دو مرکز عمدهء تهیه و پخش مطبوعات بود. یکی کتابفروشی امیدوار ( به مدیریت مرحوم حاج محمد هاشم امیدوار) در چارسوی شهر جدید بود و دیگر نمایندگی مطبوعاتی مرحوم شیخ محسن منجم زاده بود. این دو شخصیت کتب و مجلات را وارد می کردند و به دسترس علاقه مندان می گذاشتند. خدمت این دو مرد دانشور و دانش پرور برای جامعه روشنفکران هرات بسیار مهم و فراموش نشدنی است. اینها مجلات را برای کسانی که توان خرید یا ارادهء خرید نداشتند، به امانت می دادند.
هر هفته روزهای اول رسیدن مجله ها، دسترسی به آنها کار آسانی نبود، زیرا بیش از شمارهء روزهای هفته در خانوادهء ما اعضای علاقه مند خواندن مجله بودند. به هر صورت سرانجام مجله تقریبا به همه می رسید. بیشتر افراد هوادار داستانهای دنباله دار بودند که امروز پاورقی می گویند؛ مثلا داستانهای شیرها و شمشیرها ( که یک ماجرای عشقی – تاریخی از دوران سلطان محمد خوارزمشاه و فرزندش جلال الدین خوارزمشاه بود. قهرمانان این داستان جلال الدین خوارزمشاه، ترکان خاتون مادر سلطان محمد خوارزمشاه، و دُردانه، دلبر و دلدادهء جلال الدین بودند. خواننده ازطریق این داستان با بسیاری از رخدادهای تاریخی سدهء هفتم هجری آشنا می شد.
شماری دیگر داستانها خوشایند کسانی بود که افسانه های "خاطرخواهی" و محبت را خواستار بودند؛ موطلایی شهرما، زئی به نام هوس، و من هم گریه کردم از آن داستانها بود. در میان داستانهای جنایی-تخیلی داستان تابوت حسد از داستانهای پرخواننده بود،که داستان ِ زنی انتقامجو به نام آذرخانم بود که ماجرایی کهن با شوهرش دکتر شرمین داشت. در آخر داستان درمی یافتیم که دکتر شرمین با یک عمل جراحی نیمی از صورت آذرخانم را به اسکلت تبدیل کرده بوده است. بر این بخش رخسارخویش، او پوشش یا ماسکی می نهاد و بر روی آن نقابی توری می آویخت. آذرخانم به تلافی به کمک دوستانش دکتر شرمین را فلج ساخته بود و سالها نیمه زنده-نیمه مرده در آزمایشگاهی در بیرون تهران بر بستر نگهداشته بود و هر روز با آتش سیگار شکنجه اش می داد. شخصی ماجراجو (شاید خبرنگاری) خود را به آن اتاق دربسته رسانیده و پرده از این ماجرای اسرارآمیز برداشته بود. البته همه این اطلاعات در آخر داستان به دست می آمد و خواننده بیش از یک سال را در دلهره و اضطراب هر هفته منتظر شماره های تازهء مجله ها بود تا بداند چه بر سر قهرمانهای داستانهایش خواهد آمد.
برخی از این داستانها را من به خاطر دیگران می خواندم. در این جا به موردی از آنها اشاره می کنم که نشان دهندهء رغبت مردمان شهر من، از هر سویه و صنفی، به ادبیات است:
بانویی بود،روانش شاد، که سواد خواندن و نوشتن نداشت و شاید خوانده بود و فراموش کرده بود؛ اما اطلاعات و دانش تاریخی و فرهنگی بسیار پرمایه یی داشت. تقریباً همهء داستانهای ادبیات فارسی دری را می دانست. به یاد دارم که چون کتاب داستانهای دل انگیز ادبیات فارسی از شادروان خانم زهرا خانلری کیا به دستمان آمد، برای سرگرمی خود، صفحه یی از آن کتاب را می گشودیم و چند سطر می خواندیم. در بسیاری از موارد آن خانم می گفت که آنچه خوانده شد، متعلق به کدام داستان است.
این خانم که عمرش درآن روزها پیرامون هفتاد بود، همهء داستانهای دنباله دار یا پاورقیهای مجلات را دنبال می کرد. مجله ها را به صورت منظم نگه می داشت و از دختران و پسران خانواده می خواست که مطالب را برایش بخوانند. او پیش از شنیدن بخش تازهء هر مطلبی شرح می داد که آخرین بخش شمارهء گذشته چه بوده است و به خواننده می گفت که حال از اینجا بخوان. برای تشویق، چای و شیرینی هم تهیه می کرد که در واقع حق الزحمهء خوبی برای قصه خوانی بود. در بسیاری از موارد این بنده قصه خوان می شدم.
همچنان این مجلات بخشهای شوخی و فکاهی داشت که چون آمیخته با شعر و ادب بود برای نوجوانان جالب و خواندنی بود. مثلاً نویسنده یی به نام امان منطقی ستونی داشت که مثنوی فکاهی بر وزن شاهنامه هر هفته در آن از او چاپ می شد که بسیار مفرح بود و در عین حال خواننده را به خواندن اشعار جدی یعنی خود شاهنامه بر می انگیخت. یا صفحه یی داشت که اشعار کهن و معروف فارسی را دستکاری می کرد و آن را به صورت فکاهی منظوم در می آورد.
از قدیمی ترین مطالبی که در یکی از دو مجلهء تهران مصور یا اطلاعات هفتگی خواندم و از آن خوشم آمد و تا کنون به یادم است و هنوز از آن خوشم می آید و گاهی زمزمه می کنم این پارچه است که دریغا نام گویندهء آن را نمی دانم:

بگذرد سالی به سالی
طی شود بس روزگاری
از چکاب جویباری
بر دل سنگی، به پای کوهساری
حک شود این یادگاری:
نامی از من عابد درگاه عشقت
یادی از تو خالق عشق و محبت

در سالهای آخر دبیرستان به چند مجلهء اختصاصی ادبی-هنری نیز دست یافتم و این از برکت استادم مرحوم استاد فکری سلجوقی بود. از میان این مجلات "نقش و نگار" و "هنر و مردم" را بیش از همه دوست می داشتم. زیرا چون بحث خط و نگارگری و انشاء با تصاویری در همین زمینه ها بود، آن مجله ها را با پیشهء پدر و نیایم و هم با رشتهء استادم مرحوم فکری و مرحوم استاد عطار هروی پیوسته (در ارتباط) می یافتم. گفتنی است که ما خود درهرات مجله یی نسبةً پر محتوا به نام مجلهء ادبی هرات داشتیم که شماره های قدیمی تر آن مطالب سودمندتری داشت. اما انتشار آن منظم نبود و دیردیر چاپ می شد.
دبیرستان به پایان رسید و اقامت در هرات نیز. رخت سفر به کابل بربستیم و در آنجا مشتری آقای "اسحاق" شدیم که در پل باغ عمومی غرفه (کیوسک) مجلات و کتب داشت.
هرچند در این مقال من از خود سخن گفتم ولی این داستان بسیاری از کودکان و نوجوانان هرات بود که هرگاه زمینه و امکانات برایشان فراهم می شد، وقت خویش را به این ترتیب که عرض شد می گذرانیدند و از آن اندوخته ها در آینده، به طریقی که یاد شد، سود می بردند.

شهر اتاوا، ششم آذر(قوس) 1385/بیست و هفتم نوامبر 2006آصف فکرت

عشق پیچان


یـــــادی و قصّــه یی




شنبه، نخستین روز تعطیل است. از کتابخانه برمی گردم. باز هم راه نوی در پیش می گیرم؛ چون به این شهر نو آمده ام و می خواهم به همه کویها و گذرها آشنا شوم. این است که هر روز از راهی می روم. کوچه خلوت است. یکی دو موتر(ماشین) ا ینجا و آنجا ایستاده اند. گاهی مسافری می گذرد. گاهی لبخندی ، گاه روز خوش گفتنی و گاهی گذشتنی خاموش. از تماشای ساختمانها که شیوهء کهن را در خانه سازی نگهــداشته اند، خوشم می آید. همیشه از چیزهایی که رنگ و بوی گذشته را می دهند، خوشم می آید. اینجا گاهی خانه ها تاریخ هم دارند. سال بنا با خشت (آجـُر) بر سر در ساختمان. وقتی می بینم که ساختمانی در 1920 ساخته شده و تا حال برجاست، لذّت می برم. می کوشم یک شخصیت یا رخداد تاریخی را به یاد بیاورم که با آن تاریخ پیوندی و مناسبتی داشته باشد. بدینگونه بهتر می توانم به تخیّـل در جهان تاریخ بپردازم. از گـُلکاری و چمن سازی اینجا هم خوشم می آید. من این شهر را دوست دارم. کمتر خانه ایست که خاوندش به پرورش گل و گیاه نپردازد. از یک بلست (بدست، وجب) جا هم برای کاشت و پرورش گل و گیاه سود می برند. در زمینی به اندازهء باغچۀ خانۀ قدیمی ما در هرات که ما تنها پتونی (اتلسی) می کاشتیم اینجا ده دوازده گونه گل می کارند. برخی از گلها همانند گلهای شهر زادگاهم هرات است. خیلی چیزهای این شهر همانند هرات است. سرو و ناجو(کاج) ی اتاوا مرا به یاد نخستین مکتب (دبستان)ــی که در هرات درس خواندیم و صدها درخت ناجو داشت می ا ندازد. غروب این شهر بسیار شبیه غروب هرات است. از هنگامی که آفتاب می پرد تا هنگامی که تاریکی بر روز چیره می شود بیش از یک ساعت را در بر می گیرد. همانگونه که خورشید در هرات مانند مجمعه یی بزرگ مسین بر مغرب هریرود می نشست اینجا هم به همان بزرگی و با همان شکوه بر مغرب رود شهر می نشیند. برخی از گلها و درختان هم برای من نو اند که تا کنون ندیده ام. برخی گلها به گلهای وحشی شباهت دارند. گلهای خودرو.
گل وحشی سفیده، باشــــه، باشــــه...
اما اینجا دیگر خودرو نیستند. پرورش می یابند. تربیت می شوند و نوازش می بینند. برخی از گلها چنان خُـــرد و ریزند که باید آدم خیلی از نزدیک آنها را تماشا کند تا با دقایق زیبایی آنها آشنا شود. همین گلهای ریز نامهای شاعرانه و جالبی هم دارند نامهایی خیلی بزرگتر از خودشان. "فـــراموشـــم مکن!" گل ریز و زیبایی است، با نامی به این بزرگی. در انگلیسی نام این گل ریز سه کلمه است: مرا فراموش مکن! یا گل ریزی از جنس سوسن که آن هم نامی برساخته از سه واژه دارد: لیلی آف د ولی( سوسن میان کوه) اتفاقاَ این هر دو نام بزرگ به این دو گل ریز بسیار خوش آیند می نماید. از برابر هر خانه که می گذرم گلهای تازه تری می بینم:
هر دم ازین باغ بری می رسد * تازه تر از تازه تری می رسد
بی خبر از اینکه دمی دیگر گلی را خواهم دید که مرا به دنیای پر شور و حال کودکی خواهد برد. خبابان هنوز به نیمه نرسیده است که دیگر می ایستم و یارای اینکه از آنچه می بینم چشم بپوشم و بگذرم، ندارم. آری، گل عشق پیچان را می بینم. گلی که هم در فارسی نامی شاعرانه دارد و هم در انگلیسی. عشق پیچان را به انگلیسی " شکوه بامداد" می نامند. راستی هم هنگامی که نام انگلیسی عشق پیچان را دانستم بهتر دریافتم که چرا این گل را اینقدر دوست می دارم. این گل بامدادان ِ بسیاری از سالهای کودکی مرا باشکوه می ساخت. گلی که برگهایش به نشانهء دل می ماند و از گلش طراوت و صفا و روشنی و زییابی می تراود. از کودکی که به گل عشق پیچان می نگریستم، گل آن را پنجره یی می پنداشتم به دنیایی افسانه یی و خیالی و هنگام چاشت که گل می پژمرد و در هم می پیچید، دیگر آن پنجره را بسته می یافتم و از تماشای گل تا بامداد فردا چشم می پوشیدم. گلی که مشتاقانه به گرد هرچه نزدیکش باشد، می پیچد. تنها زیبایی این گل نیست که چنین محبوب من گشته است. آخر این گل دوست داشتنی ِ مادرم است.
"در خانهء هرات، در سراچه یی می نشستیم که در طبقهء دوم قرار داشت . دو راه ورودی داشت یکی از داخل سرا (= حویلی، حیاط) که بیست پله زینه بود دیگر از داخل هشتی یا کریاس که همانگونه چند پلّه زینه بود و دری داشت که برای این که باز گردد بالا می شد و به همین خاطر آن را "درانداز" می گفتند یعنی چون در را می انداختند، بسته و هم سطح زمین سراچه می شد سطحی که آن را "تخت بام" می گفتند. در سه سوی این سراچه اتاقهای نشیمن ما بود و به یک سوی که آفتاب برآمد بود، دیوار خانهء یکی از خویشاوندان ما بود. خدا بیامرزد مادرم را که گل را دوست می داشت و گل پرور بود. اما در آنجا نمی شد که گل بکاریم، زیرا در زیر آن سراچه دالان و کریاس قرار داشت و در گوشهء سراچه پنجره یی فولادین نهاده شده بود که روشندان راهرو خانهء همسایه در زیر آن تخت بام بود. خانهء خویشاوند ما درخت توتی گشن بیخ و بسیار شاخ داشت که بالا آمده بود و یک شاخهء ان از دیوار سراچه به این سو گذشته بود و ما را هم اندکی از سایه و دانه یی چند از توت بهره می بخشید. و چون درخت توت مأمن گنجشکان و دیگر پرندگان بود هم مرا از تنهایی بدر می آورد و از جیک جیک انفرادی و نیز ترانه سرایی گروهی بامداد و نزدیک غروب، ک می گفتند " چغوکها عروسی دارند" بهره مند می ساخت. گنجشک را در گفتار هرات چغوک گویند. در پای دیوار و درست زیر آن شاخه، مادرم صندوقی بزرگ نهاده و آن را از خاک انباشته بود و در آن گل می کاشت که بخش مهم آن به گل عشق پیچان اختصاص می یافت. از داخل صندوق رشته هایی تا کمر دیوار کشیده شده بود که نهالهای عشق پیچان بر گرد آن رشته ها می پیچید و با لا می رفت و نزدیک می شد که بر شاخ بیاویزد. سالها بعد، هنگامی که قصیده یی از ملک الشعراء بهار را که با این مصراع آغاز می شد:
ضیمرانی در بن بید معلّق جا گرفت ...
خواندم با آنکه اشعار بهار برای فهم من مستلزم اندیشه و دقت بسیار بود، معنای آن قصیده را بدون تأمّل دریافتم که آن را با مشاهدهء عشق پیچان در کودکی آزموده بودم.
عشق پیچان را از کاشتن بذر تا سبز شدن و رشد نمودن و به گل نشستن و پژمردن و بذر دادن و زرد شدن و خشکیدن بارها با دقت کودکانه مطالعه کردم. دیگر به خوبی به یادم مانده بود که چون تخم را می کاریم و سبز می شود. نخست به صورت دو برگ از زمین بر می جهد یا به اصطلاح هرات " تیج می زند" . ساعتها هر بار که به برگها خیره می شدم می اندیشیدم که چه زیبا برگهای عشق پیچان همانند "نار" در اشکال ورق است که ما پَــر می گفتیم و برخی با آنها که 52 برگ بود ( اگر درست یادم باشد) پربازی می کردند و می گفتند گناه دارد.
هر گل عشق پیچان گفتی پنجره یی بود هریک به دنیای صفا و روشنایی و پاکی. دلم می خواست قطره می شدم و در دل یکی از آن گلها می چکیدم و به آن دنیای صفا و طراوت سفر می کردم. "
بانویی میانسال از دور می آید. نزدیک نیمروز است. من مدّتیست در برابر آن خانه به تماشای عشق پیچان ایستاده ام و به دنیای کودکی رفته ام. هوا گرم شده است خورشید آزارم می دهد. باید بروم. روان می شوم. پیراهنی نازک پوشیده ام که لغزان است و کراواتم به هرسوی کج می شود. بانوی کهنسال نگاهی می کند. من بیشتر کجی کراواتم را احساس می کنم. به سوی آیینهء ماشینی که ایستاده است خم می شوم و کراواتم را درست کنم. خانم باز هم نگاهی به سویم می اندازد و دستها را به هم می کوبد. سگهای خانه های نزدیک پارس می کنند. من و خانم از هم دور می شویم. هر دو خورسندیم. خانم به تصور اینکه کاری در جهت حفظ دارایی همشهریان کرده است و من خورسند از اینکه یک چیز دیگر یافته ام که این شهر را به من و زادگاهم نزدیک تر ساخته 
است. عشق پیچان یا شکوه بامداد.

اتاوا، 4 نوامبر 2006/13 عقرب (آبان) 1385آصف فکرت

Thursday, November 09, 2006

با لسان الغیب حافظ

حافظ به گفتۀ حافظ


معرفی کتاب
نام کتاب: حافظ به گفتۀ حافظ – یک شناخت منطقی
مؤلّف: دکتر محمد استعلامی
ناشر: انتشارات نگاه، تهران، 1386، 200 ص

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

از مقدّمۀ کتاب درمی یابیم که مؤلّف دانشمند، پیش از این، درس حافظ را با هدف آموزش تمام غزلهای خواجه، نگاشته است و هدف از تألیف کتاب حاضر، عنایت به نیاز خوانندگانی بوده است که خواستار سیری در دنیای بیکران حافظ، در مدّتی کوتاهند، و کتاب به زبانی است که می توان آن را «حافظ برای همه» خواند. در مقدّمۀ دو صفحه یی کتاب، از گروهی از حافظنامه ها و حافظ پژوهان یاد شده است. کتاب در پنج بخش است:
شیراز عصر حافظ (صـ 13-30)
عنوان نخستین فصل کتاب، «شیراز عصر حافظ» است.اندیشۀ مؤلّف پروازکنان به فضای شیراز قرن هشتم می رسد، و هوای نشستن زیر شاخه های درختان نارنج دارد و در عالم خیال، پای صحبت حافظ می نشیند. او غمی را می بیند که بر دل حافظ سنگینی می کند و از تباهی جامعه، درونی پر از فریاد دارد، جامعه یی که تصویر تباهی آن را در لابلای غزلهای حافظ می بینیم، جامعه و مردمی که عبید زاکانی در میان آنها، و به زبان خود آنها، از تباهی دین و اخلاق و از بیماری روح انسان سخن می گفت.
سخن از شاه خوش خیال عصر، شاه شیخ ابواسحق به میان می آید، که هوای ساختن ایوان مدائنی در دروازۀ استخر داشت، و می خوانیم که چگونه با یک گردش چرخ نیلوفری در 757 هـ.قـ. بساط آن شاه خوش خیال برچیده شد و «محتسب شاه» ریاکار، مبارزالدین، به نام دین، به آزار خلق آغازید.
در همین فصل از «کلو»ها می خوانیم؛ کلوها، یا کلانها، یعنی کلانترهای محلّه، ماجراجویانی مطیع شاه، ولی هرآن آمادۀ نفاق و عصیان.
از فراوانی ابواب خیر می خوانیم و از موقوفات مدارس و خانقاهها و از درآمد آنها که به جیب شیخ خانقاه و فقیهی می رفت که چون مست بود، فتوا می داد که می حرامست و حافظ می افزود که ولی بهتر از مال وقف؛ و از واعظانی می خوانیم که حافظ درآنها دروغ و ریا می دید.
در این میان به نام پرهیزگاری وارسته، قوام الدین عبدالله می رسیم که برخی از او به صفت استادِ حافظ نیز یاد کرده اند.
باز از شیراز با هفده محلّۀ آباد می خوانیم، و از نعمتهای فراوان در بازارهای آن که به بازارهای دمشق و بغداد همسری می کرد. شهری آباد با نُه دروازه و برجهای نگهبانی، باغهایی آباد برگرد بارو و پنج نهر. با مردمی خوش روی که دل از ابن بطوطه می ربوده اند.
در همین فصل، نویسندۀ دانشمند یاد مجدّدی از عبید زاکانی دارد، که اخلاق الاشراف او، این اثر بی مانند در زبان فارسی، را با آثار ولتر در ادب فرانسه و کتاب شهزاده، اثر نیکولو ماکیاولی، در ادب ایتالیا، مقایسه می کند.
در پایان این فصل به کوچۀ رندان می رسیم و معانی و تعبیرات رند را با شواهد آن درمی یابیم، که مؤلّف اشاره می کند که در فصل سوم باز به این معنی خواهد پرداخت. در پایان این فصل فهرست 19 شماره از مآخذ به تفصیل آمده است.
از سرگذشت حافظ (صـ31-71)
در این بخش به این واقعیت اشاره می شود که در بارۀ بسیاری از بزرگان تاریخ سرگذشت نوشته شده در زمان خودشان نیست و اگر هست، چندان اعتباری ندارد. در باب حافظ نیز برخی، به ذوق خویش، مطالبی افسانه وار نوشته اند، که در تذکره ها آمده است. روایتهای تذکره ها را از هشتاد سال پیش، پژوهشگرانی چون علاّمه قزوینی و فروزانفر نقد کرده و سستی آنها را باز نموده اند؛ مثلاًاینکه شاخ نبات معشوقۀ حافظ بوده باشد، در حالیکه مقصود حافظ از شاخ نبات و اجر صبر، تفکر و عبادت و سیر معنوی بوده است.
دکتر استعلامی بحق پیشنهاد می کند که " اگر می خواهید سیمای درستی از حافظ در ذهن خود داشته باشید، و از سرگذشت او نکته هایی بدانید، که حافظ را به شما بشناساند، به دنیای بی کرانۀ سخن او سفر کنید".
از سخن حافظ درمی یابیم که او حافظ قرآن بوده است. از قیل و قال مدرسه و بحث کشف کشّاف نیز سخن می گوید. نیز از گل و بهار و از عشق – عشقی که بسته به این جهان خاکی نیست. و از صوفی و مدرسه و خانقاه می گوید. در برابر زاهدان و صوفیان ریاکار از عارف و سالک می گوید و از پیر مغان.
از موسیقی می گوید و از سخنش درمی یابیم که موسیقی را می دانسته است. از کوی میفروشان می گوید و از ترسابچۀ باده فروش و دیر مغان.
باز از تنها سفرش به اصفهان یاد می شود. از فراق و غربت سخن می گوید؛ غربت از محبوب این جهانی نیست، بلکه او غریب روزگار خویش است؛ غربتی چون غربت حلاّج و شیخ اشراق و عین القضاة
از باغ و خانه و زندگی خویش یاد می کند. از شمشاد سایه پرور یعنی فرزند و نازنین پسر خویش ، یوسف عزیزش، که جوانمرگ شده است.
حافظ مکرّر از یار سفرکرده یاد می کند. دلیلی نیست که این یار سفرکرده را مرد جوانی بدانیم. با توجّه به اینکه ابن بطوطه گواهی می دهد که زن، در شیراز عصر حافظ، در حجاب بوده، اما زندانی خانه نبوده، چرا این یار سفرکرده را همسر یا معشوقۀ حافظ ندانیم؟ با توجه به اینکه حافظ خود می گوید که معشوق را هشیار و شوخ و نکته گوی و شوخ می پسندد.
از لولی شنگول سرمست نیز یاد می کند که مؤلّف دانشمند، لولی را با قید احتیاطِ «ظاهراً» مترادف کولی و کولی را صورتی از صفت نسبی کاولی یا کابلی دانسته است.
حافظ زهد را بیشتر با لحن طنز به کار می برد، و «قصّۀ زهد دراز من» یکی ازطنزهای رندانۀ حافظ است. دکتر استعلامی یکی از زیباترین نقشهای آفرینش – محبوبۀ حافظ – را چنین مشاهده می کند:
بالابلند عشوه گر نقش باز حافظ، با چهرۀ گندمگون یعنی سبزه، با موی سیاه و خال سیاه و با چشمان خوشِ کشیده اش دل حافظ را دیوانه می کند و زیر لب می گوید" دیوانۀ کیست؟" حضور این سبزۀ دلفریب، با شیرینی عالم، در زندگی حافظ واقعیت داشته است.
دکتر استعلامی در بیان اینکه گروهی از حافظ پژوهان، برخی از غزلهای حافظ را مدیحه شمرده اند، می نویسد: ... در دیوان او بسیاری از غزلهایی که به مدح می انجامد، آن بیت مدحش با حال و هوای غزل بیگانه است، و انگار که آن بیت را، دریک لحظۀ نیاز، بر غزلی که پیش ازآن سروده بوده، افزوده است.
استاد این بخش را با اندیشه و بیانی چنین زیبا به پایان می برد:
از فردای آن روز [یکی از روزهای سال 791 یا 792 هـ.قـ.] که دیگر حافظی در کوچه های شیراز آمد و شد نداشت، فردای آن روز که هیکل بشری حافظ، با تمام خصایص جسمی، زیر خاک متواری شد، یک موجود دیگر، یک موجود تابناک و اثیری در روح تمام کسانی که به فارسی سخن می گفتند، به وجود آمد؛ حافظی که در باره اش هرچه می گوییم، نامکرّر، و همیشه ناگفته ها بسیاراست. همان است که ازآن روز در آسمان دل و جان ما درخشیده و هنوز می درخشد.
در پایان این بخش، 24 مأخد در موارد گوناگون ذکر شده است. البته شواهد شعر حافظ همیشه در متن آمده است.
ذهن و اندیشۀ حافظ (صـ74-115)
عنوان بخش دیگر، ذهن و اندیشۀ حافظ است. البته بخشها شماره گذاری نشده است. مؤلّف بار دیگر از غربت حافظ می گوید، غربتی که دل آگاهان و آزادگان را در همۀ قرون و اعصار آزرده است. او غریب روزگاران است. ...در تمام اشارات صومعه و خانقاه و طریقت، جان کلامش این است که «هیچ از خانقه نگشود». پس از درس ... و بحث کشفِ کشّاف، چندی هم با صوفیان در آمیخته و در هیچ یک ازآن دو جماعت پرهیزگاری و سلامت نفس را، که انتظار آن را داشته، ندیده است.
حافظ... خود را شناخته و می داند که کیست، و نمی خواهد جزآن باشد، یا جزآن که هست، بنماید... حافظ با هرکه در پی فریب خلق باشد، سر جنگ دارد، و سلاح او کلامی است پرمایه، سرشار از طنز و شوخ طبعی امّا برنده و نافذ و بیاد ماندنی....
حافظ که خود نیز خرقه به تن دارد، نمی خواهد، حتّی در ظاهر، مانند آن خرقه پوشان باشد. چرا؟ که او در ظاهرِ فقیرانه و زاهدانه، بیش از ایمان و تقوا، سالوس و ریا می بیند.
در کلام حافظ، صوفی همان زاهد است و زاهد همان صوفی. وقتی که حافظ می گوید: آتش زهد ریا دامن دین خواهد سوخت، جان کلام او این است که زهدی درکار نیست، و پشت این سیمای حق به جانب، نفس امّاره فرمان می راند.
زاهد عیب خود را نمی بیند، امّا می خواهد همه را به راه راست هدایت کند.
در نقد روزگار ما بسیاری از شاعران و نویسندگانی که از دردها و مشکلات عمومی جامعه سخن می گویند، به حق یا به ناحق به «شاعر یا نویسندۀ متعهّد» شهرت یافته اند. اگر این معنی را به عصر حافظ ببریم، و آن قدرتی را که آن مدعیان، در برابر یک صدای تنها، داشته اند، در نظر آوریم، به این نتیجه می رسیم که حافظ از همه متعهّدان زمان ما متعهّدتر بوده است.
حافظ شیفتگانی دارد که پروانه وار به سوی شعلۀ کلام او پر می کشند و هرگز تن به سوز آن نمی سپارند، امّا در هرفرصتی می پرسند: شراب یا عشق، در شعر حافظ، چه معنایی دارد؟
این شیفتگان گاه می خواهند با یک پرسش و پاسخ، همۀ گفتنیها را دربارۀ حافظ بشنوند و بدانند، و این ممکن نیست.
میان حافظ پژوهان و دوستاران غیر متخصّص حافظ، و از سوی دیگر فقیهان و صاحبان فتوا، از دیرباز بر سر می و می خوردن و بودن یا نبودن آن در زندگی حافظ،، بحثهای دورودرازی صورت گرفته است که بیشتربا تعصّب، از یک سو یا هر دوسو، درآمیخته و به هیچ نتیجۀ مثبتی نرسیده است....
با آنکه بسیاری از دوستداران حافظ کوشیده اند که او را شیعه بدانند، به نظر نمی رسد که او شیعه یی مانند آن دوستداران خود بوده باشد. گسترش مذهب شیعه هم در ایران عصر حافظ، و خاصّه در شیراز، به اندازۀ چهارصد سال اخیر نبوده است.....
واقع بین باشیم و بپذیریم که حافظ یک سنّی معتدل و بی تعصّب است....
استاد این بخش را چنین به پایان می برد:
عشق ورزیدن از خاصّه های بدیهی هر انسان است، عشق ورزیدن به کسی که اورا دوست می داریم، عشق ورزیدن به خوبیها و زیباییها، به گل، به سبزه، به نسیم صبح بهار، به روی خوش و رفتار دلپسند، به سخن شیرین، به زمزمۀ جویبار،... به همۀ خوبیهای این جهان و در ذهن حافظ به تمامی هستی، که دیدۀ او به بددیدن آلوده نیست...
در پایان این فصل استفاده از 27 مأخذ ذکر شده است.
درک منطقی کلام حافظ (صـ 119- 157)
...دیوان حافظ را خود او ظاهراً تدوین نکرده، و نسخۀ معتبری هم از زمان او دردست نیست....
کلام او حکایت ازآن دارد که حافظ به تناسبهای لفظی و موسیقی و خوش آهنگی سخن، توجّه بسیاری داشته و این خود ایجاب می کند که شاعر، کار خود را بارها تجدید نظر کند، و تحریرهای مختلفی از یک بیت، گاه می تواند کار خود او باشد....
کلام او روشن می کند که حافظ، قرآن و روایات قرائت و تفسیر آن و دیگر زمینه های مطالعات اسلامی را آموخته و به درک عالی تری ازآن دست یافته، فرهنگ ایرانی، عرفان آریایی واسلامی وشعر و ادب چندصدسالۀ زبان فارسی را نیز خوانده و سرمایۀ کلانی از دانش و آگاهی در خاطر داشته است...
آن صاحبدل فرزانه نگاهی سرشار از تأثّر و دلسوختگی بر سیمای جامعه یی می افکند که زیر بار ستم و بی سامانی و ریاکاری درهم شکسته است، و او فقط می تواند فریاد دلسوختۀ خود را در کلامی آمیخته به طنز و شوخ طبعی بریزد و خود را تسکین دهد، بی آنکه فریادش حتی به گوش همان ستمدیدگان برسد....
حافظی که من در دیوان او می بینم، وجهۀ انسان ساز عرفان و تصوّف و سیر روحانی عاشقان حق را درک می کند و می ستاید و بی هیچ وابستگی به یک خانقاه، خود یکی از آن عاشقان است....
حافظ سیر الی الله را در راستی با خدا و خلق خدا، در آسوده زیستن از جاه و مقام و تجمّل، در محبّت، در درک و ستایش خوبی و زیبایی و پاکی، و همراه با آن در شادی و سرخوشی و نرنجیدن می یابد، امّا کاربرد زبان صوفیان به معنی صوفی بودن او نیست. حافظ در مقابله با ریای صوفیان، زبان و اصطلاحات خانقاه را بکار می گیرد...در مواردی، کاربرد زبان خود آنها نقدهای طنزآمیز حافظ را شیرین تر و خواندنی تر می کند...
مقابلۀ حافظ با صوفی و زاهد و نیز با کارگزاران دین و دولت، که همه مدّعی صلاح و پرهیزگاری اند، همیشه با سخن از می و میخانه همراه است....
تا هنگامی که مبارزالدین محتسب برسر کار است، زاهد و صوفی به ظاهر پیرو فرمان حکومت اند، امّا در پستوی خانه به تقطیر امّ الخبائث و فراهم کردن جنس خانگی می نشینند... سخن از می و میخوارگی واسطه یی است که مشت ریاکاران را باز می کند....
یکی دیگر از نکته هایی که در زبان حافظ و درک روشنی از کلام او جای گفتگو دارد، طنزهای اوست، مصراعها یا بیتهایی که شنونده یا خواننده را به اندیشیدن وا می دارد، تبسّمی بر لب او می آورد، امّا آن خواننده یا شنونده می داند که سخن از یک مسألۀ انسانی و اجتماعی است، و نالۀ یک درد، پشت این عبارتهای تبسّم انگیز پنهان است...
اگر حافظ تمام شاهنامۀ حکیم طوس را نخوانده باشد، بی گمان از مفاد و محتوای آن آگاهی داشته است، و می بینیم که گاه به گذشتۀ درخشان ایران و به ناپایداری و بی وفایی زمانه می اندیشد. اندوهی به تلخی اندوه خیّام بر دل او می نشیند، چنانکه گویی با دو حکیم طوس و نیشابور به سرزمین اسطوره ها سفر می کند، و درآنجا با زبان خاقانی شروانی و نظامی گنجوی، ازاین « طربخانۀ خاک » سخن می گوید. حافظ با خواندن شعر و ادب فارسی چهارصد سال پیش از خود- و منابع دیگری که به حدس و گمان می توان به نام آنها اشاره کرد – دانشی از فرهنگ روزگاران کهن ایران به دست آورده و به خاطر سپرده بود، و طبعاً مضامین و تعبیرهایی مربوط با آن معلومات در کلام او می آمد....
چرا با دیوان حافظ فال می گیریم؟...بهار می گفته است:" شعر حافظ با آدم پیر می شود" یعنی هرچه سنّ و سال ما و ذخیرۀ ذهنی ما از شعر و ادب و تجربۀ ما با کتاب و قلم بیشتر می شود، معنایی بلندتر یا عمیق تر از شعر حافظ می فهمیم. به همین دلیل است که اگر یک روستانشین که فرزندی در غربت دارد، سوادی داشته باشد و شبی دیوان حافظ را باز کند و به اتّفاق این غزل را پیش چشم خود ببیند که «یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور»، گویی حافظ به او گفته است: نگران مباش! پسرت تندرست به خانه برمی گردد. همین غزل برای کسی که شعر حافظ را با توجّه به عوالم معنوی اومی خواند، حسب حالی است که حافظ را در شبهای خلوت و عبادت و اندیشیدن به اسرار هستی نشان می دهد....
واقعیت این است که ما تعبیرات حافظ را با آرزوها و احوال خود ربط می دهیم، و به اقتضای آنچه بر ما می گذرد، با شعر او احساس آشنایی و پیوستگی می کنیم... در بارۀ فال گرفتن با دیوان حافظ این را هم نادیده نگیریم که بسیاری از ما با این کار، فقط تفریح می کنیم، و می خواهیم لحظه هایی را با تصورهای امیدبخش پر کنیم...
...در کلام او به یک طبقه بندی موضوعی رسیده ام:
- قسمتی از شعر حافظ، عاشقانه و فقط عاشقانه است.
- بخشی از شعر او سخن از عوالم عاشقان حق است و آنها را عارفانه باید گفت.
- بیشتر اشعار او محتوایی دارد که در مقابله با مدّعیان و ریاکاران است... و عنوان مناسب برای این قسمت، شعر رندانه است....
مؤلف برای این بخش 26 مأخذ در پانویس آورده است.
حافظ و دیگران (صـ159-193) آخرین بخش کتاب است. در این بخش سخن از کسانی است که پیش از حافظ در شمار سرآمدان شعر فارسی بوده اند، و ممکن است حافظ ازآنان تأثیر پذیرفته باشد، و کسانی که روی دیوان حافظ و اندیشه و شیوۀ سخن او آثار سودمند و آموزنده یی عرض کرده اند، و کسانی از سرزمینهای دیگر، که کوشیده اند، پیام و اندیشۀ حافظ را به همزبانان خود برسانند.
...در دیوان حافظ مضامین و تعبیرات دیوان خاقانی شروانی را بیشتر از دیگر شاعران گذشته [می یابیم] و صلابت زبان حافظ هم بسیار به زبان و شیوۀ تعبیر خاقانی می ماند. ...
... در غزلهای حافظ چندین مصراع از غزلهای سعدی آمده است.
... حافظ در تمام دیوانش کمتر اشاره یی به شاعران دیگر می کند. در یک بیت الحاقی بر غزل 257 هم نامهای خواجوی کرمانی و سلمان ساوجی و ظهیر فاریابی با هم آمده که ... این بیت در دست نویسهای معتبر دیوان حافظ نیست. ... تنها کسی از شاعران پیش از حافظ، که نامی از او در متن دیوان حافظ مانده، نظامی گنجوی است، آنهم با اشاره به نظم او و نه شعر او....
در کلام حافظ تعبیراتی هم هست که ذهن را به سوی عاشقانه های عرب می برد. ...
یک نکتۀ بسیار مهم که نباید از نظر دور بماند، این که مضامین و تعبیرهایی که پیش از حافظ در سخن شاعران دیگر بوده و در شعر حافظ هم هست، غالباً در کلام حافظ جلوۀ تازه یی دارد، و در واقع آفریش تازه یی است.
«بوی جوی موَلیان رودکی» سرودیست که ترنّم آن در سینۀ عاشقان سخن پارسی مداوم است، و بی دفتر و دیوان با ما و با حافظ همراه بوده، و شاید قدیم ترین شعری از گذشتگان بوده است که در حافظۀ حافظ مانده:
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
... اشاره به گوشه یی از اسطوره های ایرانی در کلام حافظ، حکایت از آشنایی او به محتوای شاهنامه دارد، و نه اینکه بی گمان شاهنامۀ فردوسی را خوانده باشد. تنها اشارۀ او هم به شهنامه هاست و نه به شهنامۀ حکیم طوس:
شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او
درهمه شهنامه ها شد داستان انجمن...
اما در این بیت حافظ:
ای نسیم منزل سلمی خدا را تا بکی؟
ربع را برهم زنم اطلال را جیحون کنم
دشوار است که بگوییم حافظ به یاد شعر امیر معزی نبوده است.
... گاهی در سخن او مضمون و تعبیری می بینیم که در شعر فرّخی هم هست. و باز نمی گوییم که حافظ تمام دیوان فرّخی سیستانی را خوانده است...
کسی که با چهارصد سال ادب فارسی پیش از روزگار حافظ آشنا باشد،... بازتاب اندیشه و اندوه خیّام را بیش از شاعران دیگر در کلام حافظ می یابد، با این تفاوت که زبان خیام ساده و صریح و بی پرده است، اما کلام حافظ سنگین و همراه با کنایه و با طنزی عمیق...
... شمس و مولانا را ازآن نظرگاه در کنار حافظ می توان دید که سیر درون آنها و شکوه های غریبی، آنها را همانند می نماید.
درکلام حافظ مضمون مشترک با غزل سعدی بیش از آن است که جست و جوی آن دشوار باشد؛ اما همان مضامین در غزل حافظ با تعبیرهایی آمده که گاه به تعبیرهای سعدی شباهت ندارد....
... در ویرایش و تصحیح انتقادی متن دیوان حافظ، بیش از هفتاد سال کوششهایی با روش علمی صورت گرفته و چند نشر عالمانه از دیوان حافظ در دسترس جویندگان است....
ما تصحیح انتقادی یک متن ادبی را از خاورشناسان غربی آموخته ایم و پیش کسوت پژوهشگران امروز ما هم علاّمه محمد قزوینی بوده است، امّا:
صدها سال پیش از آنکه ما به دست غربیها نگاه کنیم، در نخستین سالهای قرن دهم هجری – دویست و چند سال پس از درگذشت حاقظ - یکی از ادیبان روزگاران تیموریان، به نام خواجه عبدالله مروارید، می بیند که بسیاری از خنیاگران و قوّالان، شعرهای حافظ را غلط می خوانند و دستنویسهای دیوان هم غلطهای فاحش دارد. خواجه مروارید به ویرایش دیوان حافظ می نشیند؛ شاعران و خوشنویسان و نوازندگان و خوانندگان دربار سلطان حسین بایقرا را به کمک می گیرد، و تا آنجا که برای او ممکن بوده، دستنویس شسته و رفته یی از دیوان حافظ فراهم می کند و اوست که عنوان لسان الغیب را بر دیوان حافظ نهاده است.
در پایان این فصل دکتر استعلامی گزارش مفصلی از چاپهای انتقادی دیوان حافظ، پژوهشهای حافظ شناسی و ترجمه های دیوان حافظ به زبانهای مختلف آورده است. در پایان این بخش به 30 شماره از مآخذ و ارجاعات اشاره دارد.
نکته هایی از کتاب مستطاب حافظ به گفتۀ حافظ که در این مقالت از بخشهای مختلف آمده است، گلچین سمنهایی است از هر چمنی، آنهم در حد سلیقه و فهم نگارندۀ این یادداشت؛ اما در پیرامون هر یک ازین اقتباسات فواید و نکته های بی شمار است. شما را به خواندن اصل کتاب فرامی خوانم که مراجعه به اصل کتاب باب حدیقۀ پر از گل و ریاحین را بر روی خواننده می گشاید. 

شهر اتاوا- 21 سپتامبر 2011
آصف فکرت 

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

دوبیتیهایی از حافظ

چشم و زلف
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمّه این است
برآن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق کشی سحرآفرین است
فرّخ
دل من در هوای روی فرّخ
بود آشفته همچون موی فرّخ
اگر میل دل هرکس به جاییست
بود میل دل من سوی فرّخ
عشق و حسن
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
مرا از توست هردم تازه عشقی
تو را هرساعتی حسنی دگر باد
از بیگانگان ننالم
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چها کرد
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
بازی
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کر د؟
میان مهربانان کی توان گفت؟
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
خوش آمد گل
خوش آمد گل وزآن خوشتر نباشد
که در د ستت به جز ساغر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفتۀ دیگر نباشد
علم عشق
خوش آمد گل وزآن خوشتر نباشد
که در د ستت به جز ساغر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
دل گمشده
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گرمشکلی بود
زمن ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یارب منزلی بود
معمّا
الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالیت شکّر ز منقار
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدارا زین معمّا پرده بردار
وصل و هجر
شب وصل است و طی شد نامۀ هجر
سلام هی حتّی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
یاد شیراز
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگهدار از زوالش
مکن از خواب بیدارم خدارا
که دارم خلوتی خوش با خیالش
بر و دوش
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
دل و دینم دل و دینم ببردست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دست کوتاه
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالابلندان شرمسارم
مگر زنجیرمویی گیردم دست
وگر نه سر به شیدایی برآرم
اسیر هجران
به تیغم گر زند دستش نگیرم
وگر تیرم زند منّت پذیرم
برآی ای آفتاب صبح امّید
که در دست شب هجران اسیرم
زکات حسن
مزن بردل ز نوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
نصاب حسن در حدّ کمالست
زکاتم ده که مسکین و فقیرم
نوش و زهر
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی سامان مپوشان
چو مستم کرده ای مستور منشین
چونوشم داده ای زهرم منوشان
دل و جان
چو گل هردم به بویت جامه برتن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
راز دوست
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
پیر و جوان
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
جوانا سر مپیچ از پند پیران
که رأی پیر از بخت جوان به
عشوۀ امن
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ وچغانه
نگار می فروشم عشوه ای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
شعر حافظ
بیا با ما موَرز این کینه داری
که حقّ صحبت دیرینه داری
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سینه داری
معمّای می صاف
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معمّا با قرینی
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی
آب زندگانی
لبش می بوسم و درمی کشم می
به آب زندگانی برده ام پی
نه رازش می توانم گفت با کس
نه کس را می توانم دید با وی
پایان:
دوبیتی ها برای استفادۀ اهل هنر از دیوان خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی برگزیده و ترتیب شد


شهر اتاوا 8 می 2010. 0


آآآصف فکرت


0-0-0-0-0-0-0-0

واپسین یاد