آنچه در کودکی و نوجوانی می خواندیم
چند روز از امتحانات سال اول فاکولتهء ادبیات ( سال 1344 خورشیدی) می گذشت و من به دلایلی نگران نتایج امتحان برخی از مضامین بودم. یکی از آن مضامین مرا بیش از همه نگران می داشت و آن "اساسات تاریخ" بود. هیچ تردیدی نداشتم که در این مضمون مانده ام، و نمره نگرفته ام. اساسات تاریخ را داکتر فاروق اعتمادی درس می داد. و من در چندین ساعت که پای درس او نشسته بودم هیچ چیزی از اساسات تاریخی که او درس می داد درنیافته بودم.
چرا؟ مگر استاد اعتمادی خوب درس نمی داد؟ او یکی از بزرگترین و شایسته ترین استادان پوهنتون کابل بود. اما چند دلیل داشت که من درسش را در نمی یافتم: از همه مهمتر این که او به لهجهء غلیظ کابل سخن می گفت و می از اقصای غرب کشور،هرات، آمده بودم و هنوز شش ماه بیشتر از آمدنم نمی گذشت و چنانکه می بایست به لهجهء کابل آشنا نشده بودم. دیگر که استاد اعتمادی بسیار سریع سخن می گفت. آنقدر تند و شتابنده خطابه (لکچر) می داد که بارها کنج لبش سفید می شد و دانشمندوار با پشت کراواتش آن را خشک می کرد. من گاهی به همدرسان کابلی خویش، که چند تن از آنان شاگردان بسیار لایقی بودند، حسرت می بردم که چرا آنان مطالب استاد را چنین خوب درک می کنند و مکرراً می پرسند و من چنین از قافله به دنبال می مانم؟ دیگر که ما باید مطالبی را که ایشان می گفت یادداشت می کردیم و این هم برای من کار آسانی نبود. به عبارتی: چیزی را که اندرنیابم چسان توانم نوشت؟
این بود که چون همدرسانم به من گفتند که استاد مرا به اتاق کار خویش فراخوانده است به تمام معنی ترسیدم. آیا می خواست مرا تنبیه کند؟ آیا می خواست بگوید که تو چگونه جوان هراتی و اول نمره (شاگرد اول) هستی که یک کلمه هم از درس من یاد نگرفتی؟ اینها و هزار "آیا"ی دیگر آزارم می داد و اندیشه ام را به خود مشغول می داشت. دلم نمی خواست بروم و چیزهایی که تصورشان هم برای من وحشت آور بود از دکتر اعتمادی بشنوم. فکرمی کردم که دنیا برای من به پایان رسیده است. از این مصیبتی بدتر؟ که استادی بزرگ و محترم چون داکتر فاروق خان اعتمادی از من آزرده و ناراضی باشد و حال به دنبالم فرستاده تا این نارضایی خویش را به سخت ترین صورت ممکن برای من خاطرنشان کند. چیزی نمانده بود که همان ساعت فاتحهء درس و تحصیل را بخوانم و به شهر و دیار خویش بازگردم. اما کابل جایی نبود که دل کندن از آن چنان آسان باشد. هرچه بادا باد، به سوی دفتر کار استاد دکتر فاروق اعتمادی روان شدم. با سرانگشت به در زدم و با اجازهء استاد وارد اتاق گردیدم. من پیش بین قیافه یی آزرده و ناراضی استاد بودم، اما استاد شاد و سرخوش با لبخندی و نگاهی خوش به سویم نگریست و سلامم را به شیرینی پاسخ گفت. من که هنوز به خویشتن بدبین و بدگمان بودم، چنان اندیشیدم که استاد می خواهد به جای سرزنش از تمسخر و ریشخند کار بگیرد. استاد تعارف فرمود که بنشینم. استاد اعتمادی بسیار مؤدب و خوش برخورد بود. خلاف شتابندگی که در لکچر (سخنرانی در کلاس) داشت، اکنون بسیار آهسته و آرام سخن می گفت. استاد گفت که از امتحان من بسیار راضی است و تنها یک شاگرد دیگر توانسته است که نمرهء خوبی بگیرد و او "عطامراد ایماق" است. عطامراد ایماق، که نمی دانم اکنون کجاست، جوانی بود بسیار درس خوان و لایق از ولایت فاریاب، که یک یا دو سال هم در لیلیه (خوابگاه) هم اتاق ما بود ( در هر اتاق چهار نفر بودیم). دیگر خدا می دانست که من چگونه از نا امیدی به امید و از هراس و پریشانی به خاطرجمعی و آرامش رسیدم. نمی دانم که اکنون جناب دکتر اعتمادی در کجاست: هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
واقعیت این بود که چون پشت میز امتحان "اساسات تاریخ" نشستم هر چه به ذهنم می آمد نوشتم. و همهء آنچه به ذهنم می آمد محصول مطالعات کودکی و نوجوانی در هرات بود و نتیجهء خواندن کتب و مجلاّتی بود که در هرات آن روز به دسترس ما قرار می گرفت. ناگفته نگذرم که غرض از بیان این خاطره در کانون قرار دادن شخص نگارنده نیست، بلکه بیان حال بسیاری از نوجوانان هراتی همدورهء اوست.
غرض از بیان این یاد و خاطره این بود که عرض کنم که گروهی از جوانان هم سال و همدورهء من در هرات آن روزگار بسیار دنبال مطالعه بودند و هر چیز قابل خواندن را به دست می آوردند یا به امانت می گرفتند، به دقت می خواندند. با توجه به شرایط خانوادگی و اجتماعی چنین امکاناتی برای شماری از علاقمندان به مطالعه بیشتر و یا آسانتر بود.
من، با چند تن از کودکان و بعداً نوجوانان خانواده، مطالعه را از کتابها و مواد خواندنی که در طاق و رف اتاقهای سراها (منازل، حویلیها) ی ما بود و به آسانی دست ما به آنها می رسید آغاز کردیم. نوشتنی است که پیش از ورود به مدارس عصری و دولتی ما چند کتاب را در مکتب خانگی و در مسجد خوانده بودیم؛ مانند قرآن شریف، پنج کتاب (مشتمل بر کریما، نام حق، محمود نامه، صد پند لقمان حکیم و یک رسالهء دیگر)، دیوان حافظ، گلستان سعدی، صرف بهایی و صرف میر. و این نعمتی که به ما میسر شده بود البته عام نبود بلکه تنها نصیب عده یی می شد که خانواده های آنها بسیار ساعی در آموزش فرزندان خویش بودند. چون در این مقال هدف ما بیان مطالعه و استفاده از مطبوعات است، چگونگی آموزش و بیان مکتبخانه یا مسجد یا مکتب خانگی و استفاده از آخوند و آتون را به مقاله یی دیگر می گذاریم.
کتابهای الف لیلة و لیلة ( = هزار و یکشب که ما آن را الف لیلا می گفتیم و شهرزاد داستانسرای آن بود و چقد دعا می کردیم که کاری شود که شاه که همسران سابق خود را در آن کتاب یکی پس از دیگری کشته بود شهرزاد را نکشد )، امیر ارسلان نامدار( که هنوز نام فرّخ لقا، قمر وزیر، شمس وزیر و فولاد زره دیو از آن کتاب به یاد من است)، امیر حمزهء صاحبقران و چند کتاب دیگر همیشه در معرض دید و در دسترس بود اما خواندن آنها خیلی هم آسان نبود، زیرا می گفتند که خواندن امیر ارسلان و الف لیلة و لیلة ( هزار و یکشب) پریشانی می آورد و چند تن را می شناختند که این دو کتاب را خواند ه بودند و به گدایی و بدبختی افتاده بودند(!). پس می بایست که این کتابها را هنگامی می خواندیم که کسی نفهمد و گرنه ما هم شاید به سرنوشت آن اشخاص بدبخت گرفتار می شدیم.
نخستین مجلاتی که به دسترس ما قرار گرفت مجموعه هایی از دو سالنامهء افغانی و ایرانی بود که از سالها پیش مانده بود و شادروان پدرم میرزا نظرمحمد خان که معلوم می شد بسیار اهل مطالعه و کتابخوان و کتابدوست بوده است، به آنها اشتراک داشت: سالنامهء کابل، شمارهء سال 1312 ( که به صورت دقیق مشخصات آن به یادم هست) و شماره های سالهای پیش و پس از آن و چند شماره از سالنامهء پارس.
سالنامه کابل ( البته شماره های همان سالها) از نگاه قطع، صحافت و فنون طباعت (هنر چاپ) کم مانند و حتی بی مانند است. سالنامهء کابل در چند صد صفحه به قطع بزرگ ( وزیری) با حروف خوانا و زیبا و زنکوگرافی (گراورسازی) عالی، نمونه یی از پیشرفت هنر طباعت در افغانستان آن روز بود؛ دریغا که روز به روز این هنر در آن کشور روبه سستی و کاستی رفت. گزاف نیست که بنویسم مطالب همان سالنامه ها بود که تهداب ( اساس) گسترش اطلاعات عمومی ما قرار گرفت. سالنامهء کابل در آن سالها هم چاپ زیبا و نمای جذّاب و پر کشش داشت و هم مطالب آن آموزنده و دقیق بود. این را با آنکه از طریق تداوم دلبستگی ما در همان روزها تا حدودی درمی یافتیم، پسانتر که توان آن را در خود یافتیم که آن را با دیگر انتشارات داخلی و خارجی و حتی با شماره های سالهای پسین آن برابر بگیریم ( مقایسه کنیم) دانستیم که گردانندگان و نویسندگان سالنامهء کابل در آن سالها به راستی کسانی بوده اند که از دانش و بینش برتر برخوردار بوده اند. به گونهء نمونه، سالنامهء کابل شمارهء سال 1312 یک فصل ویژهء کشورها داشت، که در آن دانستنیهای پیوسته به هر کشور را با تصویری از فرمانروای آن کشور به دست می داد. سیمای هیلا ثلاثی امپراتور حبشه، هیروهیتو امپراتور جاپان (ژاپن) و چندین تن دیگر از روی همین سالنامهء کابل در ذهن ما ماند. این سالنامه از نگاه مطالب ادبی و هنری هم ما را مدتها سرگرم می ساخت. از مطالب دلپسند، قطعات زیبای خط نستعلیق بود که به خط خوشنویسان معاصر یا ادوار گذشته نوشته شده و گراور آن در سالنامهء کابل چاپ شده بود. از خوشنویسان معروف معاصر استاد مرحوم سید داود حسینی بود که این دو بیت را در سالنامهء کابل مکرر و مکرر به خط او تماشا می کردم و لذت می بردم:
سلام علیک ای نبـــی مکرم...... مکرم تر از آدم و نســــــــل آدم
سلام علیک ای ز آباء علوی...... به صورت مؤخّر به معنی مقدم
یا این ابیات که به خط یکی از خوشنویسان بود و هنوز چون به یادم می آید از مرور آن شاد می شوم:
ریشه با آب چو سازد گل احمر گردد
خاک چون طالب خورشید شود زر گردد
صحبت پاکدلان جوهر اکسیر غناست
بی صدف قطره محالست که گوهر گردد
یا این دو بیت:
آفتابی تو و منم ذرّه
از ره تربیت مرا بردار
زانکه از ذرّه پروری هرگز
نکند آفتاب تابان عار
سالنامهء پارس به دلپذیری سالنامهء کابل نبود. قطع جیبی داشت، اما باز هم مطالب جالبی برای ما داشت مثلاً چگونه با یک قطره آب و یک تکه کاغذ ذره بین بسازیم و چگونه تخم درست مرغ را داخل شیشه یی که سر آن بسیار از تخم خـُردتر است جا دهیم. یادم هست که بار اول با نت موسیقی در همین سالنامهء پارس آشنا شدم. همچنان با سیمای فوزیه همسر محمد رضا پهلوی و ملک فاروق برادر فوزیه از طریق همین سالنامه آشنا شدیم. هر چند ملک فاروق را در سالنامهء کابل هم دیده بودیم.
از اینها که بگذریم مطبوعات هفته وار یا ماهانه بود که به صورت منظم به خانه های ما می آمد. یا اشتراک شده بود و یا به امانت. از آن جمله آسیای جوان، خواندنیها و ترقّی. این مجلات را به صورت مجموعهء چند شماره یی مجلد (کلکسیون) داشتیم. از خواندنیها و ترقی هنوز شماره های نو هم می آمد ولی آسیای جوان دیگر نمی آمد. شاید اشتراک تمام شده بود یا آسیای جوان دیگر چاپ نمی شد. قطع آسیای جوان در نگاه آن روز ما بسیار بزرگ بود، چنانکه وقتی ما آن را از این اتاق به آن اتاق می بردیم هم مانده می شدیم هم وقتی آن را دو دستی محکم می گرفتیم دیگر پیش روی مان را نمی دیدیم. وقتی آن را می گشودیم تصاویر دکتر مصدق، دکتر فاطمی و شاه به صورت تمام قد از بالا تا پایان صفحه را گرفته بود به گونه یی که حضور آنان را حس می کردیم و همان قیافه ها تا حال پیش روی ما مجسم است. از مطالب آسیای جوان چیزی به یادم نیست، اما لطف مطالب ترقی و خواندنیها هنوز در ذهنم باقی است. نام صاحب امتیاز و مدیر مسؤول ترقی چنانکه به یادم مانده لطف الله ترقّی بود. شاید به خاطر همین نام یکی از نوزادان خانوادهء ما را لطف الله نام نهادند. از مشخصات مجلّهء ترقی این بود که مطالب متن کتاب از همان صفحه پشتی آغاز می شد؛ یعنی که مجله پشتی جداگانه نداشت و سرمقاله و اخباردر همان صفحهء پشتی نمایان بود، یا اقلا همان شماره ها که من آن سالها دیدم همین گونه بود. من سرمقاله های ترقّی را خوش می داشتم و همیشه می خواندم. سرمقاله های ترقی به قلم صادق نشأت بود. شاید از این سرمقاله ها به این دلیل خوشم می آمد که مرحوم نشأت مطلب را با یک داستان کوتاه یا یک تمثیل آغاز می کرد و چون آن داستان تمام می شد مدعای مثل را به مسائل روز پیوند می داد و به این ترتیب شاید می خواست ادعای خویش را تقویت کند.
خواندنیها به مدیریت علی اصغر امیرانی (؟) چنانکه از نامش پیدا بود مطالب جالب خواندنی مطبوعات را می گرفت و با ذکر مأخذ آنها را چاپ می کرد. هنوز ما از وجود مجلهء "ریدرز دایجست" که در واقع نمونهء انگلیسی همین خواندنیها بود، چیزی نمی دانستیم. اما به زودی در خانواده جای همهء این مجلات را عمدةً دو مجلهء تهران مصور و اطلاعات هفتگی به صورت منظم و دو مجلهء سپید و سیاه و روشنفکر به صورت جسته- گریخته گرفت. در نگاه ما تهران مصور به مدیریت مهندس عبدالله والا از همه مجلات آن روز جالب تر بود و اطلاعات هفتگی به مدیریت عباس مسعودی هم داستانهای خواندنی و دنباله دار داشت؛ البته اکنون برای من مقدور نیست که مطالب آن دو مجله را تفکیک نمایم، زیرا هر هفته آن دو مجله را با هم می خواندیم. شاید برای خوانندهء گرامی این پرسش پیش آید که چگونه این مجلات را به دست می آوردیم. مجلات را بزرگان خانواده تهیه می کردند و در هرات آن روزها دو مرکز عمدهء تهیه و پخش مطبوعات بود. یکی کتابفروشی امیدوار ( به مدیریت مرحوم حاج محمد هاشم امیدوار) در چارسوی شهر جدید بود و دیگر نمایندگی مطبوعاتی مرحوم شیخ محسن منجم زاده بود. این دو شخصیت کتب و مجلات را وارد می کردند و به دسترس علاقه مندان می گذاشتند. خدمت این دو مرد دانشور و دانش پرور برای جامعه روشنفکران هرات بسیار مهم و فراموش نشدنی است. اینها مجلات را برای کسانی که توان خرید یا ارادهء خرید نداشتند، به امانت می دادند.
هر هفته روزهای اول رسیدن مجله ها، دسترسی به آنها کار آسانی نبود، زیرا بیش از شمارهء روزهای هفته در خانوادهء ما اعضای علاقه مند خواندن مجله بودند. به هر صورت سرانجام مجله تقریبا به همه می رسید. بیشتر افراد هوادار داستانهای دنباله دار بودند که امروز پاورقی می گویند؛ مثلا داستانهای شیرها و شمشیرها ( که یک ماجرای عشقی – تاریخی از دوران سلطان محمد خوارزمشاه و فرزندش جلال الدین خوارزمشاه بود. قهرمانان این داستان جلال الدین خوارزمشاه، ترکان خاتون مادر سلطان محمد خوارزمشاه، و دُردانه، دلبر و دلدادهء جلال الدین بودند. خواننده ازطریق این داستان با بسیاری از رخدادهای تاریخی سدهء هفتم هجری آشنا می شد.
شماری دیگر داستانها خوشایند کسانی بود که افسانه های "خاطرخواهی" و محبت را خواستار بودند؛ موطلایی شهرما، زئی به نام هوس، و من هم گریه کردم از آن داستانها بود. در میان داستانهای جنایی-تخیلی داستان تابوت حسد از داستانهای پرخواننده بود،که داستان ِ زنی انتقامجو به نام آذرخانم بود که ماجرایی کهن با شوهرش دکتر شرمین داشت. در آخر داستان درمی یافتیم که دکتر شرمین با یک عمل جراحی نیمی از صورت آذرخانم را به اسکلت تبدیل کرده بوده است. بر این بخش رخسارخویش، او پوشش یا ماسکی می نهاد و بر روی آن نقابی توری می آویخت. آذرخانم به تلافی به کمک دوستانش دکتر شرمین را فلج ساخته بود و سالها نیمه زنده-نیمه مرده در آزمایشگاهی در بیرون تهران بر بستر نگهداشته بود و هر روز با آتش سیگار شکنجه اش می داد. شخصی ماجراجو (شاید خبرنگاری) خود را به آن اتاق دربسته رسانیده و پرده از این ماجرای اسرارآمیز برداشته بود. البته همه این اطلاعات در آخر داستان به دست می آمد و خواننده بیش از یک سال را در دلهره و اضطراب هر هفته منتظر شماره های تازهء مجله ها بود تا بداند چه بر سر قهرمانهای داستانهایش خواهد آمد.
برخی از این داستانها را من به خاطر دیگران می خواندم. در این جا به موردی از آنها اشاره می کنم که نشان دهندهء رغبت مردمان شهر من، از هر سویه و صنفی، به ادبیات است:
بانویی بود،روانش شاد، که سواد خواندن و نوشتن نداشت و شاید خوانده بود و فراموش کرده بود؛ اما اطلاعات و دانش تاریخی و فرهنگی بسیار پرمایه یی داشت. تقریباً همهء داستانهای ادبیات فارسی دری را می دانست. به یاد دارم که چون کتاب داستانهای دل انگیز ادبیات فارسی از شادروان خانم زهرا خانلری کیا به دستمان آمد، برای سرگرمی خود، صفحه یی از آن کتاب را می گشودیم و چند سطر می خواندیم. در بسیاری از موارد آن خانم می گفت که آنچه خوانده شد، متعلق به کدام داستان است.
این خانم که عمرش درآن روزها پیرامون هفتاد بود، همهء داستانهای دنباله دار یا پاورقیهای مجلات را دنبال می کرد. مجله ها را به صورت منظم نگه می داشت و از دختران و پسران خانواده می خواست که مطالب را برایش بخوانند. او پیش از شنیدن بخش تازهء هر مطلبی شرح می داد که آخرین بخش شمارهء گذشته چه بوده است و به خواننده می گفت که حال از اینجا بخوان. برای تشویق، چای و شیرینی هم تهیه می کرد که در واقع حق الزحمهء خوبی برای قصه خوانی بود. در بسیاری از موارد این بنده قصه خوان می شدم.
همچنان این مجلات بخشهای شوخی و فکاهی داشت که چون آمیخته با شعر و ادب بود برای نوجوانان جالب و خواندنی بود. مثلاً نویسنده یی به نام امان منطقی ستونی داشت که مثنوی فکاهی بر وزن شاهنامه هر هفته در آن از او چاپ می شد که بسیار مفرح بود و در عین حال خواننده را به خواندن اشعار جدی یعنی خود شاهنامه بر می انگیخت. یا صفحه یی داشت که اشعار کهن و معروف فارسی را دستکاری می کرد و آن را به صورت فکاهی منظوم در می آورد.
از قدیمی ترین مطالبی که در یکی از دو مجلهء تهران مصور یا اطلاعات هفتگی خواندم و از آن خوشم آمد و تا کنون به یادم است و هنوز از آن خوشم می آید و گاهی زمزمه می کنم این پارچه است که دریغا نام گویندهء آن را نمی دانم:
بگذرد سالی به سالی
طی شود بس روزگاری
از چکاب جویباری
بر دل سنگی، به پای کوهساری
حک شود این یادگاری:
نامی از من عابد درگاه عشقت
یادی از تو خالق عشق و محبت
در سالهای آخر دبیرستان به چند مجلهء اختصاصی ادبی-هنری نیز دست یافتم و این از برکت استادم مرحوم استاد فکری سلجوقی بود. از میان این مجلات "نقش و نگار" و "هنر و مردم" را بیش از همه دوست می داشتم. زیرا چون بحث خط و نگارگری و انشاء با تصاویری در همین زمینه ها بود، آن مجله ها را با پیشهء پدر و نیایم و هم با رشتهء استادم مرحوم فکری و مرحوم استاد عطار هروی پیوسته (در ارتباط) می یافتم. گفتنی است که ما خود درهرات مجله یی نسبةً پر محتوا به نام مجلهء ادبی هرات داشتیم که شماره های قدیمی تر آن مطالب سودمندتری داشت. اما انتشار آن منظم نبود و دیردیر چاپ می شد.
دبیرستان به پایان رسید و اقامت در هرات نیز. رخت سفر به کابل بربستیم و در آنجا مشتری آقای "اسحاق" شدیم که در پل باغ عمومی غرفه (کیوسک) مجلات و کتب داشت.
هرچند در این مقال من از خود سخن گفتم ولی این داستان بسیاری از کودکان و نوجوانان هرات بود که هرگاه زمینه و امکانات برایشان فراهم می شد، وقت خویش را به این ترتیب که عرض شد می گذرانیدند و از آن اندوخته ها در آینده، به طریقی که یاد شد، سود می بردند.
شهر اتاوا، ششم آذر(قوس) 1385/بیست و هفتم نوامبر 2006آصف فکرت
چند روز از امتحانات سال اول فاکولتهء ادبیات ( سال 1344 خورشیدی) می گذشت و من به دلایلی نگران نتایج امتحان برخی از مضامین بودم. یکی از آن مضامین مرا بیش از همه نگران می داشت و آن "اساسات تاریخ" بود. هیچ تردیدی نداشتم که در این مضمون مانده ام، و نمره نگرفته ام. اساسات تاریخ را داکتر فاروق اعتمادی درس می داد. و من در چندین ساعت که پای درس او نشسته بودم هیچ چیزی از اساسات تاریخی که او درس می داد درنیافته بودم.
چرا؟ مگر استاد اعتمادی خوب درس نمی داد؟ او یکی از بزرگترین و شایسته ترین استادان پوهنتون کابل بود. اما چند دلیل داشت که من درسش را در نمی یافتم: از همه مهمتر این که او به لهجهء غلیظ کابل سخن می گفت و می از اقصای غرب کشور،هرات، آمده بودم و هنوز شش ماه بیشتر از آمدنم نمی گذشت و چنانکه می بایست به لهجهء کابل آشنا نشده بودم. دیگر که استاد اعتمادی بسیار سریع سخن می گفت. آنقدر تند و شتابنده خطابه (لکچر) می داد که بارها کنج لبش سفید می شد و دانشمندوار با پشت کراواتش آن را خشک می کرد. من گاهی به همدرسان کابلی خویش، که چند تن از آنان شاگردان بسیار لایقی بودند، حسرت می بردم که چرا آنان مطالب استاد را چنین خوب درک می کنند و مکرراً می پرسند و من چنین از قافله به دنبال می مانم؟ دیگر که ما باید مطالبی را که ایشان می گفت یادداشت می کردیم و این هم برای من کار آسانی نبود. به عبارتی: چیزی را که اندرنیابم چسان توانم نوشت؟
این بود که چون همدرسانم به من گفتند که استاد مرا به اتاق کار خویش فراخوانده است به تمام معنی ترسیدم. آیا می خواست مرا تنبیه کند؟ آیا می خواست بگوید که تو چگونه جوان هراتی و اول نمره (شاگرد اول) هستی که یک کلمه هم از درس من یاد نگرفتی؟ اینها و هزار "آیا"ی دیگر آزارم می داد و اندیشه ام را به خود مشغول می داشت. دلم نمی خواست بروم و چیزهایی که تصورشان هم برای من وحشت آور بود از دکتر اعتمادی بشنوم. فکرمی کردم که دنیا برای من به پایان رسیده است. از این مصیبتی بدتر؟ که استادی بزرگ و محترم چون داکتر فاروق خان اعتمادی از من آزرده و ناراضی باشد و حال به دنبالم فرستاده تا این نارضایی خویش را به سخت ترین صورت ممکن برای من خاطرنشان کند. چیزی نمانده بود که همان ساعت فاتحهء درس و تحصیل را بخوانم و به شهر و دیار خویش بازگردم. اما کابل جایی نبود که دل کندن از آن چنان آسان باشد. هرچه بادا باد، به سوی دفتر کار استاد دکتر فاروق اعتمادی روان شدم. با سرانگشت به در زدم و با اجازهء استاد وارد اتاق گردیدم. من پیش بین قیافه یی آزرده و ناراضی استاد بودم، اما استاد شاد و سرخوش با لبخندی و نگاهی خوش به سویم نگریست و سلامم را به شیرینی پاسخ گفت. من که هنوز به خویشتن بدبین و بدگمان بودم، چنان اندیشیدم که استاد می خواهد به جای سرزنش از تمسخر و ریشخند کار بگیرد. استاد تعارف فرمود که بنشینم. استاد اعتمادی بسیار مؤدب و خوش برخورد بود. خلاف شتابندگی که در لکچر (سخنرانی در کلاس) داشت، اکنون بسیار آهسته و آرام سخن می گفت. استاد گفت که از امتحان من بسیار راضی است و تنها یک شاگرد دیگر توانسته است که نمرهء خوبی بگیرد و او "عطامراد ایماق" است. عطامراد ایماق، که نمی دانم اکنون کجاست، جوانی بود بسیار درس خوان و لایق از ولایت فاریاب، که یک یا دو سال هم در لیلیه (خوابگاه) هم اتاق ما بود ( در هر اتاق چهار نفر بودیم). دیگر خدا می دانست که من چگونه از نا امیدی به امید و از هراس و پریشانی به خاطرجمعی و آرامش رسیدم. نمی دانم که اکنون جناب دکتر اعتمادی در کجاست: هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
واقعیت این بود که چون پشت میز امتحان "اساسات تاریخ" نشستم هر چه به ذهنم می آمد نوشتم. و همهء آنچه به ذهنم می آمد محصول مطالعات کودکی و نوجوانی در هرات بود و نتیجهء خواندن کتب و مجلاّتی بود که در هرات آن روز به دسترس ما قرار می گرفت. ناگفته نگذرم که غرض از بیان این خاطره در کانون قرار دادن شخص نگارنده نیست، بلکه بیان حال بسیاری از نوجوانان هراتی همدورهء اوست.
غرض از بیان این یاد و خاطره این بود که عرض کنم که گروهی از جوانان هم سال و همدورهء من در هرات آن روزگار بسیار دنبال مطالعه بودند و هر چیز قابل خواندن را به دست می آوردند یا به امانت می گرفتند، به دقت می خواندند. با توجه به شرایط خانوادگی و اجتماعی چنین امکاناتی برای شماری از علاقمندان به مطالعه بیشتر و یا آسانتر بود.
من، با چند تن از کودکان و بعداً نوجوانان خانواده، مطالعه را از کتابها و مواد خواندنی که در طاق و رف اتاقهای سراها (منازل، حویلیها) ی ما بود و به آسانی دست ما به آنها می رسید آغاز کردیم. نوشتنی است که پیش از ورود به مدارس عصری و دولتی ما چند کتاب را در مکتب خانگی و در مسجد خوانده بودیم؛ مانند قرآن شریف، پنج کتاب (مشتمل بر کریما، نام حق، محمود نامه، صد پند لقمان حکیم و یک رسالهء دیگر)، دیوان حافظ، گلستان سعدی، صرف بهایی و صرف میر. و این نعمتی که به ما میسر شده بود البته عام نبود بلکه تنها نصیب عده یی می شد که خانواده های آنها بسیار ساعی در آموزش فرزندان خویش بودند. چون در این مقال هدف ما بیان مطالعه و استفاده از مطبوعات است، چگونگی آموزش و بیان مکتبخانه یا مسجد یا مکتب خانگی و استفاده از آخوند و آتون را به مقاله یی دیگر می گذاریم.
کتابهای الف لیلة و لیلة ( = هزار و یکشب که ما آن را الف لیلا می گفتیم و شهرزاد داستانسرای آن بود و چقد دعا می کردیم که کاری شود که شاه که همسران سابق خود را در آن کتاب یکی پس از دیگری کشته بود شهرزاد را نکشد )، امیر ارسلان نامدار( که هنوز نام فرّخ لقا، قمر وزیر، شمس وزیر و فولاد زره دیو از آن کتاب به یاد من است)، امیر حمزهء صاحبقران و چند کتاب دیگر همیشه در معرض دید و در دسترس بود اما خواندن آنها خیلی هم آسان نبود، زیرا می گفتند که خواندن امیر ارسلان و الف لیلة و لیلة ( هزار و یکشب) پریشانی می آورد و چند تن را می شناختند که این دو کتاب را خواند ه بودند و به گدایی و بدبختی افتاده بودند(!). پس می بایست که این کتابها را هنگامی می خواندیم که کسی نفهمد و گرنه ما هم شاید به سرنوشت آن اشخاص بدبخت گرفتار می شدیم.
نخستین مجلاتی که به دسترس ما قرار گرفت مجموعه هایی از دو سالنامهء افغانی و ایرانی بود که از سالها پیش مانده بود و شادروان پدرم میرزا نظرمحمد خان که معلوم می شد بسیار اهل مطالعه و کتابخوان و کتابدوست بوده است، به آنها اشتراک داشت: سالنامهء کابل، شمارهء سال 1312 ( که به صورت دقیق مشخصات آن به یادم هست) و شماره های سالهای پیش و پس از آن و چند شماره از سالنامهء پارس.
سالنامه کابل ( البته شماره های همان سالها) از نگاه قطع، صحافت و فنون طباعت (هنر چاپ) کم مانند و حتی بی مانند است. سالنامهء کابل در چند صد صفحه به قطع بزرگ ( وزیری) با حروف خوانا و زیبا و زنکوگرافی (گراورسازی) عالی، نمونه یی از پیشرفت هنر طباعت در افغانستان آن روز بود؛ دریغا که روز به روز این هنر در آن کشور روبه سستی و کاستی رفت. گزاف نیست که بنویسم مطالب همان سالنامه ها بود که تهداب ( اساس) گسترش اطلاعات عمومی ما قرار گرفت. سالنامهء کابل در آن سالها هم چاپ زیبا و نمای جذّاب و پر کشش داشت و هم مطالب آن آموزنده و دقیق بود. این را با آنکه از طریق تداوم دلبستگی ما در همان روزها تا حدودی درمی یافتیم، پسانتر که توان آن را در خود یافتیم که آن را با دیگر انتشارات داخلی و خارجی و حتی با شماره های سالهای پسین آن برابر بگیریم ( مقایسه کنیم) دانستیم که گردانندگان و نویسندگان سالنامهء کابل در آن سالها به راستی کسانی بوده اند که از دانش و بینش برتر برخوردار بوده اند. به گونهء نمونه، سالنامهء کابل شمارهء سال 1312 یک فصل ویژهء کشورها داشت، که در آن دانستنیهای پیوسته به هر کشور را با تصویری از فرمانروای آن کشور به دست می داد. سیمای هیلا ثلاثی امپراتور حبشه، هیروهیتو امپراتور جاپان (ژاپن) و چندین تن دیگر از روی همین سالنامهء کابل در ذهن ما ماند. این سالنامه از نگاه مطالب ادبی و هنری هم ما را مدتها سرگرم می ساخت. از مطالب دلپسند، قطعات زیبای خط نستعلیق بود که به خط خوشنویسان معاصر یا ادوار گذشته نوشته شده و گراور آن در سالنامهء کابل چاپ شده بود. از خوشنویسان معروف معاصر استاد مرحوم سید داود حسینی بود که این دو بیت را در سالنامهء کابل مکرر و مکرر به خط او تماشا می کردم و لذت می بردم:
سلام علیک ای نبـــی مکرم...... مکرم تر از آدم و نســــــــل آدم
سلام علیک ای ز آباء علوی...... به صورت مؤخّر به معنی مقدم
یا این ابیات که به خط یکی از خوشنویسان بود و هنوز چون به یادم می آید از مرور آن شاد می شوم:
ریشه با آب چو سازد گل احمر گردد
خاک چون طالب خورشید شود زر گردد
صحبت پاکدلان جوهر اکسیر غناست
بی صدف قطره محالست که گوهر گردد
یا این دو بیت:
آفتابی تو و منم ذرّه
از ره تربیت مرا بردار
زانکه از ذرّه پروری هرگز
نکند آفتاب تابان عار
سالنامهء پارس به دلپذیری سالنامهء کابل نبود. قطع جیبی داشت، اما باز هم مطالب جالبی برای ما داشت مثلاً چگونه با یک قطره آب و یک تکه کاغذ ذره بین بسازیم و چگونه تخم درست مرغ را داخل شیشه یی که سر آن بسیار از تخم خـُردتر است جا دهیم. یادم هست که بار اول با نت موسیقی در همین سالنامهء پارس آشنا شدم. همچنان با سیمای فوزیه همسر محمد رضا پهلوی و ملک فاروق برادر فوزیه از طریق همین سالنامه آشنا شدیم. هر چند ملک فاروق را در سالنامهء کابل هم دیده بودیم.
از اینها که بگذریم مطبوعات هفته وار یا ماهانه بود که به صورت منظم به خانه های ما می آمد. یا اشتراک شده بود و یا به امانت. از آن جمله آسیای جوان، خواندنیها و ترقّی. این مجلات را به صورت مجموعهء چند شماره یی مجلد (کلکسیون) داشتیم. از خواندنیها و ترقی هنوز شماره های نو هم می آمد ولی آسیای جوان دیگر نمی آمد. شاید اشتراک تمام شده بود یا آسیای جوان دیگر چاپ نمی شد. قطع آسیای جوان در نگاه آن روز ما بسیار بزرگ بود، چنانکه وقتی ما آن را از این اتاق به آن اتاق می بردیم هم مانده می شدیم هم وقتی آن را دو دستی محکم می گرفتیم دیگر پیش روی مان را نمی دیدیم. وقتی آن را می گشودیم تصاویر دکتر مصدق، دکتر فاطمی و شاه به صورت تمام قد از بالا تا پایان صفحه را گرفته بود به گونه یی که حضور آنان را حس می کردیم و همان قیافه ها تا حال پیش روی ما مجسم است. از مطالب آسیای جوان چیزی به یادم نیست، اما لطف مطالب ترقی و خواندنیها هنوز در ذهنم باقی است. نام صاحب امتیاز و مدیر مسؤول ترقی چنانکه به یادم مانده لطف الله ترقّی بود. شاید به خاطر همین نام یکی از نوزادان خانوادهء ما را لطف الله نام نهادند. از مشخصات مجلّهء ترقی این بود که مطالب متن کتاب از همان صفحه پشتی آغاز می شد؛ یعنی که مجله پشتی جداگانه نداشت و سرمقاله و اخباردر همان صفحهء پشتی نمایان بود، یا اقلا همان شماره ها که من آن سالها دیدم همین گونه بود. من سرمقاله های ترقّی را خوش می داشتم و همیشه می خواندم. سرمقاله های ترقی به قلم صادق نشأت بود. شاید از این سرمقاله ها به این دلیل خوشم می آمد که مرحوم نشأت مطلب را با یک داستان کوتاه یا یک تمثیل آغاز می کرد و چون آن داستان تمام می شد مدعای مثل را به مسائل روز پیوند می داد و به این ترتیب شاید می خواست ادعای خویش را تقویت کند.
خواندنیها به مدیریت علی اصغر امیرانی (؟) چنانکه از نامش پیدا بود مطالب جالب خواندنی مطبوعات را می گرفت و با ذکر مأخذ آنها را چاپ می کرد. هنوز ما از وجود مجلهء "ریدرز دایجست" که در واقع نمونهء انگلیسی همین خواندنیها بود، چیزی نمی دانستیم. اما به زودی در خانواده جای همهء این مجلات را عمدةً دو مجلهء تهران مصور و اطلاعات هفتگی به صورت منظم و دو مجلهء سپید و سیاه و روشنفکر به صورت جسته- گریخته گرفت. در نگاه ما تهران مصور به مدیریت مهندس عبدالله والا از همه مجلات آن روز جالب تر بود و اطلاعات هفتگی به مدیریت عباس مسعودی هم داستانهای خواندنی و دنباله دار داشت؛ البته اکنون برای من مقدور نیست که مطالب آن دو مجله را تفکیک نمایم، زیرا هر هفته آن دو مجله را با هم می خواندیم. شاید برای خوانندهء گرامی این پرسش پیش آید که چگونه این مجلات را به دست می آوردیم. مجلات را بزرگان خانواده تهیه می کردند و در هرات آن روزها دو مرکز عمدهء تهیه و پخش مطبوعات بود. یکی کتابفروشی امیدوار ( به مدیریت مرحوم حاج محمد هاشم امیدوار) در چارسوی شهر جدید بود و دیگر نمایندگی مطبوعاتی مرحوم شیخ محسن منجم زاده بود. این دو شخصیت کتب و مجلات را وارد می کردند و به دسترس علاقه مندان می گذاشتند. خدمت این دو مرد دانشور و دانش پرور برای جامعه روشنفکران هرات بسیار مهم و فراموش نشدنی است. اینها مجلات را برای کسانی که توان خرید یا ارادهء خرید نداشتند، به امانت می دادند.
هر هفته روزهای اول رسیدن مجله ها، دسترسی به آنها کار آسانی نبود، زیرا بیش از شمارهء روزهای هفته در خانوادهء ما اعضای علاقه مند خواندن مجله بودند. به هر صورت سرانجام مجله تقریبا به همه می رسید. بیشتر افراد هوادار داستانهای دنباله دار بودند که امروز پاورقی می گویند؛ مثلا داستانهای شیرها و شمشیرها ( که یک ماجرای عشقی – تاریخی از دوران سلطان محمد خوارزمشاه و فرزندش جلال الدین خوارزمشاه بود. قهرمانان این داستان جلال الدین خوارزمشاه، ترکان خاتون مادر سلطان محمد خوارزمشاه، و دُردانه، دلبر و دلدادهء جلال الدین بودند. خواننده ازطریق این داستان با بسیاری از رخدادهای تاریخی سدهء هفتم هجری آشنا می شد.
شماری دیگر داستانها خوشایند کسانی بود که افسانه های "خاطرخواهی" و محبت را خواستار بودند؛ موطلایی شهرما، زئی به نام هوس، و من هم گریه کردم از آن داستانها بود. در میان داستانهای جنایی-تخیلی داستان تابوت حسد از داستانهای پرخواننده بود،که داستان ِ زنی انتقامجو به نام آذرخانم بود که ماجرایی کهن با شوهرش دکتر شرمین داشت. در آخر داستان درمی یافتیم که دکتر شرمین با یک عمل جراحی نیمی از صورت آذرخانم را به اسکلت تبدیل کرده بوده است. بر این بخش رخسارخویش، او پوشش یا ماسکی می نهاد و بر روی آن نقابی توری می آویخت. آذرخانم به تلافی به کمک دوستانش دکتر شرمین را فلج ساخته بود و سالها نیمه زنده-نیمه مرده در آزمایشگاهی در بیرون تهران بر بستر نگهداشته بود و هر روز با آتش سیگار شکنجه اش می داد. شخصی ماجراجو (شاید خبرنگاری) خود را به آن اتاق دربسته رسانیده و پرده از این ماجرای اسرارآمیز برداشته بود. البته همه این اطلاعات در آخر داستان به دست می آمد و خواننده بیش از یک سال را در دلهره و اضطراب هر هفته منتظر شماره های تازهء مجله ها بود تا بداند چه بر سر قهرمانهای داستانهایش خواهد آمد.
برخی از این داستانها را من به خاطر دیگران می خواندم. در این جا به موردی از آنها اشاره می کنم که نشان دهندهء رغبت مردمان شهر من، از هر سویه و صنفی، به ادبیات است:
بانویی بود،روانش شاد، که سواد خواندن و نوشتن نداشت و شاید خوانده بود و فراموش کرده بود؛ اما اطلاعات و دانش تاریخی و فرهنگی بسیار پرمایه یی داشت. تقریباً همهء داستانهای ادبیات فارسی دری را می دانست. به یاد دارم که چون کتاب داستانهای دل انگیز ادبیات فارسی از شادروان خانم زهرا خانلری کیا به دستمان آمد، برای سرگرمی خود، صفحه یی از آن کتاب را می گشودیم و چند سطر می خواندیم. در بسیاری از موارد آن خانم می گفت که آنچه خوانده شد، متعلق به کدام داستان است.
این خانم که عمرش درآن روزها پیرامون هفتاد بود، همهء داستانهای دنباله دار یا پاورقیهای مجلات را دنبال می کرد. مجله ها را به صورت منظم نگه می داشت و از دختران و پسران خانواده می خواست که مطالب را برایش بخوانند. او پیش از شنیدن بخش تازهء هر مطلبی شرح می داد که آخرین بخش شمارهء گذشته چه بوده است و به خواننده می گفت که حال از اینجا بخوان. برای تشویق، چای و شیرینی هم تهیه می کرد که در واقع حق الزحمهء خوبی برای قصه خوانی بود. در بسیاری از موارد این بنده قصه خوان می شدم.
همچنان این مجلات بخشهای شوخی و فکاهی داشت که چون آمیخته با شعر و ادب بود برای نوجوانان جالب و خواندنی بود. مثلاً نویسنده یی به نام امان منطقی ستونی داشت که مثنوی فکاهی بر وزن شاهنامه هر هفته در آن از او چاپ می شد که بسیار مفرح بود و در عین حال خواننده را به خواندن اشعار جدی یعنی خود شاهنامه بر می انگیخت. یا صفحه یی داشت که اشعار کهن و معروف فارسی را دستکاری می کرد و آن را به صورت فکاهی منظوم در می آورد.
از قدیمی ترین مطالبی که در یکی از دو مجلهء تهران مصور یا اطلاعات هفتگی خواندم و از آن خوشم آمد و تا کنون به یادم است و هنوز از آن خوشم می آید و گاهی زمزمه می کنم این پارچه است که دریغا نام گویندهء آن را نمی دانم:
بگذرد سالی به سالی
طی شود بس روزگاری
از چکاب جویباری
بر دل سنگی، به پای کوهساری
حک شود این یادگاری:
نامی از من عابد درگاه عشقت
یادی از تو خالق عشق و محبت
در سالهای آخر دبیرستان به چند مجلهء اختصاصی ادبی-هنری نیز دست یافتم و این از برکت استادم مرحوم استاد فکری سلجوقی بود. از میان این مجلات "نقش و نگار" و "هنر و مردم" را بیش از همه دوست می داشتم. زیرا چون بحث خط و نگارگری و انشاء با تصاویری در همین زمینه ها بود، آن مجله ها را با پیشهء پدر و نیایم و هم با رشتهء استادم مرحوم فکری و مرحوم استاد عطار هروی پیوسته (در ارتباط) می یافتم. گفتنی است که ما خود درهرات مجله یی نسبةً پر محتوا به نام مجلهء ادبی هرات داشتیم که شماره های قدیمی تر آن مطالب سودمندتری داشت. اما انتشار آن منظم نبود و دیردیر چاپ می شد.
دبیرستان به پایان رسید و اقامت در هرات نیز. رخت سفر به کابل بربستیم و در آنجا مشتری آقای "اسحاق" شدیم که در پل باغ عمومی غرفه (کیوسک) مجلات و کتب داشت.
هرچند در این مقال من از خود سخن گفتم ولی این داستان بسیاری از کودکان و نوجوانان هرات بود که هرگاه زمینه و امکانات برایشان فراهم می شد، وقت خویش را به این ترتیب که عرض شد می گذرانیدند و از آن اندوخته ها در آینده، به طریقی که یاد شد، سود می بردند.
شهر اتاوا، ششم آذر(قوس) 1385/بیست و هفتم نوامبر 2006آصف فکرت
No comments:
Post a Comment