Wednesday, November 01, 2006

محیط فضل و ادب


با استاد محیط طباطبایی در بامیان

جای خالی بوداهای بامیان هرکس را به اندیشه یی فرومی برد. شاید من هم با بسیاری از آن اندیشه های اندوهبار انباز باشم؛ اما من خود اندیشه یی مخصوص به خود در این سخن دارم. یاد روزهایی شیرین که در دامن ان کوهپایه ها با استادی بزرگ سر شد و داستان آن روزها را در اینجا می خوانید.
سالها پیش که کودکی دانش آمور بودم، روزهای پنجشنبه، هنگامی که ساعت 2 بعد از ظهر صدای استاد را در هرات از رادیو می شنیدم، هرگز باور نداشتم که روزی او را ببینم، یا با او همنشین و همسفر و همسخن گردم؛ یا این که استاد در نود و چند سالگی برای من به دست لرزان و پُـر مِـهر خویش چای بیاورد. همین که هر هفته صدایش را می شنیدم و چیزهای نو می آموختم خود نعمتی بزرگ بود و من این نعمت را گرامی می شمردم. با آنکه مانده از مکتب (دبیرستان) می آمدم، و می بایست اندکی بعد به کار بروم، آن اتفاق را که همان دقایق همزمان با سخنرانی استاد بود، دولتی خوش می دانستم. سخن از برنامهء مرزهای دانش است و گفتار شیرین و پرمغز استاد شادروان محیط طباطبایی.
شبها برای شنیدن رادیو وقت کافی داشتم اما برنامه هایی را که من دوست می داشتم غالباً روزها پخش می شد. برنامه های دوست داشتنی ِ شبانه یکی مشاعره بود و دیگری مسابقهء بیست سؤالی. البته بیست سؤالی را برای خاطر دیگران گوش می دادم، اما مشاعره را بسیار دوست می داشتم و می کوشیدم هیچ برنامه یی را از دست ندهم؛ شادروان مهدی سهیلی برای برنامهء مشاعره اجراکنندهء بسیار خوبی بود. هم شاعر بود و هم شعر را خوب می خواند و خوب می شناخت. اشعاری را که شرکت کنندگان درست نمی خواندند تصحیح می نمود و تبصره ها ی خوبی بر اشعار داشت که بر اطلاعات ادبی شنونده می افزود. برنامه های نواب صفا ار جمله کاروانی از شعر و موسیقی را نیز خوش می داشتم.
اما مرزهای دانش چیز دیگری بود. برای من آن برنامه یک کلاس پیشرفتهء ادبیات و تاریخ و فرهنگ بود. استاد محیط که سخن می گفت در ذهن من در آن روزها چنان بود که شاهنشاهی مقتدر در قلمروش فرمان براند و فرمانش بی چون و چرا روان باشد. او هم فرمانروای قلمرو ادب و تاریخ و فرهنگ بود؛ با قدرت سخن می گفت که به آنچه می گفت دانا بود و بر آن تسلط داشت. نام هم نام سنگین و پر صلابتی بود: مـــرزهـــــــای دانــــــش!! در مطبوعات و مجله های اختصاصی نیز گاهی از ایشان مطالبی انتشار می یافت که از آن به حدی که دانش ما اجازه می داد بهره مند می شدیم.
آن روزها گذشت. برای ادامهء تحصیل به کابل و برای کار به ولایات شمال کشور و باز برای تحصیل به هند رفتیم. از هند که باز گشتم سال 1356 خورشیدی بود و من عضو انجمن تاریخ افغانستان بودم. روزی رئیس نشرات وقت مرا به دفتر خود فرا خواند و گفت که استاد محمد محیط طباطبایی دانشمند ایرانی می آید و از وزارت اطلاعات و کلتور تقاضا کرده اند که دو نفر که یکی از آنها آصف فکرت باشد چند روزی که استاد در کابل است همصحبت ایشان باشد. آن شخص اول که فعلاً شغلی ندارد و باید مستقیماً از خودش بخواهند. تو اگر مخالفتی نداری که تو را معرفی کنیم. البته که من نه تنها راضی بلکه مشتاق بودم که در خدمت استادی که دوستش می داشتم و دانشش بر ذهن و ضمیرم مسلط بود، باشم. استاد به کابل رسید. برنامه یی برای دیدن جاهای دیدنی تهیه شد. به پغمان و کاریزمیر و استالف رفتیم و از زیباییهای خداداد طبیعت حظّی تمام حاصل شد. کسانی که شادروان استاد محیط طباطبایی را خوب بشناسند درخواهند یافت که با ایشان در زیباترین جاهای کابل نشستن؛ طبیعت زیبا را نظاره کردن و گوش جان از ته دل به سخنان شیرین و روان پرور و آموزندۀ او سپردن چه معنی دارد و چه پیمانه لذّت ...!
پس از کابل نوبت به غزنی رسید. غــــزنه، پایتخت شعر دری، مرکز فرهنگ و تمدن باشکوه دورۀ درخشان شاهنشاهی غزنوی شهر عنصری و فرخی و منوچهری و جای سرودن شاهنامه و نوشتن تاریخ بیهقی.
در غزنی استاد را چهار تن همراهی می کردیم. دریغا که نام راننده یی که زحمت بردن ما را به غزنی متحمل شد به یادم نیست. جز او دکتر روان فرهادی بود و استاد شادروان دکترحسین خدیوجم و این بنده. خدیو جم ادیب، دانشمند و مترجم نامور خراسانی در آن ایام وابستهء فرهنگی سفارت ایران بود. چه شیرین بود پابه پای استاد محیط به روضه و تربت سلطان محمود و باغ فیروزی رفتن و سخنان پر مغز استاد را به مناسبت دیدار هر موضع شنیدن! مزار سنایی دیگر اکابر و اولیا را در خدمت استاد زیارت کردیم. من که بارها به غزنی رفته بودم چون با استاد محیط به غزنی رفتم چنان بود که پایتخت غزنویان را همان هنگام کشف کرده باشم.
اما قصه به همینجا تمام نمی شد چون استاد محیط هوای بامیان داشت. ولایتی که راهی دشوارگذار داشت و رفتن از راه زمین برای استاد محیط با حالت مزاجی و کسالتی که داشت مناسب نبود. در آن زمان طیاره ها ( هواپیما ) های کوچکی هم در کابل داشتیم که برای پروازهای داخلی از آنها استفاده می کردیم. فکر می کنم آن طیاره "توین آتر" نام داشت. یکی از همان طیاره ها به احترام استاد موظف شد کی به با میان برود. در بامیان که دیدنیهای بسیاری برای همه داشت در آن سال برای ما دو نعمت دیگر هم بود. یکی این که والی (استاندار) بامیان مردی ادیب و با سواد و از ارباب فرهنگ بود که غلام نقشبند خان دشتی نام داشت و دیگر که رئیس توریزم و جهانگردی بامیان هم که خورد و خواب ما در اختیار او بود شاعر و ادیبی جوان و دانشور به نام حسن قسیم بود که هرجا هست خدا یارش باد.
طیارۀ ما کمتر از20 مسافر گنجایش داشت و بسیار سبکبار بود. چون از زمین برخاست طیاره مانند ترازویی که کفه اش به یکسو متمایل گردد، به جانبی که استاد نشسته بود متمایل شد و چوکی (صندلی) استاد هم صدا کرد (البته همانگونه که استاد محیط وزن سنگین علمی داشت به تن خویش نیز تنومند بود ). استاد اندکی نگران شد و گفت : یا باب الحوائج! خدیو جم برای آرامش خاطر استاد خاطرنشان نمود که "جناب استاد این طیارهء خوبی است و بسیار آرام و آسوده مسافر را به مقصد می رساند. و چنان شد. از کوههای پربرف مرکزی افغانستان گذشتیم و به شهر بامیان فرود آمدیم. از کابل به والی بامیان خبر داده شده بود که استاد محیط چه ساعتی به بامیان می رسد. آن مرد ادبدوست و با فرهنگ به تن خویش با چند تن از معاریف بامیان به پیشواز آمدند. نوشتم که آقای قسیم رئیس جهانگردی بود. ایشان در آن دو سه روز که در بامیان بودیم از هیچ گونه مهربانی دریغ نکرد. با آن که فرزندی شیری داشت ( که اگر درست به یادم مانده باشد نامش آرش بود) همسر محترمهء آقای قسیم خود باری غذای خوشمزه یی برای استاد و همراهان پخت. در بامیان برای استاد و همراهان خوش گذشت. هتل و متل بامیان همه گونه وسایل آرامش و آسایش را داشت با مدیری دانشور و بافرهنگ که وصفش را نوشتم همه چیز به کمال بود.
استاد می خواست در بامیان راه برود. با آن که پیاده رفتن و قدم زدن برای ایشان بی زحمت نبود بارها در کوچه ها و گذرها به قدم زدن و تماشای مردم و گپ زدن با مردم پرداخت و نمایان بود که از این کار لذّت می برد. به دیدار بتهای بامیان رفتیم و منظرهء ایستادن استاد محیط و به عصای خویش تکیه دادن و مدت ها بر قد و قامت پیکره های بودا خیره شدن و تبصره (یادداشتها)ی تاریخی را خطاب به آن پیکره ها گفتن و تبسمی طنزآمیز برچهرهء استاد نقش بستن، هنوز پس از گذشت سالها به تمام و کمال پیش نظرم جلوه گر است.
افزون بر پیکره های بودا دیدنیهای دیگری نیز در آنجا بود که سنجش و ارزیابی آنها کار آسانی نبود. از آن جمله سمجها یا خانه گکهایی در داخل مغاره ها در همان نزدیکی بود و بر دیوارهای آنها تصاویر و نقشهای بی همتایی جلوه گری می کرد. دریغ و هزار دریغ اگر آن نقشها هم مانند پیکره های بودا از میان رفته باشد. استاد محیط از دیدن این آثار به وجد می آمد و در هر مورد سخنی بر زبان می آورد.
یک روز هم با استاد به بند امیر رفتیم. آبدانی بزرگ و طبیعی در میان کوهها که از دور به برکه یی لاجوردین همانند بود و ساعاتی با ماشین از مرکز شهر بامیان فاصله داشت و ما با ماشین پژو ی ادارهء جهانگردی به آنجا رفتیم.در آنجا ده ها رستوران بود و ما هنگام چاشت (وقت نهار) به آنجا رسیدیم. رستورانها در حاشیه یا پایین برکه قرار داشتند و از هر کرانهء آن برکهء لاجوردی که گفتم آبشارکی روان بود و با نوای آرامش بخشی سرازیر می شد. باید چیزی می خوردیم. به مهمانخانهء پاکیزه یی که ایوان و دیواره های کاهگلی داشت، وارد شدیم. استاد را از صفای مهمانخانه و مهمانخانه دار خوش آمد. خدیو جم پرسید استاد چه نوش جان می فرمایید؟ استاد رو به مهمانخانه دار نمود و گفت: برادر! هرچه داری بیاور. پلو آورد با چند سیخ کباب؛ هردو خوشنما و خوشبوی. استاد نوش جان کرد و خلاف سابق همچنان به خوردن ادامه داد. خدیو جم نگران شد که مبادا استاد را از غذا آسیبی برسد . فکر می کنم سرانجام سخنی ناتمام برزبان آورد که نوعی احتیاط را نشان می داد. به یاد دارم که استاد محیط گفت: ازین غذا و ازین حال و هوا خوشم آمده بگذار بخورم هرچه باداباد. استاد همه جا را عصا زنان مشاهده کرد و نماز دیگر باز گشتیم. در راه به گروهی از کودکان بامیانی برخوردیم. استاد از راننده خواست لحظه یی توقف کند. کودکان را نزد خود خواند و از آنان خواست چیزی بخوانند و گفت: اگر دوبیتی (که ما چاربیتی می گفتیم) یاد دارید برای من بخوانید. کودکان دوبیتی خوانند و استاد محیط را رقـّتی دست داد و به گریه افتاد و اشک برگونه هایش سرازیر شد. بخششی به کودکان داد و باز گشتیم. آقای دشتی چند بار آمد و ما را به جاهای دیدنی بامیان از جمله درّهء آجر برد، اما با همه زیباییهای آن جایها استاد را دیدن مردم و شنیدن گپ های آنان بیشتر خوش می داشت (تصور می کنم آن سخنان را در ذهن خویش با متون کهن فارسی دری مقایسه می کرد . در غزنی هم همین کار را می کرد).
استاد هنگام خداحافظی در میدان هوایی (فرودگاه) کابل یک جلد واژه نامک ، نألیف دکتر عبدالحسین نوشین با کلمات محبت آمیزی که بر پشت آن نوشته بود به من بخشید که بسیار از آن سود بردم و برکت یافتم.
بازهم روزگار گذشت. ده سال بعد. من مقیم ایران شدم و روزی در سفر به تهران با خدیو جم قرار گذاشتیم که خدمت استاد برویم. من نتوانستم در موقع مقرر بروم و خدا بیامرزد دکتر خدیو جم را بسیار ناراحت و آزرده شد و گفت که استاد محیط در انتظارت بود. آن سال هم گذشت. خدیو جم به مشهد آمد و درگذشت و دوسه سال دیگر هم گذشت. من مقیم تهران شدم، که در دائرة المعارف بزرگ اسلامی مدیر بخش گزینش عناوین، مؤلف و عضو هیأت علمی بودم. باز دوستی گفت استاد محیط می خواستند تو را ببینند. با تلفن قرار گذشتیم و روزی به دیدار استاد در شهر قدیم تهران، اگر درست به یادم باشد، در خیابان ژاله رفتم. وای که چقدر مورد محبت استاد قرار گرفتم. آغوش گشود و مرا بوسید و بویید. بوسیدمش و تعظیمش نمودم و نشستم. چند تن از دوستان و ارادتمندان بودند که هر یک خود پیاله (فنجانــ)ی چای به خود می ریختند و می آوردند و می نشستند. یکی از آنها خواستند برای من چای بیاورند ایشان نگذاشت مرا هم نگذاشت که برایم چای بریزم. آمدم و نشستم. لحظه یی بعد صدای بر هم خوردن فنجان و نعلبکی ، بر اثر لرزش دست آن مرد بزرگ، به گوش رسید. همه برخاستند با شتاب تا پیاله را از استاد بگیرند. استاد اشاره کرد و نام مرا گرفت و گفت که دلش می خواهد خودش آن چای را با دست خود پیشم بنهد و چنان کرد و سخنان محبت آمیزی نیز بر زبان آورد. یکی دوسال گذشت. من دوباره مقیم مشهد شده بودم که شنیدم استاد درگذشت. روانش شاد و یادش بخیر.
1نوامبر 2006 – اتاوا
آصف فکرت

No comments: