Saturday, November 22, 2008

خلیلی و سخنوران ایران

غزنه با شیراز دارد ربطهای معنوی
گزاف نیست که بگوییم هیچ شاعر وسخنور، و در کُلّ هیچ شهروند بیرون از مرزهای سیاسی، به اندازۀ استاد خلیل الله خلیلی مورد استقبال، توجه و گرامیداشت شاعران و ادیبان زبردست ایرانی نبوده است. در این یادداشت کوتاه، نگاهی مختصر داریم بر پیوندهای فرهنگی میان روانشاد استاد خلیل الله خلیلی ملک الشعراء وقت افغانستان و چند تن از استادان مسلّم شعر و ادب ایران. سالهاست که خلیلی دیده از جهان پوشیده است و دوستان ایرانیش نیز. اما نشانه های درخشنده و جاویدان آن دوستیها همچنان خوش می درخشند و خوشتر اینکه این درخشش جاودانه است نه مستعجل و دوام آنها بر جریدۀ عالم ثبت.
حبیب یغمایی
نوجوان بودیم و در هرات، که با دیدن دیوان نوین استاد روانشاد ملک الشعراء خلیلی، با وجد و شگفتی ایام شباب، دریافتیم که بزرگان شعر و ادب ایران برای استاد خلیلی «شعر گفته اند»! این دیوان به همت کتابفروش با فرهنگ هراتی، حاج محمد هاشم امیدوار، انتشار یافته بود. در آغاز دیوان، غزلی از شادروان استاد حبیب یغمایی، ادیب سخنور و مدیر دانشمند مجلّۀ یغما، در یک صفحۀ مخصوص، با حروف درشت چاپ شده بود:
در شعرو ادب داد هنر داد خلیلی
از پیشروان پیشتر افتاد خلیلی
همواره سخنگو بوَد و شاد که فرمود
ارباب سخن را به سخن شاد خلیلی
بنهاد می نشأه فزا باده کشان را
بر خوان ادب ، خانه اش آباد، خلیلی
در عرصهء گیتی به نوی ولوله افکند
حافظ صفت از طبع خداداد خلیلی
پرسند گر امروز که استاد سخن کیست
گوییم هم آهنگ که استاد خلیلی
تا نام ز افغان و ز ایران به جهان است
نام تو به تاریخ بماناد خلیلی
شاید این دریافت آسان ما برای آن بود که این غزل زیبا آسانتر و زودتر به نظر می آمد وبه تفحّص و تصفّح مزید نیازی نداشت، که ما دران سنین یک سر داشتیم و هزار شور. البته در همان روزها کتابچه ای هم به نام پیوند دلها چاپ شده بود که آن را هم مرحوم امیدوار در کتابفروشی خود داشت و در آن سروده هایی از شاعران ایران در ارتباط با خلیلی و پیوند میان کابل و تهران چاپ شده بود.
در ادامۀ این یادداشت، فشرده ای از مکاتبات و مراسلات منظوم میان استاد خلیلی و اساتید سخنور ایران را ملاحظه خواهید فرمود. موضوعی که در گذشته به آن اخوانیات، یعنی برادرانه سرودها، می گفته اند.
ملک الشّعراء بهار
ملک الشعرا خلیلی ماتمسرود یا مرثیه ای در مرگ ملک الشعرا بهار دارد. در دیوان یاد شده است که این مرثیه را مرحوم گویا اعتمادی، روز پنجم ثور/اردیبهشت در مجلس یادبود ملک الشعرا بهار در سفارت ایران در کابل قرائت نموده است. چند بیت از این مرثیه را با هم می خوانیم:
دریغا که آن ماه تابان نشسته
بلند آفتاب خراسان نشسته
دریغا که ملک سخن بی ملک شد
که از تخت معنی سلیمان نشسته
وزید از کجا تندباد خزانی
که از پا درخت گل افشان نشسته
مهین اوستاد سخنگوی طوسی
چرا این چنین زار و نالان نشسته
مگر لب فروبسته از گفت و گو شیخ
که افسرده اندر گلستان نشسته
مگر خشک شد زنده رودش که صائب
چنین خشک لب در صفاهان نشسته
سیه پوش گشته سخنگوی سرخاب
مگر در غم مرگ خاقان نشسته
بهاری فروچید زین باغ دامن
که از نغمه مرغ سحرخوان نشسته
بزرگ اوستادی که در ماتم او
قلم تا دم حشر گریان نشسته
نه در ماتمش مویه ایران کند سر
که افغان هم از غم در افغان نشسته
ز آغاز تاریخ، ایران و افغان
سر خوان دانش چو اخوان نشسته
سخنور نباشد به یک مرز منسوب
چو تاجیست بر فرق کیهان نشسته
ملک رخ به تهران نهفت و من اینجا
ستایشگر وی به پروان نشسته
دنیا طاهری
در اوایل دیوان خلیلی، قصیده ای از دنیا طاهری می خوانیم. دریغا که با وجود اقامت 19 ساله درمشهد مقدس، و استفاده از محضر قاطبۀ سخنوران خراسانی، با نام و یاد این سخنور گرامی آشنا نشدم.
دنیا طاهری، با حضور ملک الشعراء، در مشهد شور و صفای دیگری می بیند:
شهر مشهد را کنون شور و صفای دیگر است
چونکه اینک میزبان شـــــاعر دانشـــور است

بدیع الزّمان فروزانفر
اوستاد اوستادان زمانه، فروزانفر، نیازی به تعریف ندارد. سال1345 خورشیدی خلیلی در جدّه است اندوهگین از اینکه نامۀ بدیع الزمان فروزانفر بدو نرسیده است:
نکردی به نامه مرا یاد استاد
دل شادت انده مبینــاد، استــاد
او خطاب به فروزانفر می گوید:
تو باشی در آنجا که روید ز خاکش
گل و لاله و سرو و شمشاد، استاد
کهن بوستانی که سرو بلندش
ز باد خزانیست آزاد، استاد
به هر سنگ آن داستانها نوشتست
ز پرویز و شیرین و فرهاد، استاد
من اینجا که هر خار در پهنه دشتش
براین روزگاری دهد یاد، استاد
او پس از آنکه از جدّه و آن سرزمین سخن می گوید، به یاد کهن بوم و بر خویش می سراید:
مرا زادگه بود آنجا که خاکش
دهد از بهشت برین یاد، استاد
چمنها گل و لاله و نرگس آرد
چو هر بامدادان دمد باد، استاد
ازآن گونه گون باغهای نگارین
به لب مانده انگشت بهزاد، استاد
همه تودۀ سیم، هنگام بهمن
همه خرمن زر به خُرداد، استاد
تناور درختان ورزنده بر کوه
چو گیو و چو گودرز و گشواد، استاد
خلیلی در جده از بی همزبانی شکوه سر می دهد و ازین درد می نالد و آرزو می کند که کاش همزبانی او را به نامه یی و پیامی یاد کند و دل نازکش را شادی بخشد.
دریغا که از همزبانان جدایم
ازین درد نالم به فریاد، استاد
دلم شاد گردد اگر همزبانی
در این گوشه آرد مرا یاد، استاد
او که دل در گرو مهر فروزانفر دارد، این چامۀ دُرّ دری را به نام او رقم زده ودر پایان آرزومند دوام سرسبزی باغ سخن از خامه و سخن اوست:
من این دُرّ درّی به نام تو کردم
که تو دُرشناسی و استاد، استاد
مرا مهر تو کرد گستاخ، ورنه
که زیره به کرمان فرستاد؟ استاد
عجم تا زمین را به زا برنگارد
به ارض عرب تا بود ضاد، استاد
زمین سخن باد سرسبز از تو
گل آرزویت مریزاد، استاد
فروزانفر جوهری و سخن شناس است. او نیز دیده به راه پیک آشنا داشته، که خلیلی را سلیمان ملک سخن می شناسد. سخن خلیلی چنان نزد او ارجمند است که آن را صلۀ پیش پرداختۀ مدیحۀ خود می داند:
اوستادا زبعد عهد دراز
نامه ای سوی ما فرستادی
آشنایان عهد دیرین را
پیک نوآشنا فرستادی
هُدهُد مژده ور سلیمان وار
تا به شهر سبا فرستادی
پیش تا من کنم مدیح تو ساز
صلتم از سخا فرستادی
نعمت بیکرانه بخشیدی
گنج بی منتها فرستادی
فروزانفر که هجر خلیلی را کشنده و سوزنده دیده اکنون قصیدۀ او را خونبها و کوثر خویش می یابد:
ریختی خون من به دشنۀ هجر
هم مرا خونبها فرستادی
سوختی جانم از فراق و مرا
کوثر جانفزا فرستادی
فروزانفر با دلبستگی به تفنّن در این قصیدۀ جوابیّه پرداخته و پنداری فرصت را برای سیر و گشت در باغچه های رنگارنگ بوستان دانش خویش مغتنم می شمارد. گاه آهنگ موسیقی دارد و می گوید:
زخمه راندی تو بر ستای ضمیر
گوش دل را نوا فرستادی
باربد وش نوای جان آهنگ
به نوآیین ادا فرستادی
پرده برساختی به راه عراق
در صماخ هوا فرستادی
برکشیدی ز چنگ دل آواز
نغمۀ دلربا فرستادی
و گاه اصطلاحات و عباراتی از تاریخ، جغرافیا، و مناسک می آورد. پنجاه و شش بیت این قصیده در دیوان خلیلی موجود است و ما، پرهیز از درازشدن سخن را، به یاد چند بیت بسنده کردیم. فروزانفر توسن اندیشه را چنان نغز جولان می دهد که خود در حسن مقطع به دشواری کار انشاد این چکامۀ دلنشین اشاره دارد:
از بر من خیال غم بگریخت
این طربنامه تا فرستادی
لیک طبع مرا به پاسخ شعر
در دم اژدها فرستادی
استاد بدیع الزمان فروزانفر به نثر نیز خلیلی و سخن خلیلی را ستوده است. این چند سطر را از خامۀ فروزانفر، که در پایانۀ دیوان استاد خلیلی آمده و ظاهراً در تابستان 1341 نوشته شده است، نقل می کنیم:
"... با اینکه خلیلی اسلوب و روش پیشینیان را در ترکیب الفاظ و جمل روایت می کند، ولی در ابتکار مضامین و ابداع معانی، فکری توانا و معنی آفرین دارد و ازاین رو قوت معنی را با فصاحت و جزالت و حسن ترکیب توأم ساخته است... خلیلی علاوه بر مقام شاعری نویسنده و محقق است و فنون ادبی را نیک می داند و چیره زبان و سخنور نیز هست و مجالس خطابه را به بیان شیوای خود آرایش می بخشد. وفا و حسن عهد و جوانمردی و ظریف طبعی و نکته سنجی از صفات خاصۀ اوست..."
و برای خلیلی چه دردآوربوده است خبر درگذشت چنین دانشی مرد و دانا دوستی را شنیدن. او در بغداد این خبررا شنید و این ابیات را در رثای استاد بدیع الزّمان فروزانفر سرود:
در صف اهل دل آن مرد که یکتا باشد
لاجرم مردن وی ماتم دلها باشد
فری آن مرد که گرید قلم ازفرقت وی
تا قلم باشد و دل باشد و دنیا باشد
اوستاد فضلا رفت فروزانفر و حیف
که جهان خالی ازآن عارف والا باشد
آسمانی گهری داشت زمان، سخت بدیع
نابجا یافت که در تودۀ غبرا باشد
کاخ حکمت که وی افکند پی از پا نفتد
تا بپا پایۀ این طارم خضرا باشد
کاروانها شد و آن قافله سالار ادب
حیفش آمد که در این مرحله تنها باشد
رفت در بزم سنائی که در آن محفل قدس
بلخی و سعدی و عطّار هم آوا باشد
بلخ تا قونیه بر مرگ کسی می نالد
که به راز دل این طایفه بینا باشد
سعید نفیسی

ادیب نامور، زباندان، محقق و مؤرخ بزرگ معاصر شادروان استاد سعید نفیسی در گزارش دلنشینی که از سفر چهار ونیم ماهۀ خویش به افغانستان ، در تابستان و خزان 1330، نوشته است، دیدار خلیلی را چنین وصف می نماید:
"...چیزی که در سفر کام مرا بیش از همه شیرین کرد، مصاحبت شبانروزی با شاعر معروف خلیل الله خلیلی بود. پیش از انکه به دیدار وی نایل شوم، و رابطۀ ناگسستنی با او بهم زنم، سه مجلّد کتاب آثار هرات که احاطۀ سرشار وی را در تاریخ می رساند، نصیب من شده بود و می دانستم با دانشمندی متبحر روبرو خواهم شد.
از نخستین روزی که با او روبرو شدم، لطف طبع و سیمای جاذب و مردمی و مردانگی و کرامت نفس و قریحۀ سرشار و روی گشادۀ وی چنان مرا فریفت که وی را در عداد مردان نادری که درین سوی و آنسوی جهان دیده ام می شمارم، و یقین دارم کسانی که ازاین نعمت دیدار برخوردار شده اند، با من از هر حیث هم داستانند.
مصاحبتهای طولانی، چه درکابل و چه در گردشها و سفرهای پی درپی در نزهتگاههای فراموش ناکردنی افغانستان، چه در هندوستان و چه در تهران، چنان در میان خاطرات گوناگونم جای خاص دارد، که بدین اختصار نمی توانم وصف کرد.
کسی که با تراوشهای رشیق و شیوای طبع این شاعر بزرگ کمترین آشنایی را بهم زند، در همان نظر اول می بیند که امروز وی در میان همۀ سرایندگان افغانستان، که بیش و کم شاهکارهای دلنواز در شعر فارسی دارند، به محیط ادب ایران نزدیک تر و آشناتر از هر آشناییست...."
صادق سرمد
سخنسرای نامور، صادق سرمد ، قصیده ای با عنوان کعبۀ دلها، در ستایش مولوی جلال الدین محمد بلخی، و قصیده ای دیگربه نام جرگۀ شیران سروده و هردو را به دست مرحوم سرور گویا اعتمادی به خلیلی فرستاده بود. خلیلی غزلی با این مطلع به سرمد فرستاد:
خُرّم آن باغ که این سنبل بویا دارد
فرّخ آن بحر که این گوهر والا دارد
از این غزل یا منظومه، هفت بیت در دیوان استاد آمده است که وی در آن سخنسرایی سرمد را می ستاید و در دو بیت از قصاید کعبۀ دلها و جرگۀ شیران چنین یاد می کند:
خاصه شعری که درآن سوزِ نَی مولانا
جرس قافلۀ کعبۀ دلها دارد
چامۀ جرگۀ شیران دل من پرخون کرد
آه ازآن شیر که صد سلسله برپا دارد
و اشارۀ زیبایی به کوشش گویا در پیوند ادبی میان دو ملک الشعرا شده است:
دل من با دل سرمد شده پیوند به شعر
سر این رشته به کف سرور گویا دارد
و سرمد قصیده ای به همین وزن و قافیه در خوشامدگویی خلیلی، هنگام سفر به تهران، سروده است، با این مطلع:
آمد آن دوست که در دیدۀ ما جا دارد
به تماشا شدم او را که تماشا دارد
سرمد در این قصیده یکایک اوصاف خلیلی را، که پیشتر خوانده و شنیده بوده، برمی شمارد و می گوید:
شکر و صد شکر که باز آمد و دریافتمش
که چه شیرین سخن و منطق گویا دارد
سرمد که خلیلی را در خانۀ خویش به مهمانی خواسته است، شعر شیرینتر و زیباتری با این مطلع تقدیم استاد نموده است:
چو بر در زد، صدای در به گوشم آشنا آمد
چو در وا شد، نگه کردم که: یار همصدا آمد
سرمد می گوید با آنکه خلیلی به نام، مهمان اوست اما او خود میزبان و «صاحبسرا» ست، و در مقطع می گوید:
درود سرمد ارزانی به ایرانی و افغانی
که ایرانی و افغانی دو دست یکصدا آمد
زندگانی سرمد کوتاه بود و خلیلی را سوگوار ساخت، چنانکه می گوید:
گریه بریاد یار باید کرد
کار ابر بهار باید کرد
دل زارم به یاد سرمد سوخت
نالۀ زار زار باید کرد
لالۀ داغدار خونین را
برمزارش نثار بایدکرد
محمود فرّخ
سید محمود فرّخ شاعر و ادیب نامور خراسان نیز با خلیلی ، چنانکه از مکاتبات منظومشان آشکاراست، پیوندی دوستانه و صمیمی داشته است. در قصیده ای که شادروان فرّخ به سال 1345 خورشیدی سروده، به گرمای عربستان که ملک الشعرا خلیلی در آنجا سفیر کشور خویش بوده است، اشاره می کند و در ضمن اشارات دلنشین و زیبایی به طراوت هوا و فضای کابل آن روزگار دارد:
ای نسیم آذری ازطوس بگذر بر حجاز
کز تف گرما خلیل ماست در سوزو گداز....
او بود پروردۀ آب و هوای خطّه ای
کز برش هردم نسیم خلد دارد اهتزاز
آنکه تا دیدست سروو کاج پغمان دیده است
باشد از خرمابنش اکراه و از خار احتراز...
از برخی ابیات قصیدۀ فرخ برمی آید که او آن را در پاسخ به نامۀ خلیلی انشاد نموده است:
نامۀ زیبای او وان چامۀ شیوای او
چونکه صادر گشت از آن خامۀ معجز طراز
این دل مرده ازآن جان یافت وز نو زنده شد
طبع افسرده ازآن فرصت نمودی انتهاز...
خلیلی نامۀ منظوم فرخ را با قصیده ای که در دیوان او گلبانگ صفاهانی عنوان دارد، پاسخ گفته است. از این نامه برمی آید که آن دو در خراسان شبهایی را هم شبستان شعر و ادب بوده اند. مطالب این قصیده از یک پیوند ژرف و استوار دوستانه میان دو سخنور حکایت دارد. همچنان از این قصیده درمی یابیم که فرخ درآن ایام مرحلۀ هفتادسالگی و خلیلی شصت سالگی را درنوردیده بودند:
سخن کز مشرق دل خاست نور زندگی آرد
پیام آفتاب آرد طلوع صبح نورانی
مرا هر حرف آن نامه به یاد آورد ایّامی
که مرغ دل به کویت داشت اقبال پرافشانی
به یاد آورد آن شبها که با هم روز می کردیم
جدا زاشوب این دنیای وحشتزای ظلمانی
تو بودی شمع آن محفل، همه پروانه وش دورت
رفیقان دبستانی، نواسنجان بستانی
مرا لرزد دل از حسرت در این لحظه چو یاد آرم
از آن موهای تابنده برآن پرنور پیشانی
از آن کلک سخن پرور که چون راند حدیث دل
دل ابر بهاری بشکند زان گوهر افشانی
ز حال من چه می جویی که شرح درد بسیار است
مطول را نمودم مختصر دیگر تو خود دانی
( گویا اشارۀ خلیلی به انجمن ادبی خراسانیان است که هر هفته در خانۀ فرّخ برگزار می شده است. این جلسات تا پایان زندگانی ظاهری استاد سید محمود فرّخ ادامه داشته است. در سالهای اقامت نگارندۀ این سطور در خراسان، جلسۀ ادبی هفته وار در منزل غزلسرای نامور خراسانی، استاد محمد قهرمان، دایر بود که در آن اغلب اساتید سخن مقیم خراسان شرکت می ورزیدند و حتّی سخنوران تهران و شهرهای دیگر که به مناسبتی به مشهد می آمدند، آن جلسه را مغتنم می شمردند. هریک از حاضران شعری می خواند و نکته ای می گفت و می شنید. استاد قهرمان با گرمی و گشاده رویی از میهمانان که دیگر با آن دیدارهای مکرر و چندین ساله، صاحبخانه شده بودند، بزرگمنشانه پذیرایی می نمود. دریغا که بسیاری از آن سخنوران و عزیزان مقیم وادی خاموشان شده ان
د.)
از یک قصیدۀ خلیلی بر می آید که سید محمود فرّخ کتاب معروف خویش- سفینۀ فرّخ را به استاد فرستاده و او این قصیده را انشاد نموده و به دست مرحوم سرور گویا اعتمادی به فرخ گسیل داشته است. این چکامه در بردارندۀ نکات مهم فرهنگی-تاریخی است:
سلام من که رساند به سوی خطّۀ طوس
به خطّه ای که فلک می زند به خاکش بوس
در آن خجسته دیاری که از پی تعظیم
فتد کلاه تبختر ز تارک کاووس
به خوابگاه بلند آفتاب مشرق فیض
که می زنند ملایک برآستانش بوس
به زادگاه مهین اوستاد اهل کمال
که قرنها نشود کاخ رفعتش مطموس
کسی که می رسد از تربتش هنوز به گوش
صدای فتح و نهیب سوار و نعرۀ کوس
سپس درود به فرّخ، سخنسرای بزرگ
که کرد روی سخن را به تازگی چو عروس
سفینۀ غزلی بهر من نمود روان
به خنده صد چمن گل به جلوه صد طاووس
سپس به یکانگی و همدلی و همداستانی اهل ادب و فرهنگ اشاره می کند و استادانه و لطیف، کار اهل دل را از اهل دول و روش رادمرد فرهنگ را از منش جناب سرهنگ جدا و مشخص می دارد:
به اختلاف زمان و مکان جدا نشوند
جماعتی که شدند از ازل بهم مأنوس
یکیست شاعر بلخ و یکیست شاعرروم
چنانکه شاعر غزنه یکی و شاعر طوس
سخنوری و سیاست زهم جدا باشند
چنانکه عالم معنی ز عالم محسوس
ستاره ای که به قلب سنائی و سعدیست
چگونه تابد از زیر مغفر سیروس
او در این بیان گله ای رقیق و دقیق از یکی از نویسندگان سیاستنگار دارد که از تفصیل ماجرا می گذریم، زیرا که اکنون هرسه تن شهروندان شهرخاموشانند.
فرّخ در پاسخ، قصیده ای خطاب به گویا دارد که درآن طبع روان و شعر استادانۀ خلیلی را می ستاید و می گوید که با خواندن این شعر خلیلی دیگر برای او سخنسرایی آسان نیست:
ازین پیش فرخ بدانسان که دانی
گهی طبع با چامه ای آزمودی
از این چامه برمن در طبع بستی
در اشک و حسرت به رویم گشودی
ز آزرم روی خلیلم در آزر
که می سوزم امّا نه پیداست دودی
در شیراز
خلیلی در 1339 مهمان دانشگاه شیراز بوده و این غزل را که در هواپیما سروده، در مهمانی دانشکدۀ ادبیات آن دانشگاه خوانده است.
مژده ای شیراز، من بوی بهار آورده ام
پیک گلزار دلم، پیغام یار آورده ام
از حدیقه زی گلستان وز سنائی سوی شیخ
رازهای بس نهفته آشکار آورده ام
غزنه با شیراز دارد ربطهای معنوی
حرف بسیاراست من در اختصار آورده ام
ملّت افغان و ایران غمگساران همند
غمگساری را حدیث غمگسار آورده ام
از بدخشان دل شوریده در شیراز حسن
شعر رنگین همچو لعلی آبدار آورده ام
شور درسر، شعر برلب، گل به دامن، جان به کف
در خرابات مغان چندین بهار آورده ام
شادمان ازبخت خویشم کاندرین گلزار شوق
از نهال دوستی صد گل ببار آورده ام
نورانی وصال
باری، در ایامی که خلیلی در شیراز بود، دکتر نورانی وصال سخنور نامدار شیرازی که رئیس انجمن ادبی شیراز نیزبود، چکامه ای نغز در ستایش خلیلی سرود که چند بیت آن نقل می شود:
ای مهین شاعر ای خلیلی راد
خواندم اشعار آبدار تو را
ای تناور درخت باغ ادب
جاودان باد برگ و بار، تو را
مهر یزدان نگاهبان باشد
از خزان طبع چون بهار تو را
حافظا سر ز خواب خوش بردار
کامد از راه دوستدار، تو را
سینه پرجوش آمد از ره دور
میهمان بزرگوار، تو را
بس دریغ آیدم از آنکه مدام
نیست در شهر ما قرار، تو را
لیک دانم همیشه با شیراز
هست پیوند استوار، تو را
ای مهین اوستاد فضل و ادب
دادم این قطعه یادگار، تو را
گر حقیر است و ذرّه وار، ولی
بخشدش طبع مهر وار تورا
علی محمد مژده
هم در شیراز دکتر علی مژده خطاب به استاد خلیلی می گوید:
تو ای دانشی شخص آزادمرد
که زی ملک دارا شدی رهنورد
تن پاک در رنج انداختی
سوی پارس اورنگ جم تاختی
ز سعدی خداوند و فرهنگ و رای
شنیدی بسی نکتۀ دلگشای
همان حافظ آن اسمانی سروش
سرودت بسی راز در گوش هوش
سخنها که نامحرمان نشنوند
بجز اهل معنی بدان نگروند
تو از کشور آشنا آمدی
بر آشنا با صفا آمدی
ز پیر هرات آن خداوند حال
سنائی که وی را نباشد همال
چه پیغام دادی بدان هردو شاه
که ما را نبوداندران بزم راه
بر دوستان میهمان آمدی
چو جان بلکه بهتر ز جان آمدی
سزد گر به پای چنین میهمان
کند مژدۀ خسته دل بذل جان
ناصح
نوای آشنا قصیده ای زیبا و استادانه است، از شادروان ناصح، رئیس وقت انجمن ادبی تهران، با این مطلع:
رسید، از دم جان پرور سروش به من
نوید دولت دیدار اوستاد سخن
خلیلی آنکه ز اعجاز کلک عیسی دم
دمید فضل و ادب را روان تازه به تن
ناصح قصیده را با این دوبیت پایان می دهد:
گرفته نام تو روی زمین و مانی تو
برآسمان ز فروغ ضمیر نور افگن
چنان که گفت سخن گستر عراق کمال
شب زمانه به روز مرادت آبستن
حبیب شیرازی دوست ایام آوارگی
بهار و جوانی عنوان قصیدۀ غرّاییست که خلیلی آن را به نام « حبیب من آن یار شیرازیم» مصدّر ساخته و در حاشیه چنین آمده است:
هدیه به یار عزیز و حبیب سخندان فاضل شیرازی
قصیده با این مطلع آغاز می شود:
فروریخت ابر سیه در چمن
گهرهای روشن چو دُرّ ِ عدن
استاد این قصیده را در بهار سال 1983 در ایالات متّحدۀ امریکا سروده است. قصیده با وصف زییای زیباییهای بهار آغاز می شود. از شکوفه و بنفشه و نسترن و یاسمن و نرگس و لاله و جوی و شب و ستاره سخن می گوید تا به وصف صبحدم می رسد:
گهی نیم شب نور مه در نهان
به گوش گل آهسته گوید سخن
گهی صبحدم پرتو آفتاب
همه رازها را کشد در علن
این جاست که سردی نسیم بامدادی سر آزار شاعر دارد وخلش خار هجران را به یاد سخنور نازکدل می آورد:
سر خار را تیز کرده نسیم
که هردم خلد در دل زار من
خلد در دل من که یاد آورم
به خون تر شده خارخار وطن
مرا خار انبار گشته به دل
چو باری که برشانۀ خارکن
اینجا دیگر شکوائیّۀ استاد آغاز می شود. یادحسرت آمیز ایام جوانی، درد پیری و رنج غربت این شکوائیۀ را، با همه جانسوزی دلنشین می سازد؛ تا به تخلص می رسد و قصیده را چنین پایان می دهد:
سرودم من این چامۀ دلپذیر
نوآیین نوایی به ساز کهن
به یاد مهین دانشی مرد نیک
نوازشگر جان به خلق حسن
حبیب من آن یار شیرازیم
بگویای اسرار جان هموطن
در آوارگیها به من یارشد
چه نیکو بود یاد گار محن
(امروز که این یادداشت را می نویسم، به یاد می آورم بامداد یک روز آدینۀ سال 1365 خورشیدی را که در مشهد مقدس، در خانۀ یکی از اعاظم عالمان آن دیار ، شادروان استاد سعیدی کاشمری، بودیم. در آن روز یکی از بزرگان شیراز، به نام آقای رئیسی، نیز در آنجا بود و چون چکاره بودن و کجایی بودن نگارندۀ این سطور را در یافت، سخن از استاد خلیلی و همنشینی او با یکی از دوستانش، به گمان اغلب همین آقای حبیب فاضل شیرازی، آغاز کرد و روایاتی از او به زبان آورد که نمایانگر رنج غربت و بی همزبانی استاد در آن سالها و درغرب بود. امروز که بیست و سه سال از آن گفت و گو می گذرد، تمام آنچه که آن بازرگان نجیب شیرازی در آن روز گفت کلمه به کلمه در یاد من و چهرۀ او در برابر دیدۀ پندار من است.)رهی معیری
می دانستید که رهی آخرین شعرش را به خلیلی سرود؟
خلیلی در سفری که به تهران داشت، از بیماری رهی معیری، غزلسرای نامور معاصر آگاه شد. او با غزلی و دسته گلی به بالین رهی شتافت. این ابیات از آن غزل است.
نوبهار هزار خرمن گل
طبع چون نوبهار توست رهی
ابر نیسان گلزمین سخن
مژۀ اشکبار توست رهی
برشو ازجا که شاهد معنی
سخت در انتظار توست رهی
سرکن آن خامه را که مرغ ادب
پایبند شکار توست رهی
در سپهر سخن چو بدر منیر
غزل آبدار توست رهی
نه غزل بل هزار گنج گهر
در جهان یادگار توست رهی
تو مخور غم که خاطر یاران
همه جا غمگسار توست رهی
در دیوان خلیلی غزلی از رهی معیری نقل شده که گویا در پاسخ غزل خلیلی سروده شده و گفته اند که این غزل واپسین شعر شادروان رهی است ولی غزل نشان می دهد که در پاسخ یک نامه سروده شده است. در این صورت باید پذیرفت که رهی غزل استاد را در نامه ای دریافت نموده بوده است. چند بیت ازغزل جوابیّۀ رهی را می خوانیم:
دردا که نیست جز غم واندوه یار من
ای غافل از حکایت اندوهبار من
رنج است بار خاطر و زاریست کار دل
این است از جفای فلک کار و بار من
عمری چو شمع در تب و تابم، عجب مدار
گر شعله خیزد از جگر داغدار من
ور زانکه همدمیست مرا دلنشین غمیست
پاینده باد غم که بود غمگسار من
پیک مراد، نامۀ جان پرور تو را
آورد و ریخت خرمن گل در کنار من
شعری به تابناکی و نظمی به روشنی
مانند اشک دیدۀ شب زنده دار من
دیگر به سیر باغ و بهارم نیاز نیست
ای بوستان طبع تو باغ و بهار من
بردی گمان که شاهد معنیست ناشکیب
در انتظار خامۀ صورت نگار من
غافل که با شکنجۀ این درد جانگداز
غیر از اجل کسی نکشد انتظار من
فرداست ای رفیق که از پاره های دل
افشان کنی شکوفه و گل بر مزار من
وین شکوه ها که کلک من از خون دل نگاشت
بر لوح روزگار بود یادگار من
( خاطره ای دیگر به یادم امد، از روزهای جوانی و درس و دانشگاه و دلبستگی به شعر و غزلهای عاشقانه. شعر رهی را خوش می داشتم. نه تنها من که همۀ یاران و دوستان و همدرسان من. و برای دلبستگی به شعر و غزل رهی، در آن مرحله از زندگی، هزار و یک دلیل داشتیم. چون رهی درگذشت، ما را اندوهی جانکاه فرا گرفت. تصور می کنم درگذشت رهی معیری چهل سال پیش از امروز، به سال 1346 یا 1347 اتفاق افتاد. من سال سوم یا چهارم دانشگاه را می گذراندم. غزلی سرودم در رثای رهی با این مطلع:
رفت از جهان شهنشه ملک سخن رهی
بنهاد عمر شعر دری رو به کوتهی
مقطع نیز به یادم مانده است که چنین بود:
فکرت بگو به مردم ایران که با شما
در ماتم رهی همه داریم همرهی
این غزل در روزنامۀ کاروان، در کابل چاپ شد و چندی بعد گویا کاروان به ادارۀ مجلّۀ یغما رسیده بود، زیرا غزل در آن مجلّه نیز به چاپ رسید. سالها بعد نسخه ای از دیوان رهی در تهران به دستم رسید که همان بیت، یعنی مطلع، یا شاید هم مقطع غزل من، بر صدر رویۀ اول جلد آن کتاب نقش بسته بود. روان رهی و روان خلیلی و همۀ رفتگان شاد باد.)
جهانگیر تفضلی
جهانگیر تفضلی شاعر، ادیب و دیپلمات خراسانی، سفیر وقت ایران در کابل بود. گویا از خلیلی چشم آن داشته که چون از محل کار خویش، بغداد، به کابل می آید، او را با خبر سازد؛ مثلاَ او را به خانۀ خویش بخواند یا خود به خانه اش بیاید. که نه چنین شده و نه چنان. تفضلی این قطعه را به خلیلی فرستاده است:
آرزوها داشتم تا ازعراق
باز آید اوستـــــــاد بی بدیل...
گفته بودم تا که او از ره رسد
بیگمان سویم کند پیکی گسیل
می رسم با سر به کویش بی درنگ
کاندرین ره دل بود جان را دلیل...
بوی جوی مولیان جویم از او
بی فغان دجله و غوغای نیل...
آمد استاد و ز من یادی نکرد
دیدم آن، کم بود، اندر مستحیل...
از چه رو استاد با من، ای دریغ
سرد بود، آنسان که آتش بر خلیل...
ای خلیلی ای گرامی اوستاد
ای تو در ملک سخن چون ژنده پیل
بیش ازین بفکن به شاکردی نظر
کز خراسانست و از بومی اصیل...
خلیلی قطعه ای به همان وزن و قافیه در جواب تفضلی گفته است:
بامدادان چامه ای آمد به کف
ازتوانا چامه پرداز نبیل
از جهانگیر، آنکه دارد خامه اش
نغمه از بانگ درای جبرئیل...
از خراسان می دهد این چامه یاد
از تجلّی گاه مردان جلیل
اصل چون ستوار باشد، لاجرم
استوار و سربلند آید نخیل
شاعر طوس آمده در غزنه باز
طوس و غزنه قصّه ها دارد طویل
آمده تا در دیار مولوی
باشد این خواجه، غزالی را وکیل
اوستادا مهربانا سرورا
ای به مهر و فضل و دانش بی بدیل
گر دو روزی شد به دیدارت درنگ
نیست جز هنگامۀ پیری دلیل...
علی اصغر حکمت

شادروان علی اصغر حکمت، ادیب، پژوهشگر و مترجم دانشمند و سیاستمدار نامور که روزگاری وزیر خارجه و زمانی هم سفیر ایران در هند بود، ترجمۀ فارسی شکانتلای کالیداس را به خلیلی فرستاد. خلیلی این قطعۀ دلنشین را دربیان سپاس به حکمت انشاد نمود:
باز از شهر سخن برخاست آوازی که دل
زنده شد از فیض روح انگیز جان افزای آن
موج زد دریای حکمت، گوهری آمد پدید
آفرین بر گوهر و دریای حکمتزای آن
از سلیمان سخن گم گشته بود انگشتری
در تو پیدا گشت ای آصف کنون مأوای آن
دفتری سویم فرستادی که آید بوی عشق
در مشام جانم از پنهان و از پیدای آن
گر بیفشارم، چکد از حرف حرف آن شراب
بسکه خیزد مستی و شیدایی از معنای آن
طوطیان هند شد شکّرشکن زین شعر نغز
ای خوشا شیراز و این طوطیّ شکّرخای آن
بر کلاه دوشیانتا برنهادی تاج گل
از گلستانی که سعدی گشت گل پیرای آن
هند و شیرازی ندارد داستان اهل عشق
عشق هرجا پا گذارد دل بود دنیای آن
هرکجا حسنیست دلکش، منظر انوار اوست
نرگس بستان این، یا سبزۀ صحرای آن
هرسخن کز دل برآید، قصّۀ عشق است و بس
گرچه باشد اختلاف لفظ در انشای آن
طرفه بنیادی پی افکندی در اقلیم سخن
کز حوادث دور باشد تا ابد مبنای آن
حجازی مطیع الدوله
خلیلی این دو بیت را به داستان نویس معروف، حجازی، گفته و در آن سه کتاب داستان اورا نام برده و ستوده است:
ملک معنی شد حجازی را مطیع
لفظ چون موم است اندر چنگ او
مست سازد، حیرت آرد، جان دهد
ساغر و آیینه و آهنگ او
جلال همائی
این ابیات را ادیب بزرگ و استاد نامور دانشگاه شادروان جلال همایی به خلیلی نگاشته است:
شادی به دل و جان و تن خستۀ من داد
دیدار روان پرور استاد خلیلی
زی کعبۀ مقصود بخود راه نبردم
نور شفقم کرد درین راه دلیلی
قد اطربنی السمع لذکراک حبیبی
قد برّحنی الشوق بلقیاک خلیلی
طبعش بصفا تازگی عهد جوانیست
کز یاد برد محنت پیری و علیلی
سرسبزی اگر از سخنش وام بگیرد
دیگر نزند جامه فلک در خم نیلی
شعر تر او نوبر انگور خلیلیست
دانی که شیرین بود انگور خلیلی
از قاسم رسا ملک الشعراء آستان قدس
از بادۀ پرشور سخن اهل ادب را
بنموده چو من سرخوش و سرمست خلیلی
از زلف عروسان سخن کرد گره باز
برما در اندوه و محن بست خلیلی
برخاست غبار غم دیرینه ز دلها
در محفل احباب چو بنشست خلیلی
پرکرد ز گل دامن احباب ز گفتار
نرخ گل و سنبل همه بشکست خلیلی
ریزد همه ذوق و هنر و لطف و طراوت
از خامۀ استاد زبردست خلیلی
مؤیّد
در دیوان استاد، مثنویی در شصت و پنج بیت، زیرعنوان "پاسخ استاد خلیلی به یکی از دوستان " آمده است. چنانکه در این چکامه می خوانیم، استاد آن را به دوستی به نام مؤیّد در پاسخ شعری یا نامه ای منظوم سروده است. نگارندۀ این سطور بر این گمان است که خلیلی این شعر را در پاسخ یکی از رجال معروف ادب و سیاست خراسان، مرحوم سید علی مؤید ثابتی سروده است. این مثنوی بسیار دردمندانه سروده شده و شاعر در آن از آتشی که در آشیان افتاده و نیز از رنج بی همزبانی و عدم تجانس فرهنگی در باختر حکایت و شکایت دارد. بیتی چند از این چکامۀ دلنشین را می خوانیم:
ای مؤید ای سخندان بزرگ
ای سخندان خراسان بزرگ
بیگمان تأیید حق در کار توست
کاین اثر در گرمی گفتار توست
شعر تو آتش به بنیانم فکند
مهرآسا جلوه بر جانم فکند
«دست من بگرفت و بردم پا بپا»
در گذشته سالها و حالها
با تو بوسیدم در سلطان طوس
شهر آن زیباتر از زیبا عروس
با تو رفتم در هرات باستان
مهد مردان جلوه گاه راستان
با تو دیدم باز گازرگاه را
خوابگاه خواجه عبدالله را
در حریم حضرت جامی شدیم
همکلام عارف نامی شدیم
با تو جستم مرقد محمود را
خانقاه خواجۀ مجدود را
با سنائی گفت وگوها داشتیم
از می وحدت سبوها داشتیم
یاد داری شهر زیبای مرا
بوسه گاه آرزوهای مرا
کابل من آشیان جان من
نوربخش مشعل ایمان من
سپس او با هنرمندی خیال نقش میهن را برکارگاه سخن می کشد و شرح می دهد که چسان از خورشید تابان آن مرز و بوم مهر آموخته و از آسمانش درک جمال اندوخته، از مرغ شب سحرخیزی و از کهسار و رودبارش ناله و شور فراگرفته است. پس می گوید:
ذرّه ذرّه هستیم از خاک اوست
شور مستی در میم از تاک اوست
از غزالانش غزل آموختم
از پلنگانش جدل آموختم
این غزلها یار شبهای منست
مونس آوارگیهای منست
استاد، شعر و سخن مؤید را خوش پسندیده و به تکرار آن را ستوده است:
ای مؤید، ای سخنگوی مهین
شاعر معجزگر سحر آفرین
شعر شیوای تو آواز دلست
خامۀ تو زخمه بر ساز دلست
سپس به دگرگونیها و رخدادهای غم انگیز میهن اشاره می کند و نغز داد سخن می دهد تا آنجا که می گوید:
برزمین پاک ما یک سنگ نیست
کاندران خون شهیدی رنگ نیست
بر گل و ریحان ما یک برگ نیست
کاندران منقوش نام مرگ نیست
شهرها درشهرها ویران شده
کشوری در حکم گورستان شده
گویا شاعر به خاور سفری داشته و پاسخ مؤید را دیر تر سروده و فرستاده است. این را مطلب را از پوزش شاعرانه اش در می توان یافت:
عرض این نامه اگر تأخیر شد
روز من در مرز پاکان دیر شد
آن سوی خیبر بود مأوای من
خانۀ من خانۀ آبای من
بی وطن را هیچ جا آرام نیست
صبح او چون صبح و شامش شام نیست
من دراینجا از جهان بیگانه ام
بی کسم، بی همدمم، بی خانه ام
ابراهیم صهبا
از مکاتبات جالب و آموزنده، نامۀ کذائی مرحوم ابراهیم صهبا و پاسخ خلیلی به اوست. نامۀ صهبا به گونه ایست که بیان و نقل آن در این سطور دشوار است؛ ولی خلیلی بزرگمنشانه و از سر فرهنگ، پاسخی سنگین و دلنشین به صهبا سروده است:
آفرین بر تو و آن طبع توانا صهبا
شاد کردی دل آشفتۀ شیدا صهبا
دل من راه به خلوتکدۀ جانان داشت
سر پرشور، مرا برد به شورا صهبا
ای خوشا عشق و نظربازی و شبهای شباب
ساقی مهوش و ماه می و مینا صهبا
انجمن معرض آراست نه جولانگه شوق
جای آرا نبود بزم دلارا صهبا
شعر و ذوق است چو آیینه، سیاست خارا
دور باد آینه از صحبت خارا صهبا
گلرخان نیز در این بزم به خشمند و عتاب
می زند خار درینجا گل رعنا صهبا...
تمام شد یاد مختصری از پیوندهای شاعرانه میان استاد خلیل الله خلیلی و بزرگان ادب ایران.
سوم آذر/قوس 1387برابر با 23 نوامبر 2008شهر اتاوا-آصف فکرت
Asef Fekrat

No comments: