Sunday, September 30, 2012

با شکریه رعد

 شکریه رعد و آصف فکرت

والاتر از شاهدخت
پرسید: چه تردیدی داری؟ چرا نمی آیی؟ گفتم: می ترسم به زحمت بیفتی و خلوتت را آشفته سازم. گفت: نه زحمتی است و نه مزاحمتی. بار ها گفته ام که خانۀ عزیز با همه وسایلش برای هر مدّتی که باشی در اختیار توست. از روزی که عزیز به خانۀ نوش رفته من این خانه را دست نزده ام و همانگونه برای استفادۀ مهمانان و اعضای خانواده، که گاهگاهی می آیند، آماده است. اکنون هم کلیدش در اختیار تو.
عزیز! یادم آمد که دوسه ماه به آمدنش به این جهان مانده بود که مادرش و من همکارشدیم. سال 1345 خورشیدی بود. همکاری ما در رادیو افغانستان و با برنامۀ سرود هستی آغاز شد. من سال دوم فاکولتۀ ادبیات، بخش زبان و ادب دری، را می گذراندم، و به لطف استادانم صباح الدین کشککی و رحیم الهام  وارد خدمت در رادیو شدم. استاد الهام پرودیوسر یا تهیه کنندۀ برنامه های ادبی بود که می خواست به کار دیگری بپردازد. کشککی استاد درس ژورنالیزم ما بود که شعر فارسی دری را بسیار دوست می داشت و به همین خاطر به من خیلی مهربان بود. هر روز در آخر درس ژورنالیزم دقایقی را به شعر خوانی اختصاص می داد و از من می خواست بروم کنار میزش، پیش روی دانشجویان، بایستم و یکی دو قطعه شعر بخوانم. من هم که آن روزها هزاران بیت شعر به یاد داشتم می خواندم و مورد لطف استاد و محبت همدرسانم قرار می گرفتم. در واقع همین کار مقدمۀ راه یافتن من به رادیو شد. نخمستین برنامه یی که می بایست تهیه کنم، سرود هستی بود، برنامۀ شعر و موسیقی. برنامه را با بلندپروازیهای جوانی با طرح نوی تهیه کردم که هر شام دو شنبه پخش می شد و برنامه در زمینۀ نغمۀ ملایمی  با این بیت حافظ با صدایی دلنشین آغاز می شد:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد – وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
این بیت در اول هر برنامۀ سرود هستی نشر می شد و در واقع زیگنال یا نشانۀ آغاز برنامۀ سرود هستی بود. صاحب این صدای دلنشین، در نخستین نگاه من، دخترکی خوشروی، چشم بادامی،  خوشپوش و نازک اندام و در عین حال متین و باوقار و شکوهمند بود که همه به او احترام می گذاشتند. یکی دو روز بعد که با مدیر بخش ادب و فولکلور – شادروان صدیق بورا دوست گرامی من – از این دختری که با ادب و فرهنگ خاص خود مورد احترام همه بود یاد کردم، مرحوم بورا گفت: خانم رعد بسیار یک خانم لایق است. او  همسر آقای عظیم رعد است و بزودی صاحب نخستین فرزند خواهند شد. یک چیز دیگر هم گفت و من به دنبال تهیۀ برنامه هایم رفتم. بلی! او شکریه رعد بود که دو سه ماه بعد صاحب فرزندی شد که نامش را عزیز نهادند و اکنون پس از چهل و پنج سال قرار بود که من چند روزی در خانۀ سابق همین عزیزجان باشم. شکریه صدایی گرم، شیرین، مهربان و در عین حال متین و موقر داشت و بیشتر گویندۀ برنامه هایی بود  که خودش تهیه می کرد. صدایش آن خشونتی را که لازمۀ خواندن اخبار می دانستند، نداشت. برنامۀ سرود هستی را هم او می خواند. یک گویندۀ مرد هم او را همراهی می کرد. یا شادروان مهدی ظفر و یا کریم روهینا. گاهی هم اکرم عثمان که در تهران دورۀ دکترا را می گذرانید و برای مرخصی به کابل می آمد، یا مسعود خلیلی که در لیسۀ غازی درس می خواند، شکریه را در اجرای برنامۀ سرود هستی همراهی می کردند. گاهی هم، در غیاب شکریه رعد، یکی دیگر از همکاران مثلاً فهیمه حمید کار او را پیش می برد.
شکریه رعد هنگام مدیریت ژوندون
شکریه رعد از کودکی، و از زمانی که هنوز شاگرد مکتب بود، کار نطاقی در رادیو را آغاز کرده بود.مهمتر اینکه با چنین سابقه و زمینه یی رشتۀ رادیوژورنالیزم را تا مدارج عالی در داخل و خارج خوانده بود و از کشورهای آلمان و استرالیا تخصص به دست آورده بود. افزون برآن همیشه اهل مطالعه بود و هنوزهم هست. شکریه رعد را هیچ وقت بی کار نمی دیدی. یا سرش به کار اداری و نگارش گرم بود و یا کتابی در دست داشت و در حالیکۀ فاصلۀ عینک را روی بینی تنظیم می کرد با اشتیاق می خواند و کیفیت مضمون یا مطلب کتاب را از قیافه اش می شد دریافت. حافظه یی قوی هم داشت که مجموعۀ مطالعاتش از او یک دائرة المعارف زنده ساخته بود. چه در کابل و چه در دهلی هر وقت در موضوعی در می ماندم و از او می پرسیدم، اغلب پاسخ قناعت بخشی می گرفتم.
 
شکریه رعد و آصف فکرت در کتابخانۀ کنگرس
شکریه، پس از چندسال کار موفقانه در رادیو و تلویزیون، به اصطلاح رادیوژورنالیزم را موقتاً رها کرد وبه روزنامه نگاری و بهتر بگویم مجلّه نگاری پرداخت. و این هنگامی بود که  تازه بازهم مدتی را در خارج به تحصیلات عالی گذرانیده بود. او اکنون مدیر مجلّۀ ژوندون شد. ژوندون نشریۀ رسمی وزارت مطبوعات یا اطلاعات وکلتور بود. گویا روزگاری پیش ازآن با توجه به نام مجلّۀ لایف این نام را برگزیده بودند، زیرا ژوندون هم، که یک کلمۀ پشتوست به معنای زندگی است، همانگونه که لایف به معنای زندگیست. اما هرگز شرایطی میسر نشده بود که ژوندون بتواند به لحاظ مالی متّکی به خود باشد و درآمدی کافی داشته باشد، یا آنکه اشتیاقی برای اشتراک در میان طبقۀ باسواد و روشنفکر برانگیزد. یادم هست که با مدیریت شکریه رعد سطح ادبی – فرهنگی ژوندون روز به روز بالاتر می رفت، صفحاتش افزایش می یافت و تکنیک چاپ و قطع و صحافت آن بهتر و مرغوب تر می شد. تا آنکه مجلّۀ ژوندون مجلّه یی مستقل با قطع و صحافت عالی در 100 صفحه با شمارگان یا تیراژ بالا با درآمد سرشار و خودکفایی نامورشد.
اوضاع دگرگون شد و شکریه هم مجلّه را رها کرد. او و همسرش در یک امتحان گزینش نطاق برای رادیو دهلی شرکت کردند و هردو موفق شدند و شکریه و همسر و دو فرزند خردسالشان به  هندوستان رفتند. از حسن اتفاق من هم چندی بعد برای تحصیلات عالی  در یک دورۀ روزنامه نگاری برای کشورهای روبه توسعه– پس از ده سال کار مطبوعاتی – به دهلی رفتم و اتفاق نیکوتر آنکه انستیتوت  محل درس ما  «اندین انستیتوت آف مـَس کمیونیکیشن (انستیتوت رسانه های گروهی هند)» نزدیک خانۀ رعدها بود. مهمان نوازی و مهربانی آقا و خانم رعد باعث می شد که وقت و بی وقت باخبر و بی خبر به نزد آنان بشتابیم. عظیم جان رعد نویسنده و نطاق و در عین حال شخصی بسیار مهربان، خوشصحبت و مهمان دوست بود. افزون براین خصوصیتها با ریشه داشتن در یک خانوادۀ کهن و اصیل، دست پختی عالی و بی نظیر داشت و غذاهایی با سبکی عالی و در نهایت خوشمزگی می پخت. آن روزها مسعود خلیلی هم در دانشگاه دهلی درس می خواند و او هم  گاهی با ما همنوا می شد. مهمانان و مسافران همزبان دیگر هم که برای سیاحت یا بیشتر برای درمان به دهلی می آمدند از محبت و کمک رعدها برخوردار می شدند. یادم می آید یکروز که به خانۀ شان رفتم عظیم جان رعد سرگرم تهیۀ آردِ برنج بود. در جواب سؤال من گفت که یکی از دوستان، که از کابل آمده، بیمار و در شفاخانۀ صفدرجنگ بستری است. می خواهم برایش فـِرنی بپزم. و این کار همیشه ادامه داشت. بسیاری از مسافران بیمار هم برای پیشبرد کارشان به مترجم نیاز داشتند و شکریه رعد و همسرش همیشه با پیشانی باز و گشاده دستی یاریگر بیماران مسافر بودند . آنان با وجود وظیفۀ خطیر و نداشتن وقت کافی از هیچ کمکی به کسانی که نیازمند کمکشان بودند، دریغ نمی کردند. این ترجمانی ها گاهی لطیفه هایی هم می آفرید که موجبات سرگرمی ما را فراهم می کرد و ساعت ها ذهن مارا مشغول می ساخت.
شکریه در کار رادیوژورنالیزم در رادیو سراسری هند ( آل اندیا رادیو) موفق بود و افزون بر تکمیل دانش زبانهای اردو و هندی، در یونیورسیتی دهلی زبان فارسی باستان آموخت و درآن رشته ماستری گرفت. پس از یک دورۀ موفق خدمت در هند، به کابل بازگشت و این بار مدتی در بخش فلم تلویزیون خدمت کرد. سخت کوشی و کاردانی او موجب تقدیر و تحسین کارفرمایان و وزیران مطبوعات در دوره های مختلف گردید. سرانجام اتفاقات پیش آمده در کشور، خانوادۀ رعد را نیز ناچار ساخت کشور را ترک گویند و پس از تحمّل زحمات و تنهایی ها سرانجام اعضای خانواده به هم پیوستند و در ایالات متحدۀ امریکا جایگزین شدند. شکریه رعد با دانش وسیع رادیو ژورنالیزم، دانستن چند زبان و صدای خوش و آشنا برای دری زبانان، در رادیو صدای امریکا پذیرفته شد و در بخشهای فارسی دری و اردو سالها خدمت کرد و اکنون دورۀ بازنشستگی را می گذراند.
تا در ایران بودم، مکاتبه داشتیم و عظیم جان نامه های مفصل تری می نوشت و مرا از جریان کارهایش با خبر می ساخت. از کارش راضی بود و با خانواده اش خورسند و شاد. امّا واپسین نامه اش برای من دلازار و تکان دهنده بود؛ نامه یی که برای من نوشته ولی فرصت فرستادن نیافته بود. نامه اش وقتی به دستم رسید که او در این دنیا نبود و بیماری کشنده یی او را از خانواده و دوستان گرفته بود. در مریلند، شهر سیلور سپرنگ ( چشمۀ سیمین ) دوبار کنار تربتش نشستم. فضای آن واپسین خانه که درختان تنومند برآن سایه افگن بود، چون دلش فراخ و چون طبعش با صفا بود. هربار که بر مزارش شتافتم و دست برآرامگاهش کشیدم، سخنان مهرآمیزش را به گوش جان می شنیدم و تبسمهای معنی دارش را به چشم دل می دیدم.
شکریه تنها و شکیبا، ولی سختکوش و استوار، به کار و زندگی ادامه داد و به آموزش و پرورش دو فرزند دلبندش همّت مضاعف گماشت، و برومندشان ساخت تا هریک از خود صاحب خانه و زندگی و کاروبار شدند. چهار نواسۀ شیرین و مهربان اکنون چشم و چراغ مادرکلان هستند. فرزندان عزیز – راهیل و ایمان و فرزندان هایده- لیلا و جان (جان آقا) خانه های خود و خانۀ مادرکلان را روشن و خوش آهنگ دارند.
در آسمان، در راه اتاوا به واشنگتن، همه اندیشه ام ازاین بود که چه خواهد شد اگر من شکریه رعد را پس از سی و سه سال در فرودگاه نشناسم؛ اما هنگامی که در سالن فرودگاه با همان نگاه آشنا و مهربان و تبسم پرمعنی پذیرایم شد فکر کردم همین اکنون ثبت یک پروگرام را تمام کرده و از استودیوی رادیو کابل برآمده است. هایده رعد که از پنج سالگیش او را ندیده بودم، با دو فرزند نازنینش همراه مادر به میدان هوایی آمده بود تا برادر معنوی و همکار قدیمی مادرش را استقبال کند.
قصّه های قدیم مطبوعات تمام نشدنی ولی فرصت دیدار ما اندک بود. گاه چون از گوشه یی به سیمای عزیز رعد خیره می شدم صدا و سیمایش محبتهای پدر مهربانش را به یادم می آورد.
محترمه شکریه رعد با بردباری همه گوشه و کنار مریلند و واشنگتن را نشانم داد. بارها مرا در دیدار کتابخانۀ کنگرس همراهی کرد و با تورهای شهری نقاط دیدنی واشنگتن دی. سی. را دیدیم.حتی شبی به دیدار خانواده یی از خویشاوندان قدیمی کابل، خانوادۀ محترم آموزگار فقید حسین جان منشی زاده و خانم طاهری در ویرجینیا رفتیم و مورد محبت جناب آقای کاظمی و سرکار خانم روح افزا طاهری آموزگار با سابقۀ کابل قرار گرفتیم. فرزندان خانم روح افزا که از آمدن ما باخبر شدند به دیدار ما شتافتند و با محبتهای شان موجب شادمانی خاطر خانم رعد شدند.
سی سال آزگار است که از کابل و ازهمه خوبیهایش دورم. جلوۀ کابل و بازتاب خوبیهایش را در مریلند و در خانۀ رعد یافته بودم. اما همه چیز گذشتنی است؛ فرصت دیدار دوستان هم با همۀ خوبیها چند روزی بود، و آن چند روزهم گذشت.
خانم رعد مدّتیست سرگرم تنظیم یادداشتها و زندگی نامۀ پدر بزرگوار خویش است. پدرش، که با آمدن شکریه به این جهان به دیار باقی شتافت، سخت مورد احترام و قدرشناسی کوچکترین فرزندش قرار دارد که می خواهد هرچه زودتر یادداشتها و زندگی نامۀ پدر را تمام کند.
آن روز، چهل و پنج سال پیش، که در رادیو کابل با همکار فقیدمان شادروان صدیق بورا سخن در بارۀ شکریه رعد بود. شادروان بورا گفت: ضمناً شکریه جان دختر پادشاه بخاراست. بلی! شکریه جوانترین فرزند امیر سیدعالم خان آخرین پادشاه بخاراست و به همین خاطر گاهی  او را شاهدخت و پرنسس خطاب می کنند. ولی من بارها، به خودش نیز، گفته ام که او با دانش و کوشش خویش نشان داده است که والامقام تر از یک شاهدخت است.
اتاوا سی ام سپتامبر 2012 دهم میزان/ مهر 1391
آصف فکرت

No comments: