مقدّمه
آن روزها، برای ما مکتبیهای نوجوان هراتی، نام
استاد خلیلی از همان آغاز با شهرت و شکوه و بزرگی همراه بود. حتی پیش ازآنکه
بتوانیم کتاب بخوانیم، هروقت نام استاد خلیلی را می شنیدیم، همراه با نام عبدالرّحیم
خان نائب سالارمی شنیدیم که یکی از نائب الحکومه های پیشین هرات بود، و با نام
عبدالعلیم معروف به علیم جان می شنیدیم، که فرزند نائب سالار بود و امضای او بر
روی صفحۀ عنوان تمام نسخه های کتاب آثار هرات، که چاپ هرات نیز بود، دیده
می شد. این کتاب و مناظره ها و مشاعره های استاد با سخنوران هراتی، که در یکی از
مجلّدات آن چاپ شده، نام و شخصیت خلیلی را با نام هرات و هراتیان به صورتی جدایی
ناپذیر درهم آمیخته بود. شاگرد لیسۀ ( دبیرستان ) سلطان غیاث الدّین غوری بودیم،
که نخستین چاپ دیوان اشعار استاد خلیلی، چاپ کابل، را دیدیم. اندکی پس از
آن کتابهایی با قطع و صحافت بسیار زیبا با جلدهای زرکوب به نامهای دیوان استاد
خلیلی، برگهای خزانی و پیوند دلها در قفسه های کتابفروشی
امیدوار واقع در چوک شهر نو هرات جلوه گر شد. دیوان استاد خلیلی به همّت کتابفروش
فرهنگدوست هراتی، شادروان حاجی محمد هاشم امیدوار، انتشار یافته بود. این دیگر اوج
تصوّر بچگانۀ ما از عظمت و خوشبختی استاد خلیلی بود. اگر اظهار می کردیم یا نه، در
ذهن ما این اندیشه می گذشت که خوش به حال او که کتابش به این زیبایی در تهران چاپ
شده، و شاعران بزرگ ایرانی در دفتر « پیوند دلها » او را تعریف و توصیف کرده اند.
آن روزها حتّی تصورش را هم نمی توانستیم داشت که سراسر زندگی این شاعر و ادیب بزرگ
و شیرین سخن، آمیخته با رنج و مصیبت بوده است و اگر آرامشی داشته، به صورت زنگهای
کوتاه تفریح، برخی اندکی درازمدّت تر، در میان آن رنجها بوده است. حتی چهل و پنج
سال پیش از امروز، که به لطف فرزند گرامی و نوجوان استاد، مسعود خلیلی نطّاق
برنامه های ادبی رادیو، به خانۀ نوساختۀ استاد واقع کارتۀ پروان کابل رفتیم و
ساعتی در خدمت ایشان نشستیم و از سخنان نغز و محبت آمیز ایشان بهره مند شدیم، آنچه
دیدیم، شکوه و جلال و صفا و زیبایی بود.
اینک
چهل و پنج سال پس از آن روز، کتابی که در واقع رنجنامۀ استاد شادروان خلیل الله
خلیلی است، پیش چشم نگارنده است و خواندن هر رویه و هر بند و هر جمله و عبارت آن
دلم را به دردها و رنجهای این سخنور بزرگ می سوزاند. البته نگارنده قصد ندارد در اینجا از آن بخشهای کتاب،
که داستانهاییست پر آب چشم، یاد کند، مگر
آنکه فایدۀ ادبی و فرهنگی خاصّی در آن
مندرج باشد.
نام
کتاب بر روی جلد به این شرح است:
یادداشتهای استاد خلیل الله خلیلی، طیّ مکالمه
با دخترش ماری، تهیّه کنندگان: ماری خلیلی و افضل ناصری، مهتمم: محمّد قوی کوشان
کاری
که بانوی دانشور و روزنامه نگار، ماری خلیلی، به کمک همسرمحترمش ، در ثبت و ضبط
خاطرات پدر بزرگوارش با حفظ خصوصیات گفتاری و لهجۀ استاد، البته به استثنای صد
صفحۀ نخست، انجام داده است، کاری کارستان و در خور ستایش بسیار است. این کتاب، افزون
بر فوائد و مطالب گرانبها و منحصر بفرد تاریخی، به لحاظ زبان و ادب و فرهنگ مردم و
بسا جهات دیگر نیز مدتهای طولانی مورد استفادۀ محقّقان و مؤرّخان و زبانشناسان
خواهد بود. البتّه دور نیست که برخی از خوانندگان کتاب، با مواردی انگشت شمار از مطالب
کتاب، یا با طرز ادا و اظهار آن مطالب موافق نباشند، اما این از ارزش و اهمیت
دریایی از خاطره، مردمشناسی، تجربه، ادب، تاریخ، فرهنگ و دانش، که در این کتاب در
دسترس خواننده قرار گرفته هرگز نمی کاهد.
همان گونه که عرض شد درینجا جملات وعبارات معدود و محدود از متن کتاب، یعنی
مطالبی که مورد نظر نگارنده است، و بیشتر با شعر و ادب و دانش و رخدادهایی که
براین جنبه از شخصیت استاد تاثیر یا با آن ارتباط داشته، نقل می شود. به عبارت
دیگر از این مقاله نمی توان متن کامل سخن استاد را در یک موضوع معین در تصور داشت،
و خوانندگان گرامی، برای استفاده از متون
کامل و همۀ مطالب، باید به اصل کتاب مراجعه فرمایند:
بخش اول
پدر و مادر و روزگار کودکی
پدرم
میرزا محمد حسین خان از قبیلۀ سیدخیل کوهدامن است. وزیر مالیه شد و لقب مستوفی
الممالک یافت. مادرم بی بی زهرا نام داشت، از قبیلۀ صافی و از دهکدۀ «محمود عراقی»
در شصت کیلومتری شمال کابل بود. مادرم در جوانی در کابل وفات کرد و من هفت ساله
بودم. مادرم را در کنار دریای کابل، در زیارت شاه دوشمشیره دفن کردند. مکتب را در
پنج سالگی شروع کردم. در محافل شب نشینی پدرم مرا وادار می کرد تا اشعار مولانای
بلخی را به آواز بلند از کتاب مثنوی بخوانم.
داستانهای شیرین دایه
ما
بچه های خُردسال اکثر شبها در حسین کوت، در شمال کابل، بربامها می خوابیدیم. دایۀ
من که از هزاره جات بود، شبها نام ستاره ها را به ما یاد می داد. او برای هریک از
ستاره ها داستانی داشت. یگان داستان بسیار ترسناک می بود و بعضی داستانها آنقدر
شیرین می بود که مرا به خود جذب می کرد. برای هریک از مرغکها هم افسانه یی داشت.
می گفت: این صدای مرغ حقّ است. مرغ حق آشیانه ندارد. روزها پرواز می کند و
شبها خود را از شاخۀ درخت آویزان کرده تا دمیدن شفق حق حق گفته و همینکه شفق دمید،
یک قطره خون از نولش به زمین می ریزد و باز پرواز می کند.
اعدام پدر
پنجم شعبان سال 1337
قمری برابر با 1919 میلادی / 14 ثور/ اردیبهشت 1298 خورشیدی، پدرم را بدون محاکمه
در باغ ارگ اعدام کردند. [من در آن هنگام ] یازده ساله بودم. سالها دنبال قبر پدرم
می گشتم؛ متاسّفانه نتوانستم پیدایش کنم.
آثار محمودبیگ طرزی
وآغاز سفر به دنیای شعر
[در کودکی و ] در یکی از روزها که در
قلعۀ صدق آباد بودیم، من به تحویلخانۀ (صندوقخانۀ) مادرکلانم داخل شدم و تصادفاً
درآنجا یک صندوق چوبی کهنه را دیدم. دراین صندوق چند تا کتاب و چند شماره سراج
الاخبار را یافتم. این اولین باری بود که در سراج الاخبار نوشته های محمود
طرزی را می دیدم. به یادم آمد که پدرم همیشه مرا تشویق می کرد که، بعد از فراغت از
مکتب، نوشته ها و آثار محمود طرزی را بخوانم. در میان کتابها چهار ناول فرانسوی را
دیدم که آنها را محمود بیک از زبان فرانسوی به فارسی ترجمه کرده بود. یک کتاب دیگر
ادب در فن که مجموعۀ اشعار محمود بیگ بود. شعر محمودبیگ از مولانا، حافظ و
سعدی فرق داشت. محمود بیگ از ملّیت، آزادی، مادروطن، تلفون، تلگراف و زغال سنگ حرف
می زد، برعکس شعرای پیشین که از زن، شراب، عشق، فلسفه و اخلاقیات سخن می گفتند.
محمودبیگ مرا از تنهایی نجات داد و نوشته های او به من الهام شعری بخشید، و سفر من
به دنیای شعر از همینجا آغازشد.
از روزگار امان الله
خان
اولین دفعه امان الله
خان یک جرگه دایر کرد. درین جرگه نمایندگان مردم، رهبران مذهبی، وزرا، رؤسای دوایر
و اعضای خانوادۀ سلطنت شرکت کردند. پادشاه رئیس جرگه بود. در جرگه اول نظرات مخالف
بین مردم و پادشاه صورت گرفت و تصامیم مهم در این جرگه گرفته شد. مردم آزادانه
نظرات خود را ابراز می کردند.
هرسال در آخرین روزهای
ماه سنبله جشن استقلال افغانستان در پغمان تجلیل می شد. آهسته آهسته تهداب آزادی
برای زنان هم گذاشته شد. چند مکتب در کابل برای دختران بازشد. در پهلوی این
فعالیتها و آزادیها، بی قانونیها، رشوه ستانیها و بی ادارگی نیز به اوج خود رسیده
بود. پادشاه به مدرن ساختن کشور، توسعۀ معارف و کارهای دیگر مصروف بود. در مساجد
ملاّها و امامها تبلیغ علیه پادشاه را شروع کردند. در این وقت یک خلأ بزرگ بین
مردم و پادشاه به وجود آمد. هیچکس حقایق را به پادشاه نمی گفت.
ملاقات با سلجوقی و
بیتاب
من هنوز در مکتب سرای
خواجه [معلم] بودم. یک روز بدون اجازۀ حکومت به کابل سفرکردم. در نزدیک دریای کابل
استاد صلاح الدین سلجوقی را دیدم. استاد به من بسیار مهربانی کرد. ساعتی باهم گفت
و گو کردیم و یک شعر از خاقانی را به من خواند. آن وقت استاد در مکتب حبیبیّه
معلّم بود، و آن اوّلین باری بود که یک دانشمند هراتی را ملاقات می کردم. صحبتهای
استاد در من تأثیر عمیق گذاشت، که هنوز آن
را به یاد دارم.
درآن روزها نام استاد عبدالحق بیتاب به اوج شهرت خود رسیده بود. بیتاب نیز در
مکتب حبیبیّه درس می داد. خواهر بیتاب «بی بی کو» نام داشت. بی بی کو خانم اوّل
پدرم بود و اولاد نداشت. اکثر روزها برای دیدن [بی بی کو] به خانۀ بیتاب می رفتم.
آن دیدارها مرا با بیتاب آشنا کرد. او مثل یک معلّم مهربان اشعار مرا اصلاح می
کرد. بی بی کو روزها عرقچین زری می دوخت؛ آن را برای فروش به بازار می فرستاد و از
پول آن برای من کتاب تحفه می خرید.
رفاقت با هراتیان در وزارت مالیه
[در وزارت مالیه] کاتب کارهای
هرات مقرّر شدم. دوران کار من در وزارت مالیه مرا به هراتیان رفیق ساخت. لهجۀ فارسی شان از لهجۀ فارسی مردم کابل فرق داشت.
یک تعدادشان بسیار عالم و دانشمند بودند. از جاهای تاریخی هرات: مقبرۀ خواجه
عبدالله انصاری، مولوی جامی، مسجد جامع هرات، فراوانی و ثروت منطقۀ خود داستانها
می گفتند. گاهی هم اشعار حاجی «اسماعیل سیاه» را به لهجۀ هراتی برایم می خواندند،
و از همینجا بود که من عاشق هرات شدم. هراتیان پدر مرا خوب می شناختند. بعضی وقتها
برای من چپن کُرک، قناویز هرات و پسته می آوردند و من هم در کارهای محاسبه و
دفترداری کمکشان می کردم. گاهگاهی از مقبره ها و رجال تاریخی کابل برایشان توضیح
می دادم. در آن وقت سفر از کابل تا هرات،
در تابستان بیست روز بود و در زمستان یک ماه را دربر می گرفت.
سرمنشی حضور در نخستین روز سلطنت امیر حبیب الله خان کلکانی
[امیر] حبیب الله خان مرا
مخاطب ساخته گفت: مبارک باشه، تو سرمنشی مقرّر شدی!
فصل دوم (ازاینجا اهتمام کنندگان عین ملفوظات استاد را آورده اند)
برهان الدین کشککی
سال 1313...مطبوعات در حالت خمود و
جمود بود، بلکه باید گفت مطبوعات یکسره مرده بود.
در کابل دو جریده بود، یکی جریدۀ
اصلاح و دیگری جریدۀ انیس.
جریدۀ اصلاح در وقت نادرشاه
تأسیس یافته بود. و مدیر آن برهان الدین کشککی بود. این کشککی از کُشکک ننگرهار
بود و گمان می کنم تحصیل در هندوستان کرده بود. مرد تعلیم یافته و صاحب قلم بود.
وقتی که نادرشاه رئیس تنظیمیۀ ولایت بدخشان در دورۀ امانی بود، وی در سفر پامیر
اشتراک کرده و کتاب رهنمای قطغن و بدخشان را درآن وقت نوشته بود که در همان
وقت به طبع رسیده است و کتابیست خواندنی.
بعد ازآن در وقت امان الله خان روزنامه یی را به نام حقیقت انتشار
می داد. در وقت امیر حبیب الله خان کلکانی مدیریت اخبار حبیب الاسلام را به
وی سپرده بودند.
محیّ الدین خان انیس
مدیر جریدۀ انیس مردی بود به
نام غلام محی الدین خان که پدرش در وقت امیر عبدالرّحمن خان به جرمی که هنوز معلوم
نیست، از افغانستان تبعید شده بود. گمان می کنم نام پدرش غلام نقشبند بود. مادرش
از مصر بود و وی در آنجا متولّد شده و درس خوانده و فاکولته رفته و جوانی لایق و
حتّی انقلابی بار آمده بود. غلام محی الدین خان به علّت طرفداری امان الله خان به
زندان رفت. کتاب بحران نجات را او تالیف کرده بود.
شهرت نویسندگی من
شهرت نویسندگی من کم کم بالا گرفته بود. گاهی که میان بعضی از نویسندگان نزاع
لفظی واقع می شد، در جراید از من قضاوت می خواستند.
سرور گویا
مرحوم محمد سرور گویا نواسۀ سردار عبدالقدوس خان اعتمادالدوله صدر اعظم بود. و
به من نهایت دوستی داشت. خانۀ وی خانۀ دوستان و خلوتگاه یاران بود. زن و فرزندی از
وی نماند. خانه گک خوبی داشت. هر شب جمعه به دور وی گرد می آمدیم و به اصطلاح کابل
هوسانه می خوردیم و تا دمهای صبح کتاب می خواندیم و حرف از ادب می زدیم و گاهی به
غیبت حکومت نیز می پرداختیم. این آقای سرور گویا جهانی از خود داشت. در ایران او
را می شناختند و به او محبت داشتند.
سید ابراهیم عالمشاهی
پدرکلان مرحوم عالمشاهی در
وقت امیر عبدالرّحمن خان در مسألۀ هزاره از افغانستان فرار شده و بیچاره به ایران
پناه برده بود و پدر عالمشاهی هم در آنجا بود و خود عالمشاهی هم در آنجا متولّد
شده بود و درس حقوق خوانده بود، و خطّ سخت زیبا داشت و شعر هم می گفت، امّا نثرش
از شعرش به مراتب بلندتر بود. مردی وطنخواه، مؤمن، بااخلاق عالی، با سجیّۀ خوب،
نویسنده، محقق، دانشمند و از هرجهت دوست داشتنی.
در اوایل دورۀ ظاهرشاهی به
عبدالرحیم خان نائب سالار به کدام وسیله پیامی فرستاد و خواست به وطن خود باز
گردد...و خدمتی برای ابنای وطن خود کند و شهرهایی را که اوصافش را از پدر و جدّ
خویش شنیده است، به چشم خود ببیند. با این هوسهای شاعرانه، با این عشق وطن خواهانه
به افغانستان، به صورت پنهان آمد به هرات،
و از هرات او را نائب سالار نزد من فرستاد، و من او را نزد سردار هاشم خان بردم و
بالآخره او را در صدارت به حیث کاتب گرفتند. در صدارت کورس حقوق تأسیس کرد و چند
شاگرد بار آورد و کتابهایی هم می نوشت. این مرد مدّتی در صدارت کار می کرد، و
بعداً وقتی کمونیستها آمدند، بیچاره را از منزلش بردند. در آن وقت کارهای صدارت را
هم گذاشته بود و بیگناه در جملۀ سایر مجاهدین حق بین خداشناس شبانگاه او را به
شهادت رساندند. عالمشاهی با من بسیار دوست بود، و شبها و روزها باهم یکجا گذرانیده
ایم، با هم یکجا به استالف رفته ایم، با هم یکجا به جلال آباد رفته ایم. با هم
یکجا در قره باغ در منزل خود ما رفته ایم، با هم یکجا کوهستان رفته ایم. چه بگویم
که از آن مرحوم چه خاطره ها داشتم.
(ادامه دارد)
No comments:
Post a Comment