اولین سفر به خاک ایران [ سال 1313 خورشیدی پس از مذاکرات سرحدی که
استاد در آن شرکت داشته است]
...ورقها تمام شد که باید به حیث پروتوکول مجلس
امضا شود. آقای جم و آقای پاکروان به اسپها سوار شدند و از راه صحرای جیم آباد و
بهبهو روانۀ مشهد مبارک شدند، و سفیر ما نیز با آنها روان شد.
حالا ما ماندیم و مسؤولیت. سخن به اینجا رسید؛
قضیّه روشن شد؛ حالا سند امضا نشد. ما هم به اسبها سوار شدیم و دنبال اینها به
صحرای بهبهو و جیم آباد، بدون پاسپورت دوان دوان روان شدیم. کس از ما نپرسید کجا
می روید؟ این اولین وقتی بود که من به خاک دولت برادر و همسایه، یا به خارج، قدم
می گذاشتم؛ آمدیم. من بودم و این مرحوم فضل احمدخان وزیر عدلیه، که واقعاً یکی از
مردان وطنخواه، آدم دانشمند، آدم عالم و ادیب بود، و این آقای محمد یونس خان که
بعداً والی قندهار شد. هم شاگرد من بود و هم صمیمی ترین دوست من. و این آقای
عبدالرّحمن پوپلزی درین هیأت شامل شده بود، اینهم با ما بود. بحدّی هوا سرد بود که
هرلحظه بیم آن می رفت که ما با اسپ[ها] یکجا از خنک هلاک شویم. آمدیم و آمدیم و
آمدیم؛ تقریباً پس از طی کردن هفت هشت ساعت خود را به مشهد مقدّس رساندیم و
چراغهای مشهد از دور معلوم شد و گنبد مبارک حضرت امام را از دور دیدم. و من از
سالها اشتیاق داشتم که یکبار چشم من به گنبد مبارک امام روشن شود، و این آثار متبرّک،
که همیش شنیده ام، و این آثار فرهنگی و تاریخی و عمرانی اسلام را در شهر زیبای توس
ببینم، و کتابخانه های مشهد مقدّس را ببینم. خداوند این نعمت را به من ارزانی کرد.
باد برخاست و باران برخاست و خدا به خوشه چین مرادش را داد. آمدیم و شب رسیدیم در
خانۀ مرحوم اسدی؛ آنجا مارا بردند. این مرحوم اسدی متولّی روضۀ حضرت امام بود، و
یکی از دوستان بسیار بزرگ رضاشاه بود، و یکی از شخصیتهای ملّی ایران محسوب می شد.
رفتیم. عمارت بسیار زیبا و قصر بسیار باشکوه داشت، و شاید قصرهم مال موقوفات حضرت
امام بود. مارا به گرمی استقبال و پذیرایی کردند و گفتند: شما مهمان ناخوانده
نیستید؛ آدم باید به خانۀ خود چنین بیاید که شما آمدید. ما گفتیم پاسپورت ما ویزه
نشده است. گفت: هیچ ضرورت ندارد. چرا
پاسپورت باخود آوردید. سفیر ما اندک متأثّر نگاه می کرد که چرا شما بدون اجازه
آمدید؟ به دل گفتیم: مسألۀ ملّی افغانستان بود؛ باید می آمدیم.
شب برای
ما در عمارت دیگری جای درست کردند. رفتیم هرسه در سه اتاق گرم خوابیدیم. فردا صبح،
وقت برای نماز صبح این آقای وزیر عدلیّه، که بلد بود در مشهد، و این از حضرات
مجدّدی هرات بود، پسر عبدالوهاب جان، و هم پدرانشان در خواف و باخرز در ایران
[جایداد] داشتند. این مبارک خودش وضو و غسل کرد و پیش شد و من، از دنبالش دوان
دوان پای پیاده، بدون آنکه از کسی بپرسیم، خودرا رساندیم به [حرم] حضرت امام و
نماز را به جماعت اداکردیم. رفتیم به حضور مبارک حضرت امام و ایستادیم. هی! چه
حالی بود! چه کیفیتی! من نمی توانم بگویم چه حالی بود. چه انشراحی به ما دست داد.
باور نمی کردیم که این به بیداریست یا به خواب! آن کسی را که در کابل امام ضامن می
گفتند و امام ثامن است. آن نورچشم خانوادۀ رسول کریم(ص). شهزادۀ اسلام، عالم،
مظلوم، آواره، مسافر.
سید محمود فرّخ
اینجا
مرد جوانی با سربرهنه و لباس شیک...پیداشدو آمدو گفت: آقا من از طرف والی خراسان و
از طرف شهر خراسان مهمان شما هستم. گفتیم از این سعادت بیشتر چیزی هست؟ که هستید؟
گفت که من محمود فرّخ هستم. من در مجلۀ آینده، یا در یکی از مجلّات دیگر ایران،
گاهگاهی اشعار و مقالاتی از آقای محمود فرّخ خوانده بودم. هی، که خوش شدم! خوش شدم
و خوش شدم. گفت: نه آقا، نه شاعر هستم و نه نویسنده هستم، سیّد که هستم. خوب،
گفتیم: تو آقا هستی! گفت: تو کی هستی؟ گفتم که من خلیلی هستم و این جناب حضرت صاحب
است. و او هم شاید کدام شعر ناقص مرا
خوانده بود، ذوق مارا دانست که به چه علاقه داریم. کتابخانه به کتابخانه و اثر به
اثر مارا برد و در مدرسۀ گوهرشاد مارا بردند، آن اثری که برای معلوم کردن حالت
استوای آفتاب، در مدرسۀ بهاؤالدّین عاملی تعبیه کرده، به ما نشان داد. و آنجا کسی
در حال درس دادن بود، یکی از مجتهدین بسیار بزرگوار، بدبختانه که نامش یادمن رفته
است، آقای خراسانی می گفتند. آنجا رفتیم. درس می داد و چه درس می داد! شاگردان
دورش نشسته بودند و با چه فصاحت و بلاغت و آداب نحو درس می داد و مردم می شنیدند،
امّا نه کتابهایی که ما می خواندیم. کدام متن دیگری بود. خودش ازیاد درس می گفت و
کتاب نزد شاگردان هریک گذاشته بود، و درس متّحد بود. از درس که خلاص شد،
[مهماندار] مارا معرّفی کرد. گفت: بلی، بلی! من هرات رفته بودم. من با هراتیها
علاقه دارم و با افغانها علاقه دارم؛ برادر همیم. روی خودرا به طرف آقای فرّخ کرد،
گفت که: این نزاعها را شما حکومتها برپا کرده اید. در مدارس ما و در میان کتابهای
ما این نزاعها موجود نیست.
سه روز ماندیم و آن پروتوکول را به امضا
رساندیم، به فضل و مرحمت خداوند. و ازآنجا چیزی سامان و اسباب هم من خریدم، و یک
کم و تُمی بیشتر از همه، ده پانزده جلد کتاب. یادم می آید که این کتاب «رهبرخرد،
در منطق» را از آنجا خریدم و «کشکول بهایی»
را از آنجا خریدم و سه چهار پنج کتاب دیگر پسندیدم و چند کتابی هم به من
مفت و رایگان دادند. و از همه مهمتر دوستی من با آقای فرّخ پیدا شد.
آرامگاه نوساختۀ فردوسی
مارا بردند به آرامگاه فردوسی. آرامگاه فردوسی
همین چندروز پیش گشایش یافته بود. بسیار باشکوه و عظمت بود. دیدیم و گفتیم: یک
روزی او را در قبرستان خود نمی گذاشتند و امروز چه قبر مجلّلی برای او ساخته اند.
آشنایی با محجوبۀ هروی
آشنایی بیشتر درهرات با محجوبه دست داد. محجوبه
شاعری بود از دختران ایماق هرات. خط بسیار زیبا داشت. واقعاً طبع شعرش هم نهایت
خوب بود و به سبک عراقی شعر می گفت. محجوبه شوهر داشت و شوهرش مرد بسیار متعصّب
بود و می خواست همچنانکه جمال زنش را کس نبیند، از جمال شعر خانمش نیز مردم بی بهره
باشند و اجازه نمی داد که خانمش شعر خودرا از سرای بیرون کند. بالآخره توسّط خلیفه
محمد حسن، مشهور به شیرین سخن، یک شعر وی به من رسید. یک بیتش یادم می آید:
فلک که یوسف صدّیق را غلام نمود – عجب مدار که
محجوبه را کنیز کند
من به خواندن این شعر تکان خوردم. شوهرش را
خواستم؛ خوشبختانه از عشیرۀ ما، از مردم صافی، بود و میرزا غلام جان نام داشت...
بالآخره او قانع شد که اشعار محجوبه را اجازه بدهد که در اخبار و جراید هرات و اگر
ممکن باشد به کابل فرستاده چاپ شود. شعری به من فرستاد، یک مثنوی، و یک مثنوی هم
من به او فرستادم. دو بیت از مثنویی که به من فرستاده بود به یادم مانده است:
عهد شکن را شکند روزگار – دست ازین عهدشـکنها
بدار
زیب زنان غازۀ گلگون بود – غازۀ مردان جهان خون
بود
این مشاعرۀ من و محجوبه در جراید هرات نشر شد و
در کابل هم نشر شد و هنگامه برپا کرد.
خاطرۀ سفر غزنی
...خواستم که درباب حضرت حکیم سنایی، که تا آن
وقت هیچ کس کتاب مستقلّی ننوشته بود، یک تذکره بنویسم... با عثمان خان و نجیب الله
خان مرحوم و کسی بود به نام صاحبداد خان عکاس...سفری به غزنی کردیم...اولین سفری
بود که ما به این صورت به جانب غزنی می کردیم. هی...! بهار سال بود. گلاب در غزنی
شگفته بود. من تاریخ بیهقی را نو خوانده بودم و این کتاب ریاض الالواح مرحوم
شیخ محمد رضا سهیل را، که در وقت امیر حبیب الله
خان تألیف کرده، هم خوانده بودم و دو سه کتاب دیگر را خاص در باب غزنی خوانده
بودم. و کتب عربی و فارسی را که در باب غزنی بود، مطالعه کرده بودم؛ مثلا تاریخ
الکامل ابن اثیر و تاریخ ابوالفدا و تاریخ راوندی از سلاجقه و تاریخ فرشته و تاریخ
حبیب السیّر و تاریخ روضة الصّفا و بسیار تاریخها که قسمتهایی در باب غزنی داشت،
همه را همه را خوانده و مطالعه کرده بودم. تقریباً خود من غزنی شده بودم.
...در راه هرجا که می رسیدیم، من می خواستم
تطبیق کنم و بگویم که این فلان جای است و این فلان جای است. شاید روضه اینجا بوده
باشد و شاید کوی سیمگران دراینجا بوده باشد؛ شاید خیابان زرّین کمران، که بیهقی
یاد می کند، اینجا بوده باشد؛ شاید نوباغ، که بیهقی یاد می کند، اینجا باشد؛ شاید
کاخ محمود اینجا بوده باشد؛ شاید کاخ مسعود اینجا بوده باشد. ازین حرفها می زدیم
با هم، من و نجیب الله خان، که در تاریخ خوب مهارت داشت، و او متون فرانسوی را
خوانده بود. در باب غزنی تطبیق می کردیم مطالعات خودرا....
رفتیم شب به هوتل، و چه دوسه شب زیبایی
تیرکردیم. الله..! چه دوسه شب خوبی گذراندیم. تاکه بیدار بودیم، تاریخ بیهقی را که
نزد ما بود، خوانده می رفتیم و حرف زده می رفتیم. قصاید فرّخی را می خواندیم.
قصاید عنصری را می خواندیم. باز هرصبح که برمی خاستیم، این شعر فرّخی را می
خواندیم:
شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار – چه فتادست
که امسال دگرگون شده کار
گاهی با اسپ و گاهی با موتر باغ به باغ و خانه
به خانه آثار غزنی را می دیدیم.
سیلی درویش غزنوی
روزی به مزار خواجه بلغار در باغ رفتیم، و کباب
غزنی هوس کردیم، و رفتند به ما کباب غزنی آوردند، و نشستیم. یک درویش وارستۀ فقیری
در میان آمد و آنجا نشست. ریشک کوتاهی داشت، و چشمان بسیار زیبا و گیرا داشت. کسی
گفت که این درویش از فقرای صاحب حال غزنیست؛ مجذوب و شوریده حالست، و این به روی
هرکس که سیلی بزند، خداوند به او گشایشی نصیب می کند؛ هم گشایش روحانی و هم گشایش
اقتصادی. من ساده دل که از هردو محروم بودم، هم محتاج فتوحات روحانی بودم و هم
محتاج فتوح اقتصادی، روی خود را پیش کردم و گفتم یا درویش! چشمانت به حکیم سنایی
مانند است و ریشت به ریش بهلول دانا می ماند و صورتت به علی لالا مشابهت دارد. چه
می شود. چه می شود برای خدا یک سیلی به روی من بزنی؟ یک سیلی آهسته به روی من زد.
... یکی دیگر. گفتم یکی دیگرهم. یکبار به خنده شد. زیبا حرف زد. گفت: برادر من
چیستم که تو را بزنم؟ تورا خدا بزند. تو را اولیاء غزنی بزنند....خوب روزی بود و
گذشت و سفر به آخر رسید.
سردار فیض محمدخان زکریا
یکی از دوستان بسیار عزیز ما که به دور او همه
جمع بودیم، سردار فیض محمد خان زکریا بود؛ آنوقت وزیر خارجه بود و تقریباً آدم سوم
در کابل حساب می شد. این آدم صفات عالی داشت. خط مثل جواهر. خودش تعلیمیافتۀ مکتب
حبیبیۀ سراجیۀ امیرحبیب الله خان بود. از صحبتش و از کلماتش هیچ انسان سیر نمی شد؛
خیرخواه، مؤمن، خوش صحبت، خوش سیما. چشمانی چنان مستانه که انسان را از دور جلب می
کرد. با تمام حشمت و جاه و جلالی که خداوند نصیبش کرده بود، وزیر خارجه بود. ...[هر]
سه چهار هفته بعد یا خودش تشریف می آورد به اتاق درویشی من، یا تلفون می کرد، می
گفت: خلیل جان بیا که برویم.
پدر من با پدرش دوستی آشنایی و محبت داشت. از
سردارهای کابل بود، یعنی از عم زادگان محمد نادرخان حساب می شد. ... هر صحبتش یک
جهان داشت. از شیرین زبان ترین آدمها بود. ...
سید شمس الدین مجروح
متصل آن جوان دیگری از ننگرهار افغانستان از
طرفهای کنر آمد به نام سید شمس الدین، برادر مرحوم شال پاچا...پدر شال پاچا که از
مجاهدین افغانستان بود، فوت کرده بود، و زندان امیر عبدالرحمن خان را نه سال
گذرانده بود... آمدو گفتند: سید شمس الدین پاچاست. به دربار صدراعظم آمد و صدر
اعظم او را به عضویت (مجلس ) اعیان مقرر کرد. همینکه چشم ما به روی یکدگر افتاد،
دیدیم که سخن از شعر می گوید و سخن از فلسفه می گوید، شوخ است و مطایبه ها
یاددارد. مثلی که سالها با هم نشسته [ بوده ] باشیم. پس ما و جناب حضرت صاحب معصوم
جان... و سید شمس الدین مجروح و سردار نجیب الله خان و عثمان خان چهارپنج نفر یکجا
شدیم، و دیگر منزل ما شبهای جمعه در اتاق مرحوم سرورخان گویا بود.
محمد سرور گویا
از سرورخان گویا باید حرف زد. سرورخان گویا پسر
سردارجمعه خان نواسۀ سردار عبدالقدوس خان اعتمادالدوله بود. این سرورخان گویا خودش
شاعر نبود، امّا شعرشناس بسیار خوب و نقّاد بسیار خوب در ادبیات بود. جوان
بلندبالا و فربه و نهایت زیبا و خوشگل...تا آخر عمر زن نکرد و به تجرّد زندگانی می
کرد. یک اتاقی داشت، گاهی در استیشن برق
دهمزنگ و گاهی در بالای دکانهای دهمزنگ. این اتاق فقط برای ما بود. ما چهارپنج نفر
هر شب جمعه در منزل گویا صاحب می رفتیم و در را می بستیم و می گفتیم «ماه اگر حلقه
به درکوفت جوابش بکنید!» می نشستیم و [گویا] خودش به دست خود طعام تهیه می کرد؛ چه
طعام اعلی تهیه می کرد. از هرجا که می توانست میوۀ خوب بدست می آورد. می نشستیم و
صحبت می کردیم و بیدل می خواندیم... گاهی چنان می شد که سحر می شد. سپیده می دمید
و آفتاب کابل سرمی کشید و ما بیدار می بودیم...
عبدالرحمن پژواک
درین وقت آقای پژواک تجلّی کردند. عبدالرحمن
پژواک...پسر مرحوم قاضی عبدالله خان که پدرش در مجلس اعیان رئیس شعبۀ قضایی
بود...درس خواند و مدرسۀ حبیبیه را تمام کرد و از مکتب حبیبیه رفت به فاکولتۀ طبی
ویکی دوسالی که خواندنبض و قاروره بدش آمد. آن را ترک گفت و دست به قلم زد و به
ادبیات شامل شد. به آقای گویا آشنایی پیدا کرد و به شعر گفتن شروع کرد. و گاهی
اشعار خود را نزد من می فرستاد و من اشعارش را می خواندم. خودش می گوید که اصلاح
می کردم، اما من یادم نیست که اصلاح کرده باشم. اما استعداد بسیار قوی در شعرش
دیده می شد.
(ادامه دارد)
No comments:
Post a Comment