از هرچه بشنوی سخن دوست خوشتر است
یک:
مسافرو
بدرقه کنندگان به درِ گمرک رسیدند. جایی که ورود ممنوع نوشته اند و جز مسافر،
دیگری حقِّ عبور ازآن را ندارد. همراهان، یکی پس از دیگری، بسته های کتاب یا جامه
دانی را که در دست داشتند، ناچار بر زمین نهادند و به مسافر کهنسال خدانگهدار
گفتند. مسافر تنها و به آهستگی بسته ها و جامه دان را به آن سوی در برد. بار سنگین
بود. کتاب از خیلی چیزهای دیگر سنگینتر است. اما مسافر دنیا دیده، بارها و بارها
سفرکرده بود؛ گاهی سالی چند بار از این سوی زمین به آنسوی. او در کار سفر نیز
کارشناس شده بود. امّا آهسته آهسته سفر نیز دشوار می شود، مانند همه کارهای زندگی،
مانند خود زندگی در صد سالگی. شاید شما هم این دشواریها را آزموده اید، شاید هم
نه. شاید نیازموده اید که در صدسالگی تنها نیروی دانش و ایمان است که با آن می
توان صدها فرسنگ راه پیمود و ساعتها در فضای لایتناهی بیدارنشست و از سفر و خستگی
و ماندگی شکوه یی نداشت. باز اینکه در نیمه راه، با این بارو بسته ها، کاروان را
عوض باید کرد. بار هم سنگین. بار دانشمندان و اهل تحقیق همیشه سنگین است. سنگین تر
از همه کاغذ و کتاب. اما با سفرهای مکرّر، دیگر گرانباری هم معنایش را باخته بود.
پروفسور رضا و آصف فکرت
مسافر، بدون تشویش و نگرانی، کارِ بردن بسته ها را از نقطه یی به نقطه یی آغاز
کرد. دختری جوان پیش آمد و خواست بسته ها را از دست مسافر کهنسال بگیرد. مسافر به
آرامی و با زبانی که مطمئن بود دختر با آن آشناست، تشکر کرد و گفت که می خواهد خود
کار خویش را انجام دهد و نمی خواهد بار خویش را بر دوش دیگری، باز بردوش لطیفی،
بنهد. امّا دختر مهربانتر و دلیرتر از آن بود که تسلیم مسافر شود. افزون برآن دختر
سلاحی داشت که مسافر را ناچار به تسلیم می ساخت. نمی دانم که از عناوین کتابها
دانسته بود که می توان از این سلاح استفاده کرد، یا که هنگام خدا حافظی همراهان با
مسافر، سخنی شنیده بود. ناچار دست به سلاح برد، یا بهتراست بگوییم که زبان به سلاح
برد. دختر درحالی که دوباره دست به سوی بسته ها دراز می کرد، گفت:
من
افغان هستم، اجازه بدهید!
صدای او نوعی فرمان مهرآمیز داشت. دیگر جای
مقاومت نبود. مسافر با شگفتی نگاهی سپاس آمیز به این بالا بلندِ خوشرویِ فرشته خوی
نثار کرد و به آرامی بسته را به او داد. چه می توانست بگوید؟ "من افغان
هستم" سه واژه بود، امّا یک جهان معنی داشت: من همزبان توام؛ خویشاوند توام؛
هم فرهنگ توام!
بار و بسته ها یکی یکی و دوتا دوتا به منزل
رسید؛ به جایی که ازآنجا با وسایل مخصوص به طیّاره یا هواپیما برده می شد. دو
عبارت کوتاه "متشکّرم" و "خواهش می کنم؛ سفرخوش" میان پیر و
جوان مبادله شد.
جناب پروفسور فضل الله رضا و نگارنده آصف فکرت
خدمت
و محبّت دختر افغان و همتایانش را می توان وظیفه شناسی دانست، یا لطف و صفایی که
در سرشت همۀ دختران و بانوان شهروند اوست. اگر به جای او مسافری دیگر با چنان وضعی
نیزمی بود یا پس از این باشد، همین لطف و مهر بکار بسته می شد و خواهد شد. امّا
کاش آن خانم جوان و مهربان می دانست که در آن دقایق در حضور یکی از بزرگترین
دانشمندان همزبان زمان خویش بوده است؛ دانشمند، فیزیکدان و ادیب و سخنور پرآوازه
یی که در خاور و باختر عزیز و گرامی است.
حکایت
مهربانی این دختر گرامی، نخستین سخنی بود که استاد بزرگ، جناب پروفسور فضل الله
رضا، پس از رسیدن به شهر اتاوا، به نگارندۀ این سطور بیان فرمود. به تازگی شاگردان استاد و دیگر دانشگاهیان در
تهران و رشت، به پاس خدمات برجستۀ ایشان به دانش و فرهنگ، صد سالگی استاد را گرامی
داشته اند و او اکنون از این سفر پرخاطره برگشته است. حسن ختام این سفر خیریت اثر،
همانا دیدار این دختر مهربان افغان در فرودگاه شهر فرانکفورت بود.
دو:
در یکی از روزهای سالی که گذشت، صدای پرمهر
استاد از آن سوی خط تلفن سامعه نواز شد:
"یک بیت شعر می خوانم. ببینم نظر
شما چیست؟"
"بفرمایید حضرت استاد، در خدمت
شما هستم. "
"آنکه شمشیر ستم بر سر ما آخته
است - خود گمان کرده که برده ست ولی باخته است"
"این مطلع غزل زیبایی است از
استاد واصف باختری"
"عجب ! این غزل در همان مجموعه
یی هست که شما آن را از من نپذیرفتید"
از چپ استاد واصف باختری و آصف فکرت
از این فرمودۀ استاد شرمنده شدم. یک روز پیش از آن مجموعۀ
اشعاری از چند سخنور معاصر را به نگارنده تعارف فرموده بود که عرض کردم شرایط
نگهداری کتابِ بیشتر را ندارم و بهتراست آن را به شخص مستحق تری عنایت فرمایند. به
هر روی استاد که سخت علاقمند شعر واصف شده بود، پرسید که آیا واصف باختری را از
نزدیک می شناسم و اینکه اکنون در کجاست و می توان با او سخن گفت؟ گفتم بلی، دوست
نزدیک و گرامی بنده هستند و از دوران دانشگاه تا کنون خدمت استاد واصف باختری
ارادت دارم و اکنون ایشان در لاس انجلس زندگی می کنند و شمارۀ تلفن را هم عرض
کردم. ضمناً گفتم که برادر محترم شما، دکتر عنایت الله رضا نیز، پس از دیدار با
استاد واصف در تاجیکستان، شیفتۀ ایشان شده و چندبار از شیرین سخنی و تبحّر و احاطۀ
او در ادب نو و کهن در سراسر قلمرو زبان فارسی به این بنده یاد کرده اند (گفتنی
است که آن روزها هنوز مرحوم دکتر عنایت الله رضا، در قید حیات بود و داستان دیدار
خویش با واصف در تاجیکستان را به نگارنده در مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی حکایت
کرد. دکتر عنایت الله رضا نیز عضو علمی آن مرکز بود و بنده هم افتخار خدمت در آن
مؤسّسه را داشت). نگهداشت حرمت استاد را، به واصف گفتم که جریان از این قرار است و
استاد واصف گفت که خودم اکنون خدمت حضرت پروفسور رضا زنگ می زنم.
ایشان از نوادر روزگار ما هستند. سخن کوتاه، گفته بودند و شنیده، و پیوندی استوار
بسته.
در
زمستان گذشته، به گفتۀ هراتیان، در قعرچلّه، یعنی در شدّت سرما، حضور استاد واصف
باختری گرما بخش دوستان مقیم اتاوا شد. شبی واصف گفت که باید عرض احترامی خدمت
جناب پروفسور تقدیم شود و چون به دلیل کوتاهی مدت اقامت در اتاوا، دیدار حضوری
میسر نمی شد، از همانجا و هماندم صحبت تلفنی صورت گرفت. واصف در پاسخ این که منزل
و اقامتگاه ایشان کجاست، گفت که به دعوت سفیر افغانستان آمده و مهمان اوست.
پروفسور رضا در پاسخ، مطلبی شنیدنی و پر معنی بیان فرمود:
به
جناب سفیرکبیر افغانستان سلام و احترامات مرا برسانید و بگویید که امیدوارم بنده
را هم در این دیار از شهروندان خویش بشناسند، همچنانکه امیدوارم سفیر تاجیکستان
نیز مرا از شهروندان کشور خویش بشناسد.
این
سخنان پرمغز و مصلحت گزارانه جهانی معنی دارد که تأویل و تفسیرآن بر عهدۀ خوانندۀ
گرامیست.
روزی
در خدمت جناب پروفسور رضا سخن از شاهنامه بود و اینکه کاش در کنار نسخۀ چاپ ژول
مول، نسخۀ دیگری نیز می بود تا کار آسان تر می شد. روز دیگر استاد پرسید که کدام
نسخه را می خواستی؟ گفتم که در کابل شاهنامۀ چاپ مسکو را داشتم که نسخه بدلها را
آورده و امکانات بیشتری برای محقق و برای خواننده می دهد. فرمود که آن را دارم و
برایت می آورم یا می فرستم. گفتم آن که من داشتم در هشت مجلّد بود و سنگین بود. یا
خودم از درِدولتخانه می گیرم و یا نشانی شما را به دوستی که دفتر کارش درهمین
حوالیست می دهم و خواهش می کنم که از خدمت شما بگیرند. استاد نام دفتر و نام آن دوست را پرسید و
اتفاقاً با آن دفتر آشنا بود. و نام آقای بامداد را هم گویا به ذهن روشن خویش سپرد.
نمی دانستم که این بی احتیاطی باعث زحمت ایشان و شرمندگی من خواهد شد، که شد. فردای
آن روز آقای بامداد تلفن کرد که امروز بسیار نارام شدم. جناب پروفسور یک بستۀ
بسیار سنگین کتاب را به دست خودشان برایت به دفتر ما آورده بودند. من هنوز نرسیده
بودم و چون کارکنان این دفتر مرا با نام اول یعنی ظاهر می شناسند، ایشان قدری هم
معطل شده بودند تا سرانجام یکی از همکاران متوجه شده است که منظور ایشان من هستم.
خلاصه هم آقای بامداد و هم این بنده بسیار شرمنده و غمناک شدیم. این مطلب را برای
آن آوردم تا خوانندۀ گرامی میزان فروتنی و بزرگواری این مرد بزرگ را که شهرت و
حرمتش عالمگیر است، دریابد. چنین کنند بزرگان...
شهر اتاوا، دوم ژانویه 2014
No comments:
Post a Comment