بیان عشق و
احساس سخنوری از سرزمین سیندخت
دوستانی که پیشنهاد
رفتن به کابل می نمودند و از نگارنده می شنیدند که: نه نمی شود و نمی روم، با
انتقاد سربسرم می گذاشتند که با همه ادّعای دلبستگی که به کابل دارم و آن را
زادگاه روح و شهر زیباییهای زندگی خویش و خاستگاه شیرین ترین خاطرات سالهای جوانی
می دانم، چرا این همه فرصتها را از دست می دهم و آهنگ دیدار دوباره یی از
کابل ندارم. پاسخ من همیشه این بود که من از هر سنگ و هر کوی و هر درخت و هر جوی
کابل یادی شیرین و خاطره یی رنگین د ارم و هرگاه به گنجینۀ یادهایم برمی گردم و به
آیینۀ دلم می نگرم، همۀ آنهارا می بینم. آن سنگها که برآنها می نشستیم و آن آبها
که خرامش امواج آنها را مشتاقانه دنبال می کردیم. آن آسمان صاف و آبی که
صفای دلهای مردم کابل را داشت، آن درودها، مانده نباشی ها و زنده باشی ها که
ماندگی را می کاست و زندگی و نیرو می بخشید. گاهی حتی همان گرد و خاکی که از کوچه
های کابل بر صورتمان می نشست و ناگزیرمان می ساخت که چشمها را ببندیم و امروز هم
که یاد می کنم، چشمانم را می بندم، امّا نه با این تصوّر که از گرد کوچه آزار
خواهم دید، بلکه می خواهم تخیّل نمایم که آن گرد و خاک چه زیبا از کف کوچه برمی
خاست و چه زیبا تر بر روهایمان می نشست. همیشه می گفتم نمی روم زیرا می ترسم
آنچه من می دیدم دیگر نبینم و به جای آن چیزهایی ببینم که آن خاطره ها و آن یادها
را از ضمیرم نهان سازد.
امّا یک روز
همسفری خوش سفر و حسّاس، با حافظه یی بسیار قوی، میزبانم شد و بدون اینکه از من بپرسد
که آیا حال و حوصلۀ سفر را دارم و یا می توانم با او همسفر شوم دستم را گرفت
و مرا به آن شهر و دیار برد.
میزبان وهمسفرم بارها
چمنهای سرسبز زرنگار و کاریزمیر و پغمان را نشانم داد، بارها اشاره به آسمان
نیلگون کابل نمود و بار ها باهم از گردو غبار کوچه ها مشام جان را معطر ساختیم:
...ای از هرچه سرسبزتر
سبزه هایت
و ای از هرچه خاکستری
تر کوههایت
... نیلگون آسمانت به
رنگ عشق
و زمینت پربار...
درخت وجودم در زمین تو
کاشته شد
حیف که در دیار غیر
ثمردهد
ای سرزمین همیشگی
از عطر نمناک کوچه هایت
هنوز مستم
و خیال باد و غبارپر
درد غروبهایت هنوز هم
موهای پرموجم را به
بازی می گیرد...(میلاد، 36)
از چندین کوچه و خیابان
گذشتیم. می گفت:
از طلوعهای دروغین خسته
ام
مرا باخود به سرزمینهای
راستین ببرید...
مرا با خود به خانه های
دور از دلتنگیها ببرید
در کوچه های پر از گردو
غبار و دود:
دو چرخه های کهنه،
بوی قصابیها،
بوی پیاز سبزی فروشها،
بوی روغن اتومبیلها
آنجا که سلام فقط سین و
لام و الف و میم نیست
آنان براستی سلامتت را
خواهانند
خداحافظ هم که می گویند
به راستی می خواهند خدا
نگهدارت باشد...
چشمانم هنوز به دنبال شبهاییست
که در آسمانش
ستاره های پرنور ترا
خیره خیره نظاره می کنند
و با تو از حقیقتهای
ثابت حرف می زنند
عزیزان، به من بگویید:
شهرمن کجاست
و درکدامین سرزمین است؟
(میلاد، 55-56)
بوی کابل که به مشامش
می رسید، مستانه ترانه سر می داد:
من از سرزمین بودا و
زرتشتم
از بامیان و بلخ
شکوه زرتشت را در بودا
دیده ام ...
و در آتشکدۀ نوبهار غسل
آتش گرفته ام (میلاد، 70-73)
مرا به در خانه ام برد،
خانۀ کابل در سی و چند سال پیش. در را اندکی گشودیم و به داخل نگریستیم. بچّه ها
را دیدم. دخترانم را، پسرانم را:
...درهارا آهسته باید
گشود
همه درخواب
ما کودکان نورسته
درباغچه
کنار چاه آب
سطلهای خوشی
طراوت
و عشق رابهم می پاشیدیم
در جوش و خروش دست و پا
می زدیم
از سردی آب چون بید می
لرزیدیم
دویدنها-پریدنها-
ریسمان بازی و چشم پتکان
کجاست؟
تنها و دور افتاده ازهم
وقتی نیاز به دیداریست
باید خود را در آینه ها
ببینیم (میلاد، 116 -117)
گویا پی برده بود که ما
هم روزی دلی داشتیم و داستانهایی. ناگهان آیینۀ خاطره ها را برابرم نهاد و
مرا به چهل سال پیش کابل برد:
... آسمان همان بود ولی
آبی تر
درختها سبزتر
هوا تازه تر و فضا روشن
تر
من همان بودم ولی
تابنده تر
تو همان بودی ولی
آشناتر
و زندگی همان بود ولی
از همیشه عاشقانه تر
در چهارراه گمشده ها
همدیگررا پیدا کردیم
تنها نگاهها و گذرها
سخنی در میان نبود...
امروز پس از چهل و یک
سال
شاید به آن روزها می
خندیم
و یا حسرت می خوریم
(میلاد، 160)
گفت در همین نزدیکیها
خانۀ ماست. درخت سیبی داشتم. می خواهم ببینمش. هی...:
درخت سیب خانه
با قطره های شعر من
آبیاری می شد
و به پاس اشکهای پاک و
بی صدا...
چون ترک دیار کردم
آن هم خشکید
ولی خانه هنوز غمهای
مرا به یاد دارد
و دیوارها هنوز به یاد
من نفس می کشند (میلاد، 163)
بیهوده نمی گفت. آخر او
از شهر برق و آهن و پولاد خسته شده بود و آنجا هم خود را با یاد کهن بوم وبر خویش
آرامش می بخشید:
... در این شهر جادویی
در این نیویورک پرهیاهو
جزیرۀ وجودم را
با رشتۀ یادها
با گذشته ام
با اصالت وجودم
اصالت پرشکوه دختر کوچی
کابل
پیوند می دهم
و در این شهر پرغوغا
هنوز بودنم را باور
دارم (میلاد، 39-40)
باز هم در نیویورک یاد
کابل می کند:
... از لابلای برجهای
آهنی شهر نیویورک
...صدای نفسهای باد
مرا به شهریاد ها و قصه
هایم می برد
به کابل
زمستانهای پربرف
افقهای همیشه سپید...
تاریکی چشمان مردم کابل
و سبزی چشمان مردم جنوب
که اوج زندگی مان شده
بود
مرا اسیر خود ساخته بود
و اکنون دریافته ام که
هنوز به این اسارت می نازم (میلاد، 75)
گاهی احساس عاشقانه اش
بیان بسیار شیرینی می یابد:
... تفنّن هوسهارا با
ارزشهای افلاطونی عشق عوض کردیم
تا در قیل و قال زمانه
هرگز از هم جدا نشویم
اینست که پس از صد سال
هنوز در کنار همیم. (میلاد، 33-34)
همسفرم را صدها هزار
چراغ و چلچراغ شهر امروزی او خورسند نساخته بود. او مرا به دیدار تکچراغهایی برد که
در خانه های پر صفا و مهر دامنه های کوهها سوسو می زدند:
...چراغ کوچه های شهر
چراغ خانه ها
به لطافت رنگین کمان
عشقمان
همیشه رخشنده بود.
تاریکی جدایی از
دیارمان...
هنوز بال نگسترده بود.
افسوس که چراغها خاموش
شدند.
عشق ما رنگی نداشت
تا کوچه هارا با نور و
عطر خود روشن کند
تاریکی، جنگ و
سرگردانی...
گفتی رحمت ایزدی رخت
بربسته بود...(میلاد، 29)
هوای مزار پدر کرد و با
بیان کلماتش مرا به یاد او، و دیدارهای ما در نیم قرن پیش، انداخت:
... داغ دیدارت برای
همیشه
در قلب شقایق گونه ام
جایگزین شده است.
با رفتنت
سرود دیدار برای همیشه
خاموش شد
دیدار مان درباغچه
در آشپزخانه،
کنار در...
شهر بی تو دیار بیگانه
ییست
در سرزمینهای دور
و من در دیار غربت
محبت تورا در قفس سینه زندانی کرده ام
تا دست بیگانه به آن نرسد. (میلاد، 47-48)
لحظاتی هم در کوچه یی
ایستادیم که روزی کاشانۀ سخنور بی بدیل کابل استاد خلیلی در آن بود و همسفر من به
تکریم و تقدیم احترام و ستایش او پرداخت:
...دیدم ترا و بود خود
این افتخار من
ای شاعر بزرگ و
خداوندگار من
ای فخر ملّت و وطنم ای
بزرگمرد
ای مهر و گرمی سخن تو
دوای درد
دراین دیار
سرد...(میلاد، 26)
باز هم یاد چهل سال
پیش:
...به بهاران دور می
اندیشم
و به باورهای خوبمان
که عشق را درآن کاشتیم
...و من- و تو- و او
احساس را در شهر خوبیها
زمزمه کردیم
... تشنه تر از پیش
احساس تهی بودن می کنم
و آب گواران انسانیت را
فقط در دورهای می بینم
در جویباران بهاری و
پاک
که امروز خشکیده اند
ای نسیم گوارای خیال
...
مرا به کابل پرمهر ببر
تا عشق را دوباره زمزمه
کنم ( کوچ، 297-298)
هما هم هنوز بر هر
دیوار کابل تصویری از گذشته های خویش می بیند:
در آغوش پرمهرت
سفرِ بودن را آغاز
کردیم
با انگشتان هنرآفرینت
مرا بر هر دیوار نقش
بستی
... بااینکه سالهاست از
تو دورم
هنوز از بوی نمناک کوچه
های پرخاکت مستم
ای سرزمین همیشگی من
(کوچ، 253)
آنچه من خواندم و پاره
هایی از آن را به نظر شما رسانیدم. به مصداق «هرکه نقش خویش می بیند درآب» مطالبی
بود که من می جستم: نشانه هایی از گذشته یی که با آن انس و الفت داشتم. کابلی که
به آن عشق می ورزیدم و درها و دیوارهایی که بر هریک با قلم نگاه صدها خاطره نوشته
بودم. ولی در سخن و شعر هما طرزی خیلی چیزهاست برای دوستان دیگر. برای نوجوانان،
جوانان، فرزندان، مادران، خواستاران اشعار عاشقانه، جویندگان رازها و نیازها.
مطالب و اشعاری که بسیاری از جوانان مشتاق آنهایند ولی برای نگارنده، که از خیابان
جوانی بیرون شده و لنگ لنگان در بیابان پیری به سوی واپسین کوی قدم برمی دارد،
دیگر سخن گفتن از آنها و اظهار نظر در باب آنها را از یاد برده ام. این است که شما
را به اصل مجموعه های اشعار سراسر احساس و صفای ایشان ارجاع می دهم. در باب مجموعۀ
زمزمه های نیایش، که غزلهای عرفانی است، در مقدمۀ آن دوستان به تفصیل اظهار
نظر فرموده اند.
در پایان این قطعۀ پر
احساس سرکار خانم هما طرزی را باهم می خوانیم:
نگاه
آنچه را تا امروز به تو
نگفته ام
همه را همه را در
چشمانم نوشته ام
پردۀ غربت پلکها را
کنار بزن
و قصّۀ واقعیّتها را
در سیاهی چشمانم بخوان
(میلاد، 212)
از هما طرزی سپاسگزارم
که مجموعه های دلپذیر میلاد نسترنها، زمزمه های نیایش و کوچ پرندگان
را به نگارنده مرحمت فرموده فرستاده اند وبا کلمات زیبا و پراحساس، مرا همراهی
کردند تا بربال شعر لطیف، سفرکنیم و کابل نازنین را پس از سی و دوسال
در عالم خیال ببینیم.
-=-=-=-
یادداشت:
کوچ: مجموعۀ کوچ
پرندگان
میلاد: میلاد نسترنها
شهر اتاوا
30 ماه
می 2013
آصف فکرت
No comments:
Post a Comment