چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
بر رویۀ (صفحۀ) نخست کاتبان، گپی خوش خواندم. خبر انتشار چهاردهمین مجلد دائرة المعارف بزرگ اسلام. انتشار این خبر شادمانم ساخت و در همین حال خاطراتی از دوران خدمت در مرکز آن دائرة المعارف به یادم آمد که فشرده و کوتاه بر امواج نور نگاشتم. امید که خوانندگان را ملال نیارد.
سال 1365 خورشیدی بود و نگارنده در بخش مخطوطات کتابخانۀ مرکزی آستان قدس رضوی خدمت می کرد. کار ثبت همه نسخه های خطی که به انجام رسانیدن آن در آغاز کاری دشوار می نمود، رو به پایان داشت( تفصیل را در یادداشتی خاص روزهای کار در این کتابخانه خواهم نوشت). یکی از رخدادهای به یادماندنی در آن کتابخانه، دیدار دوستان قدیمی تهران بود که با هم در سالهای گذشته در کابل آشنا شده بودیم. یکی از این دوستان استاد دکتر سید فتح الله مجتبایی است که نخست در یکی از سمینارهای کابل (تصور می کنم در سمینار بزرگداشت خواجه عبدالله انصاری) آشنا شدیم و چندی بعد دیداری در دهلی نو داشتیم که ایشان رئیس خانۀ فرهنگ در سفارت ایران بود و من در انستیوت رسانه های گروهی هند درس روزنامه نگاری می خواندم. اکنون استاد مجتبایی را حدود هشت سال پس از آن تاریخ می دیدم و ایشان گفت که در دائرة المعارف بزرگ اسلامی کار می کند و ضمن صحبت یادآوری نمود که چگونه است اگر درمورد همکاری با آن مرکز بیندیشم؟
این سخن دکترمجتبایی درآن روزها، آغازگر همکاری من با مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی شد، زیرا چند روز پس از آن که ایشان به تهران باز گشت، آقای سبحانی مدیر اداری مرکز به مشهد آمد و به من پیشنهاد نمود تا سفری به تهران داشته و، روزی چند، مهمان مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی باشم و از نزدیک با کار مرکز آشنا شوم تا در مورد همکاری در آینده تصمیم بگیریم. یک هفته بعد هواپیمای ما در شبی تاریک و خاموش به تهران فرود آمد؛ تاریک، چون زمان جنگ بود و آژیر خطر و خاموشی و تاریکی در آن روزان و شبان از پدیده های آشنای تهران بود. اما در پی آن شب تیره بامداد روشن دیدار مرکزی طلوع کرد که تازه چراغی تابنده و شتابنده ولی هنوز نامطمئن را در خلوت شبستان تشنگانه دانش و فرهنگ بر افروخته بود.
هنگامی که نگارنده بار اول از مرکز دائرة المعارف بزرگ دیدار نمود، هنوز چیزی از سوی آن مرکز، به جز یک جزوۀ مختصر، که بیانگر برنامه و اهداف مرکز برای نشر دائرة المعارف بود، انتشار نیافته بود. رئیس مرکز، جناب آقای سید کاظم موسوی بجنوردی، از همان آغاز آشکار بود که، اهداف بسیار بلند پروازانه داشت. ایشان دورنمای کار را چنان بلند و ملکوتی می دید که حتـّی بسیاری از یاران و نزدیکان هم به موفقیت مرکز و به ثمر رسیدن برنامه ها به دیدۀ شک می نگریستند و برخی به عدم موفقیت برنامه ها یقین داشتند. امّا، به باور نگارنده، دستکم چهار اصل یاریگر کامیابی و تداوم کار مرکز بود:
نخست و از همه مهمترعشق آتشین بجنوردی به کاراو بود که یک نفس از پیگیری کارها باز نمی ایستاد. دو دیگر که ،باز هم به باور نگارنده، ایشان در پی آن نبود که کار دائرة المعارف بزرگ اسلامی را نردبان آسمان سست و فروریزندۀ سیاست سازد. او یک بار مزۀ گس سیاست را چشیده بود و بسیاری از بازیگران صحنۀ سیاست را (در زندان و با سیمای راستین و بدون مکیاژ) دیده بود. سومین و نیرومند ترین عنصر اتکای پولی و مالی مرکز به همت خود بود و چشم امید به دست دیگران نداشت، که در غیر آن موضوع بده و بستانهایی به میان می آمد که:
خشت اول چون نهد معمار کج --- تا ثریــّا می رود دیوار کج
بجنوردی و انبازانش کار تجاری و تولیدی می کردند و پیمان بسته بودند که سود را در کار دائرة المعارف بگذارند. البته این روال آغاز کار بود و از تحولات بعدی بنده آگاه نیستم. چهارم این که توانسته بود بزرگترین دانشمندان با تجربه و متخصص را جذب کند و راضی نگهدارد.
در کنار این عوامل اهرمهای دیگری هم بود که ممدّ کار می شد و بیگمان جنبانندۀ همۀ این اهرمها هوش و درک بی نظیر بجنوردی بود. به هیچ پیشنهادی بی اعتنا نمی ماند و سود و زیان هر پیشنهادی را دقیقا ً بررسی می کرد. من به یک مورد از مواردی که شخصا ً شاهد آن بودم، می توانم اشاره کنم: می دیدم که کتابهای کتابخانه را با قبول مصرفی هنگفت به صحافی می دهند و از کارصحافت هم راضی نیستند. روزی گفتم که اگر چنین شود و چنان شود، مرکز خود می تواند یک بخش صحافی داشته باشد که آهسته آهسته به کارگاهی نیرومند تبدیل گردد. در آن روز، آقای بجنوردی واکنشی به پیشنهاد من نشان نداد، و حتی من از پیشنهادم پشیمان شدم و گفتم بجنوردی در دلش به من می خندد که من چه دورنماهایی در نظر می پرورانم و تو از دکانچۀ صحافی حکایت می کنی. چندی گذشت و ناگهان همه دیدند که مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی صاحب یک بخش صحافی بسیار پرکار و خوشکار گردید.
از موارد مهم نشاندهندۀ کفایت و درایت بجنوردی، توجه او به فراهم آوری و ایجاد یک کتابخانۀ عظیم و دربردارندۀ همۀ مآخذ و مدارک مورد نیاز دائرة المعارف بزرگ اسلامی است. برای به ثمر رسانیدن نیات خیر، گاهی دستی از غیب بیرون می آید و کارها می کند. نمی دانم که مدیر کتابخانه را کـَی و چگونه یافتند؟ اما می دانم که بسیار بسیاربسیار دشواراست که مدیر کتابخانه یی در خوبی، امانتداری، فداکاری، پشتکار، وظیفه شناسی و عشق به دانش و پژوهش، به دکتر عنایت الله مجیدی برسد. مجیدی کتابخانۀ دائرة المعارف بزرگ را از صفر به به بی نهایت نزدیک کرده است. در این چندسال، هرکس، درهرجا از نیافتن کتاب و مأخذی شکایت کرده است، به او گفته ام به کتابخانۀ دائرة المعارف بزرگ برود. گفتن همان و یافتن همان. چون آقای بجنوردی همیشه به پیشنهادهای این بنده اهمیت خاصی داده است به ایشان پیشنهاد می کنم که از مجیدی بخواهند، بلکه به ایشان حق الزحمه بدهند تا، دقیق و نکته به نکته، ماجرای تکوین کتابخانه را، با لطایف، درگیریها، گذشتها، و حتی چیزهایی که به نظر ایشان کم ارزش است، شرح داده و صدایش را ضبط کند ( این روش را به خاطری یاد می کنم که در غیر آن مجیدی کسی نیست که برای نوشتن یا دیکته کردن اینهمه نکته ها فرصت داشته باشد). سپس نویسنده یی بنشیند و کتابی بنویسد، مثلا ً با عنوان چگونه چنین کتابخانۀ بزرگی ساخته شد؟ امروز مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی بی گزافگویی یکی از داراترین کتابخانه های پژوهشی و اکادمیک را در اختیاردارد.
توجه به بنای ساختمان مرکز خود نشاندهندۀ پشتکار شگفتی انگیز رئیس مرکز است. روزی که زمین ساختمان مرکز تهیه شده بود، همه زبان به ملامت گشوده بودند که بجنوردی رفته و یک صخره را که هیچ بنایی نمی شود بر روی آن ساخت خریده است. برخی می گفتند که این صخره بر روی گسل زمین لرزه یی به بزرگی 13 درجۀ ریشتر قرار دارد. امّا گوش بجنوردی به این انتقادات بازدارنده بدهکار نبود. کار را آغاز کرد. بر او سخت گرفتند. با بروز اتفاقاتی در جریان معماری و مهندسی هزینه را چندین برابر ساختند اما همت بجنوردی کار را پیش برد. هنگامی که من ساختمان نا تمام را دیدم از آن کار عظیم به شگفتی اندر شدم. تمام که شد خورنق به یادم آمد امّا خورنقی که برای قلمرو دانش و پژوهش ساخته شد.
می خواستم که یاد مختصری از خاطرات خویش در مرکز دائرة المعارف بنویسم، امّا نمی دانم چرا به این مسائل و موضوعات پرداختم. به قول اصحاب کمپیوتر: دیلیت کنم؟ چرا؟ می گذارم باشد؛ اگر بد است که از من آنقدر بد شنیده اند که این در مقام مقایسه چیزی نیست. اگرهم خوب است که من با ملاحظۀ خاص وخوشامدی ننوشته ام. خاطره خاطره است و بیان واقعیت. بگذریم و برویم سر اصل مطلب.
از مرکز خوشم آمد. هم از محلّش و هم از مآلش:
نیاوران آن روز هنوز جلوه هایی از طبیعت زیبا را با خود و درخود داشت. هنوز سراپا گچ و سیمان و میله آهن نشده بود.
مآل هم که البته برای من دلپذیر بود. اگرچه من در وظیفه یی که داشتم آدم خوشبختی بودم سر و کارم با گرانبهاترین نسخه های خطی دنیا بود و اقامتم در جایی بود که بویی از بهشت داشت؛ نامش خود آستان قدس است و نامی سزاوار. اما مرکز دائرة المعارف بزرگ مرا به سوی خود کشانید. یک ماه پس از آن تاریخ در تهران بودم. در کامرانیه اقامت یافتم و در گلستان (که آن روزها نام آقایی را جاگزین گلستان ساخته بودند) نیاوران محل کار ما بود. روزی دو بار فاصلۀ میان خانه و دفتر را تفرج کنان به پای می پیمودم که نزدیک بود و نیم ساعت راه بیشتر نبود.
همانگونه که در بالا نوشتم این بخش از تهران با آنکه بناهای مجلل و خانه ها و ویلاهای با شکوه کم نداشت، با زهم هنوزجلوه هایی از طبیعت و گل و گیاه و درخت را نگه داشته بود. هنوز می توانستی دیوار کاهگلی ببینی و دست بر کاهگل آن بکشی. هنوز سنگهای طبیعی و تراش نخورده را می توانستی دید و هنوز چوب را (چوب واقعی را) می توانستی به در و پنجرۀ ساختمانها بیابی. درختانی را می یافتی که با زبان حال هزاران خاطره به گوش جانت می گفتند و آسمانی را می دیدی که به راستی آسمانی رنگ بود. هنوز درختان گشن بیخ و بسیار شاخ از دوسوی خیابانها دست بهم داده داشتند و سایبانی افراشته بودند رهگذران را. از کوچه باغها در سایۀ درختان گردو (= چارمغز= جوز) می گذشتی. هنوز جویها پر آب بود و شرشری گوشنواز آرامشت می بخشید.
چند سال بعد روزی از همان راه می گذشتم ساختمانهایی ناخوشایند و بلند را دیدم که به جای خانه باغهای قدیمی ساخته شده بود و دیوارهایی به بلندای دهها متر جای آن دیوارهای، به گفتۀ باختریان، کلاسیک و زیبا را گرفته بود. خیلی از لطایف طبیعت را، که از نیاوران به یادم بود، اکنون نمی دیدم. راستی آن روز از رفتن به آن حدود پشیمان شدم زیرا ترسیدم که نقوش زیباییهای طبیعت و معماریهای کهن از ذهنم سترده گردد؛ همان بود که نشستم و چیزی نوشتم با عنوان نیاوران و پغمان. شمیران، که نیاوران هم بخشی از آن است، و پغمان به ترتیب مناطق زیبای ییلاقی تهران و کابل بودند. هرچند از اصل موضوع دورمی شویم امّا پندارم که نقل آن مطلب در این جا چندان بی مورد هم نباشد. پس این پارچه را ملاحظه فرمایید تا اصل موضوع را پی بگیرم:
نیاوران و پغمان
ده سال پیش یا که فزونتر
هر روز - هر نمازدگر
در کوچه های خاطره خیز نیاوران
می رفتم - این ترنّم بر لب:
"دل بسته ام ازان به هوای نیاوران
کز وی نسیم نکهت پغمانم آورد "
***
جویی و آب سرد و زلالی
غلتان ، دوان، ترانه سرایان، مست!
می رفت، لیک تند و شتابان
گفتی زبان موجش می گفت:
تا شهرری هنوز بسی راه مانده است!
***
گاهی، کنار جویی
دست لطیف کودک نازی
چون شهپری ز بال فرشته
بر آب می رسید و به دیوار می فشاند
دیوار و بوی کاهگلش
دل را سبک به آن سوی اعصار می کشاند
***
از رخنۀ خرابۀ دیوار
یا از در گشودۀ باغی
خاکستر درون اجاقی به گوش باد
زآدینه یی فسانه همی خواند
***
بر بازوی ستبر درختی - چه دیدنی!
تاریخدار نقشی - نقش گسسته یی
نقش دلی و تیری و نامی
گفتی که داشت رهگذران را
از روزگار دور
آمیخته به پند پیامی
***
تجدید خاطرات کهن را
دیروز دل کشاند مرا تا نیاوران
کو باغها؟ دریغ!
دیوارهای کاهگلی کو؟
کو آن درختهای ستبر کنار جوی؟
نه جوی، نه درخت، نه آبی
نه کودکی، نه رهگذری!
یادش بخیر:
لبخندی و سلامی وعصر شما بخیر!
بر جای آب و سبزه و باغ و گل و نســـــیم
پولاد بود و سنگ و سیاهی و قیر و دود!
وین آسمان دریغ که آن آسمان نبود!
گفتی نیاوران کهن را نشان نبود!
تهران، 4 مهر ( میزان) 1379- آصف فکرتساختمان ادارۀ آن روز دائرة المعارف بزرگ اسلامی نیز خود یکی از همین ساختمانهای نسبة ً قدیمی و اندیشه برانگیز بود. گاهی که من در آن ساختمان تنها می ماندم و از کار خامه و نامه فراغت می یافتم به فکر فرومی رفتم و در ذهن خویش دفتر تاریخ آن نواحی را ورق می زدم.
خوب این که داستان طبیعت نیاوران و حول و حوش ادارۀ دائرة المعارف بزرگ و محل اقامت نگارنده بود، اکنون یادی از همنفسان و همکاران:
درست است که من از اکادمی (فرهنگستان) علوم افغانستان یکراست (مستقیما ً) به یک مرکز عالی فرهنگی یعنی کتابخانۀ مرکزی آستان قدس رضوی وارد شدم. روحانیت آن آستان مقدسه روح و روانم را نیرو و آرامش بخشید و دیدن 16 هزار نسخۀ نفیس خطی، که برخی نسخ منحصر به فرد بود، برای من حکم سیر و سیاحت در باغ بهشت را داشت، و از همه مهمتر مجاورت تربت مطهر بزرگی که به گفتۀ مولانا نورالدین عبد الرحمن جامی:
پی عطــــــر روبند حوران جنت
غبار درش را به گیسوی مشکین
دولتی سرمدی بود، در کنار آن، رفتن به تهران هم برکاتی داشت.
آقای کاظم موسوی بجنوردی، پس ازهر موفقیتی که برای مرکز دائرة المعارف بزرگ می دید هدفش والاترمی شد و نگاهش بالاتر را می نگریست. او برای هر مقاله و برای هرچه درست تر نوشته شدن هر مقاله محدود به هزینه و وقت معینی نبود. چه بسا که مقاله یی نوشته و ویراسته می شد اما یکی از اعضا، هرکس که می بود، بر آن مقاله خـُرده ای می گرفت. بجنوردی خـُرده را خـُرد نمی شمرد و پی می گرفت و بسا که در نتیجه قرار می شد مقاله از سر و گاهی توسط کسی دیگر نوشته شود، در حالی که نخستین نویسنده نیز حق زحمتش را دریافته بود. کسی که در جریان این کار قرار می گرفت و ناگزیر بود به حکم وظیفه برای تدقیق و تحقیق آن مقاله روزها صرف نماید، معلوم است که خیلی چیز ها در جریان این کار فرا می گرفت.
دیگر که نخبگان دانش و فرهنگ کشور، به خصوص پژوهشگران طراز اول تهران را در مرکز جمع کرده بود و حقوقی به مراتب بیش از حقوق دولتی به هریک می پرداخت و ازآن مهمتر در حفظ حرمت و حیثیت هریک به نحو احسن می کوشید. و همیشه در تقلای آن بود که اعضا و کارکنان مرکز تا حد مقدور با خاطر جمع و دور از دغدغه های معمول به کارعلمی و تحقیقی بپردازند.
روزی که من وارد مرکز شدم و مسؤولیت گزینش عناوین را به عهده گرفتم شخصیتهای بسیار مهم علمی در آنجا خدمت می کردند. مقام علمی بزرگمردانی چون شادروانان دکتر زریاب خویی و دکتر احمد تفضلی که من تازه به خدمتشان می رسیدم بر کسی پوشیده نبود. البته با دوست گرامی دکتر سید فتح الله مجتبایی از گذشته آشنایی داشتم. هر دقیقه یی که با زریاب می نشستی زر ناب می یافتی و هر دمی که با تفضلی سخن می گفتی به فضل او آشناتر می شدی. زریاب دانشمندی بود که در نوجوانی دروس حوزه را و در جوانی تحصیلات عالی دانشگاه را گذرانیده بود. پای سخنش که می نشستم لذتی می بردم که مپرس. آرامش داشت و وقاری و لهجه یی شیرین. در هفتاد سالگی در شمار ترکان پارسی گوی بود که سخنش عمر می بخشید. در آغاز که هنوز در تهران تنها بودم در همان دفتر اتاقی به من اختصاص یافته بود که راهش از ایوان اتاق دکتر زریاب بود. ایشان غالباً هفته یی دو روزبامداد پگاه می آمد و من در آن دو روز می کوشیدم دقایقی را با چای سبز و بهانه های رنگین و ترانه های شیرین او را به سخن آورم و می آوردم و از سخنانش بهره می بردم. خطی خوش داشت. با آنکه از عینک بسیار قوی استفاده می کرد، یعنی که نیروی بیناییش کاهش یافته بود، بسیار ریز می نوشت؛ نستعلیق غبارگونه! تقریباً همیشه از جوهر سبز استفاده می کرد. نگارنده در کار ویراستاری بود و برخی از مقالات به بخش تاریخ تعلق داشت. مقالات تاریخ برای ویرایش نهایی نزد استاد زریاب می رسید. وقتی ملاحظه یی داشت، بسیار ادب آموز ملاحظه اش را می نوشت. خطاب را با دوست عزیز آغاز می نمود و نرمک نرمک طرف را به اشتباهش متوجه می ساخت. بیگمان بسیاری از این یادداشتها، و شاید همه، تا کنون برپشت پرونده های علمی مقالات موجود خواهد بود.
با ری در خدمت استاد زریاب سفری به قم داشتیم. پندارم که سال 1366 یا 1367 بود. اگر درست به یادم مانده باشد، سفری بود به خواهش مؤسسۀ دارالحدیث، یا مرکزی شبیه به همین نام، که می خواستند متد کار مرکز را تنظیم کنند. آقای بجنوردی هم بود و در واقع ایشان کاروان سالار بود که ماشین بیوک ایشان ما را به قم می برد. زریاب در راه قم حکایات و روایات شیرینی داشت. همیشه سخنان، روایات، نکته ها و لطیفه های ایشان سخته و برگزیده بود. سخن زائد نداشت. هرچیزی که از او می شنیدی احساس می کردی که به شنیدن آن نیاز داری. در برنامۀ بازدید قم، دیدار جناب محقق طباطبایی حضرت استاد روانشاد سید عبدالعزیز، به قول دوستان آقا عزیز، نوّرالله مرقده ، هم گنجانیده شده بود. من با ایشان قبلا ً در مورد صحبت کرده بودم و ایشان فرمودند که نهار را هم با ما خواهید بود. چون طبیعت مرحوم آقا عزیز را می دانستم موضوع نهار را به دوستان نگفتم. به آن مرکز پژوهشی رفتیم و چون مأمول پژوهشگران برآورده شد، وداع کردیم و به دیدار جناب آقاعزیز شتافتیم. لذّت انجمن داشتن با شادروانان محقق طباطبایی و زریاب خویی را تنها کسی می تواند تصور کند که با هریک از آن دو مدّتی انیس و جلیس بوده باشد. لختی گفت و شنید از هربابی شد و دوستان عزم وداع کردند اما ناگهان به گفتۀ شاعر، پندارم مرحوم ادیب بیضایی:
بوی پلو برآمد با عطر مشک ســـــارا
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا راسفرۀ کریمانه گسترده شد و گرسنگان دانشمند در کار آزمون آش و کـُبـّه و فسنجان و پلو مزعفر شدند. آقای بجنوردی که با مرحوم طباطبایی قرابتی قریب دارند هنگام صرف طعام با بیانی خاص گفت که "نخستی بار است که سر سفرۀ آقا می نشینم" و شادروان محقق بی درنگ در جواب فرمود که "این هم از برکات ...فکرت است". لازم است که برای پیشگیری از دگرگونی تعبیر این روایت توضیح گردد که آقای بجنوردی در جوانی به زندان افتاد و سیزده سال در بند بود و از خانه و کاشانه و احباب و اقارب دور بود. روان محقق طباطبایی و زریاب خویی شاد و یاد شان گرامی باد.
دکتر فتح الله مجتبائی را بیشتر می دیدم چون هم اتاق بودیم و سابقۀ آشنایی بیشتری نیز داشتیم. تبحر ایشان در ادبیات کلاسیک و تاریخ ادیان معروف است و از دوستان مهربان منند.
دیگر شادروان دکتر احمد تفضلی که زندگی را وقف زبانها و فرهنگ ایران باستان کرده بود و آثار ارزشمندی در این زمینه از خود به یاد گار ماند. دریغا که این شمع فروزان شبستان دانش به دست روشنی ستیزی ناشناخته خاموش شد. تفضلی هنگام ویرایش کتاب فارسی هروی راهنماییهای بسیار ارزشمندی نمود و نگارنده از آن راهنماییها در رفع کاستیهای آن کتاب سود فراوان برد. تفضلی دانشمندی نازکدل و حساس بود. بارها دیدم که هنگام شرح نابسامانیهای اجتماعی اشک از دیدگانش سرازیر می شد.
استاد دکتر شرف خراسانی، که من او را فیلسوفی عاشق می شناختم، نیز از اعضای دانشور مرکز بود. او در موضوعات وابسته به فرهنگ یونان و روم باستان یاریگری توانا برای بنیاد بود. همچنانکه دانشی بی کم و کاست داشت، جامه نیز با سخن راست کرده بود و در نخستین دیدار پی می بردی که با فیلسوفی دانا رو برو شده ای. شعر نغز می سرود و در شعرش همیشه صدای عشق و آهنگ خوشبینی و امید پژواک داشت. من در این دیار که بیشتر به مواردی از زبان و ادب لاتین برمی خورم بسا که به یاد شادروان شرف خراسانی می افتم و بر روانش درود می فرستم.
شادروان دکترجواد حدیدی نیز عنایتی خاص به من داشت و خاطراتی از دوستان قدیم در ارتباط با کشور زادگاه من داشت که به یاد آن همیشه گرامیم می داشت.
ایزد پاک روان دانشمندان درگذشتۀ این مرکز دانش و پژوهش را شاد داراد و بر همت و کفایت ماندگان بیفزایاد!
در پایان با قدردانی و حقشناسی یاد می کنم که دکتر بجنوردی سالها کوشید تا نگارنده را در ایران نگهدارد، امّا برخی از کارگزاران دولت با آن کوششها در ستیز ماندند . گویا سرنوشت نگارنده، در روزهای پایانی زندگی، باخترنشینی بود.
این یادداشت را به شادمانی از خبر انتشار چاردهمین مجلد دائرة المعارف بزرگ اسلام نگاشتم و امید که این کار سترگ، همزبان با ادامۀ تألیف دائرة المعارف بزرگ ایران، به احسن وجوه ادامه یافته و به پایان رسانیده شود.
شهر اتاوا – 5 اردیبهشت 1386 / 25 اپریل 2007Asef Fekrat آصف فکرت
No comments:
Post a Comment