Saturday, April 28, 2007

شیخ بهائی و هرات

ستایش هرات سدۀ 10 هجری/16 مسیحی
شیخ بهاؤ الدین محمد بهائی عاملی معروف به شیخ بهائی (متوفی 1030هجری) از دانشمندان بزرگ عصر خویش است. او در اصل از جبل عامل لبنان بود و در نوجوانی با پدر خویش شیخ عبد الصمد حارثی عاملی به خراسان آمد. جوانی را در هرات گذرانید و در مدرسۀ میرزا درس خواند. شیخ بهائی که از اعاظم علمای عصر خویش بود، آن قدر شیفتۀ زبان و ادب فارسی گردید که به فارسی شعر گفت و دیوان و مثنویات فارسی دارد. از مثنویهای فارسی او نان و حلوا و شیر و شکر است. شیخ بهائی منظومه یی در وصف هرات دارد به زبان عربی به نام الزّاهرة؛ او این مثنوی را به یاد روزهای جوانی و خاطرات هرات سروده است؛ چنانکه خود نیز در این باب در همین مثنوی توضیح داده است. نگارنده چند سال پیش این منظومه را به فارسی ترجمه کرد، که در مجلـّۀ خراسان پژوهشی به چاپ رسید. ترجمۀ منظومه برای استفادۀ بیشتر دوستان، به خصوص کسانی که به تاریخ هرات باستان علاقه مند اند، در اینجا نقل می شود. از دوست دانشمند جناب رضا مروارید، که خود نیزبا هرات پیوندی کهن دارند و زحمت تایپ و ارسال فایل دیجیتال آن را متقبل شده اند بدینوسیله تشکر می نمایم.

الزّاهرة در وصف هرات
از شیخ بهائی
ترجمه از عربی به فارسی دری از آصف فکرت

سپاس ايزد برتر و والا را؛ خداوند بزرگى و نيكى و هوشمندى.
پس درود و آفرين بلند ـ تا روزان و شبان در پى هم روانند ـ بر پيامبر برگزيدۀ مكّى و دودمانش، پيشوايان و پاكان.
اميدوار بخشايش روز ِِ رستاخيز، گنهكار بزه مند، بهاؤ الدين،كه خداوند بخشاينده از گناهانش درگذرد و پرده بر نكوهيدگي‌هايش فرو پوشد، همى گويد:
روزگاری در قزوين به درد چشم گرفتار شدم, دردی جانکاه و دلازار.
از آن درد, روزگارم چنان می گذشت که هرگز مردان خردمند استوار کار را خوش نيايد.
نه به بحث و گفتگو می توانستم پرداخت، نه به خواندن کتاب خدا و درس، و نه {حتي} به نيايش و انديشيدن.
سرانجام از خانه نشينی دلم گرفت و روانم از کارهايش برکنار ماند.
و چون کاهلی ـ که شيوه نادانی است ـ هرگز خوی من نبوده،
دل بر آن بستم که خاطر خود را به چيزی مشغول کنم تا بار اين رنج و اندوه را بتوانم کشيد.
خوشتر از شعر نيافتم، گرچه شاعری پيشه ام نبوده.
من به نزديکترين وادی می انديشيدم، اما سمند انديشه دور همی تاخت.
درهمين هنگام دوستی ارجمند از من خواست هرات را بستايم، که در آن از هر در سخنی باشد، وهم هر سليقه ای را طرب انگيزد و به شايستگی روشنگر احوال آن باشد.
اشکم از مژه فرو لغزيد؛ به آن دوست که اشک شوق بر گونه اش روان بود گفتم: برادر {در سفارش شعر در ستايش هرات} به شايسته ترين کس {که من باشم} روی آوردی.
پس اين چکامۀ روان و خوش و کوتاه را به نظم درآوردم.
آن گاه همانسان که شب به افسانه سرآيد, روز من در سرودن آن سرآمد.
چون به پايان رسيد, زاهره اش ناميدم ـ اينک آن صد بيت پر مايه ونغز:
ديباچه در وصف هرات
براستی که هرات شهری نازنين است ـ شگفت و بس زيبا؛
آرزو برانگيز و ارجمند، خوش وکش و والا.
آبکندش به آب زيرزمين رسيده و بارويش به آسمان پيوسته.
هوايش دلها را وا می کند وخوشی و شادمانی می آورد.
همه نيکوييها و بزرگيها و ديدنيهای خوش و شگفت انگيز را در بر دارد.
آنسان که مانند آن نه در ديگر شهر ها هست و نه در روزگار پيشين بوده.
در ميان مردمانش بيمار نبينی. خوشا و خرّما آن کس که در آن جا نشيمن دارد.
آب و هوايش بی مثال است, ميوه ها و زيبا رويانش بی همال.
نيز باغستانها و مدرسه هايش بی مانند است؛ در کجای دنيا برای اين همه بزرگی و نعمت همگون توانی يافت.
در وصف هوای آنجا
هوايش از گندِ بيماری زا پاک است، گويی نکهتی از بهشت دارد.
روان را شادی می بخشد و اندوه را می برد؛ سينه را فراخی دهد و درمان دل است.
بادش نه توفنده وداغ است ونه سُست سست.
ميانه است, چنان که نازک اندامی دامن کشان بگذرد.
آن که روزگارش به تنگدستی کشانيده،
چندان که از خانه و جامه نيز بی بهره باشد؛
بر او باد که جز آن شهری نجويد؛ که هوايش او را بس باشد.
تايی پيراهن در سرما و کفی آب در گرما،
آن از سرمايش می رهاند واين از گرمايش آسايش می دهد.
در وصف آب آنجا
اگر گويند که آب هرات به آب نيل و فرات پهلو می زند،
گزاف نگفته اند، که اين سخن را بسی گواه است.
آب را در جويباران بيني، چنان که مرواريد را در صدف.
ژرفای آب را از پاکی دو بِد ِست پنداری ـ آبی که دو نيزه ژرفا دارد.
آبی گوارنده است, که چون بر روی خورِش نوشی پنداری سالی است گرسنه ای.
در وصف خوبان آنجا
خوبانش آهوان گريزان را مانند؛ با چشمانی خمار و افسونگر.
از پارسای پرهيزگار بردباری ستانند وبه وادی گرفتاری و بلايش کشانند.
با سخنان شیرين و با نگاهها از هر که خواهند جان می ستانند.
دهانها تنگتر از عيش خردمندان و ميانها باريکتر از انديشه اديبان.
مرغوله ها بر دو سوی پيشانی به حرف واو ماند ـ نه واو عطف و ... .
به نگاهی خمارآلود و شوخ می نگرند وهر پارسای عابد را از راه به در می برند.
رخساره های گلگون گواهِ خونريزی چشمانند.
تنشان در پاکی و نازکی آب را ماند و دلشان سنگ خارا را.
واژه ها از روانی به شعر و جادو ماند و رديف دندانها, نشان از بابونه های به روی هم چيده دارد.
بر و بالا و رخساره ها چون شاخه ناربن و گل گلاب و ... .
گيسوان اژدهاوش، ...و مژه ها تيغ،
نرم و نازان و ستوده خويانند، خوشا روزگارِ آن که چنين محبوبی دارد.
در وصف میوه های آنجا
ميوه هايش بس نازکند، نه آسيبی رسانند و نه بيمی از آنها بايد داشت,
گويی پوست ندارند و چون به آنها دست رسانی آب شوند.
با اين همه ارزانند و فراوان
بقـّال بسی از آن ميوه ها را روی زنبيلهای حصيری می ريزد؛
تا نـماز ديگر رسد، پس آنچه ماند در آخور دام اندازد.
در وصف انگور آنجاانگور {هري} را نتوانم به شايستگی ستود, که بس نغز است؛
پوستش از انديشه دانا نازکتر و هسته اش از دل تنها ماندگان شکننده تر,
گونۀ سيپيدش از انگشتان بلند زيبايان داستان زند.
گونۀ سرخش تشنگان را خوشتر از بوسه بر رخسار گلگون و روشن؛
و سياهش، از برای دارنده آن ميوه ناياب، نغزتر از چشمک زدن چشمان خمار.
گونه ها يش بسيار و نيکوييها يش بيرون از شمار است,
همچون فخری و طائفی و کشمشی و صاحبی و گونه های ديگر, که بی گفت و گو از هشتاد گونه بيشتر است.
بينواتر کسان را بينی که پيوسته انگور ستاند.
و دور نيست که درازگوش به جو نرسد، از فراواني انگور، که به او دهند.
در وصف خربزۀ آنجا
وصف خربزه اش، از خوشی آدم دانا و زيرک را در شگفتی می افکند.
همه گونه هايش بس شيرين است, شيرين تر از پيوستن دوستان پس از گسستن.
ستايشگران، درباره آن هرچند گويند، بی گمان سخنانشان اندک و نارسا خواهد بود.
ميوه ای است که فروشنده را سود ندارد، که بهايش پايمزد آرنده را هم بسنده نيست.
در وصف مدرسه ميرزا
بناهای مدرسه هايش همتا ندارد و نامورتر از همه «مدرسه ميرزا» است.
اين مدرسه بنايی است بلند و والا, همچون شهری پهناور,
در استواری و آراستگی در همه شهرها بی همتا,
آرايشهايش از زر سرخ است, بهشت عدن را ماند.
در سرای آن جويباری پاک و روشن روان است با کرانه های سنگچين.
در ميان سرای خانه ای است که به غرفه های بهشت ماند,
آن خانه را يکپارچه از مرمر برآورده اند, گويی که معمارش پری زده بود {يا پريزاده}
و هر چه خردمند در ستايش آن گويد, کم گفته.
در وصف گازرگاه
و آرامگاهی که گازرگاه نامند, در خوشی و کشی همتا ندارد.
هوايش روانبخش است و آبش جگر تشنگان را جلا دهد.
سرو باغهايش دلپذير, همچون خرامنده ای دامن برچيده.
در آن, بستانهای بی شمار است و مردم مرد و زن و آزاد و بنده و خواجه از دورترجاها آهنگ آن بستانها کنند.
نه اندوهی دارند و نه تنگدستی چنان سبکبارند که تو گويی حساب پس داده و از پيش محاسبان باز می آيند,
يا تو گويی سوارانند در تاخت و تاز و دويدن در پی شکار گروه گروه روانند و جار می زنند که:
امروز کهنسالان را نيز جز شادکامی نشايد.
پايان سخن
دريغ از دوری و راهی بس دراز که ميان ماست
خوشا روزگاری که در هرات بر ما گذشت.
از لذّتها و شادکاميها بهره می برديم و خوش طبعيها و شوخيها دل ما را نمی زد.
عيش ما خوش بود و دريغا که گردون به مراد دل ما نمی گردد.
وا اندوها! که نتوان به آن روزها بازگشت. وا دريغ که زندگی جز در آن جا شهر يادها خوش نيست.
ای شبهای وصال به بارش بارانی درشت دانه ريزان همواره شاداب و سيراب باشید.
وای روزهای سپری شده, پاکترين درودهای من بر شما باد.

پایان ترجمه با تصحیح دوباره
24 اپریل / 4 اردیبهشت (ثور) 1386

اتاوا، آصف فکرت

No comments: