Thursday, June 21, 2007

مـــــــــاجــــــــرای گـُـــــــــــــــــــل

بهار آمد ز خویش و آشـــــــــنا بیگانه خواهم شد
که گل بوی تو خواهد داد و من دیوانه خواهم شد

اگر چه در هری و طوس و ری دیگر از آغاز شکوفه و گل دو ماهی بیش گذشته است ولی در این سوی زمین و در شهر ما شکوفه نو جلوه گر شده و پـُنگ درختان به وا شدن آغازیده است. زمستان این سرزمین دراز است. درینجا مثلی است که اتاوا دو فصل دارد: زمستان و مرداد ماه (برج اسد). درینجا بهار یکباره و بی مقدمه موجزن می شود. گویی لاله و گل زیر خاک همه گونه آمادگی را گرفته و در یک سپیده دم ناگهان بر می جهند و به سوی خورشید چشمک می زنند. نخست لاله های رنگارنگ در هر کوی و برزن خودنمایی می کنند. لاله ها هم چون دیگر نباتات و زنده جانهای این سرزمین سخت جان و بردبارند. وقتی در خراسان بودم، این شعر حافظ:
هرکاو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبــــــــــــان لاله بود
تأثیر دیگری داشت. لاله یی پیش نگاهم می آمد که با وزش نسیم پرپر می شد و هر گلبرگی با وزشی به سویی می رفت. این تصویر را شقایقهای خود رو و نازک برگ و خوشرنگ بیشتر جلوه گر می ساختند. گلهای سرخی که در شهر ما به آن گل دختر نیز می گفتند. اما اینجا، در اتاوا، لاله ها از همه رنگ، مقاوم و حتی در برابر تندر-توفان پایدارند.
چرا به لاله پیچیدم؟ می خواستم از گل بگویم. خدا بیامرزد استاد صحافی ما، آقای صادقی را که تک بیتهای زیبایی می خواند و هنوز پس از چهل و چند سال برخی از آنها به یاد من است. یکی را که برای گل( و گل به چند معنی) شما می نویسم، بیان حال تقدیم گلی از سوی نازنین به نازنینی در انجمن نازنینان است:
گلی گلی به گلی داد و گلرخـــــان دیــدنــد
که گل گلی به گلی داد و گل گلی بگرفت

می دانید که گل بیشتر اوقات معنی خاص دارد و به معنای گل گلاب است که در خراسان گل محمدی نیز می گویند. در هرات می گویند:
عـرقهــای بر ِ روی محمـّــد
چکیده بر زمین و سرزده گل
حافظ سرنوشت گل و گلاب را در یک بیت بهم آورده است:
در کار گلاب و گل، حکـــم ازلی این بود
کان شاهد بازاری، وین پرده نشین باشد
در شرق عمر گل کوتاه است خاصه این گل که به آن گل گلاب نیز گویند. شعر حافظ نیز بیانگر این حالست:
گل دوروزیست غنیمت شمریدش صحبت
که ازین راه به باغ آمد از آن خواهد شد
در فرهنگ مردم نیز کوتاهی عمر گل مثل است. یادم هست که چون یکی گلی به دیگری تقدیم می کرد، آنکه گل را می گرفت به تقدیم کنندۀ گل می گفت: خودت گل باشی و عمرت نه عمر گل. یعنی که عمرت دراز باد! اما در شهر ما گل گلاب از اول بهار تا آخر خزان شکفته و شاداب است.
بر رهگذار من، از مشکوی به کوی، گلزاری از گل سرخ یا گل گلاب است. تا چند روز پیش، تنها شاخه های تیره رنگ و پر خاری به نظر می خلید که رهگذران دامن از انها فرا می کشیدند. نوشتم دامن فرامی کشیدند و دوبیت از یک شاعر هراتی، پندارم از بنایی، یادم آمد که دریغم می آید برای شما نقل نکنم:
مســوز ای برق خار تربتــم را
که دامنگیـــر جانان منست این
برون آور ز چاک ســینه دل را
که خون آلوده پیکان منست ا ین
یا این دو بیت کهن که پندارم از معزی به یاد منست:
با خار نیست نرگس و بی خار نیست گل
گویند خلق، لیک مرا اســـــتوار نیســـت
زیرا که گرد نرگـــس تو هســـت خارها
گرد گل شـــکـــــفتۀ تو هیچ خار نیست
امروز که در برابر آن گلزار ایستادم، برگهای زمرّدین فرصت خودنمایی از خارها را گرفته بودند و آغوش برای در برگرفتن غنچه ها آماده داشتند و مرا به یاد ماجرای گل گلاب که در کودکی شاهد آن بودم می انداختند. و آن چگونگی چیدن گل از باغ و آوردن آن به شهر و از آن گلقند ساختن و گلاب گرفتن بود.
برخی از طبیـبان خانوادۀ ما داروهای مورد نیاز بیماران را از پیشه ورانی می خریدند که کار شان گرفتن گلاب و ساختن گلقند و عرقیات و اطریفلها، جوارشها و خمیره ها و فروختن آنها به طبیبان بود، اما برخی بهتر می شمردند که این دارو ها را خود در خانه بسازند؛ خاصه اگر باغ و ملکی می داشتند که درین صورت مواد اولیه نزد شان فراهم بود.
برای کودکان کنجکاوی مانند نگارنده در آن روزها، تماشای ساختن گلقند و گرفتن گلاب سرگرم کننده تر از تهیۀ داروهای دیگر بود، یا هم تهیۀ آنها به گونه یی بود که در معرض دید ما قرار داشت.
به هرروی، ساختن گلقند و گرفتن گلاب با چیدن گل آغاز می شد. گل گلاب را بایست تازه شکفته و سحرگاهان می چیدند و گرنه بویی نمی داشت.
در این مورد خاطره یی از خانم آگاتا کریستی، هراسنامه نویس (نویسندۀ داستانهای جنایی) به یادم آمد، که در خود زیستنامه ( آتوبایاگرافی) خویش از گل گلاب نوشته بود. راست بگویم من کتاب خانم کریستی را خواندم تا بدانم در زندگی او چه تلاطمی بوده است که چنان داستانهای هراس انگیزی نگاشته است. دیدم که هیچ تلاطمی نبوده و زندگی نسبة ً آرامی داشته و تنها ذوق و تخیل ماجرا آفرینی داشته است. در یک جای این کتاب، آگاتا از گل گلاب خاطرۀ جالبی نقل می کند. خانم کریستی گویا مدتی در عراق بوده، چون شوهرش باستانشناس بوده و چند سالی در عراق کاوشگری می کرده است. فصل گل بوده و آگاتا کریستی را دیدن گلبنان گلاب خوش آمده است. اما شامگاهان بوده و همه گلها غنچه بوده اند و او دیدن گل شکفته را به بامداد فردا انداخته است. بامداد باز هم گل شکفته یی ندیده و جای غنچه های دیروزی را غنچه های دیگری گرفته بودند. دو سه روز که این ماجرا تکرار شده از همسایه ها پرسیده که پس چرا این گلها وا نمی شوند؟ و همسایه ها برایش شرح داده اند که گلهای گلاب بامداد پگاه وا می شوند، اما گلچینان گلابگیر پیش از آن که بوی خوششان بگریزد آنها را می چیینند.
طرز ساختن گلقند
به این ترتیب کشتمند گلها را از باغ شادمانه، بیرون شهر هرات، یا باغرازه، در کنار هریرود، بامداد پگاه می چید و به شهر می آورد. در شهر در اتاقهای دربسته و پرده آویخته دسترخانها گسترده می شد و گلبرگهای چیده و پاک شده بر آن ها نهاده می شد تا یکی دو روز همانگونه می ماند. تا نوبت به کوفتن آن می رسید. ابزاری که گل را با آن می کوبیدند، طوق و سیر کو(ب) نام داشت که از دو بخش متشکل بود. یکی ظرفی استوانه ای بود که از تهی کردن و تراشیدن تنۀ درختی کهنسال ساخته شد و برای به کار انداختن آن را تا کمر در زمین فرو برده استوار می کردند. بخش دیگر کوبنده یی بود که آن هم از ساقۀ راست درختی ساخته شده بود که نزدیک به انتهای بالایی دو دسته داشت که با دو دست گرفته می شد و در انتهای پایانی آن تیغی پولادین استوانه یی استوار شده بود. گلها را با پیمانۀ معین شکر با این ابزار می کوبیدند. کوبنده بایست توانمند و با حوصله می بود و این کوبیدن روزها دوام می کرد تا مخلوط گل و شکر به صورت شربتی غلیظ در می آمد. آنگاه آن را در بادیه های سفالی، که در هرات گاودوشه می گفتند، و دو سوی آن شیشۀ گداخته اندوده شده بود و در زبان گفتار هرات "شیشه دوانده" می گفتند، و هم در تغارهایی از همان جنس می ریختند و آنها را بر پشت بام می نهادند و مجمعه های پاکیزه بر سر آنها می نهادند تا به گرد و خاک و چیز دیگر آلوده نشود. آفتاب بهار و تموز بر آنها می تابید و در آخر تابستان ترکیب خوشبوی و خوشگوار خرمایی رنگی به دست می آمد که درمان دل و بیماریهای گوارشی بود. برخی برای آسان شدن کار گلقند را بر آتش می نهادند تا می جوشید، اما گلقند آفتابی به مراتب خوب تر و درمانگر تر و خوشگوار تر از گلقند آتشی بود. این ترکیب را گلقند می گفتند. خدا بیامرزد معلم ما را که این بیت را برای ما سرمشق می نوشت:
روی تو گل و لب تو قند است
گلقند علاج درد منــــــــد است
اما لسان الغیب حافظ هم گویا روزگاری به دردی از دردهای دل گرفتار شده بوده، گویا دوست نازنینی برایش گلقند فرستاده بوده اما درمان درد دل لسان الغیب چیزی دیگری بوده و فرموده است:
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه یی چند بیامیز به دشنامی چند!
به این ترتیب گلقند همیشه در خانه می بود و به مناسبتهای مخصوص از این معجون خوشبوی و خوش مزه استفاده می شد.
چون که گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را از که جوییـــم؟ از گلاب !
برای گلابگیری از ابزاری استفاده می کردند که در آن روزها به آن قرنبیق می گفتند و بعداً دانستیم که ترکیبی از دو واژۀ قرع و انبـــیق است. این وسیله در واقع دو دیگ بزرگ بود. دیگ اول که بر روی دیگدان (اجاق) نهاده می شد مانند دیگهای معمولی بود، امـّا دیگ دیگر که بر سر این دیگ نهاده می شد کعب یا تهی گنبدی داشت که مقعر آن بر جانب دیگ اول بود و محدب آن رو به بالا داشت در واقع این دیگ دوم به صورت قبه یا گنبدی دیواره دار بود که دو نوله در زیر و در با لا داشت.نوله یی بالایی با چوبکی باز و بسته می شد و در واقع به صورت شیردهن یا دهن شیر در می آمد. در میان این دو دیگ بایست منفذی نمی بود. گاه برای احتیاط اطراف آن را خمیر می گرفتند.
دیگ اول را که در زیر آن آتش افروخته بودند، با گـُل پر می کردند و دیگ بالا را تنها آب سرد می ریختند. گلاب در زیر آن گنبد سرد جمع می شد و از نوله یی که به سوی دیگ راه داشت قطره قطره در ظرفی که زیر آن می نهادند می چکید. آب بالا را مرتب با آب سرد تجدید می کردند تا آن گنبد که سقف فضای گلها بود سرد نگاهداشته می شد و تقطیر به آسانی صورت می گرفت. گلها نیز پس از کم شدن بوی خوش تعویض می شدند. گلهای دیگ که از استفاده خارج می گردید خالی و در گوشه یی ریخته می شد تا خشک شود و برای سوختن در زیر همان دیگ استفاده شود و در عین حال فهم این شعر لسان الغیب حافظ را آسانتر سازد:
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشـــــش به جرعه یی نخرید
گلاب را در شیشه های بزرگ ساخت هرات می ریختند. سر شیشه ها را می بستند و با خمیر منافذ آن را می گرفتند. و به این ترتیب گلاب به عبارت حافظ پرده نشین می شد:
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کان شاهد بازاری وین پرده نشین باشد
با همین قرع – انبیق عرقهای طبـّی دیگری نیز می گرفتند. مانند چار عرق (عرق چهل گیاه) عرق نعناع، عرق کاسنی، عرق بیدمشک و چندین نوع دیگر.
حسن ختام این بیان را سه بیت دلنشین از پیر معرفت، در معنای گــِل ( گل سرشوی که به جای شامپو سر را با آن می شسته اند) و گــُل می آوریم:
گــِلی خوشبوی در حمــّام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری ؟
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا می گِلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گـُل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
و گرنه من همــان خاکم که هســتم

10 ماه مه2007
20 اردیبهشت1386- شهر اتاوا
آصف فکرت
-------------------------

ماجـــــــــــــرای گل (2)

یک عمر می توان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمـــانده است
دوست عزیزی زنگی با محبت نواخت و از نگارنده خواست تا درین بهار خرم با رنگ و بوی طیب که یزدان گیتی را صدهزار نزهت و آرایش عجیب بخشیده است، باز هم از گل و بهار بنویسم، به شرطی که همان رنگ و بوی پیشینه را داشته باشد و همچنان خواننده را به یاد آن روزهای کهن و شیرین بیندازد.
گـُـل صبحدم از شــاخ برآشفت و بـریخت
با بــــاد صبا حکایتی گفـــــــت و بریخت
بد عهدی عمر بین که در یک دو سه روز
گل سرزد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت
بلی! کیست که گل و بهار نجنباندش و از خواب و افسردگی زمستانی نخیزاندش؟
گفت پیغمبر به اصحاب کـِبار
تن مپوشـــــــــانید از باد بهار
کانچه با برگ درختان می کند
نیز با جان شـــــما آن می کند
کیست که با گل و بهار خوش نباشد؟ شاعر و عارف بزرگ غزنه در سدۀ پنجم و ششم هجری که مولانای بلخ او را دوچشم عرفان می خواند:
عطار روح بود و سنائی دو چشم او
ما از پی ســـــــنائی و عطّار آمدیم
غزلی زیبا و دلنشین در خوشامد گویی گل دارد:

چـاک زد جان پدر دســـــت صــــــــــبا دامن گل
خــــــیز تا هردو خرامــــــیم به پــــیرامــــن گل
تیره شــــد ابر چو زلفیـــــن تو بر چهـــرهء باغ
تا بیــــــاراست چو روی تــو رخ روشــــــن گل
همه شـــــب فـــاختـــــه تـــا روز همی نـــــالد زار
زغم گل چو مــــــن از عشــــق تو ای خِرمن گل
زان که گل بنـدهء رخســــار خوشِ خُرّمِ توســـت
در هوای رُخ تو دســـــــــــت من و دامــــــن گل
گل برون کرد سر از شــــــــاخ به دل بردنِ خلق
تا بســــی جــلوه گری کرد هــــــــــــوا بر تن گل
تا گل عارض تو دید فرو ریخــــت ز شــــــــــــرم
با گـــــــل عارض تو راســــــت نیاید فـــــــن گل
گلفروشی و گلستانی
بعید نیست کسانی به این گمان افتاده باشند که خریدن گل و هدیه بردن به دوستان از رسومی است که باختریان و فرنگیان به دیار آنان آورده و یا گسیل داشته اند، ولی اگر اندکی به متون ادبی مان به دقت بنگریم، می بینیم که چنان نیست، بلکه رسم گلفروشی و گلستانی و گل افشانی سابقه یی بس کهن دارد و این رسم کهن و مقبول از هزار سال پیش در ادب فارسی دری بازتاب داشته است.
کسائی مروزی در هزار سال پیش از گلفروش یاد می کند. گویا روزی در هنگام بهار از بازار گلفروشان می گذشته و بازار گلفروشی را گرم دیده است. روی سخن او در این دو بیت به گلفروش است که می گوید:
گل نعمتیست هدیه فرســــتاده از بهشت
مردم کریمــــتر شـــود اند نعــــــیم گل
ای گلفروش! گل چه فروشی برای سیم؟
وز گل عزیز تر چه ستانی به سیم گل؟

حضرت لسان الغیب حافظ گل را در بالای فهرست لوازم ضروری آورده است که چون وظیفه (=معاش، تنخواه، حقوق) برسد باید به تهیۀ آنها پرداخت:
رسید مژده که آمد بهار و ســـــــبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گُل است و نبید
حافظ و گل:
حافظ علاقه یی ویژه به گل دارد، خواه رمز و خواه جز رمز، شیرین ترین بیانها و نگاره ها را از گل به ما ارزانی داشته است:
بلبلی برگ گـلی خوش رنگ در منقار داشت
وندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
گفتمش: در عین وصل این ناله و فریاد چیست؟
گفت: ما را جلوۀ معشوق بر این کار داشت
حافظ در غزلی دیگر از زبان بلبل، در حالی که گل دل به سروده اش سپرده چنین می گوید:
دوشـــم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش...
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
و بیت نخستین چه سهل و دلنشین ساخته است این پند را، که اگر در پی این بیت نمی بود این آسان پذیری را نمی داشت. گویا بوی گل و نوای بلبل آن را چنین شیرین و ملایم ساخته است.
حافظ در غزلی دیگر بازهم در گفت و گوی گل و بلبل از زبان شیرین بی زبانی خوش بوی و نازک طبع و در عین حال بردبار چنین آیین دوستداری را به کسی که ادعای محبت دارد درس می دهد:
صبحــــــــدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که بسی چون تو دراین باغ شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیـــــــــم، ولی
هیچ عاشــق سخن سخت به معشوق نگفـــت
گل و مـَثـَل
چون کسی کاری احترام آمیز کند، دوستی که آن حرمت به خاطر اوست گوید:
هر گل که می زنی به سر ِ خویش می زنی
چون یکی وعده کند که وعده اش استوار نباشد یا امید وفایی به آن نباشد: آن وعده به گل نی موکول گردد. به قول یکی از نوپردازان که نامش یادم نیست: وقتی که بر دمد زنــَی گل ِنـی
در چنین موارد چون یکی پرسد: کی؟
دیگری پاسخ دهد: وقت ِ گل ِ نـَی !
گل به آب دادن کنایه از شاهکار زدن و اشتباهی مرتکب شدن
گل سر سبد کنایه از خوب خوبان، از همه همتایان بهتر
ر ُز گاردن = باغ گل سوری
سالها پیش که در دهلی درس می خواندیم، باری ما را به ایالت پنجاب و هریانه و مخصوصا ً شهر چندیگر بردند. چنین سفرهایی را در هرات و کابل سیر علمی و در تهران اردو می گفتند و در فرنگ فیــلد تر ِپ گویند. درین سفر کوتاه چیزهای جالبی دیدیم. از آن جمله زیارتگاه مشهور به اناندپور صاحب که یادگار کوششهای جلال الدین اکبر برای ایجاد وحدت بین ادیان گوناگون هند است. دیگر دو باغ مشهور در شهر چندیگر یکی باغی که از چیزهای بدرد نخور و دور ریخته ساخته بودند و آن را رادگاردن یا رات گاردن می گفتند که به فارسی "باغ آشغال" می توان گفت. از قبیل ترکیب " آش آشغال" که در خراسان می پزند. این باغ هم در نوع خود زیبا بود. اما قصد من از بیان مطلبی در ارتباط با موضوع مورد بحث ما یعنی گل بود و آن باغ معروف به رزگاردن = باغ گل سوری است. تا آن باغ را در چندیگر ندیده بودم باورم نمی شد که در هندوستان آن قدر گل گلاب باشد که گل آن و گلاب و عطر آن افزون بر استفاده در هند به سراسر جهان صادر گردد. محوطۀ بسیار وسیعی را سرتاسر گل کاشته بودند و از آن به خوبی و با دقت محافظت می کردند. این نکته نیز گفتنی است که شهر چندیگر خود شهری دانشگاهی بود و بیشتر شهروندان چندیگر یا استادان و یا شاگردان دانشگاه بودند. شهری است که در سالهای اخیر ساخته شده و در آن همۀ نیازمندیهای شهری – پیش از آن که به ساختن شهر بپردازند – پیش بینی شده است.
گلها را بچینید؟؟؟؟ !!!جای تردید نیست که تابلو " گلها را نچینید!" را بسیار دیده اید. امّـا جالب این است که یکی از بزرگان شعر فارسی از زبان بهار به نازنینی که گلی یا گلهایی را چیده بوده اظهار امتنان و سپاسگزاری می نماید. هرچند که نام این گل چیدن را غارت نهاده و به این حساب گلچین نازنین را غارتگر می داند. به گمانم که شعر از طالب آملی است و چون بیت بسیار زیباییست حیف است آن را ننویسم:زغارت چمنت بر بهار منـّتـــــهاست
که گل به دست تو از شاخ تازه تر ماند
برای کسانی که بخواهند غزل را بیابند مطلع نیز یاد می شود:
زگریه شام و سحر چند دیده تر ماند؟
دعا کنید که نی شام و نی سحر ماند
شاعر دیگری نیز، هوای گلچینی کرده است و پاسخ از غنچه شنیده است. اما باغبان کیست و گل کدام است؟
گفتمت گلها زرخسارت بچینم رنگ رنگ
غنچۀ او در تبسم شــــد که: از گلها چه گل؟
اما کار برد واژۀ گل در زباندر هرات برای نشان دادن برخی از رنگها از واژۀ گل استفاده می کنند:
گلابی: سرخ کم رنگ. این رنگ را در فارسی تهران گلی و نیز صورتی می گویند.
پشت گل: تقریبا ً همان سرخ کم رنگ. این رنگ را شیرچایی هم می گویند.
گل باقلی: رنگ سیاه که خالهای درشت سفید دارد. این رنگ مخصوصاً برای بیان رنگ مرغ به کار می رود.
گل شفتالو: سرخ روشن با گلهای سفید. نوعی دستما ل که روزگاریست مورد استفاده و مرغوب عامه است. همین رنگ دستمال را در لهجۀ کابل و ولایات شمال گل سیب گویند.
گلگون: سرخ، گل رنگ
گلنار: سرخ، به رنگ گل انار
گل خار: سرخ به رنگ گل خار
لطیفه: چند سال پیش خبرنگاری با یکی از بزرگان مصاحبه یی کرده و در بخشی از مصاحبه از ایشان پرسیده بود: از گلها چه گلی را دوست دارید؟ ایشان در جواب گفته بود: گل کـَرَم! و خبرنگار پرسیده بود: گل کرم؟ ایشان گفته بود: بلی! گلِ کَرَم! چون می توان خورد و برای من قابل استفاده است!! البته آن بزرگ در بذله گویی و نکته سنجی مشهور بود.
از گل در ترکیب نامها نیز استفاده می شود؛ نامهای بانوان مانند گل بی بی، ماه گل، گل رخ، گلرخسار، گل افروز، گلی، گلمکی، گلنار، گلناز، گلبدن و ... نامهای مردانه مانند گل محمد، ملا گل، الله گل، نبی گل، گل نظر، گل حسن، صفت گل و ...
دیگر ترکیبات: گلزار، گلستان، گلستان هنر، گلستان ( نام شهری در فراه افغانستان و نیزولایتی در ایران )، گلکنده ( شهری در هند)، گلکار، گلکن، گلگشت، گلبیز، گلریز، گل سنگ، گل میخ، گل ِزمین، گل جا، گل بهشت، گل شمع، گلگیر، گلپر، گلدوزی، گل به سر( در وصف خیار) و مانند آن.
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند:
برای آنکه حسن ختام این نبشته را از نسخه شناسی هم یادی کرده باشیم عرض می شود که پیرمعرفت، سعدی، بهترین و موجزترین وجیزه را در شناخت نسخه یی از طبیعت ارایه کرده است که با پیشرفته ترین نرم افزارهای کمپیوتری و فایلهای فشردۀ دیجیتال امروزی برابری می کند:
برگ درختان سبز، در نظر هوشــــیار
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

شهر اتاوا، شام سه شنبه 5 جون 2007
آصف فکرت

No comments: