Sunday, April 13, 2008

با مترجم حدود العالم

تصویر پروفسور میرحسین شاه(سمت چپ) و نگارنده در باغ شالمار لاهور
یاد باد آن روزگاران

خوش است از دیدار گلی به یاد گلستانی و نیز با گذشتن از گلستانی به یاد گلی افتادن. از خواندن دیوان مسعود سعد سلمان، این بار یاد لاهور و محلّۀ گلبرگ و شهر سیالکوت کردن و با یاد حدود العالم به کابل حدود 1344 خورشیدی، و پس از آن سالها، گذر داشتن؛ و از همۀ اینها خوشتر است یاد دوست و استادی مهربان که گنجی است از دانش و خاموش و بی توقع در کنجی در این سوی جهان، با نویسنده نزدیک و هر دو به ظاهر فرسنگها دوراز کابل و از لاهور و از جوزجانان، خانۀ فریغونیان که کتاب با ارزش حدود العالم به پایمردی آنان نوشته شد.
چندی پیش به متن حدود العالم نیاز افتاد. رو به کتابخانه آوردم. کتابخانه یی که گوشه یی از اتاق تنگ و سرد مرا گرمی و فراخی بخشیده است. دیدم که، ای وای!، ندارم؛ و این از کتابهایی است که یادم رفته با خود از "آن جهان" بیاورم، یا درستتر بگویم بگذارم که برایم بفرستند. به امواج دانش چنگ در زدم، یعنی که شمارگر یا کمپیوتر را روشن کردم و در کارخانه های جست و جو، یا انجینهای سرچ، به جست و جو پرداختم. اثری از کتاب ندیدم، اما به خبری از آن رسیدم؛ خبر نبودن این کتاب در کتابخانه ها و نوید به علاقمندان، که به محض آماده شدن این کتاب مشتریان را باخبر خواهند ساخت. در کتاب نام سه تن به عنوان "پدیدآورندگان" یاد شده بود. در میان شخص اولی و سومی نام میر حسین شاه را خواندم. شادمان شدم که پدید آورندگان، کتاب ناپدید شده از بازار را دوباره پدید آورده اند. اما این پدید آورنده ای که نامش در میان نامهای دو پدید آورندۀ دیگر جای داده شده، کیست؟ میرحسین شاه.
ایشان یکی ازنخستین استادان نویسندۀ این سطور در دانشکدۀ ادبیات دانشگاه کابل بود. او همیشه و همه جا با لقب پوهاند میرحسین شاه معروف بود و هست، و هرجا از او یاد می شود به همین صورت پوهاند (پروفسوریا پروفیسر) میرحسین شاه یاد می شود. که دانشفر یا لقب اکادمیک اوست. اما گاهی برخی از فارسی زبانان که با این کلمه، که یک لقب علمی به زبان پشتو است، آشنا نیستند، آن کلمه را از همنشینی با نام این سید جلیل القدر و استاد دانشمند قندهاری بی نصیب می سازند.
با ورود به دانشگاه با پوهاند میر حسین شاه آشنا شدم، زیرا ایشان معاون دانشکدۀ ما، یعنی دانشکدۀ ادبیات بود. من که از سالها پیش تصمیم قاطع داشتم که ادبیات بخوانم، با ورود به کابل، که سه ماه پیشتر از آغاز سال تحصیلی 1344 خورشیدی بود، هرجا سخن از درس و دانشگاه می رفت، انتخاب من همان زبان و ادبیات بود. من در طول آن سه ماه با چندین شخصیت علمی و ا دبی کابل آشنا شدم. یکی از آنان مرحوم طالب قندهاری بود. طالب قندهاری ادیب و شاعر زبانهای فارسی و پشتو و در آن سال در خانۀ شصت بود. دارالوکاله یی داشت در طبقۀ سوم یا چهارم ساختمانی در نزدیک پُل ِ خشتی. سفرۀ چای و شیرینی اش همیشه در برابر مهمانان و مراجعین گسترده بود. طالب ادیبی سخنور و خوش سخن بود و البته این از لوازم و امتیازات یک وکیل دعاوی است. هم شاعر بود و هم شعرشناس. نخست او همت به چاپ مجموعۀ اشعار واصل کابلی گماشت من این کتاب را در کابل داشتم و شنیده ام که در 1373 اشعار واصل کابلی به کوشش آقای همایون پرونتا و در سالهای اخیر به اهتمام خانم دکتر عفت مستشارنیا نیز چاپ شده است.
هذا من برکات البرامکة: روان طالب قندهاری شاد که همین دم به یادم آمد که 19 سال پس از آن تاریخ، یعنی در حدود سال 1363 خورشیدی، من نسخۀ خطی مجموعه یا دیوان اشعار او را در آستان قدس دیده بودم. به فهرست مراجعه کردم و دیدم که بلی، کتابی با عنوان دیوان طالب قندهاری، به خط سید محمود حسینی با شمارۀ 11809 در بخش مخطوطات کتابخانۀ مرکزی آستان قدس رضوی (ع س) به زبانهای فارسی و پشتو موجود است. این توضیح را با این تفصیل برای آن نوشتم تا اگرپژوهشگرانی درکارو یا در اندیشۀ تحقیق و گردآوری آثار شاعران قندهار یا به طور اخصّ علاقمند طبع آثار مرحوم محمد حسین طالب قندهاری باشند، نشانی مجموعۀ معتبر اشعار او را بدانند. طبع اشعار او خدمتی به ادبیات و فرهنگ خواهد بود.
در آن سه ماه که درس و کاری نداشتم، هرگاه فرصتی پیش می آمد به دارالوکاله می رفتم و جبین گشادۀ روانشاد طالب قندهاری مرا نیز چون دیگر آیندگان پذیرا بود. در محضر مرحوم طالب با بسیاری از اهل فضل آشنا شدم. از آن جمله:
روزی نزد مرحوم طالب نشسته بودم، که شخصی وارد شد. طالب، به محض ورود او شتابان برخاست و به استقبال آن شخص شتافت که لباس سادۀ سپید بر تن، چپن (ردای) سبزی که راه های قهوه ای داشت، بر شانه انداخته و دستاری سپید بر سر داشت. من هم سلام کردم. آن شخص پس از جواب سلام با محبت ولی با لحنی جدّی از من پرسید: تو بچۀ کیستی؟ من نام پدر و جدّم را گفتم. آن شخص نام دیگر اعضای خانوادۀ ما را گفت که من بسیار تعجب کردم. گفت مرا می شناسی؟ من سید اسماعیل هستم و خطبۀ عقد والدینت را من خوانده ام. آن وقت فهمیدم که این شخص وارسته با این لباس ساده دانشمند و اندیشمند معروف علامه سید اسماعیل بلخی بود که پیش از دورۀ طولانی زندان، همانسان که خود فرمود، مدتی (سال 1317 و سالهای پیش و پس از آن) در هرات بوده است.
استاد میرحسین شاه را هم نخست مرحوم طالب قندهاری به من شناسانید. از مراتب دانش و از شخصیت والا و دوست داشتنی اوسخن گفت و از این که او از سادات جلیل القدر قندهار است و این که مرحوم آقا سید جواد، پدر استاد میرحسین شاه، از شخصیتهای معروف قندهار بوده است. و هنگامی که حضور من در فاکولتۀ ادبیات مسلّم شد، مرحوم طالب مرا تشویق کرد که بروم و خود را به آقاصاحب (استاد میرحسین شاه خان) معرفی نمایم. من این کار را کردم و با پیشانی گشادۀ استاد میرحسین شاه، که معاون فاکولتۀ ما بود رو به رو شدم. استاد تعارف فرمود که بنشین و من نشستم، که این خود برای ما در آن روزها امری غیر عادی بود که معاون دانشکده به یک شاگرد نو وارد کلاس اول اجازه دهد که در دفتر او بنشیند یا وقت خود را صرف گفت و گو با او کند. نخستین نکته یی که از برخورد اول توجهم را جلب کرد لهجۀ صد در صد قندهاری استاد بود. من آن روزها فکرمی کردم که هرکس به کابل برود باید درحد مقدور بکوشد لهجۀ خویش را عوض کند. از لهجۀ قندهاری استاد تشویق شدم و فهرستی از قندهاریانی که در هرات بودند و من می شناختمشان، از جمله مرحوم شیخ محمد طاهر قندهاری و شماری از قندهاریانی که با ما قرابت و پیوستگی داشتند، نام گرفتم. استاد میرحسین شاه همۀ آنان را شناخت. و معلوم شد که با برخی از آنان علایق نزدیک دارد.
چه سعادتی! من که از اقصای باختر کشور یعنی هرات به پایتخت آمده بودم، در همان روزهای اول ورود به دانشکده، معاون دانشکده را می شناختم و نشانی خانۀ استاد را هم گرفته بودم و جمعه ها فارغ البال، بدون اینکه بیندیشم که آیا حق دارم ساعتی یا کمتر یا بیشتر وقت گرانبهای استاد را صرف گفت و گوهای عادی نمایم به خانۀ شان می رفتم و از مهمان نوازی و پذیرایی گرم برخوردار می شدم. بعداً دریافتم که استاد ما، نیز هنگامی که شاگرد فاکولتۀ ادبیات بوده اند، به خانۀ استاد دانشمند و نامور خویش یعنی مرحوم استاد شایق افندی می رفته اند و از محبت آن استاد مرحوم برخوردار بوده اند. استاد خود از محبت مرحوم شایق افندی یاد کرده و می گویند که در آن روزگار پیوند شاگرد و استاد استوار بود و استادان نشانی خویش را به شاگردان می داده اند تا در اوقات خارج از جدول رسمی نیز بتوانند از آنان استفاده نمایند و مشکلات خویش را حل نمایند. در دانشکده نیز همیشه از محبتهای استاد برخوردار بودم. این نوازشها شامل حال دیگر شاگردان نیز بود. به یاد دارم که همان سال اول یک دوست و همکلاسی داشتیم که پدرش از ناموران و افاضل بادانش و فرهنگ کابل بود. این شاگرد بعضی از روزها به دلایلی به دانشکده نمی آمد و به اصطلاح اداری، غیرحاضر(غایب) می بود. او در روزهای غیبت خویش به ادارۀ معاونت تلفن می زد و جناب پروفسور را، که معاون دانشکده بودند، زحمت می داد که مرا از کلاس بخوانند که او دلیل غیبت خویش را بگوید و از من بخواهد که مواد درسی و تکالیف استادان را که به زبان ما "کار خانگی" گفته می شد، برای او یادداشت نمایم و خبر دهم. من همان روزها نیز با وجود غرور و غفلت جوانی از اینکه باعث زحمت استاد می شدم، شرمسار می شدم و رنج می بردم، اما استاد هرگز چین بر پیشانی و خم به ابرو نمی آورد.
هنگامی که استاد میر حسین شاه شنید که من نامزد یک بورس تحصیلی هند شدم با صمیمیت به تشویق من پرداخت و چنان حکایتهای شیرینی از هند و از دوران تحصیل خویش در آن کشور بیان کرد که من، یک دل نه صددل، همچون طوطی مثنوی شیفتۀ هند شدم.
همین گونه که امروز استاد میرحسین شاه را همه دوست دارند، در آن روزها هم با وجود حساسیتهای اداری و اکادمیک و رقابتهای علمی موجود میان همکاران و فراتران و فروتران، که تا حدّی امری طبیعی است، همه اورا دوست می داشتند. میرحسین شاه با روش و منشی که داشت همه را شیفته آهستگی و فروتنی خویش ساخته بود؛ اگر چه همه به مقام علمی و استادی او احترام و اعتراف داشتند، اما گاهی صمیمیت بر تفوق علمی چیره می شد و دوستان و همکاران ایشان را آقا صاحب (حضرت آقا) خطاب می کردند.
استاد میرحسین شاه تحقیقات علمی فرهنگی و تاریخی فراوانی دارد که بیشتر آنها در مجلاّت علمی و فصلنامه های اختصاصی مانند مجلآت ادب ، آریانا، عرفان و کابل در یک شماره و یا به صورت پیاپی چاپ شده است. برخی از کتابهای استاد، همانند رساله در احوال و آثار امیر علیشیر نوایی، هم مکرر چاپ شده است. اما کار بسیار مهم و ماندگار استاد میرحسین شاه ترجمۀ عالمانۀ تحقیق کتاب حدود العالم من المشرق الی المغرب است که کار بسیار گسترده یی بود و ترجمۀ آن هم دانش و پژوهش گسترده ای را ایجاب می کرد. تحقیق گسترده و تدقیق و یا به زبان امروز ویرایش عالمانۀ آن به سعی وافی دانشمند برجسته و نامور روس ولادیمیر فئودورویچ مینورسکی (1877-1966) Vladimir Fedorovich Minorskyکار سهل و ساده یی نبوده است، و چنانکه نویسندۀ مدخل مینورسکی در دانشنامۀ ایرانیکا می نویسد، تنها همین کار بزرگ و آموزنده، که در سال 1937 مسیحی به پایان رسید، برای مینورسکی بسنده می بود که او را همچون دانشمندی بزرگ نامور سازد. میدان این پژوهش بسیار فراختر از جهان اسلام در آن روزگار بود. از اروپا تا خاور افریقا، آسیای مرکزی، سیبریه، و چین را در بر می گرفت و کاری بدین گستردگی و پیچیدگی به آسانی می توانست مستنسخ را در نقل نام جایها، که با آنها بیگانه می بود، به خطا بکشاند. اما مینورسکی خود به ویرایش یک یک این موارد و روشن ساختن آنها در حدّ امکان کوشید. بی مناسبت نیست که کلمات ایلیا گرشیویچ دانشور نامور مطالعات ایرانی در این مورد نقل شود: "در این کتاب بود که او(مینورسکی) برای نخستین بار مهارت خویش را به پیمانۀ گسترده در تصحیح نام جایها نشان داد. گاهی پیدایش صورت صحیح و مناسب نام اماکن به نیرنگ جادویی می مانست که او پس از تراش و نوشتن دوباره یا افزایش یک حرف یا کاستن و افزودن یا جابجایی یک یا دو نقطه در حرفی یا تبدیل جای حروف راء و دال یا غین و قاف یا راست ساختن کجی کاف برای تبدیل آن به لام به صورت درست نام می رسید." مینورسکی یاد می کند که او شش یا هفت سال راصرف این کار کرد. او همچنین می نویسد که همسرش 4500 برگه برای فهرست فراهم نمود و برخی از فصلها را، پس از بازنگری، تا چهار یا پنج بار، دوباره، تایپ کرد... دوازده نقشه که برای این تحقیق تهیه شده مخصوصاً از نگاه جغرافیای تاریخی منطقۀ پامیرات و ترانسوکسانیا و شمالی ترین سرزمینهای ترکستان با ارزش است. ( پایان نقل از ایرانیکا). ترجمۀ چنین کاری هم یک مترجم ورزیده و بردبار و عالم و ژرف نگر را می خواست. استاد میرحسین شاه همت به این کار گماشت و آن را به درستی به پایان رسانید. تصور می کنم این کتاب در سال 1345 یا همان حدود چاپ شد. ا ین نکته قابل یادآوریست که استاد میرحسین شاه با استاد مینورسکی پیوند نزدیک و در بسیاری از موارد با وی همکاری داشته و نیز چند نقشه برای این تحقیق تهیه کرده است. از زحمات استاد میرحسین شاه در طبع دوم تحقیق و تصحیح حدود العالم، به سعی و اهتمام بوسورث، در سال 1970 یاد شده است.
سالهای خوش تحصیل در دانشگاه کابل که بهترین دوران زندگی بود، سرانجام در 1347 به پایان رسید. پر و بال جوانی شکست و رنج و بار زندگی سنگین شدن گرفت. سالهای 1353 تا 1357 که در کابل اقامت داشتم، بر وفق واقتضای وظایف مطبوعاتی و فرهنگی گاه به گاه بخت یار می شد و در مجالس فرهنگی و علمی به خدمت استاد می رسیدم. اما باری در سال 1356 بختیارتر شدیم که توانستیم در خدمت جناب پروفیسرمیرحسین شاه چند روزی به گلگشت رویم و سطری چند که خواهد آمد یادی از این سفر است.
سال 1356 خورشیدی بود و من عضو انجمن تاریخ بودم. پایان خزان بود که گفتند نام من در فهرست هیأت فرهنگی است که عازم پاکستان خواهد بود. این خبر از چند جهت جالب بود: یکی این که سالها بود که مبادلۀ هیأتهای فرهنگی میان دولتهای کابل و اسلام آباد صورت نمی گرفت و این نخستین هیأتی بود که پس از سالها به آن کشور می رفت. دیگر که مناسبت سفر هیأت بسیار مهم، یعنی شرکت در سمینار جهانی صدمین سال تولد علاّمه اقبال لاهوری شاعر و اندیشمند بزرگ شرق بود. امتیاز مهم دیگر این سفر، حضور استاد میر حسین شاه بود که طبیعةً همۀ اعضای هیأت با طیب خاطر ایشان را مهتر و بزرگ هیأت می شناختیم. دو عضو دیگر هیأت شادروان استاد محمد رحیم الهام و آقای عبدالکریم مجاهد بودند. استاد الهام ادیب، شاعر و زبانشناس و در تمام دورۀ تحصیل ما در دانشگاه استاد زبانشناسی ما بود و من از خدمت ایشان استفادۀ فراوان برده بودم که تفصیل آن را در دیگر یادداشتها آورده ام. مردی وارسته و دانشمندی فروتن بود. مجالست با او گرمی داشت و هرسخنی را به گونه یی با یک موضوع اکادمیک و فرهنگی پیوند می داد که صحبت او را به شنونده سودمند تر می ساخت . خاطرات با ارزشی از کابل و کابلیان قدیم داشت که برای ما جالب و شنیدن آنها دلنشین بود. با من الفت خاصی داشت و همیشه دیدارش با لبخند و پیشانی گشاده همراه بود. عضو دیگر آقای عبدالکریم مجاهد از کارکنان باسابقۀ مطبوعات بود که وصف او را مکرر و مخصوصاً در فاریاب شنیده بودم. آقای مجاهد چند سال پیشتر از آن که من به مسؤولیت اطلاعات و فرهنگ ولایت فاریاب و روزنامۀ فاریاب موظف شوم، همین وظایف را در فاریاب بر عهده داشت و فاریابیان از او و از خدماتش خاطرات خوشی داشتند و به نیکی یاد می کردند.
تصمیم اعزام هیأت به پاکستان یک تصمیم عاجل بود و کمتر از یک هفته وقت داشتیم تا همه کارهای سفر، از جمله نوشتن مقاله را به سرعت انجام دهیم. فرصت آمادگی ما به حدی کوتاه بود که نمی توانستیم در انتظار نخستین پرواز هواپیما بمانیم زیرا در آن صورت نمی توانستیم در نخستین روز سمینار در لاهور باشیم. همان بود که تصمیم گرفته شد، بخشی از سفر را با موتر(خود رو) برویم. آماده شدیم و با یکی از موترهای (ماشینهای) وزارت امور خارجه روانۀ مرز تُورخَم شدیم. سفر با چنین دوستانی در جادّۀ پرپیچ و خم و سراپا فراز و نشیب کابل – جلال آباد و راه جلال آباد- تورخم در همراهی و همصحبتی کسانی که تا ده سال پیش از آن روز در حلقۀ درس آنان زانو زده بودیم، نشاط انگیز و بس خوشایند بود. آقای مجاهد بیشتر گوش می داد تا اینکه بگوید و چون سخن می گفت خوش سخن بود و مبادی آداب؛ استاد الهام خوش سخن بود و محفل آرا، از هردری سخنی می گفت و البته هر سخنش لطفی داشت. استاد میرحسین شاه کم سخن بود و چون سخنی می گفت، سخنش مصداق "کم گوی و گزیده گوی چون دُر" بود. اکنون هم چنین است وقتی با ایشان از راه دور سخن می گویم، دریافته ام که برای آنکه بیشتر از مفاد سخنان دانش آمیز استاد مستفید و از فیض سخن ایشان مستفیض شوم، باید برخی از سخنان من حالت پرسش داشته باشد تا استاد ناگزیر از پاسخ آن گردند و من بهرۀ خویش را برده باشم. مثلاً چند روز پیش باهم گپِ تلفنی داشتیم و سخن از مرحوم شیخ محمد طاهر قندهاری به میان آمد. استاد فرمود که یادداشتی را که در باب شیخ طاهر نوشتی، خواندم؛ سخن به همدرس بودن مرحوم شیخ طاهر با مرحوم راشد و مرحوم فروزانفر رسید. ایشان گفتند: همین مطلب را که نوشته بودی، من هم عیناً از خود مرحوم شیخ محمدطاهر شنیدم. می دانید که مطلبی که نگارنده در نوجوانی شنیده بوده و چهل و چند سال بعد آن را بدون داشتن سند مکتوبی نقل می کند هنگامی که از طرف یک استاد تاریخ آنهم شخصی مانند استاد میرحسین شاه که افزون بر احاطه بر تاریخ، مدتی با شیخ طاهر قندهاری محشور بوده اند، نگارنده را خورسندی خاطر می بخشد. به هر روی سخن از راهنوردی به سوی مرز تورخم و سپس به سوی پشاور بود. نماز دیگر بود که به گمرک تورخم رسیدیم. مدیر گمرک تورخم آقای احمد علی هدایت از فارغ التحصیلان دانشکدۀ اقتصاد بود. حاج هدایت اکنون در تورانتوی کاناداست. آقای هدایت به پیشواز و برای دعوت ما کنار جاده آمد، ولی چون از فرصت اندک ما آگاه شد، پاسپورتهای (گذرنامه های) ما را گرفت و بی درنگ امور گمرک و گذرنامه را انجام داد و ما از مرز گذشتیم. مدتی طولانی را در اتاقهای دارالمرز پاکستان ماندیم تا گذرنامه های ما را به ما برگرداندند. شام مهمان سرکنسول افغانستان، اگر نام ایشان درست به یادم مانده باشد، آقای عبد الغفور ودان بودیم. ودان در زبان پشتو به معنای آباد است. ایشان ما را به گرمی پذیرا شد و ساعتی یا بیشتر، با صرف شام، در خانۀ او بودیم. شام خوشی گذشت و عازم میدان هوایی (فرودگاه) شدیم. تا با نخستین طیاره عازم لاهور شویم. در لاهور هیأت تشریفاتی سمینار صدمین سال تولد علامه اقبال لاهوری از ما پذیرایی نمود. محل اقامت مهمانان و همچنین محل کار سیمینار هتل انتوریست لاهور بود. شک نبود که به حق زحمت ریاست هیأت را به دوش جناب استاد میرحسین شاه انداخته بودیم، زیرا هم به سن و سال از همه بزرگتر بودند و هم به دانش و مقام علمی که در آن تردیدی نبود. اما ایشان با پذیرش ریاست هیأت واقعاً به زحمت افتاده بود؛ زیرا ما خویشتن را در همه کار فارغبال احساس می کردیم و می توانم بگویم با سوء استفاده از محبت و فروتنی ایشان هر مشکلی که داشتیم به ایشان مراجعه می کردیم. ایشان زبان اردو و انگلیسی را به خوبی، همچون فارسی و پشتو، صحبت می کردند و با این کار برای ما دیگر هیچ مشکلی وجود نداشت. با توضیحاتی که در بالا عرض شد، برخورد تشریفاتی میزبانان با هیأت ما با حساسیت خاصی برخوردار بود و استاد میرحسین شاه در تمام مدت، چه در گردهماییهای تشریفاتی و چه در نشستهای علمی، ادارۀ هیأت را به بهترین صورتی ایفا نمود. ژنرال ضیاءالحق رئیس جمهور در محفل افتتاحیه حضور داشت و حضور نظامی او نمایی خاص به محفل داده بود. همین لحظه دو خاطره از محفل افتتاحیه به یادم آمد. نخست این که دستور کار چنان بود که چون رئیس جمهور وارد و سرود ملی نواخته می شد، مهمانان می بایستی بپا خیزند. جای هیأت ما، به ترتیب الفبا، در نخستین صندلی های ردیف اول واقع شده بود. مرحوم ضیاء الحق وارد شد و سرود ملی هم به نواختن آغاز کرد. همه برخاستند، اما من برخاستن نمی توانستم، زیرا دامن لباس (پایین کـُت) من هنگام نشستن در اطراف صندلی داخل شده و تخت صندلی را به گونه یی استوار ساخته بود که گفتی صندلی و لباس من در هم قفل شده بودند. من به سختی تقلاّ می کردم تا لباسم را از داخل صندلی بیرون بکشم که یکی از اعضای هیأت جمهوری عربی مصر که در ردیف دوم، در پشت ردیف ما جا داشت، متوجه شد و به سرعت صندلی مرا چرخاند و مرا از شرمساری و پیامدهای آن رهانید. تصور می کنم نام آن دانشمند مصری که این محبت را در حق من نمود، دکتر جمال ا لدین بود که در تمام مدت کنفرانس با هم گفت و گوهای سودمندی داشتیم. خاطرۀ دوم، که البته خوش بود، دست دادن و احوالپرسی بسیار صمیمانۀ ژنرال ضیاء الحق با یک دانشمند ارشد و کهنسال بنگلادشی بود که پندارم استاد سید عبدالحی، یا سید محی الدین عبدالحی نام داشت. دست دادن و احوالپرسی گرم ضیاء الحق با او به این دلیل برای من جالب بود که بنگلادش، تا همان سالهای نزدیک، بخشی از پاکستان بود و با نام پاکستان شرقی یاد می شد، پس از جنگهای خونین شبه قارّه، کشوری به نام بنگلادش تازه تأسیس شد و با تصویری که ازحقایق داشتم، هنگامیکه ژنرال با پیرمرد دانشمند چنان با گرمی گفت و گو داشت، دلم می خواست بدانم که در اندیشه اش چه می گذشت.
به هر روی آن روز گذشت و چند کمیسیون فرعی تشکیل شد و دانشمندان میهمان بر حسب تخصص و عنوان مقاله ها در کمیسیونها به ایراد سخنرانی و بحث و گفت و ارایۀ پیشنهاد ها پرداختند. و من هم مقاله یی در موضوع پیوند علامه اقبال با افغانستان خواندم. شعاری که در اعلانات و اشتهارات در همه جا، زیر عکسهای دکتر اقبال و در تابلوهای کنفرانس به چشم می خورد این بیت علامه اقبال بود:
آدمیت احتـــــــرام آدمی
باخبر شو از مقام آدمی
!
شبها از سوی مراکز مختلف علمی و فرهنگی به افتخار مهمانان شرکت کننده در سمینار صدمین سالگرد تولد علامه اقبال لاهوری ضیافتهایی ترتیب داده می شد. یکی از این ضیافتها از طرف شخص رئیس جمهور ترتیب داده شده بود. از ایران نیز چند تن از دانشمندان و استادان شرکت داشتند. از آن جمله نامها و سیماهای دکتر جلال متینی و شادروان سیف الله وحیدنیا یادم هست. البته استادان و دانشمندانی دیگر نیز بودند که در چهار– پنج سال گذشته برای شرکت در سمینارها به کابل آمده بودند و اکنون آنان را در لاهور می دیدیم. یکی شاعرکهنسال خوش سخن و نامور صوفی غلام مصطفی تبسّم بود که درسمینار بزرگداشت سنایی به کابل آمده بود. او اشعار فارسی بسیاری از دیگر شاعران نیز ازبر داشت. ازاین شعر واله که واژۀ "ماهی" را به سه معنی مختلف به کار گرفته خوشش می آمد و آن را تکرار می کرد:
دل عکس رخ خوب تو در آب روان دید
واله شد و فریــــــــــاد برآورد که ماهی

هنگامی که به دیدار شهر سیالکوت، که زادگاه اقبال است، رفتیم، تبسم گفت که او هم زادۀ شهر سیالکوت و به گفتۀ تهرانیها بچّۀ سیالکوت است.
استاد میرحسین شاه در لاهور هم ارادتمندان و دوستان فراوان داشت؛ زیرا هم زبان اردو را خوب می دانست و هم رشته ای که در دانشگاه لکهنو گذرانده بود، مورد علاقۀ دانشمندان هند و پاکستان بود. در لاهور نیز از برکت حسن خلق و مردمدوستی استاد به ماخوش گذشت.
در همان روزهای اول یکی از ارادتمندان قدیمی استاد به دیدار او و هیأت همراه آمد و همه را به خانۀ خویش دعوت کرد و گفت که از جناب سفیر کبیر، جلالتمآب نوراحمد اعتمادی هم تقاضا کرده دراین دعوت شرکت کنند و ایشان با خوشحالی پذیرفته اند. البته مرحوم اعتمادی پیشتر نیز در هتل به دیدار هیأت آمده بود. این شخص که ما را، به احترامِ همراهمی با استاد میرحسین شاه دعوت کرد، نیز از مردمان قندهار بود. نظرجان آریانا نام داشت و مرد بسیار بافرهنگ و مهماندوست و مبادی آداب بود. تصور می کنم ایشان به دلیل تصدی نمایندگی شرکت هوایی آریانا در لاهور، به نظرجان آریانا مشهور بود. در مدتی که ما در لاهور بودیم تقریباً همه روزه به دیدار ما می آمد و ما را به دیدن نقاط مختلف شهر که بازدید از آنها در برنامۀ رسمی در نظر نبود می برد. گاهی ما را به رستورانهایی می برد که غذاهای سنتی و به شیوۀ کهن می پختند. دستارخانها و غذاها و ظرف و کاسه هایی که در لاهور و بنگال و کابل و هرات و شیراز و طوس و بخارا و خجند یکی بود.
خانه و خانوادۀ آقای آریانا نیز خوی و بوی فرهنگ و هنر داشت. خانه اش در محلّۀ گلبرگ لاهور بود. یکی از فرزندان آقای نظرجان آریانا تابلوهای برجسته از ترکیب سنگها و شیشه های گوناگون و رنگارنگ می ساخت که جلوه یی بسیاردیدنی و زیبا داشتند. من هروقت در نمایشگاههای هنری اتاوا چنان تابلوهایی را می بینم به یاد لاهور و مهمان نوازیهای خانوادۀ آریانا و آن آثار هنری می افتم. نمی دانم آن فرزند اکنون کجاست ونظرجان آریانا در چه حالیست.
امّا شبی که در خانۀ آقای آریانا بودیم ترکیبی از یادهای خوش و ناخوش برجا گذاشت. البته چون روش من در نوشتن به یادآوردن یادهای ناخوش نیست، از آن به سرعت می گذریم و دلیل این یادآوری هم یادیست از مرحوم اعتمادی که من تا آن شب با او ننشسته بودم. مرحوم نوراحمد خان اعتمادی در دوره های سابق صدراعظم (نخست وزیر) افغانستان بود. من سخنرانیها و مصاحبه هایش را در سالهای پیش شنیده بودم. دیدار او در آن شب هم او را در نظر من شخصی باوقار، با فرهنگ، خوش مشرب، با گذشت، صمیمی، با معلومات وسیع و منطقی جلوه گر ساخت. مخاطب او بیشتر استاد میرحسین شاه بود و چنان می نمود که از سخنان استاد، هرچند غالباً پاسخهایی کوتاه بیش نبودند، خوشش می آمد. اما یکی از مهمانان حاضر در آن مجلس، که شکوه هایی از دورۀ صدارت اعتمادی داشت، گله آغاز نمود. دور نبود که او بداند که آن شب و آنجا جای چنین نزاع و جدالی نبود، اما گویا این فرصت را مغتنم می شمرد و هر پاسخ مؤدبانه و مآل اندیشانه و نرم و پرمدارای ( به گفتۀ فرنگ: دپلماتیک) او را با پرسشی یا پاسخی دشوار تر پی می گرفت. آهسته آهسته این مجلس ما را محبسی شد و استاد میرحسین شاه خان بسیار مشوّش و آزرده خاطر گردید که در مهمانیی که در واقع به افتخار ایشان و درخانۀ همشهری ایشان ترتیب داده شده بود و در آن عده یی دیگر هم دعوت شده بودند، خاطر شخصی چون اعتمادی بدین حد آزرده می شد. بارها هم میزبان و هم استاد خاطر نشان ساختند که امشب هنگام این گپها نیست، اما نصیحت همه عالم به گوش آن شکایتگر باد بود. می دیدیم که مرحوم اعتمادی، که بیمار بود، آشکارا از درد برخود می پیچید و باز هم می کوشید مدارای مصلحت گزارانه را، که امروز برخورد دپلماتیک می گویند، حفظ کند. کار به جایی رسید که میزبان بسیار جدّی شد و دعوا جای خویش به صلاح داد و جدل به تبسم انجامید. از برخورد آن شب، دریافتم که دپلماسی واقعاً چه شغل دشواری بوده است و از فرهنگ و ادب و بردباری مرحوم اعتمادی در برابر مخاطب بسیار خوشم آمد و آن روز نمیدانستیم که اعتمادی را دراین جهان دو سالی بیش نمانده بود.
استاد میرحسین شاه خان آن شب به حدی پریشان خاطر شد که من آن نارضایی را تا پایان سفر در سیمای او می دیدم.
از لاهور با هواپیما به پشاور آمدیم و باز هم از مهمان نوازی آقای ودان برخوردار شدیم و همان زمین پیما! که ما را از کابل به پشاور رسانیده بود، دو باره از کابل رسید و ما را برد. آن شب و آن روز گذشت و روزان و شبان دیگر نیز گذشتند.
اکنون مترجم حدود العالم، پروفسور میرحسین شاه، و بنده همقارّه هستیم. گاهی از ورای امواج با همی گپی می زنیم و هر بار با شنیدن صدای استاد، قیافۀ مهربان و در عین حال جدی ایشان، و همراه با آن، شیرینیهای روزهای دانشجویی و فضای شاد دانشکده و دانشگاه و هزاران یاد شیرین دیگر در برابرم جلوه گر می شوند.
شهر اتاوا 13 اپریل 2008
آصف فکرت

No comments: