وزیر با فشردن دست من، با تبسمی و به آهستگی، ولی چنان که همۀ مطبوعاتیان حاضر در دفترکار او می شنیدند، گفت: شما درست پیش بینی کرده بودید! این جمله که شاید با گذشت سی و هفت سال ترتیب کلمات آن دقیقاً به یادم نمانده باشد، شنوندگان را در آن روز به این اندیشه وا داشت که من ازدوستان صمیمی وزیر جدید که یکی از باسابقه ترین روزنامه نگاران آن روز بود هستم. در حالی که چنین نبود و این گفته به دیدار کوتاهی برمی گشت که با هم یک ماه پیش در هرات داشتیم.
این وزیر، شادروان محمد ابراهیم عباسی، وزیر اطلاعات و فرهنگ، یا چنانکه آن روزها می گفتند، وزیر اطلاعات و کلتور، بود. نخستین روز کار او در وزارت بود و از سوی دفتر وزیر به مطبوعاتیان کابل اطلاع داده شد که امروز جناب وزیر کارکنان مطبوعات را برای ملاقات تعارفی (دیدار آشنایی) می پذیرند. طبیعة همه به دیدار وزیر جدید شتافتند و نگارنده هم با دیگر کارکنان انجمن تاریخ افغانستان به دیدار وزیر رفتیم تا انتصاب او را به مقام وزارت تبریک بگوییم و با او اندکی بیشتر آشنا شویم. اما من چه چیز را، در کجا و کی پیش بینی کرده بودم؟
سال 1350 خورشیدی بود. نزدیک به یک ماه پیش ازروزی که وزیر آن سخن را گفت، نگارنده برای گذراندن تعطیل بهاری به هرات رفته بود. در کابل، یکی از دوستان گرامی که شنید من آهنگ هرات دارم، نامه یی سربسته بمن سپرد که آن را به والی هرات، که از معاریف مطبوعات است بسپارم. این مطبوعاتی نامور و باسابقه شادروان محمد ابراهیم عباسی، والی هرات، بود.
نامه را به خانه سامان (پیشکار) ولایت هرات سپردم و بازگشتم؛ هنوز از باغ ولایت بیرون نیامده بودم که خانه سامان شتابان دنبال من آمد و گفت والی صاحب می خواهند شما را ببینند. عباسی را تا آن روز از نزدیک ندیده بودم. مردی خوش سخن بود. به آهستگی و با متانت سخن می گفت. خوش روی، با وقار، بلندبالا و تنومند بود. با کار او آشنایی داشتم. بخصوص از پیشینۀ کار او در رادیو خوشم می آمد. شنیده بودم که او نشرات رادیو را بیست و چهار ساعته ساخته بود و توجه بسیار به فرهنگ مردم و موسیقی مردمی داشت، چنانکه برنامه یی در حدود ساعت 11 قبل از ظهر برای موسیقی لوگری اختصاص داده بود. پسانترها هم که من، همزمان با درس خواندن در دانشگاه، تهیّه کنندۀ برنامه های ادبی رادبو بودم، کارکنان رادیو از رئیس پیشین شان، عبّاسی به نیکی یاد می کردند. چیز بیشتری از او نمی دانستم. آن روزها صدر اعظم (نخست وزیر) منتخب در کار تهیّۀ فهرست اعضای کابینه بود. روزی که عباسی را در ولایت هرات دیدم، ضمن صحبت از من پرسید که وزیر شما، یعنی وزیر اطلاعات و فرهنگ، کِه خواهد بود؟ گفتم: ظاهراً شما خواهید بود. تبسمی کرد و گفت: فکر نمی کنم چنین باشد. اما چنان شد.
من جز آنکه مقداری از طریق مطالعه و شنیدن رادیو ها و خواندن گزارشها و برخی کتب، در باب مطبوعات و چگونگی یک مطبوعات بهتر، دریافته بودم، چیز بیشتری نمی دانستم. رشتۀ من در دانشگاه نیز ژورنالیزم نبود و از رشتۀ زبان و ادب فارسی دری فارغ شده بودم. سن من در آن هنگام بیست و چهار سال و چند ماه بود. باز هم مورد لطف و حسن نظر بزرگان مطبوعات قرار داشتم. چند روز پس از آن که مرحوم عباسی کار وزارت را آغاز کرده بود، مرا به دفتر کار خویش فراخواند و گفت که از صحبت هرات خوشش آمده و می خواهد نظرات مرا در مورد تحول مطبوعات بداند و از من خواست تا نکات مورد نظرم را بنویسم. من بدون آنکه در اندیشۀ نوشتن مقاله یی باشم. آنچه به نظرم می رسید، فهرست وار و برای هر اداره از توابع وزارت یک بند ( یک پاراگراف) نوشتم، و آن را با نام مستعار شاهرخ مرزدار امضا کردم. این نام را برای یکی از پسرانمان که دو سال بعد به دنیا آمد برگزیده بودم. فردای آن روز این نوشته به صورت مقاله یی در صفحۀ سرمقاله ( ادیتوریال) روزنامۀ دولتی اصلاح ظاهر شد. کسانی که مجموعۀ (کلکسیون) تابستان 1350 را داشته باشند می توانند این نوشته را در صفحۀ چهارم آن ببینند. کسی نمی دانست که نویسندۀ مقاله، که بسیار موجز و فهرستوار بود، کیست. اما مهمتر این بود که شام همان روز، پس از اخبار فارسی، که هشت و سی دقیقه نشر می شد، این مقاله از رادیو خوانده شد. چنان معمول بود که هر شب پس از اخبار یک مطلب اجتماعی یا سیاسی، متناسب با مسائل جاری، از رادیو نشر می شد. چنانکه بعداً دانستم یکی از بزرگان که فرمانش بر اصحاب رادیو روان بوده، به رادیو زنگ می زند و دستور می دهد که فلان مطلب که در قسمت بالایی صفحۀ چهارم روزنامۀ اصلاح، با چنان عنوانی چاپ شده، خوانده شود. خواندن این مطلب از رادیو سر و صدای بسیاربرپا کرد. فردای آن شب، بامداد پگاه، دوباره به وزارت احضار شدم. مرحوم عباسی ناراحت بود و گفت: مطلبی که نوشتید بسیار درد سر فراهم کرده و خیلی از مطبوعاتیان از من آزرده شده اند و بسیاری فکر می کنند که این نوشته را خودم نوشته ام و تصور می کنند که شاهرخ مرزدار خودم هستم و می خواهم همۀ آنچه را که به صورت پیشنهاد در این نوشته آمده عملی سازم. من بسیار با احترام، اما حق بجانب گفتم که نمی دانستم که مقاله چاپ، یا در رادیو خوانده می شود. عباسی گفت که بیشتر همین انتشار از رادیو کار را خراب کرد. به هر روی گذشت و من تا میانه های خزان (اواسط پاییز) به کار در انجمن تاریخ ادامه دادم. یک روز باز به خدمت جناب وزیر احضار شدم.
در دیار ظهیر فاریابی
مرحوم عباسی گفت که مردم فاریاب مرا دوست می دارند و من هم آنان را دوست می دارم و از دورانی که والی فاریاب بوده ام خاطرات خوشی مانده است. فاریابیان از من مدیر خوبی برای مطبوعات ولایت خویش ( فاریاب) خواسته اند و شما باید به مطبوعات فاریاب بروید. جایی خوب است و مردمی خوب و چنین و چنان. البته که من در دل بسیار شادمان شدم که به صورت مستقل مطبوعات یک ولایت به من سپرده می شود، آنهم ولایتی مانند فاریاب که من تنها تصور شاعرانه یی داشتم. اما از فاریاب تنها ظهیر فاریابی را می شناختم! و بسیار ترس و دلهره داشتم. من یک دورۀ دیگر هم( در 1349) در ولایات (شهرستانها) خدمت کرده بودم، در مزار شریف، مرکز ولایت بلخ؛ امّا درآن هنگام معاون بودم و مدیر کلّ مهربان و با تجربه و سالمندی، به نام محمد اکبر ارفاقی داشتیم که همه ناز جوانی ام را بردبارانه تحمل می کرد و با من رفتاری پدرانه داشت و بیشتر وقت من به تدریس در دبیرستانها و دارالمعلمین ( تربیت معلم ) می گذشت. حال می ترسیدم و دلهره داشتم که مبادا در انجام وظیفه، آنهم در منطقه یی که برای من کاملاً نا آشنا بود، نا موفق باشم.
درینجا نکته یی به یادم آمد از طرز تلقی برخی از شهروندان، در آن ایام از کاردولتی و قدرتی که یک کرسی دولتی به ذات خویش داشت، صرف نظر از آن که کرسی نشینی که آن مقام به او سپرده می شد، چه کفایتی می داشت. بازرگانی بود از مردمان چیچکتو، از توابع ولایت فاریاب یا جوزجان. او که از انتصاب من به سمت مدیر عمومی اطلاعات و کلتور فاریاب با خبر شد، به دیدار و گفتن تبریک به خانه آمد. البته او هم مانند بسیاری دیگر از اینکه جوانی به سن و سال من در فاریاب مدیر مطبوعات شده بود تعجب می کرد ولی این تعجب را نشان نمی داد و برعکس مرا تشویق می کرد و می گفت:
تو هیچ پریشان مباش و فکر مکن که این کار را پیش بردن نخواهی توانست. تو بر چوکی (کرسی) مدیریت بنشین. آن چوکی خودش کار می کند!
تا آن روزها من از ولایت بلخ و توابع آن فراتر به سوی شرق یا غرب نرفته بودم و اکنون برای رسیدن به فاریاب، می بایست از کابل نخست خود را به بلخ می رسانیدم و از آنجا به سوی غرب، نخست به ولایت جوزجان و سپس به فاریاب می رفتم. بار سفر را بستیم و راهی فاریاب شدیم.
بلخ، پس از کابل و هرات، سومین خانه شهر من شده بود که سال 1349 در مطبوعات و معارف آنجا خدمت می کردم و دوستان و آشنایان بسیار داشتم. از بلخ که راهی فاریاب شدیم، نخست، هم راه آسان گذار بود و هم دو سوی راه آباد. جاده یی وسیع، هموار و قیرریزی شده و کارخانه ها و تأسیسات تفحصات پترول (نفت) و گاز و کود شیمیایی و دیگر صنایع در دو سوی جاده. شهر شبرغان، مرکز جوزجان نیز از آبادی و آراستگی نسبی برخوردار بود. اما از جوزجان که به سوی فاریاب روان شدیم اوضاع دگرگون شد. یادم هست از پل خراسان ( که این نام بر لوحی در مدخل پل نیز به نظر می رسید) که گذشتیم موترها(ماشینها) وارد بیابانی شدند. چندین خط راه به وسیلۀ ماشینها ایجاد شده بود و گاهی آن خطوط نیز بر اثر باد و شن از میان می رفت و یافتن راه به هوش و ذکاوت و آشنایی راننده ها وابسته بود. این بیابان پهناور و ناپیداکران دشت لیلی نام داشت. در بهار و تابستان سبزه اندر سبزه و بوستان اندر بوستان و لاله زار اندر لاله زار بود به گفتۀ فرّّخی سیستانی: سبزه اندر سبزه بینی چون بهشت اندر بهشت. با آنکه ماشین به سرعت در آن دشت روان بود، ترکیبی از بوهای خوش گونه گون گلها وارد ماشین می شد و شامه ها را می نواخت.
سرانجام به میمنه، مرکز فاریاب، رسیدیم. با نخستین برخوردها از شهر و شهروندان خوشم آمد. مطبوعات برای مدیر خانه یی داشت ولی هنوز مدیر پیشین نرفته بود و چند روزی را بایست جای دیگری می ماندیم. در فاریاب آشنایانی بودند که می توانستیم از مهمان نوازی شان روزها و هفته ها بهره گیریم. به آشنایی هم نیازی نبود که فاریابیان همه آشنا و مهمان نواز بودند. و همه درها بر روی ما باز بود، اما از اتفاق برخی از صاحبمنصبان و فرهنگیان آن از نزدیکان بودند. یکی از آنان از سادات بود که من می خواستم به خانۀ او فرود آیم که خود را با او آزادتر و خودمانی تر احساس می کردم، ولی با تعجب می دیدم که او چندان با علاقمندی و دلگرمی مرا نمی خواند یا به رسم قدیم و به گفتۀ هراتیان، سخت نمی شود، یعنی اصرار نمی کند. باز هم من ترجیح دادم به خانۀ او بروم، و تا خالی شدن خانۀ مطبوعات، آنجا بمانم. در فرصتی که من و سیّد تنها ماندیم. او به آهستگی به من گفت: کار خوبی نکردی که به این خانه فرود آمدی. من متحیر شدم؛ چه شد که سید، با آن همه محبت و مهربانی، چنین می گوید؟ افزون بر قرابت خانوادگی، آن سید مهمان نواز هرجا که بود، خانه اش مهمانخانۀ اقوام و خویشان و آشنایان و تازه واردان بود، اما حال به من می گفت کار خوبی نکرده ام که به خانۀ او فرود آمده ام. از سید دلیل موضوع را خواستم. گفت که والی با او بد است و از او به پابتخت شکایت برده است و از صدارت برای بررسی کار ادارۀ مکلفیت (نظام وظیفه)، که او ریاست آن را بر عهده داشت، تفتیش (بازرس) گماشته اند، و ازآن بیم دارد که این گرفتاریها دامن مرا هم که تازه به کارهای مهم (!) اداری و دولتی پرداخته بودم، بگیرد. این توضیح میزبان، مرا سخت پریشان ساخت، اما با تمام نیرو کوشیدم که پریشانیم را پنهان کنم و موضوع را بی اهمیت جلوه دهم؛ یعنی که من از چنان مسائلی هراس ندارم! اما آن شب تمام شب کابوس قهر والیی که هنوز ندیده بودم رهایم نمی کرد و بامداد چون محکوم به اعدامی که واپسین روزش فرارسیده بود از خواب برخاستم. آن روز به هرروی می بایست به دارالحکومه می رفتم و خود را به والی معرفی می کردم.
اتاق تنگ و تاریک والی بر وحشتم افزود. شخصی نشسته بود و به سخنان والی که به فارسی کتابی و سنجیده سخن می گفت گوش می داد. از کلمات و جملات والی شکوه و اندوه می تراوید. چنان می نمود که آن شخص دیگر هم آدم مهمی است. با اشارۀ والی نشستم. حکایت شکایت والی به موضوع آن سید مدیر (میزبان من) رسید و به این که اکنون مدیر مطبوعات هم یک هراتی و از اقوام سید است و جناب والی درمانده است که با این همه نابسامانی چه کند؟ هرجملۀ والی درجۀ وحشت مرا بالاتر می برد. در این هنگام آن مهمان را، که به شکایات والی گوش می داد، گفتی حس ششم واداشت که روبه من کند و بگوید: شما برای والی صاحب کدام کاری داشتید؟ و من گفتم: من همان مدیرم که جناب والی از گماشته شدنش به ادارۀ مطبوعات متأسف می باشند. خودم را معرفی کردم و دلم از دیدن قیافۀ ندامتبار والی سوخت. والی چیزهایی گفت و کوشید موضوع را به قول عوام ماستمالی کند، ولی هیچیک از سخنان او از ترس و وحشتم نمی کاست. در عمق چشمان او دریچه های تاریکی را می دیدم که به روزهای سختی باز می شد، که در پیش داشتم. آن مهمان نمایندۀ یکی از مناطق فاریاب در مجلس شورا بود.
والی شخصی دانا، مطلع، خوش روی، خوش سخن و خوش پوش بود. آرام سخن می گفت و لحنی شکوه آمیز داشت. افسرده و نگران بود، شاید به دلیل دشواریهایی که از ولایات سابق هنوز دامنگیرش بود. یکی دو روز گذشت و مدیر سلف من فاریاب را ترک گفت. من که چند روزی مهمان سید مهمان نواز بودم، به خانۀ مطبوعات رفتم.
می گویند جوانی بخشی از دیوانگی است: الشّبا ب شعبة من الجنون. امّا همین جنون شباب به من این تهور را داد تا زبون ترس نمانم. دو سه روز از کارم نگذشته بود که در لابلای اخباری که از مرکز می گرفتیم، خبری از بررسی پروندۀ (دوسیۀ) جناب والی فاریاب در مجلس شورا بود. مأموری که وظیفۀ تهیۀ اخبار را بر عهده داشت، بر روال سابق روی آن خبر خط بطلان کشیده بود. من آن خبر را بازنوشتم و برای حروفچینی فرستادم. به هشدار هیچیک از مسؤولان که آمدند و مرا از چاپ آن خبر بیم دادند و چنان کاری را غیر ممکن و خطرناک خواندند، توجه نکردم و آن را امضا کردم و نوشتم که خبر به مسؤولیت خودم حروفچینی و چاپ شود، اما بیم داشتم از اینکه کسی از داخل اداره شیرینکاری کند و، پیش از چاپ خبر، والی را از آن با خبر سازد، اما کسی این کار را نکرد و این بر قوّت قلب من افزود. هنگامی که روزنامه با خبری بر ضد والی به دسترس مردم فاریاب مخصوصاً اهل اداره، بازرگانان و کسبه که بیشتر آنان باسواد بودند و روزنامه را می خواندند، رسید، تعجب کردند و به این گمان افتادند که مدیر نو، از چنان توان و پشتیبانیی برخوردار است که با چنین جرأت و جسارتی اخبار مربوط به والی را در این ولایت چاپ و نشر می کند. از سویی کسانی که با من و با خانوادۀ ما نزدیک بودند، اعمال مرا نشانۀ بی پرواییهای جوانی پنداشته و گاه و بیگاه مرا از نشر مطالب علیه ولایت برحذرمی داشتند و در غیاب من خانواده را از روش روزنامه نگاری من بیم می دادند. اما واقعیت جز این نبود که من در مقطع خاصی از کار روزنامه نگاری قرارگرفته بودم و این آغاز بخشی از ادامۀ کار من در زمینۀ ژورنالیزم بود که یا باید شکست می خوردم و زبونی را می پذیرفتم و یا اینکه می ایستادم و مقاومت می کردم. با ترسی که در نخستین روز ورود به دفتر والی در من پیداشده بود، راه دوم را برگزیدم و در این راه موفق شدم و تمام دوران خدمت در آن ولایت را با موفقیت و سربلندی گذراندم. اما هنوز هم از اینکه چنان روشی را برگزیدم که خلاف روش و رضای من بود اندوهگین و پشیمانم، اما گویا دیگر چاره یی نبود یا من نمی دانستم چه راه دیگری را برمی گزیدم. خدایش بیامرزاد.
چنان قحط سالی شد اندر دمشق....
آن روزها دوموضوع عمده ترین مشکلات مردم فاریاب را تشکیل می داد: نخست، نبودن مواصلات از آن جمله ناهمواری و دشوارگذاری سرکها (جادّه ها) میان آن ولایت و ولایات همجوار و دیگر نداشتن آب کافی. مردم فاریاب عموماً و کشاورزان خصوصاً دیده برآسمان داشتند، زیرا کشاورزیشان للمی (دیمی، دیمه، دیم) بود. سالی که باران نمی بارید یا کم می بارید، ماتمی برای طبقات متوسط و بینوا بود؛ بازار احتکار گرم می شد؛ غله ها در چاهها نهان می شد و مردم دار و ندار و حتی فرزندان شان را از کف می دادند تا کف نانی به دست آرند و زنده بمانند. باز چون در زمستان و بهار برف و باران بیشتر می بارید یا سیل پلی را می برد و راهی را ویران می کرد، دیگر برای روزها و هفته ها متاع و کالا به فاریاب نمی رسید و برخی چیزها از بازار گم می شد و حکم کیمیا می یافت.
آن سال (1351 خورشیدی) یکی از همین سالهای دشوار بود. خشکسالی بیداد می کرد و دلهایی را که احساس و عاطفه یی درآنها بود، سخت به درد می آورد. گندم فروشان گویا با قهر طبیعت هم پیمان بودند. نان به راستی نرخ جان یافته بود. وقتی انبارهای گندم کشف می شد ،محتکرین دست به گونه گون نیرنگها می زدند تا نامشان در روزنامه ظاهر نشود و رسوا نگردند، اما می شد و می شدند. به هرروی گذشت و طبیعت دوباره بر روی فاریاب لبخند مهر برلب آورد.
واقعه یی که برای خودم از دشواری وضعیت فاریاب اتفاق افتاد، به یادم آمد که خالی از لطفی نیست:
شیری که از غیب رسید
زمستان بود و راهها بر اثر بارش برف بسته. نخستین فرزند ما شیرخواره بود، اما شیرمادر نبود و خو گرفته بود به گونه یی شیر خشک، و دیگر شیرها را هرگز نمی پذیرفت. اما شیر مخصوص او در بازار تمام شد. طفل از گرسنگی به درد می گریست و به خورد و نوشی دیگر آرام نمی شد. یک روز به بی شیری گذشت. شب زنگ تلفن به صدا در آمد. شخصی از آن سوی خط خود را به نام شناسانید: عبداللطیف آره. گفت که او رئیس تفحصات نفت و گاز جوزجان (ولایت همجوار فاریاب) است و شنیده است که فطرت به ادارۀ اطلاعات و فرهنگ و مسؤولیت روزنامۀ فاریاب گماشته شده است. حال می خواهد بداند که من همان دکتر صادق فطرت هستم؟ گفتم: ایشان را می شناسم و با هم در رادیو همکار بودیم، بنده آصف فکرت هستم. آن شخص شریف گفت: به هرحال اگر امر و فرمایشی باشد، به خدمت حاضرم. گفتی این تعارف را از سروشی می شنیدم. گفتم راستش که همین صدای گریه را که می شنوید، صدای فرزند ماست که شیر مخصوصش در بازار پیدا نمی شود و درمانده ایم که چه کنیم. آقای آره گفت: در اینجا یک نوع شیر روسی داریم که کودکان آن را به رغبت می خورند. من می فرستم و امیدوارم که طفل شما هم از آن روی نگرداند. فردا نامه رسان آمد و دو قوطی (حلب) بزرگ شیر خشک آورد. کودک نازک طبیعت میلی وافر به آن شیر نشان داد و با تمام شدن شیر زمستان هم به پایان رسید و راهها باز شد. و باور ما قوی تر شد که نه تنها " هرآنکس که دندان دهد نان دهد" بلکه دیدیم که "هرآنکس که دندان ندهد شیر دهد".
محبت فاریابیان بافرهنگ و مردمدوست به نویسندۀ این سطور، دشواریها را آسان و ناهمواریها را هموار می ساخت. در کار روزنامه و مطبوعات توفیقاتی دست داد که محبت آنان را روزبه روز به نگارنده بیشتر ساخت. کارمندان مطبوعات، که همه از من کلانسالتر بودند، چه کارکنان اداری و چه کسانی که در بخشهای طبع و نشر روزنامه خدمت می کردند با کمال خلوص نیت و ایثار وظایفشان را پیش می بردند. آقای کلنی مدیر تبلیغات (ارشاد) بود و همیشه مرا در بهترشناختن باریکیهای فرهنگی و مدنی فاریاب یاری می کرد و با مشورتهای امینانه اش خدمات مطبوعات و روزنامه را مفید تر و اطمینان مردم را روز به روز افزون تر می ساخت. آقای محمد الله خان مسؤول بخش اداری ، آقای محمد اسلم وفا مسؤول حسابداری و آقای عبدالشکور مدیر چاپخانه بودند. شخص محترمی که تصور می کنم در اصل بخارایی بود و افندی می خواندندش، مدیر موزیم (موزه) بود و شرمنده ام که نام مدیر کتابخانه را با همۀ خوبیهایش فراموش کرده ام. سرمرتبی به نام محمد علی داشتیم که وظیفۀ حروفچینی را به بهترین وجهی انجام می داد. آقای عبیدالله تحویلدار مطبوعات و آقای سخیداد تحویلدار چاپخانه بودند. جوانی به نام محمد عظیم همچون فرزند وفاداری در خانۀ مطبوعات خدمت می کرد. خوانندۀ گرامی ملاحظه می فرماید که محبت و بزرگواری این دوستان و همکاران خوب نامهایشان را با گذشت سی و هفت سال در یاد نگارنده نگهداشته است. از سویی همکاران قلمی مطبوعات فاریاب بدون چشمداشت حق الزحمه بدون وقفه صفحات روزنامه را با مطالب مفید خویش آراسته می داشتند.
والی ساده ولی خداشناس
دو سه ماهی بیشتر از کارم در فاریاب نگذشته بود که والی عوض شد و شخصی به نام محمد گل ابراهیم خیل به ولایت آمد. رحمت خدا بر او باد که شنیدم به شهادت رسید. در سادگی مثل بود اما در صداقت و خداشناسی نمونه یی کم نظیر. کار من اندکی سخت تر شد، زیرا به هرجا که می رفت من بایست با او می بودم. این سختگیری در همراهی والی برای من توفیق اجباری آشنایی با شهرها و شهرستانهای ولایت فاریاب را به همراه داشت. بخصوص آن شهرها و شهرکهایی که از راه متون تاریخ و جغرافیای تاریخی در ذهن و ضمیر من جای گرفته بودند. پیش از رسیدن ابراهیم خیل به فاریاب من معجم البلدان یاقوت را سرتا پا مرور کرده و بخشهایی را که امروز در قلمرو افغانستان قرار دارد، برگه نویسی و ترجمه کرده بودم ( این ترجمه بعداً، حدود سالهای 1354-1355 خورشیدی، در مجلۀ آریانا ی انجمن تاریخ افغانستان، با عنوان "شهرها و روستاهای افغانستان در معجم البلدان" چاپ شد). اکنون به هربوم و بری که می درآمدم در اندیشۀ یاقوت حموی بودم که هشتصد سال پیش آنجا بوده است؛ به گونۀ مثال، در معجم البلدان خوانده بودم که جرزوان – گرزوان یا گرزیوان – را دیدم که همانند ترین شهرها به مکّه است. زیرا همانند مکه در میان دو کوه، بین الجبلین، واقع شده است. شب و روزی که در گرزیوان بودم، گفتی یکی به من می گوید همین اکنون روح یاقوت حموی مؤلف معجم البلدان بر فراز همین درختانی که تو در سایۀ آنها گذر داری، در پرواز است. آنک، آن بلبلی که بر شاخسار خوش می خواند، روان شیفتۀ یکی از گذریان روزگار باستان است که این شهر و دیار خوشش می آمده.
خرج اگر از کیسۀ مهمان بود ...
از صداقت ابراهیم خیل والی گفتم و باز از گرزیوان یاد کردم، بد نیست به خاطره ای که از این شهر دارم، اشاره یی شود تا خوانندگان دریابند که در همین نزدیکیها بوده اند کسانی که گزارش کارهایشان به قهرمانان تاریخ همانند است:
شبی که با والی فاریاب در گرزیوان بودیم، از سوی حاکم آنجا دسترخانی رنگین گسترده شده بود. والی سخت در اندیشه فرورفت و رنگ رخساره اش برافروخت و گفت که این کار جناب حاکم اسراف است و چرا چنین کرده است. اما بیشتر چیزی نگفت و خود چنانکه عادت داشت اندکی خورد و دیده بر زمین دوخت. صبحانۀ فردا مفصل تر بود. والی سخت برآشفت و گفت من دیشب هم نتوانستم نان درستی بخورم و امروز سخت گرسنه ام، اما به شرطی صبحانه می خورم که جناب حاکم بل (صورت حساب) تمام غذای دیشب و امروز را قلم به قلم بنویسد که چه چیزهایی خریده شده و چه مبلغی خرج کرده اند، وگرنه من آزرده و گرسنه باز می گردم. هرچند که حاکم تعارف و عذرخواهی می کرد، والی برافروخته تر می شد، تا سرانجام صورت حساب، بعینها مانند مهمانخانه(رستوران، رستورانت) پیش روی والی نهاده شد و والی نقداً بهای شام دیشب و صبحانۀ امروز را پرداخت و سپس به حاضران گفت که حالا بفرمایید و نوش جان کنید.
باری دیگر به شهرکی دیگر رفتیم، به نام لولاش کوهستان که، به حساب تاریخ، شمالی ترین شهرستان غور باستانی بحساب می آمده است. جالب است که موترهای(ماشینها، خودروهای) ما نخستین ماشینهایی بودند که وارد آن شهرستان می شدند، و این سال 1351خورشیدی بود. در آن هنگام برنامۀ راهسازی با کمک سازمان جهانی با عنوان، کار در برابر غذا، یا نامی شبیه به آن در جریان بود که در فاریاب هم راه میمنه به لولاش با کمک همین سازمان ساخته شد. والی برای گشایش آن راه به لولاش رفت و چند تن دیگر و من هم با او بودیم. والی با خود گوشت و برنج و دیگر مایحتاج برده بود تا در آنجا برای ما غذا بپزند. حاکم لولاش،یا علاقه دار، به معنای بخشدار، هم به مردم بینوای آنجا دستور داده بود تا هرکس سهمی برای پذیرایی از والی و همراهان بپردازد؛ همراهان والی به او مشورت دادند که آنچه با خود آورده، اگر واپس نمی برد، به فقرا بدهد، اما خود و همراهانش مهمان مردمی باشند که سخت از ساختن راهی که آنان را با مرکز ولایت و از آن طریق با جهان پیوند داده است، شادمانند. اما والی نپذیرفت و آن شب ما با دیگچه پزان جناب والی گذشت. اما چند روز از این ماجرا گذشت و روزی والی مرا فرا خواند و گفت: خوب بود من مشورت آن روز تو و دیگر همراهان را قبول می کردم. به من گزارش رسیده است که علاقه دار(بخشدار) به کلان شوندگان (بزرگان، معاریف) لولاش، از زبان من گفته است که هریک فراخور سهم خود چیزی، از گوسفند تا روغن و برنج و غیرها، بدهند تا به مرکز ولایت فرستاده شود. والی سخت اندوهگین بود و شنیدم که علاقه دار را گوشمالی داد.
این لولاش که یاد کردم، از نگاه مناظر طبیعی، یکی از زیباترین جاهایی بود که دیده بودم و دیده ام. خزانی چنان زیبا و رنگین را در کانادا دیدم و بس. لولاش یازده یا سیزده، یا به همین حدود دهستان داشت، هریکی برتپّه یا کوهپایه یی. در هر دهکده که می بودی، همه دهکده های دیگر را می توانستی دید، چنان که گفتی نگاره یی از مناظر طبیعت را می نگریستی.
به تگاب، یا شیرین تکاب، که می رفتیم، به یاد ظهیر فاریابی، که گویند در اصل از آنجا بوده است، می افتادیم. نیز شهرکهای المار، قیصار، اندخوی (اندخود) و درزاب. در میمنه نیز تنگسالی و خشکسالی گذشت و سال دیگر سالی فراخ نعمت شد و خوش گذشت. فاریابیان مردمی بس مهربان، بافرهنگ و مهماندوست بودند. همکاران بسیار صمیمی و مهربانی در مطبوعات داشتم. از همه مهمتر کتابخانه یی بس غنی که در همان سالها یکی از فرهنگیان فاریاب به نام آقای شهید، شخصا با فهرست سنجیده ای به ایران سفر کرده و کتابهای مفیدی را برای کتابخانۀ ملی فاریاب آورده بود. مثلاً آخرین طبع چند جلدی معجم البلدان را که در بالا یاد کردم و به آن زیبایی در کابل هم ندیده بودم، یا کتابهای مرحوم محمد علی جمال زاده را با چنان قطع و صحافتی بار اول بود که می دیدم. سر و ته یک کرباس جمال زاده را بارها در فاریاب خواندم و حس می کردم که به گونه یی خود زیستنامۀ جمال زاده باشد.
مسایلی پیش آمد که ناگزیر از انتقال شدم. مرحوم عباسی در اندیشۀ تأسیس روزنامه در یک ولایت دیگر بود و قرعۀ فال به نام من زده شد.(بخش دوم یادداشت را ملاحظه فرمایید )اتاوا- می 2008
آصف فکرت
این وزیر، شادروان محمد ابراهیم عباسی، وزیر اطلاعات و فرهنگ، یا چنانکه آن روزها می گفتند، وزیر اطلاعات و کلتور، بود. نخستین روز کار او در وزارت بود و از سوی دفتر وزیر به مطبوعاتیان کابل اطلاع داده شد که امروز جناب وزیر کارکنان مطبوعات را برای ملاقات تعارفی (دیدار آشنایی) می پذیرند. طبیعة همه به دیدار وزیر جدید شتافتند و نگارنده هم با دیگر کارکنان انجمن تاریخ افغانستان به دیدار وزیر رفتیم تا انتصاب او را به مقام وزارت تبریک بگوییم و با او اندکی بیشتر آشنا شویم. اما من چه چیز را، در کجا و کی پیش بینی کرده بودم؟
سال 1350 خورشیدی بود. نزدیک به یک ماه پیش ازروزی که وزیر آن سخن را گفت، نگارنده برای گذراندن تعطیل بهاری به هرات رفته بود. در کابل، یکی از دوستان گرامی که شنید من آهنگ هرات دارم، نامه یی سربسته بمن سپرد که آن را به والی هرات، که از معاریف مطبوعات است بسپارم. این مطبوعاتی نامور و باسابقه شادروان محمد ابراهیم عباسی، والی هرات، بود.
نامه را به خانه سامان (پیشکار) ولایت هرات سپردم و بازگشتم؛ هنوز از باغ ولایت بیرون نیامده بودم که خانه سامان شتابان دنبال من آمد و گفت والی صاحب می خواهند شما را ببینند. عباسی را تا آن روز از نزدیک ندیده بودم. مردی خوش سخن بود. به آهستگی و با متانت سخن می گفت. خوش روی، با وقار، بلندبالا و تنومند بود. با کار او آشنایی داشتم. بخصوص از پیشینۀ کار او در رادیو خوشم می آمد. شنیده بودم که او نشرات رادیو را بیست و چهار ساعته ساخته بود و توجه بسیار به فرهنگ مردم و موسیقی مردمی داشت، چنانکه برنامه یی در حدود ساعت 11 قبل از ظهر برای موسیقی لوگری اختصاص داده بود. پسانترها هم که من، همزمان با درس خواندن در دانشگاه، تهیّه کنندۀ برنامه های ادبی رادبو بودم، کارکنان رادیو از رئیس پیشین شان، عبّاسی به نیکی یاد می کردند. چیز بیشتری از او نمی دانستم. آن روزها صدر اعظم (نخست وزیر) منتخب در کار تهیّۀ فهرست اعضای کابینه بود. روزی که عباسی را در ولایت هرات دیدم، ضمن صحبت از من پرسید که وزیر شما، یعنی وزیر اطلاعات و فرهنگ، کِه خواهد بود؟ گفتم: ظاهراً شما خواهید بود. تبسمی کرد و گفت: فکر نمی کنم چنین باشد. اما چنان شد.
من جز آنکه مقداری از طریق مطالعه و شنیدن رادیو ها و خواندن گزارشها و برخی کتب، در باب مطبوعات و چگونگی یک مطبوعات بهتر، دریافته بودم، چیز بیشتری نمی دانستم. رشتۀ من در دانشگاه نیز ژورنالیزم نبود و از رشتۀ زبان و ادب فارسی دری فارغ شده بودم. سن من در آن هنگام بیست و چهار سال و چند ماه بود. باز هم مورد لطف و حسن نظر بزرگان مطبوعات قرار داشتم. چند روز پس از آن که مرحوم عباسی کار وزارت را آغاز کرده بود، مرا به دفتر کار خویش فراخواند و گفت که از صحبت هرات خوشش آمده و می خواهد نظرات مرا در مورد تحول مطبوعات بداند و از من خواست تا نکات مورد نظرم را بنویسم. من بدون آنکه در اندیشۀ نوشتن مقاله یی باشم. آنچه به نظرم می رسید، فهرست وار و برای هر اداره از توابع وزارت یک بند ( یک پاراگراف) نوشتم، و آن را با نام مستعار شاهرخ مرزدار امضا کردم. این نام را برای یکی از پسرانمان که دو سال بعد به دنیا آمد برگزیده بودم. فردای آن روز این نوشته به صورت مقاله یی در صفحۀ سرمقاله ( ادیتوریال) روزنامۀ دولتی اصلاح ظاهر شد. کسانی که مجموعۀ (کلکسیون) تابستان 1350 را داشته باشند می توانند این نوشته را در صفحۀ چهارم آن ببینند. کسی نمی دانست که نویسندۀ مقاله، که بسیار موجز و فهرستوار بود، کیست. اما مهمتر این بود که شام همان روز، پس از اخبار فارسی، که هشت و سی دقیقه نشر می شد، این مقاله از رادیو خوانده شد. چنان معمول بود که هر شب پس از اخبار یک مطلب اجتماعی یا سیاسی، متناسب با مسائل جاری، از رادیو نشر می شد. چنانکه بعداً دانستم یکی از بزرگان که فرمانش بر اصحاب رادیو روان بوده، به رادیو زنگ می زند و دستور می دهد که فلان مطلب که در قسمت بالایی صفحۀ چهارم روزنامۀ اصلاح، با چنان عنوانی چاپ شده، خوانده شود. خواندن این مطلب از رادیو سر و صدای بسیاربرپا کرد. فردای آن شب، بامداد پگاه، دوباره به وزارت احضار شدم. مرحوم عباسی ناراحت بود و گفت: مطلبی که نوشتید بسیار درد سر فراهم کرده و خیلی از مطبوعاتیان از من آزرده شده اند و بسیاری فکر می کنند که این نوشته را خودم نوشته ام و تصور می کنند که شاهرخ مرزدار خودم هستم و می خواهم همۀ آنچه را که به صورت پیشنهاد در این نوشته آمده عملی سازم. من بسیار با احترام، اما حق بجانب گفتم که نمی دانستم که مقاله چاپ، یا در رادیو خوانده می شود. عباسی گفت که بیشتر همین انتشار از رادیو کار را خراب کرد. به هر روی گذشت و من تا میانه های خزان (اواسط پاییز) به کار در انجمن تاریخ ادامه دادم. یک روز باز به خدمت جناب وزیر احضار شدم.
در دیار ظهیر فاریابی
مرحوم عباسی گفت که مردم فاریاب مرا دوست می دارند و من هم آنان را دوست می دارم و از دورانی که والی فاریاب بوده ام خاطرات خوشی مانده است. فاریابیان از من مدیر خوبی برای مطبوعات ولایت خویش ( فاریاب) خواسته اند و شما باید به مطبوعات فاریاب بروید. جایی خوب است و مردمی خوب و چنین و چنان. البته که من در دل بسیار شادمان شدم که به صورت مستقل مطبوعات یک ولایت به من سپرده می شود، آنهم ولایتی مانند فاریاب که من تنها تصور شاعرانه یی داشتم. اما از فاریاب تنها ظهیر فاریابی را می شناختم! و بسیار ترس و دلهره داشتم. من یک دورۀ دیگر هم( در 1349) در ولایات (شهرستانها) خدمت کرده بودم، در مزار شریف، مرکز ولایت بلخ؛ امّا درآن هنگام معاون بودم و مدیر کلّ مهربان و با تجربه و سالمندی، به نام محمد اکبر ارفاقی داشتیم که همه ناز جوانی ام را بردبارانه تحمل می کرد و با من رفتاری پدرانه داشت و بیشتر وقت من به تدریس در دبیرستانها و دارالمعلمین ( تربیت معلم ) می گذشت. حال می ترسیدم و دلهره داشتم که مبادا در انجام وظیفه، آنهم در منطقه یی که برای من کاملاً نا آشنا بود، نا موفق باشم.
درینجا نکته یی به یادم آمد از طرز تلقی برخی از شهروندان، در آن ایام از کاردولتی و قدرتی که یک کرسی دولتی به ذات خویش داشت، صرف نظر از آن که کرسی نشینی که آن مقام به او سپرده می شد، چه کفایتی می داشت. بازرگانی بود از مردمان چیچکتو، از توابع ولایت فاریاب یا جوزجان. او که از انتصاب من به سمت مدیر عمومی اطلاعات و کلتور فاریاب با خبر شد، به دیدار و گفتن تبریک به خانه آمد. البته او هم مانند بسیاری دیگر از اینکه جوانی به سن و سال من در فاریاب مدیر مطبوعات شده بود تعجب می کرد ولی این تعجب را نشان نمی داد و برعکس مرا تشویق می کرد و می گفت:
تو هیچ پریشان مباش و فکر مکن که این کار را پیش بردن نخواهی توانست. تو بر چوکی (کرسی) مدیریت بنشین. آن چوکی خودش کار می کند!
تا آن روزها من از ولایت بلخ و توابع آن فراتر به سوی شرق یا غرب نرفته بودم و اکنون برای رسیدن به فاریاب، می بایست از کابل نخست خود را به بلخ می رسانیدم و از آنجا به سوی غرب، نخست به ولایت جوزجان و سپس به فاریاب می رفتم. بار سفر را بستیم و راهی فاریاب شدیم.
بلخ، پس از کابل و هرات، سومین خانه شهر من شده بود که سال 1349 در مطبوعات و معارف آنجا خدمت می کردم و دوستان و آشنایان بسیار داشتم. از بلخ که راهی فاریاب شدیم، نخست، هم راه آسان گذار بود و هم دو سوی راه آباد. جاده یی وسیع، هموار و قیرریزی شده و کارخانه ها و تأسیسات تفحصات پترول (نفت) و گاز و کود شیمیایی و دیگر صنایع در دو سوی جاده. شهر شبرغان، مرکز جوزجان نیز از آبادی و آراستگی نسبی برخوردار بود. اما از جوزجان که به سوی فاریاب روان شدیم اوضاع دگرگون شد. یادم هست از پل خراسان ( که این نام بر لوحی در مدخل پل نیز به نظر می رسید) که گذشتیم موترها(ماشینها) وارد بیابانی شدند. چندین خط راه به وسیلۀ ماشینها ایجاد شده بود و گاهی آن خطوط نیز بر اثر باد و شن از میان می رفت و یافتن راه به هوش و ذکاوت و آشنایی راننده ها وابسته بود. این بیابان پهناور و ناپیداکران دشت لیلی نام داشت. در بهار و تابستان سبزه اندر سبزه و بوستان اندر بوستان و لاله زار اندر لاله زار بود به گفتۀ فرّّخی سیستانی: سبزه اندر سبزه بینی چون بهشت اندر بهشت. با آنکه ماشین به سرعت در آن دشت روان بود، ترکیبی از بوهای خوش گونه گون گلها وارد ماشین می شد و شامه ها را می نواخت.
سرانجام به میمنه، مرکز فاریاب، رسیدیم. با نخستین برخوردها از شهر و شهروندان خوشم آمد. مطبوعات برای مدیر خانه یی داشت ولی هنوز مدیر پیشین نرفته بود و چند روزی را بایست جای دیگری می ماندیم. در فاریاب آشنایانی بودند که می توانستیم از مهمان نوازی شان روزها و هفته ها بهره گیریم. به آشنایی هم نیازی نبود که فاریابیان همه آشنا و مهمان نواز بودند. و همه درها بر روی ما باز بود، اما از اتفاق برخی از صاحبمنصبان و فرهنگیان آن از نزدیکان بودند. یکی از آنان از سادات بود که من می خواستم به خانۀ او فرود آیم که خود را با او آزادتر و خودمانی تر احساس می کردم، ولی با تعجب می دیدم که او چندان با علاقمندی و دلگرمی مرا نمی خواند یا به رسم قدیم و به گفتۀ هراتیان، سخت نمی شود، یعنی اصرار نمی کند. باز هم من ترجیح دادم به خانۀ او بروم، و تا خالی شدن خانۀ مطبوعات، آنجا بمانم. در فرصتی که من و سیّد تنها ماندیم. او به آهستگی به من گفت: کار خوبی نکردی که به این خانه فرود آمدی. من متحیر شدم؛ چه شد که سید، با آن همه محبت و مهربانی، چنین می گوید؟ افزون بر قرابت خانوادگی، آن سید مهمان نواز هرجا که بود، خانه اش مهمانخانۀ اقوام و خویشان و آشنایان و تازه واردان بود، اما حال به من می گفت کار خوبی نکرده ام که به خانۀ او فرود آمده ام. از سید دلیل موضوع را خواستم. گفت که والی با او بد است و از او به پابتخت شکایت برده است و از صدارت برای بررسی کار ادارۀ مکلفیت (نظام وظیفه)، که او ریاست آن را بر عهده داشت، تفتیش (بازرس) گماشته اند، و ازآن بیم دارد که این گرفتاریها دامن مرا هم که تازه به کارهای مهم (!) اداری و دولتی پرداخته بودم، بگیرد. این توضیح میزبان، مرا سخت پریشان ساخت، اما با تمام نیرو کوشیدم که پریشانیم را پنهان کنم و موضوع را بی اهمیت جلوه دهم؛ یعنی که من از چنان مسائلی هراس ندارم! اما آن شب تمام شب کابوس قهر والیی که هنوز ندیده بودم رهایم نمی کرد و بامداد چون محکوم به اعدامی که واپسین روزش فرارسیده بود از خواب برخاستم. آن روز به هرروی می بایست به دارالحکومه می رفتم و خود را به والی معرفی می کردم.
اتاق تنگ و تاریک والی بر وحشتم افزود. شخصی نشسته بود و به سخنان والی که به فارسی کتابی و سنجیده سخن می گفت گوش می داد. از کلمات و جملات والی شکوه و اندوه می تراوید. چنان می نمود که آن شخص دیگر هم آدم مهمی است. با اشارۀ والی نشستم. حکایت شکایت والی به موضوع آن سید مدیر (میزبان من) رسید و به این که اکنون مدیر مطبوعات هم یک هراتی و از اقوام سید است و جناب والی درمانده است که با این همه نابسامانی چه کند؟ هرجملۀ والی درجۀ وحشت مرا بالاتر می برد. در این هنگام آن مهمان را، که به شکایات والی گوش می داد، گفتی حس ششم واداشت که روبه من کند و بگوید: شما برای والی صاحب کدام کاری داشتید؟ و من گفتم: من همان مدیرم که جناب والی از گماشته شدنش به ادارۀ مطبوعات متأسف می باشند. خودم را معرفی کردم و دلم از دیدن قیافۀ ندامتبار والی سوخت. والی چیزهایی گفت و کوشید موضوع را به قول عوام ماستمالی کند، ولی هیچیک از سخنان او از ترس و وحشتم نمی کاست. در عمق چشمان او دریچه های تاریکی را می دیدم که به روزهای سختی باز می شد، که در پیش داشتم. آن مهمان نمایندۀ یکی از مناطق فاریاب در مجلس شورا بود.
والی شخصی دانا، مطلع، خوش روی، خوش سخن و خوش پوش بود. آرام سخن می گفت و لحنی شکوه آمیز داشت. افسرده و نگران بود، شاید به دلیل دشواریهایی که از ولایات سابق هنوز دامنگیرش بود. یکی دو روز گذشت و مدیر سلف من فاریاب را ترک گفت. من که چند روزی مهمان سید مهمان نواز بودم، به خانۀ مطبوعات رفتم.
می گویند جوانی بخشی از دیوانگی است: الشّبا ب شعبة من الجنون. امّا همین جنون شباب به من این تهور را داد تا زبون ترس نمانم. دو سه روز از کارم نگذشته بود که در لابلای اخباری که از مرکز می گرفتیم، خبری از بررسی پروندۀ (دوسیۀ) جناب والی فاریاب در مجلس شورا بود. مأموری که وظیفۀ تهیۀ اخبار را بر عهده داشت، بر روال سابق روی آن خبر خط بطلان کشیده بود. من آن خبر را بازنوشتم و برای حروفچینی فرستادم. به هشدار هیچیک از مسؤولان که آمدند و مرا از چاپ آن خبر بیم دادند و چنان کاری را غیر ممکن و خطرناک خواندند، توجه نکردم و آن را امضا کردم و نوشتم که خبر به مسؤولیت خودم حروفچینی و چاپ شود، اما بیم داشتم از اینکه کسی از داخل اداره شیرینکاری کند و، پیش از چاپ خبر، والی را از آن با خبر سازد، اما کسی این کار را نکرد و این بر قوّت قلب من افزود. هنگامی که روزنامه با خبری بر ضد والی به دسترس مردم فاریاب مخصوصاً اهل اداره، بازرگانان و کسبه که بیشتر آنان باسواد بودند و روزنامه را می خواندند، رسید، تعجب کردند و به این گمان افتادند که مدیر نو، از چنان توان و پشتیبانیی برخوردار است که با چنین جرأت و جسارتی اخبار مربوط به والی را در این ولایت چاپ و نشر می کند. از سویی کسانی که با من و با خانوادۀ ما نزدیک بودند، اعمال مرا نشانۀ بی پرواییهای جوانی پنداشته و گاه و بیگاه مرا از نشر مطالب علیه ولایت برحذرمی داشتند و در غیاب من خانواده را از روش روزنامه نگاری من بیم می دادند. اما واقعیت جز این نبود که من در مقطع خاصی از کار روزنامه نگاری قرارگرفته بودم و این آغاز بخشی از ادامۀ کار من در زمینۀ ژورنالیزم بود که یا باید شکست می خوردم و زبونی را می پذیرفتم و یا اینکه می ایستادم و مقاومت می کردم. با ترسی که در نخستین روز ورود به دفتر والی در من پیداشده بود، راه دوم را برگزیدم و در این راه موفق شدم و تمام دوران خدمت در آن ولایت را با موفقیت و سربلندی گذراندم. اما هنوز هم از اینکه چنان روشی را برگزیدم که خلاف روش و رضای من بود اندوهگین و پشیمانم، اما گویا دیگر چاره یی نبود یا من نمی دانستم چه راه دیگری را برمی گزیدم. خدایش بیامرزاد.
چنان قحط سالی شد اندر دمشق....
آن روزها دوموضوع عمده ترین مشکلات مردم فاریاب را تشکیل می داد: نخست، نبودن مواصلات از آن جمله ناهمواری و دشوارگذاری سرکها (جادّه ها) میان آن ولایت و ولایات همجوار و دیگر نداشتن آب کافی. مردم فاریاب عموماً و کشاورزان خصوصاً دیده برآسمان داشتند، زیرا کشاورزیشان للمی (دیمی، دیمه، دیم) بود. سالی که باران نمی بارید یا کم می بارید، ماتمی برای طبقات متوسط و بینوا بود؛ بازار احتکار گرم می شد؛ غله ها در چاهها نهان می شد و مردم دار و ندار و حتی فرزندان شان را از کف می دادند تا کف نانی به دست آرند و زنده بمانند. باز چون در زمستان و بهار برف و باران بیشتر می بارید یا سیل پلی را می برد و راهی را ویران می کرد، دیگر برای روزها و هفته ها متاع و کالا به فاریاب نمی رسید و برخی چیزها از بازار گم می شد و حکم کیمیا می یافت.
آن سال (1351 خورشیدی) یکی از همین سالهای دشوار بود. خشکسالی بیداد می کرد و دلهایی را که احساس و عاطفه یی درآنها بود، سخت به درد می آورد. گندم فروشان گویا با قهر طبیعت هم پیمان بودند. نان به راستی نرخ جان یافته بود. وقتی انبارهای گندم کشف می شد ،محتکرین دست به گونه گون نیرنگها می زدند تا نامشان در روزنامه ظاهر نشود و رسوا نگردند، اما می شد و می شدند. به هرروی گذشت و طبیعت دوباره بر روی فاریاب لبخند مهر برلب آورد.
واقعه یی که برای خودم از دشواری وضعیت فاریاب اتفاق افتاد، به یادم آمد که خالی از لطفی نیست:
شیری که از غیب رسید
زمستان بود و راهها بر اثر بارش برف بسته. نخستین فرزند ما شیرخواره بود، اما شیرمادر نبود و خو گرفته بود به گونه یی شیر خشک، و دیگر شیرها را هرگز نمی پذیرفت. اما شیر مخصوص او در بازار تمام شد. طفل از گرسنگی به درد می گریست و به خورد و نوشی دیگر آرام نمی شد. یک روز به بی شیری گذشت. شب زنگ تلفن به صدا در آمد. شخصی از آن سوی خط خود را به نام شناسانید: عبداللطیف آره. گفت که او رئیس تفحصات نفت و گاز جوزجان (ولایت همجوار فاریاب) است و شنیده است که فطرت به ادارۀ اطلاعات و فرهنگ و مسؤولیت روزنامۀ فاریاب گماشته شده است. حال می خواهد بداند که من همان دکتر صادق فطرت هستم؟ گفتم: ایشان را می شناسم و با هم در رادیو همکار بودیم، بنده آصف فکرت هستم. آن شخص شریف گفت: به هرحال اگر امر و فرمایشی باشد، به خدمت حاضرم. گفتی این تعارف را از سروشی می شنیدم. گفتم راستش که همین صدای گریه را که می شنوید، صدای فرزند ماست که شیر مخصوصش در بازار پیدا نمی شود و درمانده ایم که چه کنیم. آقای آره گفت: در اینجا یک نوع شیر روسی داریم که کودکان آن را به رغبت می خورند. من می فرستم و امیدوارم که طفل شما هم از آن روی نگرداند. فردا نامه رسان آمد و دو قوطی (حلب) بزرگ شیر خشک آورد. کودک نازک طبیعت میلی وافر به آن شیر نشان داد و با تمام شدن شیر زمستان هم به پایان رسید و راهها باز شد. و باور ما قوی تر شد که نه تنها " هرآنکس که دندان دهد نان دهد" بلکه دیدیم که "هرآنکس که دندان ندهد شیر دهد".
محبت فاریابیان بافرهنگ و مردمدوست به نویسندۀ این سطور، دشواریها را آسان و ناهمواریها را هموار می ساخت. در کار روزنامه و مطبوعات توفیقاتی دست داد که محبت آنان را روزبه روز به نگارنده بیشتر ساخت. کارمندان مطبوعات، که همه از من کلانسالتر بودند، چه کارکنان اداری و چه کسانی که در بخشهای طبع و نشر روزنامه خدمت می کردند با کمال خلوص نیت و ایثار وظایفشان را پیش می بردند. آقای کلنی مدیر تبلیغات (ارشاد) بود و همیشه مرا در بهترشناختن باریکیهای فرهنگی و مدنی فاریاب یاری می کرد و با مشورتهای امینانه اش خدمات مطبوعات و روزنامه را مفید تر و اطمینان مردم را روز به روز افزون تر می ساخت. آقای محمد الله خان مسؤول بخش اداری ، آقای محمد اسلم وفا مسؤول حسابداری و آقای عبدالشکور مدیر چاپخانه بودند. شخص محترمی که تصور می کنم در اصل بخارایی بود و افندی می خواندندش، مدیر موزیم (موزه) بود و شرمنده ام که نام مدیر کتابخانه را با همۀ خوبیهایش فراموش کرده ام. سرمرتبی به نام محمد علی داشتیم که وظیفۀ حروفچینی را به بهترین وجهی انجام می داد. آقای عبیدالله تحویلدار مطبوعات و آقای سخیداد تحویلدار چاپخانه بودند. جوانی به نام محمد عظیم همچون فرزند وفاداری در خانۀ مطبوعات خدمت می کرد. خوانندۀ گرامی ملاحظه می فرماید که محبت و بزرگواری این دوستان و همکاران خوب نامهایشان را با گذشت سی و هفت سال در یاد نگارنده نگهداشته است. از سویی همکاران قلمی مطبوعات فاریاب بدون چشمداشت حق الزحمه بدون وقفه صفحات روزنامه را با مطالب مفید خویش آراسته می داشتند.
والی ساده ولی خداشناس
دو سه ماهی بیشتر از کارم در فاریاب نگذشته بود که والی عوض شد و شخصی به نام محمد گل ابراهیم خیل به ولایت آمد. رحمت خدا بر او باد که شنیدم به شهادت رسید. در سادگی مثل بود اما در صداقت و خداشناسی نمونه یی کم نظیر. کار من اندکی سخت تر شد، زیرا به هرجا که می رفت من بایست با او می بودم. این سختگیری در همراهی والی برای من توفیق اجباری آشنایی با شهرها و شهرستانهای ولایت فاریاب را به همراه داشت. بخصوص آن شهرها و شهرکهایی که از راه متون تاریخ و جغرافیای تاریخی در ذهن و ضمیر من جای گرفته بودند. پیش از رسیدن ابراهیم خیل به فاریاب من معجم البلدان یاقوت را سرتا پا مرور کرده و بخشهایی را که امروز در قلمرو افغانستان قرار دارد، برگه نویسی و ترجمه کرده بودم ( این ترجمه بعداً، حدود سالهای 1354-1355 خورشیدی، در مجلۀ آریانا ی انجمن تاریخ افغانستان، با عنوان "شهرها و روستاهای افغانستان در معجم البلدان" چاپ شد). اکنون به هربوم و بری که می درآمدم در اندیشۀ یاقوت حموی بودم که هشتصد سال پیش آنجا بوده است؛ به گونۀ مثال، در معجم البلدان خوانده بودم که جرزوان – گرزوان یا گرزیوان – را دیدم که همانند ترین شهرها به مکّه است. زیرا همانند مکه در میان دو کوه، بین الجبلین، واقع شده است. شب و روزی که در گرزیوان بودم، گفتی یکی به من می گوید همین اکنون روح یاقوت حموی مؤلف معجم البلدان بر فراز همین درختانی که تو در سایۀ آنها گذر داری، در پرواز است. آنک، آن بلبلی که بر شاخسار خوش می خواند، روان شیفتۀ یکی از گذریان روزگار باستان است که این شهر و دیار خوشش می آمده.
خرج اگر از کیسۀ مهمان بود ...
از صداقت ابراهیم خیل والی گفتم و باز از گرزیوان یاد کردم، بد نیست به خاطره ای که از این شهر دارم، اشاره یی شود تا خوانندگان دریابند که در همین نزدیکیها بوده اند کسانی که گزارش کارهایشان به قهرمانان تاریخ همانند است:
شبی که با والی فاریاب در گرزیوان بودیم، از سوی حاکم آنجا دسترخانی رنگین گسترده شده بود. والی سخت در اندیشه فرورفت و رنگ رخساره اش برافروخت و گفت که این کار جناب حاکم اسراف است و چرا چنین کرده است. اما بیشتر چیزی نگفت و خود چنانکه عادت داشت اندکی خورد و دیده بر زمین دوخت. صبحانۀ فردا مفصل تر بود. والی سخت برآشفت و گفت من دیشب هم نتوانستم نان درستی بخورم و امروز سخت گرسنه ام، اما به شرطی صبحانه می خورم که جناب حاکم بل (صورت حساب) تمام غذای دیشب و امروز را قلم به قلم بنویسد که چه چیزهایی خریده شده و چه مبلغی خرج کرده اند، وگرنه من آزرده و گرسنه باز می گردم. هرچند که حاکم تعارف و عذرخواهی می کرد، والی برافروخته تر می شد، تا سرانجام صورت حساب، بعینها مانند مهمانخانه(رستوران، رستورانت) پیش روی والی نهاده شد و والی نقداً بهای شام دیشب و صبحانۀ امروز را پرداخت و سپس به حاضران گفت که حالا بفرمایید و نوش جان کنید.
باری دیگر به شهرکی دیگر رفتیم، به نام لولاش کوهستان که، به حساب تاریخ، شمالی ترین شهرستان غور باستانی بحساب می آمده است. جالب است که موترهای(ماشینها، خودروهای) ما نخستین ماشینهایی بودند که وارد آن شهرستان می شدند، و این سال 1351خورشیدی بود. در آن هنگام برنامۀ راهسازی با کمک سازمان جهانی با عنوان، کار در برابر غذا، یا نامی شبیه به آن در جریان بود که در فاریاب هم راه میمنه به لولاش با کمک همین سازمان ساخته شد. والی برای گشایش آن راه به لولاش رفت و چند تن دیگر و من هم با او بودیم. والی با خود گوشت و برنج و دیگر مایحتاج برده بود تا در آنجا برای ما غذا بپزند. حاکم لولاش،یا علاقه دار، به معنای بخشدار، هم به مردم بینوای آنجا دستور داده بود تا هرکس سهمی برای پذیرایی از والی و همراهان بپردازد؛ همراهان والی به او مشورت دادند که آنچه با خود آورده، اگر واپس نمی برد، به فقرا بدهد، اما خود و همراهانش مهمان مردمی باشند که سخت از ساختن راهی که آنان را با مرکز ولایت و از آن طریق با جهان پیوند داده است، شادمانند. اما والی نپذیرفت و آن شب ما با دیگچه پزان جناب والی گذشت. اما چند روز از این ماجرا گذشت و روزی والی مرا فرا خواند و گفت: خوب بود من مشورت آن روز تو و دیگر همراهان را قبول می کردم. به من گزارش رسیده است که علاقه دار(بخشدار) به کلان شوندگان (بزرگان، معاریف) لولاش، از زبان من گفته است که هریک فراخور سهم خود چیزی، از گوسفند تا روغن و برنج و غیرها، بدهند تا به مرکز ولایت فرستاده شود. والی سخت اندوهگین بود و شنیدم که علاقه دار را گوشمالی داد.
این لولاش که یاد کردم، از نگاه مناظر طبیعی، یکی از زیباترین جاهایی بود که دیده بودم و دیده ام. خزانی چنان زیبا و رنگین را در کانادا دیدم و بس. لولاش یازده یا سیزده، یا به همین حدود دهستان داشت، هریکی برتپّه یا کوهپایه یی. در هر دهکده که می بودی، همه دهکده های دیگر را می توانستی دید، چنان که گفتی نگاره یی از مناظر طبیعت را می نگریستی.
به تگاب، یا شیرین تکاب، که می رفتیم، به یاد ظهیر فاریابی، که گویند در اصل از آنجا بوده است، می افتادیم. نیز شهرکهای المار، قیصار، اندخوی (اندخود) و درزاب. در میمنه نیز تنگسالی و خشکسالی گذشت و سال دیگر سالی فراخ نعمت شد و خوش گذشت. فاریابیان مردمی بس مهربان، بافرهنگ و مهماندوست بودند. همکاران بسیار صمیمی و مهربانی در مطبوعات داشتم. از همه مهمتر کتابخانه یی بس غنی که در همان سالها یکی از فرهنگیان فاریاب به نام آقای شهید، شخصا با فهرست سنجیده ای به ایران سفر کرده و کتابهای مفیدی را برای کتابخانۀ ملی فاریاب آورده بود. مثلاً آخرین طبع چند جلدی معجم البلدان را که در بالا یاد کردم و به آن زیبایی در کابل هم ندیده بودم، یا کتابهای مرحوم محمد علی جمال زاده را با چنان قطع و صحافتی بار اول بود که می دیدم. سر و ته یک کرباس جمال زاده را بارها در فاریاب خواندم و حس می کردم که به گونه یی خود زیستنامۀ جمال زاده باشد.
مسایلی پیش آمد که ناگزیر از انتقال شدم. مرحوم عباسی در اندیشۀ تأسیس روزنامه در یک ولایت دیگر بود و قرعۀ فال به نام من زده شد.(بخش دوم یادداشت را ملاحظه فرمایید )اتاوا- می 2008
آصف فکرت
No comments:
Post a Comment