کوزه گری جزیرۀ کرت و بیتی از حافظ
ساقی به جام عــدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
فانوس خیال روشن بود، و جهانگردی جوان و کاوشگر آهنگ جزیرۀ کرت در جنوب یونان داشت. نگارنده را نیز هوای سفر بسر افتاد و در پی او روان شد. این سو سرما و یخبندان و آنسو تپّه های سرسبز و باغها و تاکستانها که در آفتاب تموز می درخشیدند. در این سفر بخصوص چند جای بسیار ما را به سوی خود کشانید، چندانکه دریغم آمد که شما را در خواندن مختصری از داستان این دیدارهای خوشایند انباز نسازم.
نخست به مزرعه یی زنبورداری سر زدیم. کندوها یا صندوقهایی که بلوکهای کارو زندگی هزاران زنبور شهدآفرین بود در ردیفهای منظّمی قرارگرفته بودند. میزبان شهدگیر میخواست نشان دهد که چسان عسل را از داخل خانۀ زنبور برمی دارد. مجمرکی داشت، هیزمی چند درآن نیم افروخته، چندانکه دود بود و آتش نه. مجمر دود آگین را نزدیک روزن صندوق می برد و بر آن، رو بسوی روزن، می دمید. چنانکه خراسانیان گویند پوف می کرد و یا به گفتۀ تهرانیان فوت می کرد. زنبورهای پرورده با بوی خوش گل و گیاه از دود نفسگیر گریزان می شدند و مهماندار تخته ها یا شانه های آگنده از شهد مصفّا را برمیداشت و به جای آن تخته های خالی می نهاد که زنبورها همچنان با پشتکار به شهد بیاگنند. با دیدن این صحنه بی درنگ به یاد این بیت بیدل افتادم که
ازفلک بی ناله کام دل نمی آید به دست
شهــد خواهی آتشی زن خانۀ زنبور را
البته آتش نمی زد بلکه به دودی آن زنبورهای ریاحین پسندِ دودگریز را برای دمی چند از دور کندو یا صندوق دور می داشت و این بیت را به خاطر بینندۀ صاحبدل می آورد که
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتیکه بقول پیر معرفت
مگس پیش صاحبــــــــــدلی پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
البته منظور سعدی در این بیت مگسان آزمند و سمج گرد شیرینی اند، هرچند می دانید که زنبور عسل را مگس انگبین یا مگس نحل نیز می نامند. سپس ما را به خانه یا درستتر بگوییم به کارگاه برد. درآنجا پالایش انگبین و فرآورده های گوناگون را دیدیم که از این عسل ساخته می شد. آن زنبوردار را مامی کهنسال بود که بر کارها نگرانی داشت.
رهنمای ما سپس ما را به تاکستانی برد. نوشتم «ما را» زیرا که دیگر خودم را در اتاوا نه بلکه در جنوب یونان و در جزیرۀ کرت می دیدم. دیدن آن تاکستان مرا به باغهای انگور هرات و پروان می برد. درخشش مشعل وار خوشه های انگور در تابش خورشید این بیت بیدل را به یادمی آورد:
می پرست ایجادم، نشـــــأۀ ازل دارم
همچو دانۀ انگور شیشه در بغل دارم
و چون رزبان یا صاحب تاکستان در شرح نشاندن تاک به روش باستانی داد سخن می داد، بی درنگ این بیت ابوالمعانی بیدل به خاطرم آمد:
به هرجا باغبان بریاد مستان تاک بنشاند
بگو تا بهر زاهد هم دو تا مسواک بنشاند
با پیشرفتهای بشر در ساخت ابزار شوینده و پاک کننده عجب نباشد اگر در برخی از مناطق قلمرو زبان فارسی، بخصوص جوانان و کمسالان چیزی از مسواک قدیم ندانند. برای این عزیزان عرض می شود که شستن دهان روزی چند بار به خصوص پیش از عبادت و پس از صرف غذا از یک و نیم هزار سال پیش و پیشتر از آن بین نیاکان ما امری رایج بلکه لازم بوده است و بر طبق آیین و کیش نیز شیوه ای مرضیه یا سنتی مستحب بوده است. دهان را غالباً با مسواک می شسته اند و مسواک چوبی است از درختی که آن را درخت مسواک یا درخت اراک نامند و مسواک را چوب دندانمال نیز گفته اند. چوبی که برای مسواک به کار می بردند به درازای یک بدست یا کمتر و ضخامت یک بند انگشت تهیه می شد. بار نخست، برای آماده شدن مسواک برای شستن دندانها، یک سر آن را ساعاتی در آب می نهند. تارها یا الیاف از هم جدا شده و به شکل یک برس یا شانۀ انبوه در می آید که مدتی دراز قابل استفاده می باشد. بعد آن را به نمک آغشته یا بدون نمک دندانها را می شویند. این چوب بوی مطبوعی نیز به دهان و دندانها می بخشد. برخی از زهاد و سالمندان مسواک را بر دستار یا عمامۀ خویش می خلانده اند و شعر بیدل ناظر بر همین عمل بوده است که می فرماید:
حذر از زاهد مسواک به سر
عقرب و نیش چه معنی دارد
البته منظور از زاهد درینجا زاهد ریایی بوده است، چنانکه لسان الغیب نیز فرماید:
اگر به بادۀ مشکین دلم کشد شـــاید
که بوی خیر ز زهد و ریا نمی آید
ازآنجا به دکانی رفتیم که زیور آلات سنتی، ابزار خانه و چیزهای خُردوریز می فروخت و شبیه خُرده فروشیهای قدیم ما بود، یا بهتر بگوییم همانند دوکانهایی که صنایع دستی مورد پسند مسافران و جهانگردان را می سازند و می فروشند.
چشم بد
درینجا از چیزهایی که بسیار جلب نظر می کرد، آویزهای بود، که بخش اصلی آن را نگارۀ یک چشم تشکیل می داد و چشم بد یا چشم شریر نام داشت. می گفتند که این برای پیشگیری از آسیب چشم بداست. همان چیزی که در خراسان ما پیشینه ای بیش از هزار سال دارد. یار حنظلۀ بادغیسی برای دفع چشم بد سپند بر آتش می افکنده است و او هزارو صد و چند سال پیش از امروز گفته است.
یارم ســــپند اگرچه بر آتش همی فکند
از بهر چشــــم، تا نرسد مرورا گزند
او را ســــــپند و آتش ناید همی به کار
با روی همچوآتش وبا خال چون سپند
یادم آمد که مادران قدیم نظیر همین چشم شریر جزیرۀ کرت، مهره ای را بر شانۀ لباس یا بر بند قنداق (قماط) کودک می آویختند. غالباً مهره ای فیروزه رنگ بود، همانند یک چشم کبود یا آسیب دیده. بیشترکودکان این مهره را که مهرۀ چشمک نامیده می شد، گاهی حتی تا پنج شش سالگی با خود داشتند. مهرۀ چشمک به همین نام یا با به صورت جژمک در متون قدیم فارسی، از آنجمله در لغت فرس اسدی طوسی نیز یاد شده است. البته چیزهای دیگری نیز در کنار مهرۀ چشمک آویخته می بود. ازآنجمله تعویذی که بر حسب وضع مالی والدین کودک، پوشش چرمی یا مخملی یا محفظۀ نقره یی داشت، یک شاخکی که رنگ آن سیاه یا خاکستری بود و می گفتند شاخ آهوست، یک خریطه بید انجیر، مهره ای که باباقوری نام داشت و به صورت یک چشم بدرآمده بود و مقداری خرت و پرت دیگر که می گفتند همه در دورماندن کودک از چشم بد و دیگر بدیها و بیماریها اثردارد.
البته به خانۀ یک فالبین هم رفتیم و به خیر گذشت. اما چنانکه مثلی عربیست که لقمة الحلوة، آخرالطعام، که امروز هم دسرها که در پایان غذا صرف می شود معمولا شیرین است، بیاییم بر سر اصل مطلب که برای نگارنده بسیار مهم و قابل توجه بود و انگیزۀ نگارش این سطور گردید.
در کارگه کوزه گری
کوزه گر و کوزه گری را در کابل کلال و کلالی و درهرات داشگر و سفالفروش گویند
من که پیشتر تحت تاثیر زیبایها و شیرینیهای تاکستانها و گلهای و گیاهان جزیرۀ کرت قرار گرفته بودم همینکه با پای نگاه وارد کارگاه کوزه گری و کوزه فروشی شدم، اشعار شیرین فارسی دری نه همانند زنبورهای عسل که همانند پروانه های خوشرنگ و خوشبال که گفتی تازه از روی گلهای خوشبو برخاسته اند، به ضمیرم هجوم آوردند که چندتا از آنها را با هم می خوانیم:
در کارگه کوزه گری رفتــــــم دوش
دیدم دوهــــزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خـــــــروش
کوکوزه گروکوزه خروکوزه فروش
+=+=+=+
این کوزه چو من عاشق زاری بودست
در بند سر زلف نگــــــــــاری بودست
این دســــــته که در گردن او می بینی
دستیسـت که برگردن یاری بودســـــت
این دو رباعی و بسیاری از رباعیهای همانند را هرکس که سروده، پس از چندی توسط اصحاب تذکره و شرح حال نویسان به خیام اهدا شده و جزو مایملک آن مرحوم قرار گرفته است. در حالی که بعضی زرنگی کرده اند و نام خویش را دررباعی گنجانیده اند؛ مانند این رباعی که سالها پیش از یک آوازخوان هندی یا پاکستانی شنیدم و شاعر آن راهب تخلص می کند و دور از موضوع ما هم نیست:
راهب خم باده پــــــیر دیری بودست
پیمانه حریف گرم ســــــیری بودست
این مشت گلی که گشته خشت سرِخُم
میخوارۀ عاقبت بخـــــــیری بودسـت
اگر نام راهب نمی بود، این رباعی نیز شاید به پای مرحوم خیام حساب می شد. در حالی که مقام دانشمند و ریاضیدان بزرگ حکیم عمر خیام نیشابوری والا تر و بالاتر از آنست که نیازی به شمار هرچه افزونتر رباعیات میگسارانه داشته باشد و همان معدود ترانه های فلسفی که بیانگر جهانبینی اوست، برای شناساندن پایگاه علمی او بسنده است..لسان الغیب حافظ هم بیت زیبایی دارد که یاد کوزه گری کرده است:
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
به هرروی کوزه گر پس از آنکه مارا و ملیونها بینندۀ دیگر را با چگونگی ساختن ظروف سفالین، از نشان دادن محل برداشتن گل در بیرون شهر، تا ساخت و صیقل دهی و نگارگری و نهادن در داش یا کوره، آشنا ساخت، ما را به مغازه رهنمایی کرد تا اشیاء ساخته شده را ببیینیم. در آنجا انواع ظروف و آلات و ادوات سفالین برای فروش حاضر بود. جهانگرد ظرفی را به سفالفروش نشان داد و پرسید: این چیست؟ سفالفروش آن را برداشت و گفت این نمکدان یا نمکپاش است. ساختمان نمکپاش به گونه ای بود که هوش مرا به خود کشانید. سالها پیش به همان ترکیب دواتهایی داشتیم که سر نداشت اما اگر می غلتید، رنگ را نگه می داشت و نمی ریخت. ناگهان توجه جهانگرد به پیاله یی جلب شد. آن را برداشت و پرسید که این چیست؟ فروشنده گفت که این جام عدل است. جامی بود که در قسمت میانی آن برآمدگی داشت فروشنده تُنگ یا جکِ آب را برداشت و پیاله را تا سه چهارم پر کرد و گفت این اندازۀ طبیعی و مجاز است هرگاه ازین بیشتر بریزیم، جام برنمی تابد و این گونه تهی می شود. دیدیم که تا آن وقت پیاله یا جام آب داشت و چون خواست که آن را پُرتر کند تمام آب از زیر ظرف به روی زمین ریخت و جام کاملاً تهی شد. او نام جام را به انگلیسی گفت: کپ آو جستِس. ناگهان بیت حافظ به یادم آمد که
ساقی به جــام عـدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند
چنان به وجد آمدم که چیزی نمانده بود که در آن سرمای دل شب ارشمیدس وار سر به کوچه و خیابان نهم و فریاد زنم که هــــــــای مردم! ایهالناس! یافتم! جام عدل حافظ را یافتم. باز اندکی برسر عقل آمدم که اولاً این دل شب مزاحم مردم شدن بسی نابخردی است وانگهی این کوی و برزن و این شهر و دیار را به شعر فارسی و جام عدل چه نیاز؟ فکر می کردم که من نخستین شخصی هستم که جام عدل لسان الغیب حافظ را کشف کرده ام و باید به نام خود ثبت کنم. کمپیوتر را روشن کردم و به جست و جو پرداختم دیدم نه! این را پیش ازمن نیز دریافته اند؛ جوانان عزیزی که حتی نام خویش را هم ننوشته اند.
به هر حال اندکی بیشتر در منابع یونانی و اروپایی گشتم و دریافتم که ---
--- جام عدل را فیثاغورث برای شاگردان خویش اختراع کرد و برخی هم ساخت آنرا به هرون اسکندریه نسبت می دهند و برخی می گویند آن را تنتالوس ساخته است. این جام به نامهای جام عدل، جام فیثاغورث، جام هرون و جام تنتالوس یاد می شده است.هرکه ساخته بوده است روانش شا د. معلوم می شود که این جام به نظر مبارک خواجۀ شیراز نیزرسیده بوده است و امروز نیز آن را در کوزه گری های جزیرۀ کرت می سازند و می فروشند.
شهر اتاوا- بیست سوم فبروری دوهزار و نه
آصف فکرت
ساقی به جام عــدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
فانوس خیال روشن بود، و جهانگردی جوان و کاوشگر آهنگ جزیرۀ کرت در جنوب یونان داشت. نگارنده را نیز هوای سفر بسر افتاد و در پی او روان شد. این سو سرما و یخبندان و آنسو تپّه های سرسبز و باغها و تاکستانها که در آفتاب تموز می درخشیدند. در این سفر بخصوص چند جای بسیار ما را به سوی خود کشانید، چندانکه دریغم آمد که شما را در خواندن مختصری از داستان این دیدارهای خوشایند انباز نسازم.
نخست به مزرعه یی زنبورداری سر زدیم. کندوها یا صندوقهایی که بلوکهای کارو زندگی هزاران زنبور شهدآفرین بود در ردیفهای منظّمی قرارگرفته بودند. میزبان شهدگیر میخواست نشان دهد که چسان عسل را از داخل خانۀ زنبور برمی دارد. مجمرکی داشت، هیزمی چند درآن نیم افروخته، چندانکه دود بود و آتش نه. مجمر دود آگین را نزدیک روزن صندوق می برد و بر آن، رو بسوی روزن، می دمید. چنانکه خراسانیان گویند پوف می کرد و یا به گفتۀ تهرانیان فوت می کرد. زنبورهای پرورده با بوی خوش گل و گیاه از دود نفسگیر گریزان می شدند و مهماندار تخته ها یا شانه های آگنده از شهد مصفّا را برمیداشت و به جای آن تخته های خالی می نهاد که زنبورها همچنان با پشتکار به شهد بیاگنند. با دیدن این صحنه بی درنگ به یاد این بیت بیدل افتادم که
ازفلک بی ناله کام دل نمی آید به دست
شهــد خواهی آتشی زن خانۀ زنبور را
البته آتش نمی زد بلکه به دودی آن زنبورهای ریاحین پسندِ دودگریز را برای دمی چند از دور کندو یا صندوق دور می داشت و این بیت را به خاطر بینندۀ صاحبدل می آورد که
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتیکه بقول پیر معرفت
مگس پیش صاحبــــــــــدلی پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
البته منظور سعدی در این بیت مگسان آزمند و سمج گرد شیرینی اند، هرچند می دانید که زنبور عسل را مگس انگبین یا مگس نحل نیز می نامند. سپس ما را به خانه یا درستتر بگوییم به کارگاه برد. درآنجا پالایش انگبین و فرآورده های گوناگون را دیدیم که از این عسل ساخته می شد. آن زنبوردار را مامی کهنسال بود که بر کارها نگرانی داشت.
رهنمای ما سپس ما را به تاکستانی برد. نوشتم «ما را» زیرا که دیگر خودم را در اتاوا نه بلکه در جنوب یونان و در جزیرۀ کرت می دیدم. دیدن آن تاکستان مرا به باغهای انگور هرات و پروان می برد. درخشش مشعل وار خوشه های انگور در تابش خورشید این بیت بیدل را به یادمی آورد:
می پرست ایجادم، نشـــــأۀ ازل دارم
همچو دانۀ انگور شیشه در بغل دارم
و چون رزبان یا صاحب تاکستان در شرح نشاندن تاک به روش باستانی داد سخن می داد، بی درنگ این بیت ابوالمعانی بیدل به خاطرم آمد:
به هرجا باغبان بریاد مستان تاک بنشاند
بگو تا بهر زاهد هم دو تا مسواک بنشاند
با پیشرفتهای بشر در ساخت ابزار شوینده و پاک کننده عجب نباشد اگر در برخی از مناطق قلمرو زبان فارسی، بخصوص جوانان و کمسالان چیزی از مسواک قدیم ندانند. برای این عزیزان عرض می شود که شستن دهان روزی چند بار به خصوص پیش از عبادت و پس از صرف غذا از یک و نیم هزار سال پیش و پیشتر از آن بین نیاکان ما امری رایج بلکه لازم بوده است و بر طبق آیین و کیش نیز شیوه ای مرضیه یا سنتی مستحب بوده است. دهان را غالباً با مسواک می شسته اند و مسواک چوبی است از درختی که آن را درخت مسواک یا درخت اراک نامند و مسواک را چوب دندانمال نیز گفته اند. چوبی که برای مسواک به کار می بردند به درازای یک بدست یا کمتر و ضخامت یک بند انگشت تهیه می شد. بار نخست، برای آماده شدن مسواک برای شستن دندانها، یک سر آن را ساعاتی در آب می نهند. تارها یا الیاف از هم جدا شده و به شکل یک برس یا شانۀ انبوه در می آید که مدتی دراز قابل استفاده می باشد. بعد آن را به نمک آغشته یا بدون نمک دندانها را می شویند. این چوب بوی مطبوعی نیز به دهان و دندانها می بخشد. برخی از زهاد و سالمندان مسواک را بر دستار یا عمامۀ خویش می خلانده اند و شعر بیدل ناظر بر همین عمل بوده است که می فرماید:
حذر از زاهد مسواک به سر
عقرب و نیش چه معنی دارد
البته منظور از زاهد درینجا زاهد ریایی بوده است، چنانکه لسان الغیب نیز فرماید:
اگر به بادۀ مشکین دلم کشد شـــاید
که بوی خیر ز زهد و ریا نمی آید
ازآنجا به دکانی رفتیم که زیور آلات سنتی، ابزار خانه و چیزهای خُردوریز می فروخت و شبیه خُرده فروشیهای قدیم ما بود، یا بهتر بگوییم همانند دوکانهایی که صنایع دستی مورد پسند مسافران و جهانگردان را می سازند و می فروشند.
چشم بد
درینجا از چیزهایی که بسیار جلب نظر می کرد، آویزهای بود، که بخش اصلی آن را نگارۀ یک چشم تشکیل می داد و چشم بد یا چشم شریر نام داشت. می گفتند که این برای پیشگیری از آسیب چشم بداست. همان چیزی که در خراسان ما پیشینه ای بیش از هزار سال دارد. یار حنظلۀ بادغیسی برای دفع چشم بد سپند بر آتش می افکنده است و او هزارو صد و چند سال پیش از امروز گفته است.
یارم ســــپند اگرچه بر آتش همی فکند
از بهر چشــــم، تا نرسد مرورا گزند
او را ســــــپند و آتش ناید همی به کار
با روی همچوآتش وبا خال چون سپند
یادم آمد که مادران قدیم نظیر همین چشم شریر جزیرۀ کرت، مهره ای را بر شانۀ لباس یا بر بند قنداق (قماط) کودک می آویختند. غالباً مهره ای فیروزه رنگ بود، همانند یک چشم کبود یا آسیب دیده. بیشترکودکان این مهره را که مهرۀ چشمک نامیده می شد، گاهی حتی تا پنج شش سالگی با خود داشتند. مهرۀ چشمک به همین نام یا با به صورت جژمک در متون قدیم فارسی، از آنجمله در لغت فرس اسدی طوسی نیز یاد شده است. البته چیزهای دیگری نیز در کنار مهرۀ چشمک آویخته می بود. ازآنجمله تعویذی که بر حسب وضع مالی والدین کودک، پوشش چرمی یا مخملی یا محفظۀ نقره یی داشت، یک شاخکی که رنگ آن سیاه یا خاکستری بود و می گفتند شاخ آهوست، یک خریطه بید انجیر، مهره ای که باباقوری نام داشت و به صورت یک چشم بدرآمده بود و مقداری خرت و پرت دیگر که می گفتند همه در دورماندن کودک از چشم بد و دیگر بدیها و بیماریها اثردارد.
البته به خانۀ یک فالبین هم رفتیم و به خیر گذشت. اما چنانکه مثلی عربیست که لقمة الحلوة، آخرالطعام، که امروز هم دسرها که در پایان غذا صرف می شود معمولا شیرین است، بیاییم بر سر اصل مطلب که برای نگارنده بسیار مهم و قابل توجه بود و انگیزۀ نگارش این سطور گردید.
در کارگه کوزه گری
کوزه گر و کوزه گری را در کابل کلال و کلالی و درهرات داشگر و سفالفروش گویند
من که پیشتر تحت تاثیر زیبایها و شیرینیهای تاکستانها و گلهای و گیاهان جزیرۀ کرت قرار گرفته بودم همینکه با پای نگاه وارد کارگاه کوزه گری و کوزه فروشی شدم، اشعار شیرین فارسی دری نه همانند زنبورهای عسل که همانند پروانه های خوشرنگ و خوشبال که گفتی تازه از روی گلهای خوشبو برخاسته اند، به ضمیرم هجوم آوردند که چندتا از آنها را با هم می خوانیم:
در کارگه کوزه گری رفتــــــم دوش
دیدم دوهــــزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خـــــــروش
کوکوزه گروکوزه خروکوزه فروش
+=+=+=+
این کوزه چو من عاشق زاری بودست
در بند سر زلف نگــــــــــاری بودست
این دســــــته که در گردن او می بینی
دستیسـت که برگردن یاری بودســـــت
این دو رباعی و بسیاری از رباعیهای همانند را هرکس که سروده، پس از چندی توسط اصحاب تذکره و شرح حال نویسان به خیام اهدا شده و جزو مایملک آن مرحوم قرار گرفته است. در حالی که بعضی زرنگی کرده اند و نام خویش را دررباعی گنجانیده اند؛ مانند این رباعی که سالها پیش از یک آوازخوان هندی یا پاکستانی شنیدم و شاعر آن راهب تخلص می کند و دور از موضوع ما هم نیست:
راهب خم باده پــــــیر دیری بودست
پیمانه حریف گرم ســــــیری بودست
این مشت گلی که گشته خشت سرِخُم
میخوارۀ عاقبت بخـــــــیری بودسـت
اگر نام راهب نمی بود، این رباعی نیز شاید به پای مرحوم خیام حساب می شد. در حالی که مقام دانشمند و ریاضیدان بزرگ حکیم عمر خیام نیشابوری والا تر و بالاتر از آنست که نیازی به شمار هرچه افزونتر رباعیات میگسارانه داشته باشد و همان معدود ترانه های فلسفی که بیانگر جهانبینی اوست، برای شناساندن پایگاه علمی او بسنده است..لسان الغیب حافظ هم بیت زیبایی دارد که یاد کوزه گری کرده است:
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
به هرروی کوزه گر پس از آنکه مارا و ملیونها بینندۀ دیگر را با چگونگی ساختن ظروف سفالین، از نشان دادن محل برداشتن گل در بیرون شهر، تا ساخت و صیقل دهی و نگارگری و نهادن در داش یا کوره، آشنا ساخت، ما را به مغازه رهنمایی کرد تا اشیاء ساخته شده را ببیینیم. در آنجا انواع ظروف و آلات و ادوات سفالین برای فروش حاضر بود. جهانگرد ظرفی را به سفالفروش نشان داد و پرسید: این چیست؟ سفالفروش آن را برداشت و گفت این نمکدان یا نمکپاش است. ساختمان نمکپاش به گونه ای بود که هوش مرا به خود کشانید. سالها پیش به همان ترکیب دواتهایی داشتیم که سر نداشت اما اگر می غلتید، رنگ را نگه می داشت و نمی ریخت. ناگهان توجه جهانگرد به پیاله یی جلب شد. آن را برداشت و پرسید که این چیست؟ فروشنده گفت که این جام عدل است. جامی بود که در قسمت میانی آن برآمدگی داشت فروشنده تُنگ یا جکِ آب را برداشت و پیاله را تا سه چهارم پر کرد و گفت این اندازۀ طبیعی و مجاز است هرگاه ازین بیشتر بریزیم، جام برنمی تابد و این گونه تهی می شود. دیدیم که تا آن وقت پیاله یا جام آب داشت و چون خواست که آن را پُرتر کند تمام آب از زیر ظرف به روی زمین ریخت و جام کاملاً تهی شد. او نام جام را به انگلیسی گفت: کپ آو جستِس. ناگهان بیت حافظ به یادم آمد که
ساقی به جــام عـدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند
چنان به وجد آمدم که چیزی نمانده بود که در آن سرمای دل شب ارشمیدس وار سر به کوچه و خیابان نهم و فریاد زنم که هــــــــای مردم! ایهالناس! یافتم! جام عدل حافظ را یافتم. باز اندکی برسر عقل آمدم که اولاً این دل شب مزاحم مردم شدن بسی نابخردی است وانگهی این کوی و برزن و این شهر و دیار را به شعر فارسی و جام عدل چه نیاز؟ فکر می کردم که من نخستین شخصی هستم که جام عدل لسان الغیب حافظ را کشف کرده ام و باید به نام خود ثبت کنم. کمپیوتر را روشن کردم و به جست و جو پرداختم دیدم نه! این را پیش ازمن نیز دریافته اند؛ جوانان عزیزی که حتی نام خویش را هم ننوشته اند.
به هر حال اندکی بیشتر در منابع یونانی و اروپایی گشتم و دریافتم که ---
--- جام عدل را فیثاغورث برای شاگردان خویش اختراع کرد و برخی هم ساخت آنرا به هرون اسکندریه نسبت می دهند و برخی می گویند آن را تنتالوس ساخته است. این جام به نامهای جام عدل، جام فیثاغورث، جام هرون و جام تنتالوس یاد می شده است.هرکه ساخته بوده است روانش شا د. معلوم می شود که این جام به نظر مبارک خواجۀ شیراز نیزرسیده بوده است و امروز نیز آن را در کوزه گری های جزیرۀ کرت می سازند و می فروشند.
شهر اتاوا- بیست سوم فبروری دوهزار و نه
آصف فکرت
No comments:
Post a Comment