ازچپ به راست: دکتر شیرین بیانی ندوشن، دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، پرفسور فضل الله رضا، نگارنده( آصف فکرت ) و دکترعلی مشایی ( عکس در 3 جون 2011گرفته شده )ـ
از شمیران تا نوبهار بلخ- به قلم آصف فکرت- نقل از تک درخت(مجموعۀ مقالات، هدیۀ دوستان و دوستداران به محمد علی اسلامی ندوشن)، تهران، 1380، انتشارات آثار-انتشارات یزدان، صصـ 518-525
با استاد دکتر محمد علی اسلامی ندوشن از طریق آثار و اشعارش از سالها پیش آشنایی داشتم، اما دیدارش در تابستان 1349 خورشیدی در مزار شریف، مرکز بلخ میسر شد.
بامداد که وارد دفترم-ادارۀ اطلاعات و کلتور بلخ- شدم، دیدم نامه ای روی میز است. نامۀ استاد عبدالحی حبیبی، رئیس انجمن تاریخ افغانستان بود و در آن ذکرشده بود که دکتر اسلامی ندوشن، ادیب و دانشمند ایرانی عازم مزار شریف است و از ادارۀ اطلاعات و کلتور خواسته شده بود تا ایشان را، در بازدید آثار تاریخی بلخ، کمک کند. ندوشن بعد از ظهر روز گذشته به مزار شریف رسیده بود و همان روز با آقای کوهیار مدیر موزه به دیدار آثار تاریخی بلخ قدیم رفته بود. من بعد از ظهرها چند ساعت در دارالمعلمین عالی مزارشریف و لیسۀ سلطانه رضیّه زبان و ادب دری و روانشناسی تدریس می کردم و تنها صبحها به ادارۀ اطلاعات و کلتور می آمدم.
اسلامی ندوشن در هتل بزرگ مزار شریف اقامت گزیده بود. بعد از ظهر همان روز به هتل مزار رفتم. مرداد ماه بود و هوا بسیار گرم، چنان گرم که بلخیان مرداد ماه را اسد آتشبار می گفتند. چنان می نمود که ندوشن از رنج گرما سخت در عذاب بود. خود را معرفی کردم و مرا به گرمی پذیرفت. دکتر ندوشن گویا آن روزها چهل و پنج سال داشت، ولی بسیار جوانتر می نمود. خوش روی و خوش دیدار و خوش سخن بود و من شیفتۀ فرهنگ و سخن گفتنش شدم. ساعتی به گفت و گو و سوال و جواب گذشت؛ به شام دعوتش کردم که سرانجام با مهربانی پذیرفت. نماز دیگر به دنبالش رفتم و راه هتل تا خانه را پیاده و گپ زنان طی کردیم. بیست و چهار سال داشتم و در عالم خاص جوانی بیشتر از خودم سخن می گفتم و کلماتی را که بهم بسته بودم و شعرشان می پنداشتم در راه برای وی خواندم و امروز باید اعتراف کنم که سامعه خراشی کردم. با محبت گوش داد و تحسین فرمود و عجب تر آن که بعداً در سفرنامه هم آن کلمات را ستوده بود.
نوخانه بودیم و مسافر. ساده ترین و درویشانه ترین پذیرایی را از دکتر به عمل آوردیم. کف خاکی حویلی رُفته شده بود و آب زده و تکه فرشی انداخته و دسترخوانی برآن گسترده شده بود. ندوشن را بسیار بی تکلّف و خودمانی و مهربان یافتم. شرح این دیدار در مجلۀ یغمای همان سال و بعد ازآن در صفیر سیمرغ (سفرنامۀ دکتر اسلامی) آمده است. (شگفتا که امسال در شهر اتاوا ماجرای دیدار آن شب را چنان با مبالغه و مهربانی به فرزندان و حضار وصف می فرمود که چیزی نمانده بود که خودم هم باور کنم.)
سالهای 1352 و 1353 که من سفرهایی به ایران داشتم، دکتر اسلامی را ندیدم، می گفتند در سفراست؛ اما آثارش را، هرجا که می یافتم، همچنان با دلبستگی خاص می خواندم. تا سال 1356 که باز سعادت دیدار ندوشن، این باردرکابل میسرشد. فراموشم نکرده و هدیه های ارزنده ازجمله کتاب جام جهان بین و یک حلقه کراوات فاخرارمغان آورده بود. گویا دیدار کابل و ییلاقهای تابستانی پغمان، مخصوصاً درآن سال، برایش گوارا افتاده و پغمان را نغزپسندیده بود و مانند بسیاری از دیگردوستان دانشور ایرانی که درآن سالها هوس اقامت درکابل و خریدن زمین درپغمان داشتند، ایشان نیز چنین هوایی در سر داشت. دریغا که ازآن روزها سالی نگذشت که به یک گردش چرخ نیلوفری اوضاع دگرگون شد. آن کابل در گونه گون آتشها سوخت و آن کابلیان هریک به گوشه ای فرارفتند. نگارنده نیز پنج سال پس ازآن دیدار، به سال 1361 خورشیدی روی به مشهد مقدس طوس نهاد؛ تنها و ناآشنا و همه ازوی گریزان. دکتر ندوشن اطلاع یافت و در نامه ای محبت آمیز به دلداری پرداخت و دو تن از دوستان نزدیک را به ساماندهی کارنا بسامان این مسافرنووارد سفارش فرمود( که شرح آن درمقاله ای در همین صفحه آمده است). سالهای اقامت و خدمت در تهران – از1365 به بعد- پیوسته مورد انواع محبتها و عنایتهای جناب استاد دکتر اسلامی ندوشن و خانوادۀ فرزانه و بافرهنگ ایشان قرارداشتیم و سپاس خدای را برهمان قرار هستیم. قابل یادآوریست که اسلامی ندوشن طبعی بس نازک و حسّاس دارد و سخت نازک طبع و زود رنج و بسیار مبادی آداب است، و نگارنده، به خصوص اوایل که رنج ترک کهن بوم و بر روانم را خسته بود، بسی نامنظّم و بی هنجار و ناملایم شده بودم و شگفتا که وی با چنان طبعی همیشه درآرامش بخشیدن به من کوشیده است و این الفت و بردباری بارها دیگر دوستان را به تعجب وا می داشت.
دی ماه( ماه قوس) 1375 که به عارضۀ پاره شدن پردۀ چشم گرفتار شدم و از مشهد به تهران رفتم، دکترندوشن به محض آگاه شدن با محبت بی پایان با چندین پزشک عالیقدر و متخصّص تماس گرفت تا از طریقی مطمئن تر به درمان و عمل پرداخته شود. و پس از عمل در بستر بیماری بودم که، با وجود سرمای سخت و ناتندرستی خویشتن، با نرگس و گل و میوه و شیرینی به بالین بیمار مسافر و خسته دل شتافت.
همیشه از این استاد عالیقدر و عزیزالوجود که خدایش حفظ فرمایاد و زندگانی درازش عطا کناد، خاطرات خوش داشته و خواهم داشت. بسیاری از رجال سابق کابل – اهل علم و سیاست – و دانشجویان افغان که در دانشگاه در خدمت درس استاد بوده اند ازوی به نیکی یاد کرده اند.
در پایان این مختصر فرازهایی از صفیر سیمرغ، که یکی از سفرنامه های دکتر ندوشن می باشد، تیمناً نقل می شود:
درجست وجوی زمانهای گمشده: گمان می کنم که هرکس به نحوی با گذشتۀ ایران سروکار دارد، دیدار از کشور افغانستان برای او امری واجب است.... می توان گفت که کمتر دوکشوری هستند که مانند ایران و افغانستان به هم شبیه باشند. این شباهت از اشتراک تمدن و فرهنگ و زبان و آیینها آغاز می شود، تا می رسد به تشابه سنگ و کوه و دشت و اقلیم و میوه ها و گیاهها و آداب؛ بدانگونه که من به هیچ گوشه ای از افغانستان پا ننهادم که گوشه ای از ایران به یادم نیاید. گویی خاطره ها چون مرغان مهاجر بین دو کشور در سفرند.
خاطرۀ کابل: کابل برای ما گرانبار از خاطره های داستانی است. این همان شهریست که زادگاه عشق رودابه و زال بوده. آدم بی اختیار از خود می پرسد: کجا هستند آن قصرهای مهراب کابلی که سیندخت دربارۀ آنها می گفت: ازاین کاخ آباد و این بوستان... یا ازاین باغ و این خسروانی نشست...
صفای پغمان: نزدیکترین ییلاق کابل پغمان است، مانند شمیران تهران، کم و بیش همان فاصله از شهر؛ قریۀ بسیار مفرّح و باصفاییست و باغهای بزرگی دارد. ... خیابانهای خاکی آن بسیار تمیز و صاف است و عصر تابستان که آب پاشی می شود، بوی گلی ازآنها بلند می شود که بسیار خوشایند تر از آسفالت است.
بامیان: بامیان محلّ برخورد سه تمدن یونانی و بودایی و ساسانی است و از همین رو مهمترین مرکزسیاحی افغانستان به شمار می رود. به سبب موقعیت کوهستانی و قلعه مانند خود، توانسته است قرنها پناهگاه هزاران بودایی باشد که بی آزارترین و کناره جوترین مردمان زمان خود بوده اند. ارزش تاریخی و هنری شهر در دو مجسمۀ کوه پیکر بوده است و تعداد بی شمار غارهای بودایی و خرابه های شهر معروف به «غلغله» و شهر سرخ.
غزنین: شهرغزنین نه همانست که می دیدم پار...گرچه عنوان شهر دارد و مرکز ولایت است، آن را نمی توان بیش از شهرکی خواند. روزی که ما به آنجا رفتیم، به ما گفتند که سه روز پیش(25 مرداد) سیل آمده بود و چند نفررا کشته و خانه هایی را ویران کرده بود. من به یاد آن سیل تابستانیی افتادم که بیهقی حکایتش را در کتاب خود آورده است« باران خُردخُرد می بارید، چنانکه زمین ترگونه می کرد» و همین باران خُردخُرد چنان سیلی ایجاد کرده بود که« پیران کهن برآن جمله یاد نداشتند و درخت بسیار از بیخ بکنده می آورد.»
از شمیران تا نوبهار بلخ
روزهای پایانی اکتبر 2008 بود. نزدیک به پنج ماه پیش از امروز. برابر نخستین هفتۀ آبان ماه. دوستی دیرینه و گرامی که دوستی اش ونامش یادآوربسی روزهای نیکو و یادهای خوش است، به شهرما آمده بود وآن روزسخنرانی داشت. مژدۀ رسیدن آن دوست را همشهری ما، دانشمند بزرگ، جناب پروفسور رضا به من رسانیدند و فرمودند که فردا در دانشگاه کارلتن اتاوا سخنرانی دارد. دریغا که آن روزسرمای توفنده و راه دراز، دیدۀ انتظاررا از دیدارو گوش جان را از شنیدن سخنان روانبخش آن دوست بی نصیب ساخت. دوستی گفت که شما که گاهی چهل و چند درجه زیرصفررا به آسانی تحمّل می کنید، چگونه ازاندک سرمای اکتبرو آبان چنین هراسانید. گفتم که ما اول از سرما گریزان و هراسانیم اما به تدریج کار به جایی می رسد که سرما را از یاد می بریم و همۀ همّت ما بر این تدبیراست که چگونه از زیر برف بدرآییم. اما دوستان بزرگ و دانا محرومیت ارادتمندان را نمی پسندند. شبانه جناب پروفسور مکرراً عنایت فرموده و زنگ زدند که دوستان فردا در خانۀ مایند و خوش است که تو هم باشی. بدین مژده گرجان فشانم رواست.
هنگامی که منتظر ماشین بودم و نسیم آبانماه سربه سرم می گذاشت، یادم آمد که نخستین بارهم که به دیدار این دوست گرامی رفتم، هوا آزاردهنده بود، ولی آن روز گرما بود که بیداد می کرد. آن روز، در چهل سال قبل هوای بلخ بیش از چهل درجه سانتیگراد بالای صفربود. ماه مرداد که از شدّت گرما، در بلخ و مزار شریف اسد آتشبار می گفتند، یعنی مردادی که آتش می بارد.
آن روزها در مزار شریف در کویی که ما کاشانه داشتیم، بیشتر خانه ها در اختیار فرنگیان بود که برای صنایع بلخ کار می کردند و شماری هم کارکنان دولتی خانه داشتند که نگارنده هم از آن جمله بود. در آن آفتاب داغ، آن روز ماهرویی ترسا بی باک و برهنه پای از یک سوی خیابان به سوی دیگر می رفت. چون پای بر ریگها می نهاد جوانی که ناظر احوال بود، صدای جِـزّ را به گوش جان شباب می شنید. جوان که خود را شاعر می شمرد، بی درنگ، دو بیت وصف الحال گفت. جوان این دو بیت را هرگز برکاغذی ننوشت، اما هرگز آن را از یاد نبرد. گویا برای آن از یاد نبرد که می خواست چهل سال بعد در سوی دیگر این گویِ گردان در پیرانه سری به همان دوست خویش برخواند:
بر ریگهای داغ خرامد برهنه پای
گویی که پای بر زبر پرنیان نهد
صد جان و دل فتاده به راهش که او به ناز
پایی به دل گذارد و پایی به جان نهد
دیدار دوستان که رخدادها و شرایط زمان روزگاری رشتۀ پیوند میان آنان را می گسلد، بسی شیرین وگرامی است. البته این نه از آن گسستگیهای دوستان پیر معرفت است که فرمود:
دو دوست نیک شناسند قدر صحبت را
که مدتی ببــــریدند و باز پیوســــتند
بلکه این گسستگیها بر اثر هزارو یک پیشامدِ برخاسته از شرایط روزگار پیش می آید. دیداراستاد دکتر محمد علی اسلامی ندوشن دوست دیرین و مهربان درخانۀ جناب پروفسور رضا پس از تقریباً ده سال بهین نعمتی بود. این دیدار بسیار شادیبخش بود، زیرا خانوادۀ گرامی ندوشن همه باهم به اتاوا آمده بودند. فرزندان گرامی استاد را مدتها می شد که ندیده بودم.
آنقدر انجمن ما گرم و باحال شد که یکی از فرزندان ندوشن گفت که ای کاش زود تر این دوستان همدیگر را می دیدند. وقتی پرسیدند: چرا؟ جواب این بود که دوسه روز است که پدر، کم سخن می گفت و خورد و نوشش نیز کم شده بود و امروز می بینیم که او را توانی تازه و اشتهایی خوش است. بلی، دکتر ندوشن نیز از بلخ یاد کرد و از دیدار ما با محبت سخن گفت و از دگرگونیها گفت و کار سخن به خواندن ابیاتی از قصیدۀ معزّی کشید که:
ای ساربان منزل مکن، جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم، بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون کنم، اطلال را جیحون کنم
خاک چمن گلگون کنم، از آب چشم خویشتن
از روی ماه خرگهی، ایوان همی بینم تهی
وز قدّ آن سرو سهی، خالی همی بینم چمن
آنجا که بود آن دلستان، با دوستان... تا آخر
خوانندۀ صاحب حال، و آشنا به دقایق ظرافت سخن فارسی دری، می تواند دریابد که چرا همه دوستان حاضر در آن انجمن در خواندن این ابیات همصدا گشتند و همخوانی نمودند.
یادم آمد که چهل سال آزگار از نخستین دیدار ما در بلخ می گذرد که هنوز گلبرگ شکوفه بر فرق ندوشن برق شبه گون از موی ندوشن نگرفته بود. با آنکه من در آن روزها بیست و چهار سال بیش نداشتم، ندوشن درآن روزها بسیار شادابترو سرحالتر از من می نمود و به راستی رخی گلگون داشت و من وصف طراوت سیمای آن روز او را به فرزندان او و به همسران فرزندان او بیان کردم و پاسخ ندوشن نگاهی پرمعنی آمیخته با لبخندی حکیمانه بود.
در همین حال بلبلی بر شاخ گلبن خانۀ جناب پروفسوررضا با گل دیرخاستۀ اواخر پاییز نکته ای سرودن گرفت. یادم آمد که از دوستی شنیدم که یکی ازاستادان بزرگ دانشگاه تهران (که از روی احتیاط نام او را نمی برم) روزی هنگام شرح غزلی از حافظ از شاگردان پرسید که در عشق کیست که بلبل چنین ناله های زار دارد؟ هر یک از شاگردان پاسخی داد. یکی گفت که بلبل عاشق سپیدۀ سحری است و دیگری گفت که بلبل عاشق لحظۀ شگفتن گل است و دیگری نکته ای دیگر گفت . استاد با بیان دلنشینش گفت که هیچیک از اینها نیست؛ واقعیت این است که او عاشق بلبل جنس مخالف است. این حکایت را آن روز من باب لطف سخن بیان کردم. دکتر ندوشن بی درنگ گفت: نه چنین نیست و این نوای دلنشین بلبل در واقع ندایی است که او برای نشان دادن گستردگی قلمرو و دفاع از بوم و بر خویش سرمی دهد. البته ندوشن سخن نسنجیده و بی منبع نمی گوید و آموزش همین نکته می تواند بهای پیمودن راهی دراز در هوای دیدار و صحبت استاد باشد.
از توجه و رعایت دقیق پسران ندوشن به پدر بسیار لذت بردم. یادم آمد که سالها پیش هردو فرزند نوباوگانی بودند که در خانۀ پدربزرگ دانشمند شان، شادروان دکتر خانبابا بیانی دیدمشان. آنان که با استاد ندوشن دوست نزدیک می بودند، به نعمت داشتن دوستان گرامی دیگری نیز می رسیدند.
مرحوم دکتر خانبابا بیانی صحبتهای شیرین و مفیدی داشت. فکر می کنم یکی از تالیفات ایشان کتابی در تاریخ نظامی افغانستان بود. هر وقت که آن دانشمند شادروان را می دیدم، سخنش درسهایی از دانش و فرهنگ به من می آموخت. شبی هم مهمان آن مرد بزرگ بودیم که صفا و حال و هوای خانۀ قدیمی ایشان حکایتی گویا از تاریخ و فرهنگ تهران قدیم داشت. هردو فرزند مرحوم دکتر خانبابا بیانی اساتید دانشگاه تهران بودند. نخست دکتر شیرین بیانی استاد دانشگاه و نویسنده در رشتۀ تاریخ و دکتر سوسن بیانی استاد دانشگاه و نویسنده در رشتۀ باستانشناسی. خانم شیرین بیانی همسراسلامی ندوشن است و خانم سوسن بیانی همسر پرفسور دکتر فریدون سمیعی چشم پزشک دانشمند می باشد. با دکترفریدون سمیعی سالها پیش به لطف دکتر ندوشن آشنا شدم و این دوستی و آشنایی تا هنگام اقامت بنده در ایران مانا و پایا ماند. با چشمان حساس و آسیب پذیر خویش سالها از بیماران مورد مرحمت این پزشک مهربان و از برخورداران فیوضات فرهنگ والای ایشان بودم. در دارالشفای مطب ایشان نه تنها دیدۀ کمنور نیرو تازه می کرد، بلکه دل مشتاق نیز از ادب و فرهنگ آن پزشک والا مقام باغ باغ وا می شد. مطب فریدون سمیعی همیشه برای من آموزشگاهی ازادب و فرهنگ و حسن سلیقه و آراستگی وآهستگی بود و همیشه از دانش، و متانت و آهستگی آن طبیب حبیب نواز چیزهای نو و نوتر می آموختم. دکتر فریدون سمیعی افزون بر استادی در طب، از قریحۀ ادبی و ظرافت طبع و حسن خط برخوردار است و نستعلیق خفی را بسیار خوش می نویسد.
دیدار ما در اتاوا ساعتی بیش نبود و دکتر اسلامی ندوشن و خانواده راهی تورانتو شدند و من ماندم و یاد آن روزها.
سال 1349 ، نوشتم که در آن پیشین تموز که گرمای بلخ کوره وار می توفید، من به دیدار استادی می شتافتم که مشتاق دیدنش بودم. شرح این ماجرا در کتاب تک درخت، مجموعۀ مقالات دوستان استاد حدود ده سال پیش در تهران به چاپ رسیده است. این گزارش را، احیاناً با مختصر ویرایشی، از آن کتاب بازمی نویسم:
روزهای پایانی اکتبر 2008 بود. نزدیک به پنج ماه پیش از امروز. برابر نخستین هفتۀ آبان ماه. دوستی دیرینه و گرامی که دوستی اش ونامش یادآوربسی روزهای نیکو و یادهای خوش است، به شهرما آمده بود وآن روزسخنرانی داشت. مژدۀ رسیدن آن دوست را همشهری ما، دانشمند بزرگ، جناب پروفسور رضا به من رسانیدند و فرمودند که فردا در دانشگاه کارلتن اتاوا سخنرانی دارد. دریغا که آن روزسرمای توفنده و راه دراز، دیدۀ انتظاررا از دیدارو گوش جان را از شنیدن سخنان روانبخش آن دوست بی نصیب ساخت. دوستی گفت که شما که گاهی چهل و چند درجه زیرصفررا به آسانی تحمّل می کنید، چگونه ازاندک سرمای اکتبرو آبان چنین هراسانید. گفتم که ما اول از سرما گریزان و هراسانیم اما به تدریج کار به جایی می رسد که سرما را از یاد می بریم و همۀ همّت ما بر این تدبیراست که چگونه از زیر برف بدرآییم. اما دوستان بزرگ و دانا محرومیت ارادتمندان را نمی پسندند. شبانه جناب پروفسور مکرراً عنایت فرموده و زنگ زدند که دوستان فردا در خانۀ مایند و خوش است که تو هم باشی. بدین مژده گرجان فشانم رواست.
هنگامی که منتظر ماشین بودم و نسیم آبانماه سربه سرم می گذاشت، یادم آمد که نخستین بارهم که به دیدار این دوست گرامی رفتم، هوا آزاردهنده بود، ولی آن روز گرما بود که بیداد می کرد. آن روز، در چهل سال قبل هوای بلخ بیش از چهل درجه سانتیگراد بالای صفربود. ماه مرداد که از شدّت گرما، در بلخ و مزار شریف اسد آتشبار می گفتند، یعنی مردادی که آتش می بارد.
آن روزها در مزار شریف در کویی که ما کاشانه داشتیم، بیشتر خانه ها در اختیار فرنگیان بود که برای صنایع بلخ کار می کردند و شماری هم کارکنان دولتی خانه داشتند که نگارنده هم از آن جمله بود. در آن آفتاب داغ، آن روز ماهرویی ترسا بی باک و برهنه پای از یک سوی خیابان به سوی دیگر می رفت. چون پای بر ریگها می نهاد جوانی که ناظر احوال بود، صدای جِـزّ را به گوش جان شباب می شنید. جوان که خود را شاعر می شمرد، بی درنگ، دو بیت وصف الحال گفت. جوان این دو بیت را هرگز برکاغذی ننوشت، اما هرگز آن را از یاد نبرد. گویا برای آن از یاد نبرد که می خواست چهل سال بعد در سوی دیگر این گویِ گردان در پیرانه سری به همان دوست خویش برخواند:
بر ریگهای داغ خرامد برهنه پای
گویی که پای بر زبر پرنیان نهد
صد جان و دل فتاده به راهش که او به ناز
پایی به دل گذارد و پایی به جان نهد
دیدار دوستان که رخدادها و شرایط زمان روزگاری رشتۀ پیوند میان آنان را می گسلد، بسی شیرین وگرامی است. البته این نه از آن گسستگیهای دوستان پیر معرفت است که فرمود:
دو دوست نیک شناسند قدر صحبت را
که مدتی ببــــریدند و باز پیوســــتند
بلکه این گسستگیها بر اثر هزارو یک پیشامدِ برخاسته از شرایط روزگار پیش می آید. دیداراستاد دکتر محمد علی اسلامی ندوشن دوست دیرین و مهربان درخانۀ جناب پروفسور رضا پس از تقریباً ده سال بهین نعمتی بود. این دیدار بسیار شادیبخش بود، زیرا خانوادۀ گرامی ندوشن همه باهم به اتاوا آمده بودند. فرزندان گرامی استاد را مدتها می شد که ندیده بودم.
آنقدر انجمن ما گرم و باحال شد که یکی از فرزندان ندوشن گفت که ای کاش زود تر این دوستان همدیگر را می دیدند. وقتی پرسیدند: چرا؟ جواب این بود که دوسه روز است که پدر، کم سخن می گفت و خورد و نوشش نیز کم شده بود و امروز می بینیم که او را توانی تازه و اشتهایی خوش است. بلی، دکتر ندوشن نیز از بلخ یاد کرد و از دیدار ما با محبت سخن گفت و از دگرگونیها گفت و کار سخن به خواندن ابیاتی از قصیدۀ معزّی کشید که:
ای ساربان منزل مکن، جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم، بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون کنم، اطلال را جیحون کنم
خاک چمن گلگون کنم، از آب چشم خویشتن
از روی ماه خرگهی، ایوان همی بینم تهی
وز قدّ آن سرو سهی، خالی همی بینم چمن
آنجا که بود آن دلستان، با دوستان... تا آخر
خوانندۀ صاحب حال، و آشنا به دقایق ظرافت سخن فارسی دری، می تواند دریابد که چرا همه دوستان حاضر در آن انجمن در خواندن این ابیات همصدا گشتند و همخوانی نمودند.
یادم آمد که چهل سال آزگار از نخستین دیدار ما در بلخ می گذرد که هنوز گلبرگ شکوفه بر فرق ندوشن برق شبه گون از موی ندوشن نگرفته بود. با آنکه من در آن روزها بیست و چهار سال بیش نداشتم، ندوشن درآن روزها بسیار شادابترو سرحالتر از من می نمود و به راستی رخی گلگون داشت و من وصف طراوت سیمای آن روز او را به فرزندان او و به همسران فرزندان او بیان کردم و پاسخ ندوشن نگاهی پرمعنی آمیخته با لبخندی حکیمانه بود.
در همین حال بلبلی بر شاخ گلبن خانۀ جناب پروفسوررضا با گل دیرخاستۀ اواخر پاییز نکته ای سرودن گرفت. یادم آمد که از دوستی شنیدم که یکی ازاستادان بزرگ دانشگاه تهران (که از روی احتیاط نام او را نمی برم) روزی هنگام شرح غزلی از حافظ از شاگردان پرسید که در عشق کیست که بلبل چنین ناله های زار دارد؟ هر یک از شاگردان پاسخی داد. یکی گفت که بلبل عاشق سپیدۀ سحری است و دیگری گفت که بلبل عاشق لحظۀ شگفتن گل است و دیگری نکته ای دیگر گفت . استاد با بیان دلنشینش گفت که هیچیک از اینها نیست؛ واقعیت این است که او عاشق بلبل جنس مخالف است. این حکایت را آن روز من باب لطف سخن بیان کردم. دکتر ندوشن بی درنگ گفت: نه چنین نیست و این نوای دلنشین بلبل در واقع ندایی است که او برای نشان دادن گستردگی قلمرو و دفاع از بوم و بر خویش سرمی دهد. البته ندوشن سخن نسنجیده و بی منبع نمی گوید و آموزش همین نکته می تواند بهای پیمودن راهی دراز در هوای دیدار و صحبت استاد باشد.
از توجه و رعایت دقیق پسران ندوشن به پدر بسیار لذت بردم. یادم آمد که سالها پیش هردو فرزند نوباوگانی بودند که در خانۀ پدربزرگ دانشمند شان، شادروان دکتر خانبابا بیانی دیدمشان. آنان که با استاد ندوشن دوست نزدیک می بودند، به نعمت داشتن دوستان گرامی دیگری نیز می رسیدند.
مرحوم دکتر خانبابا بیانی صحبتهای شیرین و مفیدی داشت. فکر می کنم یکی از تالیفات ایشان کتابی در تاریخ نظامی افغانستان بود. هر وقت که آن دانشمند شادروان را می دیدم، سخنش درسهایی از دانش و فرهنگ به من می آموخت. شبی هم مهمان آن مرد بزرگ بودیم که صفا و حال و هوای خانۀ قدیمی ایشان حکایتی گویا از تاریخ و فرهنگ تهران قدیم داشت. هردو فرزند مرحوم دکتر خانبابا بیانی اساتید دانشگاه تهران بودند. نخست دکتر شیرین بیانی استاد دانشگاه و نویسنده در رشتۀ تاریخ و دکتر سوسن بیانی استاد دانشگاه و نویسنده در رشتۀ باستانشناسی. خانم شیرین بیانی همسراسلامی ندوشن است و خانم سوسن بیانی همسر پرفسور دکتر فریدون سمیعی چشم پزشک دانشمند می باشد. با دکترفریدون سمیعی سالها پیش به لطف دکتر ندوشن آشنا شدم و این دوستی و آشنایی تا هنگام اقامت بنده در ایران مانا و پایا ماند. با چشمان حساس و آسیب پذیر خویش سالها از بیماران مورد مرحمت این پزشک مهربان و از برخورداران فیوضات فرهنگ والای ایشان بودم. در دارالشفای مطب ایشان نه تنها دیدۀ کمنور نیرو تازه می کرد، بلکه دل مشتاق نیز از ادب و فرهنگ آن پزشک والا مقام باغ باغ وا می شد. مطب فریدون سمیعی همیشه برای من آموزشگاهی ازادب و فرهنگ و حسن سلیقه و آراستگی وآهستگی بود و همیشه از دانش، و متانت و آهستگی آن طبیب حبیب نواز چیزهای نو و نوتر می آموختم. دکتر فریدون سمیعی افزون بر استادی در طب، از قریحۀ ادبی و ظرافت طبع و حسن خط برخوردار است و نستعلیق خفی را بسیار خوش می نویسد.
دیدار ما در اتاوا ساعتی بیش نبود و دکتر اسلامی ندوشن و خانواده راهی تورانتو شدند و من ماندم و یاد آن روزها.
سال 1349 ، نوشتم که در آن پیشین تموز که گرمای بلخ کوره وار می توفید، من به دیدار استادی می شتافتم که مشتاق دیدنش بودم. شرح این ماجرا در کتاب تک درخت، مجموعۀ مقالات دوستان استاد حدود ده سال پیش در تهران به چاپ رسیده است. این گزارش را، احیاناً با مختصر ویرایشی، از آن کتاب بازمی نویسم:
از شمیران تا نوبهار بلخ- به قلم آصف فکرت- نقل از تک درخت(مجموعۀ مقالات، هدیۀ دوستان و دوستداران به محمد علی اسلامی ندوشن)، تهران، 1380، انتشارات آثار-انتشارات یزدان، صصـ 518-525
با استاد دکتر محمد علی اسلامی ندوشن از طریق آثار و اشعارش از سالها پیش آشنایی داشتم، اما دیدارش در تابستان 1349 خورشیدی در مزار شریف، مرکز بلخ میسر شد.
بامداد که وارد دفترم-ادارۀ اطلاعات و کلتور بلخ- شدم، دیدم نامه ای روی میز است. نامۀ استاد عبدالحی حبیبی، رئیس انجمن تاریخ افغانستان بود و در آن ذکرشده بود که دکتر اسلامی ندوشن، ادیب و دانشمند ایرانی عازم مزار شریف است و از ادارۀ اطلاعات و کلتور خواسته شده بود تا ایشان را، در بازدید آثار تاریخی بلخ، کمک کند. ندوشن بعد از ظهر روز گذشته به مزار شریف رسیده بود و همان روز با آقای کوهیار مدیر موزه به دیدار آثار تاریخی بلخ قدیم رفته بود. من بعد از ظهرها چند ساعت در دارالمعلمین عالی مزارشریف و لیسۀ سلطانه رضیّه زبان و ادب دری و روانشناسی تدریس می کردم و تنها صبحها به ادارۀ اطلاعات و کلتور می آمدم.
اسلامی ندوشن در هتل بزرگ مزار شریف اقامت گزیده بود. بعد از ظهر همان روز به هتل مزار رفتم. مرداد ماه بود و هوا بسیار گرم، چنان گرم که بلخیان مرداد ماه را اسد آتشبار می گفتند. چنان می نمود که ندوشن از رنج گرما سخت در عذاب بود. خود را معرفی کردم و مرا به گرمی پذیرفت. دکتر ندوشن گویا آن روزها چهل و پنج سال داشت، ولی بسیار جوانتر می نمود. خوش روی و خوش دیدار و خوش سخن بود و من شیفتۀ فرهنگ و سخن گفتنش شدم. ساعتی به گفت و گو و سوال و جواب گذشت؛ به شام دعوتش کردم که سرانجام با مهربانی پذیرفت. نماز دیگر به دنبالش رفتم و راه هتل تا خانه را پیاده و گپ زنان طی کردیم. بیست و چهار سال داشتم و در عالم خاص جوانی بیشتر از خودم سخن می گفتم و کلماتی را که بهم بسته بودم و شعرشان می پنداشتم در راه برای وی خواندم و امروز باید اعتراف کنم که سامعه خراشی کردم. با محبت گوش داد و تحسین فرمود و عجب تر آن که بعداً در سفرنامه هم آن کلمات را ستوده بود.
نوخانه بودیم و مسافر. ساده ترین و درویشانه ترین پذیرایی را از دکتر به عمل آوردیم. کف خاکی حویلی رُفته شده بود و آب زده و تکه فرشی انداخته و دسترخوانی برآن گسترده شده بود. ندوشن را بسیار بی تکلّف و خودمانی و مهربان یافتم. شرح این دیدار در مجلۀ یغمای همان سال و بعد ازآن در صفیر سیمرغ (سفرنامۀ دکتر اسلامی) آمده است. (شگفتا که امسال در شهر اتاوا ماجرای دیدار آن شب را چنان با مبالغه و مهربانی به فرزندان و حضار وصف می فرمود که چیزی نمانده بود که خودم هم باور کنم.)
سالهای 1352 و 1353 که من سفرهایی به ایران داشتم، دکتر اسلامی را ندیدم، می گفتند در سفراست؛ اما آثارش را، هرجا که می یافتم، همچنان با دلبستگی خاص می خواندم. تا سال 1356 که باز سعادت دیدار ندوشن، این باردرکابل میسرشد. فراموشم نکرده و هدیه های ارزنده ازجمله کتاب جام جهان بین و یک حلقه کراوات فاخرارمغان آورده بود. گویا دیدار کابل و ییلاقهای تابستانی پغمان، مخصوصاً درآن سال، برایش گوارا افتاده و پغمان را نغزپسندیده بود و مانند بسیاری از دیگردوستان دانشور ایرانی که درآن سالها هوس اقامت درکابل و خریدن زمین درپغمان داشتند، ایشان نیز چنین هوایی در سر داشت. دریغا که ازآن روزها سالی نگذشت که به یک گردش چرخ نیلوفری اوضاع دگرگون شد. آن کابل در گونه گون آتشها سوخت و آن کابلیان هریک به گوشه ای فرارفتند. نگارنده نیز پنج سال پس ازآن دیدار، به سال 1361 خورشیدی روی به مشهد مقدس طوس نهاد؛ تنها و ناآشنا و همه ازوی گریزان. دکتر ندوشن اطلاع یافت و در نامه ای محبت آمیز به دلداری پرداخت و دو تن از دوستان نزدیک را به ساماندهی کارنا بسامان این مسافرنووارد سفارش فرمود( که شرح آن درمقاله ای در همین صفحه آمده است). سالهای اقامت و خدمت در تهران – از1365 به بعد- پیوسته مورد انواع محبتها و عنایتهای جناب استاد دکتر اسلامی ندوشن و خانوادۀ فرزانه و بافرهنگ ایشان قرارداشتیم و سپاس خدای را برهمان قرار هستیم. قابل یادآوریست که اسلامی ندوشن طبعی بس نازک و حسّاس دارد و سخت نازک طبع و زود رنج و بسیار مبادی آداب است، و نگارنده، به خصوص اوایل که رنج ترک کهن بوم و بر روانم را خسته بود، بسی نامنظّم و بی هنجار و ناملایم شده بودم و شگفتا که وی با چنان طبعی همیشه درآرامش بخشیدن به من کوشیده است و این الفت و بردباری بارها دیگر دوستان را به تعجب وا می داشت.
دی ماه( ماه قوس) 1375 که به عارضۀ پاره شدن پردۀ چشم گرفتار شدم و از مشهد به تهران رفتم، دکترندوشن به محض آگاه شدن با محبت بی پایان با چندین پزشک عالیقدر و متخصّص تماس گرفت تا از طریقی مطمئن تر به درمان و عمل پرداخته شود. و پس از عمل در بستر بیماری بودم که، با وجود سرمای سخت و ناتندرستی خویشتن، با نرگس و گل و میوه و شیرینی به بالین بیمار مسافر و خسته دل شتافت.
همیشه از این استاد عالیقدر و عزیزالوجود که خدایش حفظ فرمایاد و زندگانی درازش عطا کناد، خاطرات خوش داشته و خواهم داشت. بسیاری از رجال سابق کابل – اهل علم و سیاست – و دانشجویان افغان که در دانشگاه در خدمت درس استاد بوده اند ازوی به نیکی یاد کرده اند.
در پایان این مختصر فرازهایی از صفیر سیمرغ، که یکی از سفرنامه های دکتر ندوشن می باشد، تیمناً نقل می شود:
درجست وجوی زمانهای گمشده: گمان می کنم که هرکس به نحوی با گذشتۀ ایران سروکار دارد، دیدار از کشور افغانستان برای او امری واجب است.... می توان گفت که کمتر دوکشوری هستند که مانند ایران و افغانستان به هم شبیه باشند. این شباهت از اشتراک تمدن و فرهنگ و زبان و آیینها آغاز می شود، تا می رسد به تشابه سنگ و کوه و دشت و اقلیم و میوه ها و گیاهها و آداب؛ بدانگونه که من به هیچ گوشه ای از افغانستان پا ننهادم که گوشه ای از ایران به یادم نیاید. گویی خاطره ها چون مرغان مهاجر بین دو کشور در سفرند.
خاطرۀ کابل: کابل برای ما گرانبار از خاطره های داستانی است. این همان شهریست که زادگاه عشق رودابه و زال بوده. آدم بی اختیار از خود می پرسد: کجا هستند آن قصرهای مهراب کابلی که سیندخت دربارۀ آنها می گفت: ازاین کاخ آباد و این بوستان... یا ازاین باغ و این خسروانی نشست...
صفای پغمان: نزدیکترین ییلاق کابل پغمان است، مانند شمیران تهران، کم و بیش همان فاصله از شهر؛ قریۀ بسیار مفرّح و باصفاییست و باغهای بزرگی دارد. ... خیابانهای خاکی آن بسیار تمیز و صاف است و عصر تابستان که آب پاشی می شود، بوی گلی ازآنها بلند می شود که بسیار خوشایند تر از آسفالت است.
بامیان: بامیان محلّ برخورد سه تمدن یونانی و بودایی و ساسانی است و از همین رو مهمترین مرکزسیاحی افغانستان به شمار می رود. به سبب موقعیت کوهستانی و قلعه مانند خود، توانسته است قرنها پناهگاه هزاران بودایی باشد که بی آزارترین و کناره جوترین مردمان زمان خود بوده اند. ارزش تاریخی و هنری شهر در دو مجسمۀ کوه پیکر بوده است و تعداد بی شمار غارهای بودایی و خرابه های شهر معروف به «غلغله» و شهر سرخ.
غزنین: شهرغزنین نه همانست که می دیدم پار...گرچه عنوان شهر دارد و مرکز ولایت است، آن را نمی توان بیش از شهرکی خواند. روزی که ما به آنجا رفتیم، به ما گفتند که سه روز پیش(25 مرداد) سیل آمده بود و چند نفررا کشته و خانه هایی را ویران کرده بود. من به یاد آن سیل تابستانیی افتادم که بیهقی حکایتش را در کتاب خود آورده است« باران خُردخُرد می بارید، چنانکه زمین ترگونه می کرد» و همین باران خُردخُرد چنان سیلی ایجاد کرده بود که« پیران کهن برآن جمله یاد نداشتند و درخت بسیار از بیخ بکنده می آورد.»
بلخ: از بلخ به قول دقیقی «بلخ گزین» که مورّخین قدیم آن را امّ البلاد می خواندند، امروز جُز خرابه های متراکم چیزی باقی نمانده است، دهی با چند خانوار جمعیت. گمان نمی کنم هیچ یک از آبادی های افغانستان غم انگیزتر از بلخ باشد.... من چون از خرابه ای به خرابه ای دیگر می رفتم، بغض در گلویم بود. ...آخرین جایی که در بلخ دیدم، تو دۀ ویرانه هایی بود که اهل محل آن را بقایای آتشکدۀ نوبهار می دانند. بر بالای ویرانۀ نوبهار دشت بلخ و خرابه ها پیدا بود. آفتاب خیره کنندۀ سوزانی می تابید. گفتی در هوای سنگین ظهر گاهی گذشته ها چون فوجی از اشباح نامرئی، در همهمه ای گـُنگ و پایان ناپذیر، همۀ آنچه را که برسر این شهر رفته بو د، خاموش خاموش حکایت می کردند: آتش زردشت و جنگهایی که برسر دین کهن درگرفت؛ عماریهای همای و به آفرید، دختران گشتاسب، که از اسارت ارجاسب باز می گشتند، و تابوت اسفندیار که از زابلستان آورده می شد. نشانه هایی از افسانۀ رستم به نام«تپّۀ رستم» و«تخت رستم » در کنار بلخ برجای است. خاک زیرپای ما چون گـُنگ خوابدیده ای بود که قرنهاست خوابهای آشفته می بیند و نمی تواند خود را بیدارکند.
هرات: هرات در میان شهرهای افغانستان از همه معنون تراست. دوران عزّت و رونقش چندان دور نیست و سایۀ این غرور را که در عصر تیموری یکی از هنری ترین شهرهای مشرق زمین بوده، هنوز در خود نگاهداشته است. خیابانها و باغها پُراند از درخت کاج(ناجو). کاجهای هرات در ظرافت و تازگی خود حالتی به محیط می بخشند که به نظر من عجیب با گذشتۀ هنری شهر هماهنگ آمد. هیأت باریک و ظریف کاجها چیزی از میناتورها و کاشیکاریهای تیموری را در یاد زنده می کنند.
یاد استاد عطّار هروی: بقیّۀ دیدنیهای شهر را من به همراه آقای عطّار دیدم، که رئیس موزۀ هرات و یکی از بزرگترین خطاطان کنونی افغانستان است. نمونه های خط او برپیشانی بناهای تاریخی تعمیرشدۀ هرات و از جمله مسجد جامع دیده می شود. نسخ و نستعلیق و شکسته و کوفی و ثلث را به خوبی می نویسد. نحیف و کوتاه و بسیار چابک است، بطوریکه تصوّر رشید وطواط را در ذهن زنده می کرد. با آنکه شصت و پنج و شاید هم نزدیک به هفتاد[سال] دارد، به قدری سبک و تند قدم برمی داشت که من که خودم یکی از مشتاقان پیا ده روی هستم، می بایست تندتر از معمول بروم تا او را همراهی کنم. عطّار یکی از مردانی است که نسلشان چه در افغانستان و چه در ایران رو به انقراض است: معتقد به اصول و قانع، دوستدار اصالت کهن و زنده به هنر خود؛ از آنهایی که لذّت زندگی را در سادگی و ظرافت می بینند و سبکبار راه عمر را می سپرند. نه جسمشان چربی دارد و نه روحشان.
ویژگی هرات: هرات خیلی بیش ازآنچه من دیدم، چیزهای دیدنی دارد؛ شهریست قابل مطالعه و قابل کشف. بین شهرهای مهم افغانستان از همه جا دست نخورده تر مانده است. برای خود سبک و موزونیتی دارد. جاییست که می شود نوع اصیل زندگی به شیوۀ دیروز را یافت. هنوز آنقدرها رادیو زدگی و مطبوعات زدگی و سینمازدگی پیدا نکرده است. به همین علت این شهر برای سیّاحان فرنگی از همه شهرهای افغانستان جذّابتراست. ته مانده ای از روح فرهنگی و هنری قدیم دراو خوب دیده می شود و همین به مردم آن غروری بخشیده که خود را دریافته تروباریک اندیش ترازدیگران ببینند.
افغانستان، برای مسافر، محیط پذیرا و دوستانه ایست. بی جهت نیست که هر سال بر تعداد دیدارکنندگان آن افزوده می شود. به دوستانی که با گذشته ها انس دارند، توصیه می کنم که از این کشور پرلطف و پرخاطره دیدن کنند؛ وقتی برگشتند، خواهند دید که دربارۀ گذشته و تاریخ و زندگی و مرگ دید وسیع ترو بارورتری پیدا کرده اند.[پایان برگرفته هایی از سفرنامۀ دکتراسلامی ندوشن].
سالها می گذرند. پگاهها بیگاه و روزها با سوزها همراه می شوند، و یاد آن روزهاست که می ماند.
5 مارچ 2009 شهر اتاوا- آصف فکرت
هرات: هرات در میان شهرهای افغانستان از همه معنون تراست. دوران عزّت و رونقش چندان دور نیست و سایۀ این غرور را که در عصر تیموری یکی از هنری ترین شهرهای مشرق زمین بوده، هنوز در خود نگاهداشته است. خیابانها و باغها پُراند از درخت کاج(ناجو). کاجهای هرات در ظرافت و تازگی خود حالتی به محیط می بخشند که به نظر من عجیب با گذشتۀ هنری شهر هماهنگ آمد. هیأت باریک و ظریف کاجها چیزی از میناتورها و کاشیکاریهای تیموری را در یاد زنده می کنند.
یاد استاد عطّار هروی: بقیّۀ دیدنیهای شهر را من به همراه آقای عطّار دیدم، که رئیس موزۀ هرات و یکی از بزرگترین خطاطان کنونی افغانستان است. نمونه های خط او برپیشانی بناهای تاریخی تعمیرشدۀ هرات و از جمله مسجد جامع دیده می شود. نسخ و نستعلیق و شکسته و کوفی و ثلث را به خوبی می نویسد. نحیف و کوتاه و بسیار چابک است، بطوریکه تصوّر رشید وطواط را در ذهن زنده می کرد. با آنکه شصت و پنج و شاید هم نزدیک به هفتاد[سال] دارد، به قدری سبک و تند قدم برمی داشت که من که خودم یکی از مشتاقان پیا ده روی هستم، می بایست تندتر از معمول بروم تا او را همراهی کنم. عطّار یکی از مردانی است که نسلشان چه در افغانستان و چه در ایران رو به انقراض است: معتقد به اصول و قانع، دوستدار اصالت کهن و زنده به هنر خود؛ از آنهایی که لذّت زندگی را در سادگی و ظرافت می بینند و سبکبار راه عمر را می سپرند. نه جسمشان چربی دارد و نه روحشان.
ویژگی هرات: هرات خیلی بیش ازآنچه من دیدم، چیزهای دیدنی دارد؛ شهریست قابل مطالعه و قابل کشف. بین شهرهای مهم افغانستان از همه جا دست نخورده تر مانده است. برای خود سبک و موزونیتی دارد. جاییست که می شود نوع اصیل زندگی به شیوۀ دیروز را یافت. هنوز آنقدرها رادیو زدگی و مطبوعات زدگی و سینمازدگی پیدا نکرده است. به همین علت این شهر برای سیّاحان فرنگی از همه شهرهای افغانستان جذّابتراست. ته مانده ای از روح فرهنگی و هنری قدیم دراو خوب دیده می شود و همین به مردم آن غروری بخشیده که خود را دریافته تروباریک اندیش ترازدیگران ببینند.
افغانستان، برای مسافر، محیط پذیرا و دوستانه ایست. بی جهت نیست که هر سال بر تعداد دیدارکنندگان آن افزوده می شود. به دوستانی که با گذشته ها انس دارند، توصیه می کنم که از این کشور پرلطف و پرخاطره دیدن کنند؛ وقتی برگشتند، خواهند دید که دربارۀ گذشته و تاریخ و زندگی و مرگ دید وسیع ترو بارورتری پیدا کرده اند.[پایان برگرفته هایی از سفرنامۀ دکتراسلامی ندوشن].
سالها می گذرند. پگاهها بیگاه و روزها با سوزها همراه می شوند، و یاد آن روزهاست که می ماند.
5 مارچ 2009 شهر اتاوا- آصف فکرت
No comments:
Post a Comment