Monday, May 01, 2006

دوبیتی ها با ویس و رامین

تابستان گذشته در سفر جنیوا (ژنو) از استاد محمد حسین ارمان، موسیقیدان و آوازخوان نامور و باسابقۀ کابل پرسیدم که در زمینۀ هنر ایشان چه خدمتی از بنده ساخته است؟ فرمود: به دوبیتی نیازاست. این جملۀ کوتاه، احساسی را که چندی پیش دریاد من پیدا شده بود، نیرو بخشید: در مطالعۀ مثنویهای کهن (کلاسیک) فارسی، در وزن دوبیتی ( یا به گفتۀ هراتیان – چاربیتی ) تک بیتهای دلنشین و زیبایی می خواندم؛ به دل می گفتم: کاش می شد آواز خوانان ما از این ابیات زیبا سودجویند؛ اما دوبیتی نبودن آنها این « کاشکی می شد» را « افسوس که نمی شود» می ساخت. اشارۀ استاد ارمان، باعث شد تا تک بیتهای زیبای استادان شعر کهن فارسی در چاربند (قالب) دوبیتی به دوستان عرضه گردد.

کار را با ویس و رامین فخرالدین اسعد فخری گرگانی (سدۀ پنجم هجری/ یازدهم میلادی) آغاز کردیم. اکنون بیش از 300 دوبیتی به نظر خوانندگان گرامی می رسد که بیت اول هر رباعی از فخری گرگانی است و بیت دوم را آصف فکرت افزوده است. در ترکیب بیت دوم نیز از محتوای سخن و کلمات فخری– تا حد ممکن - استفاده شده است. هردوبیتی این مجموعه که مورد استفاده و پسند واقع شود، متعلق به همه است و امید که چنین گردد و فارسی زبانان از متون کهن زبان خویش سود برند. با تشکر از استاد ارمان که اشارۀ ایشان آغازگر این کار شد:

گرفتم بیتی از فخری به تضمین

نوشتم این دوبیتیهای رنگین

به ارمان تحفه ای باشد ز فکرت

دوبیتی های نغز ویس و رامین

شهر اتاوا 9 دسمبر 2009

آصف فکرت


دوبیتی ها با ویس و رامین

-=-=-=-

-=-



عشق و صبوری

چو باشد در جدایی دل شکیبا

مرو را نیست نام عشق زیبا

نباشد هیچ عاشق را صبوری

بپرس از عاشقی کومانده تنها

دلبستۀ مهر

دلی کز مهر باشد ناشکیبا

نه از سرما بترسد نه ز گرما

نه از بادش زیان باشد نه باران

نه از دشتش حذر باشد نه دریا

سالی که خوش است

اگر باشد درختی راست بالا

چو برروید بود زآغاز پیدا

همیدون چون بود سالی دل افروز

ز نوروزش پدید آید خوشیها

مدارا

نجویم بیش از این با دل مدارا

کنم رازش به گیتی آشکارا

مرا بگذشت آب فرقت از سر

دل است این دوستان یا سنگ خارا؟

ازجفا بگذر

جفا کردی جفا دیدی جفا را

وفا کن تا وفا بینی وفا را

بیا زین پس ره مهر و وفا گیر

جفای رفته را بگذار یارا

دل تورا می خواهد

اگر باشد دلم از سنگ خارا

نخواهد کرد با عشقت مدارا

تو را خواهد ز یزدان و مرا نه

خدا را ترک کن رسم جفا را

حال عاشق

ز دیده آب دادم بوستان را

ز خون گلنار کردم گلستان را

دل دشمن به حالم سوخت ای دوست

چه می پرسی تو حال دوستان را

پیام

پیام من ببر سرو چمان را

بت گویا و ماه با روان را

پری رخسار، خورشید زمین را

شکر گفتار، شاه دلبران را

بدل

بدل باشد همه چیز جهان را

بدل نبود مگر پاکیزه جان را

مرا تو جانی و جان را بدل نیست

نمی خواهم زمین و آسمان را

بازآ

پیام من بگو آن سیمتن را

شکسته زلفکان پرشکن را

که ای آب روان باز آ به گلشن

طراوت ده گل و سرو و سمن را

در گذر سیل

تو خانه کرده ای بر راه سیلاب

درو مانده بسان مست در خواب

مگر یک روز توفانی درآید

تو را و خان و مانت را برد آب

بیتابی

گهی باشم در آتش گاه در آب

نه روزم خرّمی باشد نه شب خواب

نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان

نه خورشید و نه گردون و نه مهتاب

آب و خواب

چو دریا کرد چشمم را ز بس آب

کنون در آب چشمم غرقه شد خواب

به آب اندر چگونه خواب یابم

چو جای خواب را یابم پر از آب

آتش عشق

مرا عشق آتشی در دل برافروخت

که هرچه بیش کـُشتم بیشتر سوخت

جهان کردم ز آب دیده جیحون

نمرد آتش ولیکن خشک و تر سوخت

تخت و تابوت

اگرچه کار باشد سهمگین سخت

به آسانی برآید چون بود بخت

کند کم طالعی از تخت تابوت

کند خوش طالعی تابوت را تخت

هوای دل

هوای دل چو موج انگیز دریاست

درو رفتن نه کار مرد داناست

تو بی کشتی همی دریا گذاری

که درکام نهنگت عاقبت جاست

معجزۀ عشق

به چین اندر به سنگی بر نوشتست

که دوزخ عاشقان را چون بهشتست

چو باشد مرد عاشق در بر دوست

همه نیکو ببیند گرچه زشتست

وعده

تن من دردها را راه گشتست

تو گویی جانم آتشگاه گشتست

پگاهم وعدۀ دیدار دادی

کجایی؟ روز من بیگاه گشتست

دل سیاه

دلم روبه بـُد اکنون شیر گشته ست

که از چون تو رفیقی سیر گشته ست

دلی که بود روشن تر ز خورشید

زجورت تیره همچون قیر گشته ست

دیگر مگو

جفاهای تو در گوشم نشسته ست

ره دیگر سخن بروی ببسته ست

به دست خویش پر کردی تو گوشم

مگو دیگر سخن، دل هم شکسته ست

در گوش دل

مرا مهر جهان از دل برفته ست

دلم گویی که چون بختم بخفته ست

نمی دانم که در گوش دل من

سروش از جانب دلبر چه گفته ست

به چند؟

لب شیرین تو پر شهد و قند است

نگویی تا از آن قندی به چند است

اگر قند تو را باشد بها جان

خریدارم که دل بس دردمند است

پرواز بلند

من آن بازم که پروازم بلند است

شکارم آفتاب دلپسند است

شکار کبک و آهو کی پسندم؟

مرا خورشید رویی در کمند است

نقش دل

اگر بختم ز پیش تو براندست

خیالت سال و مه با من بماندست

کسی داند چه می گویم که یزدان

به دل نقشی ز محبوبش نشاندست

یاد تو

مرا در دیده دیدار تو ماندست

چو اندر یاد گفتار تو ماندست

هزاران غنچه درباغ دل من

زلبخند شکربار تو ماندست

ناگفته

چو کار من چنین آشفته ماندست

همیشه چشم بختم خفته ماندست

غم پنهان به پیش کس نگویم

که راز دل به او ناگفته ماندست

بر سرراه

همی تا در جهان دریا و رود است

تو را از من به هر نیکی درود است

نوشتم پاسخ تو بر سر راه

ز من قاصد زبانی هم شنود است

بهار اندر بهار

رخش گویی نگار اندر نگار است

بناگوشش بهار اندر بهار است

دو زلف و ابروانش را بسی دل

شکار اندر شکار اندر شکار است

قطاراندرقطار

رخش گویی نگار اندر نگار است

تنش گویی بهار اندر بهار است

دل عشّاق اندر چین زلفش

قطار اندر قطار اندر قطار است

یکّه سوار

بهشت است این که دیدم یا بهار است؟

بهشتی حور یا چینی نگار است

به باغ دلبری آزاده سرو است

به دشت خرّمی یکـّه سوار است

تیرتو و خنجرمن

مرا خنجر چو ابر زهربار است

تو را غمزه چو تیر دل گذار است

چو باشد تیر تو با خنجر من

سپاه دشمنان را کار، زار است

بهشت اندربهشت

به گاه دوستداری دوستدار است

به گاه سازگاری سازگار است

به خوش خویی بهشت اندر بهشت است

به خوش رویی بهار اندر بهار است

مهرگان؟

خجسته جشن و خـُرّم روزگار است

زمین با زیب و هرکس شادخوار است

زمین از خـزّ زرّین حلّه دارد

هوا از ابر سیمین کـُلّـه دار است

قصّۀ هجران

همه کس را ز دل شادی و ناز است

مرا از دل همه سوز و گداز است

عزیزان حال دل از من مپرسید

چه گویم قصّۀ هجران دراز است

میهمان

مرا خانه زرویت بوستان است

به دی مه از رخانت گلفشان است

وفا کشتم مرا شادی برآورد

مه تابانم امشب میهمان است

نبودی

مرا خانه ز رویت بوستان است

به دی مه از رخانت گلفشان است

نبودی و بهارم سوخت بی تو

که گلشن بی گل رویت خزان است

دوشادی

اگردر عشق سرتاسر زیان است

همه رنج تن و درد روان است

دو شادی دارد: اوّل، نامه از یار

دوم، دیدار یار مهربان است

جوش بهار

زمین از بس گل و سبزه چنان است

که گویی پر ستاره آسمان است

چو لاله گلرخان را بر سر افسر

چو نرگس عاشقان را سر گران است

بهارآفرین

چو بنشیند چو ماه بانوان است

چو برخیزد چو شمشاد روان است

زمین زیبا شده از رنگ رویش

هوا از بوی او عنبر فشان است

نصیب عاشقان

مرا بالین و بستر آتشین است

برآتش دیو عشقم همنشین است

بر آتش صبر کردن چون توانم

نصیب عاشقان تا کی چنین است؟

ازآن لبها

مرا نفرین تو چون آفرین است

که گفتارت به گوشم شکـّرین است

خوش آید هرچه تو گویی به گوشم

کزآن لبها سخن بس دلنشین است

نوش و نیش

جهان را هرچه بینی اینچنین است

به زیر نوش مهرش زهر ِکین است

گلش با خار و نازش با نیاز است

تو در وصلی و هجران در کمین است

گریستن

گرستن گرچه از مردان نه نیکوست

زمن نیکوست در هجر چنان دوست

من آن خسته دلم کز دوست دورم

روان اشکم چو جوی اندر پی اوست

نه ناز نه شادی

اگرچه ناز و شادی سخت نیکوست

گرامی تر ز صد شادی یکی دوست

نه بی او ناز می خواهم نه شادی

که ناز و شادی من دیدن اوست

شکیبایی

شکیبایی ز پیران سخت نیکوست

بخاصه در فراق یار یا دوست

زبانم گر شکیبایی نماید

دل من ناشکیبا در پی اوست

جام زهر

دو چشم من به سرخی همچو لاله ست

سرشک من به پاکی همچو ژاله ست

ببینی در کفم ساغر ندانی

که زهرم جای می اندر پیاله ست

دل گریزان

دلی دارم که در فرمان من نیست

تو پنداری که این دل آن من نیست

بکوی دوست صاحب خانه گشته

به روزی، ساعتی مهمان من نیست

ناله از بخت

بجـُز من در میان کس را گنه نیست

که بخت کس چو بخت من سیه نیست

بنالم زین سیه بخت نگونسار

به این بختم به کوی وصل ره نیست

بگوتا...

مزن برجان من تیغ جفایت

مبر امیدم از مهر و وفایت

بفرما تا دهم جان در ره تو

بگو تا افکنم سر پیش پایت

برف و آتش

نه آنم من که برگردم ز کویت

وگر جانم برآید پیش رویت

چه باشد گر به برف اندر بمیرم

که چون آتش دویدم من به سویت

خوشتر از بهار

تو داری حلقه های مشک بر عاج

تو داری از بنفشه ماه را تاج

تو در دیدار خوشتر از بهاری

تو گیری از بهار دلبری باج

همزاد وفا

وفا را زاد مادر چون مرا زاد

جفا را زاد مادر چون تو را زاد

جفا کردم به خود دل با تو دادم

که شد برباد آنکو دل تو را داد

چنین عشق

مبادا عشق و گر باد اینچنین باد

که یابد عاشق از بخت جوان داد

چه خوش باشد چنین عشق و چنین حال

بغیر از عشق، گیتی رفته از یاد

دل و سنگ و پولاد

همیشه دل گران باشی به بیداد

گران باشد همیشه سنگ و پولاد

نباشد مهرت اندر دل گه جنگ

نباشد آب اندر سنگ و پولاد

آتش سوز

مرا خود از دلت آتش در افتاد

که خود آتش فتد از سنگ و پولاد

بر آتش سوز گرد آید همه کس

زدی آتش به جانم، رس به فریاد

کان خوشی

تو از من شاد باشی من ز تو شاد

مرا تو یاد باشی من تو را یاد

دل ما هردوان کان خوشی باد

دل دشمن ز تیمار آتشی باد

نشسته در کوهستان

به کوهستان نشسته خـُرّم و شاد

تن از رنج و دل از اندیشه آزاد

سخنهای تو ناگه یادم آمد

مرا سودای کابل در سر افتاد

آب آتشین

یکی آتش بیامد در من افتاد

مرا در دل تورا در دامن افتاد

به پیش آب هر آتش زبون شد

مرا از اشک آتش در تن افتاد

صدجان نثارت

تنم درمان ز گفتار تو یابد

دلم دارو ز دیدار تو یابد

کند عاشق نثار خاک راهت

اگر صد جان سزاوار تو یابد

دل پردرد

اگر درد مرا قسمت توان کرد

نماند در جهان یک جان بی درد

چرا یارب نصیب عاشقان شد

تن نالان، دل پرخون، رخ زرد

درد و افسون

مرا در دل بماند از تو یکی درد

که درمانش به افسون کی توان کرد

مرا بر رخ نشاندی رنگ خواری

چسان شستن توان رنگ از رخ زرد؟

بسوزد یا بدوزد

مگر سنگین دلش بر من بسوزد

چراغ مهربانی برفروزد

گریبانی که درهجرش شده چاک

مگر با سوزن الفت بدوزد

عشق و دیوانگی

هرآنکو عشق را نیکو نداند

اسیر عشق را دیوانه خواند

کسی درد مرا داند که گردون

چو من درآتش عشقش نشاند

عشق و آزارها

به عشق آزارها بسیار باشد

همیشه مرد عاشق خوار باشد

گناه دوست را پوزش نماید

که دایم تشنۀ دیدار باشد

آشنای خار

به عشق اندر چنین بسیار باشد

تن عاشق همیشه خوار باشد

نگردد عشق و آرامش بهم یار

گل عشق آشنای خار باشد

دولت بیدار

چو ایزد بنده ای را یار باشد

دو چشم دولتش بیدار باشد

ز پیروزی به دست آرد همه کام

به کام او را همیشه کار باشد

نوروز هرروزه

مرا نوروز دیدار تو باشد

هوای خوش ز گفتار تو باشد

همه روزش بود خوشتر ز نوروز

هرآن دل کو گرفتار تو باشد

شب و روز من

سپیدی روزم از روی تو باشد

سیاهی شب هم از موی تو باشد

رخ رنگینت باشد نوبهارم

بهشت من سر کوی تو باشد

جان بی جانان

اگر جانان من با من نباشد

همی خواهم که جان در تن نباشد

ز بهر دوست خواهم جان شیرین

چه سود از جان چو او با من نباشد

پیک یار

نسیم باد پیروزی برآمد

بهار خـُرّمی با او درآمد

برآمد آفتاب شادکامی

که قاصد از دیار دلبر آمد


نصیب عاشق

جهان گر برسر من گل فشاند

ز هر گل بر دلم خاری نشاند

به چونین حال و چونین زندگانی

چرا عاشق درین دنیا بماند؟

الهی...

بهار نیکویی بر کس نماند

جهان روزی دهد روزی ستاند

دعایت می کنم دایم الهی

بهار حسن تو پاینده ماند

خودکرده

کنون آتش ز جانم کی نشاند؟

کنون خود کرده را درمان کی داند؟

کدامین عاشق نادان به جز من

نگار خویش را از در براند؟

غریبان

غریبان را غریبان یاد آرند

غریبان یکدگر را یادگارند

همه جایی غریبان خوار باشند

ازیرا همدگر را پاس دارند

گم کرده

بسان مادری گم کرده فرزند

ز غم بر دل دوصد کوه دماوند

سراسیمه به کوه و دشت پویان

ز هرسنگی شده جویای دلبند

شهر بیگانه

مرا اینجا نه خویش است و نه پیوند

نه یار و نه دلارام و نه فرزند

مرا بخت بد از یاران جدا کرد

به شهر مردم بیگانه افکند

همه جزمن

گروهی با بتان خـُرّم به باغند

گروهی شادمان بر دشت و راغند

گروهی گلشن آرایند و ایوان

نه همچون من اسیر درد و داغند

آن روز و امروز

به گیتی چشمم آنگه روز بیند

که آن رخسار جان افروز بیند

ولی امروز دور از روی خوبت

سراسر درد و داغ و سوز بیند

خاک سر راه

غریبانی که خاکم را ببینند

زمانی بر سر خاکم نشینند

ببخشایند چون حالم بدانند

ز عشقم داستانها آفرینند

یاد آن روز

چه خوش بود آنکه از عشقم بلا بود

مرا از دوست گوناگون جفا بود

بلایش هم جفایش بود شیرین

که جایم در دیار آشنا بود

دریغا آن روز

مرا آن روز روز خـُرّمی بود

گمان بردم که روز درهمی بود

گهی با او لب پر خنده ای بود

گهی بی او دو چشم پر نمی بود

رفتم ولی...

کنون رفتم، تو از من باش پدرود

همی زن این نوا، گر نگسلد رود

من آن خواهم که تو باشی شکیبا

ولی دانم پشیمان می شوی زود

یا عشق یا آسودگی

کسی از عشق ورزیدن نیاسود

به غیر از راه دشواری نپیمود

به دل گرعاشقان آتش فروزند

ندارد عاشقان را سود جز دود

نسیمی خوشتر ازجان

هرآن بادی کزآن کشور برآید

مرا از جان شیرین خوشتر آید

بدانم من چو باشد باد خوشبوی

که از گلزار کوی دلبر آید

روزگار خوش

چو دی ماه فراق ما سر آید

بهار وصلت و شادی در آید

شب تاریک و روز بد شود طی

شبی خوش، روزگاری خوشتر آید

سنگ جانبخش

اگر سنگی ز گردون اندر آید

همانا عاشقی را بر سر آید

پذیرد عاشق از گردون به جان سنگ

که پندارد زکوی دلبر آید

زندگی بی او

ز بدبختی به جز مرگم نباید

چو من بدبخت را خود مرگ شاید

چو یارم دیگری بر من گزیند

مرا از زندگی دیگر چه آید؟

جلوۀ تو

اگر خورشید بینم چون برآید

مرا خورشید روی تو نماید

اگر بینم به باغ اندر صنوبر

به یادم قامت سرو تو آید

باد مشرق

خوشا بادا که از مشرق درآید

که گویی از گلستانی برآید

ز بلخ و کابل و مرو و هریوا

شمیم گیسوان دلبر آید

زادگاه خورشید

نوای پهلوی هرکو سرآید

خراسان آن کزآن خورشید زاید

خراسان را بود معنی خورآیان

عراق و پارس را زو خور برآید

درد و شب

منم بیمار و نالان در شب تار

که در شب بیش باشد درد بیمار

نکردم بد به کس تا بد نبینم

چرا اکنون به بد گشتم گرفتار؟

از تو نمی نالم

ندارم آگهی از رنج و آزار

اگر ناگه مرا بر دل خلد خار

اگرچه دیدم از تو رنج و سختی

دلم ندهد که نالم پیش دادار

چرا بنالم

به جز عشقم نباشد در جهان کار

به جز یارم نباشد بر روان بار

چرا نالد تن ار کارش بود عشق؟

چرا رنجد دل ار بارش بود یار؟

ما هم می رویم

چو ما از رفتگان گیریم اخبار

ز ما فردا خبر گیرند ناچار

خبرگردیم و ما بوده خبرجوی

فسانه می شویم ای دل خبردار

در باغ حسن

ز روی دوست پیشم گل به خروار

ز موی دوست پیشم مشک انبار

گهی از باغ حسن دوست گلچین

گهی در بند زلف او گرفتار

گل بی خار

تو را هرگاه گل چیدن بود کار

روا باشد که در دستت خلد خار

گل بی خار در دنیا نباشد

گل بی خار خواهی از بهشت آر

وای برتو

منم این کز تو دیدستم چنین کار؟

تویی بی من نشسته با دگر یار؟

منم پیش تو چونین خوار گشته؟

تویی از من بدینسان گشته بیزار؟

یارکهن و نو

نه من یابم چو تو یار دلازار

نه تو یابی چو من یار وفادار

اگر نو کرده ای نو را نگهدار

کهن را نیز بیهوده میازار

زنده به امید

مرا گویند زو امّید بردار

که نومیدی امیدت آورد بار

همی گویم به یادش تا قیامت

خداوندا به امّیدم نگهدار

وفا

وفاداری پسندیدم به هر کار

ازیرا شد جهان با من وفادار

وفا کشتم مرا شادی بر آورد

مه تابان به مهرم شد پرستار

گل و خار

منم بی یار وز دردم بسی یار

منم بی کار و در عشقم بسی کار

گل من گلشنم را ترک گفته

جدا از وی گرفته دامنم خار

باغ عشق

همه روز از رخ و زلف و لب یار

گل و مشک و شکر بینم بخروار

نخواهم باغ بی رخشنده رویش

که باغ عشق من خوشتر دهد بار

باران و بهار

بهار آید چو گرید ابر بسیار

مگر باز آمد از باران من یار

بهار آمد کنم بروی گل افشان

بهار من دلاویز و دلازار

فراق

دل از دل دور گشت و یار از یار

غم اندر غم فزود و کار در کار

به کام دل رسید از ما بدآموز

که چون ما باد بدروز و گرفتار

گنهکار

گهی گویم چو خواهم از تو زنهار

گنهکارم، گنهکارم، گنهکار

گهی نالم چو درمان از تو خواهد

دل زارم، دل زارم، دل زار

پیغام

ز یار مهربان و عاشق زار

به یار سنگدل وز مهر بیزار

ز نالان عاشق بیمار مهجور

به محبوب عزیز عاشق آزار

بیزار مشو

همه جوری توانم بردن از یار

جز آن کز من شود یکباره بیزار

مرا کوری به از هجر تو دیدن

به بیزاری میازارم، میازار

هنوز هم

هنوزش قـدّ ِ چون سرو است گـُلبار

هنوزش روی چون ماهست گـُلنار

هنوزش هست سنبل عنبرآگین

هنوزش هست گل بی زحمت خار

خار و خرما

کنونت ناگه آمد فرقت یار

بشد خرما و آمد نوبت خار

بپیچ ای دل که ارزانی به دردی

ترا آن بد که کـِشتی می دهد بار

مهر تو

درخت رنج من گشته ست بی بر

تن امّید من گشته ست بی سر

درخت رنج و امّید من ای گل

ز مهر تو همی یابد سر وبر

نامه و سنگ

الا ای مهربان مهرپرور

چنین کن نامه نزد یار دلبر

که گر این نامه را خوانی تو بر سنگ

بنالد سنگ و خیزد از وی آذر

نسیم خاور

چه خوش باشد نسیم باد خاور

به خاصه چون بود با بوی دلبر

نسیمی کز کنار دلبر آید

بود خوشتر زبوی مشک و عنبر

بی دل و دلبر

چه روزآید مرا زین روز بدتر

که نه دل بینم اندر بر نه دلبر

دلم بردی و اکنون رفت خواهی

من اینجا بند بر پا، خاک بر سر

از تو نمی رنجم

اگر تو برکنی یک چشمم از سر

به پیش تو بیارم چشم دیگر

مرا چندین به زشتی نام بردی

ولی دشنام تو شهد است و شکـّر

چه کردم؟

مرا آمد به در بخت وفا گر

به زورش باز گردانیدم از در

مرا در دست جام نوش و من مست

ز مستی جام را کردم نگون سر

وصل و هجران

اگر ظلمت نبودی سایه گستر

نبودی قدر خورشید منّور

اگر هجران نبودی عاشقان را

که می دانست قدر وصل دلبر؟

دیده بر راه

نباشد همچو عاشق هیچ رنجور

بخاصه کز بر جانان بود دور

نشیند روزها را دیده بر راه

شده با یک دو سطر نامه مسرور

جنون عشق

کنون از جان خود گشتم چنان سیر

که خواهم خویشتن را خوردۀ شیر

به دندان رشتۀ جان را ببرّم

به ناخن پردۀ دل را کنم چیر

در میدان عشق

بباریدست از آن دو چشم دلگیر

مرا بردل هزاران ناوک تیر

بیفتادست ازآن دو زلف دلبند

به پای دل هزاران حلقه زنجیر

تن پیر و مهر جوان

تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر

نوای نو توان زد بر کهن زیر

مرا مهر تو در تن جان پاک است

ز پیری جان مردم را چه تدبیر

ابر و چشم

الا ای ابر گرینده به نوروز

بیا گریه ز چشم من بیاموز

تو را گریه ز شادی بر گل و باغ

مرا گریه ز غمهای روان سوز

دم غنیمت است

بیا تا بهره برداریم از این روز

که هرگز باز ناید روز امروز

غنیمت دان دمی با هم نشستن

که خواهی گفت ای خوش یاد دیروز

نوروز بی او

زمستان را بود فرجام نوروز

چنان چون تیره شب را عاقبت روز

مرا بی دوست نوروزی نباشد

شب و روزم یکی، تاریک و جانسوز

منتظر نامه

نباشد عاشقان را زین بتر روز

که چشم نامه ای دارند هر روز

دل امّیدوار و گوش بر زنگ

که قاصد آید از کوی دل افروز

اسیر

به جای راه دستان دل افروز

به گوشم سرزنش آید شب و روز

به جای رامش و آرامش آمد

نصیب من همه درد و همه سوز

کمین

جهان بر ما کمین دارد شب و روز

تو پنداری که ما آهو و او یوز

همی گردیم تازان در چراگاه

دریغا او به فرجام است پیروز

آب و آتش

تو همچون آبی و من همچو آتش

تو بس رامی و من بس تند و سرکش

نباشم زین سپس با تو هماواز

ندارد سازگاری آب و آتش

بهار مرو

نگه کن دشت مرو و مرغزارش

همیدون بوستان و نوبهارش

رز اندر رز شکفته باغ در باغ

بگیرد دامن دل خارزارش

خشت گران

جفا بر دل زند خشت گرانش

بماند جاودان بر دل نشانش

جفای تو مرا بر دل بماندست

اگرچه من همی دارم نهانش

به یاد او

اگر یک روز با دلبر خوری نوش

کنی اندوه صدساله فراموش

به یاد او بخوان شعر و سرودی

چرا بنشسته ای دلتنگ و خاموش؟

شیرین دل

دلی را که تو هم جانی و هم هوش

ازآن دل چون شود یادت فراموش؟

ز هجرت گرچه تلخی دید بسیار

به دل شیرین تری از چشمۀ نوش

مجموعۀ خوبیها

نبید خوشگوار و داروی هوش

بهشت خـُرّمی و چشمۀ نوش

گل خوشبوی و مروارید خوشاب

تویی ای کرده یاران را فراموش

نیش و نشتر

مکن بد در جهان و بد میندیش

کجا گر بد کنی بد آورد پیش

بدان را بد بود روزی سرانجام

مزن نشتر اگر می ترسی از نیش

نوربخش

فروغ آفتاب آمد ز رویش

نسیم نوبهار آمد ز بویش

جهان اندر دل شب گشت روشن

ستاره نور می چیند ز کویش

خوش سخن

فروغ آفتاب آمد ز رویش

نسیم نوبهار آمد ز بویش

به هنگام سخن چون گل شود وا

دل عاشق ز لعل راستگویش

طمع و فراغ خاطر

طمع برکند هرکس از جهان پاک

نیاید هرگز او را از جهان باک

به بی رنجی گذارد زندگانی

که او را هست یکسان خاک و افلاک

یار با فرهنگ

تو می گفتی خداوندان فرهنگ

بمانند آشتی را جای در جنگ

چرا تو آشتی در دل نداری

مگر در سینه داری جای دل سنگ

خصم بی فرهنگ

حریر مهربانی ناید از سنگ

نبید ارغوانی ناید از بنگ

نگردد موم هرگز هیچ آهن

نیابد خصم بی فرهنگ فرهنگ

با تو یا بی تو؟

سحرگه در میان سوسن و گل

شبانگه درمیان سرو و سنبل

به پای سرو نالم همچو قمری

به پیش گل بخوانم همچو بلبل

زندۀ بدنام

برفت از پیش چشمم آن دلارام

که بی او نیست در تن صبر و آرام

دریغا من وفاداری نکردم

که او رفت و بماندم زنده، بدنام

بی قرار

شب تاریک و من بی صبر و بی کام

زدیده خواب رفته وز دل آرام

نهم گه دست بر سر گاه بردل

دوم گه سوی در گاهی سوی بام

با تو و بی تو

بماند در وفا زنده مرا نام

چو مرگم پیش تو باشد به فرجام

مرا بی تو نباشد زندگانی

چه سود از زندگی بدنام و ناکام

خورسند و دربند

چنان خورسند باشم من بناکام

چو مرغی کو بود خورسند در دام

من آن مرغ جدا از آشیانم

جدایی دام من شد عاشقم نام

در پی گوهر شهوار

چو بازرگان به دریا درنشستم

ز دریا گوهر شهوار جستم

دراز است ار بگویم سرگذشتم

ندیدم گوهر، از جان دست شستم

بیدل دلبرپرست

بدادم دل ز نادانی ز دستم

کنون از بیدلی گویی که مستم

منه زین بیدلی بر من ملامت

که من بیدل ولی دلبرپرستم

گل خوشبوی

گـُل خوشبوی را در دل بکشتم

به شادی نام او در دل نوشتم

کنون پیشم همیشه گل به بار است

که من با گل نشسته در بهشتم

بیزار از بخت و دل

کنون از بخت و دل بیزار گشتم

به نام هردو بیزاری نوشتم

چو بدبختان نهادم سر به بالین

نه از دل کز سر و جان هم گذشتم

تیغ هجران

ز دست کین دشمن رسته گشتم

به دست مهر جانان بسته گشتم

نبودی مرگ را هرگز به من راه

نه گر از تیغ هجران خسته گشتم

دل برگرفتن از دلبر

ز چندان خُرّمی دل برگرفتم

چنین راه گران در بر گر فتم

سزاوارم بدین خواری که دیدم

به نادانی دل از دلبر گرفتم

همه چیز من تویی

تویی کام و بلا و ناز و رنجم

غم و شادی و درویشی و گنجم

تویی نیک و بد و درمان و دردم

ز شادی با تو در عالم نگنجم

نامه ات رسید

گرفتم نامه ات را بوسه دادم

گهی بر چشم و گه بر دل نهادم

بسی بوسیدمش، بوییدمش نیز

به امّـید فراوانش گشادم

افسوس

جوانی بر سر مهرت نهادم

دو گیتی را به نام بد بدادم

ز حسرت می بسایم دست بر دست

چرا دانسته در دامت فتادم

سخت جان

به یاد آرم از آن رنجی که بردم

وزآن زهری که در عشق تو خوردم

چه مایه سختی و خواری کشیدم

چرا زین درد بی درمان نمردم؟

سیه باد جفا

سیه باد جفا انگیخت گردم

کبود ابر بلا بارید دردم

سه چندان کز هوا بارد همی نم

درین شب بر دلم بارد همی غم

تنها و بیدار

من اینجا بی کس و بی یار ماندم

دوپا اندر گل تیمار ماندم

تو درخوابی و آگاهی نداری

زشبهایی که من بیدار ماندم

دریغا

دریغا مردی و نام بلندم

کمان و تیر و شمشیر و کمندم

دریغا دوستان مهربانم

دریغا همرهان دلپسندم

چرا

چرا تیمار جان خود خریدم

به دست خود گلوی خود بریدم

قبای اطلسم جانان ببر کرد

نبودم لایقش آن را دریدم

زندگی بی تو

جهان را بی تو بسیار آزمودم

به گیتی زنده همچون مرده بودم

چو بی تو برشمارم زندگانی

نبود از تو جدا یک لحظه سودم

آشفتگی بی تو

بیاشفتست یکسر روزگارم

تو گویی با فلک در کارزارم

جهانم بی تو آشفته ست یکسر

نمی دانم کجایم، در چه کارم

یادش بخیر

کجا شد آن خجسته روزگارم

که بودی آفتاب اندر کنارم

مرا از آفتاب آمد جدایی

گلم رفت و خزان شد نوبهارم

کجایم؟ چه می کنم؟

گهی گفتم که من در عشق زارم

گهی گفتم که من در مهر خوارم

نه خوارم من نه زارم، لیک بی او

نمی دانم کجایم، در چه کارم

خوبی و آزادگی

به گاه دوستداری دوستدارم

به گاه سازگاری سازگارم

که با خوبی ز یک مادر بزادم

که با آزادگی از یک تبارم

بر سر راه دوست

هم اکنون راه شهر دوست گیرم

که گر میرم به راه دوست میرم

شوم خاری برون آرم سر از خاک

مگر یک روز دامانش بگیرم

درگاه تو

همینجا بند درگاه تو گیرم

ببخشایم که در بندت اسیرم

اگر بخشایش از من باز گیری

همی گریم به زاری تا بمیرم

چرا پنهان کنم

چرا با بخت خود چندین ستیزم؟

چرا از کار خود چندین گریزم؟

چرا درد از طبیب خود بپوشم؟

چرا آبی براین آتش نریزم؟

بلای جان خویش

ببردند آفتابم را ز پیشم

ز هجرش پرنمک کردند ریشم

جدا از دوست من جانی نخواهم

که بی جانان بلای جان خویشم

مرغ زیرگ

من آن مرغم که زیرک بود نامم

به هردو پای افتاده به دامم

به نام تو گرفتم جام بر کف

شده از دوریت پر زهر جامم

سه چیز کم باد

به بختت باد سه چیز از جهان کم

یکی درد و دوم رنج و سوم غم

به دانش دار جان جاوید فرّخ

به رامش دار دل پیوسته خـُرّم

درد من

ز درد من همه همسایگانم

فغان بر چرخ بردند از فغانم

همی گویند از این ناله بیاسای

دریغامن که آسایش ندانم

کشتی عشق

جهان دریا کنم از دیدگانم

پس آنگه کشتی اندر وی برانم

به آه سرد رانم کشتی دل

ز خونین جامه سازم بادبانم

امید و زندگی

گر امّیدم نماند وای جانم

که بی امّید یک ساعت نمانم

مرا امّید دیدن زنده دارد

تو گر نایی چرا من زنده مانم؟

می آیم

نوشتم نامه خود از پی روانم

اگر صد بند دارم بگسلانم

چنان آیم شتابنده به سویت

که گویی تیر جسته از کمانم

من همانم

همانم من که تو دیدی همانم

همان شایسته یار مهربانم

همانم من که بودم تو نه آنی

تو دیگرگشته ای آرام جانم!

همه را از تو دانم

تو یی چشم و دل و جان و جهانم

تویی خورشید و ماه آسمانم

مرا هم دوستی هم دشمنی تو

به گیتی هرچه بینم از تو دانم

نصیحت و ملامت

نصیحت می کنندم دوستانم

ملامت می کنندم دشمنانم

ملامت با نصیحت آن چنان شد

که انگشت خلایق را نشانم

در خواب هم نمی بینمت

ز بخت خویش چندان ناز بینم

کجا در خواب رویت باز بینم

چه باشد گر بخوابد دیدگانم

که آن بالای سروناز بینم

سوز و روشنی

بهشت جاودان آن روز بینم

که آن رخسار جان افروز بینم

رقیبان روشنی یابند از تو

من اندر کنج غربت سوز بینم

تو و تنها تو

همی تا روی تو بینم چنینم

به پیش دادگر رخ بر زمینم

چو برمن نیست فرّخ تر ز تو کس

همی خواهم به جز تو کس نبینم

خنده برکار جهان

جهانا من زتو ببرید خواهم

فریب تو دگر نشنید خواهم

چو مهرت آزمودم با عزیزان

به کارت زین سپس خندید خواهم

رنج آزمایی

ز بس خواری کشیدن چون زمینم

ز بس رنج آزمودن آهنینم

بفرسودم ز درد و رنج هجران

نماندم زنده گر رویش نبینم

گرد کوی آشنا

نبینم کام دل تا زو جدایم

به ناکامی چنین زنده چرایم؟

روم آنجا سپارم جان شیرین

که من گردی ز کوی آشنایم

هنر و دل

هنر با دل ندانم چون نمایم

در بسته به مردی چون گشایم

گهی گویم دلا تا کی ستیزی؟

گهی گویم چنین بیدل چرایم؟

دو یار نیک

همی گفتی که ما دو نیک یاریم

به یاری یکدگر را جان سپاریم

به هنگام وفا گنج وفاییم

به چشم دشمنان بنشسته خاریم

یاد و فراموشی

بیا تا این جهان را باد داریم

ز روز رفته هرگز یاد ناریم

کـَنیم از باغ دل خار جفا را

گل مهر و وفا داری بکاریم

شادی و حدیث رفته

بیا تا هردوان دل شاد داریم

به نیکی یکدگر را یاد داریم

حدیث رفته را دیگر نگوییم

ز بند کینه دل آزاد داریم

بهانه چیست

بهانه چیست تا بی غم نباشیم؟

به روز خرّمی خرّم نباشیم

بیا امروز را خرّم نشینیم

که فردا اینچنین باهم نباشیم

بیا یار باشیم

بیا تا هردو باهم یار باشیم

به شادی هردو گیتی دار باشیم

به شادیها شریک شادمانی

به روز غم به هم غمخوار باشیم

خواب و خیال

جهان خوابست و ما در وی خیالیم

چرا چندین درو ماندن سگالیم

نباشد حال او را پایداری

چرا ما این جهان را پایمالیم

آب و آتش

اگر تو هجر جویی من نجویم

اگر تو سرد گویی من نگویم

من آب آرم اگر تو آتش آری

که من خون جگر با خون نشویم

دشمن من- دل

چه نادانم که از دل چاره جویم

که خود یکباره دل برد آبرویم

دل من گر نبودی دشمن من

نبودی پیش جانان زرد رویم

طبیب مهربان

روم گوهر ز کان خویش جویم

همان درمان جان خویش جویم

مرا درد آمد از نادیدن دوست

طبیب مهربان خویش جویم

خبردارد؟

خبر دارد تو گویی ماهرویم

که من چونین به داغ مهر اویم

ز رنگ روی من حالم بداند

به او هرچند رنج دل نگویم

بوی دوست

نشـُستم در فراقت روی و مویم

بدان تا بوی تو از تن نشویم

ندانم با چه کس دردت بگویم

ندانم از چه کس بویت بجویم

جیم و میم

دو زلف از بوی و خم چون عنبر و جیم

دهانی همچو تنگ شکـّر و میم

شکفته بر کنار جیم لاله

درخشان گشته پروین در دل میم

بیمار بی طبیب

نکردی هیچ رحمت بر غریبان

چو بیماران بمانده بی طبیبان

کنون دانم که خود یادم نیاری

که تو بنشسته ای خوش با رقیبان

دریغا آن روزگاران

دریغا آن گذشته روزگاران

میان آنهمه شایسته یاران

من از یاران و یاران شاد ازمن

دریغا شد خزان برمن بهاران

شرم بهار

اگر روی تورا بیند بهاران

فروریزد ز شرم از شاخساران

گلاب آید به جای آب در جوی

چو شویی دست اندر جویباران

دوصد جان فدایت

به هجرش برفشانم دُرّ و مرجان

به وصلش برفشانم دیده و جان

اگر جانی فروشندم به صد جان

برافشانم دو صد جان پیش جانان

کجایی

کجایی ای دوهفته ماه تابان

چرا گشتی به خون من شتابان

تو را باشد به جای من همه کس

مرا جز تو نه جان باشد نه جانان

توفان

قضا بر هرکسی بارید باران

ولیکن بر دلم بارید توفان

نه بر من بگذرد هرگز یکی روز

که دل بریان نگردد دیده گریان

گل در خزان

گل دولت به وقتی گشت خندان

که در گیتی شده پژمرده ریحان

جهان دیگر شدست و حال دیگر

طبیعت را دگرگون ساخت یزدان

طبیب ستمگر

مرا گویند بیماری و نالان

برو پیش طبیب از بهر درمان

اگر درمان بیمار از طبیب است

چرا من از طبیبستم پریشان؟

سزای خنده

بسا روزا که خندیدم به خویشان

کنون گشتم ز خندیدن پشیمان

بخندیدم بریشان همچو دشمن

همی گریند اکنون برمن ایشان

نه گریه- نه خنده

بسی بودم به روز وصل خندان

بسی بودم به درد هجر گریان

کنون نه گریه می آید نه خنده

که در دل نیست دیگر مهر جانان

بوی تو با نسیم

ببویم لاله را در ماه نیسان

همی گویم تویی رخسار جانان

چو باد آرد نسیم گل سحرگاه

به بویت بوی گل بخشد مرا جان

در سایۀ گل

گیا هرچند خود روید به بستان

دهندش آب در سایۀ گلستان

گیاهم سرزده در سایۀ تو

ز من این سایه را ای گل تو مستان

برف جانستان

الا ای سهمگین باد زمستان

بیاور برف و جانم زود بستان

مرا مردن میان برف خوشتر

که بی او زنده اندر باغ و بستان

خراسان

خوشا جایا برو بوم خراسان

دراو باش و جهان را می خور آسان

خراسان را به تازی دان تو مشرق

کجا زان خور برآید سوی ایران

دوری

چو بر دل چیره گردد مهر جانان

به از دوری نباشد هیچ درمان

همه مهری ز نادیدن بکاهد

نبیند دیده، دل هم نیست جویان

خوش به حالت

دلی همچون دلت خواهم ز یزدان

سیاه و سرکش و بی مهر و نادان

خداوند چنین دل راحت و خوش

جهانی از چنین دل زار و نالان

آتش و چشمه

مرا بگذاشت آن بـُت روی جانان

چو آتش را به دشت اندر شبانان

مرا با آب چشم من رها کرد

چنان که چشمه ای را رهگذاران

در هجر تو

دلی دارم به داغ هجر بریان

گوا بر حال من دو چشم گریان

تنی دارم بسان موی باریک

جهان در چشم من چون موی پیچان

بزم جوانان

چه خوشتر باشد از بزم جوانان

بهم خـُرّم نشسته مهربانان

یکی دل داده بر گفتار محبوب

یکی جان بسته بر گیسوی جانان

داستان من

همی دانند در شهرم جوانان

همی خوانند در دشتم شبانان

زنان در خانه و مردان به بازار

شده در داستانم همزبانان

تن و دل عاشق

تنم چون شمع سوزان، اشک ریزان

چو ابر تیره از دل دود خیزان

تنم بی جان و چشمم زار و گریان

دلم بر آتش تیمار بریان

از وفا پشیمان

همه کس از جفا گشته پشیمان

من آنم کز وفا گشتم بدینسان

وفا آورد چندین رنج بر من

چه باشد تا سزای بی وفایان

روز خوش

به خوبی همچو نوروز درختان

به شادی همچو روز نیک بختان

هزارآوا به دستان رود سازان

شکوفه جامهای دلنوازان

تاوان مهمانی

کنی ما را همی دوروزه مهمان

پس آنگه جان ما خواهی به تاوان

نگفتیمت که ما را میهمان کن

چو کردی میهمان تاوانش مستان

خلوت

چه خوش باشد به خلوت باده خوردن

به مشکین زلف جانان لب ستردن

مبادم زندگانی دور ازان روی

که پیش دوست شیرین است مردن

گناه و پوزش

گنه ناکردن و بی باک بودن

بسی آسان تر از پوزش نمودن

ز خورد ناسزا پرهیز بهتر

ازآن کز درد رخ برخاک سودن

ناسپاسی

نبایستی ز چشمه آب بردن

چو بردی چشمه را پرخاک کردن

و یا اکنون که کردی چشمه را خوار

چسان خواهی دوباره آب خوردن؟

امید دیدار

خوش است اندوه تنهایی کشیدن

اگر باشد امید یار دیدن

گه از نزدیک خواندن نامه اش را

گهی از دور آوازش شنیدن

بی تو باید سوخت

نگارا تا تو بودی در بر من

تنم چون شاخ بود و گل بر من

سزد گر بی تو بنشینم برآتش

که باید سوخت شاخ بی بر من

خبر ندارد

همی گوید کنون آن دلبر من

برفت آن بی وفا یار از بر من

به شادی با دگر دلدار بنشست

نمی داند چه آمد بر سر من

ننگ مردن

ز مرگ آنگاه باشد ننگ بر من

که من کشته شوم در دست دشمن

اگر کشته شوم اندر ره دوست

خوشایند است گورستان چو گلشن

دشمن من

مرا دل دشمن است ای وای برمن

چرا چاره همی جویم ز دشمن

چه نادانم که از دل چاره جویم

که دل برد آبرویم وای برمن

نازم بکش

درخت خـُرّمی را شاخ مشکن

مـَه ِ امّید را در چاه مفکن

اگر من با تو لختی ناز کردم

بکش نازم به قربان سرت من

امروز و فردا

جهان گه دوست باشد گاه دشمن

گهی بر تو بتابد گاه بر من

اگر دشمن به کامت باشد امروز

تو هم فردا شوی برکام دشمن

هر روز غمی

به هر روزی که نو گردد ز گردون

مرا نو گردد اندوهی دگرگون

سری دارم ز سودای تو پردرد

دلی دارم ز هجران تو پرخون

خوش روزگاریست

بیار ای ماه جام نوش گلگون

چو رویت لعل و چون وصلت همایون

نه خوشتر زین بودمان روزگاری

نه خوشتر زین بخواهد گشت گردون

شیرین

تو شیرینی و گفتار تو شیرین

تو نوشینی و دیدار تو نوشین

تو سرو نازی و نازت سزاوار

تو ماهی و پرستار تو پروین

دلی چون کوه

رخی باشد تو را چون باغ رنگین

دلی باشد تو را چون کوه سنگین

هزاران دل شکسته ست از دل تو

چرا ای سنگدل بیداد چندین؟

عهد ما چه بود؟

نه این گفتی مرا روز نخستین

نه این بستی تو با من عهد پیشین

هنوز از مهر ما سالی نرفتست

که شد با من دلت اینگونه سنگین

سپیدتر از برف

خجل شد برف از آن اندام سیمین

همیدون باد ازآن گیسوی مشکین

نه چون اندام او برف است زیبا

نه چون گیسوی او باد عنبرآگین

نمی داند که

نداند تا برفتم از بر او

همی پیچم چو مشکین چنبر او

به یادش گرم می دارم سر خویش

سر و جانم به قربان سر او

دامن تو

نگیرم باز دست از دامن تو

منم با خون خود در گردن تو

چه باشد گر به مهرت جان سپارم

برای یک کجایی گفتن تو

درخت نشتر

گمان کردم که شاخ شکـّری تو

بکارم تا شکر بارآوری تو

بکشتم نیک پروردم به تیمار

چو بر رستی درخت نشتری تو

شیر یا روباه

اگر عاشق شود شیر دژآگاه

به عشق اندر شود هم طبع روباه

ز مهر دل شود تیزیش کندی

اگر علاّمه باشد گم کند راه

بر سر راه

نشینم چون غریبان بر سر راه

همی پرسم ز حالت گاه و بیگاه

سحرگه از نسیم صبحگاهی

به شب گاه از ستاره گاه از ماه

بی خبر از دل

اگر زین دل جدا مانم مرا بـِه

که هرکس را همی خواهد مرا نـه

به حال من نمی سوزد ندانم

دلی در سینۀ من مانده یا نـه؟

شادی و آسانی

منم از آتش دوزخ برسته

بهشتی گشته، با حوران نشسته

در شادی و آسانی گشاده

در غمها و سختیها ببسته

نور و سور

جهان بینم همه پرنور گشته

از آفتهای دوران دور گشته

شکفته نوبهار مهر و خوبی

که هجران رفت و غمها سور گشته

دل گمراه

ز رازم د شمنان آگاه گشته

جهان بر چشم من چون چاه گشته

ملامت می کنندم دشمن و دوست

چه سازم من که دل گمراه گشته

خارخشک

خرد آواره گشته هوش رفته

دل اندر تن نه بیدار و نه خفته

منم چون خار خشکی دور از تو

رقیبم پیش تو چون گل شکفته

بهار خاک و من

بهار خاک را بینم شکفته

زمین را در گـُل و دیبا گرفته

بهار من ز من مهجور مانده

گـُل امّید روی از من نهفته

نغز چون..

به پیکر نغز، چون ماه دو هفته

به مه بر لاله و سوسن شکفته

ز رخ بر هر دلی بارنده آتش

ولی روی از حبیبانش نهفته

یار رفته

به روز رفته ماند یار رفته

چرا داری به دل تیمار رفته

شب است اکنون و خورشیدم برفته ست

جهانم گشته تاریک و گرفته

گلی و چه گلی

گلی با بوی مشک و رنگ باده

فرشته کشته رضوان آب داده

گلی عنبر فروشان بر کنارش

گلی اندر برش شکـّر نهاده

بخت بد

مرا بخت بد از گیتی برانده

جهان در خواب و من بیدار مانده

نیاید خواب در چشمم که گردون

مرا در آتش هجران نشانده

آزمایش

کسی را کازمایی گوهری ده

اگر قدرش نداند اخگری ده

مرا دست زمانه گوهری داد

ز نادانی بگفتم آذری ده

صبر ؟

مرا گویی تو را صبر است چاره

چه آسان است کوشش بر نظاره

بلی عاشق تواند صبر کردن

به مـُشت ار نرم گردد سنگ خاره

نامه و علامه

فرستادم به دست دوست نامه

برو پیچیده خون آلوده جامه

بخواند نامۀ من یا نخواند

ببیند یا نبیند این علامه

سرخ گل و زردگل

بیا این سرخ گل بر زرد گل نه

که در باغ این دو گل با یکدگر به

گل من زرد از هجر گل توست

بنه رخ بر رخم رنگی به من ده

من سنگین دلم؟

تو را چون بی وفایی بود پیشه

چرا سنگین دلم خوانی همیشه؟

منم سنگین دل اندر مهربانی

تو خواهی زد مرا تیشه به ریشه

یکدم ناز

مخوان از رشک من چندین فسانه

مکن با من جدایی را بهانه

چو شش ماه از جدایی درد خوردم

سزاوارم به یکدم ناز یا نه؟

دو ناخفتن

نگر تا چند کردست این زمانه

میان این دو ناخفتن بهانه

یکی ناخفتن از بس ناز کردن

یکی از دردهای عاشقانه

بی بهار

بهار آمد خبر زان آشنا نه

گل آمد نامه ای زان بی وفا نه

همانا خاک در گیتی ز من بـِه

که او را نوبهار است و مرا نه

باورنمی کنم

نیندازد مرا باد تو از پای

نجنباند مرا زور تو از جای

به گفتار تو من خـُرم نگردم

زبان بیهوده پیش من مفرسای

پشیمان می شوی

چو روی خویش از پیشم بتابی

به جان دیدار من جویی نیابی

به دل با درد هجرانم نسازی

شبی بی یاد مهر من نخوابی

نام خوبی

تو را زیبد به گیتی نام خوبی

که دارد تاب زلفت دام خوبی

هزاران دل گرفتاراست در دام

به هر موی تو بر اندام خوبی

دل با توست

دلم با توست هرجایی که هستی

چو بیماری که جوید تندرستی

تو را خواهد تو را جوید دل من

اگر چه بارها او را شکستی

تخم عشق

تو تخم عاشقی در دل بکشتی

که بار آید تو را حور بهشتی

ندانستی که تا زو بار یابی

بخواهی دید بس خوبی و زشتی

از توسیرنمی شوم

چه باشد گر تو از من سیر گشتی

و یا کین مرا در دل بکشتی

مرا در دل نیاید از تو سیری

که مهر خویش با جانم سرشتی

گذشتی ولی مگو

گر از مهر و وفایم سیر گشتی

بساط دوستی را درنوشتی

جوانمردی کن و پنهان همی دار

اگر از ما گذشتی خوش گذشتی

چرا نشنیدم؟

چرا نشنیدم از تو هرچه گفتی

چرا با تو نرفتم چون تو رفتی

برفتی و ز من با رفتن خود

خوشیهای دوعالم را گرفتی

بس نبود؟

نه بس بود این که دیگر یار کردی؟

مرا زی دوست و دشمن خوار کردی

نه بس بود این که از شهرم برفتی؟

مرا از زندگی بیزار کردی

خاک درچشمه

منم ان چشمه کز من آب خوردی

چو خوردی چشمه را پرخاک کردی

کنون کز تشنگی بیتاب گشتی

جفای خویش را از یاد بردی

فرجام خوش

چه باشد عاشقا گر رنج دیدی

بلا بردی و ناکامی کشیدی

به هجر دوست گر دریا بریدی

به وصل دوست بر گوهر رسیدی

انتظار

مرا در موی سر آمد سفیدی

هنوز اندر دلم نامد نویدی

ولیکن برندارم از طلب دست

که مرگم خوش ترا ست از ناامیدی

گل همیشه بهار

به دی ماهان تو گـُل پربار داری

نکوتر آن که گل بی خار داری

گلت با گلستان سرو روان است

برآن گل نرگسان بیمار داری

گل پرستی

تو همواره گـُلی در پیش داری

همیشه گـُل پرستی کیش داری

بهشتی گـُل نباشد چون گل تو

گـُل ِخوشبو ز بخت خویش داری

گریه

به شبگیران چنان نالم به زاری

که بلبل بر گلان نوبهاری

سحرگاهان چنان گریم کز اشکم

گلستان را توان کرد آبیاری

دلاویز و سنگدل

به بالا همچو سرو جویباری

به چهره همچو باغ نوبهاری

تو سرتا پا دلاویزی و لیکن

دلی در سینه همچون سنگ داری

رسم یاری

تو از دیدار خـُرّم چون بهاری

تو از رخسار چون چینی نگاری

دریغا گر چو ماه آفتابی

نمی دانی تو راه و رسم یاری

سوار و پیاده

تو معذوری که تو همچون سواری

زرنج رهرو آگاهی نداری

منم چون خار خشک اند بیابان

تو سروی در کنار جویباری

گریه و خنده

چه سود ار من همی گریم به زاری

که از حالم تو آگاهی نداری

همی خندی بر آب دیدۀ من

چو گل بر گریۀ ابر بهاری

زور عشق

بسا آهو که دیدم مـَرغزاری

خروشان پیش او شیر شکاری

بسا دل سوخته دیدم خداوند

که پیش بنده ای می کرد زاری

خواب و بیداری

به نیکی یاد باد آن روزگاری

که بود اندر کنارم چون تو یاری

قضا در خواب بود و بخت بیدار

مگر در خواب دیدم نوبهاری

خواری

به هر دردی شکیبم جز به خواری

مخواه از من به خواری بردباری

مرا مردن بـِه از خواری کشیدن

خدایا تا به کی خوارم گذاری؟

بهار خرّم

درخت پرگل و باغ بهاری

بهار خـُرّم و ماه حصاری

نگار قندهار و شمسۀ چین

گل کابل چراغ گلبهاری

بخشایش

ز تو دیدم فراوان خوب کاری

مگر بخشایش و آمرزگاری

گنه کردم ز بهر آزمایش

که تا بینم ز بخشایش چه داری

شیر و روباه

گمان بردم که تو شیر شکاری

نگیری جز گوزن مرغزاری

ندانستم که تو روباه پیری

نظر اندر پی خرگوش داری

چون ننالم؟

بنالد جامه چون از هم بدرّی

بگرید رز چو شاخ او ببـُرّی

ننالم چون؟ چه کم دیدم ازآنان؟

که من مانم تو از پیشم بپـرّی

صبوری

نگارا گرچه از پیشم تو دوری

سرم را چشم و چشمم را تو نوری

صبوری بی تو معنایی ندارد

تو جانی، چون شود بی جان صبوری

دور و نزدیک

چو دورم نیست در دردم صبوری

چو نزدیکم همی ترسم زدوری

تنوری برفروزم زآتش دل

که هم دوری بسوزد هم صبوری

زیبای ناز

به تو نازم که تو زیبای نازی

بسازم با تو گر با من نسازی

زکان حسن چندین گنج داری

به چندین گنج زیبد گر بنازی

شب دلفروز

شبا بس خرّمی و دلفروزی

همه کس را شبی ما را چو روزی

چو خورشید است مهمان من ای شمع

تو هم باید بسازی و بسوزی

حالی خوش باش

بدان روزی که بگذشته چه نالی؟

وزان روزی که نامد چه سگالی؟

به روز نامده وز روز رفته

مخور غم جان من خوش باش حالی

بازتیزچنگ

نه من طفلم که بفریبم به رنگی

نه من مرغم که بنشینم به سنگی

ولی درمانده ام در چنگ عشقت

که باز عشق دارد تیز چنگی

یک روز ...

رسد روزی که بر یادم بنالی

رخ گلگونه برخاکم بمالی

دل از کینه به سوی مهر تابی

بیایی و ببینی جای خالی

چاره

خدایا چارۀ بیچارگانی

مرا و جز مرا چاره تو دانی

چنان کز شب برآری روز روشن

شبم را روز کردن می توانی

با باد

شوم با باد گویم تو همانی

که بوی از یار من بردی نهانی

به حقّ آنکه بوی از وی گرفتی

بیاور زان گل خوشبو نشانی

نفرین

بترسم ازقضای آسمانی

ولی گویم همین از دل گرانی

تو را بی من مبادا شادمانی

مرا بی تو مبادا زندگانی

شادی

به شادی دار دل را تا توانی

که افزاید ز شادی زندگانی

چو روز زندگی بر کس نپاید

ببر سودی ز ایّام جوانی

دردم نمی دانی

بگردم در جهان چون کاروانی

که تا یابم ز گمگشته نشانی

مرا هم دل بشد هم دوست از دست

تو که پندم دهی دردم چه دانی؟

گمان بد ندارم

به نیکی درمبادم زندگانی

اگر من بر تو بد دارم گمانی

بخواهم عذر اگر کردم گناهی

ببخشی یا نبخشی خود تو دانی

بی هوای تو؟

نخواهم بی هوایت زندگانی

نجویم بی وفایت شادمانی

اگر جانم ز مهرت سیر گردد

نبینم خیر الهی از جوانی

سنبلستان

الا ای باد تـُندی کن زمانی

درآن تـُندی بهم برزن جهانی

بجـُنبان گیسوانش را ز بالین

بیار از سنبلستانش نشانی

باغبان

ز تو تندی و از من خوش زبانی

ز تو دشنام و از من مهربانی

به آزار تو از تو رو نتابم

که تو باغ دلم را باغبانی

خون ریز

چه باید ریختن خون جوانی

که هرگز برتو نامد زو زیانی

زبس کو بر تو دارد مهربانی

تو او را خوشتری از زندگانی

ناتوانی و درد

چنان گشتم ز درد و ناتوانی

که مرگم خوشتراست از زندگانی

مرا زین درد کی باشد رهایی

که درمانم تویی دردم ندانی

یار دیگران

فدای عاشقی کردم جوانی

فدای مهر جانان زندگانی

گمان بردم که ما با هم بمانیم

ندانستم که یار دیگرانی

گل ناز

گلی کز رنگ او آید جوانی

گلی کز بویش آید زندگانی

گلی کو را به دل باید بجویی

گلی که قدر او باید بدانی

درخت مهربانی

مرا در دل درخت مهربانی

به چه ماند به سرو بوستانی

تو را در دل درخت مهربانی

به چه ماند به اشجار خزانی

بیگانه

همی نازی که داری ارغوانی

ندانی کز تو گم شد بوستانی

چرا با دوستان بیگانه گشتی

چرا آرام جان دشمنانی

وفای من

کنم چندان وفا و مهربانی

که جور خویش و مهر من بدانی

وفای تو من اکنون بیش دارم

تو گر سنگین دل و نامهربانی

یاد و نام من

رونده یاد من در هر زبانی

فتاده نام من در هر دهانی

همی خواند به هر دشتی و رودی

سرود عشق من آوازخوانی

بهارمهر

تو خود دانی که من در مهربانی

بنا کردم بهار جاودانی

خزان کردی تو آن خـُرّم بهارم

کنون سرو بهار دیگرانی

مرا دیده بودی

مرا دیدی به ناز و مهربانی

فروزانتر ز ماه آسمانی

کنون بالای چون سروم دوتا گشت

گل رخسار من شد زعفرانی

دو نیمه

نهادم نیمه ای از زندگانی

میان درد و ننگ جاودانی

به دیگر نیمه خواهم بود دلشاد

دریغا رفت در غمها جوانی

مهربان شو

مبند از کینه راه شادمانی

مکش یکباره شمع مهربانی

مبر مهر از چو من پرمهر یاری

مگر مهرم به کار آید زمانی

جهان بدکار

جهانا جز بدی کردن ندانی

دهی شادی و بازش می ستانی

گر از نوشم دهی یکبار جامی

دم دیگر چرا زهرم چشانی؟

باد خوشبوی

بدانم من چو باشد باد خوشبوی

که شاد و تندرست است آن پریروی

بیارد نرگس و سوری و سنبل

ازآن چشم و ازآن روی و ازآن موی

عمر گمکرده

برآن عمری که گم کردی همی موی

چو زین معشوق یاد آری همی گوی

دریغا آنهمه امّیدواری

دریغا آنهمه رنج و تکاپوی

به تو می نالم

بکن با من نگارا هرچه خواهی

که تو بر من خداوندی و شاهی

به تو نالم که جز تو کس ندارم

تو دل را هم گواهی هم پناهی

تا کی؟

بگو ای آفتاب دلربایی

به خوبی یافته فرمانروایی

در اقلیم تو می تازند تا کی

سپاه بی وفایی و جدایی

چگونه؟

تو را چون دل دهد جـُستن جدایی؟

ز رویی من بـُریدن آشنایی

تو آنی کت همی خواندم وفادار

گرفتی راه و رسم بی وفایی

اژدهای جدایی

تو سال و ماه با آن اژدهایی

که از وی نیست عاشق را رهایی

مگر یک روز بر تو راه گیرد

نباشد اژدهایی چون جدایی

جدایی و امید

چه خوش روزی بود روز جدایی

اگر با وی نباشد بی وفایی

اگر چه تلخ باشد فرقت یار

امیدت بخشد از تلخی رهایی

غریبی

غریب ارچند باشد پادشایی

بنالد چون نبیند آشنایی

غریبم من غریبم من غریبم

کجایی آشنای من کجایی؟

کجایی

کجایی ای مه تابان کجایی

چرا از باختر برمی نیایی

نشستم درخراسان دیده بر راه

که یا خوانی مرا یا خود بیایی

کجایی ای؟

مرا تا هست با عشق آشنایی

نبیند چشم بختم روشنایی

دو چشم من پرآب و دل پر از درد

کجایی ای گل خندان کجایی

چشم بخت

مرا تا هست با عشق آشنایی

نبیند چشم بختم روشنایی

بدیدی چشم بختم روشنایی

نماندی گر نشانی از جدایی

خواب و بیداری

چو در خوابم همی مهرم نمایی

چو بی خوابم همی دردم فزایی

اگر در خواب مهر من گزینی

به بیداری در آزارم چرایی؟

جدایی و آشنایی

همه عمری توان جـُستن جدایی

ولیکن جـُست نتوان آشنایی

درخت آسان بود از بیخ کندن

چو کندی نیست آسان جابجایی

دور و نزدیک

چو دورم نیست در دردم صبوری

چو نزدیکم همی ترسم زدوری

تنوری برفروزم زآتش دل

که هم دوری بسوزد هم صبوری

شب دلفروز

شبا بس خرّمی و دلفروزی

همه کس را شبی ما را چو روزی

چو خورشید است مهمان من ای شمع

تو هم باید بسازی و بسوزی

جفاکش و جفاجوی

چه خواهم دید ازآن سرو سمن بوی؟

چه خواهم دید از آن ماه سخن گوی؟

نه چون من بر زمین باشد جفاکش

نه چون او در جهان باشد جفاجوی

روی زرد

مرا از داغ هجران زرد شد روی

به می زردی ز روی من فروشوی

می گلگون کند گلگون دو رخ را

رخ گلگون اگر جویی ز می جوی

دعای مادر؟

مرا مادر دعا کردست گویی

که از تو دور بادا هرچه جویی

ازآن از آرزوها دور ماندم

تو را جویم که تنها آرزویی

گلی با بوی او


تو بنشینی و از من صبر جویی

صبوری چون کنم بی دل، نگویی

نشانم ده در این گلشن گلی را

که دارد از دل و دلدار بویی

دل ازدام جسته

اگر خود رأی دارم مهرجویی

بدین دل مهر چون ورزم؟ نگویی

دلی رسته ز بیم و جسته از دام

همان بهتر که از وی دست شویی


--------------پایان

...................گرفتم بیتی از فخری به تضمین

....................نوشتم این دوبیتیهای رنگین

.....................به ارمان تحفه ای باشد ز فکرت

.....................دوبیتی های نغز ویس و رامین

شهر اتاوا 9 دسمبر 2009

آصف فکرت

No comments: