Saturday, May 13, 2006

دوبیتی هایی از کلیات شمس - Quatrains

این دوبیتیها را از غزلهای کلیات شمس سرودۀ مولانا جلال الدین محمد مولوی بلخی (رومی) برگزیده ایم. از هرغزل دوبیت انتخاب شده است؛ البته از غزلهایی که حضرت مولوی بروزن دو بیتی سروده اند. امید که مقبول طبع و استفادۀ ارباب هنر و موسیقی و سرود و سماع واقع شود.
ای ستاره
خبر کن ای ستاره یار ما را
که دریابد دل افگار ما را
خبرکن آن طبیب عاشقان را
که تا شربت دهد بیمار ما را
هوس حلوا
مرا حلوا هوس کردست حلوا
میفکن وعدۀ حلوا به فردا
دل و جانم بدان حلواست پیوست
که هردم می رسد بویش ز بالا
راز
بگو ای یار همراز این چه راز است ؟
دگرگون گشته ای باز این چه راز است؟
دگربار این چه دام است و چه دانه ست؟
که ما را کشتی از ناز، این چه راز است؟
سودای او
قرار زندگانی آن نگار است
که دل در جست و جویش بی قرار است
مرا سودای او دامن گرفته
که این سودا نه آن سودای پاراست
خواب یا جواب
ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خوابست آن حریفان را جواب است
تو می دانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتابست
روز خوش
بیا کامروز ما را روز عید است
چنین عیدی به صد دوران کی دید ست؟
بزن دست و بخوان کامروز شادیست
که روز خوش هم از اوّل پدید ست
روی خوب
مرا چون تا قیامت یار این است
خراب و مست باشم کار این است
گل صد برگ دید آن روی خوبش
به بلبل گفت گل گلزار این است
عشق حلال
تو را در دلبری دستی تمام است
تمام است و تمام است و تمام است
بجز با روی خوبت عشقبازی
حرام است و حرام است و حرام است
آن یار
نگار خوب شیرینکار چون است؟
چراغ دیده و دیدار چون است؟
ز لطف خویش یارم خواند آن یار
عجب آن یار بی این یار چون است؟
طبیب عاشقان
نگار خوب شکّر بار چون است؟
چراغ دیده و دیدار چون است؟
طبیب عاشقان را باز پرسید
که تا آن نرگس بیمار چون است؟
آهوی شیرگیر
دو چشم آهوانش شیرگیراست
کزاو برمن روان باران تیر است
به گیسویش ازآن می پیچد این جان
که دل زنجیر زلفش را اسیر است
دل و غم
بگو دل را که گرد غم نگردد
که غم هرگز به خوردن کم نگردد
مگرد ای مرغ دل پیرامن غم
که در غم پرّ و پا محکم نگردد
هوای یار
دلم امروز خوی یار دارد
هوای روی چون گلنار دارد
صدای نای آنجا نکته گوید
نوای چنگ بس اسرار دارد
موی و روی
ز رویت باغ و عبهر می توان کرد
ز مویت مشک و عنبر می توان کرد
ز روی زرد همچون زعفرانم
جهانی را مزعفر می توان کرد
جهان عاشقان
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بی کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان برکار باشد
دل من
دلی دارم که گرد غم نگردد
میی دارم که هرگز کم نگردد
دلی دارم که خوی عشق دارد
که جز با عاشقان همدم نگردد
هنجار عشق
دلم جز عشق تو کاری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
درافکن فتنۀ دیگر درین شهر
که دور عشق هنجاری ندارد
دوچشم عاشقان
چو شب شد جملگی در خواب رفتند
همه چون ماهیان در آب رفتند
دو چشم عاشقان بیدار تا روز
همه شب سوی آن محراب رفتند
چه خوش بود
پریر آن چهرۀ یارم چه خوش بود
عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود
بیادم نیست ازآن ماجراها
ولیکن زین خبردارم چه خوش بو د
چون موج
کسی کز غمزه یی صد عقل بندد
اگر برما نخندد، پس کی خندد؟
دلا می جوش همچون موج دریا
که گر دریا بیارامد، بگندد
گریز غم
چنان کزغم دل دانا گریزد
دوچندان غم ز پیش ما گریزد
بغرّد شیر عشق و گلّۀ غم
چو صید از شیر در صحرا گریزد
کجا شد؟
بپرس آن دلبر زیبا کجا شد؟
ببین آن سرو خوش بالا کجا شد؟
دلم چون برگ می لرزد همه روز
که دلبر نیمشب تنها کجا شد؟
خاک عشق
زخاک من اگر گندم برآید
ازو گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
گل سازی و ...
ز رویت دستۀ گل می توان کرد
ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد
ز قدّ ِ پرخم من در ره عشق
برآب چشم من پل می توان کرد
دو بیمار
به حسن تونباشد یار دیگر
درآ ای ماه خوبان بار دیگر
به یک خانه دوبیمارند و عاشق
منم بیمار و دل بیمار دیگر
فتنه
به گرد فتنه می گردی دگربار
لب بام است و مستی هوش می دار
نگردد نقش جز برکلک نقّاش
به گرد نقطه گردد پای پرگار
مگذار
مرا یارا چنین بی یار مگذار
زمن مگذر مرا مگذار مگذار
به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بی زنهار مگذار
جان و دل برای تو
منم از جان خود بیزاربیزار
اگر باشد تو را از بنده آزار
مرا خود جان و دل بهر تو باید
که قربانت شود روزی دوصد بار
به ساقی نگر
به ساقی درنگر در مست منگر
به یوسف درنگر در دست منگر
بدان گلزار بی پایان نظر کن
بدین خاری که پایت خست منگر
جام دیگر
بگردان ساقیا آن جام دیگر
بده جان مرا آرام دیگر
اگر یک ذرّه رحمت هست برمن
مکن تأخیر تاهنگام دیگر
شکربرف
دراین سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق درسر
دراین برف آن لبانش را ببوسم
که دل را تازه دارد برف و شکّر
گلی به سوی ما
به سوی ما نگر چشمی برانداز
وگر فرصت بود بوسی درانداز
چو کردی نیت نیکو مگردان
ازان گلشن گلی بر چاکر انداز
چشم شوخ
تو چشم شوخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
تو بگشا چشم تا مهتاب بینی
تو مه را نور بخشیدن میاموز
بیا که ...
بیا با تو مرا کارست امروز
مرا سودای گلزار است امروز
چرا جانها برآن لب مست گشتند؟
که آنجا نقل بسیار است امروز
مست ِ مست
چنان مستم چنان مستم من امروز
که چندین خنب بشکستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که با مجنون بپیوستم من امروز
عیش در سرما
درین سرما سر ِ ما داری امروز
سر ِ عیش و تماشا داری امروز
میفکن نوبت عشرت به فردا
چو آسایش مهیّا داری امروز
شمع سحر
الا ای شمع گریان گرم می سوز
خلاص شمع نزدیکست، شد روز
خلاص شمعها شمعی برآمد
که بر زنگیّ ِ ظلمتهاست پیروز
او کجاست؟
نگاری را که می جویم به جانش
نمی بینم میان حاضرانش
کجا رفت او؟ میان حاضران نیست
درین مجلس نمی بینم نشانش
مانند زمین
برفتم دی به پیشش سخت پرجوش
نپرسید او مرا بنشست خاموش
نظر اندر زمین می کرد یارم
که یعنی چون زمین شو پست و بیهوش
دعای درویش
شنو پندی زمن ای یار خوش کیش
به خون دل برآید کار درویش
یقین می دان مجیب و مستجابست
دعای سوخته درویش دل ریش
کارستان
چه کارستان که داری اندرین دل
چه بتها می نگاری اندرین دل
بهار آمد زمان کشت آمد
که داند تا چه کاری اندرین دل
مرغ عشق
اگر تو نیستی در عاشقی خام
بیا مگریز از یاران بدنام
تو آن مرغی که میل دانه داری
نباشد در جهان یک دانه بی دام
خواب
چه دیدم خواب شب؟ کامروز مستم
چو مجنونان ز بند عقل جستم
چه عالمهاست در هر تار مویت
بیفشان زلف کز عالم گسستم
مست و هست
به جان جملۀ مستان که مستم
بگیر ای دلبر عیّار دستم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست
بسوزد هستیم گر بی تو هستم
جان من و تو
بیا کز عشق تو دیوانه گشتم
به درد عشق تو همخانه گشتم
چو خویش جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم
شهر عشق
سفر کردم به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم از اوّل قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم
زلف کافر
اگر عشقت به جای جان ندارم
به زلف کافرت ایمان ندارم
منم ابر سیه اندر شب غم
غم عشق تو را پنهان ندارم
تنگ شکر
بیا ای آنکه بردی تو قرارم
درآ چون تـُنگ شکّر در کنارم
دل سنگین خود را بر دلم نه
چو می بینی که از غم سنگسارم
دروبام
گهی در گیرم و گه بام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم
زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترک خاص و عام گیرم
سرو عشق
خداوندا مده آن یار را غم
مبادا قامت آن سرو را خم
تو می دانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم
یار صادق
چه نزدیکست جان تو به جانم
که هرچیزی که اندیشی بدانم
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم
من چه دانم
مرا گویی کجایی؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم
آتش دل
بیا کامروز بیرون از جهانم
بیا کامروز من از خود نهانم
ندانم کاتش دل برچه سانست
که دیگرشکل می سوزد زبانم
پریزاد
مرا پرسی که چونی؟ بین که چونم
خرابم، بی خودم، مست جنونم
پریزادی مرا دیوانه کردست
مسلمانان که می داند فسونم
تنها تو
من از عالم تورا تنها گزینم
رواداری که من غمگین نشینم؟
دل من چون قلم اندر کف توست
زتوست ار شادمانم گر حزینم
تو می خواهی
زتو گه شادمانم گه حزینم
مرا چون تو چنین خواهی چنینم
گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینم
تو را خواهم
تورا خواهم دگر یاری نخواهم
چو گل را یافتم خاری نخواهم
به جز دیدار تو بختی نجویم
به غیر از کار تو کاری نخواهم
روزدیدار
بیا کامروز گرد یار گردیم
به سر گردیم و چون پرگار گردیم
سبک گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم
دوشینه
شب دوشینه ما بیدار بودیم
همه خفتند و ما برکار بودیم
حریف غمزۀ غمّاز گشتیم
ندیم طرّۀ طرّار بودیم
نوبهار عشق
بیا تا عاشقی ازسر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم
چرا؟
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
فرهنگ
برآن بودم که فرهنگی بجویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم یک سخن دارم به خاطر
بپیش آ تا به گوش تو بگویم
چه می کنی؟
مرا خواندی ز در، جستی تو از بام
زهی بازی، زهی شوخی، زهی دام
مرا، درراه، دی دشنام دادی
چنین مستم ز شیرینیّ ِ دشنام
من چه دانم؟
مرا گویی چه سانی؟ من چه دانم
چنینی و چنانی ؟ من چه دانم؟
مرا گویی درآن لب او چه دارد؟
کزاو شیرین زبانی، من چه دانم
خرابات
شراب شیرۀ انگور خواهم
حریف سرخوش ِ مخمور خواهم
چو یارم در خرابات خرابست
چرا من خانۀ معمور خواهم
نامه و دل
دل خونخواره را یکباره بستان
زغم صد پاره شد یک پاره بستان
به دست دل فرستادم دوسه خط
یکی خط را ازآن آواره بستان
فردا و ...
بیا ای مونس جانهای مستان
ببین اندیشه و سودای مستان
میفکن وعدۀ مستان به فردا
تویی فردا و پس فردای مستان
دریا و عالم
اگر تو عاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
همچنین کن
اگر تو حاضری سر همچنین کن
چو کردی بار دیگر همچنین کن
مرا دی تنگ اندر بر گرفتی
بیا ای تنگ شکّر همچنین کن
لا و الاّ
بیا ساقی می ما را بگردان
بدان می این قضاها را بگردان
اگر من محرم ساغر نباشم
مرا لا گیر و الاّ را بگردان
روز باغ
به باغ آییم فردا جمله یاران
همه یاران همدل همچو باران
صلا گفتیم فردا روز باغ است
صلای عاشقان و حق گزاران
روی او
برو ای دل به سوی دلبرمن
بدان خورشید و شرق و شمع روشن
چو دیدی روی او در دل بروید
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن
دارالامان
ازاین پستی به سوی آسمان شو
مقیم لاله زار و ارغوان شو
ز شهر پر تب و لرزه بجستی
به شادی ساکن دارالامان شو
سرسر
هلا ساقی بیا ساغر مرا ده
زرم بستان می چون زر مرا ده
به حقّ ِ آنکه در سر دارم از تو
چو خم را وا کنی سرسر مرا ده
خورشید
بیا دل بر دل پردرد من نه
بیا رخ بر رخان زرد من نه
تویی خورشید وز تو گرم عالم
یکی تابش برآه سرد من نه
گم گشتگان
ایا گم گشتگان راه و بی راه
شما را باز می خواند شهنشاه
چو یوسف با عزیز مصر باشید
برون آیید از زندان و از چاه
دودستک زن
چنین می زن دو دستک تا سحرگاه
که در رقص است آن دلدار دلخواه
همی گو آنچه می دانم من و تو
ولی پنهان کنش در ذکر الله
مطربان
خدایا مطربان را انگبین ده
برای ضرب دست آهنین ده
چو دست و پای وقف عشق کردند
تو همشان دست و پای آهنین ده
خورشید گردون سوار
ایا خورشید برگردون سواره
به حیله کرده خود را چون ستاره
گهی باشی چو دل اندرمیانه
گهی آیی نشینی برکناره
سهیل و یمن
خدایا رحمت خود را به من ده
دریدی پیرهن تو پیرهن ده
سهیل روی تو اندر یمن تافت
مرا راهی به سوی آن یمن ده
شراب عشق
بخوردم از کف دلبر شرابی
شدم معمور و در صورت خرابی
هزاران نکته در عالم بگفتم
ز عشق و هیچ نشنیدم جوابی
واقف اسرار
دلا چون واقف اسرار گشتی
زجمله کارها بی کار گشتی
همان سودایی و دیوانه می باش
چرا عاقل شدی هشیار گشتی؟
جای تو
تو آن ماهی که در گردون نگنجی
تو آن آبی که در جیحون نگنجی
تو آن دُرّی که از دریا فزونی
تو آن کوهی که در هامون نگنجی
نامۀ پنهان
اگر درد مرا درمان فرستی
وگر کشت مرا باران فرستی
دل و جان هردو را در نامه پیچم
اگر تو نامۀ پنهان فرستی
عروسی
مبارک باد برما این عروسی
خجسته باد ما را این عروسی
چو شیر و چون شکر بادا همیشه
چو حلوا و چو صهبا این عروسی
مجلس
سبک بنواز ای مطرب ربابی
بگردان زودتر ساقی شرابی
چه آتش زد نهان دلبر به دلها؟
که مجلس شد پر از بوی کبابی
چه کردی؟
کجا شد عهد و پیمان را چه کردی؟
امانتهای چون جان را چه کردی؟
تو را با من چه عهدی بود از اوّل؟
بیا بنشین بگو آن را چه کردی؟
گلی یا قندی؟
نگارا تو گلی یا جمله قندی؟
که چون بینی مرا چون گل بخندی
نگارا تو به بستان آن درختی
که چون دیدم تو را بیخم بکندی
با من چه می کند
مرا در خنده می آرد بهاری
مرا سرگشته می دارد خماری
مرا در چرخ آوردست ماهی
مرا بی یار گردانید یاری
جان ِجان ِجان
زمهجوران نمی جویی نشانی
کجا رفت آن وفا و مهربانی
هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو که جان ِجان ِجانی
شهیدان خدایی
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبکروحان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایی
چشم بد دور
بیا ای یار کامروز آن مایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی
خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگهدار از جدایی
کجایی؟
بیا جانا که امروز آن مایی
کجایی تو؟ کجایی تو؟ کجایی؟
به فرّ سایه ات چون آفتابم
همایی تو همایی تو همایی
غریب
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
نه محرم درد ما را هیچ آهی
نه همدم آه ما را هیچ جانی
پایان دوبیتیهایی از حضرت مولانا – برگرفته از کلیات شمس
شهر اتاوا = 13 جنوری 2010
آصف فکرت

No comments: