Friday, May 12, 2006

نکته...نکته

همانندی دل و قلم
درنظر مولوی

دلم در دست او چون قلم است. او را به بازی می گیرد. چنانکه قلم را به بازی می گیرد، یک واژهء دو حرفی را در دو روز می نویسد. اگر بخواهد" زر" نویسد، "ز" را امروز و "ر" را فردا می نویسد. قلم را به هر بهانه می تراشد: به بهانهء نسخ و رقاع و جز آن، و قلم سر سپردهء اوست، چنان که دل سر سپردهء اوست. گاه رویش را سیاه می کند و گاه به گیسو می مالدو گاه سرنگونش می دارد. به رقعه یی جهانی را بی سر کند و به رقعه یی دیگر جهانی را از بلا برهاند. سرفرازی و ناز قلم بسته به رتبهء نویسنده است، همچنان که دل به ناز و بی نیازی محبوب می بالد. او می داند که با دل چه باید کرد، چنان که کاتب می داند که با قلم چه باید کزد. قلم بیمار نویسنده است و دل بیمار محبوب. اگر سر بشکند و اگر دل شکافد، طبیب صلاح بیمار خویش بهتر داند. قلم نه یارای تحسین دارد و نه توان انکار. دل نیز چنین است. اگر قلمش خوانم وگر علمش، هم بیهوش است و هم هوشیار. وصفش نتوان کرد که جمع اضداد است: ترکیبی است بی ترکیب و مجبوریست مختار.
از کلــــک مــــــــولانــــــا بخــــوانــــــــید

دلم همچون قلــــم آمد در انگشـــــتان دلداری
که امشب می نویسد زی، نویسد باز فردا ری
قلم را هم تراشــــــد او رقاع و نسخ و غیر آن
قلم گوید که تســـــلیمم، تو دانی من کیم باری
گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد
گه او را سرنگون دارد گهی سازد بدو کاری
به یک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بی ســـر
بیک رقعه قرانی را رهــــــــاند از بلا باری
کر و فرِّ قلم باشـــــــــــــد بقدر حرمت کاتب
اگر در دست ســــــلطانی اگر در کف سالاری
سرش را می شــــــــکاقد او برای آنچه او داند
که جالینوس به داند صـــلاح حــــــال بیماری
نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحــــــــسینی
نداند آن قلم کردن به طــــــــبع خویش انکاری
اگر اورا قلـــم خوانم و گر اورا علـــــم خوانم
درو هوشست و بیهوشی زهی بیهوش هشیاری
نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدّینست
چه بی ترکیب ترکیبی! عجب مجبور مختاری!

شُستن اوراق

بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشـــــد

امروز که مطلبی بر صفحهء کاغذ نگاشته شد، دیگر آن صفحه را امکان استفادهء دوباره نیست، امّا در گذشته چنین نبود. مرکب قابل ستردن با آب و حتی با لعاب دهان بود. کاغذ متاعی گرانبها بود و چون برگی را می شستند و نوشتهء موجود را از آن می ستردند می توانستند مطلبی دیگر بر آن بنویسند؛ کاری که اکنون می توان با نگارشی که با مداد(پنسل) شده کرد. به هر حال شستن ورق یعنی ستردن مطلب از روی کاغذ و به عبارت دیگر باطل نمودن آن. بیت عنوان از حافظ است و هم او در جای دیگری فرموده است:

دفتر دانش ما جمله بشـــویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

در مورد شستن کتاب لطیفهء شیرینی از جامی نقل می کنند:
روزی شاعری دیوان خویش نزد مولانا جامی آورد که مطالعه فرماید. هنگامی که جامی کتاب را خواند و دوباره به شاعر سپرد، شاعر برای تأکید اهمیت و تقدّس دیوان خویش گفت:
باید خدمت حضرت مولانا عرض کنم که می این دیوان را با خود به خانهء خدا برده ام و به قصد تبرّک به حجرالاسود مالیده ام.
جامی که از گرانجانی شاعر به تنگ آمده بود، گفت: خوب کردید ؛ ولی ای کاش آن را به آب زمزم هم می شستید !!!

***نوشت افزارِ نرگس***نرگس، قلم و دوات و کاغذ را در وجود خویش جمع کرد و به پیش چشم شوخ معشوق نامه نوشت و خود را بندهء حلقه به گوش خواند:ـ
قلم و دوات و کاغذ، همه جمع کرده نرگس
که به پیش چشم شوخش، خط بندگی نویسد

اما مست از نگاه مهر آمیز محبوب شرط ادب از یاد برد و به این پندار افتاد که: من همانند چشم یارم !!! صبا این پندار را شنید و دهان نرگس را به سیلی آزرد. از آن روز، نرگس به درد دندان گرفتار است و جز به کمک نی قلم نمی تواند آب بنوشد:ـ
نرگس از چشم تو دم زد بر دهانش زد صبا
درد دندان دارد اکنون، می خورد آب از قلم

ج زلف و . خال

(جیم زلف و نقطهء خال)
رودکی سمرقندی ، درگذشته به سال 329 هجری، در قطعه یی، زلف را به "ج" و خال را به نقطهء آن جیم تشبیه می کند:

زلف تو را جیم که کرد؟ آنکه او
خال تو را نقطـــهء آن جیم کرد
وان دهن تنگ تو: گویی کســــی
دانه گکی نار به دونیـــــــم کرد

No comments: